. . .

در دست اقدام رمان غارتگر احساس| نازنین فرهادی نسب

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
«به نام نگارنده‌ی خورشید و ماه»

نام رمان: غارتگر احساس
نام نویسنده: نازنین فرهادی نسب
ژانر رمان: اجتماعی، عاشقانه، مافیایی.

ناظر: @فاطره

"خلاصه"
رویای سپید رنگِ مَهوا، به سیاه‌ترین کابوس روزگارش مبدّل شد. روح پاک او بی‌رحمانه به سمت آتش فرار کرد و قلب تپنده‌اش، توسط دیکتاتوری ظالم به اِسارت گرفته شد.
مقصر مهوا نبود؛ او داخل این بازی جایی نداشت اما بی‌‌اختیار، یکی از مُهره‌های مهم این بازی شد. برای او بُرد، ماندن بود و باخت، مُردن.
راه و رسم این بازی را نمی‌دانست. او، خنده‌هایش دیگر از اعماق قلب سرچشمه نمی‌گرفت!
خاکسترِ وجود مهوا، نزد چه‌کسی به امانت سپرده شد!؟ در دستان نامردیِ که ادّعای عاشقی می‌کرد یا در دستان مردی که از اعماق وجود، عاشق بود؟

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
874
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

nazanin.h

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6930
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
3
پسندها
9
امتیازها
21

  • #3
مقدمه:
در حصارِ پیچک‌های درد، خُرد شدم.
در مرداب متعفن روزگار، همچو نیلوفری سرگردان زیستم.
در پیله‌ی نمور روحِ خود، زندانی شدم.
پروانه نشدم‌.
پروانگی را بلد نبودم.
در این پیله، به‌سان عقربی کشنده زیستم‌.
زهرآلود شدم، دردآور شدم، کشنده شدم‌.
آن منِ قدیم، دیگر در منِ جدید وجود نداشت.
این من، درّنده‌‌تر از قبل، درونِ این کالبد جای می‌گرفت.
شاید شانه‌های اَمن او، مأمن‌گاه آرامش من باشد!
تنها او می‌داند و بس...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

nazanin.h

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6930
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
3
پسندها
9
امتیازها
21

  • #4
صدای سایش دمپایی‌های پلاستیکی روی موزائیک‌های شکسته‌، مثل سنباده مغزم رو می‌تراشید. تعداد قدم‌های رفته و برگشته‌ام داخل این حیاط نقلی، قابل شمارش نبود اما انگار کیلومتر‌ها حرکت کرده بودم و این موضوع، از ناله‌های دردناکِ تک تک ارگان‌های بدنم آشکار بود.
درونم پر از التهاب بود، گدازه‌‌های خشم بی‌رحمانه‌تر از همیشه داخل مغزم می‌خروشید و نگرانی، از قلب مستأصلم چکه می‌کرد؛ حتی خُنکای نسیم مهرماه هم توان خاموش کردنِ این آتش شعله کشیده رو نداشت!
کنار تنه‌ی کهنسال درخت آلبالو ایستادم و به اندام نحیف مامان که روی اولین پله‌ی سیمانی نشسته بود، خیره شدم.
دونه‌های یاقوتی رنگ تسبیح، به انگشت‌های لرزیده‌اش استقامت می‌بخشید و ذکرهایی که زیر لب زمزمه می‌کرد؛ نه تنها خودش، بلکه قلب من رو هم به آرامشی توصیف ناشدنی دعوت می‌کرد.
تا مامان متوجه‌ی هدفِ نگاهم شد، نگران زمزمه کرد:
- دخترم یه بار دیگه زنگ بزن، شاید این‌بار جواب داد!
با قدم‌های نامتقارن به سمت مامان حرکت کردم و درست کنارش، روی پله‌ی سیمانی نشستم.
- با این‌که می‌دونم جواب نمی‌ده اما چشم، زنگ می‌زنم.
باز هم شماره‌ی ماهان رو لمس کردم و منتظر به صفحه‌ی گوشی خیره شدم اما مثل دفعات قبل، هیچ صدایی از جانب ماهان شنیده نمی‌شد.
- جواب نمیده.
صفحه‌ی گوشی رو خاموش کردم و به سمت اندام لرزیده‌‌ی مامان چرخیدم‌، این نسیمی که می‌وزید برای مامان آروم نبود، ملیح نبود بلکه مثل طوفانی سهمگین بند بند وجودش رو به سمت سرما سوق می‌داد.
- مامان نگرانِ ماهان نباش، اون سر از پا درازتر برمی‌گرده تو چرا خودت رو ناراحت می‌کنی؟
نگران‌تر از همیشه، گره‌ی چارقد یشمی رنگش رو سفت‌تر کرد و گفت:
- مگه می‌شه ناراحت نباشم دخترم؟ این‌چند روز رفتارهای ماهان خیلی عوض شده، من مادرشم، من می‌فهمم.
نمی‌شد انکار کرد، منشأ همه‌ی نگرانی‌ها فقط ماهان بود؛ ماهانی که روز به روز عجیب‌تر و غیرقابل درک‌تر می‌شد.
چیزی برای گفتن نداشتم، کلماتی که داخل مغزم غوطه‌ور بود نه توانِ آروم کردن مامان رو داشت نه عصبانیتِ خودم رو فروکش می‌کرد!
نگاهم رو از چشم‌های عسلی رنگ مامان ربودم و به آسمونِ شب چشم دوختم؛ هیبت ماه مثل همیشه نبود، درخشنده و تابان نبود، انگار امشب ابرهای مات و غلیظ پادشاهِ آسمون بودند!
با صدای بغض‌آلود مامان، نگاه از هلال کِدر ماه گرفتم و همه‌ی هوش و حواسم رو به سمتش معطوف کردم.
- اگه اتفاقی برای ماهان افتاده باشه چی؟
لبخندی روی لب‌هام نشوندم و بی‌محابا اندام ظریفش رو در آغوش کشیدم.
- نگران نباش مامان اون هفت تا جون داره...
مکث کردم، انگشت اِشاره‌ام رو بالا آوردم و ادامه دادم:
- حتی یدونه‌اش هم هدر نرفته‌.
مامان مابین غصه‌های مادرانه‌اش لبخندی زد، با دست‌های یخ بسته‌ گونه‌هام رو نوازش کرد و سکوت رو ترجیح داد.
گذر دقیقه‌ها و ثانیه قابل محاسبه نبود، مامان مثل اسپندِ روی آتش شده بود و رنگ به صورت نداشت. اما من، عصبی بودم، از طغیان افکاراتی که فرقی با خوره نداشت خشمگین بودم.
با صدای ناگهانیِ چرخش کلید داخل قفل، سر تا پا گوش شدم برای شنیدن و نگاهم رو به درب حیاط آویختم.
بعد از باز شدنِ درب حیاط، قامت بلند ماهان پیدا شد. مثل همیشه نبود، شکننده شده بود، کمرش مثل پیرمردی هفتاد ساله خمیده شده بود.
از روی پله‌ی سیمانی برخاستم و تابش آزاردهنده‌ی گیسوانی که روی صورتم می‌رقصید رو پشت گوش‌، فرستادم.
صورت خون‌آلود ماهان با هر قدمی که به سمتش برمی‌داشتم، واضح‌تر و آشکارتر از قبل می‌شد؛ ریتم تپش‌های قلبم با دیدن لباس‌های خاک‌آلود و پاره شده‌اش، نامنظم‌تر از همیشه می‌کوبید.
صدای مبهوت مامان با دلهره‌ای وصف ناشدنی برخاست. صوتی که بی‌شک بابا رو از خواب بیدار می‌کرد!
- خدا مرگم بده، ماهان... پسرم چی‌شده؟
ماهان بعد از بستن درب حیاط، روی زمین نشست و با گوشه‌ای از تیشرت سیاه رنگش، خون کنار لبش رو پاک کرد.
- خوبم مامان، چیزی نشده.
مامان کنار ماهان زانو زد، با چشم‌های اشک‌آلود به صورت کبودش خیره موند و پژواکِ هق‌هق‌های دردناکش، داخل حیاط پیچید.
- یعنی چی چیزی نشده؟ پس این صورت چرا این شکلی شده؟ دعوا کردی؟ هان؟
به تبعیت از مامان، کنار ماهان روی موزائیک‌های سرد و سخت نشستم و از پشت پرده‌ی نازک اشک، نگاهش کردم.
- ماهان، حالت خوبه؟ چی‌شده؟
بی‌شک موضوعی آزارش می‌داد! این از کوبیدن مداومِ پاهاش روی زمین واضح و مبرهن بود.
ماهان بی‌توجه به من، سوالات مامان رو مورد هدف قرار داد.
- مامان، بزرگش نکن چه دعوایی؟ از روی موتور افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
262

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین