. . .

متروکه رمان ظالم | مهدیه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.

negar_۲۰۲۲۰۷۲۵_۱۳۱۶۰۴_73h_hxpj.png


نام عنوان: ظالم
نویسنده: مهدیه(M.R)
ناظر: @tish☆tar
ژانر: پلیسی، اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
خلاصه: چاقویم را در دست گرفته و روی زخم‌هایم نمک می‌پاشم تا تداعی اشک‌های خشک شده‌ام، روی دفتر خاطراتم باشد. تداعی ضجه‌های پی در پی‌ام و تداعی روزهای تلخم! من تبسم! دختری که اسمش به معنای لبخند و ظاهرش نوای مرگ را می‌دهد‌. لب‌هایش مرگ را نجوا می‌کند و دست‌هایش مرگ را به ارمغان می‌آورد. قلبش هشدار می‌دهد و مغزش...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #11
برگه‌ها رو برداشتم و گفتم:
- میرم بخوابم!
بی بی خمیازه‌‌ای کشید و به تبعیت از من، گفت:
- برو بخواب دخترم، وقت خواب.
لگدی به در چوبی اتاق زدم و خیره به روزبه گفتم:
- شب خوش!
وارد اتاق شدم و در و پشت سرم قفل کردم. برگه‌ها رو روی میز گذاشتم و خودم رو روی تخت رها کردم.

*****
سالانه سالانه به سمت کلاس راه افتادم و در کلاس رو باز کردم که صداها خوابید. همگی در صندلی خود نشسته و در سکوت به من خیره شدن.
کیف چرمم رو محکم چسبیدم و با کنایه گفتم:
- سلام!
سلام رو کشیده گفتم که به خودشون اومدن و مجدداً سلام دادن.
سری از روی تاسف تکون دادم و در رو محکم به هم کوبیدم و با وقار به سمت میز رفتم.
برگه‌ها رو از کیف چرمم بیرون کشیدم و بی‌اعتنا به نگاه‌های ملتمسانه‌شان، بی‌اعصاب داد زدم:
- سلطانی بیا برگه‌ها رو پخش کن.
برگه‌ها رو با فرط روی میز کوبیدم. روی صندلی نشستم و آرنج‌هام رو روی میز گذاشتم. به خاطر میگرنی که داشتم، سرم در حال منفجر شدن بود. سرم رو میون دست‌هام گرفتم و سرم پایین انداختم.
سلطانی با دست‌های لرزون برگه‌ها رو برداشت و عقب گرد کرد.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به جای خالی پرتو انداختم و زیر لب نوچی گفتم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #12
در کلاس زده شده و از جا برخاستم.
- بیا تو!
در کلاس باز شد و خانم کیانی در چهارچوب در ظاهر شد و در حالی که بچه‌ها رو گزینش می‌کرد، بی‌هیچ سر و صدایی به من اشاره کرد که بروم.
نگاهی به بچه‌ها انداختم، وقتی مطمئن شدم سرشون توی برگه‌ی خودشونه، به سمت خانم کیانی رفتم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خانم کیانی؟ چیزی شده؟
خانم کیانی دستی به مقنعه‌ کجش کشید و نامحسوس گفت:
- خانم حکیمی! راستش یک اتفاقی افتاده!
یک تای ابروم رو بالا دادم و دستم رو در چهارچوب در گذاشتم و آب دهنم رو قورت دادم.
- چیزی شده؟ لطفاً واضح‌تر بگین!
خانم کیانی بلافاصله بی‌توجه به بچه‌ها، با تن صدای نسبتاً بلندی گفت:
- شما مجرمین؟
این بی‌ملاحظگی خانم کیانی همیشه روی اعصاب من بود!
پوزخندی زدم و نگاهی به چشم‌های گرد شده‌ بچه‌ها انداخته و لب زدم:
- افترا نگین خانم کیانی! شما من رو نمی‌شناسین؟ مثلاً چند سال همکاریم‌ها!
خانم کیانی مثل همیشه عینکش رو جا به جا کرد و بی‌پروا گفت:
- عذر می‌خوام خانم حکیمی؛ اما من هم مقصر نیستم. به گوش من هم چنین رسیده!
اخم آلود، پرسیدم:
- این دیگه چه مسخره بازیه؟ نکنه قصد دارین آبروی من رو ببرین؟
خانم کیانی قدمی عقب برداشت و گفت:
- نه‌. آقای پلیس دم در منتظر شما هستن خانم حکیمی‌‌.
این‌بار دهنم نیمه باز موند و دست‌هام مشت شد! پس روزبه کار خودش رو کرده بود و پای پلیس رو به مدرسه باز کرده بود! اگه این‌گونه پیش می‌رفت، هیچ اعتباری توی این مدرسه برای من نمی‌موند.
سری تکون دادم و با چهره‌ی عادی، به بچه‌ها اشاره کردم و لب زدم:
- شما حواستون به بچه‌ها باشه، من برم ببینم موضوع از چه قرار!
سری تکون داد و بدون هیچ اعتراضی وارد کلاس شد، در رو پشت سرش بست.
دست‌های خیس از عرقم رو به مانتوی قهوه‌ای رنگم مالیدم و با قدم‌های سریع خودم رو به حیاط مدرسه رسوندم، با دیدن شخصی که دم در بود، سر جام خشکم زد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #13
تداعی شد! خاطرات دیروز دوباره تداعی شد!
من لباس فرم مدرسه تنم بود و او لباس‌های ارتشی!
من میخ چشم‌های سیاهش بودم و او مسخ چهره‌ی غریبم!
من از تبار سنگ بودم و او از تبار غربت!
به کدامین گناه این‌گونه بهش دل بستم و ویرون شدم؟ چند سال اسمش رو شنیدم؛ ولی اعتنایی نکردم، حالا که دیدمش بهش دل بستم؟ بس کن تبسم! بس کن! تو رو چه به عاشقی؟ تو رو چه به نجواهای عاشقونه؟ مجدداً فشاری به لبم وارد کردم و لبه‌های مقنعه‌‌ام رو توی دستم گرفتم و به دو طرف کشیدم. اخم کرد و با چشم‌های ریز شده، قدمی به من نزدیک شد‌.
- سلام!
صدای بم و مردونه‌اش تن نحیفم رو لرزوند‌ و تیغی توی قلبم فرو کرد. کمی چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و با یادآوری دیروز، دوباره عاجزانه نگاهش کردم.
لب زدم:
- سلام!
نگاهی با سر تا پام انداخت، گفت:
- خانم حکیمی؟
سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و گفتم:
- بله، خودم هستم.
با کمی تعلل گفت:
- می‌تونم چند ساعتی وقتتون رو بگیرم؟
چشم‌هام رو ریز کردم و از این‌که هیچ حرفی از دیروز نزد، مبهوت موندم. لب زدم:
- چرا؟
بدون هیچ رودروایسی، دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و بسته مواد مخدر رو از جیبش در آورد‌. توی دستش تکون داد و گفت:
- به خاطر این‌، شاید براتون آشنا باشه!
اُوه! لعنتی! زیادی آشنا بود!
دست‌هام رو توی جیب مانتو فرو کردم و نگاه خنثی‌ام رو بهش دوختم. لب زدم:
- نه! چرا باید این پودر توی دستتون برای من آشنا باشه.
نگاهم مانند یخ سرد بود و در قلبم آشوبی به پا شده بود.
دوباره مواد رو توی جیبش فرو کرد و قدمی به من نزدیک شد که رو به روم قرار گرفت‌. قدری به چشم‌هام خیره موند و فاصله‌ی بینمون رو طی کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #14
خیره به چشم‌هام، گفت:
- توقع داری دروغ‌‌هات رو باور کنم؟
آقای پلیس سرسخت‌تر و مستعد‌تر از اونی بود که فکرش رو می‌کردم.
از گوشه‌ی چشم به دانش‌آموزان که از پشت پنجره داشتن تماشامون می‌کردند، نگاه گذرایی انداختم.
لبم رو به دندون گرفتم و لب زدم:
- برای من هیچ اهمیتی نداره. من این‌جا آبرو و حیثیت دارم، نمی‌خوام پیش شاگردهام و همکارهای خوار بشم! متوجه هستین که چی میگم؟
دستی به موهای لختش کشید و نالید:
- البته!
قدمی عقب برداشت. همون‌طور که به سمت ماشین قدم برمی‌داشت، گفت:
- دم در مدرسه منتظرم!
دست‌هام رو مشت کردم و به زور سعی کردم نرم و از پشت هیکل مردونه‌اش رو در آغوش نگیرم.
با مشقت ‌پلک‌هام رو باز و بسته کردم و مبهوت نالیدم:
- نیاز نیست منتظر باشین، همین الان هر حرفی دارین بزنین!
سرجاش ایستاد و با کمی تعلل عقب برگشت. لحظه‌ای نگاهش رنگ شگفتی گرفت و گفت:
- یعنی نمیاین؟
سرم رو به نشونه‌ی منفی تکون دادم و بی‌پروا گفتم:
- نه، کلاس دارم.
انگاری یکی از مکافات دنیا من بودم که دست بردار نبود و هم‌چنان منتظر ایستاده بود!
دست در جیب شلوار ارتشی‌اش گذاشت و با صدای بم و مرد‌ونه‌اش گفت:
- من هم کار دارم‌. اما یکی از کارهای دردسر ساز من شمایین!
شگفت زده شدم، انگار این از من هم بی‌پرواتر بود! یک تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- نه ترسی ازتون دارم، نه مجرمم! نه می‌تونین متهمم کنین، نه مرتکب جرمی شدم!
انگشت‌های لرزونم رو روی شقیه‌ام گذاشتم و کمی ماساژ دادم تا سردردم رجوع پیدا نکنه.
سر جنباند و هیچ اعتراضی نکرد. دست توی جیب گذاشت و نگاهی به پنجره‌ی کلاس‌ها انداخت و متوجه‌ی نگاه خیره‌ی دخترها شد. گوشه‌ی لبش کج شد و با ملایمت گفت:
- باشه مشکلی نیست! شما انکار کنین و من احضار! مکان مناسبی برای صحبت کردن نیست. بعداً مزاحم خواهم شد. روز خوش!
عینکش رو به چشم زد و عقب گرد کرد. در حالی که به پنجره کلاس خیره شده بود، به سمت در خروجی راه افتاد. دست مشت کردم و با اخم به پنجره‌ی کلاس خیره شدم‌. با دیدن دخترها که سرشون رو به شیشه‌ی پنجره چسبونده بودن و سرگرد زند رو دید می‌زدن، دندون قروچه‌ای رفتم و فحشی زیر لب نثارشون کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #15
*****

در اتاق رو کوبیده و به کاغذ یادداشت‌های رنگی اتاق چشم دوختم.
به سمت یکی از کاغذ‌ها د‌ویدم و با دیدن تاریخ رخ داده شده، لاعلاج روی زمین خاکی نشستم‌. به اتاق تاریک و منفور چشم دوختم، نالیدم:
- تموم شد! همه چیز تموم شد! حتی توی خواب هم نمی‌تونم بهش فکر کنم‌! حتی توی خواب!
متفرق‌تر از این وضعیت برای من وجود نداشت، با دست‌های خودم برادرش رو کشته بودم و گوشه‌ای از جنگل دفنش کرده بودم! نادون بودم! بی‌عقل بودم! یا شایدم شیطان بودم! نمیشد زمان سپری شده رو باز گردوند، نمیشه برادرش رو زنده کرد! من برادرش رو با همین دست‌هام تکه تکه کرده بودم و خاک سرخ رو روی جنازه‌اش ریخته بودم! او حتی نتونسته بود جنازه برادرش رو ببینه!
آه تبسم! آه! تو چرا ان‌قدر بی‌عقلی؟ چرا ان‌قدر بی‌‌فکری؟ سرم و به ذیوار کچی کوبیده و بی‌صدا اشک ریختم.


"آیناز"

پرونده‌ی روی میز رو برداشتم، نگاهی به سرگرد زند انداختم و گفتم:
- خواهر سرگرد حکیمی؟
پرونده‌ی دیگری روی می‌گذاشت و گفت:
- دقیقاً!
نگاهی به پرونده انداختم و گفتم:
- من مسئول پرونده هستم؟
خودکار آبیش رو از روی میز برداشت و اشاره‌ای به پرونده‌ی روی میز کرد و گفت:
- آره‌. به این نیز رسیدگی کن.
آب دهنم رو قورت دادم و کار خود رو به خدا ارجاع کردم، مگرنه من هیچ چیز توجیهی از این کار نداشتم. پرونده رو سر و ته کردم و مورد گزینش قرار دادم. چشم در حدقه چرخوندم و نالیدم:
- چشم سرگرد! به این دو تا پرونده رسیدگی می‌کنم.
خم شدم، پرونده‌ی روی میز رو برداشتم و با دیدنش، فاتحه‌ی خودم رو خوندم.
هر دو پرونده رو زیر بغل خود زده و احترام نظامی گذاشتم، از اتاق خارج شدم.
به سوی اتاق باراد قدم برداشته و فکر‌های توی ذهنم رو مهار کردم.



 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #16
ضربه‌ای به در اتاق زده و بدون‌ این‌که منتظر تاییدش باشم، در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
روی صندلی نشسته و پاهاش رو روی میز قرار داده بود، داشت سیگار می‌کشید. با دیدنم سیگار رو در زیر سیگاری خاموش‌ کرد و عصبی گفت:
- خانم نیکو چه خبره؟‌ چرا بی‌اجازه وارد اتاق میشی؟
بی‌اعتنا به حرفش و عصبانیتش، هر دو پرنده رو روی میز رها کرد و مستاصل نالیدم:
- سروان رحیمی!
پاهاش رو از روی میز برداشت و دست‌های مشت شده‌اش رو روی میز فرود آورد و گفت:
- بر منکرش لعنت! بگو چی شده؟
با کلافگی خم شدم و به دو تا پرونده اشاره کردم، گفتم:
- سروان رحیمی سردرگمم! خودت که از اوضاع زندگی من مطلع هستی، من نمی‌تونم به دو پرونده رسیدگی کنم. مادرم مریض، خواهرم مریض! به هزینه‌ی داروهاشون روز به روز افزوده میشه! تو که درکم می‌کنی؟ مگه نه باراد؟
نگاه ملتمسانه‌ام رو بهش دوختم و به چهره‌‌ی پکرش خیره‌ شدم‌.
باراد نوچی زیر لب گفت و هر دو پرونده رو برداشت، لب زد:
- بزار ببینم چی‌کار می‌تونم کنم.
با کمی تعمق، یکی از پرونده‌ها رو به سمتم هل داد و گفت:
- ببین من هم گرفتارم، کلی کار ریخته سرم، متوجه‌ای که؟ برای این‌که کمکی بهت کرده باشم، به این پرونده من رسیدگی می‌کنم و حتی به سرگرد زند و سرهنگ اطلاع میدم؛ اما این پرونده رو نه! این پرونده مربوط به خواهر سرگرد حکیمی، من نمی‌خوام دخالتی کرده باشم.
وا رفتم و روی صندلی نشستم. پرونده رو به سمتم خودم کشیدم و نگاهی به اطلاعاتش انداختم. نگاهی به باراد انداختم که شاکی بهم چشم دوخته بود و به یاد این افتادم که من ‌تا به الان به هیچ پرونده‌ای رسیدگی نکردم. فکر نمی‌کردم که این پرونده پرونده‌ی سنگینی باشه.
توی دستم جا به جاش‌ کردم و قاطع گفتم:
- مشکلی نیست، خودم به این پرونده زندگی می‌کنم. ممنون از لطفتون.
باراد سری تکون دادم و خیره به پرونده، چیزی نگفت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #17
*****

"تبسم"

چراغ حیاط رو روشن کردم و خیره به روزبه که دلشت وضو می‌گرفت، گفتم:
- امروز یه اتفاقی افتاد!
دمپایی‌هام رو پوشیدم و به سمتش قدم برداشتم.
روزبه آبی روی صورتش پاشید و در حالی که صورتش رو می‌شست، گفت:
- مثلاً چه اتفاقی؟
کنار حوض نشستم و دستم رو توی آب فرو بردم. خیره به ماهی‌های نارنجی رنگی که در حوض بودن، لب زدم:
- یعنی اطلاعی نداری؟
شیر آب رو بست و محسوس گفت:
- قرار اطلاع داشته باشم؟
دستم رو توی آب مشت کردم و از روی حرص، آبی روی صورت روزبه پاشیدم که هینی کشید و با چشم‌های درشت شده، نگاهم کرد.
- خیلی بی‌عرضه‌ای! مثلاً بردارمی، مثلاً همخونمی! این بود مردونگیت؟
دندون‌هام رو روی هم فشردم که عصبی گفت:
- چی میگی؟ واضح‌تر بگو ببینم دردت چیه؟
غریدم:
- هه! امروز پلیس دم در مدرسه بود!
سکوت کردم تا خودش اعتراف کنه؛ اما لجوج‌تر از این حرف‌ها بود.
روزبه برخاست و گفت:
- چرا؟ پلیس دم در مدرسه چی‌کار می‌کرد؟
دستم رو لبه‌ی حوض گذاشتم و خیره به شکوفه‌های درخت‌ها نالیدم:
- هروئین! هروئینی که از کیفم پیدا کردی رو مستقیم بردی به پلیس تحویل دادی. نمی‌تونستی بپرسی هروئین توی کیفت چی کار می‌کنه خواهر؟ نمی‌تونستی بپرسی این زهرماری رو مصرف می‌کنی یا نه؟
عاجزانه نگاهش کردم که این‌بار پوزخند صدا داری زد و اعتراض کرد:
- پس بالاخره اعتراف کردی! کم کم به خاطر این سکوت تو داشتم به مرز جنون می‌رسیدم. خوب کردم، خوب کردم که به پلیس تحویلش دادم! حالا می‌پرسم اون زهرماری توی کیفت چی‌کار می‌کرد؟ هان!
به ناچار لب باز کرده و دروغ تحویلش دادم.
- برای یکی از همکارهام بود. شوهرش اعتیاد داره!
روزبه: اون‌وقت توی کیف تو چی‌کار می‌کرد؟
برای این‌که ذثدروغ دیگه‌ای به زبون نیارم، لب زدم؛
- این هم خودم نمی‌دونم!
روزبه با ندامت لبه‌ی حوض، کنارم نشست. کمی سرش رو پایین انداخت و خیره به ماهی‌ها گفت:
- معذرت می‌خوام، زود قضاوت کردم‌. می‌بخشی دیگه؟
سرم رو به نشونه‌ی منفی تکون دادم و گفتم:
- نوچ!
روزبه پوفی کشید و عاجزانه نالید:
-
گ×و×ه خورم!
لبخند کجی کنج لبم نشست. لب زدم:
- زحمت کشیدی!
مشتش روی بازوم فرود اومد و غرید:
- پرو نشو دیگه تبسم، مثلاً از من بزرگتری‌ها! درک و فهمت از من بیشتره!
چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- هه! تا دیروز تو شعورت، درک و فهمت از من بیشتر بود، حالا که اشتباه کردی من شدم خواهر بزرگ! واقعاً جزیل بلدی طرف مقابلت رو خر کنی؛ اما من رو نه! معذرت خواهی تو به درد من نمی‌خوره! تو باعث شدی آبرو حیثیت پیش همکارهای قراضه‌ام به باد بره!
عصبی دستی لای موهای لخت و بلندم کشیدم. به خانه کاه گِلی و قدیمی بی بی چشم دوختم و دندون‌هام رو روی هم ساییدم، بلکه اندکی از عصبانیتم، تخیله بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #18
دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- باشه، حق داری. همون‌طور که اوضاع رو به هم ریختم خودم هم معتدلش می‌کنم.
با شتاب دستش رو از روی شونه‌ام برداشتم و غریدم:
- دست بهم نزن روزبه، دیگه حتی لحظه‌ای هم با تو توی خونه بی بی نمی‌مونم.
روزبه اخم کرد و مبهوت گفت:
- میری کجا؟ میری خونه؟
در حالی که به سمت خونه می‌رفتم، عربده زدم:
- میرم ته جهنم!
از پشت بازوم رو کشید و غرید:
- حق نداری جایی بری تبسم، همین‌جا می‌مونی!
داد زدم:
- ولم کن روزبه می‌... .
با سیلی که زد، خشکم زد و وا رفتم.
بازوم رو رها کرد و خشمگین غرید:
- گفتم نمیری یعنی نمیری! بابا تو رو به من سپرده!
نگاه نفرت انگیزی بهش انداختم و غریدم:
- از همتون متنفرم! متنفر!
سرخورده به سمت اتاق هجوم بردم. وارد اتاق شدم و در اتاق رو پشت سرم بستم.
سرم رو به در چوبی تکیه دادم و زانوی غم بغل گرفتم. حالا که پدر نبود، مسئولیت خونه به عهده روزبه بود! چه مزخرف! عیان بود که من ذره‌ای براش اهمیتی ندارم. مثلاً من فرزند بزرگ بودم، مثلاً من وصال عشقشون بودم؛ اما حالا چی؟ خدیجه شده بود تاج سر و دستور رو او صادر می‌کرد. دخترش شده بود پرنسس خونه و پسرش شده بود جانشین! پس تبسم چی؟ دختر نگین چی؟ نکنه یادش رفته بود همخون دیگری دارد؟
با کوبیده شدن در حیاط، رشته‌های افکارم گسسته شد و چهار زانو به سمت پنجره رفتم. بی بی پشت در ایستاده بود و اشک می‌ریخت.
آره خودش بود! روزبه رفته بود! کاش می‌رفت و هیچ وقت برنمی‌گشت! کاش می‌رفت و دیگه نمی‌دیدمش. وقتی می‌دیدمش استغاثه‌های کودکانه‌ام در ذهنم تداعی میشد و باعث میشد نفرتم نسبت بهش افزوده بشه. همون روزبه‌ای بود که وقتی مادرش من رو توی انباری ته باغ حبس می‌کرد، برای نجاتم هیچ اقدامی نمی‌کرد. همه‌ی خاطرات گذشته لحظه به لحظه یادمه! هنوز دفتر خاطرات کهنه‌‌ام توی بقچه‌ باقی مونده. همون بقچه‌ای که گوشه‌ی اتاق مچاله شده!
در تاریکی اتاق دستی رو ‌پیشونی‌ ع×ر×ق کرده‌ام کشیدم و پلک رو هم نهادم.

 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #19
این‌بار پشت پلک‌های بسته‌ام تصویر سرگرد رو تجسم کردم. سرگردی که شده بود شب و روز من! درست دو روز بود، دو روز بود که دیده بودمش؛ اما از وقتی که دیده بودمش عذاب وجدان رهام نمی‌کرد. چشم‌های سیاهش جلوی چشم‌های نقش می‌‌بستن و قلبم رو به هزار تکه تبدیل می‌کردن. هم ابهتش رو دوست داشتم، هم چشم‌های نافذش رو؛ اما این وسط اون چیزی که عذابم می‌داد، برادرش بود!
هنوز نمی‌تونستم مرگ دردناکش رو فراموش کنم. درست مرده بود؛ اما هنوز کابوس‌های شبانه‌ام پایان نیافته بود.
در اتاق با شتاب باز شد که نور لامپ خونه به داخل اتاق تابید و بی بی هراسیده وارد اتاق شد.
دست‌هام رو جلوی چشم‌هام گذاشتم و چشم‌هام رو ریز کردم.
بی بی دست به سمت کلید برد و لامپ اتاق رو روشن کرد، با دیدنم که کنار پنجره نشسته بودم، بدون این‌که شروع به سرزنشم کنه، نالید:
- تبسم! دخترم بیا!
اخم کرده و پرسیدم:
- چیزی شده؟
بی بی تند تند سرش رو تکون داد و گفت:
- آره‌. یه دختری اومده میگه با روزبه کار داره، هر چقدر میگم خونه نیست توجه‌ای نمی‌کنه!
سرم رو چرخوندم و از پشت شیشه به در حیاط نگاهی انداختم و گفتم:
- کو؟
بی بی دامن گُل گُلیش رو توی دستش گرفت و عصبی غرید:
- دِ پاشو تبسم، اون بیرون.
از جا برخاستم. دستی به شلوار راحتی و گشادم کشیدم. به سمت بی بی رفتم گفتم:
- بیا این‌ور برم ببینم کیه.
بی بی با دستش چنگی به صورت چروک شده‌اش زد و اشاره به بازوهای لختم گفت:
- دیوونه شدی؟ با این سر و وضع کجا میری. یه شالی، روسری چیزی روی سرت‌، بنداز.
با دستم بی بی رو کنار زدم و شمرده شمرده گفتم:
- باشه! باشه!
بی بی دمغ از جلوی در کنار رفت و من چنگی به شال قرمزم زدم. دمپایی‌هام رو پوشیده و در حالی شال رو روی سرم مرتب می‌کردم، به سمت در حیاط رفتم.
لای در رو باز کردم، با دیدن دختری که پشت بهم داشت محله‌ی در به داغون و مستعملمون رو آنالیز می‌کرد، گفتم:
- شما؟
با شنیدن صدام، به سمتم برگشت که تعجب کردم.
با دیدنم ابروهای کمانیش رو به هم نزدیک کرد و با غیض غرید:
- خونه روزبه‌ حکیمی؟
جا خورده و متعجب گفتم:
- بله.
پوزخندی زد و در حالی دست توی جیب شلوارش می‌کرد، عصبی غرید:
- اون ع×و×ض×ی نمک به حروم کجاست؟
دست مشت شده‌اش رو مشوش به در کوبید که صدای زننده‌ای تولید کرد. عصبی در رو هل دادم و به طور کامل بازش کردم، گفتم:
- این چه وضع برخورد؟ اصلاً بگو ببینم تو کی هستی؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #20
تندخو از جیب شلوارش کاغذ سفیدی در آورد و در حالی که به سمتم پرتابش می‌کرد، غرید:
- این رو ببین، بفهم کی هستم.
کاغذ رو توی هوا قاپیدم و نگاهی به کاغذ انداختم که متوجه شدم برگه آزمایش‌.
آب دهنم رو قورت دادم و کاغذ تا شده رو باز کردم. نگاهی به برگه انداختم و با کمی تعمق نتونستم متوجه‌ی‌ منظورش بشم، برای همین برگه رو توی دستم تکون دادم و گفتم:
- که چی؟ این دیگه چیه؟
قدمی به سمتم اومد و برگه‌ی آزمایش رو از دستم کشید.
از بین دندون‌های کلید شده‌اش غرید:
- روزبه‌ کجاست؟
دستم رو در چهارچوب در گذاشتم و با وقار گفتم:
- ببین روزبه خونه نیست! من خواهرشم! اگه همکارش و باهاش کار داری، لطفاً... .
میون حرفم پرید و به لولای در تیکه داد. با چشم‌هایی که وجودم رو می‌لرزند، نالید:
- که خونه نیست. می‌دونی چیه؟ از حقم نمی‌گذرم، نابودش می‌کنم! همون‌طور که اون‌ من رو نابود کرد! فلک زده بشه برادر بی‌شرفت! ه... .
چونه‌اش لرزید و حرف توی دهنش ماسید. سکوت کرد و مفلوک به در حیاط خیره شد. متوحش دستم رو بالا بردم و روی بازوش گذاشتم که سرش رو بالا گرفت‌. با چشم‌های خیس از اشک بهم زل زد. آب دهنم رو قورت دادم و
با عطوفت لب زدم:
- بیا داخل تا مفصل حرف بزنیم. انگاری حالت مساعد نیست.
دستش رو از چنگم در آورد و غرید:
- ولم کن! نمیام!
برگه رو توی دستش مچاله کرد و خواست عقب گرد کنه که فوراً چنگی به مانتوی کوتاه و سیاهش زدم. بی‌توجه به حال وخیمش، به اجبار به داخل حیاط هلش دادم و کنار حوض رهاش کردم. با تنی نحیف پهن زمین شد و سرش به لبه‌ی حوض برخورد کرد.
اخم کرده نگاهی به وضعیت ناگوارش انداختم و برای این‌که کمی آرومش کنم، با ملایمت بهش توپیدم:
- چرا اغتشاش می‌کنی، واضح بگو ببینم دردت چیه!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین