. . .

متروکه رمان دودمان | سونیا جهانبخشی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
«به توکل نام اعظمت... بسم اللّه»

نام رمان: دودمان
نام نویسنده: سونیا جهانبخشی
ناظر: @seon-ho
ژانر: اجتماعی_ عاشقانه_ درام
خلاصه:
طنینِ تلخ جاه‌طلبی به گوش می‌رسد و این‌بار پروانه پس از شکست، دوباره پا در ورطه‌ی موفقیت و رقابت می‌گذارد. حال غیرمنتظره‌ها همیشه حرف اول را می‌زنند. حرف اولِ رقابت، حرف اولِ جبر و حرف اولِ دلباختگی. هو*س و انسانیت به چالش کشیده می‌شوند و پروانه این‌بار دچار غیرمنتظره‌ای می‌شود که بخاطرش، دستش را به سوی هر دست‌آویزی برای پیروزی دراز می‌کند.



تاپیک نقد و گفتگو:)
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,327
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

san.ir

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
887
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
28
پسندها
362
امتیازها
108
محل سکونت
کرج

  • #3
مقدمه:
اینجا مغزها سرشار از حرف، ترکیده و خونابه از آنان می‌چکد. شقیقه‌ها تیر می‌کشند، هِق هِق‌ها نا آرامشان می‌سازند و با لحمه‌های بریده بریده نگاه افسرده و نالانشان، همچنان خیره به باریکه‌های نور است. نفرت افزون‌تر از همیشه سراسر وجودشان را فرا می‌گیرد و همچنان در چشم‌هایشان تَکَبُّر بی‌داد می‌کند. اینجا مغزهای فرسوده در کالبدهایی مقدس محبوس شده‌اند... اینجا همان جایی‌ست که مغزها می‌میرند و واژه‌ی «عقل» زیر سوال می‌رود!

"وَاللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَيُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَوَاتِ أَنْ تَمِيلُوا مَيْلًا عَظِيمًا"

و خدا می‌خواهد بر شما (به رحمت و مغفرت) بازگشت فرماید، و مردم هوسناکِ پیرو شهوات می‌خواهند که شما (از راه حقّ و رحمت) دور و منحرف گردید.
سوره نساء آیه ۲۷
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

san.ir

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
887
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
28
پسندها
362
امتیازها
108
محل سکونت
کرج

  • #4
***
«به نام او»


تلو تلو می‌خورم و پاهایم در هم می‌پیچند. کنترلی روی حالاتم ندارم و دلم می‌خواهد وقتی هوشیار می‌شوم هیچ چیز را به خاطر نیاورم هیچ چیز نشنوم و کسی حالم را نپرسد. مگر حال دیوانه هم پرسیدنی است؟ مگر خودم چشم ندارم و نمی‌توانم حال زار خود را ببینم؟
تمام مقال‌های وزینی که تا امروز به گوشم زده‌اند را در ذهن مشوش و شلوغم حلاحی می‌کنم. درد واژه‌ها به استخوان‌هایم رسوخ می‌کند و من قدرتی برای پس زدن اشک‌هایم ندارم. اشک‌هایی که نفس‌های آخر خود را می‌کشند و قدرتی برای ریختن ندارند. اشک‌هایی که به کمک باران جاری می‌شوند و سر و گردن و صورتم را تَر می‌کنند. گویی زندگی سد عظیمی جلوی راهم قرار داده است تا نتوانم آن رویش را ببینم، تا نتوانم حتی ذره‌ای دلخوش شوم به زندگی و انسان‌هایی مدعی که کلامشان بوی تعفن رفتن می‌دهد و خودشان گرده‌ی ماندن را پخش می‌کنند.

چقدر دلم می‌خواهد دوربرگردانی ببینم و دور شوم از حالی که برایم رقم خورده است. دور شوم از این زندگی رقت‌انگیز و اعیونی که تمام اعتقادات و ذهنیاتم را به سخره گرفته و به چالش کشیده است.
لبخند مسخره‌ام هنوز بر روی لب‌هایم نشسته است و صدای قدم‌هام نامنظمم به همراه صدای شالاپ و شلوپ آب، درون خیابان فرشته طنین می‌اندازد.
دست‌هایم به صورت قیچی با هر گامی که بر می‌دارم به عقب و جلو متمایل می‌شوند. کله‌ام نیز حسابی داغ کرده است. فقط و فقط قدم بر می‌دارم. کجا و چگونه‌اش را هم خودم می‌دانم. می‌دانم که مغزم این‌بار برخلاف همیشه ساز مخالف می‌نوازد و تمام راه‌های عقلانی را پس می‌زند. انگار افسار مغزم را قلب بیچاره‌ام در دست گرفته است و نوای التماس سر می‌دهد، خودش را به در دیوارهای سینه‌ام می‌کوباند که غرور مرا لگدمال کند.

کاش نبودم، کاش نبودند! کاش گذشته‌ها در کیسه‌های مشکی زباله گره زده می‌شدند و با ماشین آشغالی جایی می‌رفتند که اثری دیگر از آنان باقی نماند. اما حقیقت تلخ ای کاش را کاشتند و سبز نشد؛ پشت بند آرزوهایم در ذهنم رژه می‌رود و مرا بیش از پیش دلچرکین می‌کند.
جلوی درب می‌ایستم و برای هزارمین بار قهقهه‌ام گوش خیابان‌ها را کر می‌کند. قهقهه‌ای که همزمان با رعد، درون خیابان می‌پیچد و من شلاق‌هایی که قطرات باران بر پیکر خمیده‌ام فرود می‌آورند را با جان می‌خرم و ذره‌ای از بی‌تفاوتی‌ام کاسته نمی‌شود.
 
  • جذاب
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

san.ir

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
887
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
28
پسندها
362
امتیازها
108
محل سکونت
کرج

  • #5
نگاهم را به همان درب همیشگی‌ می‌دوزم و پوزخندم چون خنجری در قلب خودم فرو می‌رود. بیش از هر چیزی از این خانه و تک‌تک آدم‌هایش نفرت دارم. چون یادم نمی‌رود که این خانواده و آدم‌هایش چگونه سرنوشت مرا با نیت و دلیل‌های مسخره‌یشان تغییر دادند.
پریشان و عجول با انگشت اشاره‌ام زنگ خانه را می‌فشارم و دستم را همان‌جا نگه می‌دارم‌. اگر می‌دانستند چه کسی پشت این در انتظار می‌کشد، هرگز لفتش نمی‌دادند و در سه سوت درب را باز می‌کردند. خوب می‌دانند که من از انتظار کشیدن در حد مرگ متنفرم. صدای نارک حلما پشت اف اف که درون گوشم می‌نشیند، تلنگری به من وارد می‌کند و سر خمیده‌ام به یک باره بالا می‌آید:
- کیه؟
جوابی نمی‌دهم و گوشه‌ی لبم بالا می‌پرد. جدیدا خودم هم نمی‌دانم که هویتم چیست. حتی خودم را هم نمی‌شناسم. لعنت به باعث و بانی‌اش! لعنت به او که دَرِ زندگی‌ام را به روی منظره‌ای دیگر از زندگی گشود و عقده‌هایم افسار عقلم را در دستان خود محکم نگه داشتند.
چوب چه چیزی را می‌خورم در این زندگی سگی که لحظه به لحظه‌اش حکم مرگ را برایم دارد؟
طولی نمی‌کشد که در اصلی باز می‌شود و حلما چتر به دست پشت در ظاهر می‌شود. نگاه بهت زده‌اش بر روی منی می‌نشیند که با دستم به دیوار سنگی تکیه داده‌ام. آب از موهای مواج و بلندم چکه می‌کند. گویی درماندگی از سر و رویم می‌بارد. حالم آنقدر زار است که زن رو به رویم به لکنت می‌افتد و با وحشت چنگی به گونه‌های چروکیده‌اش می‌زند:
- خدا مرگم بده! آقا ارسلان؟
سرم را با ناتوانی بالا گرفته‌ام و خیره به حلمای دست‌پاچه هستم. دلم می‌خواهد فریاد بزنم و بگویم که دیگر آقا خطابم نکند، بگویم که لیاقت پیشوند آقا را ندارم. منی که کلمه‌ی مرد بودن و آقایی را به گند کشید‌ه‌ام. تف به زاتم!
حلما چتر قرمزش را به زمین می‌اندازد و با سرعت جلو می‌آید. با آن هیکل ضعیفش زیر بازوی درشت و ورزشی‌ام را می‌گیرد و اما من بدون اعتراض به دنبالش کشیده می‌شوم. انگار با دیدن مستخدم خانه نیمچه توانم را از دست داده‌ام و هر لحظه ممکن است بر روی زمین فرود بیایم.
ابرها همچنان به حال زارم های های می‌گریند و گویا آسمان نیز می‌خواهد در غمم شریک باشد. همان آسمانی که ابری شد و زیرش در میان چهار راه‌ها در به در شدیم. آن‌ها هم می‌دانند که چه می‌کشم منِ مقهور و رقت‌انگیز!

واقفم که این پیر ضعیف جسه زیر این باران و وزن زیاد من تا مرز ترکیدن رسیده‌است؛ اما انگار در ابن لحظه فقط گوش‌هایم کار می‌کنند و تمام اعصاب حسی‌ام از کار افتاده‌اند. من صدای نالان و نازک حلما را می‌‌شنوم، صدای داد و بیدادهایشان را می‌شنوم و حتی با نگاه تار و خیسم می‌بینم که رحمان سراسیمه در چوبی و بزرگ خانه را باز می‌کند، از ستون‌هامی‌گذرد و پله‌ها را یکی دوتا پایین می‌آید و نزدیک است روی سنگ‌فرش‌ها سُر بخورد؛ اما در این لحظه من ضعیف‌‌تر هستم از همین پیر زنی که با دست‌های استخوانی‌‌اش کتم را محکم گرفته است.
در همین لحظه زیر یکی دیگر بازوهایم بالا می‌آید و دیگر حس نمی‌کنم قرار است با مخ و مخچه روی زمین فرود بیایم و مغزم زیر پاهایشان له بشود. حتی متوجهم که بقیه نیز از سر و صدای حلما وحشت کرده‌اند و جلوی درخانه بسیج شده‌اند.
صدای قهقهه‌هایم با داد و فریاد حلما آمیخته و با صدای باران ترکیب گوش خراشی را به تصویر می‌کشند و من سنگینی نگاه مات و بهت زده‌ی بقیه را با جان و دل می‌خرم و همچنان زهرخندم روی لب‌هایم خشکیده است. کاش مرضیه اینجا حضور داشت و همزمان با کوفتن به پشت دستش می‌گفت«خاک بر سرِ عقده‌ای‌ات کنند!»

دلم حتی برای کنایه‌های مرضیه تنگ شده است و می‌خواهم تمامم را بدهم تا فقط برای ثانیه‌ای برگردم به زمانی که هیچ یک نبودند و دلسوزی‌هایشان در زندگی‌ام اجازه‌ی کوچکترین دخالتی نمی‌داد.
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

san.ir

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
887
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
28
پسندها
362
امتیازها
108
محل سکونت
کرج

  • #6
صدای هانیه را می‌شنوم که می‌خواهد راه را برای منی که فرق چندانی با موش آب‌کشیده ندارم، باز کند. نمی‌خواهم چشم باز کنم و او را ببینم. می‌دانم که اگر پلک بگشایم پشت دید تارم هم تیغ نگاه پر ترحمش روحم را زخمی می‌کند.
مگر من همان ارسلانی نیستم که با آن دک و پز و اخم و تَخمَش حرف از دین و ایمان و خدا و پیغمبر می‌زد؟ کجا رفت پس آن ارسلان؟
هانیه، بقیه اعضای خانه را با چند جمله رد می‌کند و به سوی اتاق‌هایشان می‌فرستد. لای پلکم را که باز می‌کنم نگاهم به ترنج مغموم و گریان گره می‌خورد. ترنجی که چادر گل‌دارش را رها می‌کند و گوشه‌ی کت مشکی‌ام را در دست می‌گیرد و می‌نالد:
- ارسلان این چه وضعشه؟ این چه سر و ریختیه که واسه خودت درست کردی؟
هق هق نشسته در خشکنای پر بغضم اجازه نمی‌دهد لب‌هایم را باز کنم و با چیرگی سخن بگویم.
از صدای نفس‌های کشدار رحمان می‌فهمم که از قد و کول افتاده است و من را گوشه‌ی پله‌ها رها می‌کند که کتم از چنگال ترنج رها می‌شود. متوجه می‌شوم که ترنج کنارم نشسته‌ است چون صدایش از کنار گوشم بلند می‌شود و هانیه را مخاطب قرار می‌دهد:
- مامان لطفاً زنگ بزن به شایان!
از صدای قطع شدن شکستن قلنج انگشت‌های هانیه نیز می‌فهمم که برای تماس گرفتن سالن را ترک کرده. این عادت مخصوصی است که ترنج نیز از او به ارث برده است. توجهاتشان را پای چه چیز باید بگذارم؟ ترحم؟ عشق؟ انسانیت؟ از همان روز اول؛ جای من میان این انسان‌ها نبود! میان کسانی که فکر می‌کنند در قبال همه چیزت مسئول هستند و دخالت در کارهایت امری طبیعی‌ست. بدبین شده‌ام! نسبت به همه چیز بدبین شده‌ام. حتی ترنجی که قلبم برای مهربانی‌های زیر پوستی‌اش دَر می‌رود.
کله‌ی سنگین شده‌ام را بالا می‌آورم و بعد از لحظه‌ای نگاه کردن به چهره‌ی غم‌زده‌ی ترنج، سرم را به عقب متمایل می‌کنم و بازهم قهقهه‌‌ای سر می‌دهم که در انتها، خنده‌ام با هق‌هقی میکس شده و چهره‌ی ترنج را مچاله می‌کند. من دیوانه‌وار می‌خندم به زندگی شومی که دارم و اقبالی که هیچ گاه به بلندی قدم نبود! می‌توانم در آغوشش بگیرم و آرام شوم و اما این فکر احمقانه‌ام نامعقول‌تر از هر فکریست!
- خودت رو خفه کردی ارسلان! به خودت بیا، خواهش می‌کنم به خودت بیا!
کروات قرمز و شل و ولم همچون طناب داری بر گردنم آویخته شده است و مرا به مرز خفگی می‌رساند. خیره به در بزرگ و چوبی سالن که رو به روی پله‌های پوشیده از فرش قرمز است، کروات را با جان کندن از سرم بیرون می‌کشم و بر روی پارکت نم‌دار شده از خیسی کت و شلوارم می‌اندازم.





 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

san.ir

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
887
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
28
پسندها
362
امتیازها
108
محل سکونت
کرج

  • #7
سرم را به نرده‌ی مرمری سبز که رویش یک گوی سنگی خودنمایی می‌کند تکیه می‌دهم. هنوز هم احساس خفگی به من دست می‌دهد و با دستان قندیل بسته و بی‌حسم سعی در باز کردن دکمه‌ی ابتدایی پیراهن سفید رنگم را دارم.
من هیچ‌گاه انقدر بدبخت نبوده‌ام. انقدر حقیر، انقدر نالان و انقد شکسته! حتی با وجود آن همه گرفتاری تا به حال دستان زخمت و چرکین زندگی این‌گونه گلویم را نفشرده است تا جانم از دهانم بر زمین بریزد.
ابروهای نازک ترنج به وصال هم می‌رسند و صورتش را جدی می‌کنند. می‌دانم خودش را به زور گرفته است که حرفی نزند و چیزی نپرسد. اما من ناتوان‌تر از آنم که حال بخواهم لب به سخن بگشایم و از دردهایم برای کسی بگویم که خودش دردی بر روی درهایم نهاده است.
می‌بینم که پوست لبش را می‌جود و دست‌هایش می‌لرزند؛ درست همانند صدایش:
- آقا رحمان بی زحمت کمک کنید ببریدش داخل اتاق مهمان!
رحمان با شنیدن صدای بلندش پا تند می‌کند و من را بلند می‌کند و من هنوز هم تلوتلو می‌خورم، هنوز هم سرم سنگین است و جلوی چشمانم سیاهی می‌رود با این حال به سختی می‌خواهم به ترنج چشم بدوزم و حالاتش را زیر نظر بگیرم. منی که ظرفیت ندارم می‌‌خواستم خودم را بیش از پیش در مردابی به نام زندگی غرق کنم و چهره‌ی مشهورم را زیر سوال ببرم. خنده دار نیست؟

گفتم چهره‌ی مشهور؛ همان چهره‌ای که باعث و بانی‌اش برایم در نظر گرفته است، همان ماسکی که در برابر چند کاغذ بر چهره‌ام نشانده ام. چه فکر می‌کردم و چه شد؟ چرا هیچ چیز طبق محاسباتم پیش نمی‌رفت؟ چرا نمی‌توانم ذهنم را بر روی علایقم متمرکز کنم؟
رحمان بر روی کاناپه درازم می‌کند و من همچنان در میان جدال مغز و قلب و منطقم، قهقهه‌ سر می‌دهم و قهقهه‌هایم همانند ناقوس مرگ در گوش‌هایم اکو وار می‌چرخند.
حواسم به ترنجی هست که کنار کاناپه زانو می‌زند تا رخ در رخم قرار بگیرد. قلنج انگشت‌هایش را می‌شکاند و زیر لب ذکر می‌گوید. حتی حواسم به هانیه‌ای هست که پشت در ایستاده است و سنگینی نگاهش وزنم را زیر سوال می‌برد. همچنان بی‌توجه‌ام نسبت به همه‌یشان و می‌نگرم به شومینه‌ی خموشِ گوشه سمت راست سالن، در کنار تراس بزرگی که با پرده‌های زرشکی رنگ پوشانده شده.
نفس عمیق می‌کشم و حتی بی توجه به پچ‌پچ‌هایی هستم که از فردا پشت سرم روانه می‌شود. انگار همه چیز متوقف شده است و در این لحظه هیچ چیز برایم اهمیتی ندارد. ذکر گفتن‌های ترنج برایم مثل کشیدن ناخن‌هایی بلند بر تخته سیاه است. همانقدر خراش دهنده و سوهان اعصاب!
سرم را به سمتش می‌گیرم و با صدایم ذکرهایش را در گلویش خفه می‌کنم که نگاه گریانش را پایین می‌اندازد:
- انقدر زیر لب وز وز نکن! سرم درد می‌کنه!
 
  • لایک
  • جذاب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
28
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
143
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
33
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
46

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین