. . .

متروکه رمان مدرسه‌ شگفت‌انگیز هابیل | سفیرستاره‌ها

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: مدرسه‌ی شگفت‌انگیز هابیل
نویسنده: سفیر ستاره‌ها
ژانر: ماورائی

ناظر: @Hadis ♡
ویراستار: @ara.pr.o.o

خلاصه:
در هزارتویی که ما در آن زندگی می‌کنیم، شاید هزاران هزار راز و شگفتی کشف نشده وجود داشته باشد که از آن بی خبریم. علیِ که از هوش بی نظیری برخوردار است. از شش سالگی، به جای ورود به دبستان به طور عجیبی راهی مدرسه‌ی شگفت‌انگیز هابیل می‌شود تا با کمک کلاس‌ها و معلمان متفاوت این مدرسه، چالش‌ها‌ی بی‌شمار ذهن خود را حل کند. اینک در این سفر پرماجرا با او همراه شوید تا شما هم دنیای حیرت انگیز این مدرسه را تجربه کنید.

سخنی با دوستانم
عزیزان در این رمان به حقایق شگفت‌انگیزی از جهان خلقت و ماوراء اشاره شده که سند هر کدام در پاورقی ذکر می‌شود.


سفیر ستاره‌ها
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #11
پدر ماشین را به گوشه‌ی خیابان هدایت کرد و روی ترمز زد و سرش را به طرفم برگرداند:
- دعوا؟! از چی داری صحبت می‌کنی؟
در حالی که گریه می‌کردم جواب دادم:
- هیچی بابا باز هم امیر و دوستاش سر به‌ سرم گذاشتن.
پدر آهی کشید و لب‌هایش را جمع و مکثی کرد و بعد گفت:
- نه پسرم تو اخراج نشدی پرونده‌ات رو گرفتم که اونجایی که قرار بود، بری.
با پشت دو دست اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:
- یعنی مدرسه‌ی جدید؟ درست شنیدم اون‌جا مدرسه هم داره؟!
بابا مهربان نگاهم کرد:
- بله که داره.
صورتم را میان دست‌هایم گرفتم و بلند گریه کردم و با صدای خفه‌ای گفتم:
- بابا من از رضا خداحافظی نکردم نمیشه اون هم با من بیاد؟
پدر دستانش رو دورم حلقه کرد:
- قوی باش مرد!
و بعد که کمی آرام شدم استارت زد و ماشین راه افتاد. به در آپارتمان که رسیدیم پیاده شدیم. بابا کلید را توی در انداخت و بالا رفتیم و وارد خانه شدیم. کسی توی سالن نبود. داخل اتاقم که رفتم مادر داشت با چشمان اشک‌آلود لباس‌هایم را توی چمدان جمع می‌کرد. نرگس هم یک گوشه کز کرده و بغض کرده بود. مادر تا من را دید گریه‌اش بیشتر شد و جلو آمد سفت در آغوشم کشید و روی زمین نشست. سرم را روی پایش گذاشتم زار زدم چقدر دلم برای گل‌های دامنش تنگ می‌شد. پدر به اتاق آمد و با صدایی که می‌لرزید گفت:
- بی تابی نکن زینب خانم پسرمون می‌ره تا قهرمان برگرده!
مادر در حالی که صورتش خیس اشک بود لبخندی زد و به بالا نگاه کرد و دست‌هایش را به سمت آسمان برد:
- به امید خدا.
ضربه‌ی پنجه‌ی کوچک و سبک نرگس را روی شانه‌ام حس کردم و سرم را برگرداندم، صورت تپلش از بغض ورم کرده بود، عروسک کوچک موطلایی‌اش را مقابلم گرفت:
- بیا داداشی این مالِ تو.

عروسک را گرفتم و نرگس را محکم بغل کردم و هر دو به اندازه‌ی روزهایی که دیگر همدیگر را نمی‌دیدیم بلند زدیم زیر گریه. تا به حال نفهمیده بودم چه‌قدر نرگس لوس شکمو را دوست دارم و چه‌قدر دلم برایش تنگ می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #12
پدر گفت:
- علی آقا برو صورتت رو بشور عمو درخشنده میاد دنبالت.
به مادر نگاه کردم:
- مامان من فرصت نکردم از دوست‌‌‌هام خداحافظی کنم.
مادر با اعتراض به بابا نگاه کرد:
- خب مهلت می‌دادی بچه از دوست‌‌‌هاش خداحافظی کنه لااقل!
و با انگشت اشاره قطره اشکی را که داشت سر می‌خورد از گوشه‌ی چشمش پاک کرد.
- گفتم شاید بچه‌ها سوال پیچش کنن... .
در لحاظات آخر با چمدان بسته توی سالن همه منتطر عمو درخشنده نشسته بودیم که یادم آمد بتمنم هنوز توی اتاق است. دویدم و از روی تخت برش داشتم و برای بار آخر به همه چیز نگاه کردم: قفسه‌ی چوبی سبز کتاب‌هایم. اسپایدرمنی که از سقف اتاق آویزان بود، توپ فوتپالم، کلکسیون کوچک سنگ‌هایم که روی میز تحریم چیده بودم.
بتمن را داخل جیب کتم گذاشتم و به سالن برگشتم. مادر به طرفم آمد. زنجیر نقره‌ای رنگی دستش بود که استوانه‌ای همرنگش به آن آویزان بود. آن را گردنم انداخت و گفت:
- از خودت جداش نکن.
سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم:
- چشم.
صدای زنگ آیفون آمد و همزمان تصویر چهره‌ی عمو درخشنده ظاهر شد. عمو درخشنده دوست قدیمی پدر بود که باهم رابطه‌ی خانوادگی نزدیکی داشتیم. همیشه به خاطر خوراکی‌های رنگارنگی که با خود می‌آورد و بازی‌هایی که با ما می‌کرد از دیدنش خوشحال و ذوق‌زده می‌شدم ولی این‌بار دلهره به جانم ریخت.
پدر دکمه‌ی آیفون را فشار داد و پایین رفت و مادر چادر گل‌دار قهوه‌ای‌‌اش را از روی تکیه‌ی مبل برداشت و به سر کرد. همه در سکوت به در خیره شدیم. دقیقه‌ای بعد عمو درخشنده و پدر از در وارد شدند. عمو تا مرا دید لبخند زد و دندان‌های سفید و مرتبش معلوم شد:
- آماده‌ای علی جان؟
از شدت بغض نمی‌توانستم صحبت کنم سرم را به طرف پایین حرکت دادم یعنی بله. مادر جلو آمد:
- سلام آقای درخشنده لطفا مواظبش باشید اول خدا بعداً شما.
عمو که هنوز لبخند روی لبش بود جواب داد:
- اول و آخر خداست. نگران نباشید علی جای بدی نمی‌ره.
پدر به شانه‌اش زد:
- ما از شما مطمئنیم.
عمو دست بابا را فشار داد و لحظه‌ای مکث کرد، بعد ناگهان گفت:
- دیگه بهتره بریم دیر میشه.

دوباره از نرگس و مادر خداحافظی کردم و با عمو و پدر که چمدانم در دستش بود به سمت پایین حرکت کردیم. پشت ماشین نشستم و پدر چمدانم را کنارم قرار داد و سرم را بوسید. ماشین حرکت کرد. روی زانو به پنجره‌ی پشت چسبیدم و تا آخرین لحظه به تصویر پدر که جلوی چشمانم کوچک و کوچک‌تر می‌شد خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #13
تصویر پدر که محو شد با نامیدی برگشتم و روی صندلی نشستم. عمو در خشنده گفت:
- نگران نباش علی جان اون‌جا خیلی بهت خوش می‌گذره.
موهای مشکی‌اش مات شد و چشمانم سنگین و دیگر چیزی نفهمیدم.
***
با صدای عمو از خواب بیدار شدم:
- بلند شو پسرم رسیدیم.
چشمانم را باز کردم و خمیازه‌ای کشیدم. غروب شده بود. از اینکه بیدار شدم و پیش مامان و بابا نبودم دلم به شدت گرفت. عمو با انگشت به رو به رو اشاره کرد:
اوناهاش اون‌‌‌جا رو ببین.
خدای من از چیزی که می‌دیدم شگفت‌زده شدم و با دهان نیمه باز و چشم‌های گرد شده به منظره‌ی رو به رو نگاه کردم. در آن سوی رودخانه‌‌‌‌ای که رو به رویمان بود زیبایی عمارت وسیع کریستالی هوش از سر آدم می‌برد. گنبدهای بزرگ که نورهای رنگی‌شان در دل غروب می‌درخشید و مناره‌های شیشه‌ای که هر کدام در اصل یک برج بودند و مرتب به رنگ آبی و بنفش در می‌آمدند. عمو درخشنده پیاده شد و در را برایم باز کرد و دستم را گرفت تا پایین بیایم و بعد چمدانم را زمین گذاشت:
- خب دیگه از این‌جا به بعدش رو من باهات نمیام. سفر خوبی داشته باشی پسرم.
سرم را بوسید و سوار ماشین شد و گاز داد و رفت. من همانطور هاج و واج مانده بودم. به طرف پل رفتم تا خودم را به عمارتی که شکوهش چشمانم را خیره کرده بود برسانم. انعکاس نورهای رنگی در آب نارنجی غروب رودخانه زیبایی وصف ناشدنی را به وجود آورده بود. این سرزمین واقعاً رویایی بود. پس از حدود ربع ساعت پیاده روی به انتهای پل رسیدم. عمارت دورتر از آنچه بود که فکر می‌کردم. از خستگی روی زمین نشستم تا نفسی تازه کنم. ده دقیقه‌ای که گذشت از دور مردی با پیراهن بلند سفید که تکه دوزی‌های نقره‌ای‌‌اش می‌درخشید به طرفم آمد. نزدیک که شد نگاهم کرد و بعد از مکثی پرسید:

- علی فاتح؟
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #14
انقدر گیج و منگ و خسته بودم که به فکرم نرسید اسمم را از کجا می‌داند و فقط نگاهش کردم و بعد از سکوت جواب دادم:
- بله.
همان‌طور که موهای بلند مشکی‌اش در نسیم ملایمی که می‌وزید تکان می‌خورد لبخندی به پهنای صورتش زد و ردیف دندان‎‌هایش که مثل عمو درخشنده سفید و مرتب بود پیدا شد:
- سلام بر تو .
از جا بلند شدم و گفتم:
- سلام.
با دو دستش پنجه‌ی دست راستم را فشرد. نسیمی دیگر آمد و عطر خوشی در بینی‌ام پیچید که با بوی خوش پیراهن مرد قاطی شد. چمدانم را با دست قدرتمندش بلند کرد و با همان خنده گفت:
- بریم.
به دنبالش راه افتادم. هر چقدر جلوتر می‌رفتیم نورهای رنگی زیبا خیره‌کننده‌تر می‌شدند و عمارتِ با شکوه، بزرگتر. در میان آن روشنایی‌های رنگارنگ بوته‌های گل و انبوهی از درختانی که در مسیرمان بود پیدا بودند و فضا آکنده از همان بوی خوش. تا جایی پیش رفتیم که به در دو قستی کریستالی و غول‌پیکر عمارت رسیدیم. مرد چیزی شبیه ریموت از جیبش بیرون آورد و فشار داد. درهای شیشه‌ای هر کدام به کناری رفتند و روبه رویمان محوطه‌ی بزرگی ظاهر شد که زمینش از سفیدی و تمیزی مانند عاج صیقل زده‌ی فیل برق می‌زد و انگار تا‌به‌حال هیچ آدمی پای خود را به روی آن نگذاشته بود. نگران بودم که با کف کفش‌هایم آن‌جا را کثیف کنم که دیدم مردی دیگر با همان لباس ولی به رنگ سبز پسته‌ای در حالی که چیزی در دست دارد به طرفمان می‌آید. مرد کناری نگاهم کرد و با مهربانی گفت:
- همین‌جا صبر کن تا یاقوت کفش‌هات رو بیاره.
از از اسم یاقوت کمی متعجب شدم؛ سرم را تا جایی که می‌توانستم بالا آوردم و به مرد بلند قد نگاه کردم:
- یاقوت؟!
با طمأنینه جواب داد:

- بله همین آقایی که داره میاد. ایشون برای شما کفش مخصوص میاره.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #15
کم‌کم یاقوت از سمت راست محوطه به ما نزدیک شد و لبخندزنان به طرفمان آمد و کفش‌ها را که درون پارچه‌ی مخمل سرخ در چیزی شبیه یک سینی طلایی بودند با دست چپ مقابلم گرفت و دست راستش را به سینه زد:
- سلام برشما دانش‌آموز مدرسه‌ی هابیل و مهمان عزیز ما!
مرد که هنوز اسمش را نمی‌دانستم نگاهم کرد و گفت:
- کفش‌ها رو بردار و به پات کن.
چشمم به کفش‌ها افتاد، سفید بودند با نوک بالا آمده، قبل از اینکه آن‌ها را به پا کنم خم شدم تا بند آدیداس‌هایم را باز کنم که مرد نشست و یکی یکی بازشان کرد، کفش‌ها را از دست یاقوت گرفت و جلوی پایم گذاشت و گفت:
- بسم‌الله مبارکت باشه پسرم.
وقتی کفش‌ها را به پا کردم و با آن‌ها درون صحن عاجی قدم برداشتم از شدت نرم بودنشان احساس می‌کردم روی ابرها قدم بر می‌دارم. سمت چپ باغی بود که از دور درختان سربه فلک کشیده و سبزش معلوم بود و سمت راست و مقابل هم درهایی بزرگ به اندازه‌ی در صحن عاجی. به نیمه‌ی راه که رسیدیم یاقوت و مرد سمت راست پیچیدند و من هم به دنبالشان. این‌بار یاقوت ریموتی بیرون آورد و در غول پیکر سمت راست را باز کرد. در که باز شد محوطه‌ی نسبتاً بزرگ دیگری مشخص شد که رنگ زمینش مانند نقره بود. دور تا دور این زمین نقره‌ای پر از ساختمان‌های سفید بود. این ساختمان‌ها‌ی دو طبقه همه با یک راهرویِ تراس مانند به هم وصل بودند و میان راهروها ستون‌هایی زیبا بود که ساختمان را از ساختمان بعدی جدا می‌کرد. اینجا که رسیدیم یاقوت رو به مرد گفت:
- ممنون آقا هادی زحمت کشیدید.
هادی با همان لبخند همیشگی‌اش دست راستش را بر سینه گذاشت و گفت:
- انجام وظیفه بود، سلام بر شما.
یاقوت هم جواب داد:
- سلام بر شما.
و بعد هادی از محوطه خارج شد و رفت. از این‌که موقع خداحافظی به هم سلام کرده بودند دلم می‌خواست از خنده بترکم و باخودم گفتم:

- این‌‌ها چه قوم عجیبی هستن!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #16
داخل محوطه‌ی نقره‌ای شدیم و به سمت یکی از ساختمان‌های سمت راست حرکت کردیم، وارد راهرو که شدیم چراغ‌‌ها روشن شدند. یاقوت چمدان به دست بالا رفت و من هم به دنبالش. به دومین پاگرد که رسیدیم یاقوت به طرف در چوبی کنده‌کاری شده‌ای که آن‌جا بود رفت و آن را باز کرد. وارد یک اتاق تاریک شدیم. یاقوت به حرف آمد:
- خدای من! خوب شد که بهشون گفتم یک چراغ روشن بگذارید تا تاریکی مطلق نشه.
و بعد به طرف دیوار رفت و کلید چراغ کم‌نوری را روشن کرد و به مبلی اشاره کرد:
- بشین علی آقا، بنیامین لباس‌های راحتیت رو میاره من دیگه باید برم.
بلند گفتم:
- اما من لباس راحتی دارم!
انگشتش را به طرف دهانش برد و با دست دیگرش به طرف دری اشاره کرد و صدایش را پایین آورد:
- یواش‌تر بچه‌ها خوابن! اینجا قوانین خودش رو داره.
روی مبل ولو شدم و داشتم فکر می‌کردم که این مدرسه چرا این‌قدر عجیب است و چه قوانینی می‌تواند داشته باشد. به فکرم رسید سوألاتم را از یاقوت بپرسم ولی سرم را که برگرداندم او رفته بود. لحظاتی بعد در باز شد و پسری ده دوازده ساله و قد بلند و مو بور در حالی که لباسی در ظرفی مانند سینی کفش‌ها گذاشته بود داخل شد و مقابلم آمد:
- سلام خوش اومدید من بنیامینم.
پرسیدم:
- سلام این‌ها لباس‌هامه؟
جوب داد:
- بله. حالا زودتر تنت کن که وقته خوابه، فردا خیلی چیزها رو برات توضیح می‌دم و خیلی جاها می‌برمت.

و بعد لباس‌ها را روی میز گذاشت و بیرون رفت. پیراهن بلند سفید و شلوارش با آن کفش‌ها چقدر شبیه موجودات افسانه‌ایم کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین