. . .

متروکه رمان ظالم | مهدیه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.

negar_۲۰۲۲۰۷۲۵_۱۳۱۶۰۴_73h_hxpj.png


نام عنوان: ظالم
نویسنده: مهدیه(M.R)
ناظر: @tish☆tar
ژانر: پلیسی، اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
خلاصه: چاقویم را در دست گرفته و روی زخم‌هایم نمک می‌پاشم تا تداعی اشک‌های خشک شده‌ام، روی دفتر خاطراتم باشد. تداعی ضجه‌های پی در پی‌ام و تداعی روزهای تلخم! من تبسم! دختری که اسمش به معنای لبخند و ظاهرش نوای مرگ را می‌دهد‌. لب‌هایش مرگ را نجوا می‌کند و دست‌هایش مرگ را به ارمغان می‌آورد. قلبش هشدار می‌دهد و مغزش...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #21
چهار زانو‌کنارش نشستم و اندوهگین دست به سمتش دراز کردم و لب زدم:
- پاشو ببینم!
دستش رو روی دستم گذاشت که با استحکام بلندش کردم و لبه‌ی حوض نشوندمش.
متغیر دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و مشوش پرسیدم:
- چی شده؟ روزبه چه بلایی سرت آورده؟
چشم‌های درشتش رو به من دوخت. کنارش لبه‌ی حوض نشستم و منتظر بهش چشم دوختم. سر پایین انداخت و مشغول بازی با انگشت‌های دستش شد.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟ تا نگی مشکلت چیه، من که نمی‌تونم... .
سکوت کردم و لب فشردم. لب باز کرد و درمونده بهش نگاه کردم.
- حالم بده! خیلی بده! روزبه برادرت دیگه درست؟
سرم رو تکون دادم و لب زدم:
- آره برادرمه!
در تاریکی نگاهی به درخت‌هایی که تازه شکوفه زده بودن، انداخت و با صدایی که انگاری از ته چاه شنیده میشد، گفت:
- پدرم سرهنگ، از طریق پدرم با روزبه آشنا شدم. به نظرم پسر خوب و با وجدانی به بود. حتی فکرش رو نمی‌کردم عاقبت به این حال و روز بی‌افتیم. روابط دوستانه‌ای داشتیم؛ اما بعد دو سال، همه چیز فرق کرد، هم من عاشق شده بودم و هم روزبه ادعای عاشقی می‌کرد.
سکوت کرد و من رو شوکه زده کرد. دست روی دستش گذاشتم که سر بلند کرد و به چشم‌هام خیره شد. چهره‌ی پکرش و حرف‌هایی که میزد، بوی غم می‌دادن.
آهی کشید و ادامه داد:
- بدون اجازه‌ی بابام زن صیغه‌ای روزبه شدم، به امید روزی که زنش بشم؛ اما رفت و حتی پشت سرش رو هم نگاه نکرد. گفت پشیمون شده، گفت غلط کرده؛ اما گوش من بدهکار این حرف‌هاش نبودم. من نجواهای عاشقونه‌اش رو می‌خواستم، دست‌های گرم و وجودش رو می‌خواست. تکیه گاهی امن می‌خواستم؛ ولی نشد! هیچی همیشگی نشد! گرمای تنش، سرد شد و شعله‌ی درونش خاموش!
دست روی صورت گذاشت و ناله‌ای سر داد.
دنیا مانند پتکی دور سرم چرخید و محکم به سرم کوبیده شد.
مثل شیشه‌ی ترک خورده‌ای شده بودم که با هر ضربه‌ی سنگینی که به پیکره‌ام وارد میشد، ترک‌هام بیش از پیش میشد. چسب زخمی برای التیام زخم‌هام و تنی برای مقاومت نداشتم!
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #22
دست روی کمرش گذاشتم و مستاصل لب زدم:
- بعدش چی شد؟ برای شکایت از روزبه این‌جایی؟
سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و دست رو شکمش گذاشت، نالید:
- حامله‌ام.
سکوت کرد و لب به دندون گرفت. دستم رو مشت کردم و روی سنگ فشردم. با ملایمت دستم رو روی کمرش کشیدم و غریدم:
- روزبه نمی‌دونه؟
از جا برخاست و اعتنایی به سوالم نکرد. در حالی که بندهای باز شده‌ی کفش‌هاش رو می‌بست، گفت:
- می‌دونه!
دست مشت شدم رو توی آب حوض کوبیدم که قطرات آب بیرون از حوض پاشید.
غریدم:
- نرو.
دستی به مانتوش کشید و گوی‌های لرزونش رو به من دوخت و با صدایی که ممزوج از نفرت بود، گفت:
- حتی لحظه‌ای توی خونه‌ی روزبه بی‌شرف نمی‌مونم.
از جا برخاستم. نگاهی به در خونه انداختم و مشوش گفتم:
- این‌جا خونه‌ی روزبه نیست! خونه‌ بی بی، خونه‌ی مادر بزرگم. همین‌جا باش تا روزبه بیاد این موضوع رو حل کنیم.
انگاری با این حرفم هیزمی روی آتیشش گذاشتم که مثل آتش فشان فوران کرد و با صورت سرخ شده از خشم، غرید:
- داری با من شوخی می‌کنی؟ بشینم باهاش حرف بزنم؟ هه! بارها سعی کردم قانعش کنم؛ اما قانع نمیشه. میگه دوستم نداره. شرمنده، ولی بیشتر از نمی‌تونم به کسی التماس کنم. گور بابای هیرو و این بچه!
پا پس نکشیدم و دست روی بینی گذاشتم، گفتم:
- هیس! بی بی خونه‌ هست می‌شنوه‌. پس می‌خوای چی‌کار کنی؟ نمیشه که همین‌طور بلاتکلیف بمونی. حالا که روزبه راضی نیست، میریم پیش مادرش!
جا خورد و دست مشت شدش رو روی قلبم فرود آورد. ضربه‌ای به قفسه‌ی سینم زد و گفت:
- می‌دونم دل رحمی؛ اما نباش! من از این وضعیت و بلاتکلیفی راضیم!
دستش رو برداشت و به سرش چنگ زد. انگاری تکلیفش با خودش نیز مشخص نبود. هم روزبه رو دوست داشت، هم بچه‌اش رو! نمی‌تونست از دو تاشون هم دل بکنه؛ اما توی گردابی گیر کرده بود که راه نجاتی نداشت. یا باید قید روزبه رو میزد، بچه رو سقط می‌کرد، یا پاسوز این عشق میشد.
- نباش! راضی نباش! حالا که نمی‌خوای روزبه رو ببینی، بچه رو سقط کن، برو پی زندگیت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #23
بی بی از داخل خونه بیرون اومد و با دیدن هیرو چنگی به گونه‌اش زد، گفت:
- یا خود خدا! حامله‌ای؟
بی بی دامن به دست، پا تند کرد و به سمت هیرو اومد.
دست روی دهنم گذاشتم و به خاطر حالت چهره‌ی بی بی، خواستم قهقه بزنم، اما خندم رو قورت دادم. سر خم کرده و چشم در حدقه چرخوندم.
هیرو خشک شده به بی بی نگاه می‌کرد و بی بی با چشم‌های ریزش داشت آنالیزش می‌کرد و مرکز نگاهش شکم هیرو بود.
متمرکز به حرکات بی بی خیره شدم، تا کار خودسرانه‌ای انجام نده.
بی بی بی‌پروا گفت:
- پدرش کیه؟ اصلاً تو کی هستی؟
دستی روی لبم کشیدم و دستی به شلوار گشادم کشیدم، گفتم:
- بی بی!
تذکر من باعث شد، بی بی به خودش بیاد و با اخم به من خیره بشه.
کنار هیرو وایستادم که به سمتم برگشت و چشم‌هاش برقی زد. لبخند دلنشینی زدم و مشهود گفتم:
- بی بی، مادر بزرگمه. امیدوارم ناراحت نشی، زن بی‌پروایی!
هیرو بدون تعامل به من خیره شد. انگاری لب‌‌هاش رو با سوزن و نخ به هم دوخته شده بودن و قادر به حرف زدن نبود.
بی بی کمی سرش رو متمایل کرد و در حالی با دست‌هاش بدن هیرو رو احاطه می‌کرد، گفت:
- ننه جان این چرا حرف نمی‌زنه! نکنه لال!
چشم غره‌ای به بی بی رفتم و عصبی گفتم:
- بی بی تو رو به محض خدا ول کن! همین الان حرف زد. خسته‌‌اس! مگه وضعیتش رو نمی‌بینی؟
بی بی نوچی گفت و دستش رو پشت کمر هیرو گذاشت. دستی به موهای خرمایی رنگش کشید و با عطوفت گفت:
- مادر جان، چرا حرف نمی‌زنی؟ چرا درد دلت رو به به
زبون نمیاری.
هیرو این‌بار نگاهی به بی بی انداخت و بالاخره لب زد:
- می‌خوام برم!
این حرفش باعث شد بی بی جا بخوره و اخم آلود بگه:
- خب برو! مگه جلوت رو گرفتیم‌.
دستم رو روی پیشونیم کوبیدم و از این‌که این هم رک و گستاخ بود، حرص می‌خوردم. مسلماً از نظر اخلاقی من کپی بی بی بودم و من از این بی‌پروایی خودم هم معترض بودم.
با زده شدن در حیاط، نگاهی به بی بی انداختم و لب زدم:
- روزبه‌اس؟
بی بی شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم. فکر نکنم روزبه باشه.
هیرو هراسیده دست‌های بی بی رو از روی کمرش برداشت و آشفته نالید:
- نمی‌خوام روزبه رو ببینم! نمی‌خوام.
جلوش وایستادم و شمرده شمرده گفتم:
- هیس! آروم باش. تو با بی بی برو توی خونه، اگه روزبه بود، نمی‌ذارم بیاد تو.
بی بی بی‌خبر از همه جا، حق به جانب گفت:
- چرا؟ چرت بچم از خونه‌اش دریغ می‌کنی؟
دندون قروچه‌ای رفتم و عصبی به بی بی خیره شدم و غریدم:
- بی بی چرند نگو! اون بچه‌ی تو نیست! یادت نره پسر خدیجه‌اس. اگه تا الان از این‌جا بیرونش نکردم فقط به خاطر تو هست بی بی!
هیرو سرش رو بین من و بی بی چرخوند و نالید:
- اوف!
دست روی سرش گذاشت و توجه من و بی بی رو به خودش جلب کرد.
نگران نالیدم:
- بی بی این دختر ببر توی خونه، برم ببینم اون لعنتی که پشت در کیه!
عصبی شال قرمز رو برداشتم و دور گردنم گره زدم.
بی بی بازوی هیرو رو گرفت و به سمت خونه هلش داد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #24
در حیاط رو باز کردم و سرم رو از لای در بیرون بردم‌. با دیدن سرگرد زند جلوی در، هینی کشیدم و سرم رو عقب کشیدم که سرم به دیوار برخورد کرد. آهی سر دادم ‌ و خجل‌وار در رو بستم و پشت در ایستادم.
دستم رو روی قفسه‌ی سینه‌ام گذاشتم و لب به دندون گرفتم. لعنتی! این‌ این‌جا چی‌کار می‌کرد؟
ضربه‌ی دوباره‌ای به در خورد که صدای مردونه‌اش توی گوشم پیچید:
- خانم حکیمی! در رو باز کنین!
صداش خنجری شد و در قلبم فرو رفت. دست مشت شدم رو روی سرم فرود آوردم و زمزمه مردم:
- خدا لعنتت کنه تبسم!
عصبی گره‌ی شال رو باز کردم و روی بازوی‌های لختش انداختم. دست روی در گذاشتم و نگاهی در تاریکی به حیاط بی بی انداختم.
در رو باز کردم و سرم رو از لای در بیرون بردم. نگاهم رو از لباس‌های شیک و اسپرتش گرفتم و به چشم‌های سیاهش دوختم. توی اوضاعی بودم که دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من توی زمین فرو برم.
نگاهی به اجزای صورتم انداخت و نگاهش میخ بازوی سفیدم شد که از لای شال بیرون زده بود. فوراً کمی پشت در قائم شدم و فقط صورتم در معرض دیدش قرار گرفت. زود نگاهش رو گرفت و به آسفالت زیر پاش دوخت و گفت:
- سلام.
سلام! باز حرف بهتری برای به زبون آوردن نداشت. سلام! واژه‌ی تکراری و پرکاربرد! مسلما‌ً اگه واژه‌ی سلام نبود، هیچ مکالمه‌ای شروع نمیشد.
لب زدم:
- سلام.
منتظر به لب‌های قلوه‌ایش چشم دوختم، تا بلکه لب باز کنه و این قلب ناآروم من رو آروم کنه.
نگاهی به چشم‌هام انداخت و گفت:
- می‌تونیم با هم صحبت کنیم؟
اخم‌ کردم و با لودگی گفتم:
- صحبت کنیم؟ مگه الان داریم چی کار می‌کنیم؟ هر حرفی دارین بزنین.
لب‌هاش رو فشرد و دست توی شلوار لی‌اش فرو برد و دوباره‌ی بسته‌ی هیروئین رو از جیبش بیرون آورد. با دیدن بسته، پوف کلافه‌ای کشیدم و مشهود نالیدم:
- باز این؟
بسته‌ رو جلوی چشم‌هام تکون داد و جدی گفت:
- روزبه گفت برای شوهر همکارت. درست؟
دندون‌هام رو روی هم فشردم. باز روزبه کار خود رو کرده بود! چرا ان‌قدر دهن لقی روزبه؟ چرا؟
سرم رو کج کردم که شال کمی سر خورد و موهای کلاغیم بیشتر در معرض دید قرار گرفتن.
نگاهم رو به چشم‌های سیاهش دوختم و خیره به چشم‌های نافذش، لب زدم:
- البته. این مشکل حل نشد؟
دست روی دیوار کنار در گذاشت و ذره‌ای خم شد که سرش مقابل سرم قرار گرفت. با پخش شدن هرم نفس‌های داغش به صورتم، نفسم در سینه‌ حبس شد. دست‌هام دچار لرزش شد و نگاهم میخ چشم‌هاش! به ضربان قلبم افزوده شد و عضله‌های بدنم کرخت و ‌شل شدن.
نفسش رو توی صورت فوت کرد و با صدای آرومی گفت:
- نه نشد! نخواهد شد! روزبه نیستم، آتشم! آتش! خوب با خودت اسمم رو هجی کن و بفهم طرف مقابلت کیه. من با هیچ احدالناسی شوخی ندارم. خواهشاً با این چرندیات سعی در گول زدن من نداشته باش.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #25
چه راحت با حرف‌هاش، نگاهش من رو به مرز جنون می‌برد و در اوج دیوونگی رهام می‌کرد.
قلب نداشتم، از تبار سنگ بودم، پس چی شد؟ چرا دل باختم؟ دل باختم به پسری که هیچ شناختی ازش نداشتم. دل باختم به پسری که قاتل برادرش بودم.
چرا تقدیر ما دو تا سر راه هم قرار داد؟ چرا عاشق چشم‌های نافذش شدم؟
اسمش آتش بود! آتشی که من رو خاکستر خواهد کرد.
کمی سرم رو عقب کشیدم و مرتعشی نالیدم:
- که چی؟ باور نکنی چه بلایی سرم میاری؟ زندونیم می‌کنی یا از آموزش و پرورش اخراجم می‌کنی؟ کدومش؟
دستی به ته ريشش کشید و با افتراق دستی لای موهای لختش کشید. فاصله گرفت و چیره گفت:
- تو فکر کن هر دوش!
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم و زیر لب طوری که نشنوه، نالیدم:
- نکن! خواهشاً با دل من بازی نکن!
بازوهای لختم رو بغل کردم و کمی از پشت در بیرون اومدم. نگاهم رو به چشم‌های براقش دوختم و سمج گفتم:
- هیج‌ کاری نمی‌تونی بکنی! عرضه‌اش رو نداری!
گستاخ به چشم‌هاش خیره شدم که چشم‌هاش رو ریز کرد و ناباور به من خیره شد. تند تند پشت سر هم پلک زد و یک تای ابروش رو بالا انداخت.
مجدداً فاصله‌ی بینمون رو طی کرد و دست‌هاش رو در چهارچوب در گذاشت. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و فکم رو توی دست‌های زمختش گرفت. موهای تنم سیخ شدند و کمرم به لولای در چسبید. بدنم منقبض و دچار لرزش شد.
پیشونیش ع×ر×ق کرده و مثل کوره داغ بود. موهای روی پیشونیم به پیشونیش چسبید و میخ هم شدیم.
از بین دندون‌های کلید شدش غرید:
- اگه جرات داری یک بار دیگه حرفت رو تکرار کن! فقط اگه جرات داری!
مگه جرات داشتم لب باز کنم؟ کافی بود کلمه‌ای ناروا از دهنم خارج بشه تا همه چیز درهم بشه‌.
نگاهم خیرم رو به چشم‌هاش دوختم و لب زدم:
- برو عقب، یکی می‌بینه!
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #26
نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم و به محله‌ی تاریک دوختم.
فشاری به فکم وارد کرد و پوزخند صدا داری زد. لب زد:
- دست بردار نیستم خانم حکیمی! تا وقتی که پی به این ماجرا نبرم، به این بحث خاتمه نمیدم.
فکم رو رها کرد و از من فاصله گرفت. نفسی تازه کردم و به در آهنی چنگ زدم و به پشت در پناه بردم.
پشت در ایستادم و خیره به قامت زمختش، از لای در لب زدم:
- هر کاری می‌خوای بکن، فقط دست از سر من بردار.
خواست دوباره به سمتم هجوم بیاره که فوراً در رو بستم و به در تکیه دادم. دست روی قلبم گذاشتم و به شال قرمزم که از روی سرم سر خورد و روی زمین افتاد، خیره شدم.
کمرم رو به در آهنی تیکه دادم و سرما به استخون‌هام نفوذ کرد. روی سرامیک سرد حیاط نشستم و به بی بی که از پشت پنجره اتاق، دمغ نگاهم‌ می‌کرد، خیره موندم.
*****
"یک هفته بعد"

"آیناز"

از دستش قاپیدم و نگاهی بهش انداختم.
- خودش؟
چاقو رو از زیر میز برداشت، گفت:
- از اتاقش پیدا کردم.
چاقو رو همراه با دستمال روی میز گذاشتم و گفتم:
- اتاقش؟ یعنی این چاقو رو از اتاقش پیدا کردی؟
هیرو سیبی از روی کابینت برداشت و گازی بهش زد، گفت:
- اتاقش؟ هه کودن نباش! مارمولکی برای خودش! همه‌ی کارهاش رو با برنامه انجام میده. مشخص نیست چی به چیه. بعد از کلی تقیب کردن، متوجه شدم یه اتاقی توی زیر زمین که همه‌ی جنایت کارهاش توی اون زیر زمین ثبت شده. خیالت راحت! همه چی رو افشا می‌کنم. فقط به مقدار زمان زیادی نیازمندم. همین!
گوشی رو توی دستم چرخوندم و غریدم:
- تبسم اولویت اول نیست، اولویت اول من کیارش، فقط کیارش!
هیرو نخ سیگاری از لای پاکت بیرون کشید و لای انگشت‌هاش گذاشت، گفت:
- هدف تو‌ کیارش! هدف من روزبه و هدف آتش شده تبسم! زیاد به پر و پای دختره می‌پیچه!
پکی به سیگارش زد و شروع به سرفه کردن، کرد.
پرونده رو به سمت هیرو هل دادم و لب زدم:
- به گمانم جناب سرگردمون عاشق شده!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #27
*****
پرونده‌ رو به سمت سرگرد هل دادم و با تشویش گفتم:
- بفرما این هم از این پرونده!
نگاه تیزی به من انداخت و به پرونده چنگ زد.
- تحسین برانگیز! توی یک هفته‌ کلید تموم سوال‌های من رو پیدا کردی.
لبخند کجی زده و لب زدم:
- امیدوارم راضی باشی.
سری تکون داد و شروع به تعمق پرونده کرد. ناخون‌هام رو کف دستم فرو کردم و به آتش چشم دوختم. توی این يک هفته، نه خوابی داشتم، نه خوراکی!
پرونده‌ جعلی بود! نه اطلاعاتی راجع به تبسم در اختیارش گذاشته بودم، نه هویت واقعی خودم رو لو داده بودم.
همه چیز دروغ بود! نه من آیناز واقعی بودم و نه تبسم!
این کلانتری به گند کشیده شده بود! توی یک کلمه می‌تونستم کلانتری رو توصیف کنم. کلانتری که نفرین شده بود!
آتش پرونده رو روی میز پرت کرد و دست مشت شدش رو روی میز کوبیدم و گفت:
- یعنی چی؟ خواهر روزبه مقصر نیست؟ هضم این موضوع کمی برام سنگین.
دستی به چادر سیاهم کشیدم و مشهود گفتم:
- بی‌خودی یک هفته صرف این پرونده کردیم. بهتر این پرونده همین‌جا بسته بشه.
سری رو تکون داد و لگدی به پایه‌ی میز زد و حرص آلود گفت:
- لعنتی! حق با توه! بهتر به پرونده‌های دیگه رسیدگی کنیم. مثلاً پرونده‌ی برادرم نصف و نیمه رها شده و به علاوه شش پرونده‌ی دیگه‌ای هست که هنوز بهشون رسیدگی نشده. قاتل ناشناس هیچ رد و نشونی از خودش به جا نمی‌ذاره! شما همراه با سروران رحیمی باید ماموریت قبول کنین! پرونده‌ی اون خلافکار رو می‌دیم دست شما دو تا. من و سرگرد حکیمی هم به باقی پرونده‌‌ها رسیدگی می‌کنیم.
آشفته از روی صندلی برخاست و دست‌های مشت شدش رو پشت کمرش قرار داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #28
خیره به وضع ناآرومش، لب زدم:
- البته. به سرگرد حجابی هم اطلاع میدم.
از جا برخاستم و افزودم:
- امیدوارم به زودی قاتل ناشناس هم پیدا بشه.
سر برگردوند و با چشم‌های نافذش نگاهی به اجزای صورتم انداخت و دوباره سر برگردوند. چیزی نگفت و به پرونده‌ها خیره شد.
احترام نظامی گذاشته و از اتاق خارج شدم.

"تبسم"

در رو بستم و نگاهی به جنازه انداختم و گفتم:
- این نیست، بعدی!
سری تکون داد و پارچه‌ سفید رو از روی جنازه‌ برداشت. با دیدن صورتش خونین جنازه، غرشی کردم و عصبی غریدم:
- پرتو این هم نیست!
پرتو عصبی پارچه‌ی سفید رو دوباره روی صورت جنازه کشید و گفت:
- خسته شدم، مثلاً تازه آزاد شدم‌ها!
ماسک سفید رو به داخل سطل زباله پرتاب کردم و غریدم:
- برای من اهمیتی نداره. نیست، جنازه‌ای که توی سرد خونه بود، نیست. مطمئن باش یکی اطلاع داره. مطمئن باش!
پرتو دست‌هاش رو از دستش درآورد و گفت:
- ممکن دختر خدیجه باشه؟
در رو باز کردم، نگاهی به سالن تاریک و منفور سرد خونه انداختم و با ترسی که به جانم رخنه کرد، لب زدم:
- شاید؛ اما هیچ شناختی ازش نداریم! نه پدری داره، نه مادری! فکر نکنم خدیجه سری بهش بزنه.
قدمی توی سالن سرخونه گذاشتم و پرتو نیز پشت سرم راه افتاد‌.
پرتو:
- آخرین طعمه‌ات خدیجه و شوهرش!
- به قول خودت، شوهر قلبی خدیجه نیست و نابود شده. شاید هم‌ مرده!
پرتو در اتاق رو بست و خیره به سرامیک‌های سفید سرد خونه، گفت:
- پس اون خلافکار!
لگدی به در خروجی زده و با کمی مشقت بازش کردم. فحشی نثار صاحب سرد خونه کرده و گفتم:
- نمی‌دونم! فعلاً معما حل نشده! نیمه تموم!
دستی به مانتوم کشیده و هوای تازه رو وارد ریه‌هام کردم. پرتو نگاهی به عامه‌ای از مردم انداخت و دوشادوش من شروع به راه رفتن، کرد.
- به نظرت چند خانواده منتظر جنازه بچه‌اشون هستن؟
دست‌هام رو بغل کردم، نگاهی به خانواده‌های عزادار انداختم و بی‌اعتنا به ضجه‌های گوش‌خراششون، گفتم:
- ربطی به ما نداره. شخص مد نظر ما این‌جا نبود، به فکر این باش.
پرتو گره‌ای به روسریش زد و افشا گفت:
- نه رحمی داری، نه مروتی! دست‌گیر بشی و هویت واقعیت شناخته بشه، اعدام میشی.
به سمت ماشین راه افتادیم. سوئیچ رو به سمت پرتو گرفتم و عینک آفتابیم رو به چشم‌هام زدم، گفتم:
- به کدامین دلیل؟ چون خلاف قانون عمل می‌کنم؟ چرند نگو هیچ کاری ازشون برنمیاد! اگه سرگرد زند یا برادر گرامی من زرنگ بودن تا حالا پی به اوضاع آشفته کلانتری برده بودن. تنها برادرم و سرگرد زند نیستن، هزاران پلیس مخفی وجود داره که برای... .
پرتو مانع حرفم شد و گفت:
- می‌دونم، نیاز نیست توضیح بدی! تو زرنگی، تو باهوش و یک معلم با استعدادی! تموم؟
در ماشین رو باز کردم، گفتم:
- تموم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #29
از ماشین پیاده شده و سوئیچ رو از پرتو تحویل گرفتم، گفتم:
- برو تا دیدار بعدی، خودت رو توی دردسر ننداز!
لبخندی زد و گفت:
- دردسری وجود نداره. پا پس کشیدیم! حتی اگه نونی برای خوردن هم نداشته باشم، به سمت مواد مخدر نمیرم.
کلید رو از کیفم در آوردم و گفتم:
- پس به سلامت! این‌ورها پیدات نشه.
کلاهش رو پایین کشید، گفت:
- حتی از صد کیلومتریش هم رد نمیشم، خیالت راحت!
عقب عقب رفت و در تاریکی محو شد. سری از روی تاسف تکون دادم و با کلید در رو باز کردم.
وارد حیاط شدم، با دیدن شخصی که توی حیاط نشسته، کلید از لای انگشت‌هام سر خورد و روی زمین افتاد.
یعنی درست می‌دیدم یا دچار توهم شده بودم؟ در ذهنم تجسم کرده بودم یا واقعی بود؟
دست روی در گذاشتم و محکم بستمش. آب دهنم رو قورت دادم و به روزبه خیره شدم.
روزبه چایی رو مقابل سرگرد زند قرار داد و در حالی که با بشاش باهاش برخورد می‌کرد، با دیدنم اخمی کرد، متغیر گفت:
- تبسم؟
چشم از روزبه گرفتم و به سرگرد زند دوختم. به چشم‌های سیاهش چشم دوختم و وا رفتم. چرا؟ آخه چرا وقتی سعی می‌کردم ازش فرار کنم سر راه من قرار می‌گرفت؟ مگه این عشق شدنی نبود؟ پس چرا دم به دقیقه باید می‌دیدمش؟
راضی بودم که یک هفته ندیده بودمش، راضی بودم؛ اما این خوشحالی مدتش کوتاه بود! هر گاه می‌دیدمش، چشم‌های نافذ برادرش جلوی چشم‌هام نقش می‌بست و رگبار کلمات به ذهنم هجوم می‌آورد.
جنگل!
چاقو!
جنازه خونین!
قبر!
این چهار کلمه از هم سبقت می‌گرفتن و جلوی چشم‌هام نقش می‌بستن.
لاعلاج خم شدم کلید رو برداشتم و برای این‌که بی‌احترامی نشه، گفتم:
- سلام.
سر پایین انداختم و به سمت حوض رفتم. کیفم رو لبه‌ی حوض گذاشتم و برای این‌که با روزبه و آتش چشم تو چشم نشوم، دست توی آب فرو بردم و دست‌های کثیفم رو شستم.
روزبه به آتش میوه تعارف کرد، گفت:
- نیازی نبود تا این‌جا پاشی بیای.
در حالی که گوشم پی حرف‌های روزبه و آتش بود، خودم رو مشغول دست و صورت شستن کرده بودم.
آتش حبه قندی از توی قندان برداشت، گفت:
- دلیلی موجهی برای این دیدار داشتم.
دلیل موجه؟ چه چیزی می‌تونست باشه؟
روزبه به پشتی تکیه داد و خیره به آسمون گفت:
- باشه، چاییت رو بخور حرف می‌زنیم.
با حوله‌ای که روی سبد بود، دست‌های خیسم رو پاک کردم و کیفم رو برداشتم.
آتش نگاهی به من انداخت و گفت:
- با تبسم خانم حرف دارم.
در حالی که خم شده بودم تا کفش‌هام رو در بیارم، خشکم زد و گنگ نگاهم رو بهش دوختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #30
می‌خواست با من صحبت کنه؟ درست شنیده بودم؟ مگه ماجرای مواد مخدر تموم نشد؟ مگه پرونده بسته نشد؟ مگه با رضایت سرهنگ پرتو آزاد نشد؟
پس چه صحبتی با من داشت؟
سر بلند کرده و متعحب گفتم:
- با من؟
آتش سری تکون داد و چاییش رو توی سینی گذاشت. روزبه نگاهی سردرگمی بین من و آتش انداخت و چیزی به زبون نیاورد. صاف وایستادم و دست از در آوردن کفش‌هام برداشتم.
آتش اعتنایی به نگاه غضب آلود روزبه نکرد و از جاش برخاست. در حالی که دستی به پیراهن زیتونی رنگش می‌کشید، گفت:
- تبسم خانم می‌خوام راجع به یه موضوعی باهات مشورت کنم.
مهشود نالیدم:
- با من؟
کفش‌هاش رو از روی زیر انداز برداشت و پوشید.
لب زد:
- البته، اگه راضی باشین!
چه بی‌پروا حرف میزد!
دستی به شال بنفشم کشیدم و کمی به جلو متمایلش کردم، تا موهای کلاغی رنگم بیشتر از این در معرض دیدش قرار نگیرد.
- بله مشکلی نیست!
روزبه استکان چایی رو توی سینی کوبید و معترض گفت:
- یعنی چی؟ سرگرد زند تو چه مشورتی می‌تونی با خواهر من داشته باشی؟
روزبه از جا برخاست و با غضب به آتش چشم دوخت.
لبخندی کنج لبم نقش بست و به خاطر این‌که غیرتی شده بود، خندم گرفت. چه خوب ضایعش کرده بود. آتش جا خورد و با ملایمت گفت:
- روزبه چرا عصبی میشی؟ فقط... .
روزبه دمپایی‌هاش رو پوشید و گفت:
- چرا با تبسم؟ هر حرفی داری می‌تونی به من بگی.
لب‌هام رو به هم فشردم و از این‌که روزبه دخالت می‌کرد، حرص می‌خوردم. من برای لحظه‌ای دیدنش، یک هفته با خود کلنجار رفته بودم و حالا روزبه داشت همه چیز رو بهم میزد.
قدمی به سمتشون برداشتم و گفتم:
- روزبه گفتم که مشکلی نیست!
پره‌های بینیش باز و بسته میشد؛ اما دست مشت شدش رو به شلوارش فشرد و بدون هیچ حرفی، لب زد:
- باشه. من میرم خونه هر حرفی دارین می‌تونین توی حیاط بزنین!
نگاهی گذرا به من و آتش انداخت و به سمت خونه رفت.
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین