. . .

متروکه رمان مدرسه شبانه روزی در لندن | آرمیتا حسینی کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
اسم رمان مدرسه شبانه روزی در لندن
ژانر: تخیلی، معمایی، عاشقانه
نام نویسنده : آرمیتا حسینی
خلاصه

اتفاقات و راز‌های اسرار آمیزی ما بین اتاقک های کلاس سوسو می‌زند. ناپدید شدن ناگهانی معلم‌ها، ابتدا باعث شادی دانش آموزان شد و کم کم تردید را در دل تمامی افراد جاسازی کرد. ماجرای این مدرسه‌ی شبانه روزی همچو پازلی حل نشده بود. یک نفر، یک فرد عجیب، پشت آن همه ماجرا قرار دارد؛ اما آن فرد عجیب تنها نیست!



مقدمه

آرام دریچه را باز کردم. الکس پشت سرم مدام زمزمه می‌کرد که بازگردیم بازگردیم اما کنجکاوی آنچان تمام وجودم را قلقک می‌داد که غیرممکن بود بازگردم، بلاخره جایی رفتم که نباید می‌رفتم، با ورودم تاریکی همه جا را فرا گرفت و در از پشت قفل شد. با صدای بلندی فریاد می‌زدم و مشت‌هایم را به در می‌کوبیدم اما نه از بیرون به داخل صدایی می‌آمد نه از داخل به بیرون. بازگشتم و با دیدن مقابلم، نفسم در سینه حبس شد و روی زمین افتادم...


مقدمه
شما با یک رمان عجیب طرف هستید! ابتدا وارد یک مدرسه می‌شوید و سپس سوالات و درهای بسته مقابلتان قرار می‌گیرد، هرچه درها را باز می‌کنید بیشتر درون هزار تو گیر می‌کنید تا جایی که اصلا موضوع مدرسه بودن این مکان را فراموش می‌کنید و مشغول سیر در این مکان عجیب می‌شوید!
سپس می‌فهمید شما ، یک فرد عادی نیستید چیزی فراتر از این هستید!
ماجرا ترسناک نیست اما قابل درک هم نیست! عجیب‌تر از چیزی است که فکرش را می‌کنید.
بگذارید خودم را معرفی کنم من، تا مدتی قبل از ورود به مدرسه زندگی عادی‌ای داشتم اما بعد ماجراها مرا در خود فرو بردند و هی عمیق‌تر شد تا اینکه فراموش کردم قبلا چه کسی بودم!
می‌دانید هنوز نفهمیدم آیا مدرسه عجیب بود یا
آدم‌های؟
Negar_20210406_112957.png
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #21
پارت 20

سایروس گردنش را خم کرد و در کنار گوشم زمزمه‌وارگفت.

سایروس: با من قهر نباش!

سپس دیگر اویی نبود به سرعت از من دور شده بود. او چه گفت؟ من با او دوست نیستم که قهر کنم! من نمی‌دانم یک نفر چقدر می‌تواند مشکوک و عجیب باشد! چقدر! که حتی زمانی که از رازش و خودش فراری هستم باز می‌آید و مرا درگیر خود می‌کند. درحالی که برگ‌ها را زیر پای خود له می‌کردم سمت رامونا رفتم و کنارش روی صندلی سرد و آهنی نشستم. سرم را روی شانه لرزان رامونا گذاشتم و دستان یخ زده‌اش را بین دستان خود گرفتم. او نیز شدت گریه‌اش افزایش یافت و مدام از من ‌پرسید که ویکتور چرا از او بدش می‌آید. من فقط سکوت کرده بودم و آرام دستش را نوازش می‌دادم. دست لطیفش حال یخ زده بود. برگ کوچکی که زیر پایم بود را مدام با کفشم بازی می‌دادم و به بالا پایین می‌انداختم.

-مطمئنم فردا توی مهمونی انقدر خوشگل می‌کنی که دهنش باز می‌مونه.

رامونا: من نمیام.

-میای!

رامونا: نه!

-آره.

رامونا: گفتم نه!

-منم گفتم آره! تسلیم نشو!

رامونا بلاخره لبخند کوچکی زد که این نشانه رضایتش بود. سریع بلندش کردم و هردو وارد اتاق شدیم. تلما روی تختش نشسته بود و داشت به آهنگی گوش می‌داد و با آن هم‌خوانی می‌کرد. رزا هم مشغول مطالعه بود. سریع سمت کمد لباس‌هایمان رفتم. مانتوی زرشکی و کوتاهم را با شلوار لی و یخی رنگم پوشیدم. کلاه زرشکی رنگی روی موهای طلایی و فر شده‌ام گذاشتم و با یک رژ کمرنگ کارم را تمام کردم. رامونا هم خیلی بی حال یک مانتو و شلوار سیاه برداشت و موهایش را هم دم اسبی بست. محکم به شانه‌اش زدم و گفتم.

-نمیریم که سر قبر.

رامونا: حال ندارم.

-غلط کردی نداری.

رامونا: گیر نده لطفا.

-باشه. بچه‌ها ما میریم بازار کاری ندارین؟

تلما: به سلامت.

رزا: هم.. بای.

هردو از مدرسه خارج شدیم. مقابل مدرسه دریاچه بزرگ و زیبایی قرار داشت که کشتی‌های بزرگ و باشکوهی کنار اسکله نگه داشته بودند و منظره را زیباتر کرده بودند. خیابان خلوت بود و افراد زیادی در رفت و آمد نبودند. دورتادور خیابان را درختان خشکیده فرا گرفته بود و برگ‌ها زمین را با ب×و×س×ه‌های خود به رنگ ارغوانی در آورده بودند. سوار ماشین شدیم ک بوی تند سیگار مشامم را قلقک داد.

رامونا: لطفا به خیابون پورتبلو برین.

مرد چاق سری تکان داد و مشغول رانندگی شد. مرد پوست سفیدی داشت اما دستانش که روی فرمان واقع شده بودند، سیاه بودند و این ناهماهنگی بدی با بدنش ایجاد کرده بود. سرم را به شیشه تکیه دادم و به آهنگ ملایم خارجی گوش سپردم. یادم می‌آید که سه سال پیش به آن خیابان رفته بودیم. هوا بسیار سرد و برفی بود به گونه‌ای که همراه با مادر بسیار کند حرکت می‌کردیم. درحالی که چکمه خود را تا ته زیر برف فرو می‌بردم و شالاپ شولوپ قدم برمی‌داشتم ، مادر دستم را محکم با خود می‌کشید. و بلاخره بعد از سختی‌هایی فراوان به مغازه‌ای رسیدیم و داخل شدیم. داخل مغازه بسیار گرم بود و اصلا قصد نداشتم از مغازه خارج شوم. هوای مرطوب چنان تمام وجودم را در برگفته بود که حال خود را نمی‌دانستم. مادر سمت لباس سبز رنگ با خط‌های نازکی که رویش بود، رفت و آن را برای روز تولد پدر خریداری کرد. سپس دست مادر را گرفتم و درهمان سرما و درحالی که برف نیز شروع به باریدن کرده بود، خود را به خانه رساندم. دقیقا از همان روز تصمیم گرفتم از این خیابان متنفر باشم هرچند کار اشتباهی بود اما ذهن کوچک من نتوانست متوجه شود تقصیر از خیابان نبود بلکه از هوا بود. با توقف ماشین به رامونایی که چشمانش بسته بود، خیره شدم. آرام دستش را تکان دادم که هوشیار شد و سریع او را با خود به بیرون از تاکسی هدایت کردم. هوا نسبت به صبح سردتر شده بود اما آنقدر سرد نبود که مانع خرید ما شود.

رامونا: من لباس می‌خرم تو چی؟

سردرگم به مغازه‌های رنگی رنگی خیره شدم و فقط سکوت کردم. به راستی خود نی زنمی‌دانستم قصد خرید چه چیزی دارم. اما چیزی که می‌خواهم بخرم باید با شخصیت شوخ ویکتور همخوانی داشته باشد ، چیزی که بابت آن واقعا ممنون باشد نه از روی تعارف. اما آن چیز چیست؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #22
پارت 21

آن روز رامونا یک لباس زیبا برای ویکتور خرید و من پس از خریدن یک لباس طلایی و بلند برای جشن و خریدن یک هدیه مناسب کارم را تمام کردم و هردو خسته سمت اتاقمان رفتیم. سالن کاملا تاریک بود و همه چراغ‌ها خاموش شده بود. تلما و رزا نیز در آرامش خفته بودند و اصلا از دنیا خبر نداشتند. من نیز با انداختن وسایل‌ها کنار تختم، آرام روی تختم دراز کشیدم و چشمانم را بستم. اما اینکه چشمانم را بستم دلیل بر این نبود که دیگر به چیزی فکر نمی‌کردم. مشتاق بودم بدانم سایروس در جشن چه می‌پوشد؟ یعنی سایروس دوست من بود؟ چرا من با شنیدن نامش قلبم بی قرار می‌تپد؟ آهی کشیدم و خود را به خواب دعوت کردم. لابه‌لای رویای خویش شناور بودم. به بازوی گرم سایروس تکیه داده بودم و او در دل آسمان اوج گرفته بود. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و به چهره زیبایش خیره شدم. لبخند کوچکی بر من زد و لبش را به کنار گونه‌ام آورد اما سریع آن را عقب کشید و در عرض چند ثانیه دیگر سایروسی نبود و من درحال سقوط بودم! با صدای بلندی فریاد می‌کشیدم و دست و پا می‌زدم! سریع روی تخت نشستم و نفس نفس زدم. فضای داخل اتاق روشن بود و همه دور سر من جمع شده بودند. تلما با نگرانی آب قند هم می‌زد و رزا پشت سر هم از من سوال می‌پرسید. رامونا هم شانه‌ام را نوازش می‌داد و چیزی زمزمه می‌کرد. هنوز گیج بودم و اصلا نمی‌دانستم ساعت چند است! حتی این خواب هم نشان می‌دهد بودن با سایروس یعنی مرگ!

-من خوبم.

تلما: داشتی جیغ می‌زدی کل بچه‌ها بیدار شدن یکی یکی اومدن دم اتاقمون حتی سایروس هم اومده بود. با زور بردمشون بیرون.

سایروس؟ از بین تمام چیزهایی که گفت تنها این نام را شناختم و قلبم بی قرار تپید. آهی کشیدم و آب قند را به لبانم نزدیک کردم و جرعه‌ای از آن را نوشیدم.

-ممنونم ازتون.

رامونا مرا درآغوش گرفته بود و برای اولین بار من احساس لطیف دوستی را پذیرفتم و محکم او را به خود چسباندم. درحالی که چانه‌ام روی شانه رامونا بود نگاهم را به تلما دوختم که مدام ناخنش را با دندانش میمکید. گویا استرس سراسر وجودش را در برگرفته بود اما چرا؟ این سوالات مزخرف تا کی ادامه داشت؟

رزا: خب دیگه چیزی نمی‌خورین؟

-خیلی گرسنمه.

سریع سمت نان تافتون رفتم و عسل را روی آن مالیدم. درحالی که با لذت غذایم را مزه مزه می‌کردم افکارم را تجزیه و تحلیل می‌کردم. با فکر سایروس آخر دیوانه می‌شوم چرا تا نامش می‌آید قلبم می‌تپد؟ آهی کشیدم و سریع بلند شدم. سویشرت سفیدم را پوشیدم و موهای طلایی‌ام را شانه کردم. سپس کلاه سویشرت را روی سرم انداختم که مثلا خوش تیپ‌تر جلوه دهم. سپس شلوار جین سفیدم را پوشیدم و با زدن ادکلن سمت در رفتم.

-من میرم کمی بگردم با من کاری ندارین؟

تلما: مراقب خودت باش.

سری برایشان تکان دادم و از اتاق خارج شدم. امروز پنج شنبه بود و کلاسی نداشتیم فقط شب ساعت نه قرار بود به جشن تولد ویکتور برویم. درحالی که کتاب روی دستم را باز می‌کردم آرام از پله‌ها پایین رفتم و وارد حیاط شدم. صفحه را ورق زدم و بیشتر در دل داستان غرق شدم. داستان راجب چیزهای ماورایی بود با اینکه چندان به آنها اعقادی نداشتم اما خواندشان جالب بود. روی صندلی نشستم و به میله سرد آن تکیه دادم. یک لحظه نگاهم به سایروس افتاد که آرام کنار من نشسته بود. اخم کوچکی روی پیشانی‌اش وجود داشت و به برگ‌های روزی زمین نگاه می‌کرد.

سایروس: به این داستان‌ها علاقه داری؟

-آره.

سایروس: باورشون می‌کنی؟

به دروغ گفتم: آره.

سایروس: آه..

-میشه باهم دوست بشیم؟ یک رفاقت ساده.

سایروس متعجب به من خیره شد. دوست داشتم این سخن را حتما به او بگویم. نمی‌دانم چگونه جرئت پیدا کردم اما حال که گفته‌ام پای حرفم می‌مانم. دوستی با او مانند یک شربت نایاب است که تا به دست‌اش بیاوری نباید از دستش بدهی هرچند شک دارم درخواستم را بپذیرد. سایروس لبخند مرموزی زد که در چشمانش دقیق‌تر شدم. گویا هم خوشحال بود هم مانعی وجود داشت .

سایروس: شرط داره!

-چه شرطی؟

سایروس: اون سنگ بزرگو بردار و بهش نیرو وارد کن.

به سنگ بزرگی که حتی می‌توانستم رویش بنشینم خیره شدم. بسیار بزرگ بود و حتی برداشتن آن نیز سخت‌ترین کار دنیا بود دقیقا مثل یک صندلی مناسب بود تا رویش بنشینی. سمت سنگ بزرگ رفتم و یک دستم را زیرش گذاشتم و دیگری را رویش. سپس سنگ را از زمین کندم و در دستم نگهش داشتم. سایروس هنوز به صندلی تکیه داده بود و ریلکس نگاهم می‌کرد. فشار دستم را روی سنگ افزایش دادم که سنگ پودر شد و به چند سنگ بسیار ریز تبدیل شد. دهانم باز مانده بود و با ترس به سنگ‌های خورد شده نگاه می‌کردم. متعجب بودم! آن سنگ بسیار بزرگ بود و انجام چنین کاری تقریبا غیرممکن بود. مگر می‌شود؟ چنین اتفاقی غیرممکن است اما اتفاق افتاد، من یک سنگ بسیار بزرگ و محکم را با فشاری اندک پودر کردم! به سایروس خیره شدم که با ریلکسی تمام نگاهم می‌کرد. گویا انتظار چنین اتفاقی را داشت. اما چطور؟ چرا اصلا تعجب نکرد؟ یعنی چنین اتفاقی برای او عادی بود؟ خب مسلما او یک انسان عادی نیست پس چنین کاری برای او آسان است اما من یک انسانم! برای یک انسان تعجب آور است. سایروس آمد کنارم و کلاهم را از روی سرم برداشت. دقیقا مقابل من قرار داشت که این باعث شد قلبم باز دچار هیجان شود. صورتش را خم کرد و به صورت من نزدیک کرد.

سایروس: باشه تو از این به بعد رفیق منی!

-من نباید بدونم رفیقم کیه؟

سایروس: نه فعلا!

فعلا نشان دهنده این بود در آینده نه چندان دور همه چیز عین روز آشکار خواهد شد. بلاخره پرده از روی معماها باز خواهد شد. سایروس دستم را گرفت و با من مشغول قدم زدن شد. هردو ساکت بودیم و آرام قدم می‌زدیم. احساس می‌کردم دستانش آنقدر داغ هست که بتواند دستم را بسوزاند اما این داغ بودن نیز لذت بخش بود و احساس خوبی به من می‌داد! او حال دوست من بود اما فقط یک رفیق ساده پس چرا احساس من نسبت به او ساده نبود؟ چرا من بیش از حد دوستش داشتم؟ من که تا به حال با او صمیمی برخورد نکرده بودم پس این احساس چه بود؟

سایروس: بیا حرف بزنیم.

لحنش بسیار زیبا و دلنشین بود. بیشتر شبیه به یک تقاضا. لبخند عمیقی روی صورتم شکل گرفت. او نیز دوست داشت با منه کم حرف سخن بگوید.

-چی بگیم؟

سایروس: نظرت راجب ویکتور چیه؟

سوالش بسیار ناگهانی و عجیب بود. راستش من تا به حال به ویکتور فکر نکرده بودم جز زمانی که با رامونا بد برخورد کرده بود! این رفتارش دو دلیل داشت یا اینکه رامونا خطا کرده بود یا اینکه او دم دمی مزاج بود که اگر دلیل دوم درست باشد او فرد خوبی نیست و باید بگویم بدترین فرد نیز هست.

-خب اون یک پسر شر و شیطون همچنین شوخه، خاکیه و دوست خوبی می‌تونه باشه اما گاهی یهویی سرد میشه که این حتما دلیلی داره.

سایروس: دوستش داری؟

نگاهی به چهره مشتاق او انداختم. این بحث خوبی برای صحبت کردن راجبش نبود. ما چرا باید راجب ویکتور صجبت کنیم درحالی که من قصد داشتم راجب او سوالات زیادی بپرسم از جمله اینکه آن بال چه بود؟ هیچ وقت شکل آن بال زیبا را فراموش نمی‌کنم با اینکه تصویر واضحی از آن نداشتم. دو جفت بال سیاه و بسیار باشکوه روی کمرش بود. بدون اراده قبلی دستی به کمرش کشیدم اما خبری از برجستگی و بال نبود. شاید من توهم زدم یا شاید بالش را ناگهان مخفی کرده و حتی قابل حس کردن هم نیست. سریع به سوال سایروس فکر کردم و سعی کردم ذهنم را از بال دور کنم. او دوست داشت راجب علاقه من نسبت به ویکتور بداند اما من علاقه خاصی به او جز یک دوست عادی نداشتم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #23
پارت 22

او فقط می‌توانست یک هم کلاسی یا یک هم کلام ساده باشد که هرچند صحبت با او نیز مرا به وجد نمی‌آورد شاید چون کلمات خوبی نمی‌توانست بیان کند.

-خب من به عنوان یک هم کلاسیه ساده دوستش دارم.

سایروس: برای مهمونی برنامه خاصی داری؟ هرکس باید یک هم پا انتخاب کنه.

-هم پا؟

سایروس: یک رفیق پسر.

-تو با کی میری؟

سایروس خیره نگاهم کرد که متوجه شدم بیش از حد فضولی کردم. احتمالا اصلا به من مربوط نبود اما حدس می‌زدم تلما را به عنوان دوست برای جشن انتخاب کند زیرا با او صمیمی‌تر از بقیه بود از آن گذشته من رفیق تازه او بودم و او چندان مشتاق نبود با من به جشن برود. رنگ نگاهش مهربان شد و لبخند کوچکی زد که سریع محو شد.

سایروس: با رفیق دخترم میرم.

مشخص بود که قصد ندارد بگوید رفیق دخترش کیست بنابر این نباید پا پیچش می‌شدم. فقط سری تکان دادم که دستم را گرم فشورد و هردو وارد سالن شدیم. نزدیک در شماره 103 که مقابل اتاق ما بود متوقف شد. احتمالا به اتاقش می‌رفت تا استراحت کند. خواستم ترکش کنم که دست مرا با خود کشید و وارد اتاقش شد. اتاق خالی بود و سرتاسر آن با طرح سیاهی کار شده بود. کمد‌ها و تخت‌ها هردو سیاه بودند تنها رنگ سفید متعلق به پرده بود. سایروس سمت تخت پایینی سمت چپ رفت و روی آن نشست.

سایروس: نظرت راجب اتاقمون چیه؟

-خوبه. می‌خوای استراحت کنی؟

سایروس: آره.

-پس من میرم.

سایروس: باشه. شب می‌بینمت.

سمت در رفتم و برای آخرین بار به چهره زیبای او خیره شدم و با چشمک کوچکی اتاقش را ترک کردم و سمت اتاق خودمان رفتم. رامونا و رزا نبودند و فقط تلما تنهایی با گوشی مشغول بود. از پله کوچک و آهنی بالا رفتم و روی تخت تلما نشستم. به راستی خوابیدن در این تخت آن هم با این ارتفاع غیرممکن بود. حداقل برای من که چنین بود.

تلما: اومدی؟

-آره. غیر اینه؟ میگم...نظرت راجب سایروس چیه؟

تلما گوشیش را خاموش کرد و سمت من برگشت به نظر مشتاق بود که این بحث را پیش بکشم. او حتما سایروس را بسیار دوست دارد و همچنین سایروس! زیرا تنها کسی که سایروس با او صمیمی است تلما است! یک لحظه در دل برای تلما حسادت کردم نمی‌دانم چرا دوست داشتم سایروس بیشتر مرا دوست داشته باشد و این نیز نشان می‌داد من واقعا سایروس را دوست دارم هرچند این دوست داشتن دیوانگی بود او مرا فقط یک رفیق عادی می‌داند! و تازه امروز دوست شدیم آن هم با یشنهاد من!

تلما: پسر خوبیه!

-همین؟ شما عاشق هم نیستین؟

تلما با پوزخند صدا داری روی تختش دراز کشید و به سقف چشم دوخت. این پوزخند نشان دهنده آن بود که تلما و سایروس اصلا هیچ نوع رابطی‌ای باهم ندارند و احتمالا عشقی هم درکنار نیست و این‌ها فقط داستان‌های مسخره‌ای بود که ذهن من آن را ساخته بود. خب پس اگر حسی درکار نبود آنها چرا آنقدر با یکدیگر صمیمی بودند؟ یعنی من اشتباه می‌کنم؟ اصلا آنها چه ارتباطی با یکدیگر دارند و چرا مشکوکند؟ و این همه سوال کی تمام می‌شوند؟

تلما: رابطه من با سایروس اصلا چیزی نیست که تو فکر می‌کنی! ما نه عاشق همیم نه می‌تونیم عاشق همدیگه باشیم. اون فقط برادر خوبیه همین!

برادر! این یک برادر دروغین بود یا واقعی؟ یعنی آن را یک برادر فرض می‌کرد یا سایروس واقعا برادر اوست؟ کنار تلما دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم. او نیز بسیار داغ بود دقیقا عین سایروس و همین دلیل ارتباط آن دو را تصدیق می‌کرد! دستم را دور شکم تلما حلقه کردم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.

تلما: اوه من خیلی دوست دارم.

-احتمالا منم.

تلما: احتملا؟ خفت بکنم؟

-شوخی کردم.

و سپس هردو با صدای بلندی خندیدم. من تازه طعم دوستی را احساس می‌کردم و می‌چشیدم. واقعا طعم شیرینی داشت. چشمانم گرم شد و درحالی که تلما روی هردویمان را می‌کشید سعی کردم بخوابم. تا به حال دوستی نداشتم که با او محبت کنم یا او را به آغوش بکشم شاید عجیب باشد اما من واقعا دوستی در اطرافم نمی‌دیدم. در مدرسه پیشین مارلیا مدام به من طعنه می‌زد و همچنین دیگر دانش آموزان با اینکه من هرگز به آنها بدی نکردم. همیشه کیک و شکلاتم را برمی‌داشتم و گوشه‌ای دور از دیگران پشت میزم مشغول خوردن آنها می‌شدم. آهی کشیدم و این افکار را پس زدم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #24
پارت 23

راوی

دلارام سرش را از روی شانه تلما برداشت و از تخت پایین رفت. درحالی که ذهنش مغشوش بود سمت کمد خود رفت ودامن بلند و طلایی را برداشت و در آن لحظه توجه زیادی به زیبایی دامن نداشت و اصلا برایش مهم نبود که دامن بسیار درخشان و زیبا است. سریع دامن را پوشید و سمت آیینه رفت. شانه را برداشت و موهای طلایی خود را آرام شانه زد. فقط موهایش را از پشت بست و یک رژ قرز و تقریبا پررنگ به لبانش زد. کفش‌های پاشنه بلند و طلایی رنگش را پوشید و روی تختش نشست. رزا و رامونا هردو با ذوق مشغول آماده شدن بودند. رامونا در فکر این بود که ویکتور با او چطور برخورد خواهد کرد؟ رزا هم قصد داشت یک دوست برای خود انتخاب کند شاید امشب برای این کار مناسب باشد. اما دلارام در سکوت به کفش‌های خود خیره بود و از خود می‌پرسید آیا کار مناسبی کرد که با سایروس رفیق شد؟ با یک فرد مرموز که اصلا مشخص نیست واقعا کیست! آری با اینکه بسیار سایروس را دوست داشت اما دلیل زیادی داشت تا این دوست داشتن را پس بزند اما آیا حال می‌تواند به او بگوید نمی‌خواهم با تو دوست باشم؟ شاید با سرد رفتار کردن سایروس خود متوجه منظور دلارام شود. در دلش آشوبی برپا بود. از طرفی سایروس را بسیار دوست داشت و تک تک رفتارهای سایروس او را جذب می‌کردند و از طرفی نمی‌‌دانست با چه کسی رفاقت می‌کند و در دل ترسی از آنچه در هنش بود می‌پروراند. تلما بلاخره از روی تخت پایین آمد و به صورتش آبی زد. دلارام به صورت خیس از آب تلما خیره بود و متوجه شباهت عجیب سایروس و تلما نیز شد! تلما درحالی که صورتش را خشک می‌کرد، پرسید.

تلما: با کی میرین جشن؟ من با فارسیس میرم.

رزا: من احتمالا با فرانک برم.

رامونا: من می‌خوام همراهم خود ویکتور باشه. تو چی گلوریا؟

دلارام: نمی‌دونم.

دلارام هنوز سردرگم بود. او تنها رفیقش سایروس بود که با او رفتن غیرممکن بود. سایروس امکان نداشت با او همراه شود. سعی کرد افکارش را پس بزند و به فرانک فکر کند. چند روزی بود که رزا با صمیمیت زیادی همراه فرانک قدم می‌زد و بیشتر با او سخن می‌گفت. فرانک یک پسر بسیار قدبلند و مو سیاهی بود که پوست جوگندمی داشت و چشمانش ریز و سیاه رنگ بود. فرانک هم شیرین و مهربان بود و هم تلخ و زننده. با کسانی که آنها را می‌شناخت خوب برخورد می‌کرد اما با افراد دیگر همچو زهرمار بود! البته دلارام با فرنک چندان صحبت نکرده بود اما فرنک با او خوب سخن می‌گفت. شاید به خاطر سرد بودن دلارام که البته او سرد نبود فقط کم حرف بود، خلاصه شاید به این دلیل فرانک نیز به سمتش جذب شده بود. دلارام بلند شد و تصمیم گرفت که از اتاق خارج شود. نیم ساعت دیگر جشن آغاز می‌شد و او حداقل می‌خواست ببیند می‌تواند کسی پیدا کند تا با او بیاید یا نه! خواست با سرعت سمت در برود که پایش پیچ خورد و زیرلب فحش‌هایی داد و آرام سمت در رفت. او همیشه از کفش پاشنه بلند تنفر داشت و در چنین مهمانی‌هایی همیشه لنگ می‌زد. شاید چون او هیچ گاه با این چنین کفش‌ها راه نرفته بود و به آنها عادت نداشت یا شاید کلا آنها را کفش‌های راحتی نمی‌دانست. در اتاق را بست و به در مقابل خیره شد. درحالی که دستش روی دریچه بود خشکش زد و نگاهش روی سایروس خیره شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #25
پارت 24

سایروس پوزخندی بر لب داشت و زیرچشمی به دلارام خیره بود و مشتاق بود بداند عکس‌العمل او چیست! دلارام با دقت به سرتاپای سایروس خیره شد. او یک لباس سفید پوشیده بود و از رویش یک کت سیاه رنگ و شیک همراه با شلوار ستش. همچنین یک گل رز قرمز روی جیبش بود. موهای قهوه‌ای‌اش را با ژل سمت چپ داده بود که چند تار مو از آن روی چشمان تقریبا کشیده‌اش افتاده بود. دلارام سریع متوجه خود شد و دستش را از روی دستگیره برداشت. آب دهانش را قورت داد و درحالی که به زمین خیره بود آرام سمت پله‌ها قدم برداشت و تمام تلاشش را کرد که لنگ نزند. سایروس با صدای بلندی دلارام را متوقف کرد و منتظر ماند تا او برگردد. دلارام در جایش ایستاد و کمی سمت راست برگشت تا سایروس را ببیند. خود نیز باور نمی‌کرد پرا قلبش چنین می‌تپد. گویا بازوان قلبش نیرومند شده بودند و با شدت به قفسه سینه‌اش مشت می‌زدند. نفس عمیقی کشید و سمت سایروس رفت. کمی که بو کشید بوی تند سایروس به مشامش رسید. حال واقعا قصد داشت با آخرین سرعت از او دور شود. فقط دور!

سایروس: میگم رفیق نمی‌خوای با من بری جشن؟

رفیق! این کلمه هنوز در ذهن دلارام زنگ می‌زد و دهانش باز مانده بود. با ناخن بلندش که آن را با لاک سیاه آراسته کرده بود، محکم گوشه دامنش را گرفته بود و می‌فشورد. در تلاش بود تا با عقلش بجنگد. او باید از سایروس فرار می‌کرد اما حال قلبش بسیار دوست داشت با سایروس هم قدم شود. سایروس کاملا ریلکس درحالی که هردو دستش را در جیب شلوارش فرو برده بود، به دیوار تکیه داده بود و به دلارام نگاه می‌کرد. اصلا نمی‌توانست ذهن آن دختر را بخواند اما از چشمانش تردید را می‌خواند. نگاه کلی‌ای به چهره دلارام انداخت. موهای طلایی رنگ و زیبایش همچو ابریشمی زیبا روی شانه‌اش و گوشه چشمانش ریخته بود، دامن طلایی رنگش زمین را لمس می‌کرد و گوشه‌ای از دامن اسیر دستان سفید و لطیف دلارام بود. چشمان سیاهش به زمین دوخته شده بود و سایروس بی صبرانه در انتظار پاسخ دلارام بود. او هنوز نمی‌توانست درک کند! این دختر ابتدا تلاش می‌کرد به او نزدیک شود و حال می‌خواهد فرار کند! او واقعا چه می‌خواست؟

دلارام سرش را بلند کرد و از لابه‌لای تار موهای طلایی درحالی که به سایروس خیره بود ، گفت.

-باشه قبوله.

سایروس پوزخندی دیگر زد و دست سفید و لطیف دلارام را در دست خود گرفت. دلارام درحالی که توسط سایروس کشیده می‌شد سعی کرد قدم‌هایش را با او هماهنگ کند. هنوز باور نمی‌کرد که سایروس او را به عنوان همراه پذیرفته و حتی نمی‌تواند باور کند که به جای فرار خود را به دست سایروس سپرده. درحالی که پاشنه کفش‌اش به زمین برخورد می‌کرد و صدای تق تق می‌داد، سعی کرد محکم‌تر قدم بردارد و آویزان سایروس نباشد. دلارام هنوز با نگرانی گوشه دامنش را می‌فشور و اصلا به فکر این نبود که پارچه چین می‌خورد! آرام همراه با سایروس از پله‌ها پایین رفت و تصمیم گرفت از دهان نفس بکشد تا بوی سایروس را احساس نکند اما تلاش بیهوده‌ای بود! هردو وارد حیاط شدند تا به ساختمان مقابل بروند. دلارام در تلاش بود موضوع جدید و خوبی پیدا کند تا بتواند با سایروس صحبت کند اما چیزی به ذهنش نرسید و درآخر یک سوال بچگانه پرسید.

دلارام: تو چرا منو انتخاب کردی؟

سایروس بدون تعلل گفت: صبح گفتم یکی از رفیق‌های دخترمو انتخاب می‌کنم.

دلارام: تلما چی؟

سایروس: اون رفیقم نیست.

-اما خیلی صمیمی بودین.

سایروس: تو از هیچی خبر نداری!

دلارام پوزخندی صدا دار و حرص‌دار زد که یک لحظه سایروس را غمگین کرد اما فقط یک لحظه. دلارام در ذهنش برای این سخن آخر سایروس هزاران فحش داد اما حیف نمی‌توانست به زبان بیاورد. او مسلما از چیزی خبر نداشت درست است نیاز نبود سایروس مدام این معما را به رخ بکشد و اصلا نیاز نبود هعی نادانی و غافل بودن دلارام را روشن کند. او نمی‌دانست اما بیشتر از هرکسی قصد داشت از این معما خبردار شود اما چگونه؟ چه کسی قرار بود به سوالاتش پاسخ دهد؟ آنها فقط بلد بودند سوال طرح کنند نه اینکه سوال حل کنند! دلارام بارها تلاش کرد تا به هیچ معمایی فکر نکد اما آنها باز معما را به رخ کشیدند. آنها بلاخره اتاق بزرگی که جشن در آن برگذار شده بود، رسیدند. آن اتاق درحالت عادی بخش سینما وتئاتر بود و بسیار اتاق بزرگی بود. حال آن اتاق با انواعی از بادکنک پوشیده شده بود و همه جا تاریک بود فقط نورهای زرد، سبز قرمز و آبی، که به اطراف پخش می‌شدند کمی فضا را روشن کرده بودند. دلارام با شنیدن صدای آهنگ تصمیم گرفت سریع برقصد اما این را فراموش کرده بود که باید با سایروس برقصد و با یادآوری آن ، روی رقص خط کشید. سایروس دست دلارام را با خود کشید و هردو روی صندلی چرمی که دوتادور سالن چیده شده بود، نشستند. فعلا کسی درحال رقص نبود و آن وسط کاملا خالی بود. تعداد کمی از دانش آموزان آمده بودند و روی صندلی نشسته بودند. دلارام با دیدن رزا و رامونا دستی برای آنها تکان داد. رزا همراه با فرانک بود اما رامونا با خجالت و تنها در گوشه اتاق گشت می‌زد و به نظر دنبال ویکتور بود. دلارام با به یاد آوردن هدیه سریع کیفش را برداشت و با چشم به اطراف خیره شد تا بتواند ویکتور را ببیند.

سایروس: دنبال چی هستی؟

-چی نه کی! ویکتور!

سایروس: اوه اون اینجا نیست.

-کجاس؟

سایروس: دست شویی.

اما او چگونه می‌دانست؟ سایروس که کنار دلارام نشسته بود و فقط به زمین خیره بود و حال از همه چیز خبر داشت؟ دلارام باز آه بلندی کشیدو و تلاش کرد این سوال را نیز نادیده بگیرد اما غیرممکن بود! اگر حتی این سوال را از سایروس می‌پرسید او یا انکار می‌کرد یا دروغ می‌گفت پس نپرسیدن بهترین کار بود. دلارام بلند شد تا سمت رزا برود و او احساس تنهایی نکند.

-الان میام.

سایروس: می‌دونم!

دلارام لبخند کوچکی زد و سمت رزا رفت که آن سویی مشغول خوردن آب پرتقال بود. خب مشخص است سایروس همه چیز را می‌داند! با فکر کردن به این موضوع پوزخندی در لبش جاخوش کرد. رزا با دیدن دلارام نگاهش را به زمین دوخت تا چشمان خیسش دیده نشود. دلارام دستش را روی شانه رزا گذاشت و با لحن مهربانی گفت.

-ویکتور اینجا نیست نگران نباش الان میاد.

رزا: شاید اصلا اون منو قبول نکنه.

نگاه هردوی آنها در نگاه ویکتور قفل شد! او آن سویی در مقابل در، ایستاده بود و به آن دو خیره بود، اما آیا او تنها به دلارام خیره بود یا نه؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #26
پارت 25

ویکتور آرام به آن دو نزدیک شد و با لبخند عمیقی به آنها خوش آمد گفت. دلارام با ترس به ویکتور خیره بود. او باید رامونا را می‌پذیرفت در غیر این صورت هم قلب رامونا می‌کشت هم او از مهمانی بیرون می‌رفت چون همراهی نداشت. رامونا درحالی که با خجالت و صورتی قرمز به ناخنش خیره بود، گفت.

رامونا: همراه من میشی ویکتور؟

ویکتور جلو رفت و رامونا را محکم در آغوش گرفت. دهان دلارام باز مانده بود و هنوز گنگ بود! ویکتور چرا آن روز سرد بود و حال چرا آنقدر صمیمی بود؟ پس واقعا دم دمی مزاج است؟ دلارام کلافه نگاهش را از آنها گرفت هرچند خوشحال بود که ویکتور خوب برخورد کرده اما دلیل رفتار آن روزش را درک نکرد و به شدت عصبی شد هرچند این احساس با دیدن سایروس باز از بین رفت و جایش را به محبت و تپش قلب داد. سایروس با آرامش نشسته بود و آب میوه را می‌نوشید. سایروس سریع نگاه خیره و پراحساس دلارام را شکار کرد و گوشه لبش بالا رفت. سپس ابرویش را سوالی بالا برد که رامونا نگاهش را به ویکتور و رامونا دوخت.

-ویکتور من باید ازت یک سوالی بپرسم.

ویکتور نگاهش را به دلارام دوخت و درواقع از این لحن جدی همچنین خشن جاخورد. با همان صورت جدی و به دور از شوخی پاسخ دلارام را دادو این وسط رامونا گیج بود و با ترس به آن دو خیره مانده بود.

ویکتور: بله؟

-چرا اون روز انقدر بد با رامونا برخورد کردی و دلشو شکستی؟

حال همه چیز آشکار شده بود و خبری از پشت پرده نبود. رامونا نیز مشتاق بود تا جواب ویکتور را بشنود و اگر کار بدی انجام داده بود جبران کند. ویکتور که کاملا جاخورده بود چند لحظه به صورت دلارام خیره ماند. او هیچ گاه این صورت خشن و جدیه دلارام را ندیده بود و همیشه او را شاد و خوشحال می‌دید! بعد از چند لحظه به خود آمد و دلیل اصلی ناراحتی و سرد بودنش را به زبان آورد و این درحالی بود که نگاهش را به زمین دوخته بود.

ویکتور: اون روز قبل اینکه بریم سالن غذاخوری، رامونا رو چندبار صدا زدم که اصلا بهم محل نذاشت و سمت فرانک رفت و فرانکم خیلی راحت رامونا رو بغل کرد، من فکر کردم فرانک دوست پسره راموناس بنابر این تصمیم گرفتم با اون سرد بشم اما امروز با دیدن فرانک و رزا خیالم راحت شد!

-اوه تو قضاوت کردی!

ویکتور: شاید.

رامونا: اون به عنوان برادر بغلم کرد! بی خیال گذشته ها گذشته. تولدت مبارک ویکتور!

-تولدت مبارک ویکی.

ویکتور به دلارام خیره شد و بلاخره لبخند زد. او خوشحال بود ک دلارام همان دختر شوخ شده و از حالت وحشتنانکش بیرون آمده درواقع آن حالت دلارام ویکتو را کمی می‌ترسناند. دلارام سریع ویکتور را به آغوش کشید که ویکتور نیز او را به خود فشورد. دلارام این آغوش را یک دوستی عادی می‌دانست و همچنین ویکتور هیچ فکر خاصی راجب آن نداشت. دلارام تصمیم گرفت آن دو را تنها بگذارد و سمت سایروس برود. برای هردو دستی تکان داد و کنار سایروس جا گرفت. حال سالن شلوغ شده بود اما فعلا کسی قصد رقصیدن نداشت. شاید همه از همراه خود خجالت می‌کشیدند هرچند این دور از تصور بود چون بیشتر افراد با دوست دختر و دوست پسر‌های خود به جشن آمده بودند. دلارام نگاهش را به سایروس دوخت و کمی خود را به او نزدیک کرد. سایروس به صندلی تکیه داده بود و به جای نامعلومی خیره بود. برای دلارام جالب بود بداند به راستی او چگونه چندین ساعت بی حرکت و بدون گفتن حتی یک کلمه به یک نقطه نامعلوم خیره بود؟ یعنی اصلا حوصله‌اش سر نمی‌رفت و دوست نداشت با کسی سخن بگوید؟ دلارام که کاملا کم حرف بود وقتی در سکوت می‌ماند دیوانه می‌شد. او دوست داشت دیگران سخن بگوید و او گوش دهد همیشه اینگونه بود اما اینکه حال او سخن بگوید و سایروس گوش دهد کمی غیرممکن بود! بلاخره صبرش لبریز شد و تصمیم گرفت سخن بگوید. شاید دوست داشت با سایروس سخن بگوید چون او را دوست داشت و شنیدن صدای سایروس برایش مهم بود. اما قبل از اینکه دلارام چیزی بگوید سایروس لب به سخن گشود.

سایروس: بریم برقصیم؟

به راستی دلارام آرزو داشت سایروس چنین سوالی از او بپرسد. با اشتیاق دوست داشت بگوید آری اما سکوت کرد و فقط به چشمان قهوه‌ای تلخ سایروس خیره ماند. چرا هرچیزی که به سایروس ارتباط داشت را دوست داشت؟ کلافه نگاهش را به کفش پاشه‌دار خود دوخت و گفت.

-فکر بدی نیست.

سایروس سریع دست دلارام را کشید و هردو وسط سالن رقص ایستادند. هیچ کس آن وسط نبود و همه نشسته بودند! وجود آن دو آن هم تنها میان هزاران چشم کمی ترسناک به نظر می‌رسید اما سایروس کاملا ریلکس بود و آن حس به دلارام نیز انتقال یافت و حال دلارام فقط به آن دو چشم خیره بود. سایروس یکی از دستان گرمش را روی کمر دلارام و دیگری را روی شانه او گذاشته بود و دلارام نیز درحالی که دستش روی شانه سایروس بود شروع کرد و همراه با او رقصید. آهنگ آرامی در سرتاسر سالن پخش شده بود و آن دو آرام حرکت می‌کردند و با یکدیگر می‌رقصیدند. دلارام نگاهش روی چهره سایروس خیره بود و با دیدن لبخند او قلبش باز شروع کرد به مشت زدن. گویا قفسه سینه‌اش کیسه بکس خوبی بود. دلارام سرش را روی سینه محکم و گرم سایروس گذاشت و سعی کرد بدون هیچ فکری فقط برقصد. او حال فهمیده بود که سایروس را بیش از حد دوست دارد و قلبش شدیدا وابسته او شده است. سایروش چانه‌اش را روی موهای طلایی دلارام گذاشته بود و درحالی که آرام او را نوازش می‌داد به رقص خود ادامه می‌داد. همه فقط به آن دو خیره بودند و در تعجب بودند آن سایروس سرد و عجیب چگونه حال با یک دختر به رقص آمده تنها کسی که تعجب نکرده بود و بیش از حد نگران بود، تلما بود! او می‌ترسید سایروس بیش از حد با دلارام صمیمی شود و درواقع این صمیمی شدن او را آزار نمی‌داد اما قبیله را چرا!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #27
پارت 26

دلارام: ممنون که با من رقصیدی.

سایروس: پیشنهاد رو من دادم نه تو.

-اما من دلم می‌خواست.

سایروس: خب شاید منم دلم می‌خواست.

-احتمالا. میگم رفیق تو واقعا کی هستی؟ این معماهارو یک روز بهم میگی؟

سایروس: نیاز نیست بدونی. اگرم نیاز شد بهت میگم.

لحن سایروس آنقدر سرد بود که دلارام یک لحظه به خود لرزید و سریع سرش را از روی سینه او برداشت. هنگامی که آهنگ به پایان خود رسید سایروس دلارام را روی دستش چرخاند که جیغ کل سالن را فرا گرفت. دلارام همراه با سایروس سرجایشان نشست و حال آنها نقطه شروعی بودند تا همه به وسط سالن رقص بروند و تقریبا صندلی‌ها خالی بود و فقط ویکتور و رامونا نشسته بودند. دلارام با خود فکر می‌کرد آیا این تنها یک رقص ساده بود یا منظوری بیش در پس آن بود؟ اما با دیدن نگاه سرد و سکوت سایروس متوجه شد تنها یک رقص ساده بود و بس! سایروس همان پسر نایاب و سرد بود. همانی که به دست آوردنش سخت‌ترین کار دنیا بود و هست. او اصلا مطمئن نبود بتواند سایروس را به دست بیاورد. اصلا احتمال داشت بعد از مدرسه آنها دیگر هیچ گاه یکدیگر را نبینند و دلارام هرگز دوستی به اسم سایروس دیگر نداشته باشد. حتی فکر کردن به این موضوع نیز دلارام را غمگین می‌کرد. او دوست داشت سایروس بهترین دوستش باقی بماند و هیچ گاه او را از دست ندهد اما از دست دادن سایروس زمانی که حتی او را به دست نیاورده غیرممکن نبود بلکه احتمالش بیش از حد زیاد بود.

سایروس: امشب بعد تولد همه قراره توی حیاط دور یک آتیش جمع بشیم . فردا جمعس و کلاس نداریم برای همین می‌خوایم به یک اردوی خودمونی بریم.

-کیا هستن؟

سایروس دست دلارام را در دست داغ خود گرفت و نگاهش را به او دوخت. سایروس می‌دانست نزدیک شدن به دلارام خوب نیست و حتما باید باز با او سرد شود اما عجیب دوست داشت دلارام کنارش باشد. یک دختر عجیب و پر رمز و راز که زور بسیار زیادی هم دارد! اگر دلارام یک انسان عادی نباشد سایروس می‌تواند حتی بیش از حد به یک رفیق ساده نزدیک شود. اما او حال دلارام را فقط یک رفیق ساده می‌دانست حتی کمتر از یک رفیق.

سایروس: من و تو، فرانک، ویکتور، رزا، رامونا، تلما، دنی، فرانسیس و دارو دستش هرچند من اصلا دوست ندارم فرانسیس هم باشه اما هست.

-دنی کیه؟

سایروس: دوست من!.

عجیب بود! دلارام هرگز سایروس را با یک پسر مشغول صحبت ندیده بود درواقع او هیچ گاه سایروس را با کسی صمیمی ندیده بود اما چرا...یک بار دیده بود که سایروس با پسری مشغول صحبت است و احتمالا آن پسری که کنار سایروس پشت میزغذاخوری نشسته بود، دنی است. دلارام دیگر چیزی نگفت و به صندلی تکیه داد. هنوز همه مشغول رقص بودند و دلارام عجیب دلش می‌خواست آن آهنگ هرگز تمام نشود و هنوز در آغوش سایروس باشد اما او خوب می‌دانست سایروس اصلا با او صمیمی برخورد نمی‌کند و می‌دانست سایروس مال او نیست و نتوانسته سایروس را به دست بیاورد حتی ممکن بود زود او را از دست دهد و به خاطر این دلایل نگران بود و در تلاش بود باز از سایروس فرار کند تا وابسته او نشود. سایروس بلند شد و از اتاق خارج شد. دلارام تمام تلاش خود را کرد تا به او فکر نکند اما این امکان نداشت. دلارام آرام بلند شد و از سالن خارج شد. فضای بیرون سالن به شدت سرد و غرق در سکوت بود که این باعث شد گوش دلارام زنگ بزند. شاید چون داخل پر بود از افراد و شلوغی دما بال رفته بود و حال هوا سرد بود. آرام درحالی که سعی می‌کرد صدای تق تق کفشش به گوش نرسد سمت حیاط رفت و با دیدن سایروس و دنی سریع پشت ستون مخفی شد. بال‌های قهوه‌ای و پرپشت دنی باز مانده بود و او کاملا ریلکس مشغول صحبت با سایروس بود. دست‌های دنی داخل جیبش بودند و یک شلوار لی یخی پوشیده بود و لباس سفید و ساده‌ای داشت که به پوست سفیدش می‌آمد. همچنین موهای قهوه‌ای روشنش با بال قهوه‌ای‌اش شدیدا همخوانی داشت. دنی آرام عقب رفت و بال‌های بزرگش که در دو طرف کمرش بود، آرام باز و بسته شدند. دهان دلارام باز مانده بود و قلبش دیوانه وار می‌تپید. پای دنی از زمین جدا شد و آن دو بال بزرگ که پر بودند از پر‌های قهوه‌ای ، با سرعت باز و بسته شدند و دنی در دل آسمان سیاه محو شد. دلارام با حیرت روی زمین سرخورد اما فقط همین نبود. سایروس با خشم فریاد می‌زد و این درحالی بود که از دستش آتش خارج می‌شد. دقیقا روی پوست دست سایروس آتشی ایجاد شده بود که آن را به صورت توپی می‌کرد و به زمین پرتاب می‌کرد و آتش با لگد او سریع خاموش می‌شد. دلارام با ناتوانی بلند شد و وارد اتاق شد. همه با شادی می‌رقصیدند و فریاد شادی سر داده بودند. تلما نگران به اطراف خیره بود و وانمود می‌کرد با فرانسیس صحبت می‌کند. رامونا و ویکتور غرق در لاو ترکانی بودند. رزا و فرانک هم می‌رقصیدند. همه در یک وضعیتی بودند و هیچ کس از حال دلارام خبر نداشت. دلارام روی صندلی چرم نشست و تند تند نفس کشید. تمام این مدت گمان می‌کرد این‌ها خیال است اما نبود فقط حقیقت بود! اما حقیقت تلخ یا شیرین معلوم نیست. سایروس با همان چهره ریلکس کنار دلارام نشست. دلارام با یک فکر عجیب سریع دستش را روی دست سایروس گذاشت اما آتش نگرفت اما مثل همیشه دستانش داغ بود.

سایروس: خوبی؟

این را به گونه‌ای گفت که گویا بسیار نگران دلارام بود اما واقعا نگران بود؟ دلارام خشکش زده بود و نمی‌توانست چیزی بگوید فقط نگاهش را از سایروس گرفت و کمی دورتر از او نشست. دستانش یخ زده بود و لبش خشک شده بود. درحالی که پوست رژیه لبش را با دندان می‌کند مدام به صحنه‌هایی که دیده بود، فکر می‌کرد. اصلا قابل باور نبود اما او خود دید! با چشمان خودش. یعنی تلما هم بال دارد؟ باید برای تلما را هم می‌دید اما او خیلی طبیعی خود را نشان می‌دهد. درحالی که پوست لبش را می‌کند سوزش شدیدی روی لبش احساس کرد و دستش را به لبش زد که خون کمی را در نوک انگشتش دید. پس خونی شده! خواست به کندن ادامه بدهد که سایروس سریع لب دلارام را در دست خود گرفت.

سایروس: دیوونه شدی؟

-نه.

سایروس با دستمال مشغول پاک کردن لب دلارام شد و اصلا به جواب او توجهی نکرد. با آوردن کیک همه به ویکتور خیره شدند که رامونا هم کنار او بود. ویکتور خم شد و شمع 17 سالگی را فوت کرد و همه دست زدند. بلاخره آن مهمانی هم تمام شد . دلارام سریع بلند شد تا از اتاق خارج شود که سایروس گفت.

سایروس: شب هستی؟

-نه.

سایروس: فردا ساعت هفت میریم. میای؟

-شاید بیام.

سپس سریع از سالن خارج شد و سمت سالن روبه رویی رفت. او دیگر مصمم شده بود تا از سایروس فرار کند! با اینکه سایروس را بسیار دوست داشت اما دیگر شکی نداشت که او انسان نیست. سایروس می‌تواند به راحتی او را بکشد یا اصلا آنها با یک نقشه وحشتناک آمده بودند تا همه انسان‌ها را بکشند اما نه این افکار درست نبود و دلارام خود نیز می‌دانست این افکار واقعا درست نیست اما هنوز خوب نمی‌دانست آنها کیستند! سمت اتاق رفت و با فضای تاریک و خالی رو به رو شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #28
پارت 27

فکر و خیال

دلارام به میله سرد تخت تکیه داد و به دیوار سفید مقابل خود خیره شد. اینکه نگاهش روی دیوار میخکوب شده دلیل بر این نبود که فکرش دنبال سوراخ یا ترک‌های دیوار است، نه! او هنوز به بال‌ها و آن آتش روی دست سایروس فکر می‌کرد. چطور ممکن بود او از سایروس فرار کند درحالی که حضور او بسیار خوشحالش می‌کرد و او شدیدا جذب سایروس می‌شد؟ دلارام از هم نشینی و صحبت با سایروس لذت می‌برد و در عین حال نگران بود که نتواند معمای آنها را کشف کند. از طرفی سایروس او را حتی کمتر از یک رفیق می‌داند و اصلا دلیلی نمی‌بیند که به او رازش را بگوید. دلارام آرام پاهایش را تکان داد و سعی کرد با تاب دادن خودش روی تخت افکارش را پس بزند اما این مسخره‌ترین کاری بود که می‌توانست انجام دهد. بین یک دوراهی قرار داشت! آن چهره زیبا و لبخند کوچک سایروس یک طرف و عجیب بودنش همچنین انسان نبودنش یک طرف! کدام را انتخاب می‌کرد؟ فرار یا تسلیم قلب شدن؟ در باز شد، رزا و تلما درحالی که می‌خندیدند و مشغول خوردن پفک بودند، وارد اتاق شدند. رزا سریع روی تختش پرید و مشغول لیس زدن انگشتش شد. اما تلما با دقت به چهره دلارام خیره بود و می‌دانست بی شک برای او اتفاقی افتاده! دلارام با این فکر که تلما می‌تواند ذهنش را بخواند سریع نگاهش را از او گرفت و به ناخن پاهایش خیره شد. او گمان می‌کرد که از نگاه‌های دقیق تلما چیزی مخفی نمی‌ماند. با خم شدن بخشی از تخت، متوجه شد که تلما کنار او نشسته.

تلما: خوبی گلوریا؟

-آره.

تلما: تو که به من دروغ نمیگی؟

-نه شاید.

تلما سوالی به دلارام خیره شد اما او اصلا قصد نداشت موضوع را به تلما بگوید. اگر تلما یک انسان عادی باشد نباید از راز سایروس باخبر شود و برای دلارام بسیار مهم بود که این راز را حفظ کند و از طرفی اصلا دوست نداشت به بهترین رفیقش دروغ بگوید، بنابر این سکوت کرد. تلما دستی به موهای طلایی و نرم دلارام کشید و سمت تخت خود رفت. رزا مدام صحبت می‌کرد و از اتفاقات امروز می‌گفت همچنین بحث سر اردوی فردا شد و هردو گرم صحبت شدند، اما دلارام روی تخت دراز کشید و درحالی که دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود، به چوب تخت بالایی خیره شد. آرم پاهایش را تاب می‌داد و به تخت بالایی ضربه می‌زد، اما این کارها چیزی را عوض نمی‌کردند. هنوز نمی‌دانست می‌خواهد به اردوی فردا برود یا نه! بین دوست داشتن و ترس باید کدام را انتخاب می‌کرد؟ دوست داشتن را یا دوری از خطر را؟ اصلا چه دلیلی داشت کسی را دوست داشته باشد که آن فرد اصلا به او فکر نمی‌کرد؟ دلارام بالش را در آغوش خود محکم فشور و باز یاد نگاه سایروس یا آن لحظه رقص افتاد. زمانی که سرش را به سینه سایروس تکیه داده بود و زمانی که سایروس او را در هوا چرخاند! همچنین سایروس گفت او نیز دلش می‌خواست با دلارام برقصد! احساس قلقلک مانندی وجود دلارام را در برگرفت و باعث شد لبخندی روی لبش شکل بگیرد. بسیار مشتاق بود که آن شخصیت زیبا را باز ببیند. دوست داشت به تمامیه رازها پشت کند و سریع سایروس را در آغوش بگیرد اما آیا این افکار درست بودند؟ آهی کشید و چشمانش را بست.

***

صدای گنگی می‌آمد. صدای پا و صدای افتادن چیزی فلزی روی زمین. صدای خنده و شادی، صدای رزا که آمیخته به ذوق بود. سرش را از بین بالش بالا آورد و با آن چشمان خمار تصویر تاری را دید. رزا و رامونا موهای یکدیگر را شانه می‌کردند. تلما مشغول آرایش زدن بود و او هنوز نمی‌دانست چه معنایی دارد به این زودی بیدار شوند وقتی مدرسه ندارند؟ سریع سرش را روی بالش فرو برد و دوباره چشمانش را بست. یک لحطه فقط طول کشید تا بفهمد امروز جمعه است و اردو دارند. سریع روی تخت سیخ نشست. نگاهی به ساعت مچی سفیدش انداخت که ساعت شش و نیم را نشان می‌دادند! یعنی او فقط نیم ساعت زمان داشت. سریع سمت کمدش رفت و مانتوی سفید و جلو بازش را با شلوار جین سفید بیرون کشید و روی تخت انداخت. درحالی که با فریاد و آه و ناله موهایش را شانه می‌زد، رژ نارنجی رنگی هم روی لبانش کشید. بسیار کنجکاو بود بداند سایروس چه می‌پوشد؟ یک لباس بسیار شیک؟ احتمالا درحالی که دستش در جیبش است و پوزخندی گوشه لبش تشکیل یافته از اتاقش خارج خواهد شد. قلبش بی‌تاب بود تا باز با سایروس صحبت کند، خود نیز اصلا نمی‌دانست چرا آنقدر مشتاق است با سایروس باشد؟ چرا مدرسه شبانه روزی و همه چیز فقط سایروس شده؟ درحالی که شلوار را با زور بالا می‌کشید، نگاهی به آیینه انداخت. با دیدن موهایش که نامرتب به صورتش ریخته اخمی کرد و موهای طلایی و بلندش را با یک کش از پشت بست.

رزا: وای باورم نمیشه امروز روز عالی‌ای میشه!

رامونا: مراقب باش از شدت ذوق نمیری بمونی رو دستمون.

تلما: دیر شد بدویین دیگه.

-باشه من آمادم.

همه سریع از اتاق خارج شدند و تلما در اتاق را قفل کرد. دلارام گیره موی طلایی را درحالی که به موهای جلویی می‌زد تا به چشمانش نریزند، نگاهش قفل سایروس و دنی شد که از اتاق مقابل خارج شدند. فرانک هم پشت سر آنها خارج شد و مشغول پوشیدن کفشش شد. فرانسیس و دار و دسته‌اش هم حتما زودتر از همه پایین منتظر بودند تا متلک بپرانند و آنها را تنل بنامند. دلارام سریع و صاف ایستاد و لبخند کوچکی زد. نگاهش تنها قفل نگاه سایروس بود اما نگاه سیاروس روی تلما متمرکز شده بود و گویی قصد داشت به او چیزی بگوید. دلارام دل سرد نگاهش را از او گرفت. رامونا و رزا دست در دست با ذوق از پله‌ها بالا رفتند و تلما نیز سمت سایروس رفت. دلارام با قدم‌هایی آهسته سمت پله‌ها رفت و درحالی که دستش روی نرده بود، آرام از آن پایین رفت. فرانک سریع خودش را سمت دلارام رساند.

فرانک: خیلی خوشحالم که تو هم میای.

-خیلی ممنونم فرانک.

فرانک: نظرت چیه توی اتوبوس پیش من بشینی؟

دلارام نگاهش را از پله گرفت و به چشمان شاد فرانک دوخت. یعنی فرانک نزد خود چه فکری کرده بود؟ که آنها بیش از یک دوست ساده بودند؟ پس رزا چه می‌شد؟ رزا فرانک را بیش از یک دوست ساده دوست داشت و دلارام اصلا دوست نداشت رزا نادیده گرفته شود و اصلا دوست نداشت او حسی که دلارام دارد را تجربه کند! آری دلارام در تلاش بود به سایروس نزدیک شود اما هربار مانعی ایجاد می‌شد، یا خود فرار می‌کرد یا سایروس او را پس می‌زد. فرانک هنوز روی پله اول ایستاده بود و منتظر به دلارام نگاه می‌کرد. دلارام قصد نداشت با سخن و جوابش فرانک را آزار دهد بنابراین یک جواب دوپهلو داد.

-نمی‌دونم پس رزا چی؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #29
پارت 28

اردو

دلارام به مسیرش ادامه داد که فرانک باز خود را به دلارام رساند اما چیزی نگفت شاید به رزا فکر می‌کرد . درهرحال دلارام از جوابش خوشحال بود و لبخندی روی لبش شکل گرفته بود. همه اطراف اتوبوس پراکنده بودند و کسی سوار نشده بود. هوا امروز واقعا گرم بود برای همین نشستن و منتظر ماندن در اتوبوس باعث می‌شد ع×ر×ق کنند. فرانسیس به بدنه اتوبوس تکیه داده بود و با لبخند کجی به دلارام تنگاه می‌کرد، هرچند دلارام خود حدس می‌زد او قصد مسخره کردن دارد!

فرانسیس: خوشگل شدی!

دلارام فقط اخم کرد و نگاهش را سریع از فرانسیس گرفت و به رامونا دوخت. او سمت دخترها رفت و کنار رزا و رامونا ایستاد و تظاهر کرد به سخنان آنها گوش می‌دهد. فرانک نیز کنار فرانسیس ایستاده بود و به رزا نگاه می‌کرد. رزا با دیدن نگاه خیره او لبخندی زد و قرمز شد. تلما هم با صورتی عبوس و اخمو سمت آنها آمد. سایروس دست در جیب با لبخند شیکی به دلارام نگاه می‌کرد که این باعث دلگرمی دلارام شد و قلب او را گرم و گرم‌تر کرد. دلارام خوشحال بود که سایروس به او نگاه می‌کند و امروز بدون هیچ اخم یا پوزخندی فقط با یک لبخند نگاهش می‌کرد. دلیل اینکه بعد از صحبتشان تلما اخمو بود اصلا مشخص نبود و دلیل شادی سایروس هم مشخص نبود. تلما خود را به کنار دلارام رساند و کنار گوش او زمزمه وار گفت.

تلما: زیاد نزدیک سایروس نشو!

دلارام تلخ شد و با اخم به تلما خیره شد. او گمان می‌کرد تلما از روی حسادت این چنین سخن می‌گوید. سریع و با ترش رویی گفت.

-چرا؟

تلما: من هشدا دادم بقیش با تو.

-تهدید؟

تلما: اوه نه گلوریا اشتباه نکن.

-متاسفم من نمی‌فهمم!

تلما: بی خیال.

همه وارد اتوبوس شدند و بیشتر بچه‌ها عقب نشستند اما دلارام جلو و کنار پنجره نشست. صندلی کناری او خالی بود و به نظر هیچ یک از دخترها نمی‌خواتسند آنجا را اشغال کنند. رزا و فرانک که با شادی باهم نشسته بودند و فرانسیس و افرادش پشت نشسته بودند. رامونا و ویکتور هم پشت سر دلارام بودند و مشغول خنده بودند. سایروس آرام وارد اتوبوس شد و با گوشه چشم نگاهی به دلارام انداخت و کنارش نشست. باز آن بوی بسیار تلخ به مشام دلارام رسید. او هنوز به پشت سایروس خیره بود تا شاید بالی ببیند اما نه حتی یک بال هم نبود. دنی با اخم به سایروس خیره شد و در صندلی سمت چپ نشست. تلما هم کنار او نشست و آن دو درحالی که خشمگین بودند مشغول صحبت شدند. دلارام دوست داشت بداند سایروس با آن دو چگونه برخورد کرده بود که چنین خشمگین بودند؟ همچنین می‌خواست بداند چرا تلما به او هشدار داد؟ یعنی ماجرا پیچیده‌تر و خطرناک‌تر از آنچه بود که می‌دانست؟ با حرکت اتوبوس صدای له شدن سنگ زیر لاستیک ماشین به گوش رسید و سپس اتوبوس با غرغر شروع کرد به حکرت. دلارام شیشه کثیف پنجره را پایین داد و از باد گرمی که به صورتش می‌خورد، لذت برد.

-من خیلی چیزا راجبت می‌دونم سایروس!

سایروس لبخند عمیق و زیبایی زد و ریلکس به دلارام خیره شد به نظر اصلا از اطلاعات دلارام نگران نبود، بلکه خوشحال هم بود. این رفتار عجیب سایروس دلارام را شگفت زده می‌کرد. یعنی او نمی‌خواست بداند دلارام از کجا بیشتر چیزها را می‌داند؟

سایروس: بهت گفته بودم باهوشی مگه نه؟

-آره. من دیروز دنی و تورو دیدم حتی دست تورم دیدم.

دلارام با دقت به چهره سایروس خیره شد. او از رفتارها و گفتارهای سایروس لذت می‌برد و درواقع دوست داشت فقط بنشیند و با او سخن بگوید. مهم نبود راجب چی چیزی فقط دوست داشت صدایش را بشنود. آن صدای شیرین و پرحرارت را که گاه گرم و گاه سردتر از قطب‌ها می‌شد. دقیق به چهره سایروس خیره شد. او با تعجب هردو ابرویش را بالا داده بود و به نظر دنبال رفتار عاقلانه‌ای می‌گشت.

سایروس: من که رفتم دست شویی و برگشتم کدوم شب؟ چه دنی‌ای؟

دلارام سرش را نزدیک صورت سایروس برد و کمی صدایش را آرام کرد تا کسی متوجه نشود. همچنین با نزدیک شدن بیشتر گرمای وجود سایروس را احساس کرد و کمی به نفس نفس افتاد اما باید این سخن را می‌گفت و به سایروس نشان می‌داد که جای هیچ گونه انکاری وجود ندارد حتی یک درصد، اما آیا باز سایروس انکار می‌کرد و او را دیوانه می‌خواند؟ در آن صورت دلارام باید پافشاری می‌کرد یا بی خیال می‌شد؟

-من دیدم که دنی بال داشت و تو از دستت آتیش بیرون زد. انکار نکن من همشونو دیدم!

سایروس لبش را نزدیگ گونه دلارام برد به گونه‌ای که انگار قصد بوسیدن او را دارد اما او هیچ گاه گونه دلارام را نمی‌بوسد حداقل نه به این زودی. درحالی که فوت می‌کرد با لحن شوخی گفت.

سایروس: اوه نه بابا؟ آتیش؟ جالبه!

-انکار نکن.

سایروس فقط لبخند زد و نگاهش را از او گرف و درحالی که به صندلی تکیه می‌داد، چشمانش را بست. دلارام آهی کشید و سرش را کمی به سر سایروس نزدیک کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. جاده خالی بود و چمن‌های زرد شده در حاشیه خیابان قرار داشتند و بیشتر آنها حتی چمن نداشتند و فقط خاک بودند. به خط‌های سفید روی جاده که سریع رد می‌شدند خیره شد و ذهنش را به فضای باز بیرون داد، اما خب این کار تقریبا ممکن نبود. سایروس یا انکار می‌کرد یا به سخن گفتن با او خاتمه می‌داد. نکند او اصلا صحبت کردن با دلارام را دوست ندارد؟ اگر اینگونه باشد دلارام اصلا نباید به او محل بگذارد چون خود نیز بسیار کم حرف است و دوست ندارد سایروس در ذهنش او را یک مزاحم پرحرف بداند! بهتر بود تا سایروس با او صحبت نکرده نه با سایروس سخن بگوید و نه محلش بگذارد اما اگر سایروس اصلا با او سخن نگوید یعنی او طاقت می‌آورد و ساکت می‌ماند یا تلاش می‌کند صدای سایروس را بشنود؟ دلارام به تلما و دنی که آنها را زیرچشمی در نظر داشتند، خیره شد. هنوز نمی‌دانست آنها چرا خشمگین بودند اما به زودی باید دلیلش را بفهمد باید خودش بفهمد چون با سوال پرسیدن کسی جوابی نخواهد داد. از این به بعد خودش باید با جاسوسی فالگوش وایسادن وکارهای مختلف معمایش را حل می‌کردو او می‌دانست اتفاق دیشب نه خواب بود نه رویا اما نمی‌تواند درک کند وقتی با چشم خودش دیده چرا سایروس انکار می‌کند و می‌خواهد او را یک دیوانه و فرد تخیلی خطاب کند؟ به راستی او دیوانه شده بود؟ اما چنین چیزی ممکن نبود، او خود دید! دوباره نگاهش را به پنجره دوخت و متوجه شد به جنگل پرپشت و سرسبزی نزدیک می‌شود. جنگل آنقدر عمیق و زیبا بود که دلارام تمام معماها را فعلا فراموش کرد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #30
پارت 29

اتوبوس به نزدیکی ساحل رسید و همه با وسایل خود از اتوبوس خارج شدند. فرانک و فرانسیس روانداز‌ها را روی چمن انداختند و بقیه نیز وسایل دیگر را آوردند. هرکسی دنبال کاری بود و دلارام ما بین این همه افراد فقط به سایروس خیره بود. ویکتور در کنار رامونا نشسته بود ،هردو با نگاهی عاشقانه به یکدیگر خیره بودند. فرانسیس هم با افرادش که شامل جک و باربد بود ، نشسته بودند و مشغول چای خوردن بودند. چای داغ در این گرما اصلا گزینه خوبی نبود البته از نظر دلارام چنین بود. رزا گوشه فرش نشسته بود و فرانک سرش را روی پای رزا گذاشته بود و کلا دراز کشیده بود به نظر رابطه آنها داشت صمیمی‌تر می‌شد. البته سایروس هم به درخت تکیه داده بود و درحالی که آب‌میوه‌ای در دست داشت، مشغول تماشای جنگل بود. تلما و دنی نیز در دو طرفش نشسته بودند و مشغول پچ پچ بودند و بسیار آشکارا به دلارام اشاره می‌کردند. دلارام مقابل سایروس نشست و خود را با برگی که در دست داشت مشغول ساخت. جوری تظاهر می‌کرد که انگار مشغول تماشای برگ است اما در اصل از زیر آن به سایروس خیره بود و می‌خواست بداند دوستانش به او چه می‌گوید؟ او دیگر واقعا شک داشت تلما دوستش است یا نه! شاید هم راجب تلما اشتباه فکر کرده بود. رزا درحالی که موهای فرانک را نوازش می‌داد، گفت.

رزا: نظرتون چیه یک بازی‌ای راه بندازیم؟

تلما: بعد ناهار بهتره.

فرانسیس: کی ناهار می‌پزه؟

-خودت!

فرانسیس درحالی که به دلارام چشمک می‌زد، گفت.

فرانسیس: از من زیاد انتظار نداشته باش جوجه.

-خودتی.

دنی: برای دعوا نیومدیم! جدی میگم!

دلارام با نگاهش مشغول بررسی افرادی جز سایروس شد. دوست نداشت آنقدر نگاهش کند تا سایروس گمان بدی نسبت به او بکند. اول به ویکتور خیره شد. او امروز بیشتر از روزهای پیش لبخند می‌زد و حالت شوخی داشت. درحالی که با رامونا سخن می‌گفت گاهی با صدای بلندی می‌خندید و با خجالت به درخت خیره می‌شد.

رامونا: ویکتور تا حالا عاشق شدی؟

ویکتور: باید راجبش فکر کنم.

رامونا: چه فکری؟ اینکه مشخصه.

ویکتور: باید ببینم میشه بهش عشق گفت یانه.

رامونا: خب اینکه کاری نداره. طرف بمیره چی کار می‌کنی؟

ویکتور: زندگیم نابود میشه.

رامونا: پس عاشق شدی.

ویکتور: تبریک میگم عاشقت شدم!

درحای که دلارام نیشش باز می‌شد به حالت رامونا خیره شد. ابتدا گونه‌اش گل انداخت سپس درحالی که با چمن زیر پایش بازی می‌کرد سریع بلند شد و سمت من دلارام رفت. بهتر بگویم از احساس خجالت فرار کرد. اما ویکتور همچنان با صدای بلندی قهقه می‌زد و آنقدر بلند می‌خندید که صدایش صدای پرندگان را قطع کرد و همه پرندگان باهم به پرواز در آمدند. ویکتور اشکی که در اثر خنده از چشمانش سرازیر شده بود با انگشتش پاک کرد و سرش را روی چمن گذاشت. گویا به آسمان خیره بود و داشت به افکار عاشقانه خود دامن می‌زد. رزا هم مدام کنار گوش دلارام وز وز می‌کرد و آنقدر دچار هیجان شده بود که حتی نمی‌تواسنت کلمات را کامل بگوید.

-تبریک میگم.

رزا: چیزه..مرسی..

دلارام نگاهش را به فرانسیس دوخت و مشغول تماشای او بود و فرانسیس گوشه لبش به شکل کجی بالا رفته بود. زنجیر سفید و درخشانی هم لابه‌لای انگشتش قرار داشت که آن را می‌چرخاند و مثلا خود را مشغول جواب دادن به سخنان جک و باربد کرده بود اما مشخص بود که فقط یک جواب کوتاه از سرباز کنی به آنها می‌دهد و فکرش جای دیگری است. در آن لحظه دلارام گمان کرد که فرانسیس هم مشکوک است و ممکن است او نیز یک انسان عادی نباشد، نه؟ اما اگر این چنین بود چرا فرانسیس از سایروس شکست خورد؟ اوه این ممکن است خب تلما هم یک انسان نیست اما از دلارام شکست خورد. دلارام سعی کرد به مکالمه عجیب و مرموز آنها گوش دهد تا از چیزی سر در بیاوردد اما سخت بود.

جک: قراره فردا شب بریم اونجا.

فرانسیس: باشه.

باربد: مشکل خیلی بزرگ‌تر از این حرف‌هاست ما متوجه شدیم یکی بین انسان‌ها هست که می‌دونی دیگه؟

فرانسیس: که چی؟

جک: باید بفهمیم اون کیه؟

فرانسیس: من به جوجه شک دارم.

جک: چرا؟

فرانسیس: حسم میگه.

باربد: حست کافی نیست دلیل باید داشته باشی.

فرانسیس: امروز می‌فهمم.

منظور او از جوجه دلارام بود؟ حال دلارام مدام با خود به معنی این سخن فکر می‌کرد اما ممکن بود منظورش کسی دیگر هم باشد؟ اصلا آنها راجب چه چیزی حرف می‌زدند؟ بین انسان‌ها چه کسی وجود داشت؟ دلارام با خشم سرش را به درخت پشتی کوبید که نگاه‌ها به او دوخته شد و دلارام در جواب فقط لبخندی دروغین زد. سپس به فرانک خیره شد. حال در انسان بودن فرانسیس و دوستانش هم شک داشت و حتی نمی‌دانست چه کسی را باور کند! یعنی فرانسیس هم بال داشت؟ سپس به فرانک فکر کرد. فرانک اصلا چیزی رو نمی‌داد. فقط با لبخندی عاشقانه به رزا خیره بود و رزا مشغول نوازش موهای فرانک بود. حرف‌هایشان هم چیز بسیار مهمی نبود و اصلا موضوع مشکوکی در آن وجود نداشت! شاید فرانک چون نزد رزا بود چیزی نمی‌گفت و او نیز از افراد بال‌دار بود. حال دنی و تلما از سایروس دور شده بودند و آرام در دل جنگل قدم می‌زدند. دلارام سریع از جایش بلند شد و کنار سایروس نشست. کنار او بودن حال دلارام را خوب می‌کرد. سایروس یکی از پاهایش را دراز کرده بود و دیگری را به صورت شکسته نگه داشته بود. دستش روی پایش قرار داشت و نگاهش رو به آسمان بود. از لابه‌لای عینک طلایی‌اش چشمانش اصلا مشخص نبود ، اما عینک به چهره زیباش عجب می‌آمد. دلارام سعی کرد عادی سخن بگوید.

-سایروس..میشه بهم کمک کنی؟

سایروس عینک را از چشمانش برداشت و سمت دلارام برگشت. درحالی که دو تیله قهوه‌ای خود را به چشمان دلارام دوخته بود ، با تعجب گفت.

سایروس: البته.

-من می‌خوام معمام رو حل کنم.

سایروس پوزخندی زد و باز بی خیال به درخت تکیه داد.

سایروس: بی خیال.

-لطفا.

سایروس: شرط داره.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین