چهار زانوکنارش نشستم و اندوهگین دست به سمتش دراز کردم و لب زدم:
- پاشو ببینم!
دستش رو روی دستم گذاشت که با استحکام بلندش کردم و لبهی حوض نشوندمش.
متغیر دستم رو روی شونهاش گذاشتم و مشوش پرسیدم:
- چی شده؟ روزبه چه بلایی سرت آورده؟
چشمهای درشتش رو به من دوخت. کنارش لبهی حوض نشستم و منتظر بهش چشم دوختم. سر پایین انداخت و مشغول بازی با انگشتهای دستش شد.
- نمیخوای چیزی بگی؟ تا نگی مشکلت چیه، من که نمیتونم... .
سکوت کردم و لب فشردم. لب باز کرد و درمونده بهش نگاه کردم.
- حالم بده! خیلی بده! روزبه برادرت دیگه درست؟
سرم رو تکون دادم و لب زدم:
- آره برادرمه!
در تاریکی نگاهی به درختهایی که تازه شکوفه زده بودن، انداخت و با صدایی که انگاری از ته چاه شنیده میشد، گفت:
- پدرم سرهنگ، از طریق پدرم با روزبه آشنا شدم. به نظرم پسر خوب و با وجدانی به بود. حتی فکرش رو نمیکردم عاقبت به این حال و روز بیافتیم. روابط دوستانهای داشتیم؛ اما بعد دو سال، همه چیز فرق کرد، هم من عاشق شده بودم و هم روزبه ادعای عاشقی میکرد.
سکوت کرد و من رو شوکه زده کرد. دست روی دستش گذاشتم که سر بلند کرد و به چشمهام خیره شد. چهرهی پکرش و حرفهایی که میزد، بوی غم میدادن.
آهی کشید و ادامه داد:
- بدون اجازهی بابام زن صیغهای روزبه شدم، به امید روزی که زنش بشم؛ اما رفت و حتی پشت سرش رو هم نگاه نکرد. گفت پشیمون شده، گفت غلط کرده؛ اما گوش من بدهکار این حرفهاش نبودم. من نجواهای عاشقونهاش رو میخواستم، دستهای گرم و وجودش رو میخواست. تکیه گاهی امن میخواستم؛ ولی نشد! هیچی همیشگی نشد! گرمای تنش، سرد شد و شعلهی درونش خاموش!
دست روی صورت گذاشت و نالهای سر داد.
دنیا مانند پتکی دور سرم چرخید و محکم به سرم کوبیده شد.
مثل شیشهی ترک خوردهای شده بودم که با هر ضربهی سنگینی که به پیکرهام وارد میشد، ترکهام بیش از پیش میشد. چسب زخمی برای التیام زخمهام و تنی برای مقاومت نداشتم!