. . .

متروکه رمان مدرسه شبانه روزی در لندن | آرمیتا حسینی کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
اسم رمان مدرسه شبانه روزی در لندن
ژانر: تخیلی، معمایی، عاشقانه
نام نویسنده : آرمیتا حسینی
خلاصه

اتفاقات و راز‌های اسرار آمیزی ما بین اتاقک های کلاس سوسو می‌زند. ناپدید شدن ناگهانی معلم‌ها، ابتدا باعث شادی دانش آموزان شد و کم کم تردید را در دل تمامی افراد جاسازی کرد. ماجرای این مدرسه‌ی شبانه روزی همچو پازلی حل نشده بود. یک نفر، یک فرد عجیب، پشت آن همه ماجرا قرار دارد؛ اما آن فرد عجیب تنها نیست!



مقدمه

آرام دریچه را باز کردم. الکس پشت سرم مدام زمزمه می‌کرد که بازگردیم بازگردیم اما کنجکاوی آنچان تمام وجودم را قلقک می‌داد که غیرممکن بود بازگردم، بلاخره جایی رفتم که نباید می‌رفتم، با ورودم تاریکی همه جا را فرا گرفت و در از پشت قفل شد. با صدای بلندی فریاد می‌زدم و مشت‌هایم را به در می‌کوبیدم اما نه از بیرون به داخل صدایی می‌آمد نه از داخل به بیرون. بازگشتم و با دیدن مقابلم، نفسم در سینه حبس شد و روی زمین افتادم...


مقدمه
شما با یک رمان عجیب طرف هستید! ابتدا وارد یک مدرسه می‌شوید و سپس سوالات و درهای بسته مقابلتان قرار می‌گیرد، هرچه درها را باز می‌کنید بیشتر درون هزار تو گیر می‌کنید تا جایی که اصلا موضوع مدرسه بودن این مکان را فراموش می‌کنید و مشغول سیر در این مکان عجیب می‌شوید!
سپس می‌فهمید شما ، یک فرد عادی نیستید چیزی فراتر از این هستید!
ماجرا ترسناک نیست اما قابل درک هم نیست! عجیب‌تر از چیزی است که فکرش را می‌کنید.
بگذارید خودم را معرفی کنم من، تا مدتی قبل از ورود به مدرسه زندگی عادی‌ای داشتم اما بعد ماجراها مرا در خود فرو بردند و هی عمیق‌تر شد تا اینکه فراموش کردم قبلا چه کسی بودم!
می‌دانید هنوز نفهمیدم آیا مدرسه عجیب بود یا
آدم‌های؟
Negar_20210406_112957.png
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
پارت 10



مدرسه شبانه روزی

کتاب زیستش را برداشت و داخل کیفش انداخت. رامونا از روی تخت پایین پرید و فریاد زنان مشغول انتخاب بهترین لباس شد تا روز اول دیده شود. هرچند دیده شدن به طرز پوشش نبود و این تنها نظر دلارام بود. رامونا درحالی که موهایش را شانه می‌کرد سوت می‌زد و می‌رقصید. البته وضعیت رزا بدتر بود. راحت خوابیده بود درحالی که نیم ساعت دیگر کلاس آغاز می‌شد و دقیقا به شکل عجیبی تلما محو شده بود و تختش خالی بود. دلارام یک لباس آبی رنگ و تقریبا رسمی با شلوار سیاه معمولی پوشید و موهای طلایی بافته شده‌اش را روی شانه‌اش انداخته بود. سپس س×ا×ک لی و پاره پوره‌اش را روی شانه‌اش گذاشت. او این س×ا×ک را بسیار دوست داشت و تا جایی که یادش است این کیف را با لبخند فریبانه‌ای خریده بود. در حقیقت پدرش فریب یک لبخند را خورد. دلارام لبش را تر کرد و سمت تخت رزا رفت. او در آرامش خواب هفت پادشاه می‌دید که دلارام با پرتاب بالشی روی صورتش، بیدارش کرد. هرچند رزا با بیدار شدنش و دیدن ساعت از دلارام متچکر هم شد. رامونا بعد از اینکه کاملا به خود رسید کیف سیاه رنگش را برداشت و با کشیدن دست دلارام از اتاق خارج شد. دلارام نیز مشتاق با قدم‌های تند رامونا هم‌قدم شد. البته او دلیل این همه شوق را می‌دانست یک روز خاص در یک مدرسه خاص! یک تجربه جدید! دیگر بی خیال افکارش شد و به سخنان رامونا گوش سپرد. او مدام صحبت می‌کرد و آنقدر زیبا به کلماتش آب و تاب می‌داد که آدم از شنیدن صدایش خسته نمی‌شد.

رامونا: اوه باورت نمیشه کلاس‌ها خیلی شیک و عالین حدس می‌زنم تو تا حالا به این مدرسه نیومده باشی. حتی پسر‌های مدرسه هم خوبن البته به جز یک نفر که همیشه مرموزه شایدم کم حرفه. البته میشه گفت کمی شبیه توعه ولی ما اسم اون پسرو گذاشتیم برج زهرمار. و باید بگم به این مدرسه فقط سی دانش‌آموز برای رشته باستان شناسی انتخاب میشه که این سی دانش‌آموز رو در دو کلاس نصف می‌کنن و میشیم پانزده نفر.

دلارام لبخند کمرنگی زد. با خود فکر کرد چنین تشبیهی صددرصد می‌تواند درست باشد؟ او حال کنجکاو شده بود پسر کم حرف را که مانند خود او بود ببیند. شاید بین آنها یک وجه اشتراک باشد یا شاید هم نباشد. از سالن نیز رد شدند و وارد حیاط بزرگ شدند. سپس از پله‌ها بالا رفتند و وارد سالن بزرگ دیگری شدند که این سالن به نظر رسمی‌تر بود. سالن شلوغ بود و دانش‌آموزان زیادی در رفت و آمد بودند. البته تعداد مدرسان رشته باستان شناسی سی دانش‌آموز بود و دیگر افراد برای رشته آنها نبودند. رامونا به افراد مختلف اشاره می‌کرد و آنها را به دلارام معرفی می‌کرد. او ابتدا به دختری که پوست گندمی رنگی داشت اشاره کرد و او را خیلی خاکی و مهربان معرفی کرد. همچنین گفت آرالیا شیرین زبان‌ترین دختر نیز هست. سپس به پسری که موهای سیاه رنگی داشت و چشمان کشیده شکلی داشت اشاره کرد. آن پسر روی پله نشسته بود و به نظر کتابی مطالعه می‌کرد.

رامونا:« اون ویکتوره عاشق مطالعس و کتاب‌های داستانی رو دوست داره، خیلی شیرین و مهربونه اصلا هم مغرور نیست.»

از نظر دلارام ظاهر پسر بسیار مغرور و خشن بود، حال رفتارش اینگونه نیست جای تعجب داشت اما فقط سری به نشانه تایید سخن رامونا تکان داد. سپس رامونا سریع به پسری که موی قهوه‌ای روشن رنگی داشت، اشاره کرد. به نظر چهره پسر بسیار سفید بود و چشمانش درشت و سیاه رنگ. قد بلندی داشت و هیکل عالی‌ای داشت که در اولین نگاه دلارام را جذب کرد. البته استایل او عالی بود و در این شکی نبود. درحالی که در یک دستش عینک دودی بود، دست دیگرش داخل جیبش بود و با آرامش قدم می‌زد.

رامونا: «این همون برچ زهرماره اسمش سایروسه.»

دلارام با خود فکر کرد چطور می‌تواند چنین باشد؟ او واقعا پسر خوش تیپ و زیبایی بود همچنین آرامش و خونسردی در تمام وجودش فریاد می‌زد. رامونا با صدای بلندی رو به سایروس گفت.

رامونا: «سلام، امسالم قراره باهم هم کلاسی باشیم؟»

سایروس آمد کنار ما ایستاد. تقریبا مقابل دلارام. سپس صورتش را سمت رامونا برگرداند و با نگاهش ریز به ریز اجزای او را از نظر گذراند. چشمانش را ریز کرد که این باعث شد چهره‌اش خشن به نظر بیاید. دستی که در جیبش بود را بین موهایش قفل کرد و با لحنی بسیار زیبا اما غیردوستانه گفت.

سایروس:« بله فکر کنم، شما مشکلی دارین؟»

رامونا به وضوح رنگ عوض کرد. خب کلامش دقیقا عین این بود که اگر مشکلی دارید می‌توانید به این مدرسه نیایید یا اصلا با من صحبت نکنید. دلارام منظور رامونا را کلا درک کرد و فقط در سکوت به پسر خیره شد. سپس سایروس نگاهی به دلارام انداخت. احتمالا منتظر بود دلارام چیزی بگوید اما خب دلارام علاوه بر اینکه خجالتی بود بسیار کم حرف نیز بود و دلیلی نداشت با او صحبت کند. سپس دلارام درحالی که لبش را گاز می‌گرفت، دست رامونا را گرفت و او را با خود کشید. و هردو از پله بالا رفتند.

رامونا: «برج زهرمار..»

این سخن را بسیار خشن گفت که باعث شد دلارام لبخند پررنگی بزند. اما به طرز بسیار عجیبی دلارام متوجه شد با دیدن چشمان پسر قلبش تپید. دلیلش شاید ترس بود یا شاید هیجان هرچه بود چندان مهم نبود و این مهم بود که دلارام از آن پسر خوشش آمده بود. بلاخره با رامونا وارد کلاس زیست شناسی شدند. تلما در جلوترین صندلی نشسته بود که برای آنها دستی تکان داد. رامونا دلارام را با خود سمت تلما کشید. لحن رامونا تغییر کرد و با خشم گفت.

رامونا: «تو چرا غیبت زده بود؟»
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
پارت 11



تلما سوال رامونا را نادیده گرفت احتمالا از نظرش این پرسش نابه جا بود یا حداقل به او ربطی نداشت که کجا رفته بود، بنابر این لبخندی زد و گفت.

تلما: «قراره بر اساس شماره بشینیم. شماره شما متاسفانه به من نزدیک نیست. من جلو هستم و رامونا سه تا عقب‎‌تر از من اما گلوریا دقیقا کنار راموناس.»

دلارام با دقت به کل کلاس خیره شد. میز‌های تک نفره در پنج سطح قرار داشتند. سطح اول دارای سه میز و مابقیه سطح ها نیز دارای سه میز بودند. دلارام درک نمی‌کرد چنین چیدمانی را. خب چرا باید سه میز کنار یکدیگر قرار بگیرند؟ اگر پنج میز کنار یکدیگر قرار می‌گرفتند شاید مجبور نبودند پنج میز را پشت سر هم قرار بدهند. به هرحال افکارش را پس زد و نگاهش را به رزا دوخت که با ظاهری شلخته وارد کلاس می‌شد. رزا روی میزش یعنی کنار تلما نشست و سرش را روی میز گذاشت.

تلما: «مثل اینکه یکیمون تنبله.»

رزا: «خفه.»

- شایدم دیشب زود نخوابیده.

تقریبا همه با تعجب به دلارام خیره شدند. این اولین باری بود که در صحبت آنها مشارکت داشت و این جای تعجب بود. تلما و رزا به بحث خودشان ادامه دادند و دلارام همراه رامونا روی میزشان در سطح سه نشستند. ویکتور نیز وارد شد و با دیدن تکان دست رامونا، سمت آنها رفت. رامونا با اشتیاق دلارام را به ویکتور نشان داد و گفت.

رامونا:« دوست جدیدم گلوریا، اون تازه به این مدرسه اومده.»

ویکتور به چهره دلارام خیره شد و لبخند شیرینی زد که به دل دلارام نشست.

دیکتور: «اوه از دیدنتون خوش حالم خانم گلوریا.»

- منم از دیدنت خوشحالم ویکتور.

ویکتور نفس راحتی کشید و تقریبا خیلی راحت‌تر از قبل گفت.

ویکتور:« فکر می‌کردم از اون دختر‌هایی هستی که رسمی حرف می‌زنن، پس خوبه می‌تونیم دوست خوبی برای هم بشیم گلوریا. میز من دقیقا جلوی میز شماس.»

رامونا: «عالیه.»

ویکتور:« تو حق نداری موهامو از عقب بکشی!»

رامونا با صدای بلندی خندید و جوابی نداد. بعد چند مدت کلاس پر شد و با ورود سایروس رامونا نگاهش را از او گرفت و اخم کرد. در اوج بدشانسی یا خوش شانسی سایروس دقیقا کنار دلارام نشست. هرچند برای سایروس اصلا مهم نبود و کوچک‌ترین نگاهی به آنها نه انداخت اما دلارام برای مدتی به نیم رخ سایروس خیره شد. حال متوجه بینی او نیز شد که کوچک بود. نگاهش را از او گرفت و صندلی‌اش را به رامونا چسباند تا فاصله‌اش با سایروس را تشدید کند. این به این دلیل نبود که از سایروس بدش می‌آید دقیقا برعکس این بود برای همین بهتر بود از او فاصله داشته باشد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
پارت 12



راوی


در طول کلاس رامونا تند تند کنار گوش دلارام صحبت می‌کرد و این درحالی بود که دلارام اصلا توجهی به سخنان او نداشت و فقط به سخنان معلم توجه می‌کرد. آقای بریج بسیار عالی روی تخته درس را توضیح می‌داد و جای هیچ شکی نبود و اینکه درکلاس او هرکسی صحبت می‌کرد، توجهی نداشت فقط آموزشش را می‌داد، هرچند که دانش‌آموزان اکثرا ساکت بودند. رامونا بلاخره سکوت کرد و مشغول کپی برداریه نوشته‌های روی تخته شد. تقریبا همه سرشان تا ته داخل دفتر بود و مشغول نوشتن بودند، اما دلارام از پیش همه چیز را نوشته بود و همچنین سایروس در سکوت نشسته بود. دلارام سرش را کمی کج کرد و به دفتر سایروس خیره شد. به نظر بیش از حد خوش‌خط و منظم بود. دهانش باز مانده بود و چشمانش با تلاش نوشته‌ها را می‌خواند که صدای سایروس او را شگفت زده و همچنین دست پاچه کرد. دلارام سرش را سریع عقب برد و با رنگی پریده به چهره سایروس خیره شد.

سایروس:«خوش خط بود؟»

دنبال جملات مناسبی می‌گشت. دهانش را بست و نگاهش را به چشمان سایروس دوخت. به نظر اصلا شوخ طبع نبود و مثل همیشه جدی خیره شده بود.

-آره خوب بود.

سایروس لبخند کجی زد و رویش را برگرداند. دلارام چند نفس عمیق کشید و سپس به ادامه درس خیره شد. تا پایان کلاس نگاهش بین تخته و سایروس قفلی زده بود و مدام دوست داشت به آن پسر تقریبا عجیب خیره شود. او اصلا مانند افراد رمانی نبود که عاشق پسر مغروری شود و سایروس پسر مغروری به نظر نمی‌آمد، فقط عجیب بود به نوع خاصی می‌شد سرما را از تک تک کلماتش احساس کرد. وجودش پر بود از سرما. با پایان کلاس، دلارام سریع بلند شد و کیفش را روی شانه‌اش انداخت. رامونا هنوز نشسته بود و فرار عجیب دلارام را درک نمی‌کرد. اما دلارام با سرعتی عجیب از کلاس خارج شد و از پله پایین رفت تا به کافه برسد. نفس راحتی کشید و تلاش کرد آن پسر را از ذهنش بیرون براند. تلما در کنار دلارام حاضر شد و گفت.

تلما: چیزی شده؟

-بقیه کجان؟

تلما:«اونا هنوز بالان.»

دلارام دست تلما را گرفت و هردو سمت غذاخوری رفتند. میز‌های بزرگ و درازی در طول سالن غذاخوری قرار داشت که دلارام خلوت‌ترین و ساکت‌ترین آنها را انتخاب کرد و همراه با تلما روی آن نشست. درحالی که به صندلی پلاستیکی و سفید رنگی تکیه داده بود، نفس عمیقی کشید. درواقع دوست نداشت اصلا راجب فرار عجیبش توضیح دهد و تلما خوب می‌دانست این دختر کم حرف‌تر از آن است که بخواهد توضیحی بدهد. بنابر این تلما بلند شد و با دوتا غذا بازگشت و آن را روی میزگذاشت. دلارام نگاهی به رسف بیف انداخت و با اشتهایی عالی شروع کرد به خوردن. درطول غذا خوردن تلما تند تند راجب سایروس صحبت می‌کرد و گویا آن پسر ذهن همه را درگیر کرده نه تنها دلارام بلکه همه.

تلما:«اون پسر واقعا عجیبه. هیچ وقت حرف‌هاش با یکی بیشتر از نصف خطم نمیشه اما همه رو علاقه‌مند می‌کنه جالبه نه؟»

-نه!

و این واقعا یک جواب عجیب برای تلما بود. او لحظه‌ای به دلارام خیره شد تا منظور دقیق او را بفهمد اما کسی جز خود دلارام منظور واقعیش را نمی‌فهمد. اینکه آن پسر کم حرف است و علاقه‌ای به صحبت با کسی ندارد دلیل بر جالب بودن ماجرا نمی‌شود، چیزی که خیلی افراد را به سمت او جذب می‌کند کم حرف بودن و نایاب بودن اوست. شاید سختی به دست آوردنش بتواند خاص بودنش را افزایش دهد به خصوص که او از زیبایی چیزی کم ندارد و تمامیه این ماجرا می‌تواند طبیعی باشد. او رفتاری خاص با چهره‌ای زیبا دارد و صددرصد این ویژگی‌ها باعث می‌شوند که افراد به سمت او جذب شود.

تلما:«توضیح بده یعنی چی؟»

-خب اون نایابه، افراد سمت نایاب‌ها جذب میشن کسی که به دست آوردنش سخته.

این آسان‌ترین راه آموزش بود. تلما کمی تامل کرد و به غذایش خیره شد. دلارام با نگاهی موشکافانه به سایروس که در چند میز آن طرف‌تر همراه پسری نشسته بود و مشغول صحبت بود، خیره شد. سپس سریع نگاهش را از او گرفت و مشغول خوردن غذایش شد.

تلما:«الان فهمیدم...راستی اون پسر که کنارشه میشناسی؟»

دلارام سکوت کرد و دلیلی برای جواب دادن پیدا نکرد. خب او تازه به اینجا آمده بود و مسلم بود که کسی را نمی‌شناسد حتی یک نفر را به جز افرادی که رامونا و تلما راجبشان با او صحبت کرده بودند. تلما بلاخره سکوت را شکست و گفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
پارت 13

تلما: «اون رفیق درواقع تنها کسی که باهاش صحبت می‌کنه و برعکس رفیقش خیلی خون‌گرمه و با همه صمیمی رفتار می‌کنه.»

- شاید رفتار سرد سایروس دلیلی داشته باشه!

تلما: «شاید.»

مکالمه آنها با ورود رامونا و رزا متوقف شد. رزا و رامونا با لبخندی گرم کنار آنها نشستند و غذایشان را نیز روی میز گذاشتند. بقیه زمان با مالکمه آنها صرف شد و سکوت دلارام. او در سکوت فقط به سایروس خیره بود و دوست داشت معمای این پسر عجیب را حل کند هرچند کار مهم‌تری از فکر کردن راجب آن پسر داشت. درس بعدیشان فسیل شناسی بود و بهترین سوژه فکر کردن راجب آن بود اما با این حال دلارام مدام فکرش دنبال برج زهرماری بود که همچو پازل روی اعصابش قدم می‌زد. بلاخره سایروس نگاهش را به دلارام دوخت و دلارام سریع به میز خیره شد. او با خود فکر می‌کرد آیا کار اشتباهی کرده که به سایروس خیره شده؟ و در آخر متوجه شد بله کارش خیلی اشتباه بود. تقریبا سالن غذاخوری خالی شده بود که دلارام بلند شد و به دنبالش دخترها بلند شدند . سپس در طول راهرویی بزرگ قرار گرفتند. در آنجا چهار پسر داشتند با صدای بلندی به پسر قدکوتاهی می‌خندیدند. همه دختر‌ها و پسرها نیز دور آنها جمع شده بودند. دلارام به قفسه‌ها تکیه داد و به این معرکه خیره شد.

رزا:« این پسر فرانسیسه یکی از بدترین پسر‌های اینجا که کارش دعوا و معرکه گیریه.»

- اوه.

فرانسیس که پسر قدبلند و نسبتا هیکلی‌ای بود، موهای سفید رنگش را که مشخص بود خودش آنها را رنگ کرده، کنار کشید و مشت محکمی به سینه پسر قدکوتاه زد که او روی زمین افتاد. سپس آن سه پسر نیز روی سر آن پسر کوچک خراب شدند و با لگد مدام او را می‌زدند و می‌خندیدند.

فرانسیس: «جوجه‌ی کوتوله!»

دلارام با صدای بلندی که غرق در خشم بود، گفت.

- کارت درست نیست!

همه به دلارام خیره شدند و سکوت کل سالن را دربرگرفت. رامونا و تلما با تعجب به دلارام نگاه می‌کردند و رزا تقریبا رنگ عوض می‌کرد.

فرانسیس:« اوه مادر.»

- بس کن.

فرانسیس نیشش را باز کرد و گفت.

فرانسیس:« بس نکنم چی میشه؟»

دیگر نمی‌دانست چه بگوید فقط این را می‌دانست که رفتار آن پسر اصلا شایسته نیست. زور داشتن نشانه آدم بودن نیست و دوست داشت مقابل این پسر بی ادب ایستادگی کند اما مطمئنا نمی‌توانست هرچهار تای آنها را بزند یا احتمالا براثر دعوا پدرش را به مدرسه صدا می‌زدند. خواست چیزی بگوید که سایروس با خشم گفت.

سایروس:« بس نکنی با من طرفی.»

فرانسیس: «می‌خوام طرف باشم.»

رزا: «تو اشغالی فرانسیس.»

رامونا:« هه بدتر از اشغال.»

به خاطر اینکه دوستانش مخصوصا سایروس از او طرفداری کرده بود، خوشحال بود اما دلیل اینکه سایروس از او طرفداری کرده بود را نمی‌دانست. شاید سایروس نیز از این رفتار ناراضی بود و فقط می‌خواست نارضایتی خود را اعلام کند و اصلا قصد حمایت از او را نداشت هرچند این فکر ناراحتش می‌کرد. سایروس جلو رفت و با چنان سرعتی مشت زد که قابل دید نبود. اول فرانسیس را روی زمین انداخت، سپس با همان سرعت آن سه پسر را روی زمین انداخت و خیلی ریلکس بدون توجه به اطراف از پله‌ها بالا رفت. دلارام به جمعیتی که سایروس را تشویق می‌کردند و فریاد می‌زدند، توجهی نکردم و به دنبال او از پله‌ها بالا رفتم. کنجکاو بود ببیند کجا می‌رود. با دیدن دست خونیش، سریع سمتش رفت و با لحن بسیار سردی گفت.

- می‌تونم کمکتون کنم؟

سایروس دلارام را سرد نگاه کرد و گفت.

سایروس: «بابته؟»

- دستتون.

نگاهی به دستش که خون نسبتا زیادی از آن جاری بود انداخت و نه‌ای زیرلب گفت. دلارام قصد پافشاری نداشت و قصد نداشت دوباره صحبت کند. محکم دستش را گرفت و وارد سرویش بهداشتی بزرگی شد که چند شیرآب در آنجا قرار داشت و تقریبا می‌شد گفت بوی خوبی در فضا پراکنده بود. احتملا در این مدرسه به نظافت توجه ویژه‌ای می‌شد. سریع دستش را زیر آب برد و سایروس نیز در سکوت همراهی‌اش کرد. دستش را با آب گرم شست و چسب زخمی روی زخمش زد. بدون هیچ حرفی دستش را رها کرد و از سرویس بهداشتی خارج شد، حتی سایروس نیز چیزی نگفت. دلارام حال می‌فهمید سایروس در کم حرف بودن دقیقا شبیه اوست اما اگر دلارام جایش بود تشکر می‌کرد. نگاهی به دستانش انداخت. آه چند دقیقه پیش داشت دست گرمش را لمس می‌کرد. بی حوصله وارد کلاس فسیل شناسی شد که همه آنجا حاضر بودند. ویکتور برگشته بود و با رامونا مشغول صحبت بود. به جمعشان پیوست و کنار رامونا نشست. این کلاسی نسبت به کلاس قبلی پنجره‌های بیشتری داشت.

ویکتور:« کجایی؟»

دستی به گونه ویکتور کشید و با شوخ طبعی گفت.

- تو هپروت.

ویکتور که گویی از تماس دست دلارام گونه‌اش راضی بود، خود نیز دستی به گونه‌ دلارام کشید و با لبخند گفت.

ویکتور:« خوش می‌گذره؟»

- عالی.

سایروس نیز کنار دلارام نشست و با ورود استاد سکوت حاکم شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
پارت 14

اولین مکالمه



از زبان دلارام(گلوریا)

به ردپاهای روی عکس خیره شدم و مشغول جواب دادن به سوالات کتاب شدم. بعد از اینکه استاد گفت توضیح ادامه مبحث را فردا می‌دهد، کلاس پایان یافت.

استاد: «وقت آزاده.»

رامونا یقه ویکتور را کشید و او را مجبور کرد، برگردد. سپس آن دو دوباره مشغول صحبت شدند. دفتر و کتابم را داخل کیفم انداختم و به صندلی تکیه دادم. به گونه‌ای احساس می‌کردم می‌خواهم اولین کسی باشم که با سایروس صحبت می‌کند اما خب دوست نداشتم من شروع کنم به سخن گفتن و او با دست دهانم را ببندد. از طرفی من بسیار کم حرفم پس نمی‌توانم واقعا خوب شروع کنم. بی خیال نگاهی به سایروس انداختم که به من خیره بود. نگاهش رنگ مهربانی گرفته بود و لبخند کمرنگی بر لب داشت. درحالی که مشغول بررسی لباسش بودم متوجه شدم امروز لباس آبی روشنی پوشیده بود که با شلوار لی‌اش سازگاری خوبی داشت. همچنین حالت موهای قهوه‌ای و لختش را دوست‌داشتم. به راستی موهایش چرا یک روز به رنگ خرمایی بود و یک روز قهوه‌ای؟

سایروس: «ممنون.»

نپرسیدم برای چه تشکر کرده چون دلیلش مشخص بود و البته من خشمگین بودم که دیر تشکر کرد هرچند او از من نخواست کمکش کنم اما حال که کرده بودم بهتر بود تشکر کند. در جوابش لبخندی زدم و به چشمانش خیره شدم. رنگ مهربانی اصلا تغییر نکرده بود و هنوز حالت مهربانی در آن موج می‌زد. الان بهترین راه بود تا با او صحبت کنم اما راستش اصلا سخنی پیدا نمی‌‌کردم. خب چه بگویم؟ اصلا چرا باید چیزی بگویم شاید او دوست نداشته باشد با من صحبت کند؟ کلافه نگاهم را به تخته دوختم که گفت.

سایروس: «تو هم کم حرفی و قصد نداری از اینکه کنارتم استفاده کنی.»

- استفاده؟

سایروس:« درسته همه در تلاشن تا باهاشون حرف بزنم مسخرس نه؟»

- نه!

شاید چون خود نیز دنبال هدفی بودم تا با او سخن بگویم. نگاهش خشک شد و آن مهربانی تبدیل شد به بی احساسی شد. سریع نگاهش را به دفترش دوخت. نمی‌دانم چه دلیلی دارد که انقدر سریع سرد و گرم می‌شود؟ شاید دوست دارد صمیمی باشد اما چیزی مانع می‌شود و سریع از صمیمیت پشیمان می‌شود. در هر صورت توجهی نکردم و سریع سوالی از او پرسیدم تا دوباره یخ نشود. البته شاید یخ نشود.

- تو آدمی؟

بدترین یا شاید مزخرف‌ترین سوالی بود که پرسیده بودم. راستش رفتارش مانند یک انسان نبود او عجیب و پیچیده بود عین یک پازل سخت و در هم برهم که اصلا قصد چیده شدن نداشت. سایروس سریع برگشت و نگاهم کرد. دهانش باز مانده بود و چشمانش گشاد شده بود. تعجب از تمام حرکاتش مشخص بود. شاید واقعا انسان نبود و می‌خواست بداند از کجا فهمیدم یا شاید از سوال مزخرفم جا خورده بود. در هرصورت من از سوالم چندان پشیمان نبودم. او شبیه یک انسان عادی نبود. کلاس تقریبا خالی شده بود و خبر خوب این بود که این آخرین کلاس امروزم بود. سریع بلند شدم که سایروس نیز همراه با من بلند شد. خواستم فرار کنم که مچ دستم را گرفت. با تعجب نگاهش کردم که گفت.

سایروس: «منظورت از اون حرف چی بود؟»

- هیچی.

هرچند منظوری صددرصد داشتم. دستم را رها کرد اما هنوز منتظر بود ولی من سریع‌تر از چیزی که بتواند فکرش را بکند غیبم زد. رامونا نیز سریع سمتم آمد. بزرگ‌ترین لطفش این بود که سوالی راجب رفتار عجیبم نپرسید. باخره به اتاقمان رسیدیم و با خیال راحت کیفم را روی تختم انداختم. لباسم را در آوردم و با یک لباس سفید راحتی و یک شلوار ورزشی عوش کردم. موهایم را باز کردم. تقریبا فر شده بود و من عاشق این فر زیبایش بودم. خودم را راحت روی تخت انداختم که رزا و تلما نیز وارد شدند ودر را بستند. رامونا مانند من روی تختش دراز کشید اما رزا کتاب‌هایش را روی زمین ریخت و نشست تا آنها را مطالعه کند. سپس تلما درحالی که موهایش را باز می‌کرد، شروع کرد به صحبت.

تلما: «بچه‌ها سایروس منو دنبال کرد تا اتاقمونو پیدا کنه بعدشم رفت.»

با شنیدن نامش تعجب کردم اما چهره‌ام را همچنان ریلکس نشان دادم. حداقل خوب می‌دانستم در تظاهر لنگه ندارم. اما از درون صدها سوال سمتم حمله آورده بود. یعنی واقعا برای چه قصد داشت اتاقمان را پیدا کند؟ که چه شود؟ نکند هنوز می‌خواهد بداند چرا آن سوال را پرسیدم؟ تلما بالشی سمتم انداخت و گفت.

تلما: «تو با اون حرف زدی! چی گفتین؟ اون چرا می‌خواد اتاقمونو پیدا کنه؟»

تنها جوابی که می‌توانستم بدهم را به زبان آوردم.

- نمی‌دونم.

تلما ناامید آهی کشید و بالای تختش رفت. درحالی که موهایش را شانه می‌کرد، پاهایش را تاب داد و آوازی زیرلب خواند. رزا بلند شد و درحالی که سمت در می‌رفت گفت می‌خواهد برایمان شام بگیرد. سریع سمت چمدانم رفتم و لپتاپم را برداشتم. درحالی که آن را به شارژ می‌زدم شروع کردم به باز کردنش. نگاهم روی رمانی بود که مثلا مشغول خواندنش بودم اما ذهنم دنبال سایروس عجیب بود. عجیب در معنایی واقعی. او واقعا انسان بود؟ خب مشخص است که انسان است اما چرا با این سوالم جا خورد؟ لپتاپ را خاموش کردم و نگاهم را به رزا دوختم. رزا غذارا سمت مبل‌های راحتیه اتاقمان برد و روی میز گذاشت.

تلما از روی تخت پرید و سمت غذا رفت و من نیز روی مبل راحتی نشستم. با باز کردن غذا فیش چیپس را دیدم.

- غذای خوبیه.

تلما:« من عاشق فیشم.»

رزا: «از چشمات مشخصه!»

-کمی بو میده.

رامونا:« اوه موافقم.»

غذارا مزه مره کردم. آنطور که مشخص است طعمش عالیست پس باید بوی بدش را نادیده بگیرم. درحالی که غذا می‌خوریدم تلما راجب آهنگ موردعلاقه‌اش صحبت می‌کرد و رزا می‌گفت از این آهنگ متنفر است زیرا فقط از عشق سخن می‌‌گوید. البته من نظر خاصی نداشتم شاید چاشنیه آهنگ عشق باشد و احتمالا تکرار بیش از حد عشق نیز مزخرف می‌شد. در هرصورت مثل همیشه سکوت کردم و فقط غذایم را خوردم. رزا در این میان راجب امتحان سختی که در پیش بود صحبت می‌کرد اما برای من مهم نبود. بعد از غذا، تلما روی تختش دراز کشید و رزا هم مشغول درس خواندن شد. رامونا هم آهنگی گذاشت و مشغول گوش دادن به آن شد. به نظر می‌رسید کسی واقعا حوصله ندارد. از اتاق خارج شدم و سمت حیاط رفتم. کمی هوای خنک خوردن و تنهایی قدم زدن لذت بخش‌ترین احساس بود. ناگهان نگاهم روی سایروس قفل شد که بال‌های سیاه و زیبایی داشت و کمی از روی زمین فاصله داشت. چندبار پلک زدم که دیدم سایروس روی زمین است و به من نگاه می‌کند. خبری از بال نبود. به آرامی نزدیکش شدم و درکمال تعجب دیدم لباس سیاه و بلندی پوشیده با شلواری راحتی و هیچ بالی وجود ندارد.

- اون بال..

سایروس:« چی؟»

خب شاید من توهم زدم پس پرسیدن چنین سوالی حتما نادرست و احمقانه است. اما تقریبا مطمئنم که دیدم بال می‌زد. آهی کشیدم و گفتم.

- فکر کنم دچار توهم شدم و دیدم بال درآوردی و پرواز می‌کنی.

سایروس: «عجب پس. راستی تو نگفتی چرا فکر کردی من انسان نیستم؟»

- مهم نیست.

خواستم باز فرار کنم که محکم دستم را گرفت و مرا سمت خود کشید. من هر زمان که نزدیک او بودم قلبم با قدرت می‌تپید و مجذوب نگاهش می‎‌شدم. مطمئن بودم که باید فرار کنم اما چگونه؟ بازوان تنومندش به دورم حلقه شده بود و خود نیز قصد نداشتم فرار کنم شاید داشتم اما تردیدی هم وجود داشت.

سایروس:« میشنوم.»
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
پارت 15



سریع مرا از خود جدا کرد و دستم را کشید که باعث شد هردو روی صندلی بشینیم. نگاهش را به زمین دوخته بود و در انتظار سپری می‌کرد. من نمی‌دانستم باید چه جوابی بدهم تا ناراحت نشود و جالب این بود که ناراحتی یا خوشحالی او برای من مهم بود اما برای چه؟ به شب تیره خیره شدم. احساس خوبی نسبت به این شب نداشتم. همه جا بسیار تاریک بود و حتی یک ستاره هم در آسمان نبود و ماه نیز به سختی دیده می‌شد. تنها نور از طریق ساختمان به سوی حیاط وارد می‌شد و این دل گرم کننده بود. نمی‌دانستم چقدر باید آنجا منتظر باشم فقط این را می‌دانستم که احساس سرما می‌کردم.

سایروس: «بگو.»

لحنش کاملا دستوری و یخ زده بود. به چشمانش خیره شدم که او نیز دقیقا به چشمانم خیره شد.

-رفتارت مثل یک انسان نیست.

سایروس لبخندی زد و به ساختمان بزرگ و باشکوه مقابل خود خیره شد. شاید این جواب بی ادبانه باشد اما او اصلا اعتراض نکرد. یعنی امکان دارد انسان نباشد؟ یعنی ممکن است آن بالی که دیدم توهم نباشد؟ او کیست که ذهن مرا مغشوش می‌کند؟ من چرا به او بیش از افراد دیگر توجه می‌کنم؟ به راستی برای چه احساس می‌کنم دوستش دارم؟ دوباره به چهره‌اش خیره شدم. به فکر فرو رفته بود و به سنگ‌های روی زمین خیره بود. گاهی لبش را تکان می‌داد اما صدایی از آن خارج نمی‌شد. احساس می‌کردم خوب است که با او دوست باشم شاید دو رفیق، اما دادن چنین پیشنهادی از طرف من غیرممکن بود. خواست بلند شود و برود که پرسیدم.

-تو چرا انقدر یخی؟

برگشت و با نگاه خندانش غافلگیرم کرد. راستش او در یک ثانیه سریع می‌توانست تغییر حالت بدهد اما دلیل خنده‌اش مشخص نبود. شاید از نظر او سوال من بیش از حد مسخره بود یا شاید او بیش از حد از خود غافل بود. بدون اینکه جوابی بدهد وارد ساختمان شد و مرا تنها گذاشت. سنگ بزرگی از روی زمین برداشتم و آنقدر محکم به آن فشار وارد کردم که پودر شد. پوزخندی زدم و بلند شدم بروم سمت اتاقم که صدای سایروس مرا متوقف کرد. او مگر داخل ساختمان نبود؟

سایروس:« تو الان چی کار کردی؟»

متوجه منظورش نشدم که به سنگ اشاره کرد. من اصولا اهل تلافی نیستم اما حال زمان تلافی بود. لبخندی زدم و بدون پاسخ وارد ساختمان شدم سپس درحالی که از پله‌ها بالا می‌رفتم به سایروس خیره شدم که با لبخند کجی نگاهم می‌کرد. بلاخره وارد اتاق شدم و در را پشت سر خود بستم. همه در خواب فرو رفته بودند. سمت تختم رفتم و آرام دراز کشیدم. افکار آن پسر عجیب را پس زدم و به فردای روشن فکر کردم. فردا کلاس ورزش داشتم یعنی باید امروز خیلی عالی استراحت کنم بدون فکر کردن به معمای عجیبم. سریع چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
پارت 16



همه در سالن ورزش جمع شدند و روی صندلی‌هایی که دور سالن بود نشستند و از شانس زیبای من سایروس همیشه جایش کنار من بود. تلما هم مقابل ما آن سوی سالن نشسته بود و با لبخند مرموزی نگاهم می‌کرد. به نظر می‌رسد دوست خودم یک معما است. دیگر از سکوت کردن و معما ساختن بدم می‌آمد. باید سوال بپرسم و بدانم برای چه آن پسر با کسی صمیمی نمی‌شود و مشکوک است یا چرا تلما زود غیب می‌شود و با سایروس صحبت می‌کند؟ مغز من فقط ساختن سوالات را بلد بود اما حل آنها را بلد نبود. مربی هنوز ورد سالن نشده بود و همه مشغول صحبت بودند پس حال باید فرصت را غنیمت بشمارم. سریع سمت سایروس برگشتم که متوجه شد به او خیره شدم اما واکنشی نشان نداد.

-می‌تونم از تون سوالی بپرسم؟

سایروس نیز سمت من برگشت و با چشمان نافذ و تیزبینش به من خیره شد. احساس کردم می‌تواند ذهنم را بخواند. شاید می‌خواست بداند چه سوالی قصد دارم بپرسم. هنوز در انتظار بودم تا بپذیرد و این معما هارا حل کنم اما او فعلا فقط نگاهم می‌کرد. زیر آن نگاه کردم درحال ذوب شدن بودم که سریع نگاهم را به زمین دوختم.

سایروس: بپرس ولی قول نمیدم جواب بدم.

با لبخند به چشمانش خیره شدم. این خود یک پیشرفت عالی بود. باید یک سوال خوب می‌پرسیدم. بی شک او به تک تک سوالات جواب نمی‌دهد پس باید یک سوالی بپرسم که جوابش تمامیه این مسائل باشد. باید امیدوار باشم تا جواب دهد در غیر این صورت باید تا آخر عمر مدام به این سوالات فکر کنم و منتظر باشم تعداد سوالاتم اقزایش پیدا کنند. بلاخره تمام شجاعت خود را جمع کردم و با تر کردن لبم تصمیم گرفتم بهترین سوال را بپرسم.

-تو دیشب بال داشتی من مطمئنم که دیدم، از طرفی خیلی عجیبی و از همه دوری می‌کنی، گاهی یخی گاهی گرمی، تلما هم عجیبه و یهو محو میشه و درحالی می‌بینمش که با تو صحبت می‌کنه. اون کتاب هم یکی دیگه از رازها بود که تو سریع از دستم گرفتی. من مطمئنم یک چیزهایی اینجاغیر عادیه. تو کی هستی؟

سایروس لبخند متحیری زد که قلبم لرزید. لبخند زیبایی داشت بسیار زیبا. چشمان خندانش را به نگاهم دوخت و صورتش را مقابل صورتم قرار داد. به دلیل نزدیکی بیش از حد معذب شدم و نگاهم را به زمین دوختم اما با برخود نفسش به صورتم تپش قلبم تشدید م‌شد. نمی‌دانم تا چه حد می‌توانم زیر نگاهش طاقت بیاورم ولی می‌دانستم لبخندش دو دلیل دارد. یا من درست می‌گویم و تعجب کرده یا لبخندش از روی تمسخر است و گمان می‌کند من یک دیوانه‌ام! با تمام تلاش به دو تیله سیاهش خیره شدم. هیچ احساسی از نگاهش نیافتم.

سایروس: روز اول که دیدمت فهمیدم فرق داری. مثل بقیه سطحی‌گرا نیسی و فکر نمی‌کنی من مغرور و سردم، توی ذهنت کلی سوال چیدی و فهمیدی یک چیزی درست نیست، زیادی باهوشی ولی من به سوالت جواب نمیدم.

کلافه نگاهم را به مقابل دوختم. نمی‌گوید؟ برای چه؟ قصدش چیست؟ چه چیزی را از من مخفی می‌کند؟ او تا اینجا به صورت غیرمستقیم گفت من دیوانه نیستم و تفکراتم درست است اما اینکه کیست را نفهمیدم. شاید درست نباشد که به جواب معمای خود برسم اما ذهنم این سوالات را درک نمی‌کند. اگر می‌شنیدم او بالی برای پرواز دارد باور نمی‌کردم اما من این را دیدم. شاید حال که سایروس به سوالم پاسخ نمی‌دهد تلما بتواند پاسخ دهد او آنقدرها هم که نشان می‌دهد باهوش نیست، از طرفی من دوستش هستم و او می‌تواند چنین مسائلی را به من بگوید و در این موارد شکی ندارم. ولی اگر موضوع بسیار پیچیده و عجیب باشد یا پای یک راز در میان باشد گمان نمی‌کنم او هم به من پاسخی بدهد.

-سایروس حدس‌های من درسته؟

-خودت چه فکری می‌کنی؟

-حس می‌کنم درسته.

دیگر جوابی نداد که تلاش کردم بیشتر با او سخن بگوید و او را به صحبت کردن وادار کنم.

-من دوست دارم جواب این معما رو بدونم.

سایروس این بار با لحنی مشتاق‌تر سمت من برگشت و گفت.

-چرا می‌خوای جوابشو بدونی؟

-چون از سوال‌های بی جواب بدم میاد.

_چرا سوال میسازی؟

-ذهنم میسازه دست من نیست.

سایروس سکوت کرد که کلافه به مربی خیره شدم. حال او وارد سالن شده بود و داشت اصول و قوانین مبارزه را می‌آموخت سپس مارا گروه بندی کرد. دقیقا جای بد موضوع این بود که من و سایروس و رامونا در یک تیم بودیم. ما در تیممان یک معما داشتیم و من هرچه بیشتر پیش او باشم سوالات بیشتری جذب می‌کنم و هرچه بیشتر سوال جذب کنم کلافه‌تر می‌شوم. نفس عمیقی کشیدم و به سخنان مربی گوش دادم هرچند اصلا حال و حوصله هیچ کلاسی را نداشتم حتی ورزش. فرانسیس وارد زمین دایره‌ای شد و مربی سایروس را به عنوان حریف او انتخاب کرد. سایروس از جایش برخواست که سریع دست کش‌ها و وسایلش را به او دادم. سپس بطری آب را هم برداشتم تا وقتی نیاز داشت به او بدهم. رامونا هم برای دلگرمی سایروس گفت می‌داند او برنده است هرچند این یک تشویق نبود، سایروس اگر همانی باشد که من گمان می‌کنم، پس پیروز می‌شود. آه من گمان نمی‌کنم او یک انسان عادی باشد یا اصلا انسان باشد و حتی نمی‌دانم این درست است یا نه، خوب است یا نه! اگر شخصی انسان نباشد پس چه هست؟ و اگر غیرانسان باشد در جمع انسان‌ها چه می‌کند؟ آنقدر در افکار و سوالات خود دست و پا زدم تا متوجه نشدم یک راند به پایان رسیده. سریع آب را به دستش دادم که کمی از آن را نوشید و سپس با حوله کوچک موهایش را کمی خشک کرد و برای راند دوم وارد زمین شد. این بار تمام حواسم را روی مسابقه متمرکز کردم البته تقریبا! سایروس با یک مشت فرانسیس را روی زمین انداخت و بازی به نفع تیم ما پایان یافت. فرانسیس با ناله بلند شد و سمت تیمش رفت. سایروس هم بدون کمی شادی سمت ما آمد و آبش را نوشید.

رامونا: کارت عالی بود سایروس.

سایروس درحالی که موهای قهوه‌ای و لختش را خشک می‌کرد به رامونا چشمکی زد اما جوابی نداد. او شاید تلخ و معما باشد اما من مطمئنم او روی بسیار مهربان است و خوبی هم دارد. و من می‌خواهم آن روی او را کشف کنم و احساس کنم. غرق صورتش شده بودم و به لبخند کمرنگش خیره بودم. دستم را روی قلبم گذاشتم و نگاهم را روی زمین دوختم. من باید از او دوری کنم. من حتی نمی‌دانم او کیست پس نمی‌توانم احساسی نسبت به سایروس پیدا کنم نه! این احساس از ریشه اشتباه است. سمت رامونا رفتم و جایم را با او عوض کردم. هرچند هم رامونا و هم سایروس از این رفتار من در تعجب بودند اما سرد بودن من نسبت به سایروس نیاز است. بی شک آن معما بعد از حل شدن هم حال مرا خوب نخواهد کرد و شاید اتفاقات بدتری را احساس کنم. با شنیدن نامم از زبان مربی سمت زمین رفتم و مقابل تلما ایستادم. او حریف بسیار قدرتمندی است و اگر این حقیقت داشته باشد و او هم یک انسان نباشد باخت من بدون شک حتمی است. از نگاهش شرارت را احساس کردم اما درجوابش اخم کردم. درحالی که به تلما دست می‌دادم آرام گفت.

-توی زمین بازی دوستی نمیشناسم.

-همچنین تلما!

با سوت مربی بازی آغاز شد. تلما با سرعت پشت سرهم به من مشت و لگد می‌زد و من نیز تلاش می‌کردم بتوانم تنها یک ضربه به او بزنم اما نتوانستم و همان طور که مشت می‌خوردم راند اول پایان یافت. با خشم پیش رامونا و سایروس رفتم که سایروس با لبخند آب را سمتم گرفت. لبخندی زدم و سریع کمی از آب را نوشیدم. اشتباه نکردم او نیز انسان نیست اگر انسان بود می‌توانستم نابودش کنم من بهترین ورزشکار رزمی هستم چنین اتفاقی غیرممکن است. سایروس نزدیک گوشم زمزمه وار با لحن زیبایی گفت.

سایروس: اگر یکی از اون مشت‌ها به یک انسان می‌خورد تا الان مرده بود پس خودتم یک انسان معمولی نیستی! حالا برو بزنش.

با تعجب به چشمان سیاه و مرموزش خیره شدم و سمت زمین رفتم. با صدای مربی بازی آغاز شد. اگر سایروس می‌گوید من یک انسان نیستم یعنی نیستم؟ شاید او راست می‌گوید اگر من یک انسان عادی بودم پس چرا هیچ دردی هنگام خوردن آن ضربات احساس نکردم؟ فرانسیس و دار و دسته‌اش مرا مسخره می‌کردند و بیشترین علل خشم دقیقا همین شد. با شدت و قدرت لگد محکمی به سر تلما زدم که چند بار تلو خورد و سپس دوباره سمتش رفتم و با پیچاندن دستش و زدن مشت‌های پی در پی به سینه‌اش، او روی زمین افتاد. نفس عمیقی کشیدم و به تلما خیره شدم. با حیرت نگاهم می‌کرد و هنوز نمی‌توانست باور کند که باخته! دستم را سمتش گرفتم تا بلند شود اما بدون کمک من بلند شد و با احترام کوچکی سمت دوستانش رفت. سرجایم بازگشتم و این بار آب بیشتری نوشیدم. موهای طلایی و درهم برهمم را با دستم نظم دادم و با کش بستم. سایروس با تعجب نگاهم می‌کرد و زیرلب چیزی می‌گفت.

-چیزی شده؟

سایروس: تو خیلی باهوشی و علاوه بر اون قدرت و زوت بیشتر از یک انسانه امکان نداشت بتونی تلما رو شکست بدی! تو واقعا قدرتمندی از طرفی، تو..رفتارت هم عجیبه گاهی گرم و صمیمی یک لحظه سرد و اخمو! حالا تو بگو ، تو کی هستی؟

-سوال خوبی بود، نمی‌دونم کیم!

با این اتفاقات شک داشتم خودم را بشناسم. من که بودم؟ اگر واقعا تلما یک انسان عادی نباشد شکست دادنش غیرممکن بود اما من شکستش دادم یعنی من یک انسان عادی نبودم؟ اما مگر می‌شود؟ امکان ندارد نمی‌توانم باور کنم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
پارت 17

اینکه یک انسان نباشم دور از باور است، شاید تلما یک انسان عادی است اما پس چرا سایروس می‌گوید کسی نمی‌تواند تلما را شکست دهد؟ این سوالات چه زمانی پایان می‌ِیافتند؟ مربی اعلام کرد ادامه کلاس برای هفته بعد و کلاس پایان یافت. کیفم را برداشتم و با همان لباس ورزشی سفید از سالن ورزش خارج شدم. باید هرطور شده تلما را پیدا می‌کردم و سوالاتم را از او می‌پرسیدم. احتمالا او الان از دست من دلخور است اما پرسدین این سوالات برای من از هر چیزی مهم‌تر بود. رامونا کنارم قرار گرفت که دستش را گرفتم و هردو سریع سمت تلما رفتیم. تلما به نظر خشمگین نبود و اتفاقا لبخند هم می‌زد. نمی‌دانستم چگونه باید سوالاتم را شروع کنم و اصلا نمی‌دانستم آیا به سوالاتم پاشخ می‌دهد یا نه؟

-تلما من باید باهات صحبت کنم.

تلما: نه بابا تو هم حرف می‌زدی رفیق؟ باشه عزیزم بریم حرف بزنیم راستی رامونا، رزا کارت داشت بهتره بری پیشش.

رامونا: نخود سیاه آره؟ باشه میرم.

هردو لبخندی زدم و منتظر ماندیم رامونا کاملا دور شود سپس هردو با جدیت به یکدیگر خیره شدیم. دستش را گرفتم و او را همراه با خود سمت حیاط بردم. هوا سرد بود و باران نم نم درحال باریدن بود. سمت صندلی رنگ و رو رفته قرمز رنگ که کتار درخت بلندی قرار داشت رفتم و نشستم که تلما نیز کنارم نشست. میله سرد بود و این سرما را با تمام وجود احساس می‌کردم اما سعی کردم سرما و تمام حالات‌ را کنار بگذارم و فقط به سوالی که قصد پرسیدنش را داشتم فکر کنم. تلما باید این معما را برای من حل کند من گمان می‌کنم او از همه چیز با خبر باشد.

-تلما من مطمئنم یک چیزی اینجا غیرعادیه...

کمی مکث کردم و به صورت تلما خیره شدم. ابروانش به یکدیگر متصل بودند و صورتش بیش از حد جدی به نظر می‌رسید. اما باید سوالم را بپرسم و او باید جواب مرا بدهد.

-تو و سایروس چرا با هم صحبت می‌کردین؟ منظورم اینه تو طبق چیزهایی که من می‌دونم یک انسان عادی نیستی البته این یک گمانه و من مطمئن نیستم فقط می‌خوام بدونم واقعا راز عجیب شما چیه؟

تلما به برگ ارغوانی رنگی که روی زمین بود، نگاه می‌کرد و به نظر به شدت در فکر بود. شاید تردید داشت که بگوید یا نه یا شاید می‌ترسید با گفتن این راز مجازاتش کنند و حتی احتمالا از سایروس نیز می‌ترسید . دوست داشتم هرچه زودتر این تردید را کنار بزند و با من سخن بگوید. حتی یک کلمه! خود نیز نمی‌دانستم چرا تا این حد عاشق پیدا کردن معما بودم. حال به خود نیز شک کرده بودم و دوست داشتم تمام این شک‌ها را از بین ببرم. تا قبل از آن اصلا این چنین قصد نداشتم دنبال جواب بروم اما حال با دیدن اتفاقات دیشب شک داشتم بتوانم فراموش بکنم.

تلما: لطفا دنبال جواب نباش.

تنها با این سخن مرا در دریایی از سوالات تنها گذاشت. اما برای چه دنبال جواب نباشم؟ به ساعت مچی‌ام خیره شدم و وارد سالن شدم. بهتر بود ذهنم را با کلاس و درس‌هایم مشغول کنم شاید بتوانم از این احساس مزخرف اندکی کم کنم. رامونا با ذوق سمتم آمد و گفت.

رامونا: اوه باورت میشه؟ فردا جشن تولد ویکتوره و اون توی مدرسه قراره یک جشن بزرگ بگیره.

-خیلی عالیه. باید حتما براش هدیه بگیریم.

رامونا: آره . نظرت چیه بعد کلاس بریم بیرون تا خرید کنیم؟

-فکر خوبیه .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #19
پارت 18

یک ، دو، سه، حال سکوت جاری می‌شود. روی صندلی کتابخانه نشستم و قهوه را سمت راست میزم گذاشتم. کتابخانه بزرگ و دلباز و البته آرامش بخش بود. رنگ شکلاتی و کاکوئی که در کتابخانه به کار رفته بود، فضا را آرام نشان می‌داد و از طرفی در فضا بوی ورق نم دار و ورق تازه کتاب‌ها پیچیده شده بود. به پنجره بزرگی که سمت راستم بود و اسکله را نشان می‌داد، نگاهی انداختم و کتاب قهوه‌ای و بزرگ را باز کردم. کتاب نامرئی یکی از کتاب‌های قطور و قدیمی این کتابخانه بود که بیش از پانصد صفحه داشت، آنقدر قدیمی شده بود که ورق‌هایش نازک شده بودند و به رنگ قهوه‌ای روشن در آمده بودند. اولین خطوط را آرام زمزمه کردم.

(روزی همه چیز تغییر می‌کند! زندگی و مسیرش رنگ و بوی جدیدی می‌گیرد و شما از آن مسیر ساده و کسل کننده به راهی پر پیچ و تاب و عجیب می‌رسید. این مسیر همچو شکلاتی شیرین زود خورده می‌شود و زود هم تمام می‌شود اما دندان دردش می‌ماند. وسوسه بر انگیز است و تو را در خود شناور می‌کند، اگر دقت نکنی همچو ماهی مرده به سطح آب می‌آیی. راه دشواریست اما همچو یک خواب و رویا می‌ماند که وقتی بیدار شوی حسرتش را می‌خوری و می‌گویی کاش بیدار نمی‌شدم)

-کتاب خوبیه نه؟

به سایروس که مقابلم نشسته بود خیره شدم و چیزی نگفتم. قهوه شکلاتیم را از کنار پنجره برداشتم و آرام نوشیدم. برای من سایروس مانند این مسیر بود. شیرین اما خطرناک و من نمی‌دانستم زیر کدام یک را با ماژیک پررنگ کنم. آیا به خطرش دقت کنم یا شیرینیش؟ لیوان خالی را روی میز گذاشتم و کتاب را ورق زدم.

-این کتاب واقعیه البته از نظر من

برای مدت کوتاهی به چشمان سیاه سایروس خیره شدم و باز به کتاب زل زدم.

-شما همیشه کم حرفین یا می‌ترسین خطرناک باشم؟

باهوش بود! بیش از حد باهوش بود. شاید اصلا می‌توانست ذهنم را بخواند.

-چه خطری؟

صدای آرام و ضعیفم را در هوا شکار کرد و سمت من خم شد. هردو دستش را روی میز شیشه‌ای مقابلم گذاشت، و به (خطر) در کتاب اشاره کرد. چشمان ریز شده و جدیش را به من دوخت و گفت.

-این خطر

-این کتاب به شما مربوطه؟

سایروس سریع جا خورد و رنگ عوض کرد. دوباره به صندلی خود تکیه داد و سعی کرد ریلکس باشد. بی خیال کلمات را بیان کرد تا توجه مرا به سمت دروغ خود جلب کند و نگذارد دچار شک شوم اما من باهوش‌تر از او بودم.

-نه اصلا! فقط گفتم شاید احساس کنی منم در عین زیبا و خوش تیپ و خواستنی بودن خطرناک باشم.

-یک چیزو می‌دونستین؟

سایروس با دقت منتظر ادامه سخنم ماند. از پشت میز بلند شدم و لیوان و کتابم را برداشتم وزن کتاب آنقدر زیاد بود که دستم خسته شد .

--حقیقت قدرتمند‌تر از دروغه دوست عزیز

سایروس با تعجب به کنایه‌ای که زدم فکر کرد و به میز خیره شد. چنان به فکر فرو رفت که ابروانش دست یکدیگر را گرفتند. لبخند محوی زدم و همراه کتاب از کتابخانه خارج شدم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #20
پارت 19

در کلاس درس تنها چیزی که توجه مرا به خود جلب کرده بود، درس بود. دوست داشتم دیگر دنبال معما و سوالات خود نروم و اصلا سایروس و تلما را دنبال نکنم، اینکه آنها چه هستند برای من مهم نیست و اصلا به من چه ربطی دارد؟ مگر آنها با من ارتباطی دارند که بدانم چه هستند؟ تلما فقط یک رفیق ساده است و آزاری به کسی نرسانده و اصلا هم مشکوک جلوه نمی‌دهد جز هنگام صبح و همچنین سایروس اصلا با کسی صحبت نمی‌کند و حتی رفیق من هم نیست که دنبال معمای او بروم. باید یک بار برای همیشه این پرونده و معما را ببندم. به راستی که اصلا نباید خود را فصول و کنجکاو جلوه می‌دادم! من همان دختر کم حرف و بی تفاوت هستم و امروز دلیلی نمی‌بینم بخواهم رفتارم را تغییر دهم. با اینکه جمعیت کلاس 15 نفر بود با این حال احساس می‌کردم بسیار شلوغ است! هرکسی در سویی مشغول صحبت کردن و انجام کارهای مختلفی بود. معلم پشت میز نشسته بود و ورق‌های روی دستش را بررسی می‌کرد و گویا وقت آزاد داده بود. به چهره رامونا خیره شدم که مدام می‌خواست چیزی بگوید اما سکوت می‌کرد گویا از چیزی ناراحت بود یا احساس بدی داشت.

-چیزی شده؟

همین سوال کافی بود تا رامونا چانه‌اش بلرزد و کلمات با شتاب از دهانش خارج شود.

رامونا: من توی همه کلاس‌ها با تو هستم و خیلی احساس تنهایی می‌کنم. تو دوست منی ولی اصلا با من صحبت نمی‌کنی، می‌دونی این حس خوبی به من نمیده من دوست دارم باهات حرف بزنم راجب خیلی چیزا.

نگاهم را به نگاه دلگیرش دوختم. حق با او بود. من نقش یک مجسمه را درکنارش بازی می‌کردم یا یک رفیق! هیچ گاه نتوانستم بیش از حد سخن بگویم و کلماتم فقط در نیم خط جا می‌شوند. باید درکنار دوستانم این ضعفم را درست کنم. کم حرف بودن در بسیاری از جاها نادرست است.

-خب صحبت کن! راستی نظرت راجب جشن تولد چیه؟ می‌خوای چی بپوشی؟ و اینکه تو احساسی نسبت به ویکتور داری؟

تا توانسته بودم خود را مشتاق نشان داده بودم. رامونا با لبخند شیرین صندلی‌اش را سمت من برگرداند و آرنجش را روی میز گذاشت. سپس با قفل کردن دستانش، لبش را تر کرد و از ریزترین نکات آغاز کرد و شروع کرد به توضیح دادن. سایروس با لبخند کجی نگاهم می‌کرد که سریع نگاهم را به رامونا دوختم. فکر نکردن به او و مسائلش اولین گام برای موفقیت من بود. او هرگز نمی‌تواند یک دوست یا رفیق برای من باشد پس چرا باید به مسائلی که مربوط به اوست دخالت کنم یا راجب آنها کنجکاو باشم؟ من نیز برای خود شخصیتی دارم و نمی‌گذارم یک معمای ناتمام آن را خراب کند.

رامونا: راستش می‌خوام دامن فیروزه ایم رو بپوشم که تا ساق پامه، اونو مادربزرگم از ایتالیا برام خریده بود اخه مادربزرگم اونجا زندگی می‌کنه، یک جورایی من عاشق اون دامنم. راستش دوست دارم توی تولد ویکتور خیلی خوشگل دیده بشم و ویکتورم فقط به من نگاه کنه. نمیگم عاشقشم ولی خب خیلی دوسش دارم می‌دونی که؟

-اوه آره می‌دونم. گفتی مادربزرگت تو ایتالیا زندگی می‌کنه؟

رامونا: آره. اون و پدربزرگم یا بهتر بگم کل فامیلامون اما ما به خاطر شغل پدرم مجبور شدیم بیایم به این کشور البته بودنمون توی انگلیس مشخص نیست شایدم برگشتیم به کشور خودمون.

-دقیقا عین ما.

رامونا: شما؟

-ما از ایران اومدیم.

رامونا با ذوق به من خیره شد. در چشمانش صدها سوال ناتمام بود. این را از برقی که چشمانش داشت فهمیدم. امروز رامونا لباس بنفش و گشاد همچنین زیبایی پوشیده بود و موهایش را به سمت چپ شانه کرده بود که این باعث شده بود تا موها از سمت چپ روی گونه‌اش بریزند.

رامونا: تو فارسی؟ پس چرا اسمت گلوریاس؟

-اسم من دلارامه. تغییرش دادیم.

بلاخره زنگ خورد و دست در دست رامونا از کلاس خارج شدم. سالن غرق در دانش‌آموزانی بود که با شتاب این سو و آن سو می‌دویدند. درحالی که در طول سالن حرکت می‌کردیم نگاهم روی کاغذی قفل شد که به دیوار زده بودند. مقابل نوشته بزرگ ایستادم و با دقت خط به خطش را خواندم. مسابقات ورزش‌های رزمی از روز سه شنبه آغاز می‌شود و برنده این مسابقه مدال المپیک را به دست می‌آورد. با برگشتنم سایروس را پشت سر خود دیدم. نگاهش روی خطوط بود و لبش صاف و بی احساس. از کنارش گذشتم همراه با راموتا سمت سالن غذاخوری رفتم. امروز کار زیادی داشتیم. باید اول وارد اتاقمان می‌شدیم و یک لباس مناسب می‌پوشیدیم سپس یک بازار مناسب برای خرید جشن تولد انتخاب می‌کردیم همچنین من به یک لباس جدید برای جشن نیاز داشتم. فرانسیس و دوستانش چند میز آن طرف‌تر نشسته بودند و زیرچشمی به ما نگاه می‌کردند. دقیقا از روزی که با او آشنا شده بودم مدام متلک می‌پراند و مزاحمت ایجاد می‌کرد. نمی‌دانم در ذهن کوچکش چه خبر است فقط مطمئن بودم خبرهای خوبی موجود نیست. ویکتور و رزا نیز سمت میزما آمدند و مقابلمان نشستند.

-تلما کجاس؟

رزا: الان میاد.

مسلما این جواب سوالی که من می‌خواستم نبود اما بی خیال بحث شدم. شک دارم که رزا با او هم دست نباشد البته تلما جرمی انجام نداده که هم دست داشته باشد اما از نظر اینکه رزا نیز انسان نباشد شک‌هایی موجود بود. کم کم مشغول خوردن غذا شدیم اما خبری از تلما نبود. ویکتور راجب ماشین جدیدی که خریده بود صحبت می‌کرد و اصلا اشاره‌ای به رامونا نمی‌کرد که دارد با او هم صحبت می‌کند بلکه من احساس کردم رامونا را نادیده گرفته و فقط به من نگاه می‌کند. بی شک این موضوع باعث ناراحتی رامونا خواهد شد اما واقعا چیزی به ذهن من نمی‌رسید. باید می‌گفتم با من سخن نگو؟ مگر می‌شود؟

-اوه ویکتور بهت تبریک میگم.

ویکتور: چه عجب یک کلمه گفتی.

-یشتر از یک کلمه بود. انقدر بی انصاف نباشین خب من کم حرفم.

ویکتور: واقعا برات سخت نیست انقدر کم حرف زدن؟

-برعکس.

رزا: زیاد حرف زدن سخته. راستی برای فردا چه برنامه‌ای دارین؟

ویکتور: همتون باید فردا باشین گفته باشم.

-معلومه که هستیم.

رامونا: من نیستم.

با گفتن این سخن بلند شد و میز را ترک کرد و این درحالی بود که حتی یک قاشق از غذایش را هم نخورده بود. می‌دانستم این توجه نکردن ویکتور ماجرایی می‌شود. ویکتور با اخم به جای خالیه رامونا خیره بود و چیزی نمی‌گفت. با یک ببخشید بلند شدم تا دنبال رامونا بروم. شک ندارم حالش بارانی است. سمت حیاط رفتم و نفس عمیقی کشیدم. امروز هوا نسبت به روزهای پیش گرم‌تر بود و از باران خبری نبود. رامونا زیر درخت بزرگ و قلبی شکل نشسته بود و با ریزش برگ‌ها روی سرش فضای شاعرانه‌ای ساخته بود. به نظرم تنها بودنش بهتر باشد. درحالی که به زمین خیره بود چانه‌اش می‌لرزید و لبش آرام تکان می‌خورد. دست مشت شده‌اش روی صندلی قرار داشت و احساس می‌کردم دارد به صندلی فشار وارد می‌کند. سایروس دقیقا کنار من ایستاده بود اما با کمی فاصله. نگاه کوتاهی به او انداختم و متوجه شدم امروز یک لباس سفید پوشیده بود و از رویش یک سویشرت خاکی رنگ به تن داشت و شلوار قهوه‌ای و کم رنگی هم پوشیده بود. موهایش مثل همیشه نبود و این بار آن را عقب داده بود. تیپ متفاوتش مرا به وجد آورد اما سریع نگاهم را باز به رامونا دوختم که در همان شرایط به سر می‌برد. ویکتور نباید این چنین بی تفاوت خود را نشان می‌داد! اصلا دلیل این رفتارش چه بود؟ او همیشه با رامونا بسیار گرم و صمیمی رفتار می‌کرد اما امروز دقیقا برعکس این ماجرا بود و تنها با من صحبت می‌کرد. حتی پس از رفتن رامونا هم تلاشی نکرد تا از دلش در بیاورد. نکند واقعا رامونا کار اشتباهی کرده که باعث خشم ویکتور شده؟

سایروس: چیزی شده؟

هنوز نگاهم قفل رامونا بود که پاشخ دادم.

-شده باشه هم به شما ربطی نداره.

بیش از حد بی ادبانه برخورد کردم اما قصدم همین بود. دوری از سایروس و فرار از احساس دوست داشتنم نسبت به او. اصلا او یک جواب راجب معمایش به من نداده بود پس من چرا به او جوابی بدهم؟ هرچقدر برای خود دلیل می‌آوردم باز ناراحت بودم که بد برخورد کردم. به چشمانش خیره شدم او دقیقا به چشمان من نگاه می‌کرد. تیله سیاهش غرق در بی احساسی بود. با ریز شدن چشمانش چهره‌اش ترسناک به نظر رسید. خواستم از کنارش بگذرم که دستم را گرفت و مرا به خود نزدیک کرد. دستانش بسیار داغ و سوزان بودند. قلبم با چنان شدتی می‌تپید که صدایش را به وضوح می‌شنیدم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
42

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین