*_پارت بیست و نُه_*
با حالتی خبیث، جواب دادم.
- ساده ست! توی راهروی ساختمون میریم و زنگ آتیش سوزی رو میزنیم تا صداش در بیاد! از اونجایی هم که این ساختمون خیلی قدیمیه و پلهی اضطراری نداره، جز همون تیکه پارههای نرده که قطعاً کسی ازش استفاده نمیکنه، مردم از راهروها برای فرار استفاده میکنن! با بیرون ریختن مردم توی راهروها، همهجا شلوغ میشه و نگهبان، ناچاره از اتاقکش بیرون بیاد. اون وقت که همه دنبال پیدا کردن منبع آتیش هستن و همهجا شلوغه، هیچ کس حواسش ب اتاقک نگهبانی نیست و من میتونم خیلی راحت برم داخل، تو هم بیرون پشت ستونی دیواری چیزی کمین کن و حواست باشه، اگه نگهبان یا هرکس دیگه به سمت اتاقک اومد، بهم خبر بده!
بهتزده، بر صورتم خیره مانده بود که محکم دستش را کشیدم.
- بجنب ایوان! وقت نداریم!
- دختر، این فکرهای هوشمندانه از کجا به سرت میزنه؟
به زمزمهاش خندیدم.
- شاید عضو یه سازمان مخفی باشم.
و فوراً بارانیام را از روی دستهی مبل وا رفته و قدیمی درون هال خانه ایوان، قاپیدم و همان حین که پشتم به او بود و به تن میکردم، جدی گفتم:
- خوب، پس یادت باشه باید حواست...
ناگهان با احساس خفگی ناگهانی و شدیدی که در مجرای تنفسیام احساس کردم، شوکه شدم و دستانم از روی بارانیام رها شده، با حالت دفاعی و ترس آلود به سمت گلویم رفتند تا راه تنفسش را باز کنند! دستم که روی گردنم نشست، متوجه دو دست مردانهی متوسط شدند که با حالت بسیار خشنی گلویم را گرفته بودند و آنقدر محکم فشارش میدادند که نزدیک بود خفه شوم! چشمانم تار شده بود و احساس میکردم سلول به سلول صورتم دارد منفجر میشود. با حالت دردناکی، تقلا کردم که آن دستان تنومند، همانطور که گلویم را نگه داشته بودند، مرا در هوا بلند کردند! درحالی که مغزم دیگر کار نمیکرد و حس میکردم دنیا دارد مقابل نگاهم تیره میشود، بیهدف پاهایم را در هوا تکان دادم که گویا پاشنهی پای راستم، به جایی از کسی که پشت سرم بود، کوبیده شد و دستانش از دور گردنم، شل. امیدوار شده، دمی گرفتم و ضربه محکمتری زدم و خودم را رها کردم. درحال سرفه کردن، خودم را روی زمین عقب کشیدم و به سمت شخص برگشتم که با ایوان رو به رو شدم؛ همان چشمان سرخ، قرنیهای که رنگ مشکیاش کمرنگ شده و جای خود را به آبی داده بود، گونهها و شقیقهای که رگهای رویش برجسته شده بودند. شاید، ترسناکترین صحنه عمرم!
با جیغی بلند، پیش از خیز برداشتنش به سمتم، نامش را فریاد زدم.
- ایوان، نکن!
انگار که حرف من محرک توانمندی باشد، ناگهان او را سرجایش متوقف کرد و در کسری از ثانیه، سرخی چشمانش به حالت ابتدایی برگشت، چشمانش همانند آنچه در ابتدا بودند، مشکی شدند با رگههای خیلی کمرنگی از آبی و رگهایی که روی صورتش برجسته شده بودند، داخل رفتند.
نفس نفس زنان، به گریه افتادم و با صدای بلند، هق زدم. جرئت نداشتم چشمانم را ببندم و سرم را روی زانویم بگذارم و گریه کنم که مبادا دوباره ایوان، از حالت طبیعی خود، خارج شود. طفلک ایوان، با ترس و وحشت از من که میگریستم، گیج و منگ، سمتم آمد و جلویم زانو زد. دستش را روی ساعدم گذاشت که جیغ کشیدم.
- بهم دست نزن ایوان!
- چیشده آرا؟
هق هق کنان، به گردنم که شک نداشتم جای دستان او رویشان مانده، اشاره کردم.
- تو... تو داشتی خفهام میکردی! اگه... اگه با اون صدای بلند صدات نمیزدم، من رو میکشتی ع×و×ض×ی!
با حالتی مخلوط از ترس و نگرانی، به رد انگشتانش روی گردنم نگاه کرد و دست جلو آورد تا رویشان را لمس کند که دستش را پس زدم.
- گفتم دستت رو سمتم نیار!
- آ... آرا!
- چی میخوای، ها؟
به موهای فر شدهاش که روی پیشانی ع×ر×ق کردهاش ریخته بودند، چنگی زد و کمی عقب تر از من، روی زمین نشست. درماندگی در صدایش مشخص بود و اینکه، خودش هم ترسیده!
- من... من واقعاً یادم نمیاد داشتم چیکار میکردم آرا! قسم میخورم... خیلی یهویی دنیا جلوی چشمهام تاریک شد و وقتی به خودم اومدم که صدای خفهی جیغت درحالی که صدام میکردی، توی سرم پیچید! این... اینها عمدی نیستن لعنتی!