. . .

متروکه رمان مدرسه‌ شگفت‌انگیز هابیل | سفیرستاره‌ها

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: مدرسه‌ی شگفت‌انگیز هابیل
نویسنده: سفیر ستاره‌ها
ژانر: ماورائی

ناظر: @Hadis ♡
ویراستار: @ara.pr.o.o

خلاصه:
در هزارتویی که ما در آن زندگی می‌کنیم، شاید هزاران هزار راز و شگفتی کشف نشده وجود داشته باشد که از آن بی خبریم. علیِ که از هوش بی نظیری برخوردار است. از شش سالگی، به جای ورود به دبستان به طور عجیبی راهی مدرسه‌ی شگفت‌انگیز هابیل می‌شود تا با کمک کلاس‌ها و معلمان متفاوت این مدرسه، چالش‌ها‌ی بی‌شمار ذهن خود را حل کند. اینک در این سفر پرماجرا با او همراه شوید تا شما هم دنیای حیرت انگیز این مدرسه را تجربه کنید.

سخنی با دوستانم
عزیزان در این رمان به حقایق شگفت‌انگیزی از جهان خلقت و ماوراء اشاره شده که سند هر کدام در پاورقی ذکر می‌شود.


سفیر ستاره‌ها
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #2
مقدمه:
تا به حال شد که یک‌دفعه به خودت بیای و ببینی که در ته یک چاه تاریک و ترسناک و سیاه گرفتار شده‌ای؟ بی‌‌‌‌شک در آن لحظه دلت می‌خواهد از وحشت تاریکی که تو را در بر گرفته است و سوز سرمایی که استخوان‌هایت را می‌سوزاند نجات پیدا کنی و هم کنجکاوی که بدانی آن بالا بیرون چاه چه خبر است و دنیای بیرون چه شکلی است. اگر چنین اتفاقی برایت پیش آمد نترس! فقط دنبال رسیمان بگرد حتماً به کمک آن نجات خواهی یافت!
***
پارک بازی پر بود از هیاهوی بچه‌ها که از سرسره‌ها و الاکلنگ‌ها بالا می‌رفتند و تاب بازی می‌کردند؛ در میان این قیل و قال من کنار پدر و مادرم روی نیمکت نشسته بودم و مشغول خواندن یک کتاب بودم. مادر دستی به شانه‌‌ام زد و گفت:
- بیا برو با بچه‌ها بازی کن.
سرم را از کتاب بیرون آورم و نگاهم را به چشم‌های خیره و نگرانش دوختم:
- مامان وقت برای بازی زیاده، فعلا دارم در مورد آتش‌فشان‌ها می‌خونم!
پدر همان‌طور که سرش توی روزنامه بود گفت:
- چه کارش داری خانم شاید دوست داره کتاب بخونه.
مادرم آهی کشید و جواب داد:
- آخه یعنی چی چه کارش دارم این چه وضعشه کی می‌خواد مثل بقیه‌ی بچه‌ها رفتار کنه، خواهرش رو ببین از وقتی اومدیم یک لحظه هم ننشسته و چه قشنگ داره بازی می‌کنه؟ اون‌وقت این یک‌سره کتاب دستشه.
بابا به نرگس کوچولو که با لپ‌های گل انداخته در حال بدو بدو بین وسایل بازی بود نگاه کرد و لبخند معناداری زد:
- همه که مثل هم نیستن، فکر کنم برای علی هم دیگه وقتش رسی... .
یک‌دفعه صورت مادر قرمز شد و اشک در چشمانش حلقه زد و اجازه نداد بابا حرفش را تمام کند:
- نه! دیگه هرگز نمی‌خوام بشنوم!
بعد دستم را محکم گرفت و از جا بلندم کرد و در حالی که به سرعت می‌رفت با خود به طرف خروجی پارک کشاندم. دلم می‌خواست داد بزنم آخ یواش‌تر دستم کنده شد اما بی‌‌‌فایده بود... .

***
گوشه‌ی هال نشسته بودم و زانو به بغل برای کتابی که توی پارک جا مانده بود اشک می‌ریختم. چشمم به نرگس افتاد که بی‌خیال خوابیده بود زیر لب گفتم:
- خوش‌ به حالت که این‌قدر راحتی.
ناگهان صدای پچ پچ پدر و مادر از لای در نیمه باز اتاق توجه‌‌‌ا‌م را جلب کرد. آرام بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و کنار دیوار ایستادم. با این‌که همیشه بزرگترها یادم داده بودند که فال‌گوش ایستادن کار خوبی نیست ولی نتوانستم جلوی کنجکاوی‌ام را بگیرم و گوش‌هایم را حسابی تیز کردم:
- بس کن سعید اگه نتونه از پسش بر بیاد چی؟! خودت می‌دونی اون‌جا اگه اشتباه کنه باعث خطرش میشه، از اون گذشته این کار ظرفیت زیادی می‌خواد علی بچه‌ی باهوشیه ولی فقط هوش کافی نیست! می‌دونی چیه؟ اصلاً من نمی‌خوام بچه‌‌ام ازم جدا بشه نمی‌خوام راهی این سفر پر خطر بشه می‌فهمی؟!
- نکنه ایمانت رو از دست دادی زینب؟ پس اعتماد به قدرت خدا چی میشه این وسط؟! به همین زودی صحبت‌های درخشنده رو فراموش کردی؟

صدای هق هق مادر بلند شد.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #3
لحن پدر آرام و مهربان شد:
- می‌دونم دلت می‌خواد علی کنارت باشه ولی این سفر برای اون لازمه! برای خوشبختی و سعادتش، متوجه‌ای؟ هم برای اون هم برای جامعه. تو خودت می‌دونی تعداد این بچه‌ها خیلی محدوده خیلی؛ پس لطفاً به خاطر خدا خودخواهی رو کنار بذار زینب خانم!
مادر همان‌طور که گریه می‌کرد گفت:
- باشه بهش فکر می‌کنم، فقط خواهش می‌کنم کمی به من مهلت بده.
با آمدن صدای قدم‌های پدر به طرف در به سرعت دویدم و به اتاقم رفتم. از شدت هیجان و تعجب با حالت گیجی روی تخت دراز کشیدم. عروسک بتمن پلاستیکی‌ام روی تخت افتاده بود و داشت نگاهم می‌کرد. برش داشتم و گفتم:
- تو هم شنیدی؟ یعنی من رو کجا می‌خوان بفرستن؟ مردِ قوی، من هر جا برم تو رو با خودم می‌برم بهم قول بده کمکم کنی.
ناگهان بتمن از دستم بیرون پرید و بزرگ شد؛ درست اندازه‌ی من. شنل سیاهش را در هوا تابی داد و همان‌طور که از پشت نقاب مشکی‌اش نگاهم می‌کرد خنده‌ای کرد:
- اطاعت میشه رئیس. میل دارید با شما کجا بیام؟
چشمانم به اندازه‌ی یک نعلبکی درشت شد و از جا پریدم:
- این فوق العاده‌ست تو چه‌جوری... .
بتمن دستش را به سینه زد و تا کمر مقابلم خم شد:
- فقط به خاطر شما قربان!
با خنده‌ای که تمام صورتم را گرفته بود جواب دادم:
- عالیه! ولی... را... س... تش من نمی‌دونم اون‌جا کجاست.
و با ناامیدی سرم را پایین انداختم. بتمن با آن صدای تو دماغی‌اش دوباره به حرف آمد:
- این که غصه نداره قربان می‌تونیم بریم به آسمون و ابرها یا عصر دایناسورها یا حتی سرزمین شوالیه‌های جنگ‌جو و شکست‌شون بدیم و قهرمان بشیم!
خندیدم و بلند گفتم:
- آره خودشه سرزمین شوالیه‌های جنگ‌جو! بزن بریم!
بتمن مقابلم خم شد:
- روی کول من سوار بشید.
در حالی که بدنم از ذوق داشت مورمور می‌شد روی کول بتمن پریدم و او با سرعت از پنجره‌ی باز اتاق به آسمان پرید. با دو دست محکم گردنش را گرفته بودم و همه چیز داشت جلوی چشمم کوچک و کوچک‌تر می‌شد؛ ساختمان خانه و پنجره‌ی اتاقم، درخت‌ها، ماشین‌ها، آپارتمان‌ها، آدم‌ها. سرم گیج رفت. یک‌دفعه حس کردم دستانم دارند بی‌حس می‌شوند و توان آن را ندارد که گردن بتمن را بگیرند، بی‌حس و بی‌حس‌تر. صدا زدم:
- من دیگه نمی‌تونم خودم رو نگه‌دارم!
صدای خنده‌های بلند بتمن در فضا پیچید؛ آن‌قدر که پرده‌ی گوش‌هایم داشت پاره می‌شد. از بس این صدا نکره بود لحظه‌ای دستان کرختم را به طرف گوش‌هایم بردم؛ بالا بردن دست‌هایم همانا و سقوط کردنم همانا؛ مثل پر کاهی در هوا معلق شده بودم و قل می‌خوردم و داد می‌زدم که احساس کردم کسی صدایم می‌زند.
چشم‌هایم را به زحمت باز کردم، تصویر گنگ کسی مقابلم بود و مفهوم کلماتش را نمی‌فهمیدم. کمی که گذشت و همه چیز واضح شد پدرم را دیدم که دستش را بر شانه‌ام گذاشته:

- علی جون! نترس بابا خواب می‌دیدی.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #4
قلبم تند و تند می‌زد. بلند شدم و سرجایم نشستم؛ به بتمن که از دست‌هایم رها شده بود و پایین تخت دمر افتاده بود نگاه کردم:
- بابا بتمن می‌خواست من رو ببره سرزمین شوالیه‌های جنگ‌جو... .
پدر خندید و دستی به سرم کشید.
مادر با یک لیوان آب قند به اتاق آمد و در حالی که از استرس ابروهایش بالا رفته بود و چشمانش درشت شده بودند لیوان را رو به رویم گرفت:
- بیا علی جون! این رو بخور مامان هیچی نیست خواب دیدی.
لیوان آب قند را گرفتم و کمی سر کشیدم. احساس کردم خنک و آرام شدم. پدرگفت:
- پسرم بلند شو دست و روت رو بشور و بیا شام حاضره، بعد در موردش صحبت می‌کنیم.
شام غذای مورد علاقه‌ام ماکارونی با سیب‌زمینی برشته بود، ولی از شدت فکر و کنجکاوی نمی‌توانستم به آن لب بزنم، رشته‌ها را دور چنگال تاب می‌دادم و دوباره توی بشقاب می‌گذاشتم.
صدای مادر بلند شد:
- علی جون غذات رو بخور مامان، ببین خواهرت چه قشنگ می‌خوره.
به نرگس که داشت مثل جارو‌برقی با دهانش ماکارونی‌ها را بالا می‌کشید نگاه کردم و حرصم درآمد:
- آخه این عصر این همه توی پارک خوراکی خورده چطور باز هم می‌تونه این‌طوری بخوره؟ هیولا!
از زیر میز محکم لگدی به پایش زدم، صدای جیغ و گریه‌اش که بلند شد مخلوط سالاد و ماکارونی و سبزی بود که در دهان تا بنا گوش باز شده‌اش پیدا شد.
صورت مادر قرمز شد و داد زد:
- چی کار بچه داری علی گریه‌اش رو در میاری؟! نمی‌تونی مثل آدم بشینی و غذات رو بخوری؟
وقتی پدر و مادر دوتایی مشغول آرام کردن و قربان صدقه رفتن نرگس شدند من به حالت قهر میز شام را ترک کردم و به اتاقم برگشتم.

دوباره روی تخت دراز کشیدم و تبلتم را از روی میز کوچک چوبی کنارم برداشتم. چقدر دلم می‌خواست به اینترنت وصل بود؛ ولی اجازه‌ی این کار را نداشتم و کارتون‌ها و بازی‌های مورد علاقه‌ام را مادر برایم دانلود می‌کرد. انگشت اشاره‌ام را روی صفحه کشیدم و وارد گالری شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #5
آلبوم عکس‌های بتمن را باز کردم و با شعف مشغول تماشا شدم. قهرمانی با نقاب و شنل سیاه که همیشه از دیدنش ذوق می‌کردم. عکسی را باز کردم که بتمن در وسط یارانش کری کِلی و سیگنال و عزرائیل و بت وینگ و... ایستاده بود و لبخند میزد.
صدای پدر آمد:
- کجا رفتی علی آقا بیا شامت رو بخور.
با اکراه تبلت را روی تخت پرت کردم و به سمت سالن رفتم. نرگس که حالا ساکت شده بود با بینی قرمز و ورم کرده پشت میز نشسته بود و با ولع غذا می‌خورد.
من را که دید لبخندی زد در جوابش زبانم را دراز کردم و چشمانم را لوچ و روی صندلی که بابا برایم کنار کشید نشستم. مامان با اخم به طرفم چشم غره رفت؛ خودم را به آن راه زدم و به اجبار شروع به غذا خوردن کردم.
بعد از شام مادر مشغول شستن ظرف‌ها بود و نرگس روی زمین نشسته بود و با عروسک و وسایل اسباب‌بازی آشپرخانه که دورش چیده بود بازی می‌کرد.
پدر مثل همیشه روی کاناپه‌ی بزرگ و یشمی مقابل تلوزیون نشسته بود و بادقت مستند راز بقاء را می‌دید. با چشمانی پر از سوال رفتم و کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم. انگار که حرف دلم را خواند. به عروسک بتمن توی دستم اشاره کرد و گفت:
- دلت می‌خواد قهرمان بشی؟
لبخند زدم و جواب دادم:
- آره!
با دست‌هایش از بازوانم بلندم کرد و روی پای خودش نشاندم، نفس عمیقی کشید و پرسید:
- چه‌جور قهرمانی؟
شگفت‌زده پاسخ دادم:
- از این قهرمان‌هایی که می‌جنگن و مردم رو نجات میدن دیگه مثل توی کارتون‌ها.
پدر لبانش را تر کرد و کمی مکث کرد و گفت:
- کارتوها رو ول کن اگه بشنوی قراره جایی بری تا قهرمان واقعی بشی چی میگی؟
بلند خندیدم و مشتم رو به هوا بردم:
- میگم عالیه!
پدر نوازشم کرد و گفت:
- علی آقا تو واقعاً قراره بری همچین جایی ولی مجبوری یک مدت از خونه و من و مامان و آبجی نرگست دور بشی... .
وسط حرفش پریدم :
- نمیشه شماها هم با من بیاین؟!
- نه نمیشه.
اشک درون چشمانم جمع شد:
- خب این‌جوری خیلی سخته بابا.

- می‌دونم. ولی قهرمان شدن سختی داره. تازه سختی‌های دیگه‌ای رو هم باید تحمل کنی.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #6
آب دهانم را قورت دادم:
- تحمل می‌کنم، قول میدم!
پدر کف دستش را نزدیک آورد:
- مرده و قولش؟
پنجه‌ی کوچکم در میان دستش گم شد و سخت به چشمانش خیره شدم:
- مرده و قولش!
بعد کمی مکث کردم و پرسیدم:
- راستی بابا اون‌جایی که قراره برم کجاست؟ چه شکلیه؟ بچه هم دارن؟ کتاب چی؟ کتاب‌خونه دارن؟ درس‌هام چی میشه پس؟
پدر بلندم کرد و روی مبل گذاشتم:
- خودت وقتی رفتی جواب تمام سوال‌هات رو می‌گیری. حالا هم دیگه وقته خوابه پسرم.
زیر لحاف آبی اسپایدرمنم دراز کشیده بودم و به همه طرف اتاق چشم می‌چرخاندم و به این فکر می‌کردم که چیزی را برای سفر همراه خودم ببرم:
- کتاب‌های توی قفسه رو حداقل ده‌تاشون رو برمی‌دارم؛ با اینکه شاید خیلی زود برگردم ولی بدون کتاب‌هام نمی‌تونم باشم. لپتاپم هم باید همراهم باشه به خاطر درس‌هام... .
و با همین فکرها به خواب رفتم. فردا صبح وقتی مادر برای مدرسه بیدارم کرد مطمئن شدم که فعلاً خبری از سفر نیست. توی ماشین قبل از اینکه پیاده بشوم پدر سرش را نزدیک گوشم آورد:
- علی جان پسرم از موضوعی که درباره‌ش باهات صحبت کردم و اینکه قراره بری جایی با هیچ‌کس صحبت نکن.
آهی کشیدم و با چشمان گرد شده نگاهش کردم گفتم:
- چشم بابا.
پدر خندید و جواب داد:
- برو خدا به همراهت.
توی حیاط مدرسه که پا گذاشتم امیر گُنده‌بک مثل همیشه شروع کرد به اذیت کردن، با خنده‌ی شرورانه‌ای به طرفم آمد و داد زد:
- هی بچه‌ها نگاه کنید علی ریزه اومد.
و نوچه‌هایش هم اطرافش جمع شدند و شروع کردند به خندیدن. امیر توی درس از تمام کلاس ضعیف‌تر بود و البته جزء تنبل‌ترین شاگردهای مدرسه. من با وجود شش سال سن کلاس هشتم را می‌گذراندم، از سه سالگی که خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودم به کمک پدر و مادر دوران ابتدایی را به صورت جهشی گذرانم و وارد دبیرستان سطح اول شدم. دبیرها توی کلاس خیلی امیر را با من مقایسه می‌کردند:
- یاد بگیر نصف قد تو رو هم نداره جهشی اومده هشتم!
- امیر از این بچه خجالت بکش!
- می خوای بگم این با شیش سال سنش بشینه بهت درس یاد بده؟!
و...

همین باعث حسادت و کینه‌ی او به من شده بود. اسم علی ریزه را رویم گذاشته بود و از هر آزاری در حقم دریغ نمی‌کرد. من هم چون زورم به او نمی‌رسید توی دلم اسم او را امیر گنده‌بک گذاشته بودم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #7
در عرض چند لحظه امیر و دور‌بری‌هایش اطرافم حلقه زدند. آرش که یکی از آن‌ها بود با یک حرکت کوله‌ام را از دوشم برداشت و با قهقه گفت:
- نگاه کنید کیفش دو برابره خودشه.
دلم می‌خواست هیکل چاقش را نقش بر زمین کنم اما حیف نمی‌توانستم و فقط به صورت او خیره شدم. موهای لخت سیاه و پر پشت‌اش که در پیشانی‌اش ریخته بود شرورتر نشانش می‌داد. آرش کیف را برای امیر پرت کرد امیر برای پارسا، و پارسا مستقیم کیف را در باقچه‌ی پشت سرش که از باران یک ساعت پیش حسابی گلی شده بود. با سرعت به سمت باقچه دویدم، همه‌ی کیفم گِلی شده بود بغض گلویم را گرفت ولی غرورم اجازه نداد جلوی آن‌ها عکس‌العمل ناراحت کننده‌ای نشان بدم. از دستگیره‌ی بالا گرفتمش و به سمت سالن سرویس بهداشتی رفتم. سالن خالی بود و کسی آن‌جا نبود. کتاب‌ها و وسایلم را که خیس و کثیف شده بودند بیرون آوردم و روی نیمکت کنار دیوار پهن کردم. کیف را به سمت رو‌شویی بردم و زیر چشمیِ شیر گرفتم. آب با فشار آمد و درون سینک پر شد از آب‌گِل. چون صف ورود به کلاس به زودی تشکیل می‌شد، بعد از شستن کیف به ناچار کتاب‌ها و بقیه‌ی لوازم را همان‌طور خیس خیس درون آن هُل دادم و کیف را که خیلی سنگین شده بود روی کولم گذاشتم و با عجله بیرون رفتم. بیرون که آمدم زنگ خورده بود. داخل صف نگاه کنجکاو بچه‌ها به کیف خیس از یک طرف و از طرف دیگر قطراتی که از آن پشت لباس و شلوارم می‌چکید باعث عذابم شده بود. توی کلاس رضا که کنارم می‌نشست پرسید:
- چرا کیفت خیس شده بارون که یک ساعت پیش بود.
سرم را انداختم پایین و آهسته گفتم:
- پارسا گِلیش کرد شستمش.
رضا پوزخندی زد:
- پسره‌ی بزدل زورش به کوچیک‌تر از خودش رسیده، صبر کن به موقع خودم خدمتش می‌رسم.

رضا پسر بامرامی بود و من در بعضی درس‌ها مثل ریاضی کمکش می‌کردم. اگرچه نمراتش بیست نبود ولی من در دلم نمره‌ی اخلاق و انسانیت را به او بیست می دادم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #8
کمی بعد آقای حیدری دبیر ریاضی به کلاس آمد، سعیدی مبصر کلاس که مثل میخ آن وسط ایستاده بود برپا داد و بچه‌ها بلند شدند. آقای حیدری بفرماییدی گفت و مستقیم به سمت راست، طرف میزش رفت و پشت آن نشست. دفتر نمره‌ی بزرگ را ورق زد و کمی عینکش را جابه‌جا کرد و با صدای بم مردانه‌اش شروع کرد به صحبت:
- خب درس قبل رو مرور می‌کنیم، اسم هر کسی رو گفتم بیاد پای تخته. آقای... .
و مکثی طولانی کرد و به دفتر خیره شد، می دانستم در همچین مواقعی نفس در سینه‌ی همه حبس می‌شود؛ ولی خیال من راحت بود چون حل کردن مسائل ریاضی برایم مثل آب خوردن می‌مانست. معلم بلأخره سکوتش را شکست:
- آقای امیر اسکندری.
وای که چقدر دلم خنک شد! همه برگشتیم به طرف ته کلاس ردیف وسط نگاه کردیم رنگ امیر مثل گچ شده بود و بدون واکنش سرجایش نشسته بود. آقای حیدری بلند گفت:
- چرا نمیای آقا؟! نکنه بازهم درس نخوندی؟
امیر به تته پته افتاد:
- نه آقا اجازه خوندیم ولی میشه آخر از همه بیایم؟
- اول و آخر نداریم زود باش پاشو وقت کلاس رو هدر نده!
امیر آهسته و با اکراه با آن قد درازش به طرف تخته راه افتاد و همه با خنده بدرقه‌اش کردند. کنار تخته خشک ایستاد. آقای حیدری نگاه تندی به او کرد:
- ماژیک رو بردار این هم من باید بهت بگم؟
امیر دستپاچه ماژیک را برداشت:
- چشم آقا برداشتیم.
همه‌ی بچه ها بلند خندیدند.
معلم با ته خودکار چند ضربه‌ی محکم به نشانه‌ی این‌که ساکت باشید به میز زد و شروع کرد:
- یک خط بلند افقی بکش.
امیر سرش را خاراند:
- ببخشید آقا افقی یعنی چی؟
بچه‌ها بلندتر خندیدند. آقای حیدری با شتاب از جا بلند شد و ماژیک را از دست امیر گرفت:
- بده به من ببینم! اگه به تو باشه زبونم مو در میاره.
بعد به طرف بچه‌ها که هنوز داشتند بلند می‌‌خندیدند رو کرد:
- ساکت ببینم صدا نباشه.
روی تخته یک خط کسری بلند کشید و بالای آن نوشت پنج به توان چهارضرب در شیش به توان سه و زیر خط نوشت شیش به توان پنج ضرب در پنج به توان چهار.
بعد ماژیک را به دست امیر داد و سر جای خودش نشست و گفت:
- حلش کن زود باش.
امیر که نمی‌خواست کم بیاورد به راه حل‌های من در‌آوردیِ چرت و پرت خودش متوسل شد:
- آقا اجازه توان‌ها رو تقسیم بر هم می‌کنیم نه منهای هم می‌کنیم بعد عدد‌ها رو تقسیم ‌می‌کنیم نه جمع می کنیم!
آقای حیدری با حالت مسخره بلند گفت:
- آفرین نابغه!

و کلاس این بار از خنده منفجر شد.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #9
آقای حیدری با کف دست محکم به میز چند ضربه زد و وقتی همه ساکت شدند به من نگاه کرد:
- علی فاتح بیا پای تخته حلش کن.
زود بلند شدم و به طرف تخته رفتم. بچه‌ها با هم پچ پچ می‌کردند و می‌خندیدند که دلیلش را به پای حسادتشان گذاشتم. کنار امیر که ایستادم مثل فیل و فنجان بودیم به‌زور ماژیک را که محکم در دستش نگه داشته بود کشیدم. امیر با نگاه خیره‌اش بدطور داشت تهدیدم می‌کرد. قدم به عددهایی که معلم نوشته بود نرسید دوباره آن‌ها را پایین تخته نوشتم و شروع کردم تند و تند ضرب کردن پایه‌ها و جمع کردن توان‌ها و کمتر از یک دقیقه مسئله را حل کردم، به طرف کلاس که برگشتم دیدم به جای تشویق سکوت مرموزی حاکم شده، محمد که میز اول ردیف راست می‌نشست در حالی که خودکار دستش بود به طرف شلوارم اشاره کرد و یواش با خنده گفت:
- شلوارت خیسه.
امیر هم از فرصت استفاده کرد:
- آقا اجازه فاتح شلوارش رو خیس کرده.
آقای حیدری بلافاصله جواب داد:
- ساکت حرف نباشه برو بیرون تا یاد بگیری درس نخونده نیای سرکلاس.
امیر خنده‌ای کرد و بیرون رفت. رضا بلند گفت:
- آقا کیف علی خیس بود شلوارش از اون خیس شده.
معلم نیم‌نگاهی به طرف رضا کرد و برای درس دادن به سمت تخته رفت.
***

ساعت تفریح امیر و آرش و پارسا همه جا چو انداختن که علی شلوارش را خیس کرده و با اوباش دیگر پشت سرم راه می‌رفتند و می‌خندیدند. رضا هم تمام رفقایش از کلاس‌های دیگر را جمع کرد و یک دعوا و بزن بزن حسابی راه افتاد که معاون مدرسه همه‌‌‌مان را راهی دفتر کرد. پایم را که به دفتر گذاشتم پدر را دیدم آن‌جا روی صندلی نشسته تعجب کردم و فکر کردم حتماً مدیر مدرسه او را خبر کرده است اما از اولیاء بچه‌های دیگر خبری نبود.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #10
ساکت از دور نگاهش کردم. دفتر خالی بود و معلم‌ها سرکلاس. مدیر از پشت میزش به ما پنج نفر عامل اصلی دعوا که به دفتر خوانده شده بودیم گفت:
- همه بایستید کنار دیوار.
بعد بلافاصله به من که داشتم با بچه‌ها می‌رفتم تا بایستم کنار دیوار نگاه کرد و گفت:
- علی فاتح تو نه، باید با بابات بری.
رفتم کنار پدر و آرام سلام کردم. پدر با لبخند دستی به سرم کشید:
- سلام پسر گلم.
معاون مدرسه آقای مجیدی پرونده به دست وارد شد و جلو رفت و خطاب به مدیر گفت:
- آقای فرامرزی این هم پرونده.
و پرونده را مقابل مدیر گرفت. مدیر "بسیار خوب"ی گفت و پایین برگه‌ای در آن را امضا کرد و به طرف پدر که حالا سرپا ایستاده بود آمد و پرونده را تحویل او داد و نفس عمیقی کشید:
- آقای فاتح حیف علی بود از این مدرسه بره ولی به هرحال هر جا که می‌ره براش آرزوی موفقیت داریم.
از این‌که اخراج شده بودم غصه‌ام گرفت. وقتی داشتیم دفتر را ترک می‌کردیم آخرین منظره‌ای که دیدم چشمان بهت زده‌ی بچه‌هایی بود که کنار دیوار ایستاده بودند و نگاه ناراحت مدیر و معاون. به چشمان پر از اشک رضا نگاه کردم، او را مثل برادر بزرگترم دوست داشتم و باورم نمی‌شد دارم ترکش می‌کنم پنجه‌ی دستم را به نشانه‌ی خداحافظی به طرفش بلند کردم و اشکم روی گونه غلتید. دست در دست پدر حیاط مدرسه را ترک کردیم و بیرون سوار ماشین شدیم. به پدر که در حال رانندگی بود نگاه کردم و گفتم:

- تقصیر من نبود بابا، من نمی‌خواستم دعوا بشه. نمی‌خواستم اخراجم کنن.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
219

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین