. . .

متروکه رمان طعمه توهم | آرا (هستی همتی)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. معمایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.





نام رمان: طعمه توهم

به قلم: آرا (هستی همتی)

ژانر: تخیلی، معمایی، ترسناک

خلاصه:
هنگامی که درخشندگی‌‌اش به خاموشی می‌‌گراید و گرفتاری بُعد دومش را در انبوهی از سایه‌‌ها رقم می‌‌زند، گمراهی احاطه‌‌اش می‌‌کند و توهماتِ تاریکش در پس باریکه راهی، هدایتش را به سوی غایت پیچ و واپیچ خورده‌‌اش، عهده دار می‌‌شوند! نهایت، نجات است یا خفگی؟
28 خرداد 1399
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #31
*_پارت بیست و نُه_*


با حالتی خبیث، جواب دادم.

- ساده ست! توی راهروی ساختمون می‌‌ریم و زنگ آتیش سوزی رو می‌‌زنیم تا صداش در بیاد! از اون‌‌جایی هم که این ساختمون خیلی قدیمیه و پله‌‌ی اضطراری نداره، جز همون تیکه پاره‌‌های نرده که قطعاً کسی ازش استفاده نمی‌‌کنه، مردم از راهروها برای فرار استفاده می‌‌کنن! با بیرون ریختن مردم توی راهروها، همه‌‌جا شلوغ میشه و نگهبان، ناچاره از اتاقکش بیرون بیاد. اون وقت که همه دنبال پیدا کردن منبع آتیش هستن و همه‌‌جا شلوغه، هیچ کس حواسش ب اتاقک نگهبانی نیست و من می‌‌تونم خیلی راحت برم داخل، تو هم بیرون پشت ستونی دیواری چیزی کمین کن و حواست باشه، اگه نگهبان یا هرکس دیگه به سمت اتاقک اومد، بهم خبر بده!

بهت‌‌زده، بر صورتم خیره مانده بود که محکم دستش را کشیدم.

- بجنب ایوان! وقت نداریم!

- دختر، این فکرهای هوشمندانه از کجا به سرت می‌‌زنه؟

به زمزمه‌‌اش خندیدم.

- شاید عضو یه سازمان مخفی باشم.

و فوراً بارانی‌‌ام را از روی دسته‌‌ی مبل وا رفته و قدیمی درون هال خانه ایوان، قاپیدم و همان حین که پشتم به او بود و به تن می‌‌کردم، جدی گفتم:

- خوب، پس یادت باشه باید حواست...

ناگهان با احساس خفگی ناگهانی و شدیدی که در مجرای تنفسی‌‌ام احساس کردم، شوکه شدم و دستانم از روی بارانی‌‌ام رها شده، با حالت دفاعی و ترس آلود به سمت گلویم رفتند تا راه تنفسش را باز کنند! دستم که روی گردنم نشست، متوجه دو دست مردانه‌‌ی متوسط شدند که با حالت بسیار خشنی گلویم را گرفته بودند و آن‌‌قدر محکم فشارش می‌‌دادند که نزدیک بود خفه شوم! چشمانم تار شده بود و احساس می‌‌کردم سلول به سلول صورتم دارد منفجر می‌‌شود. با حالت دردناکی، تقلا کردم که آن دستان تنومند، همان‌‌طور که گلویم را نگه داشته بودند، مرا در هوا بلند کردند! درحالی که مغزم دیگر کار نمی‌‌کرد و حس می‌‌کردم دنیا دارد مقابل نگاهم تیره می‌‌شود، بی‌‌هدف پاهایم را در هوا تکان دادم که گویا پاشنه‌‌ی پای راستم، به جایی از کسی که پشت سرم بود، کوبیده شد و دستانش از دور گردنم، شل. امیدوار شده، دمی گرفتم و ضربه محکم‌‌تری زدم و خودم را رها کردم. درحال سرفه کردن، خودم را روی زمین عقب کشیدم و به سمت شخص برگشتم که با ایوان رو به رو شدم؛ همان چشمان سرخ، قرنیه‌‌ای که رنگ مشکی‌‌اش کمرنگ شده و جای خود را به آبی داده بود، گونه‌‌ها و شقیقه‌‌ای که رگ‌‌های رویش برجسته شده بودند. شاید، ترسناک‌‌ترین صحنه عمرم!

با جیغی بلند، پیش از خیز برداشتنش به سمتم، نامش را فریاد زدم.

- ایوان، نکن!

انگار که حرف من محرک توانمندی باشد، ناگهان او را سرجایش متوقف کرد و در کسری از ثانیه، سرخی چشمانش به حالت ابتدایی برگشت، چشمانش همانند آنچه در ابتدا بودند، مشکی شدند با رگه‌‌های خیلی کمرنگی از آبی و رگ‌‌هایی که روی صورتش برجسته شده بودند، داخل رفتند.

نفس نفس زنان، به گریه افتادم و با صدای بلند، هق زدم. جرئت نداشتم چشمانم را ببندم و سرم را روی زانویم بگذارم و گریه کنم که مبادا دوباره ایوان، از حالت طبیعی خود، خارج شود. طفلک ایوان، با ترس و وحشت از من که می‌‌گریستم، گیج و منگ، سمتم آمد و جلویم زانو زد. دستش را روی ساعدم گذاشت که جیغ کشیدم.

- بهم دست نزن ایوان!

- چیشده آرا؟

هق هق کنان، به گردنم که شک نداشتم جای دستان او رویشان مانده، اشاره کردم.

- تو... تو داشتی خفه‌‌ام می‌‌کردی! اگه... اگه با اون صدای بلند صدات نمی‌‌زدم، من رو می‌‌کشتی ع×و×ض×ی!

با حالتی مخلوط از ترس و نگرانی، به رد انگشتانش روی گردنم نگاه کرد و دست جلو آورد تا روی‌‌شان را لمس کند که دستش را پس زدم.

- گفتم دستت رو سمتم نیار!

- آ... آرا!

- چی می‌‌خوای، ها؟

به موهای فر شده‌‌اش که روی پیشانی ع×ر×ق کرده‌‌اش ریخته بودند، چنگی زد و کمی عقب تر از من، روی زمین نشست. درماندگی در صدایش مشخص بود و این‌‌که، خودش هم ترسیده!

- من... من واقعاً یادم نمیاد داشتم چیکار می‌‌کردم آرا! قسم می‌‌خورم... خیلی یهویی دنیا جلوی چشم‌‌هام تاریک شد و وقتی به خودم اومدم که صدای خفه‌‌ی جیغت درحالی که صدام می‌‌کردی، توی سرم پیچید! این... این‌‌ها عمدی نیستن لعنتی!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #32
*_پارت سی_*


با بغض سرم را میان زانوانم گرفتم و زمزمه کردم.

- خیلی... خیلی وحشتناکه!

با احساس آن‌‌که چیزی را به سمتم گرفته، سرم را بالا آوردم و دستمال کاغذی سفید رنگی را دیدم که مقابلم نگه داشته بود. با تشکری زیر لبی گرفتم و اشک‌‌هایم را با آن پاک کردم که صدای آرامش را شنیدم.

- متاسفم آرا... .

برایم به شکل عجیبی دردناک بود؛ این‌‌که می‌‌دیدم ایوان، شرمنده من شده و احساس خجالت می‌‌کند، شاید هم مخلوط با کمی ترس. با پاک کردن کامل صورت خیسم، بینی‌‌ام را بالا کشیدم و آرام بلند شدم.

- فراموشش کن، بعداً می‌‌تونیم فکر کنیم ببینیم برای این حالات عجیبت چی‌‌کار میشه کرد، الان بیا بریم تا کار نیمه تموم رو، تموم کنیم.

سوالی نگاهم کرد که به در ورودی اشاره کردم.

- دوربین!

دستی به پیشانی‌‌اش کشید و در تایید، سری تکان داد. به نظر می‌‌آمد او هم احساس بهتری از این دارد که جدل قبلی بر سر رفتارش را، کش ندادم. کت بلندش را به تن کرد و لبخند نامحسوس تشکر آمیزی زد.

- خوب، بریم تو کارش!

خسته، لبم را کمی به لبخند باز کردم و من هم با پوشیدن کامل بارانی‌‌ام و گذاشتن کلاهش روی سرم، همراهش از واحد، بیرون رفتم. کلاه را کامل جلوی چشمانم آورده بودم تا درون دوربین‌‌ها یا حتی توسط کسی، چهره کاملم مشخص نشود.

توی راهروی همان طبقه از ساختمان، کنار زنگ خطر آتش سوزی ایستادم و به چشمان ایوان، زل زدم.

- آماده‌‌ای؟

لب زد.

- آره.

- حواست باشه، وقتی راهروها درحال شلوغ شدن هستن، هردو به سمت طبقات پایین می‌‌ریم و مطمئن می‌‌شیم نگهبان، از اتاقکش بیرون اومده. بعد تو، جایی حدودهای طبقه اول بایست و خیلی هم توی دید نباش، هر زمان دیدی جو داره آروم میشه و نگهبان داره بر می‌‌گرده، بهم اس‌‌ام‌‌اس بده!

و خواستم زنگ را فشار دهم که دست ایوان، خیلی تند دور مچم حلقه شد.

- وایسا! من که شماره‌‌ات رو ندارم!

آه، تازه یادم آمده بود، به این یکی دیگر توجهی نکرده بودم. دستی به پیشانی‌‌ام زدم و شماره‌‌ام را گفتم تا درون موبایلش سیو کند. بعد با اشاره سر او، زنگ هشدار را محکم فشار دادم که تمام ساختمان، از صدای گوش خراشش، پر شد. به سی ثانیه نکشیده، درب اکثر واحدها باز شدند و آدم‌‌های مختلف با چهره‌‌های متفاوت و ظاهرهایی آشفته، بیرون پریدند. اکثراً، مردان معتاد و یا زنان بی‌‌سرپرست و چندین بچه‌‌ی قد و نیم قد بودند که البته، از این منطقه نسبتاً فقیر نشین، انتظار بیشتری هم نمی‌‌رفت!

در موج شلوغی که مردم، با هیاهو به این سمت و آن سمت می‌‌رفتند، ایوان مچ دستم را کشید تا نگهم دارد و نگذارد میان جمعیت لِه شوم و به سمت طبقات پایین روانه شد. در همین حین پایین رفتن هم، مرد چاقی را دیدم که لباس یک‌‌دست آبی روشن نگهبانان را پوشیده بود، گرچه کمی رنگ و رویش رفته بود؛ اما میشد تشخیص داد او، نگهبان است که برخلاف مسیر دویدن مردم و ازدحام‌‌شان به سمت پایین، او بالا می‌‌رود تا منبع شلوغی را پیدا کند. البته، کمی هم خنده‌‌دار بود که با آن شکم بزرگ و لرزانش، سعی داشت از جمعیت رد شود!

زیر لب خندیدم که ایوان مرا، کنار دیوار درون طبقه‌‌ای، نگه داشت. صدایش در آن شلوغی، خوب به گوشم نمی‌‌رسید!

- ببین آرا، این‌‌جا طبقه اوله، من پشت اون راهروی باریک آخر طبقه، می‌‌ایستم تا اگه نگهبان رو دیدم، بهت خبر بدم! تو هم خیلی زود به پارکینگ برو، اتاقک نگهبان کاملاً واضح، گوشه‌‌ی چپ قرار داره، می‌‌تونی بری؟

با عجله برای وقتی که از دست می‌‌رفت، سر تکان دادم و با زدن آرام به بازویش، به سمت پارکینگ روانه شدم که در میان جمعیت، زیاد به در و دیوار کوبیده شدم؛ البته امیدوار بودم وقتی پیش ایوان نیستم، باز آن حالت عجیب به او دست ندهد.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #33
*_پارت سی و یک_*


زود خودم را به محوطه‌‌ی پارکینگ رساندم و با عجله، به سمت اتاقک درب و داغان گوشه‌‌ی سمت چپ رفتم. در اتاقک، باز بود و صدای زیاد تلویزیونی که فوتبالی را گزارش می‌‌کرد، واضح به گوش می‌‌رسید. سریع، داخل رفتم و با حجم انبوه مانیتورهای قدیمی که هرکدام، تصویر جایی را از دوربین‌‌ها نشان می‌‌دادند، مواجه شدم. خیلی سریع، مانیتوری که درحال نشان دادن اتاق واحد ایوان بود را، پیدا کردم و با نشستن پشت میز، روی سیستم مسلط شدم و با عجله، فیلم ضبط شده را عقب زدم تا به حوالی ظهر روز قبل رسیدم. رو دور نسبتاً تند گذاشتم و به تماشا نشستم؛ خوب، حقیقتاً حیرت کردم وقتی فیلم را دیدم!

از دروبین توی اتاق، بخش خیلی کوچکی از هال هم مشخص بود. در تراس را دیدم که ایوان و همان مرد هیکلی که ایوان از او حرف میزد، هردو داخل آمدند و ناگهان، ایوان به شکلی خیلی عجیب به او حمله کرد و بدتر آن‌‌که به نظر می‌‌رسید زورش، ده‌‌ها برابر مرد است!

با حرص، دستش را دور گردن مرد پیچاند و رسماً خفه‌‌اش کرد و هیچ توجهی به مرد درحالی که دست و پا میزد، نداشت. با مُردن مرد، ایوان او را کشان کشان تا اتاق آورد و طناب را به سقف بسته و بعد، مرد را از آن حلق آویز کرد؛ برای چه؟ در آن حالتی که دست خودش نبود، واقعاً می‌‌خواست با آن کارش چه کسی را گول بزند؟ اول خفه‌‌اش کرد و بعد او را به دار آویخت که به نظر بیاید مرد، خودکشی کرده است؟

با صدای اس‌‌ام‌‌اس موبایلم، به خودم آمدم و سریع، موبایل را چک کردم. ایوان بود.

- کجایی؟ عجله کن! زیاد نمونده تا شلوغی آروم بگیره. وقتی نگهبانه راه بیفته سمت اتاقک، دوباره بهت اس میدم.

سعی کردم هیجان و ترسم را کنترل کنم و با فکری ناگهانی که به سرم زده بود، فرز و تند موبایلم را به کابل رابط سیستم و موبایلی که آن کنار قرار داشت، وصل کردم و به سیستم، چسباندم. خیلی سریع، همان قسمت از فیلم را کپی کردم و درون موبایلم ریختم و بعد از جمع کردن موبایل و کندن سیم رابط، از روی نوار فیلم، قسمتی را که ایوان را صبح همان روز، درحالی که روی مبل نشسته بود و از ترس خبرنگاران پشت درب خانه، سرش را درون دستانش گرفته بود، کات کردم و به جای آن قسمت هایی که بیرون رفته بود، برگشته بود و مرتکب قتل شده بود، جای گذاری کردم تا آن قسمت‌‌هایی که مدارکی از جرم ایوان بودند، برای همیشه پاک شوند! بعد هم، قسمتی را که من و ایوان را درون راهرو، درحال فشردن زنگ هشدار آتش نشان می‌‌داد، با قستی از فیلم که راهرو خالی بود، جایگذاری کردم.

درحالی که کارم دیگر تمام شده بود، خواستم از اتاقک بیرون بزنم که از روزنه‌‌ی کنار پنجره‌‌ی اتاقک نگهبانی، متوجه نگهبان شدم که خیلی نزدیک بود و چند قدم دیگر، به اتاقک می‌‌رسید!

وحشت‌‌زده، با اولین فکری که به ذهنم رسید، زیر میز خزیدم و خودم را مخفی کرده، به ایوان لعنت فرستادم. چرا پیام نداده بود؟

دست روی قلبم گذاشتم که تند و بی‌‌محابا، خودش را به سینه‌‌ام می‌‌کوبید و گوشم را تیز کردم. نگهبان، با حرص درب اتاقک را باز کرد و داخل اتاق آمد. آه لعنتی، اگر مرا می‌‌دید توی بد دردسری می‌‌افتادم! باورم نمیشد، منی که بزرگترین خلافم پیچاندن کلاس ادبیاتم و گرفتن نمره شانزده بود، الان در جایگاهی بودم که یک دوربین امنیتی را دست‌‌کاری کرده بودم!

نگهبان، با قدم‌‌های محکمش، پشت میز آمد و روی صندلی‌‌اش نشست. تا جایی که می‌‌توانستم، خودم را جمع کردم تا فضای خالی برای پایش باشد و به من نخورد! کفشش را در آورد و پایش را زیر میز آورد که از بوی گندش، عوقی زدم و سریع، جلوی بینی‌‌ام را گرفتم. لعنتی حال بهم زن!
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #34
*_پارت سی و دو_*


به سختی موبایلم را مقابل صورتم گرفتم و تند به ایوان پیام دادم.

- لعنت بهت، چرا بهم اس ندادی؟ نگهبانه اینجا چه غلطی می‌‌کنه؟

برای چند ثانیه طولانی که مضطرب و ترسان به امید جوابی از ایوان به اسمش خیره شده بودم و پاسخی هم نمی‌‌آمد، اعلان پیامی از یک شماره ناشناس برایم آمد. مشکوک، بازش کردم.

- آرا، ایوانم، خط دیگه مه! لعنتی اون خطم آنتن نداد، بهت پیام دادم؛ ولی برات نیومده!

آه باشد، عالی شد! با حرص تایپ کردم.

- پس من چه غلطی بکنم؟

- کجایی اصلاً؟ فکر می‌‌کردم گیر افتادی و با ترس اومده بودم توی پارکینگ که دیدم همه‌‌چیز آرومه!

درحالی که بوی گند پای نگهبان هر لحظه بیشتر و غیرقابل تحمل‌‌تر میشد، جواب دادم.

- زیر میز کوفتی‌‌اش قایم شدم! یه جوری بکشش بیرون که بتونم از این‌‌جا در برم لعنتی، وگرنه تا پنج دقیقه دیگه از بوی گند جورابش زیر میز خفه میشم!

دیگر جوابی از سوی ایوان نیامد. درمانده، کمی منتظر ماندم که ناگهان، چیزی مثل سنگ یا تیله، با شدت به پنجره‌‌ی اتاقک برخورد کرد و صدای خُرد شدن شیشه‌‌اش، همه‌‌جا را گرفت. این اتفاق باعث شد نگهبان، با وحشت از جا بپرد و ناسزا گویان، سمت بیرون از اتاقک برود. ابتدا، جلوی درب اتاقک ایستاد و سعی کرد با دید زدن، کسی را که این کِرم را ریخته بود، پیدا کند و انگار کسی را ندید و خواست بیخیال شود که ضربه‌‌ی دیگری، با شدت بیشتر به شیشه‌‌ی نیمه شکسته خورد و نگهبان دیگر کفرش در آمده، به بیرون دوید. صدای فریادش پرده‌‌های گوشم را می‌‌لرزاند.

- شماها امشب چه‌‌اتون شده که راحتم نمی‌‌ذارین؟ هشدار بی‌‌خود آتیش سوزی بس نبود که دارین شیشه‌‌ها رو هم میارین پایین؟

مکث نکردم و با استفاده از فرصت، فوراً از اتاقک بیرون رفتم و سمت راه پله دویدم که نزدیک پله‌‌ها، کسی دستم را کشید و من را در شکاف بین دیوار و راه پله، کنار خود گرفت. هین آرامی کشیدم و به سمت شخص برگشتم؛ ایوان بود که اشاره می‌‌کرد ساکت باشم و زمزمه‌‌وار، لب زد.

- مطمئناً میره توی راهروها رو هم میگرده، پس باید یکم مخفی بمونیم تا بیخیال بشه!

خسته، آهی کشیدم. پاهایم از شدت استرسی که کشیده بودم، سست شده بودند و با حالت نزاری، سرم را به شانه‌‌ی ایوان، تکیه دادم. برایم عجیب بود که طی نیم‌‌روز، با این حجم از وقایع، چندین قدم بزرگ به ایوان نزدیک شده بودم و از سمت دیگری، با این‌‌که از حالات عجیبش وحشت داشتم؛ اما نمیشد منکر شوم که حس خوبی، از بودنش داشتم. این‌‌طور بود که احساس می‌‌کردم ایوان را، شاید ماه‌‌ها یا سال‌‌هاست می‌‌شناسم!

چند دقیقه بعد، سایه بزرگ و کشیده نگهبان را دیدیم که به راهروها هم سرک کشید و در آخر، با حرص از ناکام ماندنش، زیر لب حرف زشتی زد و به سمت اتاقک نگهبانی برگشت. صدای بسته شدن درب اتاقک را که شنیدیم، هردو از شکاف بین دیوار بیرون آمدیم و بالاخره، نفس عمیقی از ته دل کشیدیم.

- هوف، به خیر گذشت!

- حالت خوبه آرا؟

سر در تایید برایش تکان دادم و به راه‌‌پله اشاره کردم.

- بیا بریم بالا، حرف برای گفتن زیاده!

با جمله‌‌ام، کمی دستپاچه شد و درحالی که پشتم روان شده بود، پرسید:

- چی شده؟

پاهای سنگین شده‌‌ام را به سختی همراه خودم می‌‌کشیدم و بالا می‌‌رفتم.

- درمورد دوربین و فیلمش. من فیلم اون لحظه‌‌ای از ظهر رو که تو می‌‌گفتی، روی موبایلم کپی کردم...

نگذاشت بیشتر ادامه بدهم؛ معلوم بود کمی ترسیده و نگران شده است!

- آرا! توی فیلم...

انگشتم را روی لبش گذاشتم تا سکوت کند.

- مجال بده بریم تا خودت ببینی!

پا داخل واحدش گذاشتیم که ایوان، سریع درب را بست و کتش را در آورد.

- خوب، نشونم بده!

آهی کشیدم و با انداختن بارانی‌‌ام روی دسته مبل کهنه‌‌اش، روی زمین نشستم و گالری موبایلم را باز کردم. بدون حرفی، فیلمی را که منتقل کرده بودم، پِلِی کرده و روی دور تند قرار دادم و نگران، به واکنش ایوان چشم دوختم.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #35
*_پارت سی و سه_*


تمام صحنات و اتفاقاتی که ایوان انجامشان داده بود، سریعاً از مقابل نگاه‌‌مان گذشتند و در این میان، ایوان هیچ حرفی نزد. در کمال سکوت، منتطر ماند تا فیلم تمام شود و سرانجام، به پشتش که مبل بود، تکیه زد و بدون گفتن حتی یک کلمه، به مقابلش خیره شد. ترسیده از سکوتش، تکانش دادم.

- هی ایوان، خوبی؟

دستش را دیدم که مشت شد و بالاخره پس از آن همه سکوت، زمزمه کرد.

- آره... ولی واقعاً اون آدم لعنتی رو من کشتم؟ الان من یه قاتلم؟ اصلاً چرا سعی کردم صحنه خودکشی بازسازی کنم تا کی رو گول بزنم؟ خود واقعیم رو؟

خیلی سریع ساعدش را در دست گرفتم.

- نه نه ایوان! ببین، خودت هم میگی خودِ واقعیت، پس اونی که این اعمال رو انجام میده، کسی که قتل کرده تو نیستی! درسته؟

- پس چیه؟

دستی به پیشانی‌‌ام زدم.

- هر... هر چیزی که توی وجود توعه!

- این کوفتی چیه آخه؟

- ایوان! یه لحظه به خودت مسلط شو! من هم نمی‌‌دونم اون چیه، تو هم نمی‌‌دونی؛ ولی چیزی که جفتمون می‌‌دونیم، اینه که تو یه وقت‌‌ها از حالت طبیعی خودت خارج میشی و دیگه، خودت نیستی.

- میگی چی کار کنیم آرا؟

و این‌‌جا بود که من، عجز را در صدایش احساس کردم. سردرگم بود و نگران؛ نگران از این‌‌که شاید دارد خود واقعی‌‌اش را از دست می‌‌دهد و تحت اسارت چیزی شیطانی‌‌تر در می‌‌آید. واقعاً بحث ماورا در میان بود؟ یا چه؟

سعی کردم با نفس عمیقی به خود مسلط بشم. لازم بود در آن شرایط، کنترل خودم را به دست بگیرم و سعی کنم ایوان آشفته را، با امیدواری یا پیدا کردن یک راه چاره، آرام کنم.

- ببین ایوان، بذار امشب تموم شه. فردا صبح که من و تو هردو باید بریم سرکار، درسته؟ بعد از ظهر می‌‌ریم به کلیسا، پیش کشیش تا شاید اون بهتر از این ماجرا سر در بیاره. مطمئنم اون بهتر می‌‌تونه راهنمایی‌‌مون کنه!

- پس تو هم باور داری من الان یه شخص تسخیر شده هستم؟ به دست چیزی ناشناخته؟

سرزنش‌‌گونه، اخم کردم.

- ایوان! برای خودت رو هوا حرف نباف! روی چه حسابی میگی تسخیر؟ شاید موضوع چیز دیگه‌‌ای باشه که من و تو، ازش سر در نمیاریم. هوف خدا!

و پشت به ایوان نشستم که متوجه ساعت روی دیوار شدم. کمی بیشتر از نیمه شب گذشته بود! خدایا، چند ساعت بود که وقتم را با ایوان می‌‌گذراندم؟

مثل فنر از جا پریدم که پای راستم روی زمین سُر خورد و نزدیک بود از پشت روی زمین رها شوم که ایوان، با شدت مرا نگه داشت. متعجب شده بود و با بهت نگاهم می‌‌کرد.

- هی! تو یه ثانیه چِت شد، آرا؟

دستی به سرم زدم و لبم را به دندان گرفتم.

- حواست هست ساعت چنده؟ باورم نمیشه تا بعد از ساعت دوازده بیرونم!

چند لحظه گیج نگاهم کرد و زیر خنده زد.

- همین؟ فکر کردم چیشده!

- عه! نخند! اگه بدونی چه‌‌قدر کار عقب مونده از نشریه دارم و چندتا خبر که قرار بود بیام خونه بهشون سر و سامون بدم. فردا صبح زود باید توی نشریه باشم و بدبختانه ماشین هم که ندارم.

- قرار بود من برسونمت.

دستم را در نشانه تایید بالا و پایین بردم.

- آره می‌‌دونم، لطف بزرگیه! ولی در هر صورت باید برم خونه، خیلی دیروقت شده!

ایوان، بی‌‌هیچ حرفی چنگی به کتش زد و سعی کرد به تن کند.

- باشه! پس لباست رو بپوش تا برسونمت.

منگ نگاهش کردم.

- هان؟ تو من رو برسونی؟ لازم نیست! خودت هم خسته‌‌ای، بهتره بگیری بخوابی، میدونی که پیاده تا خیابون‌‌های اصلی کروت نو، فاصله زیادی نیست، قدم زنان از کنار آبراهه میرم.

با جدیت سوئیچ موتورش را درون جیب کتش انداخت.

- نه! هیچ تضمینی از این ندارم که بتونی سالم تا سر خیابون برسی که بعدش بتونی از کنار آبراهه تا خیابون‌‌های اصلی بری! تو الان توی بدترین قسمت کروت نو هستی دختر جون، این‌‌جا مثل بقیه جاها نیست که سه صبح هم بیرون باشی، ترس زیادی نداشته باشی!
 
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #36
*_پارت سی و چهار_*


چشم غره‌‌ای برایش آمدم و بعد از به تن کردن بارانی‌‌ام، کوله‌‌ام را روی شانه‌‌هایم انداختم.

- لجباز!

- همین که هست.

و خندید و جلوتر از من به سمت درب واحدش رفت، بازش کرد و پس از خارج شدن، قفلش کرد. خواستم به سمت پله‌‌ها بروم که با گرفتن کلاه بارانی‌‌ام نگذاشت.

- کجا؟

- پایین دیگه!

اخمی کرد.

- یادت رفت اومدنی، از کجا اومدیم؟ اون موقع مغز نداشتیم که از پله بیایم؟ نمی‌‌خوام این‌‌جا با من ببیننت.

لبم را به دندان گرفتم و دستی به لپم زدم.

- بیخیال ایوان! من داخل خونه یکی دیگه باهات نمیام! همین یه بار برام بس بود!

اما در آخر، ایوان بی‌‌توجه به من سمت همان واحدی که از طریقش به داخل آمده بودیم، رفت و چاقوی جیبی کوچکی از جیبش در آورد. سعی می‌‌کردم با کمترین تُن صدای ممکن صدایش کنم تا توجه هیچ‌‌کدام از واحدهای کناری را جلب نکند.

- ایوان!

حتی به سمتم نیز برنگشت! با تمرکز زیاد، نوک چاقو را در قفل فرو کرد و خواست قفل را باز کند که ناگهان دست نگه داشت. سپس به سرعت نور، سمتم آمد و من را به سمت شکاف بین دیوار و راهرو کشید تا مخفی شویم و دهانم را گرفت تا صدایم در نیاید. بلافاصله، درب همان واحد باز شد و مردی هیکلی، بیرون آمد. ظاهر ترسناکی داشت و با کیسه‌‌ای در دست، به سمت راه‌‌پله رفت و در پیچ آن، ناپدید شد. ایوان، بالاخره نفس حبس کرده‌‌اش را رها کرد و دستش را از روی دهن من برداشت که به سرفه افتادم.

- هوف، به موقع فهمیدم داره سمت در میاد!

با حرص به کنار هلش دادم.

- بیا همین رو می‌‌خواستی؟ نزدیک بود توی دردسر بیفتیم!

جوابی نداد و عمیقاً در فکر فرو رفت که آرام پرسیدم:

- این وقت شب کجا می‌‌خواست بره؟

- مواد تحویل بده!

متعجب از جوابش، با صدای مرتعشی گفتم:

- چی؟

با دستش اشاره کرد سکوت کنم.

- آروم‌‌تر بابا چه خبرته؟! گفتم که، مواد تحویل بده، به یکی که بیرون منتظرشه، این‌‌جا چنین چیزی عادیه!

مخم سوت کشید؛ اما سعی کردم توجهی نکنم.

- خوب، الان تکلیف‌‌مون چیه؟

- راهی نیست، باید از پله‌‌ها بریم!

پوفی کشیدم.

- واقعاً کسی متوجه ما میشه؟

- شاید هم نشه؛ اما اگه یه درصد یه نفر هم بشه، جفت‌‌مون اسم‌‌مون توی کل استراسبورگ می‌‌پیچه، شک نکن!

و بعد که انگار چیزی به ذهنش خطور کرده باشد، مرا به سمت واحد خودش کشید.

- فهمیدم!

و بدون این‌‌که بگذارد چیزی بپرسم، داخل رفت و از من خواست بیرون بمانم. کمی بعد، با یک کت بلند کمی کهنه و مشکی بازگشت. بزرگ و مردانه بود!

درب واحدش را دوباره قفل کرد و کت را به دستم داد.

- خوشبختانه تو قدت بلنده، می‌‌تونیم وانمود کنیم که تو پسری و یکی از دوستان من. این کت مشکی رو که بپوشی، دیگه کسی بهت مشکوک نمیشه.

ابرویی بالا انداختم و بی‌‌حرف، کت را از دستش گرفتم. کوله‌‌ام را برایم نگه داشت تا کت را روی بارانی بپوشم، هرچند واقعاً بیش از حد گرمم شده بود؛ اما لازم بود زیر کت چیز کلفتی مثل بارانی باشد تا شانه‌‌هایم را ظریف نشان ندهد.

از سنگینی کت، اخمی کردم که خندید.

- خیلی بهت میاد!

ادایی برایش در آوردم و کوله را از دستش گرفتم.

- باشه، خودت رو مسخره کن! بیا بریم، دیر شد.

به سختی جلوی خنده‌‌اش را گرفت و جلوتر از من، راه افتاد. پشت سرش رفتم و سعی کردم با شانه‌‌های بالا انداخته به حالت مردانه، راه بروم. با احتیاط و بدون ایجاد کمترین صدایی، خودمان را به پارکینگ رساندیم و بدون جلب توجه نگهبان، بالاخره از ساختمان بیرون زدیم. موتور ایوان، همان جای قبلی پارک شده بود. به سمت موتورش رفت و مادامی که از سرما یقه کتش را بالا داده بود، پشت موتورش نشست و به پشت خودش اشاره کرد.

- بپر بالا!

نگاهی به سر تا پای خود انداختم و ابرو بالا دادم.

- با سنگینی کتت جا به جا شدن خیلی برام سخته!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #37
*_پارت سی و پنج_*


به زور خنده‌‌اش را جمع کرد و از روی موتور پایین آمد. اشاره کرد کت را در آورم و بعد از آن‌که از دستم گرفت، در باکس زیر محل نشستن موتور سیکلت گذاشت و با بستن درش، مجدد روی موتور رفت.

- خوب، حالا بپر بالا!

پشتش نشستم و با گرفتن شانه‌‌هایش، خودم را نگه داشتم که به سرعت راه افتاد.

در پیچ خیابان که پیچید، سرعتش آن‌‌قدر‌ زیاد شد که جیغم در آمد و برای در امان ماندن از ضربات باد بر صورتم، سرم را در گردنش فرو کردم.

- ایوان! توروخدا آروم‌‌تر برو، قلبم داره میاد تو حلقم! شلوار لازمم نکن!

خنده‌‌ی خبیثانه‌‌اش را شنیدم.

- تند؟ این که آرومه!

- ارواح عمه‌‌ات! موهام از فرق سرم کنده شد به خدا!

بلافاصله، سریع درون پس کوچه‌‌ای پیچید که جیغ از روی هیجانم، با برخورد به دیوارها، منعکس شد و اما ایوان، با دیدن مقابلش از لا به لای موهایش، باز هم خندید.

- هی آرا کوچولو، نازک نارنجی نباش!

با این‌که احساس می‌‌کردم کوله‌‌ام دارد از شانه‌‌هایم جدا می‌‌شود؛ اما از ترس سرعتی که ایوان با آن می‌‌راند، جرئت نکردم دستم را عقب ببرم. رنجیده از لحن شوخش، محکم گردنش را فشار دادم.

- نازک نارنجی عمه‌‌اته! بعد هم، اسمم رو کامل بگو، آئورورا! از آرا خوشم نمیاد.

سپس نیشخندی زدم.

- تازه، کوچولو تویی که چهارسال از من کوچیکتری!

صدایش را مظلوم کرد.

- اسمت طولانیه حق بده! بعدش هم، بزرگی به سن و ساله؟ نه!

غرغر کنان لبه کتش را محکم‌‌تر گرفتم.

- پس به چیه؟ قد؟ اون‌‌جوری هم بخوایم حساب کنیم تو فقط یه وجب از من بلندتری! و حالا یکم چهارشونه.

ریز خندید و نوچ نوچی کرد.

- نه نه، این‌‌جوری بخوایم حساب کنیم تو یکم درازی...

نگذاشتم حرفش تمام شود و محکم، به سرش ضربه‌‌ای زدم که آخش به هوا بلند شد.

- باشه باشه اصلا شما بزرگوار عالمی، چرا می‌‌زنی خب؟!

و همزمان با خندیدن من، پیچ دیگری را دور زد و از فاصله‌‌ی نزدیک به آبراهه‌‌ی کروت نو، رد شد.

- خونه‌‌ات کدوم لاینه؟

به دلیل فریادهایی که تا آن موقع کشیده بودم، گلویم می‌‌سوخت. پس با انگشت، عدد لاین را نشانش دادم که به نرمی، از میان دو اتومبیل گذشت و در آخر، در ابتدای لاین، با کشیدن پایش روی زمین و با مهارت، موتورش را نگه داشت. لحنش را جدی کرد؛ اما لب‌‌هایش از خنده کش آمده بودند.

- خوب، سواری مفتی بسه دختر بپر پایین!

با خنده و صدایی که دورگه شده بود، درحالی که از شدت کرختی بدنم در آن سرعت، تلو تلو می‌‌خوردم، با کمکش از ترک موتور پایین آمدم و موهای لایتم را از پیشانی‌‌ام به پشت گوش هدایت کردم که کوله‌‌ام را به سمتم گرفت. اینبار، لبخندش ملایم و دوستانه شده بود.

- به هرحال، برای دردسر امروز ازت ممنونم، شب خوبی داشته باشی!

- من هم ازت ممنونم، هم برای وقتی که گذاشتی و هم این‌‌که آبا و اجدادم رو با این تند روندن جلوی چشمم آوردی!

آن‌‌قدر بلند خندید که صدایش روی آب درون آبراهه منعکس شد و من واقعا فکر نمی‌‌کردم که تنها نیم روز است او را می‌‌شناسم! به نظر می‌‌آمد او بسیار نزدیک‌‌تر است.

به آرامی، دستم را سمت درب خانه گرفتم و کمی سرم را متمایل کردم.

- نمیای بالا نوشیدنی‌‌ای چیزی بخوری؟

هرچند شاید تعارفی بیش نبود، آن هم ساعتی پس از نیمه شب! به نشان نفی سر تکان داد و نیشخندی زد.

- نصفه شبی؟ آخ آخ! همسایه‌‌هات چه فکری می‌‌کنن؟ مگه این‌‌که تو هم بتونی من رو دختر جا بزنی!

نیشگون آرامی از بازویش گرفتم.

- دیوونه، من که تنها نیستم! دخترخاله‌‌ام و گاهاً دوست پسرش این‌‌جا هستن.

- اوه اوه، بدتر هم شد که! دیگه اصلاً مزاحم نمیشم!

و کلاه ایمنی‌‌ای را که به دستش داده بودم، روی سرش گذاشت.

- به هرحال، فردا صبح منتظرم باش، حدودهای هشت و ربع میام دنبالت!

درون کوله‌‌ام به دنبال کلید گشتم و سر تکان دادم.

- باشه ایوان، ممنونم، شب خوبی داشته باشی!

به چشمک زدنی بسنده کرد و با چرخاندن سوئیچش، پایش را کنار موتور بالا آورد و با صدای ویژ تندی از کنارم گذشت و من هم تا جایی رد دود موتورش را دنبال کردم که در پیچ آخر لاین، ناپدید شد.
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #38
*_پارت سی و شش_*


سری تکان دادم و سمت خانه برگشتم. با داخل رفتن از در، پشت سر خود بستمش و با طی کردن چند پله، مقابل درب قهوه‌‌ی رنگ خانه قرار گرفتم. دسته کلید را حین زمزمه کردن آهنگی زیر لب، در دست می‌‌چرخاندم تا کلید درب هال را پیدا کنم که ناگهان، در با سرعتی وصف نشدنی باز شد و جسم تخت و محکمی به بینی‌‌ام برخورد و رسماً، صافش کرد!

با حرص و عصبانیت، جیغی کشیدم و حین مالش بینی داغان شده‌‌ام، سرم را بلند کردم تا ببینم کدام کوری این کار را کرده و در کمال حرص خوردن، با نایل همیشه خجسته مواجه شدم. دستش را روی پس گردنش گذاشته بود و نیشخند شیطنت‌‌باری روی لب داشت.

- آخ آخ، ببخش آرا کوچولو!

با حرص کوله‌‌ام را تخت سینه‌اش کوبیدم و چشم در حدقه چرخاندم.

- کوچولو عمه‌‌اته، اسمم رو هم کامل بگو تا فکت رو پایین نیاوردم بشر! تو هنوز این‌‌جا پلاسی؟ مگه آواره‌‌ی بی‌‌خانمانی؟

صدای قهقهه‌‌اش بلند شد و آرام، به بینی‌‌ام زد.

- مامان بزرگ بدعنق نشو، یه امروز رو مرخصی کامل داشتم، موندم پیش کائلن.

اخمی کردم و سعی کردم از لحن بامزه‌‌اش خنده‌‌ام نگیرد تا دور برش ندارد.

- باشه هرچی، حالا زود جمع کن برو تا یه مشت حواله چشمت نکردم!

ابتدا، جز خنده واکنش دیگری نشان نداد و بعد از خم شدن روی صورت کائلن و اعمال چندش‌‌آوری که باعث میشد عوق بزنم، از پله‌‌ها پایین رفت و درب خروجی را باز کرد تا بیرون برود؛ اما دقیقاً لحظه آخر به عقب چرخید و مرموزانه، جواب جمله‌‌ی پیشینم را داد.

- به هرحال، زورت نمی‌‌رسه آرا کوچولو!

قبل از این‌‌که با حرص سمتش یورش ببرم، پشت درب بسته ناپدید شد و من تنها به ناسزایی بسنده کردم و پشت سر کائلن که از خنده ریسه می‌‌رفت، پا داخل خانه گذاشتم.

- هر هر، رو آب بخندی! با نمک! با اون دوست پسر قراضه آب زیرکاهت!

کائلن که می‌‌دانست من چندان هم با نایل دشمنی ندارم و باور دارم قلباً عاشق کائلن است، بیشتر خندید و ماگ قهوه‌‌ام را از قهوه‌‌ی داغ، پر کرد و به سمتم گرفت.

- سلام خانم بدعنق! خیلی دیر کردی!

با تشکری زیرلبی ماگ را از دستش گرفتم. معتاد شده بودم هرشب قبل از خواب، قهوه بنوشم و اصلاً هم یادم نمی‌‌آمد این عادت از کجا سررشته می‌‌گرفت! طوری بود که بی‌‌قهوه خوابم نمی‌‌برد، درحالی‌‌که توصیه میشد برای خواب راحت، از نوشیدن قهوه قبل از خواب خودداری شود!

چند قدمی جلوتر رفتم و با گذاشتن ماگ روی عسلی، بارانی‌‌ام را از تنم در آوردم.

- روز پرکار و شلوغی بود، اصلاً روتین نگذشت! برای قهوه هم مرسی.

- خواهش می‌‌کنم. چی شده مگه؟

به نظرم درست نبود موضوع ایوان را جار بزنم، پس شانه‌‌ای بالا انداختم.

- یه خبر جنجالی. چرا تا این وقت شب، هنوز بیداری و نایل تا الان موند پیشت؟

به سمت اتاقش که دربش در کنار راه پله قرار داشت، رفت و کنترل تلویزیون را از سر راهش برداشته، روی میز گذاشت.

- تو که دیر کردی، نایل حدس زد یا کلاً نمیای، یا دیروقت میای، موند باهم فیلم دیدیم!

و پشت دیوار اتاقش ناپدید شد. ابرویی بالا دادم و ادایش را در آوردم.

- باشه، من هم باور کردم فقط فیلم دیدین!

صدای خونسردش، بدتر روی اعصابم می‌‌رفت.

- این‌‌که خودت تنهایی، دلیل خوبی برای حسودی کردن به بقیه نیست آئورورا، برو بگیر بخواب تا سیم‌‌هات قاطی نکردن!

دندان قروچه‌‌ای کردم، خودش هم می‌‌دانست من اگر می‌‌خواستم هم وقت رابطه عاشقانه را نداشتم، کلاً هم از این کارها بیزار بودم! با حرص بارانی و قهوه‌‌ام را برداشتم و عمداً، داد زدم.

- من میرم توی اتاقم به یه سری کارها برسم و بعد بخوابم!

- باشه؛ ولی شام تو رو گذاشتم توی فر.

پوفی گفتم و بی‌‌توجه، بالا رفتم. بارانی و کوله‌‌ام را گوشه‌‌ای انداختم و به سمت دراورم رفتم تا لباس‌‌هایم را عوض کنم. موهایم را که کمی درهم شده بود، گوجه‌‌ای بالای سرم بستم و لباس‌‌‌هایم را از تنم در آوردم.
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #39
*_پارت سی و هفت_*


با پرت کردن جورابم روی هوا، توی دراور دنبال بلوز و شلوار پشمی رنگ و راحتی‌‌ام گشتم تا امشب را با آرامش بخوابم؛ اما در بین آن آشفتگی لباس‌‌ها، فقط بلوزش را پیدا کردم. کلافه، باری دیگر تمام کشوها را زیر و رو کردم و عاقبت، به امید این‌‌که شاید شلوار را قبلاً عجولانه توی کمد پرتش کرده بودم، درب کمد را باز کردم که لباس‌‌هایم درونش، آویزان شده بودند.

حینی که گوشه و کنارش را کاوش می‌‌کردم، متوجه نایلون مشکی رنگی در انتهایش شدم که پشت تلی از لباس، پنهان شده بود. با شک و تردید، بیرونش آوردم. باتوجه به حس لامسه‌‌ام، به نظر می‌‌رسید باید لباس باشد که مچاله و درون نایلون انداخته شده‌‌اند؛ اما اصلاً به خاطر نمی‌‌آوردم چه زمانی و با چه لباس‌‌هایی این کار را کرده بودم!

متعجب، نایلون را باز کردم و لباس‌‌های درونش را، روی زمین خالی کردم. درست مقابل رویم، سه دست هودی بزرگ و گشاد به رنگ‌‌های طوسی، سرمه‌‌ای و مشکی قرار داشت و در کنارش، دو کلاه کپ مشکی و خاکستری که درهم فرو رفته بودند، دیده می‎‎شدند. ته نایلون هم که هنوز، یک دست شلوار جین مردانه بد شکلی که بیش از حد زننده بود، باقی مانده بود. این چند دست لباس مردانه که کمابیش به سایز من هم می‌‌آمدند، در کمد من چه کار می‌‌کردند؟ آن هم مخفی شده!

عصبی، هودی‌‌های تا نشده را عقب زدم که از داخل جیب یکی‌‌شان، چیز کوچکی بیرون افتاد. دست بردم و برداشتمش. یک سیمکارت کوچک بود، چه عجیب!

سیمکارت را برداشتم و بعد از در آوردن موبایلم از درون کوله، سیمکارت را داخلش گذاشتم. سیمکارت برای چه کسی بود؟ بی‌‌تامل، موبایل قدیمی‌‌ام را از درون کشوی میز آرایشم در آوردم و بعد از به شارژ زدن، روشنش کردم. سیمکارت قدیمی مادرم، درون آن موبایل قدیمی بود که دیگر، استفاده‌‌ای برای من نداشت و حتی مطمئن نبودم بعد از آن همه مدت بلااستفاده بودن، سوخته است یا نه. با سیمکارت ناشناسی که روی موبایلم گذاشته بودم، به موبایل قدیمی‌‌ام زنگ زدم که در کمال تعجب، زنگ خورد. بلافاصله، شماره‌‌ای را که روی صفحه موبایل نقش بسته بود، حفظ کردم و موبایل قدیمی را بعد از خاموش کردن، مجدد داخل کشوی میز آرایشم گذاشتم. بعد از کلی دردسر، استعلام خط سیمکارت را گرفتم و در کمال تعجب، سیمکارت به نام من بود! درحالی‌‌که اصلاً نه دلیلی برای خرید سیمکارت جداگانه‌‌ای داشتم و نه حتی یادم می‌‌آمد این سیمکارت را خریده باشم.

اخم کرده، سیمکارت را از موبایلم خارج کردم و درون جیب هودی برگرداندم و بعد از مرتب تا کردن لباس‌‌ها، همه را درون همان نایلون گذاشتم. با این‌‌که به شدت ذهنم را آشفته کرده بودند؛ اما هیچ ایده‌‌ای هم برای آن‌‌که چه‌‌کارشان بکنم، نداشتم! پس همه را همان انتهای کمد برگرداندم و عصبی، درحالی‌‌که پلکم با ریتم تیکی که گرفته بود، می‌‌پرید، سمت تخت رفتم. آخر یک مشت لباس مردانه تقریباً هم سایز با من، به چه کارم می‌‌آمدند؟ لعنتی! زندگی‌‌ام به تنهایی برای خودش یک فیلم جنایی شده بود!

اصلاً، به کل یادم رفته بود دنبال شلوار راحتی می‌‌گشتم و با همان لباس‌‌های نصفه و نیمه و افکار درهم، سعی کردم لباس‌‌های پخش شده‌‌ام را جمع کنم. کوله‌‌‌ام را کنار میز گذاشتم و با جمع کردن شلوار و لباسم، دست به سمت بارانی‌‌ام بردم تا روی پشتی صندلی بگذارمش. آن‌‌طور که با بی‌‌احتیاطی و کمی خشونت بارانی را کشیدم، باعث شد چیزی که درون جیبش بود، روی زمین رها شود. چند ثانیه به کاغذ سفید افتاده روی زمین خیره شدم تا بالاخره یادم آمد این همان برگه‌‌ای‌‌ست که ایوان درون رستوران، با دست راست و چپش کلماتی را نوشته بود تا نشانم دهد خطش، متفاوت شده است.

نفسم را با صدا بیرون فرستادم و بارانی را، روی تکیه‌‌گاه صندلی رها کردم و بعد از چنگ زدن کاغذ از روی زمین، از پشت خودم را روی تخت رها کردم. هنوز هم بلوز و شلوار نپوشیده بودم و حس خنکی ملحفه، روی پوست داغم، خوشایند بود.
 
  • خنده
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #40
*_پارت سی و هشت_*


درحالی که به سقف بالای سرم زل زده بودم، آرام تای برگه را باز کردم و به متن رویش چشم دوختم. آن لحظه توی رستوران آن‌‌قدر گیج و منگ از حرف‌‌های ایوان بودم که خیلی دقت نکرده بودم چه چیزی نوشته بود؛ اما حال می‌‌توانستم بخوانم که نام و نام خانوادگی‌‌اش را نوشته. به خط اول که دست‌‌خط مردانه و شکسته‌‌ای داشت، خیره شدم. احتمالاً نوشته‌‌ی دست راستش بود! کلمه بعدی، همان واژه‌‌ای بود که خوش‌‌خط و ظریف، با دست چپ ایوان نوشته شده بود و... .

ناگهان با هین بلندی، دست روی دهانم گذاشتم. دست خط دوم ایوان، شباهت غیرقابل توصیفی به یک خط زنانه پیدا کرده بود، شبیه به خطوطی که خودم هم عاشق نوعشان بودم و بسیار از روی دست خط کائلن، تمرین کرده بودم تا این‌‌طور کشیده و ظریف بنویسم. چرا شخصیت جدیدی که درون ایوان قدیمی گیر کرده بود، می‌‌بایست شباهت عجیبی به یک زن داشته باشد اصلاً؟! واقعاً حق با ایوان بود و چیزی ماورایی اسیرش کرده بود؟

از فکر به چنین چیزی، شدیداً لرزیدم و علی‌‌رغم این‌‌که چند ثانیه قبل، از سرمای دورم احساس خرسندی می‌‌کردم، آن لحظه ناجور لرز کرده بودم. کاغذ را روی زمین انداختم و با حس لرزشی در دلم، پتو را دور خودم پیچاندم. چیز عجیبی مثل وحشت درونم رخنه کرده بود و عجیب، هوای آغوش مادرم را کرده بودم.

پتو را تا زیر چانه‌‌ام بالا آوردم و مادامی که حس می‌‌کردم درون گلویم چیزی مانند بغض ناشی از هراس نشسته است، سعی کردم ذهنم را به چیزهای دیگری جز ایوان معطوف کنم! ایوانی که ظاهراً و قلباً دوست داشتنی؛ اما باطناً کشف نشدنی و وحشت انگیز بود!

ذهنم را به سوی کارهای درون نشریه سوق می‌‌دادم و جرئت نداشتم چشمانم را باز کنم که احساس کردم لولای در اتاقم، صدای قیژ آرامی داد و نفسم، در سینه حبس شد. پس از آن، صدای آرام و خش‌‌دار کشیده شدن جسمی روی زمین که سوهان روحم میشد، باعث شد خشکم بزند. نفسم قطع شد و دعا کردم بتوانم جیغ بزنم؛ اما سانتی متری هم از زیر پتو تکان نخوردم. تنها یک فکر از ذهنم گذشت؛ که هر آن‌‌چه ایوان را تسخیر کرده بود، برای تمام دخالت‌‌هایی که در زندگی او و ایوان کردم، آمده بود تا دیگر رهایم نکند!

با احساس سایه‌‌ای بالای سرم، با تمام توان پتو را کنار زدم و جیغ کشیدم که دستان کشیده‌‌ای روی لبانم جای گرفتند.

- خفه شو آرا، کل خونه لرزید! چه خبرته؟!

گیج و منگ، به چشمان براق کائلن در تاریکی خیره شدم و بلافاصله که دستش را از روی دهانم برداشت، با جیغ به دستش ضربه محکمی زدم.

- الاغ ابله! چته نصف شبی مثل یکی که اومده خِفتِت کنه میای توی اتاقم؟ زهره‌‌ام ترکید بیشعور!

با صدای بلندی قهقهه زد و دلش را گرفت.

- خدایا دیوونه! فکر کردی لولو اومده تو رو با خودش ببره؟ نه بابا مگه تو، چه تحفه‌‌ای هستی؟

بالشتم را به سمتش پرت کردم.

- ببند دهنت رو! چی می‌‌خوای نصف شبی؟

با خنده به سمت میز آرایشم رفت و از توی کشوی بالایی‌‌اش، شارژرم را بیرون کشید.

- هیچی بابا، شارژرم خراب شده، فکر کردم خوابیدی، خواستم آروم بیام تا شارژر ببرم! چرا لباس تنت نیست؟

با دستم اشاره به بیرون کردم و کلافه، سرم را درون بالشت فرو بردم.

- حوصله نداشتم چیزی بپوشم، شارژر رو بگیر و زودتر برو، اعصابم بهم ریخته!

چیزی نگفت و بیرون رفت که نفس عمیقی کشیدم. هنوز قلبم تند می‌‌تپید و دستانم، یخ کرده بودند. ابداً حس آن لحظه‌‌ای را که احساس کردم جسمی غیرحقیقی به داخل اتاقم آمده، فراموش نمی‌‌کردم! ترس و وحشتی که جنس جدیدی داشت.

سرم را به سمت دیگری چرخاندم و در بالشت فرو بردم. آه، آرا! احمق نباش! بهتر بود زودتر بخوابم تا فردا، دچار کمبود خواب نشوم. کارهای سنگین نشریه و قراری که با ایوان، برای رفتن پیش کشیش گذاشته بودیم، همه و همه، تمامِ وقتِ فردا را نیاز داشتند و نباید، خواب‌‌آلود می‌‌‌بودم!

آهی کشیدم و در خودم مچاله شدم. سعی کردم ذهنم را خالی کنم تا زودتر خوابم ببرد و درحال موفق شدن بودم و بین خواب و بیداری، چیزی به خوابیدنم نمانده بود که دوباره صدای خس خس کشیده شدن چیزی روی زمین، به گوشم خورد. عصبی از برهم خوردن خوابم، موهایم را کشیدم و غریدم.

- کائلن، گمشو بذار بخوابم! باز چی می‌‌خوای؟

اما کاش باز هم کائلن مزاحمم شده بود، نه آن نسیم سردی که ناگهان به گردنم خورد و صدایی که خراش به روحم می‌‌کشید، جایی نزدیک گوشم، به حرف آمد.

- بهتره همون‌‌طور که خودت آزادم کردی، آزادم بذاری!
 
  • عجب
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین