. . .

متروکه رمان ظالم | مهدیه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.

negar_۲۰۲۲۰۷۲۵_۱۳۱۶۰۴_73h_hxpj.png


نام عنوان: ظالم
نویسنده: مهدیه(M.R)
ناظر: @tish☆tar
ژانر: پلیسی، اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
خلاصه: چاقویم را در دست گرفته و روی زخم‌هایم نمک می‌پاشم تا تداعی اشک‌های خشک شده‌ام، روی دفتر خاطراتم باشد. تداعی ضجه‌های پی در پی‌ام و تداعی روزهای تلخم! من تبسم! دختری که اسمش به معنای لبخند و ظاهرش نوای مرگ را می‌دهد‌. لب‌هایش مرگ را نجوا می‌کند و دست‌هایش مرگ را به ارمغان می‌آورد. قلبش هشدار می‌دهد و مغزش...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
849
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #1


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نام موضوع : رمان ظالم | مهدیه دسته : تایپ رمان
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 32 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #2
ماژیک وایت برد رو روی میز رها کرده و کتاب فیزیک رو توی دست گرفتم‌. نگاه گذرایی به شاگردها انداخته و گفتم:
- کلاس تموم!
پرتو معنی این حرفم رو خوب فهمید و گوشه‌ی لبش رو کج کرد.
دستی به مقنعه‌ام کشیده و به سمت در راه افتادم. در رو باز کردم و از کلاس بیرون اومدم و مستقیماً راه سرویس بهداشتی رو پیش رو گرفتم.
وارد سرویس بهداشتی شدم و دستم رو توی جیب شلوارم فرو کردم و با برخورد دستم با دو کیسه‌ی کوچک سرد، لبخندی بر روی لب زدم و بیرون کشیدمشون. گوشه‌ی پاکت رو باز کردم و با انگشت شصتم، ذره‌ای از مواد رو مزه مزه کردم.
با باز شدن در، جثه‌ی ریز پرتو نمایان شد و در حالی که نفس نفس میزد، گفت:
- بده، دوستم منتظره!
مواد مخدر رو به سمتش گرفتم و از لای دندون‌های کلیده شده‌ام، غریدم:
- لو نده!
موهای فرفری‌اش رو به داخل مقنعه‌اش هل داد و مواد رو از دستم قاپید، گفت:
- چندمین بار این تذکرات رو میدی؟ هان! خسته شدم!
اخم کرده و عقب گرد کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد.
مشتی حواله‌ی دیوار کردم و کتاب فیزیک رو به دیوار کوبیدم تا ذره‌ای از آتش درونم خاموش بشه.
با صدای زنگ استراحت، فوراً خم شدم و کتاب رو از روی زمین برداشتم‌. آهسته از سرویس بیرون اومدم و به طرف حیاط مدرسه قدم برداشتم.
با دیدن شاگرد‌ها، سری از روی احترام تکون دادم. روی نیمکتی زیر درخت نشسته و به شاگرد‌هایی که پرتو میونشون مواد پخش می‌کرد، خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #3
*****

مقنعه‌ام رو از سرم در آوردم و در حالی که به سمت لباس‌شویی پرتاب می‌کردم، گفتم:
- بی بی این رو بشور.
روزبه اخمی کرده و عینک مطالعه‌اش رو از روی چشم‌هاش برداشت و با دقت آنالیزم کرد، غرید:
- خجالت نمی‌کشی؟ این چه طرز برخورد با یک پیرزن؟
در حالی که دکمه‌های مانتوم رو باز می‌کردم، اخم کرده و گفتم:
- مگه چی گفتم؟
روزبه از روی کاناپه برخاست، کتاب گلستان سعدی رو روی میز گذاشت و با چهره‌ای پکر، گفت:
- تو آدم نمیشی!
مانتوم رو در آوردم، توی دستم مچاله‌اش کردم و به گوشه‌ای از اتاق پرتش کردم. سکوت کردم و چشم‌هام رو در حدقه چرخوندم، با دیدن پرونده‌ای روی میز، ناخون‌های بلندم رو در کف دستم فرو کردم‌‌‌.
ذره‌ای چشم‌هام رو ریز کردم و چشم‌هام رو در حدقه چرخوندم. خودش بود! همون پرونده بود که روزبه با خود به خونه آورده بود.
لبخند شایعی کنج لبم نقش بست و محسوس نگاهم رو از پرونده گرفتم، به روزبه دوختم‌.
برادر ناتنی‌ام خوب کارش رو بلد بود! او هم دنبال پرونده‌ی من بود. می‌خواست کسی که جنازه‌ها رو دم در کلانتری می‌ذاره رو بشناسه؛ اما کو آن شخص؟ نیست! غیب شده و مانند بخاری به هوا رفته. دقیقاً روی ابرها! همون جایی که هیچ احدالناسی نمی‌تونه پیداش کنه‌.
روزبه خم شد پرونده رو از روی میز برداشت و گفت:
- مدرسه چطور بود؟ سر و کله زدن با شاگرد‌ها که اذیتت نمی‌کنه؟
سرم رو تکون دادم و مشهود گفتم:
- اصلاً! دبیری شغل مورد علاقه‌ی من!
پوزخندی زد و به وضوح گفت:
- خوبِ. مامان و بابا دو روز دیگه برمی‌گردن، اگه خواستی می‌تونی برگردی پیششون.
نگاه نفرت انگیزی به سر تا پاش انداختم و گفتم:
- نه! همین‌جا پیش بی بی می‌مونم.
عینکش رو توی جیب شلوارش گذاشت و پرونده به دست، در حالی که به سمت اتاق می‌رفت، گفت:
- اختیار دست توه!
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #4
درست بود! اختیار دست من بود و من مسئول زندگیم بودم.
سمت کیفم رفتم، زیپش رو باز کردم که با جای خالی مواد مخدر مواجه شدم. اخم کردم و زیپ کیف رو بستم، داد زدم:
- بی بی!
به طرف حیاط دویدم و با دیدن بی بی که حیاط رو می‌شست، عصبی غریدم:
- بی بی تو کیف من رو خالی کردی؟
بی بی بیچاره، ترسیده هینی کشید و در حالی که جارو رو روی زمین می‌ذاشت، گفت:
- چه خبر شده دخترم؟ من به کیف تو چی کار دارم؟ مگه مرض دارم‌؟
دستم رو مشت کردم و به در چوبی خونه کوبیدم که در به دیوار برخورد کرد و صدای گوش خراشی تولید کرد.
همه چی زیر سر روزبه بود، اون موادها رو از کیفم برداشته بود!

*****

در عمارت رو باز کردم، با دیدنش روی مبل، غریدم:
- لو رفتم، روزبه همه چیز رو فهمیده! مواد مخدر‌ها رو از کیف من دزدیده! متوجه‌ای که چی میگم؟
کامی از سیگارش گرفت و بی‌اعتنا به عصبانیت من، لب زد:
- اون از بی‌عرضگی توه!
حرص آلود، دستی به موهام کشیدم. از این‌که آروم بود و سیگار می‌کشید، من رو عصبی می‌کرد. با ملایمت سیگارش رو در زیر سیگاری خاموش کرد و روی کاناپه دراز کشید، گفت:
- ساکت نباش، حرف بزن!
دست‌هام رو توی جیبم فرو کردم و نگاه حرص آلودی بهش انداختم‌. نوک تیز و سرد چاقو رو توی دستم لمس کردم و خود خوری می‌کردم که چاقو رو توی قلبش فرو کنم یا نه؟ جنازه‌اش رو بسوز‌نم یا نه؟ خودش بود! می‌کشتمش، مثل اون آدم‌‌های بی‌گناهی که کشتم، این بی‌رحم رو نیز می‌کشتم، سپس من بودم و من! من بودم که در جایگاه او می‌نشستم.
قدمی نزدیکش شدم و نگاهی به گوشی گرون قیمتش انداختم و لب زدم؛
- سکوت رو هم مثل خون دوست دارم.
تموم نفرتم در چشم‌هام جمع شده بود و حالا چشم علی سیاه و نافذم بودن که او رو می‌ترسوندن.
مجددا‌ً پوزخندی زد و با لودگی گفت:
- می‌دونم! بیا بشین، شاید کمی حالت بهتر شد، انگاری خیلی عصبانی شدی.
سرم رو جنباندم و با صدای خشک، جدی گفتم:

- نه! دیگه اثری از عصبانیت در وجودم نیست. خوبم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #5
تحول نیز نیاز بود! باید زندگی دچار تحول بشه تا هیجانی هم داشته باشه! مسامحه زندگی به چه دردی می‌خورد؟ اگه من این رو نمی‌کشتم، اتفاقی می‌افتاد؟ نه! قطعاً جز مضر بودنش، هیچ فایده‌ای برای جامعه ما نداشت‌. پس به این نتیجه رسیدم که نیازی بهش نیست.
لبه کاناپه نشستم که به وضوح نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت:
- چیزی شده؟
نگاهی به مستخدمی که داشت برامون قهوه می‌آورد دوختم و غریدم:
- نه. نمی‌خورم!
مستخدم بیچاره، سینی رو عقب کشید و هراسیده عقب گرد کرد و از جلوی چشم‌هامون، محو شد.
دسته‌ی چاقو رو گرفتم، از جیبم بیرونش آوردم و به طور نامحسوسی، پشت سرش قرار دادم. لبخند کجی زدم، گفتم:
- به خانواده‌ات سلام برسون!
سیگارش رو لای انگشت‌هاش گرفت و سرش رو بالا گرفت. نگاهی به من انداخت و گنگ گفت:
- چی؟ خا... .
نوک تیز چاقو رو به کمرش فشردم که چشم‌هاش گرد شد و هراسیده نالید:
- چی‌ ک... .
چاقو رو توی کمرش فرو کردم که هینی کشید و سیگار از لای انگشت‌هاش رها شد و روی سرامیک‌ها افتاد.
فشاری به چاقو دادم که جلوی چشم‌هام ناله‌ای کرد و مردمک‌های لرزونش رو به من دوخت و روی میز فرود اومد.
پوزخندی زده و چاقو رو از کمرش بیرون کشیدم.
به جسد خون آلودش که روی میز پهن شده بود، خیره شدم. تموم شد! کشتنش آسون‌ترین کار برای من بود. مانند آب خوردن بود برام؛ اما به خاطر دلایلی نمی‌کشتمش که چون به وجودش نیاز داشتم، چون به پول‌هایی که توی جیبم فرو می‌کرد، اعتیاد پیدا کرده بودم.
کاغذ دستمالی از روی میز برداشتم و باهاش نوک تیز، خون‌آلود چاقو رو تمیز کردم. چاقو رو توی جیبم فرو کردم و لگدی به جسمش زدم.
برخاستم و سری چرخوندم. خم شده، ضربه‌ای به سر معیوبش زدم و تراول‌هایی که روی میز قرار داشت رو درون جیبم فرو کردم. ماسک رو بالا کشیدم و داد زدم:
- جمعش کن!
هراسیده از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن جنازه، نالید:
- چشم!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #6
*****
"آتش"​


پرونده‌ی روی میز رو جا به جا کردم ‌و نگاهی گذرا به روزبه انداختم، گفتم:
- خب دلیلش چیه؟
روزبه مواد مخدر رو روی میز گذاشت و گفت:
- خواهرم معتاد شده.
پرونده رو توی قفسه‌ی کتاب‌ها قرار دادم و کتابی از لای‌ کتاب‌هام بیرون کشیدم، گفتم:
- مغزم دچار شوک عصبی شده‌. نمی‌تونم گفته‌هات رو تحلیل و تجزیه کنم. مگه شوخیه؟ با این‌که خواهرت رو ندیدم؛ اما‌... ‌.
سکوت کردم و پشت میز کارم نشستم که روزبه با تردید پرسید:
- خواهرم چی؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- با توجه به محاسبه مغزم، اون مواد مخدرها نمی‌تونه برای خواهرت باشه. به قول خودت، خواهر زرنگ و از هوش نسبتاً بالایی برخوردار.
خودکار آبیم رو برداشتم که روزبه گفت:
- نمی‌دونم! نمی‌دونم! سیستم عصبی بدنم به هم ریخته.
سری به معنی تاسف تکون داد و برای این‌که خیال روزبه رو آسوده کنم، گفتم:
- من به این موضوع رسیدگی می‌کنم‌. تو فقط اطلاعات مربوطه رو توی این کاغذ بنویس و بزار روی میز‌.
کاغذ سالمی از میان برگه‌ها برداشتمش و به سمتش گرفتم که با چهری‌ غضب آلودش مواجه شدم.
روزبه:‌ آتش متوجه هستی چی میگی؟ من خودم پلیسم!‌ من هم می‌تونم خواهرم رو تقیب کنم و کار‌های روزه مره‌اش رو چک کنم. من فقط ازت کمک خواستم! بفهم!
خودکار آبی رو توی دست‌هام چرخوندم و روی میز رهاش کرد و صرفاً برای این‌که روزبه رو آگاه نکنم، گفتم:
- خب، میگی چی‌کار کنم؟ کار دیگه‌ای از دستم برمیاد؟
روزبه دستی روی مواد مخدر کشید و گفت:
- راست میگی! چرا این‌ها رو به تو میگم؟ مگه تو کارآگاهی؟ هی بگذریم، من دیگه برم.
سری تکون دادم و از روی صندلی برخاستم. روزبه رو به سمت در هدایت کردم و با لحن آرومی گفتم:
- متاسفم. باز توی کلانتری در مورد این موضوع حرف می‌زنیم.
روزبه در اتاق رو باز کرد، گفت:
- باشه.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #7
از اتاق بیرون رفت و خودش در اتاق رو به هم کوبید. با بسته شدن در اتاق، دست مشتم، روی در فرود اومد و مانند گرگ درنده‌ای به سمت مواد مخدری که روی میز بود، هجوم بردم‌. به خاطر اغفال روزبه کمی ناراحت بودم؛ اما نمی‌تونستم موضوع رو بازگو کنم، بگم که خواهرت معتاد!
نگاهی به کاغذ خالی انداختم و از این‌که روزبه هیچ اطلاعاتی در اختیارم نذاشته بود، ذره‌ای عصبی بود؛ اما من پیداش می‌کردم. بالاخره می‌فهمیدم خواهر روزبه کیه! مسلماً که خواهرش اون‌قدرها هم خرف نبود که هروئین مصرف کنه.
لبم رو گزیدم و ضربه‌ای به میز وارد کردم و با این کار کمی حرصم رو تخلیه کردم.
با زنگ گوشی‌، چنگی به گوشی زدم و با اسم سرهنگ روی صفحه‌ی گوشی، پاسخ دادم.
- بله؟
سرهنگ: زند دوباره یک جنایت دیگه! شخصی به اسم‌.... . در عمارت به قتل رسیده‌‌.
حیرون مونده بودم. باز یک قتل دیگه؟
لب زدم:
- ششمین قتل، بدون قاتل! واقعاَ عالیه! بهتر از این نمیشد.
سرهنگ سرفه‌ای کرد و گفت:
- زود خودت رو برسون زند، این‌ها پرونده‌های تو هستن که نصف و نیمه رها شدن. خواهشاً رسیدگی کن!
صدای متعدد بوق گوشی، توی گوشم پیچید.
گوشی رو توی دستم فشردم و متغیر به گوشه‌ی اتاق خیره شدم‌‌. باز قاتل ناشناس کار خود رو کرده بود و دوباره پر‌نده‌ی دیگه‌ای ساخته شده بود! مزخرف! خیلی هم مزخرف! مسلماً شخص مد نظرش من بودم و می‌خواست اعتبار من رو پایین بیاره. خوب تونسته بود همه چیز رو صحنه سازی کنه!
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #8

"تبسم"


هدفون رو روی‌ گوش‌هام گذاشتم ‌و پاهام رو از بالای نرده آویزون کردم. به کوچه‌های در به داغون و مستعمل بی بی انداختم. با دیدن پسر مشنگ دهقان، سنگی نسبتاً درشتی برداشتم و سرش رو نشونه گرفتم، در حالی که به سمتش پرت می‌کردم، داد زدم:
- مشنگ!
سنگ درست به سرش برخورد کرد و من خنده‌ای سر دادم که پسر به سمتم برگشت، گفت:
- ... .
هدفون رو از روی گوش‌هام برداشتم و با لودگی گفتم:
- ها؟
دستش رو روی سر کچلش گذاشت و گفت:
- میگم چرا می‌زنی؟ مرض داری؟
دوباره قهقه‌ای زد و به لهجه‌ی شیرینش خندیدم‌. داد زدم:
- کچلی دوست دارم!
هدفون رو توی دستم چرخوندم که دست‌هاش رو روی گوش‌هاش گذاشت و داد زد:
- به بابام میگم، به عمو علی میگم‌، به عمو حسن میگم. به همشون میگم که بهم نظر داری!
سرم رو به نرده تکیه دادم و دیوانه‌وار خندیدم.
با این‌‌که از نظر ذهنی معلول بود؛ اما دوستش داشتم، پسر شیرین زبونی بود!
آهی کشیدم و خیره به پسره که داشت با خیرگی نگاهم می‌کرد، دوباره هدفون رو روی گوش‌هام قرار دادم و به آهنگی که پلی شده بود، گوش سپردم.

*****

آبی روی سنگ قبر مادر ریخته و گل‌برگ‌های گل رز رو، روی قبرش ریختم. ناخن‌های بلندم رو روی قبرش کشیدم و لب زدم:
- سلام مامان! خوبی؟
پوزخندی زده و ادامه دادم:
- هه! البته که خوبی. مگه میشه از آدم‌های بد ذات زندگیت دور باشی و بد باشی؟ حتی اگه در شعله‌های سوزناک آتش جهنم هم بسوزی، حرمت داره به لحظه‌ای نفس کشیدن، میون دشمن‌هات!
انگشت‌هام روی قبر کشیدم و نالیدم:
- کاش فراموشی می‌گرفتم، گذشته و خاطرهاش رو به فراموشی می‌سپردم. اما مگه میشه؟ مگه میشه لباس‌های خونیت رو به یاد بیارم و خوب باشم؟ مگه میشه دفتر خاطراتم رو ببینم و خوب باشم؟ می‌دونی چیه مامان؟ می‌دونی چرا بعد از یک سال اومدم پیشت؟ اومدم باهات صلح کنم و بگم دارم میام پیشت؛ اما بعد از کشتن خدیجه! خدیجه‌ی آخرین طعمه من! می‌کشمش و جنازه‌ی کثیفش رو آتیش می‌زن... .
با صدای زنگ گوشی، رشته‌ افکارم گسسته شد. سر بلند کرده و نفس عمیقی کشیدم. دست جیبم بردم و بدون این‌که به صفحه‌ی گوشی نگاه کنم، جواب دادم.
- خانم معلم!
دستم رو روی قبر مادر گذاشتم و گفتم:
- چی می‌خوای پرتو؟ باز چرا مزاحم شدی؟
پرتو سینه‌اش خس خس می‌کرد و درست حسابی نمی‌تونست صحبت کنه.
پرتو: خانم معلم گیر افتادم، پلیس‌ها دم درن!
پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و لعنتی در دل فرستادم.
غریدم:
- خدا لعنتت نکنه، توی زیر زمین پنهون شو، الان خودم رو می‌رسونم!








 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #9
*****

دست روی زانو گذاشته و خم شدم. پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و بدون این که نگاهی به سوی پلیس بندازم، داد زدم:
- آقای پلیس!
همین حرف کافی بود، تا لبخند مضحکی کنج لبم، نقش ببنده.
چشم باز کرده و سر بلند کردم. با یک تیر، دو نشون زده بودم! چشم‌های سیاه نافذش و چهره‌ی پر ابهتش قلبم رو نشونه گرفتم بود و در حال بازی کردن با قلبم بود. خود خودش بود! سرگرد زند! سرگردی که با قلب و روان من بازی می‌کرد! سرگردی که رخسارش من رو به یاد برادرش می‌انداخت.
برادری که با دست‌های نحیفم به قتل رسیده بود؛ ولی هنوز پرونده‌اش نصف و نیمه رها شده بود.
کمرم رو راست کردم و خیره به چشم‌های به رنگ شبش، دل باختم. دل باختم به سرگردی که برادرش رو کشته بودم و بار اول او رو در محله‌ی مستعمل پرتو دیده بودم. توصیفات زیادی شنیده بودم؛ اما هیچ شناختی ازش نداشتم. اسمش بارها به گوشم خورده بود؛ ولی ظاهرش رو ندیده بودم.
بالاخره بعد از دو سال دیدمش! دو سالی که برای دیدنش اقدامی نکرده بودم.
مانتوی لشم رو توی دست مچاله کردم و با کمی تعلل، با تعامل لب زدم:
- آقای پلیس!
نگاه گنگی رو به من دوخت و قدمی به سمتم برداشت. ابرویی بالا انداخت، با صدای بم و مردونه‌اش گفت:
- شما؟
به کفش‌های سیاهم چشم دوختم و ضربه‌ای به سنگ ریزه جلوی پاک زدم و لب زدم:
- ببخشید! اشتباه گرفتم.
اخم کرد و با شماتت بهم خیره شد.
قدمی عقب برداشتم و جلوه‌گر، از جلوی چشم‌های نافذش محو شدم و به پشت دیوار ترک خورده پناه بردم.
دست روی سینه‌ام گذاشتم و نفس حبس شده‌ام رو بیرون فرستادم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #10
*****

خودکار توی دستم کشیدم و زیر نگاه‌‌های خیره روزبه، شروع به نوشتن، سوالات امتحانی‌ کردم.
روزبه با صدای بلند شعر می‌خوند و به من نگاه می‌کرد. شاید می‌خواست عکس العملی نشان بدم. سرم رو بالا گرفتم و با دیدن نگاهش، سری تکون دادم و گفتم:
- چیزی شده؟
روزبه کتاب رو بست و تکیه‌اش از مبل برداشت، گفت:
- به نظرت چیزی نشده؟
خوب منظورش رو می‌فهمیدم، منظورش مواد مخدری بود که از کیفم پیدا کرده بود!
موهای بلند و کلاغی رنگم رو پشت گوشم زدم. گفتم:
- نه! اتفاق خاصی نیوفتاده که!
چرا افتاده! امروز روز پر تنشی بود. هم همکارم به قتل رسیده بود و هم پرتو دستگیر شده بود!
روزبه عینک ذره بینیش رو روی میز گذاشت و شایع گفت:
- باشه وانمود می‌کنیم اتفاقی نیوفتاده. بر منکرش لعنت!
دهن کجی کردم و بی‌اعتنا به حرف‌هاش، مشغول نوشتن شدم و گفتم
- فردا آزمون دارم، لطفاً حواسم رو پرت نکن تا سوال امتحانی‌ رو طرح کنم.
روزبه: البته!
بی بی در حالی شال گردن زمستانیش رو می‌بافت، گفت:
- کی تموم میشه این درس و مشقت تبسم جان؟
پوفی کشیده و نالیدم:
- درس و مشق نه بی بی! من دبیرم نه دانش آموزان!
بی بی دستی به موهای سفید یکدستش کشید و گفت:
- حالا چه فرق می‌کنه؟ خلاصه توی مدرسه‌ای دیگه!
خودکار رو توی دستم گرفتم و با غیض گفتم:
- حق با توه!
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
55
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین