برگهها رو برداشتم و گفتم:
- میرم بخوابم!
بی بی خمیازهای کشید و به تبعیت از من، گفت:
- برو بخواب دخترم، وقت خواب.
لگدی به در چوبی اتاق زدم و خیره به روزبه گفتم:
- شب خوش!
وارد اتاق شدم و در و پشت سرم قفل کردم. برگهها رو روی میز گذاشتم و خودم رو روی تخت رها کردم.
*****
سالانه سالانه به سمت کلاس راه افتادم و در کلاس رو باز کردم که صداها خوابید. همگی در صندلی خود نشسته و در سکوت به من خیره شدن.
کیف چرمم رو محکم چسبیدم و با کنایه گفتم:
- سلام!
سلام رو کشیده گفتم که به خودشون اومدن و مجدداً سلام دادن.
سری از روی تاسف تکون دادم و در رو محکم به هم کوبیدم و با وقار به سمت میز رفتم.
برگهها رو از کیف چرمم بیرون کشیدم و بیاعتنا به نگاههای ملتمسانهشان، بیاعصاب داد زدم:
- سلطانی بیا برگهها رو پخش کن.
برگهها رو با فرط روی میز کوبیدم. روی صندلی نشستم و آرنجهام رو روی میز گذاشتم. به خاطر میگرنی که داشتم، سرم در حال منفجر شدن بود. سرم رو میون دستهام گرفتم و سرم پایین انداختم.
سلطانی با دستهای لرزون برگهها رو برداشت و عقب گرد کرد.
از گوشهی چشم نگاهی به جای خالی پرتو انداختم و زیر لب نوچی گفتم.