. . .

در دست اقدام رمان جهان من| ملیکا ملازاده

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تخیلی
  4. ماجراجویی
  5. معمایی
  6. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  7. جنایی
  8. علمی_تخیلی
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان جهان من
نویسنده ملیکا ملازاده
چند قسمت با کمک ته یان
ژانر: تخیلی، سیاسی
ناظر: @لبخند زمستان
خلاصه: حتما خیلی وقت ها شده که از خدا بخوای مسئولین رسیدگی بیشتری به کشور کنند یا به هر شکلی اوضاع بهتر بشه. رمان جهان من زندگی دختری که بجای دعا کردن از جا برخاست تا برای این هدف تلاش کنه. لیا داوودی!
1700666892548_n2uy.jpeg

مقدمه:
آدم‌ها فکر می کنند
اگر یک بار دیگر متولد شوند،
جور دیگری زندگی می کنند،
شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود.
فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند،
محکم و بی نقص!
اما حقیقت ندارد..
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم،
اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم،
اگر آدمِ ساختن بودیم،
از همین جای زندگیمان به بعد را
مى ساختيم ...
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #3
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت اول

همه کلافه دور هم جمع شده بودیم. خانواده عمه هانی هم روبه‌رومون بودن. مامان خجالت‌زده پرسید:
_ یعنی داوود سهم شوهرت رو بالا کشیده بود؟
عمه سر تکون داد.
_ آره، اتفاقا ماشین آخری هم که گرفته بود از همون پول بود. هرچند که... به‌هرحال خدا رحمتش کنه.
برادر بزرگ ترم الیاس روی مبل کنار دیوار نشسته بود و یاس برادر ناتنی و کوچیک ترم جلوی در به دیوار تکیه داده بود. الیاس پرسید:
_ چرا زودتر نیومدید؟
_ تا وقتی که شوهر خدا بیامرزم زنده بود که خودش یک لقمه بخور نمیر در می‌آورد اما حالا که نیست نمی‌دونم چطور زندگی رو بچرخونم. همیشه می‌گفت مزاحم این بچه‌ها نشو، خودشون هم بزور زندگی رو می‌چرخونند، تقاص کار پدرشون رو که نباید این‌ها پس بدن.
منیژه دخترش که دو سال از من بزرگ‌تر بود و بیست و چهار سال داشت گفت:
_ الان هم نیومدیم مزاحم شما بشیم، فقط می‌خوایم طبقه پایینتون بمونیم.
الیاس گفت:
_ طبقه پایین که خیلی کوچ...
مامان بین حرفش پرید:
_ باشه اگه فقط می‌خوان طبقه پایین بمونید مشکلی نیست.
و بحث رو بست. عمه هم فهمید مامان دوست نداره کمک بیشتری بهشون بکنه و چیزی نگفت. عمه لیلا سه سال از بابا کوچیک‌تر بود و یک دختر بیست و چهار ساله و یک دختر بیست و دو ساله به اسم خدیجه و یک دختر هفده ساله به اسم حمیده داشت. منیژه بازرگانی خونده بود و توی یک شهرک کار می‌کرد و می تونست کمک خرج خانواده باشه. خدیجه همسن من بود و درس رو کنار گذاشته بود و توی ورزش تیراندازی با کمان در حال پیشرفت روز افزون بود. حمیده هم رشته انسانی می‌خوند و گاهی با مادرش بافتنی برای فروش می‌بافت.
خانواده عمه خیلی زود از خونه اجاره‌ای‌شون لوازمشون رو آوردن. خونه ما صد متری بود و به سبک قدیمی بود که یک اتاق پذیرایی بزرگ داشت و یک هال کوچیک و یک اتاق رو به روی درب اتاق پذیرایی با آشپزخانه قدیمی و بالکن طولانی. طبقه پایین هم یک زیر زمین بود که دوتا اتاق داشت. کمک عمه کردیم که لوازم کمش رو جاساز کنه و خودمون به بالا برگشتیم. الیاس به مامان گفت:
_ یک چیزی برای ناهار درست کن اون‌ها هم بالا بیان.
حرص مامان در اومد.
_ چرا من براشون درست کنم؟! مگه من نوکر اون‌هام؟! مگه ما چقدر مواد غذایی داریم؟!
و روش رو گرفت و داد زد:
_ یاس، غذا رو آماده کن.
من، لیا خاکسار، تک دختر بهروزه و مهرداد، پدرم کارمند نیروی انتظامی بود . مامانم فوق دیپلم تئاتر داره که سر یکی از نمایش‌هاش بابا بهش علاقمند میشه و بعد از مدتی دلش رو به دست
میاره. اما این علاقه تا دو سال بعد از دنیا اومدن پسر بزرگشون الیاس بیشتر دووم نمیاره. یاسمن که یکی از دوست‌های مامانم بود که برای تنها نبودن اون‌ها توی قرارهای یواشکی‌شون همراهشون میاد و بعد از ازدواجشون هم باهاشون رفت و آمد داشت که... بعد از پنج ماه صیغه متوجه میشه باردار و زندگی پدر و مادرم رو روی سرشون آوار می‌کنه.
یاس که دنیا میاد پدرم به مادرم میگه اگه تو اون رو بزرگ کنی من هم یاسمن رو طلاق میدم. مادرم هم با وجود تنفری که از اون زن داره قبول می‌کنه چون نمی خواد زندگی‌ش رو از دست بده. دو سال بعد از یاس من دنیا میام و همون روزها مادرم می‌فهمه پدرم دوباره با یاسمن هست اما پدرم قبل از اینکه بتونه کاری کنه نصف خونه رو بنام یاس میزنه تا مادرم نتونه بیرونش کنه و میگه:
_ یاسمن معتاد شده، صلاحیت بزرگ کردن بچه‌ش رو نداره.
چند سالی مامانم می‌سوزه و می‌سازه و سایه تلخ هوی معتادش رو تحمل می‌کنه و یاسمن هم هفته ای یکبار اجازه داشته بیاد خونه و یاس رو ببینه. تا اینکه بابا میگه:
_ بچه دیگه متوجه دور و برش میشه و نمی‌خوام آدمی مثل مادرش توی زندگیش باشند.
پس برای اینکه از شر یاسمن راحت بشه دست ما رو از دامغان می‌گیره و به مشهد میاره. مامان خدا رو شکر می‌کنه که دیگه از یاسمن دور هستن و می‌تونه زندگی خودش رو داشته باشه اما این تازه شروع ماجرا هست و پدرم که بودن با زن‌های دیگه بهش مزه داده با شدت بیشتری این بی‌آبرویی رو توی مشهد ادامه میده، تا اینکه پنج سال قبل توی تصادف جاده ای با یکی از زن‌هاش می‌میره. مامان هم دیگه به شهر خودش بر نمی، گرده و مامان بزرگ و دایی‌م رو هم به اینجا میاره.
الیاس بعد از سربازی به رشته نقاشی میره اما چون بازار کار کمی داشته با سرمایه ای که از بیمه پدرم بهمون رسید خونه کوچیکی خرید و اجاره داد و اون رو هزینه زندگی‌مون کرد. یاس هم که بخاطر نیمی از خونه مامان هنوز مجبور به نگه داشتنش هست هم رشته برق خونده و توی شرکتی کار می‌کنه و هر ماه مامان و الیاس با هزار تهدید و داد و بیداد قسمت بزرگی از حقوقش رو می‌گیرن. البته فقط من می‌دونم قسمتی از اون رو سرمایه گذاری می‌کنه تا بعدا بتونه زندگی‌ش رو از ما جدا کنه. منم که دانشجوی رشته معماری دانشگاه فردوسی مشهدم.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #4
پارت دو

رو به الیاس گفتم:
_ میای ازم فیلم بگیری؟
خندید.
_ خواهر بلاگر من.
چهارصد کا فالو داشتم و که کمک هزینه کوچیکی هم برای خانواده میشد. حداقل خرج خودم کمتر به گردنشون می‌افتاد. هر دو به اتاق رفتیم. روسری چند رنگم رو پوشیدم که بیشتر رنگ طلاییش به چشم می‌اومد و روی صندلی که پشتش پرده سبز زده بودم نشستم. الیاس دوربین رو روی پایه مرتب کرد و پشتش ایستاد. نور به حد استاندارد بود و بلندگو روی لباسم وصل شده بود. چندتا نفس عمیق کشیدم و با اشاره دست الیاس شروع کردم:
یک جوکی بود، می‌گفت توی اون دنیا همه ایرانی‌ها به بهشت میرن، چون دنیاشون جهنم بود. می دونم خیلی‌ها با خنده تلخ و ... این جوک رو خوندین، حق هم دارین. بله دوستان، این جوک برخلاف ظاهر طنزش، خود واقعیت. وقتی خانمی خسته از کارهای طولانی خانه، نق زدن و دعواهای بچه‌ها، متلک‌های مادرشوهر تا بعد از ظهر در خانه که محل آرامش باید باشه عذاب می‌کشه و بعد آقای خانه میاد و میگه مگه چیکار کردی؟ وقتی یک دعوای طولانی بعد از روزی سخت به جای تشکر یا آغوشی محبت آمیز داشته باشی...
وقتی یک آقا صبح به سختی بلند میشه و از خونه بیرون میزنه، راه طولانی، ترافیک، هوای آلوده، آلودگی صوتی رو تحمل میکرد. به سرکار می‌رسه و بعد از یک روز خسته کننده زیر فشار پارتی بازی، ظلم و تحقیر، کلافه به خونه بر می‌گرده و در آخر حقوقش زندگی ایده آل برای خانوادش به ارمغان نمیاره. وقتی یک دختر جوون درحالی که نسل پدر و مادر نمی‌تونند درکش کنند، زیر خشونت برادر، تبعیض‌های جنسیتی داخل و خارج خونه، محدودیتهای غیر منطقی، بخاطر عشق کتک می‌خوره و قضاوت‌ها رو تحمل می‌کنه.
در جایی که یک پسر جوون که کار نداره، کار نداشته باشه بهش زن نمیدن، درک نمیشه، عصبانیت‌های نوجوانی و جوانی داره، در مسائل سیاسی حرفش هیچ برویی نداره و تنها براش انواع دعوا و کتک و اعصاب خوردیها رو به همراه داره. در شب وقتی این خانواده خسته به دور هم جمع میشن، وضو میگیرن و رو به قبله می‌ایستن و الله اکبر میگن. خب مگه این خانواده باید برابر باشه با اروپایی‌ها که با صدای پرندهها بیدار میشن و . ...شاید ماهی یکبار هم کلیسا نرن و هفته‌ای یکبار شب دعا نخونده، تازه اگه خودشون رو اهل دینی بدونند.
اونوقت این‌ها نزد خدا باهم برابرن؟! یک مثال دیگه... بازیگری که توی ایران ازش میپرسن احساس خوشبختی می‌کنی؟ جواب میده مگه بدون امام زمانم میشه؟! اصلا برگردیم بین مردم عادی. وقتی زنی خسته از بداخلاقی‌های شوهرش با مردی جلتمن روبه‌رو میشه، اما... دختری با مردی که عاشقانه دوستش داره، اما وقتی اون مرد دست به سوی خط قرمزهاش دراز می‌کنه. با همه دردی که می‌کشه استپ میده. پسری که در مقابل بطری‌ها و تمسخر
دوستان میگه نه. اینها با اروپایی‌ها یکی هستن؟! مردی که با پس زدن‌های زنش حتی به دیگری نگاه نمیکنه، زنی که با سرد رفتاری‌های همسرش حتی به خیانت فکر نمی‌کنه، اینها با اروپایی‌ها یکی هست؟!
با نشونی که با دستم دادم سریع متوجه شد و دوربین رو خاموش کرد و شروع به دست زدن کرد.
_ براوو!
خندم گرفت.
_ دیونه!
بعد از ظهر کلاس داشتم پس آماده شدم و الیاس با پرایدش من رو رسوند.
_ مراقب خودت باش کوچولو!
_ چشم داداشی!
پیاده شدم و به سمت دانشکده دویدم. دانشکده ما رو هم زیبا و هم گیج کننده ساخته بودن که واقعا اسم دانشکده مهندسی برازنده‌ش بود. هرچند که چند دفعه اول درش گم میشدی. یک هواپیما هم رو به روی دانشکده گذاشته بودن. وارد کلاس شدم، هنوز استاد نیومده بود. به همه بچه‌ها سلام کردم و سرحال روی صندلی نشستم. ویسنا دوست صمیمیم این کلاس رو نبود و من دوست دیگه ای توی دانشگاه نداشتم، هرچند که خیلی طرفدار داشتم اما دوست نه..
بعد از کلاس به کتابخونه دانشکده رفتم. قرار بود همایشی برگذار کنم پس باید یکم اطلاعات درباره‌ش بدست می‌آوردم. ویسنا هم توی کتابخونه بود. به سمتم اومد.
_ سلام خوبی؟
_ سلام مرسی!
به کتاب‌های توی دستم نگاه کرد و از روی موضوع فهمید که برای چی می‌خوام.
_ اینجا زیاد کتاب‌های مورد نظرت رو پیدا نمی‌کنی، بهتر بری کتابخونه مرکزی.
نگاهی به کتاب‌ها کردم.
_ آره متسفانه!
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #5
پارت سه

اما وقت نبود. از دانشکده بیرون زدیم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتیم که یک پسر بهمون متلک انداخت. با اخم نگاهش کردم تا رد شد. رو به ویسنا گفتم:
_ اگه دستم بهش میرسید تحویل قانون می‌دادمش.
با تعجب پرسید:
- مگه جرمه؟!
سر تکون دادم.
- حبس یا شلاق داره.
- اوه!
کنار دخترهای دیگه نشستیم. ادامه صحبت رو شروع کرد:
_ تو چرا با این اطلاعات حقوق نرفتی؟
- خوب من رشته‌م ریاضی فیزیک بود و مطالعات حقوقیم هم مال بعد از اومدن به دانشگاه هست.
همون موقع اتوبوس اومد. خدا رو شکر کردم چون نزدیک ساعت شیش بود و شیش همه اتوبوس های دانشگاه می‌رفتن. جلوی در شمالی پیاده شدیم و من به سمت واحدها برای رفتن به خونه رفتم و ویسنا سوار مترو شد.
وارد خونه شدم و سلام کردم. همه جوابم رو دادن. مامان سر گوشیش بود و الیاس هم با تلفن صحبت میکرد و یاس هم برای مامان که سرما خورده شده بود سوپ درست میکرد. چند ثانیه به یاس خیره شدم.
من آسمون رو واسه این غربت نمی‌بخشم
وقتی سقوط ما رو با هم عرشیا دیدن
تو یه فرشته بودی اما اول خلقت
بال‌هات رو از بین دو تا کتف تو بریدن!
هبوط
_ به چی خیره شدی؟
با صدای مامان به خودم اومدم. رفتم لباس‌هام رو عوض کردم و یکم به وضع خونه رسیدم. اینقدر
خسته بودم که بعدش مستقیم به خواب رفتم. با صدای زنگ در بیدار شدم. خوابآلود به سمت در رفتم و بازش کردم. مامان بود. از جلوی در کنار رفتم، اما داخل نیومد. به جاش گفت:
_بیا آرایشگاه وقت گرفتم، بدو تا وقت نگذشته.
با تعجب گفتم:
- واه مامان! موهای لخت طلایی‌م رو چرا کوتاه کنم؟
-کی به موهات کار داره آخه؟
هرچی فکر کردم چیز دیگه ای به ذهنم نرسید.
- پس چی؟
- بدو دختر لباس بپوش. فردا صبح جهاز برون صدف دختر همسایه‌ست، یکم خوشگلت همسایه‌ها پسر زیاد دارن.
خندیدم.
- بیخیال!
- بدو حاضر شو ببینم.
دیگه مخالفت نکردم و لباس پوشیدم و به آرایشگاه ارزون همیشگیمون رفتیم.
-سلام آزیتا خانم.
-سالم لیا جان گل گلاب! نگاه این دختر مثل ماه می‌مونه!
پشت صندلی نشستم و شروع به بند انداختن صورتم کرد. تموم که شد، صورتم رو شستم و بدو- بدو به خونه برگشتیم تا از خطرات شب تاریک در امان باشیم.
فردا صبح کلاس نداشتم پس مشغول رسیدگی به خودم شدم. در کمدم رو باز کردم. کلا یک ست قرمز شامل: پیراهن کوتاه مجلسی، کفش پاشنه بلند، للاک قرمز، تل و هدبند قرمز، دستبند قرمز، گردنبند با نگین قرمز و گوشواره های ستش و یکم لوازم آرایش با جلد قرمز میشد. جز اون لوازم قرمز دیگه ای داشتم که شامل کلاه، عینک، جاکلیدی، کیف پول، عروسک، ساعت میشد.
لباس کوتاهم رو که بیشتر از ده بار بود می پوشیدمش تنم کردم و لاک زدم و کفش هام هم پوشیدم. موهام رو دم اسبی بستم و دوتا سوسکی انداختم و هدبندم هم زدم. سرویس بدلم هم انداختم و شروع به آرایش کردم. کرم، پنکیک، رژگونه صورتی و رژ لب قرمز با خط چشم مایع و ریمل و سایه قرمز.
_ اوه ببین خواهرم چی شده!
به سمت صدا برگشتم. از اینکه الیاس من رو این شکلی دید از خجالت سرخ شدم و پشت چوب لباسی پنهان شدم.
_ ا الیاس!
خندید و از اتاقم بیرون رفت. مامان هم با تنها کت و دامنی که داشت اومد. هر دو حجاب کردیم و به خونه همسایه جان رفتیم. خونه شون از خونه ما بزرگ تر بود. خودش به استقبالمون اومد و راهنمایی مون کرد که توی اتاق دخترش لباس عوض کنیم. ماهم لباس عوض کردیم و مطمئن شدیم تیپمون خوبه و بیرون رفتیم. همه دور تا دور خونه روی مبل ها یا تکیه به پشتی ها نشسته بودن و دست می‌زدن. یک گروه هم وسط تو در تو می‌رقصیدن. من و مامان هم رفتیم یک کنار نشستیم. یکی از همسایه ها گفت:
_ لیا جون بلند شو برقص.
_ مرسی، زیاد بلد نیستم.
یک دوبار دیگه هم گفت وقتی بلند نشدم رفت. مامان کلافه به من گفت:
_ برو دیگه. چهار نفر ببیننت شاید پسندت کنند.
متعجب نگاهش کردم.
_ مامان! مگه من کنیز و رقاصم که خودم رو عرضه کنم به دیگران که قبولم کنند؟!
با غرغر روش رو گرفت. بعد از اینکه خوب پذیرایی شدیم و رقصیدن همه بلند شدن تا جهاز عروس رو به خونه ش که چند کوچه انورتر بود ببرن. من که دیگه حوصله این کارها رو نداشتم به خونه برگشتم.
***
فرداش کلاس‌ها که تموم شد، با چندتا از بچه‌ها خوراکی و ساندویچ گرفتیم و برای پیک‌نیک به پارک ملت رفتیم. بساطمون رو پهن و شروع به خوش و بش کردیم. گفتم:
_ بچه‌ها نمی‌دونید یکی از دوست‌های صمیمی دبیرستانم رو دیروز دیدم چیکار باهام کرد.
_ چیکار کرد؟
این رو برتا پرسید:
_ اصلا محلم نداد، حتی وقتی سلام کردم روش رو اونور کرد.
همه ایش و واه گفتن. شادی گفت:
_ بخاطر پیجته. دیگه همه می‌شناسنت. بعضی ها هم که با عقایدت موافق نیستن اینطور می‌کنند. مگه نظرات رو نمی‌خونی؟
_ بیشترش رو اما باز هم توقع نداشتم دوستم همچین کاری کنه.
رویا گفت:
_ توی این دنیا هیچی از هیچ‌کس بعید نیست.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #6
پارت چهار

_ پست جدید نمی‌خوای بذاری؟
_ بستگی داره بعضی وقت‌ها همین‌جوری هوس می‌کنم چیزی بگم.
آسمان نگاهی به ساعت گوشیش کرد. بعد بلند شد و گفت:
- بریم به همایش بچه‌ها برسیم.
ندا گفت:
- امروز روز دانش آموز هست. بریم چندتا کتاب بگیریم، توی مدارس بین دانش‌آموزها پخش کنیم.
اول به کافه کتاب توی زیر گذر بین دانشگاه و پارک ملت رفتیم. بعد به دانشگاه برگشتیم و توی همایش شرکت کردیم. درباره فردوسی بود و واقعا عالی کار کرده بودن! کارم دانشگاه تموم شد و به خونه برگشتم. توی راه پله داشتم با خیال راحت برای خودم آهنگ می‌خوندم که دیدم الیاس بدو- بدو پایین اومد و دوتا بازوم رو گرفت و من رو به سمت پشت راه پله کشوند، در انتها به دیوارم چسبوند. من که توی شوک رفته بودم، با بهت گفتم:
- وای! دیونه چیکار می‌کنی؟ چته؟!
انگشت اشارهاش رو روی بینیش گذاشت.
- هیس! چیه چه‌چه میزنی جلوی خواستگارها!
چشم‌هام گردتر شد.
- خواستگار؟!
اینبار اون یکم تعجب کرد.
- مگه خبر نداشتی؟
نوچی کشیدم.
- مگه دیشب مامان بهت نگفت؟
دوباره نوچ کشیدم.
- چی رو؟!
خندهاش گرفت.
_ خیلی شوتی!
من که تازه از شوک در اومدم کنارش زدم و با ذوق گفتم:
- خواستگار! من تا حالا خواستگار نداشتم!
بعد با تعجب پرسیدم:
- چرا من تا حالا خواستگار نداشتم؟!
خندهاش بیشتر شد و دستم رو گرفت.
- بیا بریم دیونه.
نمی‌دونستم خوشحال باشم، یا ناراحت! دوراهی بزرگی بود. از یک طرف قصد ازدواج نداشتم و از طرفی هم... کلافه موهام رو بهم ریختم و خودم رو توی آینه نگاه کردم، مثل دیوونه‌ها شده بودم! تونیک نباتی با شلوار مسی پوشیدم و موهام رو با
یک کلیپس یشمی جمع کردم .با وقار و قدم‌های داشتم از پله بالا می‌رفتم، که صدای مامان اومد.
- بله این دختر ما خیلی هنرمنده.
سر جام خشکم زد و خندهام گرفت. نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم که یاس جلوی دهنم رو گرفت و گفت:
- نخند، اِ!
دستش رو از روی دهنم برداشتم و گفتم:
- قبل از اینکه دستت رو روی صورت یک دختر بذاری مطمئن شو آرایش نکرده!
به کف دستش نگاه کرد و حرصش در اومد. یکدفعه صدای خانوم اومد که میگفت:
- حالا عروس خانم کجا هستند؟
بلافاصله مامانم گفت:
- دخترم این چای چیشد؟
تازه یادمون اومد چای نداریم. یاس دوید از آشپزخونه پایین سه لیوان چای ریخت و بالا اومد و به دست من داد. بسم الله گفتم و وارد شدم. یک خانم با لباس بلند مشکی و روسری جیگری. با دیدن من خندید و من هم لبخند زدم. چای رو تعارف کردم و کنار مامان نشستم. خانم شروع به حرف زدن کرد:
_ دخترم راستش نمی‌دونم چطور بگم. پسر من از شما خیلی خوشش اومده، برای همین امروز مزاحم شدم تا نظر شما رو هم بدونم. می‌دونم که خیلی یکهویی بود و شاید انتظارش رو نداشتید.
- نه اختیار دارید، فقط آقا پسرتون رو من اصلا دیدم؟ کی هستند؟
لبخندی زد و گفت:
- بله، به گفته پسر عزیزم شما هم دانشگاهی هستید. احتمالا از فامیلشون باید بدونید. نیک‌رو.
چشم‌هام گرد شد. نیک‌روی پولدار رو چه به من؟!
- پسر من همیشه از شما تعریف می‌کنه و ذکر خیرتون همیشه توی خونه ما هست.
در حالی که کلافه شده بودم، سکوت کردم. خوب که تعریف‌هاش رو کرد مامان گفت:
- باشه، ما به شما خبر می‌دیم.
- چی؟! بله متوجه شدم.
بعد از رفتن اون خانم نفس عمیقی کشیدم که مادرم گفت:
_ چیشد؟ توی ذوقت خورد؟
- خزتر از این پسر توی دانشگاه نیست!
دوباره به اتاق برگشتم. آرایشم رو پاک کردم و وضو گرفتم. بعد از نماز متوجه الیاس شدم که داخل اتاق روی تخت من نشسته بود. با دیدن نگاهم لبخند زد.
- قبول باشه!
سری تکون دادم و با نشون دادن انگشت‌هام اشاره کردم دارم تسبیحات میگم. چادر و جانماز رو تای کردم و روی صندوقچه اتاق گذاشتم و کنارش نشستم.
- خب؟
موهام رو کنار زد و با محبت پدرانه نگاهم کرد. محبتی که از بچگی بهم داشت.
- بانوی خوشگل من!
لبخند ذوق‌زدهای زدم.
- پسر رو می‌شناسی؟
 

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #7
پارت پنج

_ دانشجوی ترم نُه هست، ترم آخرش.
_ اخلاقش چطوره؟
با خونسردی گفتم:
- وحشی، بی ادب!
جا خورد و بعد یکم خودش رو جمع و جور کرد.
- با این حساب جوابت...
- منفی!
چهره‌اش درهم شد و رو گرفت. چند بار دست روی ته ریشش کشید و گفت:
- خدای من!
- چی شده داداش؟!
با تردید نگاهم کرد و گفت:
- ببین، می‌خوام یک چیزهایی رو بهت یادآوری کنم.
حالش یکم نگرانم کرد.
_ بگو.
- ببین لیا، تو وضع زندگی ما رو می‌بینی و راجع به بابا هم می‌دونی. عزیز من با این شرایط برای دختر کم خواستگار پیدا میشه.
سکوت کرد و منتظر رفتاری از من. آروم خندیدم و دستم رو روی دست مردانه و انگشت‌های درشتش گذاشتم.
- داداش من! مگه خدا روزیِ کسی رو بخواد بده به این چیزها نگاه می‌کنه؟ خدا از بارون هم بخشنده‌تر هست .بارون که روی سر خار و گل یک اندازه می‌باره، خدای من رو کنارم می ذاره؟
خندید.
- راست میگی، حق با توئه.
دستش رو دور گردنم انداخت.
- یک سورپرایز برات دارم.
هیجان‌زده نگاهش کردم.
- چی؟!
-کلاس فرانسوی ثبت‌نامت کردم.
با ذوق گفتم:
- جدا؟!
پلک زد.
- وای الیاس عاشقتم! من از بچگی می‌خواستم کلاس زبان برم، اما. ...
سرم رو پایین انداختم. آروم به شونه‌ام زد.
_ تو نگران پولش نباش.
چیزی توی دستم گذاشت و مشتش کرد. نگاه کردم، پول بود. خواستم چیزی بگم که نذاشت و گفت:
-برو یکم تفریح کن عزیزم!
بیرون رفت. اون روز رحلت رسول خدا و امام حسن مجتبی بود. بیرون رفتم و سیزده عدد کتاب کودک گرفتم و همینطور که می‌رفتم به بچه‌ها هدیه می‌دادم و بهشون تبریک می‌گفتم. بعد از اون به
روضه خونه ویسنا این‌ها رفتم. مامانش با ذوق باهام سلام و احوالپرسی کرد .خانم کبودوار که برای روضه خوندن اومده بود، دوتا روضه غم‌انگیز خوند. وقت اذان، بقیه سالن نماز می‌خوندن و من داخل اتاق کنار ایشون ایستادم و بهشون متصل شدم .با وجود اصرار ویسنا برای موندن، به یاس زنگ زدم که دنبالم اومد و برگشتیم.
توی خونه هم مشکلات خودم رو داشتم. مرغ عشق سفید که تازه خریدیم، چون نابالغه هنوز با ماده آبی جفت نشده، پس با مرغ عشق سبز و طوطی برزیلی که باهم جفت شده بودن گذاشتیم که مرغ عشق سبز با آبی جفت شد. اما طوطی هی می‌خواست جداشون کنه و سفید رو می‌زدن، پس دوباره جداشون کردیم. کیف دانشگاهم رو آماده کردم. آینه، قمقمه، دستمال کاغذی، جامدادی، دفتر و کتاب، ماشین حساب، دفترچه یاداشت، کیف پول. تازه دانشگاه رفته بودم که خبر دادن حال مامان بد شده. هول به خونه برگشتم و از پارسا پرسیدم :
- مامان چیشده؟!
سعی کرد آرومم کنه.
- نترس، یکم فشارش بالا رفته.
- برای چی؟!
عمه بجای یاس جواب داد:
- با مادربزرگت دعواش شده.
مشت‌هام رو به پام کوبیدم.
این مادربزرگ چی از جون ما میخواد؟!
سرزنش‌آمیز گفت:
- لیا!
بی‌توجه بهش به سمت اتاق مامان رفتم. با دیدن من لبخند کمرنگی زد. کنارش نشستم و نگاهی به الیاس و یاس کردم بعد گفتم:
- خودش کجاست؟!
منظورم مادربزرگ بود.پارسا که پشت سرم وارد شده بود جواب داد:
- قهر کرده به خونه برگشته.
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و از مامان پرسیدم:
- سر چی دعواتون شده بود؟
با صدای بیحالی به حرف اومد:
- چیزی نبود.
الیاس گفت:
_ اتفاقاً خیلی چیزی بود. مادربزرگ گیر داده من برم اونجا زندگی کنم تا وقتی که پارسا نیست تنها نباشه. مامان هم میگه من نمیتونم از بچه‌هام دور باشم. سر همین دعواشون شد.
مامان برای اینکه از فاجعه جلوگیری کنه، به یاس گفت:
- برو سفره ناهار رو پهن کن.
یاس بی‌حرف رفت و منیژه هم برای کمک بهش رفت. تا بعد از ظهر حال مامان بهتر شد و از طرفی مشتری برای خونه قرار بود بیاد. پارسا پیشنهاد داده بود ما خونه‌مون رو بفروشیم و خونه‌ای نزدیک خونه اون‌ها بگیریم. هرچند خود مادربزرگ از همه مخالف‌تر بود، اما مامان چون می‌دونست مادرش پیر شده و نیاز به مراقبت داره پیشنهاد دایی رو قبول
داشت. مشتری اومد. یک دختر داشتن نصف من، اما فهمیدم لیسانس هست. یک پسر جوون هم داشت که مامانش من رو برای پسرش انتخاب کرد. مامان و الیاس خیلی خوشحال شدن و اجازه دادن بیان اما اون‌ها وقتی درباره خانواده من تحقیق کردن پشیمون شدن.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #8
پارت شیش

***وهب***
رو به علی گفتم:
- وسایلت رو کامل بستی؟
در حالی که کالفه بود گفت:
- بستم.
خواستم برم سر به پدر زنم بزنم که علی گفت:
- نرو، نیست.
- کجاست؟
با همون لحن سرد گفت:
- به جنگل رفته.
اخم کردم.
- چرا گذاشتی پیرمرد توی این بارون بیرون بره؟ مگه دکترش نگفت برای قلبش خطرناکه؟
توی صورتم براق شد.
- اینکه از خونه‌اش بیرونش کنی براش بد نیست؟!
- من دارم شما رو از خونه خودتون بیرون می‌کنم؟ برادر زن عزیزم، علی جان، پدر تو بعد از دو سال هنوز مرگ مادر و خواهرت رو هضم نکرده. بیشتر موندنش اینجا مساویِ با مرگش خودش. جایی هم نمیره،
چند ماه اجاره تهران می‌مونیم بعد بر می‌گردیم. هم خانواده نامزدت اونجا هستن هم من کارم اونجاست، دیگه مثل الان سه روز در هفته
نمیام.
***لیا***
خواب دیدم حکومت کیش رو به من دادن. همینطور که دارم میرم، با یک خانواده هماهنگ شدم که بچه‌شون رو زودتر ببرم به مدرسه کیش، اما وقتی توی مدرسه گفتم من چیکاره هستم زیاد بهم اهمیت ندادن و من هم تصمیم گرفتم اینقدر امپراطوریم رو باشکوه بکنم که نتونند نادیده بگیرنم. همون مدرسه هم مرکز حکومت کردم.
وقتی بلند شدم تا نیم ساعت به خواب خودم می‌خندیدم. اون روز تولد دایی پارسا بود. هدیه تولد براش جعبه شکلاتی گرفتم که می‌دونستم دوست داره. می‌خواست برم دوش بگیرم که مامان داخل اومد.
_ جان مامان!
_ قربونت بشه مامان، مادربزرگت هنوز هدیه‌ش رو نگرفت می‌بریش بازار چیزی بخره؟ بعد هر دو بیان اینجا حاضر شو تا بریم. ماشین رو هم از الیاس بگیر.
دنبال مادربزرگ رفتم و به بازار بردمش تا برای تولد دایی خرید کنه. دایی پارسا هر هفته پولی به مادربزرگ می‌داد که اگه چیزی غیر از اون نیازهای اساسیش می‌خواد بخره. با پول سه هفته اخیر مادربزرگ یک ست گردنبد به شکل قلب و کلید برای خودش و دایی گرفت تا قلب رو خودش بندازه و کلید رو دایی. این هدیه که با سلیقه من بود بدجور به دل مادربزرگ نشست و تا خود خونه ازش تعریف می‌کرد. توی خونه خودمون آماده شدیم و عصر به خونه مادربزرگ رفتیم.
_ وای چقدر ماشین!
وارد که شدیم دیدیم توی خونه کوچیکشون حداقل هفده نفر جا شدن. مادربزرگ رفت خوش آمد بگه و ما به اتاق دایی رفتیم تا لباس عوض کنیم. روی تخت پر از لباس مهمون‌ها بود. اونجا ویسنا رو که به دعوت من اومده بود دیدم و باهم روبوسی کردیم. پرسید:
_ کجا لباس‌هامون رو بذاریم؟
- زیر تختش.
لباس عوض کردم و شنلم رو درست کردم .کلا یک شنل کرم پوشیده بودم که دور بدنم می‌چرخید و شال نقره‌ای که دور تنم پیچونده بودم. ویسنا هم یک مانتوی مشکی و شلوار دودی با شال یخی انداخته بود و آرایش سفید- مشکی کرده بود که با اون رژ و رژگونه مشکی حسابی زشت شده بود، اما الیاس که خوشش اومده بود با خنده گفت:
- چرا تو یکم آرایش نکردی لیا؟
- همه داداش دارن ما هم داداش داریم.
همون موقع پارسا با ذوق وارد شد.
- لیا بیا میخوام چیزی رو بهت نشون بدم.
یاس گفت:
-ماشاالله به ادبت. حالا ما هیچی، به خواهرت سلام می‌کردی.
دایی چپ- چپی نگاهش کرد و گفت:
_ اصلا به تو چه بچه؟ توهم جز آدم‌هایی؟
بعد با ما جز یاس، سلام و احوال‌پرسی کرد و دست من رو گرفت.
- بیا دیگه.
همراهش بیرون رفتم. یکدفعه نگاه‌ها به سمتم برگشت. بدون اینکه هل بشم سرم رو بالا گرفتم و به تم سلف سرویس خاکستری- سفید-طلایی تولد خیره شدم. یکیشون گفت:
- وای هلیا، ببین چقدر شکل توی.
به سمت دختری که نیم‌خیز از شوق نگاهم می‌کرد برگشتم. صورت کشیده سفید، چشم‌های کشیده مشکی، اجزای صورت ریز، مژه‌های کشیده و موهای صاف مسی. یک مانتوی شیری رنگ پوشیده بود با شلوار و کلاه استخونی. مانتوش یقه‌دار بود و گردنش رو نشون نمی‌داد،. دندون‌هاش از سفیدی برق میزد و النگوهای طلاش از زیر آستینش
بیرون ریخته بود. پارسا گفت:
- می‌خواستم همین رو نشونت بدم.
الیاس که تازه رسیده بود، ذوق‌زده گفت:
_ حتی لباس‌هاتون یکم شکل هم هست.
دختر بلند شد و با ذوق از نزدیک به من نگاه کرد.
- فقط چشمش رنگیه.
بعد دست انداخت موهام رو ببینه که خودم رو عقب کشیدم.
- نکن!
- یکخورده مذهبی‌تر!
همه خندیدن. یاس دم گوشم گفت:
- شاید این هم...
بی‌صدا خندیدم و دستم رو سمتش دراز کردم.
- لیام.
با ذوق باهام دست داد.
- اسمش هم مثل منه!
باهم نشستیم و به حرف زدن مشغول شدیم. دایی آهنگ گذاشت و یکدفعه وسط پر شد.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #9
پارت هفت

دنبالت میام قدم- قدم توی کوچه‌های شهر
تو یه دیوونه عاشق میخوای من خودشم
قشنگه سادگیات جاذبه داره خندهات
عصبیم می‌کنه چشمات بس که به صورتت میاد

یک پسر اومد کنارم نشست.
- سلام. مهدی‌ام!
توی دلم گفتم ممنون، من هم حضرت مریم هستم، اما جوابش رو با یک سلام آروم دادم.
_ شما از اقوام پارسا هستید؟
من اون دستات رو می‌گیرم انگار بار اول
میبندی چشم‌هام رو میگی کیم میگم عشقمه
خزر چشمهای تو جاده چالوس موی تو
نه بیخیال شمال بزن بریم لب کارون من و تو

در حالی که اصلا علاقه به هم صحبتی باهاش نداشتم، یک بله پروندم و بعد به سمت هلیا که کنارم نشسته بود و داشت دست میزد برگشتم.
_ حالا بگیم دیگه چه خصوصیت‌هایی داریم که شبیه هم هست؟
دختر خجالتی جذاب لعنتی
عمراً اگه دنیا مثل تو رو بیاره
باز هم مثل قدیم عاشق و معشوق همیم
تب عشقمون رو تابستون نداره

اون هم که هنوز توی هیجان ماجرا بود به سمتم برگشت و مشغول صحبت شدیم .فهمیدم رویاپردازی، شیرین‌زبونی و مهربونیش ب من رفته خیر سرم. اما من مودب و زرنگتر بودم و هلیا
قشنگتر صحبت می‌کرد. بسته دیگه زیاد خوبی‌هام رو گفتم الان چشم می‌خورم، بهتره یکم از خودش بگم. هلیا بیست و شیش ساله، اهل رامسر بود.
دیگه دست خودم نیست خبر داری چی کردی
رد میده دلم وقتی که اینجوری میخندی
توی یکی یدونه من هم مثل تو دیوونه
میخوام داد بزنم عشقمون رو دنیا بدونه

توی یک خانواده سه تایی با دو برادرش زندگی می‌کرد.
- پدر و مادرت کجا هستن؟
- هر دو فوت کردن.
ناراحت شدم.
- وای خدا بیامرزتشون!
_ پدرت توی مراسم نیست، نه؟
دختر خجالتی جذاب لعنتی
عمراً اگه دنیا مثل تو رو بیاره
باز هم مثل قدیم عاشق و معشوق همیم
تب عشقمون رو تابستون نداره

دانیال هندیانی_ دختر خجالتی
هنوز سیر نشده بودن و یک آهنگ دیگه گذاشتن.
- اون هم فوت کرده.
- تو هم دوتا داداش داری. هر دو مجرد هستن؟
آره. تو چی؟
با شیطنت گفت:
-یکی مجرد، یکی متاهل. اولی بیست و نه سالشه و زنش توی عقدِ، دومی بیست و پنج سالش.
مامان بلند گفت:
- الان همسایه‌ها شکایت می‌کنند!
دایی پارسا سریع ضبط رو خاموش کرد.
- راست میگه. الان که وقت رقصیدن نیست، وقت کیکه!
همه هورا کشیدن .پشت میز نشست و کیک دو طبقه که طبقه پایینش خاکستری و بالاش سفید بود و یک گل بزرگ روش بود رو از روی میز سلف سرویس برداشتن و روی میز مقابل پارسا گذاشتن .مادربزرگ چاقویی که با ربان خاکستری- آبی که تزیین شده بود دستش داد، اما یکی از پسرها گفت:
- بابا رقص چاقو.
الیاس چاقو رو از دست پارسا کش رفت و رو به جمعیت گفت:
_ کی پایه‌ست؟
تقریبا پنجاه درصد جمعیت دستشون رو بالا بردن که بیشترش دختر بودن. یاس چاقو رو از دست الیاس گرفت و خودش وسط رفت و به پسری که نزدیک ضبط بود گفت:
- بذار آهنگ رو.
آهنگ گذاشته شد و یاس به صورت هندی می‌رقصید. دایی پارسا برای اولین بار با محبت به یاس خیره شد و دخترها هم محو رقصش بودن. خوب که رقصید چاقو رو به ویسنا داد. ویسنا بلند شد و جوری شروع به رقصیدن کرد که نگاه همه پسرها بهش بود. بعد چاقو رو به مامان داد که مامان روی صورتش زد.
- واه مادر!
همه خندیدن و یکی از دخترها چاقو رو گرفت. در حالی که از رقص‌های طولانیشون خسته شده بودم رو به هلیا گفتم:
- چیشد که خانواده‌ات فوت کردن؟
- تصادف کردن.
_ آخی! مسافرت بودن؟
سر تکون داد.
- آره. با یک رینو تصادف کردن، زن و مردی که سوار ماشین بودن هم کشته شدن.
- آخ!
سقلمه‌ای به پهلوم زد و گفت:
- البته اونها بهتر، شنیدم مرده با زن دومش بوده .
قصه بنظرم خیلی آشنا اومد.
- ببینم اسم اون‌هایی که باهاشون تصادف کردن چی بوده؟
-اسمشون رو که نمی‌دونم، اما فامیلشون داوودی بوده.
چند ثانیه نگاهش کردم بعد زیر خنده زدم. با تعجب پرسید:
-چیشد؟
خندیدم.
-هیچی.
تا آخر تولد هروقت یاد این ماجرا می‌افتادم خنده‌ام می‌گرفت.
اتفاقاً فردای همون روز امتحان داشتم. به خونه که برگشتیم تا صبح پشت میز نشستم و درس خوندم. صبحش که به دانشگاه می‌رفتم برای خرید غلط گیر دوبل پارک کردم. یکهو دیدم یکی از پشت بلندگو داد زد:
- راننده پراید!
آب دهنم رو قورت دادم و برگشتم. دیدم راننده وانت گفت:
-خربزه مشهد دارم، نمی‌خوای؟
نفس عمیقی کشیدم .ملت دیوانه شدن! به دانشگاه که رسیدم بنظرم اومد ویسنا یکجوری هست.
- چیزی شده دختر؟
چند ثانیه با تردید نگاهم کرد بعد گفت:
-نه، کلاس بریم.
بعد بی‌توجه به من راه افتاد، اما من هنوز بهش مشکوک بودم. امتحان رو دادیم و نسبتاً خوب بود. بیرون اومدیم و به سلف رفتیم. غذا پلو مرغ بود. ظرف خودم رو گرفتم و روبه‌روی ویسنا نشستم.
 

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #10
پارت هشت

_ ویسنا چی شده؟
سعی کرد خودش رو خونسرد نشون بده.
- چی باید بشه؟
- هیچی، همینجوری پرسیدم. حالا اگر نمی‌خوای بگی هم مشکلی نیست.
در سکوت غذا خوردیم و جدا شدیم، اما فکر من هنوز پیش حالش موند بود. خونه که رسیدم نشستم فیلم تسخیر شده چهار رو دیدم. خیلی، قشنگ بود اما دلم برای مادر دختر خیلی سوخت. تموم که شد به ویسنا زنگ زدم. انگار حالش بهتر شده بود. یکم احوال پرسیدیم، بعد گفتم:
- نمیگی ظهر چت بود؟
- راستش نمی‌خواستم بهت بگم، ولی حالا که اصرار می‌کنی می‌گم. بهم پیشنهاد کار دانشجویی دادن اما ما با هم دوست هستیم. من بهشون گفتم که بدون تو حاضر نیستم. ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که وسط حرفش پریدم:
- از نظر من عیبی نداره ها!
- نه دیگه، من که گفتم بدون تو نمیرم.
_ چاکر داداش!
خندید.
- مخلصیم!
- خدانگهدار!
تلفن رو قطع کردم که صدای الیاس اومد:
- لیا، لیا خانوم کجایی؟ بیا خوش خبری!
- جانم داداش چیشده؟ چه خوش خبری؟
-والا من هم نمیدونم، ولی یک بسته برات رسیده. بازش کن تا با هم ببینیم.
اولش یکم متعجب شدم. یعنی چی؟ کی می‌تونه بسته برام فرستاده باشه؟ بسته رو گرفتم و باز کردم. داخلش یک نامه بود. هر دو شروع به
خوندنش کردیم.
*تقاضای همکاری ما با شما سرکار خانم لیا داوودی. به عنوان مجری برنامه از شما دعوت میشود در این حرفه حضور پیدا کنید و مصاحب‌ را داشته باشیم*
با تعجب بهم نگاه کردیم.
- من؟ چرا؟
- از من می، پرسی؟ تو از کجا با اینها آشنایی داری؟ با گنده- گندهها میپری ها!
اما بنظر من اصلا این ماجرا شوخی نداشت.
- من هیچ فردی رو از صداوسیما نمی‌شناسم.
صدای جیغ زنی توی کوچه بلند شد:
- اون زنیکه کجاست؟ هوی کجایی؟ بیا ببین چه بالیی سر زندگی ما آوردی!
پنجره رو باز کردم و مهبوت بهش نگاه کردم. بقیه همسایه‌ها هم کلهشون بیرون بود. انگشت اشارهاش رو به سمت مامان من گرفت.
- تو! همش زیر سر توئه!
شوک به سمت مامان برگشتم که بیچاره هاج و واج نگاهش میکرد.
- تو شوهر من رو لو دادی!
هنوز همه گیج بودیم و زن ادامه داد:
- از خونه تو به پلیس زنگ زدن، مطمئنم.
ما هنوز متعجب بودیم که از پنجره اتاق پسرها صدای الیاس اومد:
- من لو دادم!
اینبار نگاه‌ها به سمت اون برگشت. ادامه داد:
- برای چی نباید یک تریاکی رو لو بدم؟ من به شوهرتون هم گفتم، در اضای همسر دومش من هم لوش نمیدم، اما اون قبول نکرد.
مامان گفت:
- همسر دومش رو چیکار داری؟!
سریع توضیح داد:
- هیچی به خدا، اما دختر ده ساله رو عقد کرده من هم گفتم اگه طلاقش ندی هم معتاد بودنت، هم غیرقانونی عقد کردن دختر نابالغ رو لو میدم.
پشتش در اومدم:
_ خیلی کار خوبی کردی! حالا شما چه حرفی داری خانم؟ خاک به سرت که اینطور پشت یک مرد خیانت کار در نیای.
- ازت شکایت میکنم!
الیاس خندید.
- به چه جرمی؟ اصلا برو شکایت کن!
بعد رو به همسایه‌ها گفت:
- نمایش تموم شد!
بعد رو به ما کرد.
- داخل بریم بزاریم این هر چقدر می‌خواد داد و بیداد کنه.
به داخل برگشتیم و صدای اون زن هم قطع شد. با خودم فکر کردم الیاس چقدر آقاست که تا آخر دنبال کار نجات یک دختر رفت، اما من باشم الکی- الکی کناره گیری می کنم. این اتفاقات حواسم رو از نامه پرت کرد. صبح مامان بیدارم کرد.
- لیا یک خانمی اومده میگه از صداوسیما مشهدِ هست.
نیم، خیز شدم.
- صدا و سیما؟!
_ اینطور گفت والا.
اصلا حواسم به اون بسته نبود.
- صدا و سیما با من چیکار داره؟
- پاشو برو ببین دیگه.
بلند شدم و به سمت کمد رفتم.
-الان حاضر میشم.
- من هم میرم ازشون پذیرایی کنم.
مامان بیرون رفت و من هم یک هودی دودی با شلوار لی پوشیدم. موهای لخت طلایی رو به عقب انداختم و با یک کش موی مشکی بستم و بیرون رفتم. یک دختر سفید با مانتو و شلوار ماشی و شال استخونی نشسته بود که با دیدن من بلند شد.
- سلام خانمی!
لبخند زوری از این دخترخاله شدنش زدم.
- سلام عزیزم!
هر دو نشستیم. مامان به بهانه پذیرایی داخل آشپزخونه رفت و دختر گفت:
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین