ماژیک وایت برد رو روی میز رها کرده و کتاب فیزیک رو توی دست گرفتم. نگاه گذرایی به شاگردها انداخته و گفتم:
- کلاس تموم!
پرتو معنی این حرفم رو خوب فهمید و گوشهی لبش رو کج کرد.
دستی به مقنعهام کشیده و به سمت در راه افتادم. در رو باز کردم و از کلاس بیرون اومدم و مستقیماً راه سرویس بهداشتی رو پیش رو گرفتم.
وارد سرویس بهداشتی شدم و دستم رو توی جیب شلوارم فرو کردم و با برخورد دستم با دو کیسهی کوچک سرد، لبخندی بر روی لب زدم و بیرون کشیدمشون. گوشهی پاکت رو باز کردم و با انگشت شصتم، ذرهای از مواد رو مزه مزه کردم.
با باز شدن در، جثهی ریز پرتو نمایان شد و در حالی که نفس نفس میزد، گفت:
- بده، دوستم منتظره!
مواد مخدر رو به سمتش گرفتم و از لای دندونهای کلیده شدهام، غریدم:
- لو نده!
موهای فرفریاش رو به داخل مقنعهاش هل داد و مواد رو از دستم قاپید، گفت:
- چندمین بار این تذکرات رو میدی؟ هان! خسته شدم!
اخم کرده و عقب گرد کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد.
مشتی حوالهی دیوار کردم و کتاب فیزیک رو به دیوار کوبیدم تا ذرهای از آتش درونم خاموش بشه.
با صدای زنگ استراحت، فوراً خم شدم و کتاب رو از روی زمین برداشتم. آهسته از سرویس بیرون اومدم و به طرف حیاط مدرسه قدم برداشتم.
با دیدن شاگردها، سری از روی احترام تکون دادم. روی نیمکتی زیر درخت نشسته و به شاگردهایی که پرتو میونشون مواد پخش میکرد، خیره شدم.