***
«به نام او»
تلو تلو میخورم و پاهایم در هم میپیچند. کنترلی روی حالاتم ندارم و دلم میخواهد وقتی هوشیار میشوم هیچ چیز را به خاطر نیاورم هیچ چیز نشنوم و کسی حالم را نپرسد. مگر حال دیوانه هم پرسیدنی است؟ مگر خودم چشم ندارم و نمیتوانم حال زار خود را ببینم؟
تمام مقالهای وزینی که تا امروز به گوشم زدهاند را در ذهن مشوش و شلوغم حلاحی میکنم. درد واژهها به استخوانهایم رسوخ میکند و من قدرتی برای پس زدن اشکهایم ندارم. اشکهایی که نفسهای آخر خود را میکشند و قدرتی برای ریختن ندارند. اشکهایی که به کمک باران جاری میشوند و سر و گردن و صورتم را تَر میکنند. گویی زندگی سد عظیمی جلوی راهم قرار داده است تا نتوانم آن رویش را ببینم، تا نتوانم حتی ذرهای دلخوش شوم به زندگی و انسانهایی مدعی که کلامشان بوی تعفن رفتن میدهد و خودشان گردهی ماندن را پخش میکنند.
چقدر دلم میخواهد دوربرگردانی ببینم و دور شوم از حالی که برایم رقم خورده است. دور شوم از این زندگی رقتانگیز و اعیونی که تمام اعتقادات و ذهنیاتم را به سخره گرفته و به چالش کشیده است.
لبخند مسخرهام هنوز بر روی لبهایم نشسته است و صدای قدمهام نامنظمم به همراه صدای شالاپ و شلوپ آب، درون خیابان فرشته طنین میاندازد.
دستهایم به صورت قیچی با هر گامی که بر میدارم به عقب و جلو متمایل میشوند. کلهام نیز حسابی داغ کرده است. فقط و فقط قدم بر میدارم. کجا و چگونهاش را هم خودم میدانم. میدانم که مغزم اینبار برخلاف همیشه ساز مخالف مینوازد و تمام راههای عقلانی را پس میزند. انگار افسار مغزم را قلب بیچارهام در دست گرفته است و نوای التماس سر میدهد، خودش را به در دیوارهای سینهام میکوباند که غرور مرا لگدمال کند.
کاش نبودم، کاش نبودند! کاش گذشتهها در کیسههای مشکی زباله گره زده میشدند و با ماشین آشغالی جایی میرفتند که اثری دیگر از آنان باقی نماند. اما حقیقت تلخ ای کاش را کاشتند و سبز نشد؛ پشت بند آرزوهایم در ذهنم رژه میرود و مرا بیش از پیش دلچرکین میکند.
جلوی درب میایستم و برای هزارمین بار قهقههام گوش خیابانها را کر میکند. قهقههای که همزمان با رعد، درون خیابان میپیچد و من شلاقهایی که قطرات باران بر پیکر خمیدهام فرود میآورند را با جان میخرم و ذرهای از بیتفاوتیام کاسته نمیشود.