. . .

در دست اقدام رمان روح از من جسم از تو| گل بنفش

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
عنوان رمان: روح از من، جسم از تو
نویسنده: گل بنفش
ژانر: فانتزی(تخیلی)
ناظر: @لبخند زمستان

خلاصه:
آتریسا یه دختر معمولی مثل همه ما ولی اتفاقی که براش افتاده به هیچ وجه ساده نیست اون به هر دری زده تا مشکل و حل کنه اما پشت همه درها یه دیوار بزرگ بوده و آتریسا بدون کمک یه نیروی ماورایی نمیتونه دیوار و خراب کنه.انگشت اتهام همه به سمت آتریسا است ولی همه یادشون رفته گناهشون کمتر از آتریسا نیست. حالا یه راه پیدا شده که دختر ما می‌تونه ینی امیدوار که بتونه حلش کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

گل بنفش

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7513
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
18
امتیازها
23

  • #3
فصل ۱


_حس عجیبی داشتم همراه با ترس شدید واقعا هم وحشتناک بود،قرار ملاقات سرنوشت سازی داشتم. هنوز ندیده بودمش ولی باورم شده بود اون واقعی. وخودم هم نمیدونم چرا منی که برای همه چیز دلیل و مدرک میخواستم حالا باورم شده بود که جادوگرها وجود دارند‌. شاید به خاطر درموندگیم بود،شاید چون تنهاراه جلوی من بود به خودم گفته بودم چیزی نیست اگر نشد اینم بزار کنار بقیه شون چیزی کم نمیشه ازت که باید امتحانش کنی،خب اگر مشکلت حل نشد بر می گردی مگه نه.جایی برای پشیمونی نبود‌چون داشتم نزدیک میشدم
سه تا پیچ رو رد میکردم می رسیدم.سرعتم و بیشتر کردم یه نگاه به آدرسی که بهم داده بود انداختم. بهم تأکید کرده بود به موقع برسم زمان خیلی براش مهم بود.
لعنتی،ماشین مضخرف،بازیت گرفته؟؟ الان باید خراب شی.اونم وسط پیچ آخر. خدای من.خیلی وقت ندارم،اشکال نداره .
پیاده شدم وشروع کردم به دویدن،همین جوری هم دیرم شده بود.هرچی نزدیک تر میشدم حس میکردم باد سرد می وزه.لابلای زوزه بادصداهای نامفهومی رو می شنیدم.ترسناک بود.
احساس میکردم تنها نیستم پشت بوته ها کسی هست .صدای زوزه گرگ ها که با خنده وگریه آمیخته شده بود و اون سرما که تو چله تابستون بی سابقه بود.حس میکردی زمستون اومده.هرچی نزدیک تر میشدم باد شدید تر می وزید،انگار میخواست مانع ورد من بشه،یه لحظه تصمیم گرفتم فرار کنم همه چی رو ول کنم و برم اما.....(ذهن من پرواز کن سوی خیال/آن طرف ها هم نرو بامن بیا.آن طرف ها گرگ ها خوابیده اند/از برایت تا صبح رقصیده اند.آن طرف هاهم نرو طرار هست/از برای کارش هم، ابزار هست)


پارت دوم.
اما همه چیز پشت سرم محو شده بود،هیچ اثری نبود نه از صدای زوزه و نه از باد،وقتی رومو برگردوندم یه خونه رو دیدم،در و دیوارش آدم و یاد خونه های جن زده می انداخت دقت که کردم این خونه خودش بود .
تو ذهنم از خودم خندم گرفته بود،میخواستم فرار کنم؟اونم من؟دیوانه!!احمق.


جادوگر:
کم کم داشت صبرم سرمی اومد،پس این دختر ،کی میخواست بیاد؟بهش گفته بودم من بیشتر از همه از بدقولی بدم میاد. اما خب چه میشه کرد؟!!این همه صبر ارزشش رو داره، آخه این مشتری خیلی برام عزیزه باهمه فرق داره.
می تونستم نزدیک شدنش رو احساس کنم اما فهمیدم پشیمون شده، دختره بی همه چیز،فکر کرده حق پیشمون شدن رو داره!!اون از الان متعلق به منه.
هی تو!خدمتکار اماده باش تا از مهمون خوب پذیرایی کنی.

🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸

تا به خودم اومدم .خودمو جلوی ساختمون دیدم،انگشت اشارمو سمت زنگ در بردم و بالاخره زنگ زدم.صدایی بلند شد
_ سلام،خوش اومدی ٫مشتری عزیز. در باز دستگیره رو به بکش و بیا داخل. دستگیره رو کشیدم و سریع به داخل رفتم،عجب خونه واقعا فوق العاده بود.خیلی با نمای بیرونش فرق داشت اما به هیچ وجه نمیشد حاله منفی خونه رو انکار کرد.
یه سالن خیلی بزرگ با پنجره هایی که پرده های قرمز مخملی داشت،مبل های خونه هم مشکی بود ،سقف خونه به سبک ایتالیایی ساخته شده بود.تا جادوگر بیاد با چشمام همه جا خونه‌ نه ببخشید عمارت رو یه نگاه انداختم،زمانی که وارد شدم داخل راهرو سمت راست یه دربود اما به خاطر اینکه نمیخواستم باعث عصبانیتش بشم از رفتن به اون سمت امتناع کردم و شروع کردم به نگاه کردم به بقیه قسمت ها ولی نمیشد حسابی کنجکاو شده بودم حالا میفهمم چرا توی فیلما همین طوری ان رفتم سمتش ،نمیدونستم چی داخلش بود که باعث این همه کشش در من شده بود؟اما تا برسم صدای کسی رو شنیدم.
🔸🔸🔸🔸🔸🔆🔆🔆🔆🔆🔸🔸🔸🔸🔸🔸
 
آخرین ویرایش:

گل بنفش

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7513
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
18
امتیازها
23

  • #4
عنوان رمان: روح از من، جسم از تو
نویسنده: گل بنفش
ژانر: فانتزی(تخیلی)
ناظر: @لبخند زمستان

خلاصه:
آتریسا یه دختر معمولی مثل همه ما ولی اتفاقی که براش افتاده به هیچ وجه ساده نیست اون به هر دری زده تا مشکل و حل کنه اما پشت همه درها یه دیوار بزرگ بوده و آتریسا بدون کمک یه نیروی ماورایی نمیتونه دیوار و خراب کنه.انگشت اتهام همه به سمت آتریسا است ولی همه یادشون رفته گناهشون کمتر از آتریسا نیست. حالا یه راه پیدا شده که دختر ما می‌تونه ینی امیدوار که بتونه حلش کنه.
پارت سوم

+قشنگه؟نترس.از اونجا داشتم می دیدمت که داری همه جارو نگاه میکنی.
_خب آره، قشنگه. خیلی بابیرونش فرق میکنه.چرا؟

+این خونه هم مثل آدم هاست.خیلی کم پیش میاد بیرون و درون آدمها یکی باشه.

_اوهوم.درسته،پس حتما خودت هم درونت به زیبایی ظاهریت نیست.مگه نه؟

+من و نخندون ،من یه جادوگرم،چرا باید درونم زیبا باشه؟اینجوری که‌ بهم میگن فرشته‌. ولی خب خودم هم هنوز نفهمیدم چرا باید اینقدر مارو زشت و مضخرف بکشن.بهش که فکر میکنم اعصابم بهم می ریزه.

_من هم نمیدونم.اون قدری وقت ندارم که مسئله جادوگرا برام مهم باشه. میشه به جای این حرفا در مورد قراری که گذاشتیم صحبت کنیم؟

+لعنتی.زدی تو حس و حالم.میدونی بیشتر از همه از چی و کی بدم میاد؟

_اینکه یکی سرموقع نیاد زمان براش مهم نباشه؟

+از آدم هایی که فقط مشکل خودشون‌رو ببینن و فک کنن تو دنیا فقط اونا هستن که باید بهشون توجه بشه.فکرنمیکنی خیلی خودخواهی؟اووه.یادم نبود به خاطر همین که الان اینجایی و کارت به اینجا کشیده.

_چه زن نفرت انگیزی هستی. اینکه نمک به زخم دیگران بپاشی هم جزئی از کارته؟


«خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا ضعیف نباشم اما نشد سرم رو ‌پایین انداختم قطره اشک سمج تر از این حرفا بود‌.دلم میخواست برم ولی نمیشد مجبور بودم فقط یه هفته وقت داشتم و باعث همه اینا پدرم بود اگر تحمل نمی کردم همه چی رو از دست میدادم وقت تسلیم شدن نبود برای همین رو کردم بهش با صورتی پر از اشک و غم گفتم:

_هنوزم نمیدونم چطوریه که تو میخوای مشکل کسی که هم دیر رسیده و هم فقط به خودش فکر میکنه روحل کنی!

+فک کن دلم برات سوخته،یا ازت خوشم اومده هرجوری میخوای فکر کن. منو باش یادم رفت بهت تعارف کنم. بیا بشین‌.بهم حق بده از اخرین مشتری که داشتم خیلی زمان که میگذره.

_ممنون. ینی چقدر زمان میگذره؟

+ خیلی زیاد حسابش از دستم در رفته .ولی حیف

_ چیو حیف .مگه چی شد؟

+ حیف به قرار داد پایبند نبود.تا خرش از پل گذشت همه چیزو فراموش کرد.این دسته آدما از اون دوتای قبلی بدترن.ازشون متنفرم.

_با شناختی که ازت پیداکردم فک نمیکنم راحتش گذاشته باشی.چیکارش کردی.


راوی
«جادوگر نگاهی به بیرون ازپنجره انداخت وگفت فرستادمش به جهنم جایی که هر نامردی بهش تعلق داره»

+نترس، قرار نیست این اتفاق برای تو بیوفته. البته اگر نخوای برای من زرنگ بازی بیاری

+تووو، اسمت چی بود؟

_از همه زندگی من خبر داری،نگو اینو نمیدونی که باورم نمیشه.

+معلومه که می دونم ولی دوست دارم از زبون خودت بشنوم.

_آتریسا، اسمم آتریسا‌ ست.

🔸🔸🔸🔸🔸🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔸🔸🔸🔸🔸

+هوم آتریسا .خوبه جالبه
بهتره قبل از اومدن فکرهاتو کرده باشی،چون خوشم نمیاد بعدش بیای بگی پشیمون شدم و بخوای گریه و زاری کنی منم مجبور بشم اون روح خوشگلت‌رو ازت بگیرم میدونی که هرچیزی یه بهایی داره‌

_ فکر نمیکنم فرصتی برای پشیمونی من باشه من خودم رو برای همه چیز اماده کردم، فکر می کنم خودت وضعیت من رو بهتر می دونی چیزی هم برای از دست دادن ندارم. و من حتی اینو هم می دونم هرکاری یه بهایی داره و برای انجامش هیچ ترسی ندارم.

+خوبه دختر شجاعی هستی،معلومه انتخابت رو کردی‌.نوشیدنی چیزی میل داری برات بیارم؟

_نه ممنون. ببینم با همه مراجعه کننده ها اینجوری هستی؟

+معلومه که نه،ولی اونایی که خاصن آره.
جادوگر اینو گفت وبه آتریس چشمک زد.

_خاص؟!! منظورت چیه؟میشه واضح تر توضیح بدی؟

راوی:

جادوگر توی دلش گفت:«دختر جون نمیدونی وجودت چقدر برای من مهمه وگرنه صبر نمی کردم تا بیای و بهت احترام بزارم اونم بعد از این همه وقت منتظر گذاشتنم
بعد رو به آتریسا کرد و بالبخند گفت:

+خب تو فرقت این هست که دختر مصممی هستی رسیدن به هدفت برات مهمه من شجاعت رو در تو میبینم تو...

_اها.یعنی این هیچ منفعتی برای شما نداره؟

+اون که داره. تو خودت باشی بعد مدت ها یه مشتری به پستت بخوره چیکار میکنی مخصوصا تو این اوضاع . خوشحال نمیشی؟درضمن کاری هست که فقط تو از عهده انجامش برمیای.ببین این یه معامله است.من به تو کمک میکنم تا خلاص بشی،تو هم به من کمک میکنی.

_راستش داشت تعریفهات باورم میشد،به هرحال این چه کاریه که جادوگری مثل تو به آدمی مثل من نیاز داره؟خنده داره.

+خب بخند،تو خودتو خیلی دست کم می گیری ها،
ماقرار باهم سرنوشت خیلی هارو تغییر بدیم. فقط برای شروع من به این احتیاج دارم.



ادامه دارد .....
 
آخرین ویرایش:

گل بنفش

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7513
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
18
امتیازها
23

  • #5
عنوان رمان: روح از من، جسم از تو
نویسنده: گل بنفش
ژانر: فانتزی(تخیلی)
ناظر: @لبخند زمستان

خلاصه:
آتریسا یه دختر معمولی مثل همه ما ولی اتفاقی که براش افتاده به هیچ وجه ساده نیست اون به هر دری زده تا مشکل و حل کنه اما پشت همه درها یه دیوار بزرگ بوده و آتریسا بدون کمک یه نیروی ماورایی نمیتونه دیوار و خراب کنه.انگشت اتهام همه به سمت آتریسا است ولی همه یادشون رفته گناهشون کمتر از آتریسا نیست. حالا یه راه پیدا شده که دختر ما می‌تونه ینی امیدوار که بتونه حلش کنه.
 

گل بنفش

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7513
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
18
امتیازها
23

  • #6
پارت چهارم

•جادوگر انگشت اشاره اش رو به سمت آتریسا گرفت و منتظر واکنشش شد

+ نمیفهمم منظورت چیه؟

__ میدونی من عادت دارم،مشکلات رو از ریشه درست کنم،ریشه مشکل تو،هم اینه.
اینم قرار دادی که باید امضا کنی،بادقت بخونش تا بعد نگی سرم کلاه رفته چون بعد امضا برگشتی درکار نیست.

+اها.پس برا همین ازم خواسته اون کارا رو انجام بدم، یه جورایی یه امتحان بود.

_درسته چون بعد از کمک کردنم خیلی چیزا تغییر میکنه پس خواستم هم خودت هم اطرافیانت از همین حالا آماده باشن.

آتریسا:
برگه هارو ازش گرفتم تا بخونمشون، ولی وقتی به چیزی که جادوگر ازم میخواست فکر میکردم واقعا ترس وجودمو فرامیگرفت ،ولی نمیخواستم بفهمه .درحال خوندن برگه ها بودم که صدای جادوگر اومد:

_البته این نیمی از چیزی هست که میخوام ،کاردیگه ای هم هست که باید برام انجامش بدی.

+چه خوش اشتها تشریف داری،حالا چه کاری هست؟

_عجله نکن،بزار آروم آروم پیش بریم. قرار داد رو خوندی؟

+خودت بیشتر از من عجله داری بهم فرصت بده تا بادقت بخونمش‌.

_ببین این قراردادها همش فرمالیته هست تو مجبوری امضاش کنی چون راه دیگه ای نداری چون همه جوابت کردن اومدی، پس نه وقت منو تلف کن نه خودت رو‌‌.

+اوم. ببین عزیزم من حتی اگر راهی هم نداشته باشم و تو دنیا فقط منو تو مونده باشیم باید بازهم قرار داد رو بخونم‌‌.

_ به جهنم آخرش که قرار امضاش کنی.

+خوندمش،از نظر من مشکلی نداره.

_پس،امضاش کن، راستی این قرارداد دو طرفه است یکیش واسه من یکیش واسه تو

+قبوله . باید هم اینجوری باشه .

آتریسا:

وقتی می خوندمش حس میکردم واقعا مشکلی نداره یعنی همه چیز بی نقص نوشته شده بود ولی باز ته دلم یه حسی میگفت نه این قرار اول بدبختی هام باشه. توی فکر بودم حس کردم صدای برخورد چیزی با در میاد دقیقا از همون دری که من کنجکاو شده بودم ببینمش یه نگاه به جادوگر کردم ببینم عکس العملی نشون میده چون اگر کسی داخلش بود برای اینکه من نفهمم سریع یکاری میکرد ولی کوچکترین توجهی نکرد فقط رو به من کرد و گفت:
به خاطر برخوردی که چند دقیقه پیش داشتم متاسفم.امیدوارم بتونیم همکاری خوبی باهم داشته باشیم‌

+منم... میشه خودکار بهم بدید

راوی:
آتریسا بعد از امضای قرارداد خودشو داخل ماشینش دید در مسیر خونه یه لحظه با خودش گفت کاش همه اتفاقات فقط یه کابوس بود کاش بیدار میشدم اما با دیدن برگه ها چاره ای جز باور کردن نداشت.
 
آخرین ویرایش:

گل بنفش

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7513
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
18
امتیازها
23

  • #7
پارت پنجم


یک سال بعد

رییس داره میاد،همه چیز آماده هست؟بچه ها اومد به صف شید.
همه چی رو به راهه ؟

آتریسا:

این صدای کارمندهام بود، همین که باعث شده بودم اینجوری ازم حساب ببرن یعنی کارم رو درست انجام داده بودم. البته این حال خوب من تا قبل از اینکه گوشیم زنگ بخوره و جواب بدم بود.

اما بعدش.....بعدش

_خیلی برام مهم بود که بفهمم کی جرأت کرده بدون گفتن به من با شرکت وای جی قرار داد ۴ ساله امضا کنه. حالت چهره ام جوری که همه دیگه تو دستشون اومده بود و می فهمیدن هروقت اینجوری میشم یعنی اتفاق خوبی نیوفتاده‌.

﴿یکی از کارمندها﴾:

حالا کی پرونده هارو بهش بده من که نمیرم‌.جلسه هم داریم،
_ولش کن ماهم نمیریم.
نصرتی:خودم میرم

رییس همه منتظر شما هستن و در خصوص جلسه باید بهتون بگم...

آتریسا:بنظرت الان قیافه من به اونایی میخوره که میخوان جلسه بگیرن؟

_نه رییس .

آتریسا:
پرونده رو به سمتشون انداختم.دوست دارم بدونم کی با شرکت وای جی قرارداد بسته. البته خودم میدونم کیه ولی به نفعش که خودش بیاد بگه،اینجوری شاید اخراجش نکنم. تا۵ میشمارم ۱،۲،۳،۴

راوش:رییس من اینکارو کردم ولی باور کنید این به شرکت خیلی کمک میکنه،بعدم من این تصمیم رو تنهایی نگرفتم،
معاونتون بهم گفت اینکارو کنم؛ گفت شما خبر دارید.

_معاونم؟منظورت خانم جاوید؟کجاست؟
چرانمی بینمش؟

نصرتی، سریع بگوبیاد. امروز به همه نشون میدم من آشناودوست حالیم نمیشه.حسابشو می رسم.


{کارمندا }

بهتر! از همون اول از این دختره جاوید خوشم نمی اومد.
هرچی فیس و افاده هست توی خودش جمع کرده.

آره.بهتر،خداکنه اخراج بشه،انگاری همه کاره شرکت.

_نگاه کن هنوز مغرور_حالا قیافت رو بعد اخراج می بینیم.


جاوید دستش رو به سمت دستگیره در اتاق آتریسا برد،و بدون در زدن دستگیره درو کشید،همه حرفا رو شنید و
فقط به کلمه احمقا اکتفاکرد.

اینو باش دیدی چه جوری نگام میکرد؟این دیگه آخراشه.

;ولش کن بزار تا آخرین لحظه زورش رو بزنه.


آتریسا:
خانم جاوید!در زدن بلد نیستی؟که اینجوری مثل گاو سرت رو میندازی پایین میای تو؟

+آخه من و تو که از این حرفا نداریم.حالابگو ببینم چی شده؟این کارمنداچی میگفتن؟

_یعنی نمیفهمی! ازهیچی هم خبرنداری. پس این پرونده رو بگیر بخون.

+اها!سرقضیه این شرکت وای جی؟
آتریسا تو خودت میدونی من هرکار میکنم به نفعت.تاحالا چیزی رو انجام دادم که برای خودت یا اینجا بد باشه.

_درسته ولی نباید قبلش بامن صحبت میکردی؟جوری رفتارنکن که دیگران فکر کنن تو رییس اینجایی.

من فقط یک هفته نبودم ولی میام و بااین خبر روبه رو میشم.

+فکر میکردم به نفعت باشه.

_من تورو اینجاآوردم تاروزی که بهم بگی طبق قرارمون عمل کنم،نه اینکه فوضولی کنی.

هووف به هرحال من باید اخراجت کنم

چون قانون من برای همه یکسان.

آتریسا:


خیلی وقت بودکه دلم میخواست به یه بهانه اون ساحره رو از شرکتم دور کنم وحالااین فرصت خوب پیش اومده بود وباید ازش استفاده میکردم.باصدای بلند سرش داد زدم
جوری که هرکسی که بیرون بودصدامو بشنوه درو‌ باز کردم و به بیرون هلش دادم.

_سریع میری حسابداری واسه تسویه حساب دلم نمیخواد هیچ وقت اون ریختت رو ببینم بعد هم بازوش و‌گرفتم و بردمش توی راهرو سرش و به سمتم برگردوند و

گفت:
+می بینم خیلی داری لذت میبری.

_چه جورم،جای من نیستی که بفهمی.ولی خودت میدونی زیادی داشتی واسم شاخ میشدی.

+نگران نباش،به زودی جاهامون عوض میشه.

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_
ادامه دارد....
 

گل بنفش

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7513
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
18
امتیازها
23

  • #8
فصل ششم


آتریسا:


یکم جاخوردم،امابه روی خودم نیاوردم،ولی مثل اینکه فهمیده بود یه پوزخندی زد ونچ نچی کردو رفت.بعد از اون نفس عمیقی کشیدم
حس میکردم یک بار اضافی از دوشم برداشته شده به سمت اتاقم رفتم تو‌راهرو کارمندام و دیدم که همگی مضطرب ایستادن.

هیچ کدومشون فکر نمیکرد من بخوام اخراجش کنم چون خیلی چیزا دیده بودن ازش که من سکوت کرده بودم

یه نمونه اش ساعت کاری کارمندا رو بر اساس
جنسیت تغییر داده بود . به خیال خودش تغییر بزرگی ایجاد کرده بود

یا اینکه چون خودش قهوه دوست نداشت برای منم همون چای رو که خودش علاقه داشت رو می آورد.

البته این برای این هم بود که ذائقه من رو باید یکمی تغییر میداد،
چون عملی کردن خواسته اش همچین چیزی رو میخواست ولی به هر حال...... یه نگاه عصبانی همراه با حس پیروزی بهشون انداختم و گفتم:
_حواستون‌باشه دفعه دیگه این اشتباه رو کسی تکرار نکنه
وگرنه اخراج که هیچی زندش نمیزارم، حالام برگردین سرکارتون.

راوی:

یک هفته از ماجرا اخراج می گذشت و کارمندان ساده

آتریسا هم فکر می کردن اون دوتا هیچ ارتباطی باهم ندارن
اما ساحره هرروز کنار آتریسا بود و باهاش چای می نوشید،صحبت میکرد،

فقط برای دیگران قابل دیدن نبود،واین به خاطر قراری بود که گذاشته بودن ،
وتازمانی که انجامش نمی داد اونم دست بردار نبود.

جادوگر:

آتریسا اون خونه ای که بهم دادی راستش ازش

خوشم نمیاد اونی که برای خودت هست رو بیشتر میپسندم.

_الان ینی داری میگی میخوای بیای تو خونه من؟

فکر نمیکنی زیاد از حد داری پرو میشی؟

ببینم پس کی زمان انجام قرارمون میرسه؟

هی میای میری ،سرکارم گذاشتی؟

+ بهت گفتم باید هرچیزی رو به موقعش انجام بدی.

الکی بحث و عوض نکن،
تو شرکتت که اخراجم‌ کردی ولی از تو خونت نمیتونی.

یه واحد توی آپارتمانت برام جور کن نزدیک خودتم باشم.

_باشه،یه کاریش میکنم.حالابرو باید روی کارم تمرکز کنم‌.

+اوکی باای.

آتریسا منم همونجوری که خدافظی کرد اداشو درآوردم.اوکی بای‌. شرت کم بابا

آتریسا

ذهنم خیلی درگیر شرکت رقیب که موی دماغ شده بود و

اما برای من چیزی نبود از همین حالا

براش متاسفم ولی راستش رو بخواین اصلا دلم براش نمی سوزه.

تو همین فکرا بودم که دیدم دستگیره درکشیده شد،

خواستم اعتراض کنم که دیدم یه دختربچه اومد داخل، دختر مشاور امور مالی شرکتم بود .

نمیدونم چرا ولی جوری که با بقیه رفتار میکردم روی این جواب نمیداد، شخصیت عجیبی داشت.

_دخترجون،اتاق مامانت که اینجا نیست،برو آخر راهرو...

دخترک لبخندی زد و صورت گرد و تپلش اون و توی اینکار همراهی کردن در حالی که صحبت میکرد جای خالی دندونش مشخص بود،

*خودم میدونم اتاق مامانم کجاشت.من اومدم چون با خودت کاردارم.

_ کجاست ، نه کجاشت . مجید دلبندم
مثلا چه کاری؟من وقت حرف زدن با بچه ها رو ندارم سرم شلوغه.برو پیش مامانت همونجا بازی کن.

*هیچم کارام بچه گانه نیست،امروز اومداینجا تا ببینم طوری مثل شما بشم.

_ مثل من!مگه من چه جوریم؟
 

گل بنفش

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7513
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
18
امتیازها
23

  • #9
*اوووم،میدونستی اینجا همه بهت میگن جادوگر؟

_چه مزخرفاتی،خودت هم خوب میدونی که جادوگرا وجود ندارن.ایناهمش قصه اس.اینم بهت بگم من جادوگر نیستم.

*پس چی هستی؟

_اسمت شیوابود؟

*اهوم.

_خب شیوا میدونی بختک چیه؟

سرشو به نشون بله تکون داد و با چشمای عسلیش جوری نگاهمکرد که ینی منتظر بقیه اش هستم.

_خودت تنها می خوابی؟

*آره مامانم گفته دیگه بزرگ شدم. ولازم نی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_خب من همون بختک هستم،امشب که خوابیدی من پیشتم و دارم بهت نگاه میکنم اینجوری

یه گوشه لبم رو کج کردم و به سمت بالا دادم چشمام رو حالت خبیثانه ای دادم و بهش خیره شدم ،دخترک جیغی کشید و نفهمید کجا فرار کنه.

_ازکاری که کردم احساس رضایت میکردم.بچه پرو،اخه جادوگر چه پخی هست حالا. اینو گفتم .وحس کردم دست یکی خورد به شونم‌.

_میدونی که نمیترسم،پس خودتو خسته نکن. ببینم تو از کی اینجایی؟

+از همون موقع که فکر کردی اون واسه ادا در آوردنای تو اینجوری ترسید و رفت. ببین عزیزم کنجکاوی بچه هارو باید یه جوری رفع کنیم دیگه مگه نه؟

_خب الان بچه میره به مامانش میگه.دیونه ای چیزی زدی؟!

+بنظرت کسی حرفش رو باور میکنه؟تواین دنیا صادق ترین موجودات بچه هان،ولی بازم از نظر پدرمادرشون فقط توهم زدن.

_اهوم.حالا چرا اومدی اینجا؟

+یه خبرخوب برات دارم.

_اون وقت چیه اون خبرت؟

+به زودی زمان اجرای نقشمون فرا میرسه،یادت نرفته که؟

_منظورت نقشه خودته دیگه.وااای چه خبر خوبی بهم دادی.شبانه روز منتظر بودم،باورت نمیشه.

+از قیافت معلومه چقد خوشحال شدی.اصن اشک تو چشمات حلقه زد.خب به من چه میخواستی قبول نکنی
 

گل بنفش

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7513
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
18
امتیازها
23

  • #10
_اماتوکه هنوز نگفتی بایدچیکارکنم.

+همون روز بهت میگم.

_ولی من قراریک هفته دیگه برم ایتالیا.

+خب این مشکل خودته،زودی کارمن و انجام میدی به سفرت هم میرسی،یامیتونی سفرت و بندازی جلو.

_باشه،یه فکری درموردش میکنم حالام تنهام بزار

(جادوگرانگشت اشاره اش وبه سمت آتریساگرفت وگفت:
روت حساب میکنم،راستی جادوگر بودن خیلی بهتر از بختک بودنه.

_اینو تو نگی کی بگه.

اینجوری که بوش میاد باید سفرم‌ رو سریعتر انجام بدم،فقط اینکارو انجام بدم تا از شرش راحت شم.

راوی:

آتریسا نمیدونست کاری که جادوگر ازش میخواد

انجام بده اونو تاآخرعمر درگیرمیکنه، اما اون باید میرفت
چون این بهایی بودکه خودش قبول کرده بود

تصورهمه این بود که جادوگر برای آتریساکارمیکنه

اماهمه چیزاون طورکه بنظر می رسید نبود.درواقع

آتریسا برده جادوگربود،قراردادی بودکه خودش امضاکرده بود وتازمانی که کار رو به سرانجام نمی رسوند جادوگر راحتش نمی گذاشت.

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°^^°^^^^^

آتریسا

دو روز بود که ازسفرم برگشته بودم،کارهاهمونجوری

که میخواستم پیش رفت،اما اصلا حوصله بیرون رفتن و نداشتم تصمیم گرفتم چند روزی رو توی خونه بمونم.

برای خودم یه فنجون قهوه ریختم وخودمو به خوردنش دعوت کردم،کاری که این مدت عادتم شده بود
.تنها زندگی کردن و تنهایی درد کشیدن،یه وقتایی می بینی
تنهایی چون واقعا کسی رو نداری هیچ کس
اماگاهی اوقات ممکن مثل من باشی دورت پر آدم باشه ولی مجبورباشی ازشون فاصله بگیری.

اما نباید کم لطفی کنم خب جادوگر تنهاکسی بود که تو این مدت باهاش غذاخورده بودم وهم صحبتم شده بود.
توی افکارخودم بودم که گوشیم زنگ خورد


_بله آقای نصر،مگه من نگفتم تاوقتی خبرندادم کسی نه زنگ بزنه ونه چیزی. خب باشه بگو ببینم چیشده؟؟ک‍‌ــی؟؟!؟



ادامه دارد
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین