. . .

متروکه رمان ظالم | مهدیه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.

negar_۲۰۲۲۰۷۲۵_۱۳۱۶۰۴_73h_hxpj.png


نام عنوان: ظالم
نویسنده: مهدیه(M.R)
ناظر: @tish☆tar
ژانر: پلیسی، اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
خلاصه: چاقویم را در دست گرفته و روی زخم‌هایم نمک می‌پاشم تا تداعی اشک‌های خشک شده‌ام، روی دفتر خاطراتم باشد. تداعی ضجه‌های پی در پی‌ام و تداعی روزهای تلخم! من تبسم! دختری که اسمش به معنای لبخند و ظاهرش نوای مرگ را می‌دهد‌. لب‌هایش مرگ را نجوا می‌کند و دست‌هایش مرگ را به ارمغان می‌آورد. قلبش هشدار می‌دهد و مغزش...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #31
آتش چشم‌های درشتش رو به من دوخت و لب به دندون گرفت. با انفعال نگاهی به حوضی که در وسط حیاط قرار داشت، خیره شد و با کمی تعلل لب باز کرد.
- معذرت می‌خوام.
شوکه شده، دست روی دیوار گذاشتم. درست شنیده بودم؟ معذرت خواهی کرده بود؟ مگه مقدور بود؟ لب بهم هم فشردم و از اعماق ذهنم چیزی برای به زبون آوردن پیدا نکردم. درمونده بهش خیره موندم و سر خم کردم.
ضربه‌‌ی به حوض زد و در حالی که متمرکز گلدون لبه‌ی حوض رو آنالیز می‌کرد و بی‌سبب خود رو مشغول نگاه کردن گل نشون می‌داد، لب زد:
- به خاطر اون اتفاق!
ناخون‌های بلندم رو به کمرم فرو کرد و با استفهام گفتم:
- کدوم اتفاق؟
بهتر از هر کسی منظورش رو دریافت کرده بودم؛ اما هنوز رد انگشت‌های زمخش روی فکم مونده بود و این من رو آزرده خاطر کرده بود!
سرش بلند کرد و گوی‌های سیاه و نافذش رو به چهره‌ی افسونگرم انداخت. نمی‌دونم توی چشم‌هام چی دید که لبخند زد و همون‌طور متکبر گفت:
- همون اتفاق!
ابرویی بالا انداختم و تکیم رو از دیوار گرفتم‌. در حالی که خرامان خرامان به سمتش قدم برمی‌داشتم، دلباخته لب زدم:
- همون اتفاق، مثلاً کدوم اتفاق؟
حالا نگاهم رنگ شیطنت گرفته بود. حالا رجوع بازی با احساساتش بود!
گلدون رو سرجاش گذاشت و در حالی که سعی در مهار کردن لبخندش داشت، خنثی گفت:
- که یادت نیست؟
لبه‌ی حوض، جای همیشگی نشستم و سر بلند کرده، به چشم‌هاش خیره شدم.
- نوچ!
کلافه دستی لای موهای لختش کشید. گویا تحت فشار قرار داده بودمش و احساساتش رو به بازی گرفته بودم.
دستی به پیشونیش کشید و دانه‌ی ع×ر×ق رو پاک کرد. اندکی از من فاصله گرفت و به در انباری تکیه داد.
بی‌حواس گفت:
- نمی‌بخشی؟
لب‌هام کش اومدن و لبخند عیانی روی لبم نقش بست. با غضب نگاهم کرد!
پا روی پا انداختم و با فخر لب زدم:
- متوجه‌ی منظورت نمیشم آقای زند! خواهشاً واضح‌تر بیان کن تا فرز‌تر پی به موضوع ببرم.
پی به طعنه‌ی حرفم برد و برای تخیله‌ی حرصش ضربه‌ای به در فرسوده انباری زد. با صدایی که از روی حرص می‌لرزید، گفت:
- من باهات قصد شوخی ندارم. پی به اشتباهم بردم و اومدم معذرت خواهی کنم، نیازی به کش دادن موضوع نیست.
دستم مشت شد و کنار پام فرود اومد.
دست از سرپوشیده صحبت کردن برداشتم و به وضوح غریدم:
- کشش نمیدم، دارم دق دلیم رو خالی می‌کنم، بلکه به خاطر فشار و حرص زیاد سکته نکنم. حالا که متوجه شدی اشتباه کردی و بی‌دلیل من رو متهم کردی، اومدی معذرت خوای کنی؟ بگو ببینم معذرت خواهی به چه درد من می‌خوره؟ معذرت نخواه جناب زند، جبران کن!
 
  • گل رز
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #32
مات و مبهوت نالید:
- جبران؟
سر بلند کرده و به آسمون خیره شدم. چه چیزی برای جبران داشت؟ می‌گفتم بذار برو و جلوی چشم من نباش؟ می‌گفتم برای کشتن احساسات درونم نیاز به دوری ازت دارم؟ یا می‌گفتم نمی‌خواستم عشقم به تو اوج پیدا کنه!
چی می‌گفتم خدا؟
لب زدم:
- آره جبران! می‌خوام به جای روزبه من ماموریت قبول کنم!
لب گزیدم و بی‌صدا به افکار‌های عبثم خندیدم. من معلم فیزیک رو چه به ماموریت؟
لپم از درون دهنم به دندون گرفتم تا قهقه نزنم.
متعجب تکیش رو از در انباری برداشت و سپس نگاهی به داخل اتاق انداخت. نگاهی به من انداخت و گفت:
- چرا که نه! ما توی کلانتری به یه دبیر فیزیک نیازی نداریم؛ اما به یه مشاور چرا، نیاز داریم.
دهنم نیمه باز موند. اخم آلود بهش چشم دوختم و غریدم:
- چی؟ مگه من مشاورم؟
با خباثت، قدمی نزدیکم شد، دستی به آب حوض کشید و کمی آب روی صورتم پاشید، گفت:
- آهان حالا شد! مگه پلیسی که از من تقاضا می‌کنی تا پرونده در اختیارت بذارم؟
دستی به قطره‌های آب کشیدم و از برخاستم. قدمی ازش فاصله گرفتم و نگاهی به شیشه اتاق انداختم و تندخو گفتم:
- بسه!
همین کلمه کفاف بود تا به بحث خاتمه بدم؛ اما انگار قصد نداشت به موضوع خاتمه بده.
حالا آتش مشتاق بود و من نارضا!
گوشیش رو توی دستش چرخوند و با لبخند مضحک کنار لبش، قدمی دیگر به من نزدیک شد و نجوا کرد:
- چرا؟ مگه نمی‌خواستی جبران کنم؟
با ملامت چنگی با آستین پیرهنش زدم و سرم رو مقابل سرش قرار دادم و متهور لب زدم:
- با من بازی نکن، جبران هم نکن! من هر کسی نیستم!
ضربه‌ای به سینه‌اش وارد کردم و آستینش رو رها کردم.
برای این‌که کمی افکارش رو به هم بریزم و برای دیدار بعدی برنامه ریزی کنم، خیلی نامحسوس و گنگ لب زدم:
- شاید دلیلی برای حرفم داشتم، حالا که جبران نمی‌کنی، خودت رو جمع و جور کن!
اخم کرد و چهره‌ی مشتاقش، پکر شد. دلبند زیبای من، هم آگاهت می‌کنم، هم گرفتارت! هم دوستت دارم، هم یه جورایی نسبت بهت تنفر دارم. حالا که تحولی در احساساتم ظاهر شده، دست از سرا بر‌نمی‌دارم. همون‌طور که رذیلم، حسود هم هستم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #33
خم شد کتش رو از روی زیر انداز برداشت و با کفایت گفت:
- گمان کنم هیج چیزی بهتر نشد، بلکه بدتر هم شد. انگاری امشب فرصت مناسبی برای معذرت خواهی نبود، بعداً مزاحم میشم.
رو راست گفتم:
- نشو! مزاحم نشو! تو معذرت خواهی به من بدهکار نیستی، خودت رو مقصر ندون. به جای این‌که پی موضوع‌های الکی رو بگیری، سعی کن جاسوس‌ها... .
عصبی ساکت شدم و خشمگین به آتش خیره شدم. با چهره‌ی دگرگون شده، غرید:
- جاسوس؟ چرا سکوت کردی؟ واضح حرف رو بزن تا من هم پاسخ‌گو باشم.
برگشتم و در حالی که به سمت خونه قدم برمی‌داشتم، مرتعشی نالیدم:
- جناب سرگرد، برو!
کفش‌هام رو جلوی در، در آوردم و با افکاری پریشون وارد خونه شدم. در چوبی رو بستم و به در تکیه دادم.
روزبه پشت در ایستاده بود، با دیدنم فوراً به سمتم اومد و گفت:
- چی شد؟‌ رفت؟
از در فاصله گرفتم و سر افکنده به سمت اتاقم راه افتادم، گفتم:
- نه، توی حیاط!
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم. در رو قفل کردم و در تاریکی اتاق از پنجره بزرگ اتاق، به آتش که مثل مجسمه در جاش خشکش زده بود، خیره شدم. آهی کشیدم و رنجیده سقوط کردم.
مثل تار موی نازکی شکننده شده بودم و با هر لمسی از بین می‌رفتم. پیش این سرگرد مغرور و هر از گاهی شیطون، اعمال کارهام از دستم در می‌رفت و مثل انسان سردرگمی می‌شدم که آواره هست و بین چند راهی گیر کرده.
قلبم و مغزم در حال تنازع بودن و‌ کشمکشی بینشون به وجود اومده بود‌. قلبم اعتراف به عاشق بودنم می‌کرد و عقل عاقلانه برخورد می‌کرد و هشدار می‌داد‌.
مبادا عاشق آتشی می‌شدم که برادرش رو به قتل رسونده بودم. مبادا!
نگاهم رو از روزبه و آتش گرفتم و با چشم‌هایی تر شده، در تاریکی سر روی زانو‌هام گذاشتم و بی‌صدا اشک ریختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #34
*****


"آتش"


دستی روی شیشه کشیدم و عکسش رو روی شیشه چسبوندم، گفتم:
- هدف اصلی!
ماژیک قرمز از روی میز برداشت و خطی روی عکس دختر زد و گفت:
- حالا که پی به اشتباهش برد، حذف بشه!
ماژیک ر‌و از دستش بیرون کشیدم و در ماژیک رو بستم، گفتم:
- دخالت نکن!
دستی به تخت وایت برد شیشه‌ای کشید و گفت:
- نمی‌کنم! هر روز بدتر از دیروز، معما پیچیده شده و قاتل غیب‌تر!
روی صندلی نشسته و نالیدم:
- آتش فرزتر و باراد سست‌تر! درست؟
دستی روی عکس روی شیشه کشید و با حسرت عیانی گفت:
- دقیقاً! دلباخته بودم؛ اما حیف شد! حدسیات تو گند می‌زنه به زندگیمون!
ضربه‌ای به شیشه زد و ادامه داد:
- لعنتی!
دست‌هام رو پشت سرم گذاشتم و پاهام رو روی میز دراز کردم. لب زدم:
- این از کندی عقلت، مگرنه من هیچ ربطی به این‌ موضوع ندارم.
باراد روی کاناپه نشست و مستاصل سرش رو میون دست‌هاش‌گرفت و نالید:
- اصلاً نمی‌دونم کجای کارم که هر دفعه سمت کسی میرم یه مجرم در میاد یا خیانت‌کار! تف توی این شانس!
دستی روی صورتش کشید و با چهره‌ی سرخ شده به پنجره خیره شد.
آهی کشیده، دل سوزوندم برای رفیقی که دلش با هر تلنگری رجوع به لرزش می‌کرد. لب زدم:
- عاشق هر ناکسی نشو، طرف مقابلت رو بشناس، بعد پا پیش بذار! نفهم، بفهم!
باراد از توی جیبش نخ سیگاری در آورد و در حالی که روشنش می‌کرد، با دست‌های لرزونی، جا سیگاری رو روی میز گذاشت، غرید:
- باشه اصلاً من نفهم! اگه از این به بعد از دختری خوشم اومد تف کن توی این صورتم!
پکی به سیگارش زد و سرش به پشتی کاناپه تکیه داد. گوشی رو از روی میز برداشتم، گفتم:
- خواهیم دید.
نگاهی به پیچ اینستاگرامش انداختم و در حالی که عکس پروفایلش رو آنالیز می‌کردم، لبخند محوی روی لبم نقش بست.
باراد لب زد:
- تو چی؟
در حالی که عکس‌هاش رو تماشا می‌کردم، منگ گفتم:
- چی رو چی؟
اسکرین شاتی از عکسش انداختم و مات عکسش شدم.
باراد:
- یعنی چی که چی؟ منظورم ازدواج، ازدواج! پیر شدی رفت برادر من، نمی‌خوای ازدواج کنی؟
اعتنایی به حرفش نکردم و مشغول جستجوی پیچ اینستاگرامش شدم.
باراد عربده‌ای زد و خم شد گوشی رو از دستم قاپید گفت:
- چی توی این لعنتی که محو... .
با دیدن صفحه‌ی گوشی، ساکت شد و محو عکس‌ها شد.
عصبی دستی لای موهام کشیدم و از جا برخاستم، گفتم:
- باراد چرا همچین می‌کنی؟ گوشیم رو بده ببینم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #35
سوتی زد و سیگارش رو توی جا سیگاری پرت کرد، گفت:
- عجب دختری! این دیگه کیه مارمولک؟ نکنه همونیه که می‌خوای؟
گوشی رو با فرط خشم از دستش کشیدم و غریدم:
- به تو مربوط نیست باراد، فضولی نکن!
گوشی رو خاموش‌ کردم و روی میز پرتش کردم. کنار پنجره وایستادم و به حیاط خیره شدم.
باراد کمی جا خورد و مصمم گفت:
- آتش داشتم شوخی می‌کردم، قصد بدی نداشتم. چرا ناراحت میشی؟
دست‌هام رو توی هم گره زدم و تشری به خودم زدم. چرا آتش؟ چرا باید عاشق دختری بشی که مناسب تو نیست؟ چرا آخه؟ اگر چشم پوشی می‌کردم و تبسم رو نادیده می‌گرفتم، پس قلبم چی میشد؟ عمر تباه شدم چی میشد؟
دست روی پیشونی کوبیده و استغاثه عاجزانه‌ای در درون ذهنم سر دادم و غرشی کردم.
- لعنت به این زندگی! لعنت!
باراد کنارم ایستاد و نخ سیگار به سمتم گرفت و گفت:
- اعتراف کن که عاشق شدی!
سیگار رو از دستش قایپدم و غریدم:
- نه! عشق و عاشقی در کار نیست. دیگه نبینم به من سیگار تعارف کنی! شیر فهم شد؟
باراد سر به شیشه چسبوند، گغت:
- صرفاً برای یک بار، آره!
نخ سیگار رو توی دستم مچاله کردم و روی زمین انداختم.
زیر پام لهش کردم، غریدم:
- حتی اگه زیر آوار‌ دردهای بی‌کران هم بمونم، لب به سیگار نمی‌زنم!
باراد برای بار پنجم نخ سیگاری از پاکت در آورد و با صدای دورگه‌ای که ممزوج از غم بود، نالید:
- هیچ وقت به کسی نگو سیگار نکش، چون درکی از غوغای درونش نداری. شاید روزی تو هم گرفتار شدی، گرفتار این سیگار لعنتی!
سری از روی تاسف تکون داده و بدون این‌که اطلاعی از آینده‌ی نامعلومم داشته باشم، بی‌خبر از همه جا لب زدم:
- ترکش کن! کار زیاد سختی نیست!
باراد هم‌چنان به بیرون خیره شد و غرید:
- از شوخی‌های مزخرفت خوشم میاد، با وجود این‌که تا ته آدم رو جزغاله می‌کنه؛ اما باز ابهت خاص خودش رو داره. کم حرف می‌زنی؛ ولی طرف مقابلت رو جوری توی خلاء قرار میدی که آدم فیض می‌بره.
سوئیچ ماشین رو برداشتم و گفتم:
- حالا که جزغاله شدی پاشو بیا که دیر شد، باید سروقت توی‌ کلانتری باشیم.
خم شد چنگی به کتش زد و‌ گفت:
- آره احتمالاً اون‌جا معشوقم رو می‌بینم.
در اتاق رو باز کردم و باراد رو به سمت بیرون هدایت کردم، گفتم:

- معشوقی وجود نداره، تا وقتی این پرونده تکمیل نشده، حتی از پنج متریش هم رد نمیشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #36
با لودگی احترام نظامی گذاشت و گفت:
- چشم جناب سرگرد هر چی شما بگین، همون میشه.
در اتاق رو به هم کوبیدم و غریدم:
- راه بیفت!


*****

"تبسم"

دستم رو دور فنجون قهوه حلقه کردم و نگاهی گذرا با ستایش انداختم.
پا روی پا انداخته و گفتم:
- چه خبر از دانشگاه؟
ستایش تابی به کمرش داد و روی کاناپه نشست، گفت:
- هیچی! می‌گذره دیگه! تو چی؟ حقوقت ماهی چند؟
نگاهی به خدیجه و پدر انداختم و جرعه‌ای از قهوه نوشیدم و گفتم:
- حقوقم؟ راستش یک مسئله‌ی شخصی! اینا رو بی‌خیال، تو بگو ببینم، ماهی چند از جیب بابات برمی‌داری و شهریه دانشگاه رو میدی؟
خدیجه دستی به موهای حنایی رنگ دخترش کشید و با اکراه گفت:
- تبسم جان دختر من ارزشش بیشتر از شهریه‌ای هست که به حساب دانشگاه پرداخت می‌کنیم. خانم دکتر میشه انشاللّه!
ناخون‌هام رو توی دسته‌ی کاناپه فرو کردم و نگاه نفرت انگیزی به پدر که عاجز به ما سه تا خیره شده بود، انداختم. توان زدن حرفی رو نداشت. اگر از من طرف‌داری می‌کرد، خدیجه روزگارش رو سیاه می‌کرد؛ اما اگه از خدیجه دفاع می‌کرد اون‌وقت می‌دونست باهاش چی‌کار می‌کنم.
دندون قروچه‌ای رفته و لب زدم:
- ستایش بشه خانم دکتر؟ جان من چرند نگین! این چوب خشک فقط... .
پدر میون حرفم پرید و برای این‌که اوضاع بیشتر از این آشفته نشه، گفت:
- اِ وقت غذاست، خدیجه به مستخدم بگو سفره غذا رو آماده کنه.
خدیجه نگاهی به پدر انداخت و گفت:
- بذار دختر من هم بیاد و بعد!
دخترش؟ همون دختری که در به در دنبالش بودم؟ شانس در خونم رو زده بود، دخترش طعمه‌ی جدید شده بود! پدرش رو پیدا می‌کردم، خلاص! همه چیز در نوسان وضعیت قرار می‌گرفت و خدیجه با یک گلوله‌ای که توی مغزش حروم میشد، دار فانی رو وداع می‌گفت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #37
سر خم کرده و به دختری که وارد خونه شد، خیره شدم.
خودش بود! همونی که توی کلانتری جاسوس بود.
جعبه‌ای به سمت مادرش گرفت و در گوشش چیزی پچ پچ کرد، گفت:
- سلا... .
نگاهش که به من گره خورد، سکوت کرد و مبهوت سرجاش خشکش زد.
لبخند مرموزی روی لب نشوندم و به چشم‌های آبیش خیره شدم.
خدیجه نگاهی بینمون انداخت، گفت:
- آیناز! بیا دیگه!
آیناز منگ سری جنباند و سر برگردوند. از جا برخاستم در حالی که کیفم رو از روی میز بر‌می‌داشتم، قاطع گفتم:
- شب خوش! من برای شام نمی‌مونم.
پدر گنگ از جاش برخاست و اخم کرده پرسید:
- چرا دخترم؟
یک تای آبروم رو بالا انداختم، اشاره‌ای به خانواده‌اش کردم و محسوس گفتم:
- خانواده‌ی پرجمعیتی داری بابا، نیازی به من نداری!
شال رو سرم کردم و نگاهی گذرایی به نگاه ملتمسانه‌ آیناز انداختم و شایع اشاره‌ای به مادرش کردم، گفتم:
- مواظب دخترت باش، یه وقت توی این هوای بارونی سرما نخوره! هر چی نباشه پلیس مملکت!
بارانی طوسی رنگم رو برداشتم و جلوی نگاه بهت زده خدیجه به سمت در عمارت به راه افتادم و بغض کردم.
مستخدم در عمارت رو باز کرد و چتر رو به سمتم گرفتم که با خشونت از دستش گرفتم و به صدای خدیجه گوش سپردم.
- کجا میری دختر؟ وایسا ببینم چی داری میگی!
خشمگین مستخدم رو به عقب هل دادم و در عمارت رو بستم که بغضم شکست. چتر رو جلوی در عمارت پرت کردم و شر‌وع به دویدن کردم.
اشک‌هام با فرط روی گونه‌هام روانه می‌شدن و با قطره‌های بارون یکی می‌شدن.

حالا که همه‌ چی افشا شده بود، قلبم فشرده میشد. تنها جای یک نفر خالی بود، مادرم! مادری که عاشقانه پدرم رو می‌پرستید. حالا که مادر نبود صاحب سه فرزند دیگر هم شده بود! آیناز، ستایش و روزبه! چه فرزندهای وفاداری هم داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #38
با دست‌های لرزون سوئیچ رو از کیفم در آوردم و در حالی که کل سر و صورتم خیس بود، در ماشین رو باز کرده و خودم رو به داخل ماشین پرت کردم.
سر روی فرمون ماشین گذاشته و عربده زدم:
- ازت متنفرم بابا! متنفر!
*****
روزبه کلافه سرش رو به شیشه چسبوند، گفت:
- این وقت شب چرا اومدی؟ چرا نموندی برای شام؟
پام رو روی پدال گاز گذاشته و غریدم:
- حوصله ندارم روزبه، خواهشاً سکوت کن تا ببینیم چی میشه.
روزبه:
- چی میشه؟ کجا می‌ریم تبسم؟
فرمون رو توی دستم چرخوندم و در حالی سعی در تخیله کردن عصبانیتم داشتم، گفتم:
- می‌ریم جهنم! وقتی رسیدیم خودت می‌فهمی.
روزبه مشتی به شیشه ماشین زد و دمغ نالید:
- حالم بده! مریض شدم نمی‌بینی؟
- نه! من فعلاً کور شدم. دیگه نه اون چیزی رو که می‌بینم باور می‌کنم و نه اون چیزی رو که می‌شنوم.
دست زیر چانش گذاشت، گفت:
- باز چه اتفاقی افتاده. انگار سیستم عصبی بدنت به هم ریخته.
به جاده خیره شدم و به صدای رعد و برق گوش سپردم، گفتم:
- اتفاق؟ هه! خواهر ناتنیت رو دیدم.
روزبه آشفته دستی به موهاش کشید و با استفهام گفت:
- دختر خدیجه؟
سرش برگردوندم و به چهره‌ی دپرسش چشم دوختم و دیوونه‌وار گفتم:
- چرندیات تو رو دوست دارم. خدیجه دیگه چه صیغه‌ای؟ مامان، مامان! باید بهش بگی مامان.
روزبه:
- مادر من نگین بود، نگین!
- مادر تو خدیجه‌اس. نگین مادر من، یادت نره برادر ناتنی.
روزبه پوزخندی و غرید:
- هه! من حتی دخترش رو، خواهر ناتنیم رو هم ندیدم.
‌پوزخند صدا داری زدم و زیر لب، به گونه‌ای که روزبه نشنوه، زمزمه کردم:
- دیدیش، هر روز جلوی چشم‌هات!
جلوی کافی شاپ پارک کردم و در حالی از صندلی عقب ماشین چتری برمی‌داشتم، گفتم:
- پیاده شو که رسیدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #39
اخم آلود از ماشین پیاده شد و چتر رو از دست من قاپید.
پیاده شد و نگاهی به اسم کافی شاپ انداختم. چتر رو باز کرد. دستم رو توی جیب بارانیم گذاشتم، گفتم:
- حالا وقتش که برخی پرده‌ها از روی راز‌ها برداشته بشه.
روزبه دست توی جیب شلوار لیش گذاشت و با استحکام کنارم ایستاد، گفت:
- بریم ببینیم این اسرار گم شده چیه، تا بلکه از چنگت خلاص بشم.
- خلاصی وجود نداره، صرفاً برای آزاد سازی ذهنت باید خودت رو از کوه اورست پرت کنی.
چشم ریز کرده و سهمگین به روزبه خیره شدم.
روزبه دستی به ته ريشش کشید، قدمی برداشت، گفت:
- تو رو به محض خدا، بس کن تبسم! داری من رو دق میدی، نکنه آدم کشتم و خودم بی‌خبرم.
در حالی دوشادوش قدم برمی‌داشتیم، لب زدم:
- عرضه‌ی این کارها رو نداری.
پیش قدم شدم و در کافی شاپ رو باز کردم و به روزبه اشاره کردم، وارد کافی شاپ بشه.
اخم کرد و بدون هیچ تعارفی، با کمی تعلل وارد کافی شاپ شد. چتر رو بسته، کنار در گذاشتم و وارد کافی شاپ شدم. با هجوم آوردن گرمای لذت بخش کافی‌ شاپ به صورتم، دستی به بینی سرخ و یخ زدم کشیدم و تازه متوجه شدم که هوا چقدر سرده.
روزبه صندلی عقب کشید و خواست بشینه که با متانت گفتم:
- وایسا!
روزبه خشک شده، صندلی رو سرجاش گذاشت، گفت:
- چرا؟
چشم در حدقه چرخوندم و به هیرویی که گوشه‌ای نشسته بود و کلاه بارانیش رو روی سرش کشیده بود و داشت ما را گزینش می‌کرد، گفتم:
- این‌جا نمی‌شینیم. می‌ریم اون‌جا!
با انگشت به هیرو اشاره کردم که روزبه سر چرخوند و با دیدن هیرو هینی کشید. لبخندی کجی زدم و در حالی که به سمت میز قدم برمی‌داشتم، تلنگری بهش وارد کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #40
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. دست به سمت هیرو دراز کردم، گفتم:
- سلام.
دستش رو توی دستم گذاشت و کمی فشرد، گفت:
- علیک سلام. شازده آقا رو آوردی؟
نگاهی به روزبه انداخته و گفتم:
- آوردم فقط ظرفیتم تکمیل! بلایی نمونده سرش نیارم تا بیاد.
هیرو دستم رو ول کرد و گفت:
- تحسین برانگیز!
زیپ بارانیم رو باز کردم و دستی به تار موهای خیسم کشیدم، گفتم:
- نیست!
هیرو مبهوت به من خیره شد. سر برگردوندم و با سر به روزبه اشاره کردم که غضب آلود به سمتمون اومد. صندلی کنار من رو عقب کشید و نشست.
خیره به گلدون روی میز، گفتم:
- خب شروع کنین، مگه نیازی به یه ناجی نداشتین که اوضاع آشفته میونتون رو آروم کنه، پس من اون ناجیم.
روزبه دست مشت شدش رو روی میز کوبید که گلدوو کوچک چپه شد و به سمتم سر خورد. گلدون رو توی دستم گرفته و دستی به کاکتوس کشیدم.
روزبه: من با این حرفی ندارم.
سرم رو کج‌ کردم و گلدون رو وسط میز گذاشتم و خیره به روزبه، غریدم:
- مرد باش نه نامرد! حالا که حامله‌اس، حالا ثمره‌ی عشقتون توی شکمش، جا نزن! حتی اگه پشیمون هم شده باشی، دیگه بی‌فایده‌اس! مثل کوبیدن آب در هاون.
مصمم به روزبه چشم دوختم و دستی به بازو‌های ستبرش کشیدم.
هیرو دخالت کرد و عصبی غرید:
- کمی مردونگی داشته باش مرد! مگه تو نبودی نجواهای عاشقونه سر می‌دادی؟ پس چی شد؟‌ حالا که آب از آسیاب افتاده، همه چی خواب و توهم شد؟ زهی خیال باطل! پدرم نمی‌ذاره یه آب و نون خشک از گلوت پایی بره.
- بس کنین!
دستم رو از روی بازوی روزبه برداشتم، گفتم:
- چرا جـ×ر و بحث؟‌ من همین فردا به عاقد زنگ می‌زنم. تموم شد! روزبه نه تو حق اعتراض داری نه تو هیرو!
عصبی به دوتاشون خیره شدم و انگشت‌هام رو توی هم گره زدم.
روزبه و هیرو با خیرگی به من خیره شدن. جلوه‌گر سری تکون داده و گفتم:
- چیه؟ چرا اون‌‌طوری نگاهم می‌کنین؟ مگه دروغ میگم؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
41
بازدیدها
389
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین