. . .

متروکه رمان طعمه توهم | آرا (هستی همتی)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. معمایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.





نام رمان: طعمه توهم

به قلم: آرا (هستی همتی)

ژانر: تخیلی، معمایی، ترسناک

خلاصه:
هنگامی که درخشندگی‌‌اش به خاموشی می‌‌گراید و گرفتاری بُعد دومش را در انبوهی از سایه‌‌ها رقم می‌‌زند، گمراهی احاطه‌‌اش می‌‌کند و توهماتِ تاریکش در پس باریکه راهی، هدایتش را به سوی غایت پیچ و واپیچ خورده‌‌اش، عهده دار می‌‌شوند! نهایت، نجات است یا خفگی؟
28 خرداد 1399
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #41
*_پارت سی و نه_*


در چند ثانیه ابتدایی، درست مانند ماهی، لبانم را با تلاش برای جیغ کشیدن، باز و بسته کردم؛ اما دریغ از بیرون آمدن صدایی! کاملاً مغزم دچار وحشت شده بود و عکس و العملی نشان نمی‌‌داد، تا لحظه‌‌ای که آینه میز آرایشم، با صدای بسیار بلندی منفجر شد و خُرده شیشه‌‌هایش، به همراه جیغی که از سر شوک وارد شده کشیدم، در هوا رقصیدند. تنها کاری که توانستم انجام دهم، گریه در حینی بود که سرم را درون دستانم پنهان می‌‌کردم تا خُرده شیشه‌‌ها، روی صورتم نریزند!

با این صدای جیغ و انفجار آینه، کائلن ترسیده خودش را به اتاقم رساند و با وحشت، سمتم دوید.

- خدای من! آرا! چیش...

اما با دیدن فاجعه‌‌ی درون اتاق، دهانش از تعجب باز ماند و دست جلوی دهانش گذاشت.

- آه خدا...

وحشت زده و بغض کرده، دستانم از روی صورتم کنار زدم و به افتضاح جلوی رویم، چشم دوختم. آینه، به ده‌‌ها هزار تکه تقسیم شده بود و این خُرده شیشه‌‌ها، عملاً تمام اتاق را در بر گرفته بودند! حتی با وجود فاصله‌‌ی زیادی که تختم با آینه داشت، گویا شدت انفجار آن‌‌قدر شدید بود که ذرات شیشه تا نزدیک تخت هم آمده بودند و خُرده‌‌های بسیار ریزش، پشت دستانم و قسمت کوچکی از گوش چپم را، زخمی کرده بودند.

از درد دستانم، ناله‌‌ای کردم و به کائلن که سر جایش خشک شده بود، توپیدم.

- همونجوری سرجات نمون کائلن! برو دوتا دمپایی رو فرشی بیار تا بتونیم وسط این همه خُرده شیشه راه بریم.

با ترحم، به قطرات خونی که دستم را سرخ کرده بودند، نگریست و خیلی سریع، با دو دمپایی بازگشت. یکی را خودش به پا کرد و به سمتم آمده، دیگری را به دستم داد. از تخت پایین رفتم و بعد از آن‌‌که با حرص و عصبانیت ناشی از فاجعه و وحشت، بلوز و شلواری دم دست آمده را به تن کردم، برگشتم و به شلوغی مقابلم نگاه کردم. دیگر طاقت نیاوردم و فوراً، زیر گریه زدم. آن همه فشار رویم، دیگر امانم را بریده بودند. معماهای حل نشدنی، وحشتی از ماورا و حالا، این فاجعه که شک نداشتم اتفاقی نبوده و به دست چیزی که نمی‌‌دانستم چیست، به وقوع پیوسته.

کائلن، به حال نزارم نگاهی کرد و با بیرون رفتن از اتاق، درحالی که جعبه‌‌ی کمک‌‌های اولیه را به دست گرفته بود، بازگشت و وادارم کرد لبه‌‌ی تخت بنشینم. با لحن آرامی، دستانم را که خون کاملاً سرخشان کرده بود، از روی صورت خیس از اشکم کنار زد و زمزمه کرد.

- آروم باش آرا، چیزی نیست! احتمالاً برای فشار هوا و سردی یا گرمی بوده که آینه ترکیده، زخم‌‌های دستت هم خراش‌‍‌هاش جزئی هستن، خوب میشن! بذار دستت رو ببندم، بعد شیشه‌‌ها رو جمع می‌‌کنیم، باشه؟

بی‌‌حوصله، بینی‌‌ام را بالا کشیدم و حینی که اشک همچنان از چشمانم پایین می‌‌چکید، در تایید سر تکان دادم و لبخند ضعیف کائلن را دیدم. درحالی که حوصله بحث برای آن را نداشتم که بگویم امکان ندارد این فاجعه از فشار هوا باشد!

دستم را با بتادین شتسشو داد که از درد، لبانم را گزیدم و پس از جدا کردن تکه‌‌های شیشه از پوستم، در آخر با باند، هردو دستم را بست و خون روی گوشم را هم تمیز کرد و چسب زخمی، رویش زد. با رضایت نگاهم کرد و سرانجام، برخاسته، بیرون رفت و با جارو خاک انداز و یک کیسه زباله، بازگشت. با آهی، از تخت پایین رفتم و سعی کردم در جمع کردن شیشه‌‌ها، کمکش کنم و اما ذهنم هنوز، درگیر صدایی بود که شنیده بودم!

با سرعت کائلن، اتاق در طول نیم ساعت تمیز شد و در آخر، مرا همراه خودش به هال برد. از آن‌‌جایی که اضطراب و وحشت را در وجودم می‌‌‌دید، مرا روی کاناپه خواباند و اطمینان داد از کنارم جم نمی‌‌خورد. سپس به تماشای تلویزیون نشست و در آن لحظه‌‌، چه‌‌قدر احساس کودکی را داشتم که از هیولای زیر تختش ترسیده و مادرش را برای آن‌‌که خوابش ببرد، بیدار نگه داشته!

***
 
آخرین ویرایش:
  • عجب
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #42
*_پارت چهل_*


با وحشت، اطرافم را می‌‌نگریستم. دخمه گور مانندی بود که به نظر می‌‌رسید چند صد متر زیر زمین است! همه‌‌جا را تاریکی مطلق، فرا گرفته بود و ترس، از وجودم دست نمی‌‌کشید. خودم را کنار دیوار راهروی مطلقاً سیاهی که درونش گرفتار شده بودم، جمع کردم و اشک، از چشمانم فرو ریخت. ذهنم، خالی از هرچیزی جز وحشت بود و حتی نمی‌‌‌توانستم فکر کنم که چگونه، از آن‌‌جا سر در آوردم؟!

در انتهای راهرو، به شکلی ناواضح، درب جلا دار و آهنی بزرگی را می‌‌دیدم که نمی‌‌دانستم پشتش چیست. حتی جرئت هم نداشتم که جلو بروم و شاید، خودم را از آن دخمه‌‌ی تنگ و باریک، رها کنم! مدام به دنبال نشانه‌‌ای از وجود یک شخص یا انسان می‌‌گشتم که دستی، روی کمرم نشست. جیغ کشیدم؛ اما صدایی از دهانم در نیامد و آن دست با نیرویی غیرقابل وصف، مرا با شدت به سمت همان درب آهنین، هُل داد. آن‌‍‌قدر شدت ضربه زیاد بود که نتوانستم خودم را نگه دارم و منتظر بودم با پیشانی، محکم به در بخورم که ناگهان در باز شد و من درست پشت آن، محیط عجیب و فراخی را دیدم! آسمان، به تیرگی قیر بود و اطراف، خالی از سکنه. سنگ‌‌های بزرگ و کوه‌‌های سنگی بسیار عظیمی، همه‌‌جا را فرا گرفته بودند، طوری که گویا درست وسط یک دره‌‌ی مخوف هستم! شاید جایی مثل دنیای مردگان!

با چشم، درحالی که از سوز سرما دستانم را درهم قفل کرده بودم، به دنبال راهی برای نجات می‌‌گشتم که سایه‌‌‌ی تیره‌‌ی شخصی، مرا متوجه خود کرد. کمی جلوتر از من، لبه‌‌ی سنگ کوتاهی، مرد لاغر اندامی ایستاده بود که برخلاف قد خیلی بلندش، دستان و پاهایی کشیده داشت و دور و اطرافش، هوای رقیقی در گردش بود. لباس عادی‌‌ای به تن داشت که در آن تاریکی، به نظر می‌‌آمد باید هودی و شلوار جین باشد؛ اما صورتش در کلاه هودی، پنهان شده بود. با لرز، کمی جلوتر رفتم و زمزمه کردم.

- آ... آقا!

جوابی نداد، حتی تکان هم نخورد! این‌‌بار بلندتر صدایش زدم.

- آقا! لطفاً... لطفاً کمکم کنید!

آه خدای من، چرا تکان نمی‌‌خورد؟ با بغض، شدت قدم‌‌هایم را بیشتر کردم تا سمتش بروم و تکانش بدهم و وقتی به مقابلش رسیدم، عجیب احساس کردم هم قد من است! اما در ظاهرش، انگار چیزی با عقل جور در نمی‌‌آمد.

با نگرانی، دست روی ساعدش گذاشتم تا تکانش بدهم که بلافاصله، دستی به شکل و شمایل غیرمادی، دور مچم حلقه شد و نفسم، در سینه ماند. انگشتانی با استخوان‌‌های شکسته و دراز! چیزی که انگار بیشتر شبیه پیچک بود تا گوشت و پوست و استخوان!

خواستم جیغ بکشم که دست دیگر مرد به شکل عجیبی، یک بار، دوبار و ده بار دور صورتم پیچید و کاملاً جلوی دهانم را گرفت تا صدایم در نیاید. به غلط کردن افتاده بودم و از ترس نزدیک بود قبض روح شوم که سرش را سرانجام، بالا آورد و من با آنچه دیدم، فریاد بلندی در گلو کشیدم و عاجزانه تقلا کردم! صورت درون کلاه، اصلاً شکل حقیقی نداشت و درست وسط دودهای گاز مانند و تیره‌‌ای، یک جفت حدقه‌‌ی سرخ و تو خالی قرار داشت که به من زل زده بود و بعد، حس کردم از درون درحال فروپاشی هستم! قهقهه‌‌ی مردانه‌‌ی وحشتناکی در هوا پیچید و حس کردم بدنم دارد خُرد می‌‌شود که صدای فریاد زدن کائلن، ناگهان از خواب پریدم!

_ آئورورا!

با ترس چنان بالا جستم که پیشانی‌‌ام، به بینی کائلن که روی صورتم خم شده بود برخورد کرد و خون، از درونش جاری شد. هق هق کنان و با صورتی خیس از اشک، به گلویم که سوزش عجیبی داشت، انگار که ساعت‌‌ها فریاد زده باشم، چنگ زدم و جیغ بلندی از سر فشار عصبی کشیدم.

- بسه دیگه!

و به موهایم چنگ انداختم که کائلن، جلو آمد و دستم را مهار کرد. ترسیده و نگران، صدایم می‌‌زد و سعی داشت آرامم کند.

- آرا، آرا! آروم باش عزیزم، خواب دیدی، همین!
 
  • عجب
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #43
*_پارت چهل و یک_*


گریه، امانم را بریده بود. حرفی برای زدن نداشتم و تنها، ترس بود که جانم را اسیر کرده بود. در آغوش امن کائلن، گریستن تنها کاری بود که می‌‌توانستم بکنم. درمانده و خسته بودم از همین چند ساعت فاجعه و وحشت زده از چیزی که خودش را بی‌‌دلیل، درون زندگی من گنجانده بود.

کائلن که دید از شدت گریه کردنم کم نمی‌‌شود، رفت و با لیوان آبی بازگشت. به زور به خوردم داد که سرفه‌‌ام گرفت؛ اما انصافاً حالم را جا آورد.

کمی آرام که شدم، دستم را میان دستش فشرد و من، از کناره‌‌ی چشمم، رد خونی که از بینی‌‌اش در اثر ضربه پیشانی من، تا روی چانه‌‌اش روان شده بود را، می‌‌دیدم.

- آئورورا، عزیزم! بهتری؟

خسته، سری در تایید تکان دادم که لبخند به لبش آمد و سعی کرد دوباره مرا بخواباند.

- خیلی من رو ترسوندی دختر! نگران نباش، خب؟ خواب دیدی، فقط همین! حالا یکم استراحت کن و تخت تا صبح بخواب تا بهتر بشی.

اما من، چنان از خوابی که دیده بودم ترسیده بودم که نمی‌‍‌خواستم دوباره بخوابم و باز، همان موجود ناشناخته را در خواب ببینم. منتها، زور دستان کائلن بیشتر بود که موفق شد مرا، روی مبل بخواباند و با کشیدن پتو تا زیر چانه‌‌ام، روی زمین و نزدیک به من، جایی که رخت خوابش را پهن کرده بود تا از حالم مطمئن باشد، دراز کشید. رویم را سمت مخالفش چرخاندم و با بغض درون گلویم، به سختی آب دهنم را قورت دادم. کاش میشد در آرامش، عمیقاً بخوابم و هیچ خوابی نبینم!

***

با احساس کشیده شدن دستم، گیج و منگ چشمانم را باز کردم که نگاه عبوس کائلن را، مقابلم دیدم. آن‌‌قدر خسته بودم که حس می‌‌کردم هنوز نیم ساعت هم از خوابیدنم نگذشته!

- آرا، بیدار شو دیگه! آلارم گوشی‌‌ات تا الان چند بار زنگ خورده؛ ولی انگار تو اصلاً نمی‌‌شنوی!

مبهوت از گذشتن چنین زودِ زمان و خوابیدنی که ابداً حسش نکرده بودم، بر و بر به صورتش زل زدم که باعث شد شدیدتر تکانم بدهد تا به خودم بیایم.

- آرا!

تند سرم را عقب کشیدم و اخم کردم.

- باشه بابا بیدارم دیگه! برو، من هم الان بلند میشم.

باشه‌‌ای زمزمه کرد و به سمت آشپزخانه رفت. روی مبل نیم خیز شدم که کماکان فاجعه‌‌‌های دیشب، به یادم آمدند. لرزی به تنم افتاد؛ اما ندیده گرفتمش و چشم به ساعت دیواری دوختم. به گمانم، هفت و چهل دقیقه صبح را نشان می‌‌‌داد و اصلاً برای امروز برنامه‌‌ام چه بود؟

به خاطر آوردم که قرار بود ایوان، ساعت هشت و ربع دنبالم بیاید و با رساندن من به نشریه، خودش دنبال کار خودش و همچنین درست کردن ماشین من برود، دم دم‌‌های ظهر، مقابل نشریه بیاید تا با یکدیگر، پیش کشیش برویم.

خمیازه‌ی طولانی‌‌ای از سر خستگی کشیدم و از جا برخاستم. حس می‌‌کردم این خوابیدن به جای انرژی دادن به من، بیشتر خسته‌‌ام کرده بود و تمام توانم را کشیده بود! به سوی اتاقم روانه شدم و از همان‌‌جا، لبه‌‌ی پله‌‌ها، داد زدم.

- من دارم میرم حاضر بشم!

و بعد از آبی به دست و صورت زدن، حوله به دست، مقابل کمد لباس‌‌هایم ایستادم. خیلی سریع، شلوار جین چسبان و مشکی رنگم را به همراه یک بلوز بافت گشاد و مشکی، به تن کردم. جوراب‌‌هایم را پوشیدم و روی لباسم، پالتوی طوسی براقم را، نشاندم. در آخر، موهایم را شانه زدم و همانطور آزادانه، رها کرده و کلاه بافت نقره‌‌ای، رویشان گذاشتم. خیلی سریع، رنگ و لعابی به چشمان پف کرده و صورت خسته‌‌ام دادم و در آخر، تمام وسایل مورد نیازم را درون همان کوله‌‌ی فیلی رنگ دیروزی، چپاندم. سرانجام، با رضایت خودم را در آینه وراندازم کردم و خواستم درب کمدم را ببندم تا بیرون بروم که نگاهم به همان نایلون لباس‌‌های ناآشنای دیشبی افتاد. بی‌‌دلیل و هدف، خم شدم و نایلون را سمت خودم کشیدم. از درون لباس‌‌ها، همان سیم‌‌کارتی را که به نامم بود، درحالی‌‌که اصلاً به خاطر نداشتم خریده باشمش، در آوردم و درون جیب لباسم گذاشتم. سپس با پنهان کردن نایلون پشت لباس‌‌ها و بستن کمد، خیلی تند، از اتاق بیرون زدم.

با پا گذاشتن در آشپزخانه، کائلن را دیدم که مشغول آماده کردن میز صبحانه بود. سوتی زدم و روی یکی از صندلی‌‌ها نشستم.

- اوه اوه، دخترخاله‌‌ی ما رو ببین! از کِی تا الان تو میز می‌‌چینی؟

چشم غره‌‌ای رفت که خندیدم و بشقاب تخم مرغ را سمتم کشیدم. بی‌اشتها بودم؛ اما معده‌‌ام قار و قور می‌‌کرد! ناچار، چند لقمه‌‌ای در دهان گذاشتم و به زور با آب پرتقال فرو بردم که بلافاصله، صدای بوق موتور سیکلتی آشنا، در گوشم پیچید.
 
  • جذاب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #44
*_پارت چهل و دو_*


آب پرتقال به گلویم پرید و سرفه‌‌ام را در آورد. درحالی‌‌که اشک درون چشمانم جمع شده بود، تند از جایم بلند شدم و حین سرفه کردن، کوله را روی دوشم انداختم تا بروم.

- هی آرا، کجا...

مجال ندادم ادامه بدهد و منقطع از زور سرفه، جوابش را دادم.

- بعد... ب... برات تو... توضیح میدم... ا... الان عج... عجله دارم!

و سریع، از خانه بیرون زدم. درحالی که پشت کتانی مشکی رنگم را صاف می‌‌کردم، پله‌‌ها را دوتا-یکی کردم و پایین رفته، پس از خارج شدن، به روبه‌‌رویم خیره شدم. ناگهان با دیدنش، ضعفی در سرم پیچید که اصلاً خوشایند نبود و باعث شد دستم را به سرم بگیرم. پیش از آن‌‌که توجه ایوان جلب شود، به خودم مسلط شدم و وراندازش کردم. تیپ متفاوت‌‌تری با دیروز زده بود که باعث میشد اصلاً احساس نکنم با یک مهاجر دارای وضع اقتصادی نه چندان خوب، مواجه‌‌ام! شاید هم، ظاهر ذاتاً جذابش، باعث میشد این موضوع حس نشود.

یقه اسکی آبی خوشرنگی به تن داشت با شلوار جین مشکی و بارانی آبی رنگش را، روی ساعد دستش انداخته بود. تکیه به موتورش داده و با فر موهایش، بازی می‌‌کرد. لبخند گرمی زدم و با قدم‌‌هایی آرام، جلو رفتم که صدای پایم بر سنگ‌‌فرش پیاده‌‌رو، باعث شد سرش را بالا بیاورد و چشمک پر شیطنتی بزند.

- به به، مادمازل! چه‌‌طوری؟

- صبح بخیر! مرسی، خودت در چه حالی پسر؟

روی موتورش نشست و دستی در هوا تکان داد.

- شکر، بدک نیستم. بپر بالا!

و کلاه ایمنی‌‌ای را که تا چندی پیش، احتمالاً روی سر خودش بود، به دستم داد. با جلو بردن دستم برای گرفتن کلاه، ناگهان توجه ایوان معطوف دست بانداژ شده‌‌ام شد و ابروهایش به سرعت، درهم گره خوردند. کلاه را به دستم نداد و زمزمه کرد:

- دست‌‌هات چی شدن؟

شوکه از حرکت ناگهانی‌‌اش، به دستانم نگاه کردم و با مکثی کوتاه، سعی کردم افکارم را جمع کنم.

- این... عا هیچی! برای... برای تغییر یهویی دمای اتاقم، آینه‌‌ی میز آرایشم عملاً منفجر شد و خُرده شیشه‌‌هاش توی دستم رفتن؛ چیز مهمی نیست!

و سعی کردم کلاه را بگیرم که مصرانه‌‌تر، دستش را عقب گرفت.

- مطمئنی چیز مهمی نیست؟ جای دیگه‌‌ایت چیزیش نشده؟

حق به جانب دست به کمر زدم و اخم کردم.

- عه ایوان! خوبم دیگه، بده کلاه رو! باور کن چیزیم نشده، دختر بچه شیش ساله‌‌ هم نیستم!

چند ثانیه تردید کرد؛ اما در نهایت سری تکان داد و با لبخند ضعیفی، دستش را شل کرد. کلاه را گرفتم و بر سر گذاشتم که موهایم پخش شدند و بوی خوشایندی در ریه‌‌ام پیچید. حدس می‌‌زدم باید بوی شامپویش باشد؛ آه! چه‌‌قدر خوشبو!

با بستن کلاه، پشتش نشستم و آرام، شانه‌‌هایش را گرفتم که از فکر در آمد، در جایش جابه‌‌جا شد و نوچ نوچ آرامی کرد.

- نشد دیگه! اگه دستت از شونه‌‌ام ول بشه، با مغز، از پشت پهن آسفال میشی دختر! یا پهلوم رو بگیر، یا دستت رو دور کمرم حلقه کن.

قهقهه‌‌ی بلندی زدم و با گرفتن پهلوهایش، سر به سرش گذاشتم.

- ولی به نظر من، امن‌‌ترین جایی که میشه با دستم بگیرمش، موهای فرفری‌‌اته!

خنده‌‌اش بلند شد و با روشن کردن موتور، سریع درون خیابان رفت. باز هم کمی تند می‌‌راند و دستان تازیه‌‌وارانه باد، صورت و موهایم را جابه‌‌جا می‌‌کرد؛ گرچه اینبار برخلاف دیشب، برایم لذت‌‌بخش بود. انگار از درون، داغ شده بودم و محتاج وزش باد خنک!

کمی که جلوتر رفتیم و ایوان، میدان اصلی را دور زد، ناگهان به خاطر آوردم که دیروز، کاغذ آ.چهار مشترک من و کریستین تمام شده بود و امروز، برای آن حجم بالای اخبار برهم ریخته که نیاز به سازماندهی داشتند، محتاج برگه بودم. با دست بر پیشانی‌‌ام کوبیدم و کنار گوش ایوان، خم شدم و تن صدایم را بالاتر بردم.

- ایوان! شرمنده؛ ولی اگه ممکنه جلوی یه لوازم التحریر، حتماً نگه دار.

ریلکس، سری تکان داد و از یک ماشین سبقت گرفت.

- حله، چی می‌‌خوای؟

- کاغذ آ.چهار.

دیگر، چیزی نگفت و با عجله، درون کوچه‌‌ای میان‌‌بُر پیچید و سپس، در گوشه‌‌ای از خیابان مجاور کوچه، ترمز زد و پایش را روی آسفالت کشید که صدای قیژی داد. با انگشت اشاره، مغازه‌‌ای در آن سوی خیابان را، نشان داد.

- خوب، می‌‌خوای من برم؟

با لبخند، نفی کردم.

- نه مرسی، ده دقیقه دیگه میام.

سر تکان داد که سریع، با دادن کلاه ایمنی به دستش، از عرض خیابان گذشتم و وارد لوازم التحریری قدیمی شدم. مغازه، بسیار کوچک و نمور و پر از قفسه بود، درحالی‌‌که تمام وسایل و اجناس، به شکلی پخش و پلا، در قفسه‌‌ها قرار داده شده بودند.

با تک سرفه‌‌ای، به سمت پیشخوان که مردی سالخورده پشتش جای گرفته بود، چرخیدم.

- اِم... سلام!

- سلام دخترم، چه کمکی می‌‌تونم بکنم.

- عا... عام، یه بسته‌‌ی پونصد تایی برگه آ.چهار اگه لطف کنید، ممنون میشم!

با دست رنجورش، جایی درون یک قفسه، طبقه سوم یا چهارم را نشان داد.

- اون‌‌جاست.

تشکر کردم و سمت قفسه رفتم. با کمی چشم چرخاندن، بسته را پیدا کردم و برداشتمش تا سمت پیرمرد برگردم و حساب کنم که صدای آشفته و نگرانش، ناگاه باعث وحشتم شدم.

- دخترم، اون پسره‌‌ی اون سمت خیابون، همراه تو نیست که الم شنگه راه انداخته؟
 
آخرین ویرایش:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #45
*_پارت چهل و سه_*


با جمله‌‌ای که پیرمرد گفت، وحشت کردم و اصلاً از یادم رفت چرا به آن‌‌جا آمده بودم. ترسیده، بسته‌‌ی کاغذها را روی زمین رها کردم و تند از بین قفسه‌‌ها بیرون آمدم که کم نماند باعث واژگونی‌‌شان بشوم. بی‌‌توجه به صدا زدن‌‌های پیرمرد، از مغازه بیرون زدم که لبه‌‌ی پله، نزدیک بود زمین بخورم. تعادلم را حفظ کردم و فوری، سرم را بالا آوردم تا به آن‌‌طرف خیابان، نگاهی بیندازم. در کمال حیرت و هراسی که به جانم نفوذ کرد، ایوان را دیدم، با همان شمایل غیرعادی‌‌اش! پسر جوان ریزنقشی را کف آسفالت پهن کرده بود و آن‌‌چنان محکم گلویش را فشار می‌‌داد که اگر ده ثانیه دیگر ادامه میافت، شکی نبود که بیچاره از خفگی، خواهد مرد! چشمان ایوان، همان رنگ آبی را که اینبار با سرخی زیادی مخلوط شده بود، نشان می‌‌دادند و خبری از چشمان سیاهش نبود. پوست صورتش، به کبودی ترسناکی می‌‌زد و آن‌‌طور که چند نفری آش و لاش کنارش افتاده بودند و ناله می‌‌کردند، میشد گفت چند نفر را درب و داغان کرده! از تعداد آدم‌‌های دورش که همه پسران بیست و اندی ساله با ظاهرهایی خیابانی بودند، میشد گفت ایوان با یک اکیپ چند نفره‌‌ی اوباش درگیر شده بود! چیزی حدود شش نفر که سه‌‌تایشان با صورت‌‌های زخمی و بدنی ضرب دیده روی زمین ناله می‌‌کردند، یکی‌‌شان زیر دست ایوان درحال خفه شدن بود و دوتای دیگر، از ترس جرئت نزدیک شدن به ایوان را نداشتند.

تامل نکردم و با جیغ بلندی، به سمتش دویدم و سعی کردم آن دو نفر ایستاده را از مقابلم کنار بزنم.

- ایوان، نه!

هنوز به او نرسیده بودم و تنها دستم را دراز کرده بودم تا به شانه‌‌اش چنگ بزنم که ناگهان، انگار صدایم برایش مانند محرکی قوی عمل کرده باشد و خوی وحشی‌‌اش را در بند کشیده باشد، تکانی خورد و عقب جست. در کسری از ثانیه، پسر لاغر اندام و ترسیده را، طوری که انگار خودش هم از گرفتن گلویش وحشت کرده بود، عقب راند و با بهت، از جایش بلند شد. در صورتش، هراس را می‌‌دیدم و دستانش، می‌‌لرزیدند. با چانه‌‌ای لرزان و صورتی سرخ، تند نگاهش را بین من و چند نفری که نفله کرده بود، چرخاند. عاقبت، با نگاهی که مشخص بود چیزی یادش نمی‌‌آید، عاجزانه نگاهم کرد و چون کودکی وحشت زده، مچ دستم را کشید. مثل ماهی لب میزد؛ اما صدایی از دهانش خارج نمیشد. تنها با صدای لرزان فقط توانست یک جمله‌‌ی منقطع بگوید.

- بی... بیا بریم!

هول شده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم. با حالتی مضطرب، ایوان را سمت موتورش بردم که انگار تکان خوردن ما، آن‌‌ اوباش‌‌ها را به خود آورد و صدای وحشیانه یکی‌‌شان، با انزجار بلند شد.

- وایسید ببینم، کجا با این عجله؟ به این راحتی می‌‌خواید در برید؟!

و احساس کردم با خشونت، بازویم کشیده شد. این یکی، پسر قد بلند هیکلی‌‌ای بود با صورتی چاق و لحنی زمخت که به نظر می‌‌رسید سر دسته اکیپ باشد! دستش سمت ایوان جلو رفت که عاجزانه و فوری، خودم را جلوی ایوان انداختم و سعی کردم طوری صحبت کنم که دل همه را نرم کند.

- خواهش می‌‌کنم، بذارید توضیح بدم! موضوع اینجوری نیست که شما فکر می‌‌کنین، این... این...

و بی‌‌فکر، نسبتی از ایوان به خودم چسباندم.

- این برادر من اصلاً عمدی این‌‌کار رو نکرده! لطفاً آروم باشید تا دوباره از حالت تعادلش خارج نشه، من هیچ‌‌جا نمیرم و همین‌‌جا هستم.

و بعد، به دنبال شک و تردید نگاه همه، ایوان را کنار خیابان نشاندم و بطری آبم را به دستش دادم تا جرعه‌‌ای بخورد. سپس آرام، زمزمه کردم.

- درستش می‌‌کنم، تو فقط همین‌‌جا بشین و تکون نخور.

و بعد، چند قدم فاصله بین خودم و آن شش نفر را طی کردم و رو به روی همان پسر قد بلند و هیکلی ایستادم. کمی ترسیده بودم و این، غیرقابل انکار بود؛ اما از توانمندی خونسردی و نفوذ پذیری‌‌ای که یک خبرنگار همیشه داشت، استفاده کردم و نفس عمیقی کشیدم.

- ببینید، من درک می‌‌کنم یه فاجعه‌‌ی بزرگ شد و...

یکی از کسانی که ایوان انگار با مشت به صورتش کوبیده بود، عصبانی جلو آمد و کمی به عقب هلم داد.

- همین؟ که درک می‌‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
  • عصبانیت
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #46
*_پارت چهل و چهار_*


نفس عمیقی کشیدم و خودم را کنترل کردم. دستم را بالا بردم و با صدای بغض آلودی، به آرامش دعوتش کردم.

- بگذارید توضیح بدم... برادر من... اون... اون از یه بیماری نادرِ روانی رنج می‌‌بره و گاهی کنترلش رو از دست میده، وقتی هم به خودش میاد اصلاً نمی‌‌تونه به یاد بیاره داشته چه کاری می‌‌کرده! اون... زندگی سختی رو گذرونده و...

خودم هم از دروغی که بیان کردم، متعجب بودم؛ اما بهانه‌‌ی خوبی بود که سریع به ذهنم رسیده بود! برای اثرگذاری بیشتر هم، وانمود به گریه کردم تا پیازداغ ماجرا، زیاد شود.

- من... من واقعاً متاسفم که بی‌‌احتیاطی کردم و توی خیابون تنهاش گذاشتم، الان هم جایی در نمیرم و... و اگه شکایتی دارید...

شدت اشکم را بیشتر کردم تا دلشان بسوزد و بیخیال شوند.

- اینجا هستم تا ازم شکایت کنید... .

با این حرف و لحنم، صورت آن پسر هیکلی، با حالت عجیبی نرم شد و دلسوزی نشان داد. خیلی آرام، جلوتر آمد و با دستش که روی شانه‌‌ام گذاشت، مرا به سکوت دعوت کرد.

- متوجهم، متاسفم واقعاً! به هرحال، اینبار می‌‌تونیم ندیده بگیریم...

یکی از آن‌‌هایی که ایوان کمی صورتش را داغان کرده بود، معترضانه جلو آمد.

- باز دختر دیدی خر شدی جونیور؟ من ندیده...

جونیور، با خشم نگاهی به او انداخت. انگار برای هیکلی که داشت، کسی چندان جرئت زدن حرفی را نداشت! سپس با دست به او اشاره کرد خفه شود و مجدد سمتم برگشت و لحنش را باز هم نرم‌‌تر کرد. طوری صحبت می‌‌کرد که دلم برهم می‌‌خورد و حس ناامنی می‌‌کردم.

- ندیده می‌‌گیریم و می‌‌ذاریم برید، منتها اشتباه بزرگی کردید که ممکنه اگه یه بار دیگه تکرارش کنید، جایی دیگه افتضاح بدتری به بار بیاد! الان هم ما خیلی بهتون گیر نمی‌‌دیم.

نزدیک بود لبخند به لبم بی‌‌آید که جمله بعدش، اعصابم را نابود کرد.

- فقط مسلما بالاخره یکی باید هزینه این همه درب و داغون شدن این بیچاره‌‌ها رو بده دیگه! درسته؟

بر و بر نگاهش کردم که جدی، حرفش را تکرار کرد.

- می‌‌خواید بزنید زیرش خانم جوان؟

از لحنش خوشم نیامد و اخمی کردم.

- نه! فقط دقیقاً بگید چه‌‌جوری باید خسارت پرداخت کنم! چند نفر از شما فقط کمی صورت‌‌تون آسیب دیده، چیزی نیست که من بخوام پولش رو بپردازم!

جونیور، لبخند چندشی زد و با پر کردن فاصله بینمان، مچ دستم را با حالتی وحشیانه، در دستش فشرد.

- آره؛ اما تا حالا کسی بهت گفته چقدر احمقی خانوم کوچولو؟ پول؟ نه؛ ولی می‌‌تونی بیای خونه‌‌مون و یه حالی بهمون بدی تا این وضع جبران...

با نفرت و حالتی از ترس و بغض منتظر بودم جمله‌‌اش را تمام کند تا در صورتش تف بیندازم که از پشت سرم، مشتی روی گونه‌‌اش نشست. آن‌‌قدر محکم بود که باعث شد جونیور، از پشت روی زمین بیفتد و تمام نوچه‌‌هایش، متعجب به او خیره شوند. در همین لحظه، ایوان با استفاده از بهت همه، دست مرا کشید و سمت موتورش رفت.

- بدو آرا‍‌!

و پشت موتورش نشست. من هم سریع بالا پریدم و ایوان تند، گاز داد که نفس نفس زنان به عقب نگاه کردم. نوچه‌‌های جونیور ع×و×ض×ی پشت سرمان می‌‌آمدند و خودش، با صدای بلند ناسزا می‌‌گفت و قلب من، چنان محکم به قفسه سینه‌‌ام می‌‌کوبید که حس می‌‌کردم الان بیرون می‌‌جهد. عاقبت هم نتوانستم خودم را کنترل کنم و بلند، زیر گریه زدم که باعث شد ایوان، با صورت به رنگ گچش از زور ترسی که در این چند دقیقه کشیده بودیم، چند خیابان جلوتر، جایی نگه دارد.

از موتورش پایین رفت و شرمنده، دستانم را گرفت.

- آرا...

عصبی به عقب هلش دادم و با بغض داد کشیدم.

- هیچی نگو ایوان! به خاطر توی لعنتی، یه آشغال مثل اون پسره‌‌ی لاابالی جرئت کرد به من همچین پیشنهاد بی‌‌شرمانه‌‌ای بده!

- آر...

جیغ کشیدم.

- هیچی نگو بذار آروم بشم!

و از روی موتور پایین پریده، راهم را به سوی جایگاه تاکسی‌‌ها پیش بردم. حتی به عقب نگاهی ننداختم که ببینم ایوان چه می‌‌کند؛ ولی حدس می‌‌زدم درمانده، کنار موتورش ایستاده و دستش را مشت کرده است. خوشحال بودم که نه صدایم زد، نه دنبالم آمد؛ اما دلم هم برایش می‌‌سوخت و این دوگانگی‌‌ها، حالم را بدتر می‌‌کرد.

***
 
آخرین ویرایش:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #47
*_پارت چهل و پنج_*


تند و با دو به یک کردن پله‌‌ها، بالا رفتم و وقتی به سالن رسیدم، سعی کردم حالتم را آرام‌‌تر کنم و نفس نفس نزنم. کِیت، پشت مانیتور روی میزش از نظر پنهان شده بود و کریستین را پشت دیوار شیشه‌‌ای اتاق کارمان می‌‌دیدم که انگار او هم تازه آمده بود و کتش را آویزان می‌‌کرد.

آرام، به کیت سلام کردم و سمت اتاق کارمان رفتم. به محض ورود، با لحن خشدارم و صدایی که به علت گریه کردنم در مسیر آمدن به نشریه خفه به نظر می‌‌آمد، سعی کردم گرم به نظر برسم.

- صبح بخیر کریستین!

بلافاصله، کریستین متعجب از صدای افتضاحم، سمتم چرخید و وراندازم کرد که بند کوله‌‌ام را به صندلی می‌‌آویختم.

- سلام آرا، خوبی؟

لبخند تصنعی به پهنای صورت زدم و دستانم را بیش از حد محکم، برهم کوبیدم.

- اوهوم، عالیم!

و با حالت خشنی، پس از در آوردن پالتویم، پشت میزم نشستم و سرم را درون برگه‌‌های پخش و پلا روی میزم فرو بردم تا مجبور نباشم خیلی زیاد با کریستین هم‌‌کلام بشوم.

چیزی حدود نیم ساعت بعد، حس کردم دهانم بیش از حد خشک شده و ضعف کرده‌‌ام. خسته از جایم بلند شدم و کریستین را که غرق کار بود، مخاطب قرار دادم.

- هی، می‌‌خوام برم یه لیوان قهوه برای خودم بیارم، تو چیزی لازم نداری؟

کریستین، با دست اشاره زد چیزی نمی‌‌خواهد و من به قصد یک لیوان قهوه تلخ، اتاق کار را به مقصد آبدارخانه، ترک کردم. بدون این‌‌که عجله‌‌ای به خرج بدهم، در کمال آرامش، به بدنه کابینت تکیه زدم و لیوان را زیر قهوه جوش گرفتم. ذهنم درگیر ایوان بود؛ نکند سرکار کنترلش از دستش در برود؟ خدایا، چه بلایی سر این بشر آمده بود؟

لیوان را برداشتم و مجدد سمت اتاق برگشتم. وقتی داخل رفتم، کریستین را پشت میزش ندیدم. کمی سر چرخاندم که با دیدنش کف زمین، درحالی که خرت و پرت‌‌های کوله‌‌ام را جمع می‌‌کرد، متعجب شدم. لیوان قهوه را روی میزم گذاشتم و به کمکش رفتم.

- عه، چیشد؟

شرمنده دستی به موهایش کشید و جامدادی‌‌ام را به دستم داد.

- متاسفم، خواستم از کنار میزت رد بشم برم سرویس بهداشتی، خوردم به صندلی‌‌ات و کوله‌‌ات افتاد پایین، زیپش هم باز بود و همه‌‌ی وسایلت پخش و پلا شد.

- اوه، مشکلی نیست. برو به کارت برس، من بقیه‌‌اش رو جمع می‌‌کنم.

و با رفتن کریستین، باقی چیزهایی را که روی زمین مانده بودند، جمع کردم و کوله را اینبار، کنار میز گذاشتم و سپس، پشت مانیتور نشستم.

حدودا دو ساعت و نیم بعد که در طی مدتش تماماً درگیر سامان دادن به اخبار نشریه و رفت و آمد دائم بین اتاق کارم و اتاق مدیر ارشد نشریه بودم، صدای کمرم درآمد. روی صندلی ولو شدم و دستی به پیشانی‌‌ام کشیدم. خواستم جرعه‌‌ای آب بنوشم که صدای دینگی، از موبایلم آمد. احتمالاً صدای اعلانش بود. کمی از آب درون بطری را خوردم و موبایلم را به دست گرفتم. پیامی از شماره‌‌ای سیو نشده روی صفحه‌‌اش، خودنمایی می‌‌کرد. بازش کردم که با چنین محتوایی مواجه شدم.

- آئورورا، بابت امروز صبح متاسفم، امیدوارم دلخوری‌‌ات رفع شده باشه. قرار امروز ظهر هنوز سرجاشه دیگه، نه؟
ایوان

ناخواسته، لبخندی روی لبانم نقش بست. این‌‌که عذرخواهی کرده بود، حس خوبی می‌‌داد. بی‌‌درنگ، شماره‌‌اش را سیو کردم و جوابش را سریع، تایپ کردم.

- فراموشش کن، البته که سرجاشه! سه ساعت دیگه این‌‌جا باش.

و بعد، موبایل را سایلنت کردم و کنار گذاشتم تا در طی این سه ساعت، تمام تمرکزم روی کارم باشد و هرچه وظیفه‌‌ی انجام نشده و عقب مانده بود را، تمام کنم تا مدیر مجبورم نکند اضافه‌‌کاری بمانم!

***

پالتویم را سریع به تن کردم و کوله‌‌ام را قاپیدم. کریستین هم دیگر آماده میشد تا کارش را جمع و جور کند و برود. سرسری، با انداختن موبایلم در کوله، رو به کریستین کردم.

- من دارم می‌‌رم، کاری نداری؟

از عجول بودنم، ابرویی بالا انداخت و مانیتورش را خاموش کرد.

- نه، مراقب خودت باش. چه‌‌قدر عجله!

خنده‌‌ی تصنعی‌‌ای کردم و به سمت درب خروج اتاق کارمان رفتم.

- آره، یه جا کار واجب دارم باید تا عصر تمومش کنم. خداحافظ کریستین!
 
  • عجب
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #48
*_پارت چهل و شش_*


و به سرعت نور، پیش از آن‌‌که با مدیر در مسیر خروجی مواجه شوم و غر بزند، از نشریه خارج شدم. وقتی از درب خروجی بیرون زدم، ایوان را دیدم که با حالی کمی گرفته، به موتورش تکیه زده بود و غرق در افکارش، با سنگی زیر پایش بازی می‌‌کرد. موهای بور فرفری‌‌اش شلخته‌‌تر از همیشه؛ اما جذاب‌‌تر هم، بودند.

نفس عمیقی کشیدم و حینی که سویش می‌‌رفتم، دستی برایش تکان دادم.

- هی ایوان!

با شنیدن صدایم، به خودش آمد و کمی لرزید که نزدیک بود توی جوی آب مقابلش بیفتد. زیر خنده زدم و مقابلش ایستادم.

- حواست کجاست بشر؟ به دوست دخترت فکر می‌‌کردی پسره‌‌ی کلک؟

مردانه خندید و و دستی به گردنش کشید.

- نه، اتفاقاً خوشگلی شما محوم کرد!

و چشمک شیطنت‌‌باری زد. آرام به بازویش ضربه‌‌ای وارد کردم و بعد از نشستن خودش روی موتور، من هم پشتش جای گرفتم که کلاه ایمنی را به دستم داد. روی سرم گذاشتم و با محکم در بغلم گرفتن کوله‌‌ام، دستانم را روی دو سوی پهلوی ایوان، قرار دادم.

- آماده‌‌ای آرا؟

سری در تایید تکان دادم که پاهایش را دو طرف موتور سیکلتش جمع کرد و سریع، درون مسیر مستقیم به سوی نزدیک‌‌ترین کلیسا که دو خیابان بالاتر بود، به راه افتاد. در طول مسیر، فکرم به اتفاقات دلهره‌‌آور اخیر و بادی که به صورتم شلاق خوشایندی می‌‌زد، مشغول بود. خصوصاً به دیشب و فاجعه‌‌ای که بدجور بند دلم را پاره کرده بود و از تنها ماندن، شدیداً وحشت داشتم. به چیزی فکر می‌‌کردم که چنین ترسناک، بختک روی زندگی من و ایوان شده بود؛ ایوان بیچاره، شب‌‌ها چه می‌‌کشید؟ آه... اصلاً ایوان هم مانند من با اتفاقات غیر توضیحی مثل صدایی که شنیدم و آینه‌‌ای که دیشب شکست، مواجه شده بود؟ البته جز ناگاه تغییر کردن‌‌هایش و قتلی که مرتکب شده بود.

آهی کشیدم که حس کردم سرعت موتورش، درحال کمتر شدن است و صدایش هم به گوشم رسید.

- هی آرا، همه‌‌چی ردیفه؟

کنار پیاده‌‌رو، موتورش را نگه داشت و من متعجب از سوالش، آرام پایین پریدم.

- آره، چه‌‌طور؟

- توی فکری!

- آ... آها! نه چیزی نیست، درگیری کاریه!

به آرامی سری تکان داد و کلاه ایمنی را از سرم درآورد و به دسته‌‌ی موتور سیکلتش آویخت. سپس به سر در بنای بزرگ کلیسا و سنگ‌‌های سفید رنگ خوش طرح و نشانی که عظمت آن را ساخته بود، خیره نگاه کرد. با اشاره‌‌ای که زدم، همراهم به سمت داخل به راه افتاد. از درب ورودی و بزرگ کلیسا گذشتیم و وارد فضای عمومی آن شدیم. افراد محدودی در محوطه کلیسا رفت و آمد می‌‌کردند و نگهبانانی در گوشه‌‌های محیط، دیده می‌‌شدند. سمت یکی از نگهبانان رفتم و سراغ کشیش را گرفتم. با جدیت جوابم را داد و به پله‌‌های گردی که از سرسرا به طبقه بالا منتهی می‌‌شدند، اشاره زد.

- دومین در از سمت راست.

به نشانه تشکر سر خم کردم و بعد از ایوان، راهی پله‌‌ها شدم. احساس می‌‌کردم ایوان، کمی سست شده و قدم‌‌هایش، ثبات ندارند. برای یادآوری این‌‌که کنارش هستم، دستم را روی ساعدش گذاشتم. حس می‌‌کردم جریان خون در شریان‌‌هایش، عجیب تند و پر سرعت است!

- هی ایوان!

پلک‌‌های لرزانش را روی هم فشرد و از آخرین پله نیز بالا رفت. به دیوار سنگی و سرد تکیه زد و دستش را روی چشمانش فشرد. گویی حرفی برای گفتن نداشت؛ اما حالاتش برای بیان احساسات درهم آن لحظه‌‌اش، کافی بودند. ساعدش را محکم فشردم و به عنوان زبانش، احساساتش را بیان کردم.

- مضطربی، آره؟

ابروهایش یکدیگر را ربودند و آهی، از بین لبانش بیرون جست. لحنش کمی خشونت با خود داشت و این، برای یک مرد ترسیده، طبیعی بود که به نحوی بخواهد مقاوم به نظر بیاید.

- مشخصه، آره؟

- ایوان، نیاز نیست بترسی! قراره پیش کسی بریم که بهتر از ما از مشکلت سر در میاره، یه سری کارهای مذهبی و متبرک می‌‌کنه تا فقط بفهمه مشکلت واقعاً از چیز ماورایی نشأت می‌‌گیره یا نه. پیش پزشک نمیری که قرار باشه با چیز دردناکی رو به رو بشی...

با جمله‌‌ی منطقی و جدی‌‌ای که به زبان آورد، حرفم به صورت نیمه، خاموش شد.

- این چیزهای ماورایی و ناشناخته، ترسناک‌‌تر از راه حل پزشکی و عقلانی هستن!
 
آخرین ویرایش:
  • عجب
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #49
*_پارت چهل و هفت_*


حرفی برای این جوابش نداشتم؛ حق می‌‌گفت! پس سکوت را به توضیح ترجیح دادم و به نظرم آمد بهتر بود زبانم را درون دهانم نگه دارم، به جای آن‌‌که او را دلداری دهم! حرفی نزدم و منتظر ماندم تا تسلطش را به روی خودش باز یابد و با نفس عمیقی که فرو خورد، اشاره زد برویم. پشت همان دربی که نگهبان گفته بود ایستاد و تقه‌‌ای به در کوبید. صدای آرام و دلنشین مردی ظاهراً مسن، به گوش شنیده شد.

- بفرمایید، بفرمایید.

لحنش، استقبال گرمی داشت. دوشادوش ایوان وارد شدم و درب را پشت سرم بستم. اتاق بزرگی بود، با دیواره‌‌های سنگی بلند و پنجره‌‌های قدی شیشه‌‌ای. پرده‌‌های یشمی رنگی رویشان را پوشانده بودند و فضا از بوی خوش به خصوصی پر شده بود. شمع‌‌های رنگین درون جا شمعی‌‌های پایه‌‌دار روی دیوارها می‌‌سوختند و هوا، برخلاف انتظار، سبک بود. به طور کل، توصیفم برایش، حس و حال خوب و دلنشینی میشد. معمولاً راهم به کلیسا باز نمی‌‌شد، خانواده‌‌ی مذهبی‌‌ای نیز نداشتم و این سال‌‌های اخیر که به تنهایی زندگی می‌‌کردم، به طور کلی از تمام مقدسات دور شده بودم!

با صدای مرد نسبتاً سن‌‌داری که به احترام ما برخاسته بود، سمتش چرخیدم.

- خوش اومدی دخترم، خوش اومدی پسرم، من در خدمتم.

مردد به ایوان نگریستم که با گرفتن دم عمیق، سمت مرد قدم برداشت و من نیز پا به پایش رفتم. مقابل مرد ایستاد و سعی کرد آرام به نظر برسد.

- سلام پدر، برای یه مورد غیرطبیعی که تشخیص ماورایی بودن یا نبودنش...

با بالا آمدن دست کشیش و اخمی که ناگهان بر صورتش نشسته بود، متعجب سکوت کرد و کمی نگران، قدمی به عقب برداشت. صدای کشیش، اینبار کمی گرفته و محتاط نمایان میشد. دست روی صلیب دور گردنش نهاد و زمزمه‌‌ای به زیرلب کرد، با کلماتی که برایم قابل درک نبودند و سپس، نگاه جدی‌‌اش را به هردوی ما دوخت.

- شر و بدی رو احساس می‌‌کنم! درون شماست، چیزی که عطش بی‌‌پایانی داره و مخرب‌‌تر از هرچیزی که تا حالا احساس کردمه! آه خدای بزرگ!

و دست روی پیشانی‌‌اش گذاشت و به میزش تکیه زد؛ انگار احساس ضعف می‌‌کرد! دستپاچه، لیوان آبی از روی میزش برایش ریختم که دستم را پس زد و تک سرفه‌‌ای کرد.

- مشکل‌‌تون دقیقاً چیه که این‌‌جا اومدید؟

دستم را روی بازوی ایوان که کمی مردد و عصبی شده بود، گذاشتم و جواب دادم.

- پدر، ما متوجه چیزهای غیرعادی شدیم که این‌‌جا اومدیم تا کمکمون کنید! ایشون...

مکث کردم. ایوان را باید چه کسی معرفی می‌‌کردم؟ بی‌‌فکر ادامه دادم.

- دوستم مدتیه دچار اتفاقات عجیب شده! نمی‌‌دونم از اخبار تا چه اندازه مطلعید یا اصلاً به اخبار مراجعه می‌‌کنین یا نه، به هرحال این خبر منتشر هم شده...

کشیش بلافاصله روی صورت ایوان تیز شد و عینکش را روی بینی‌‌اش جابه‌‌جا کرد. چروک‌‌های پیشانی‌‌اش بیشتر شده بودند.

- همون پسر جوانی هستی که یک شبه دچار تغییرات غیرقابل درک شد؟ دست خطش و لحجه‌‌اش و بدنش؟

ایوان، مکثی کرد و دست‌‌هایش را درون جیب‌‌هایش برد. ضعف را درونش می‌‌دیدم که سعی می‌‌کرد برزوش ندهد.

- بله، خودم هستم. برای همین که بفهمم واقعاً چه بلایی سرم اومده، این‌‌جا اومدم پدر! چون دلیل علمی برای این اتفاق وجود نداره، تنها چیزی که میشه بهش مشکوک بود، ماوراست!

پدر بلافاصله انگشتش را بالا برد و به نماد نفی تکان داد.

- نه، این چیزی که من حس می‌‌کنم، شرورتر و نامفهوم‌‌تر از ماوراست!

و دقیقاً درون چشمان ایوان دقیق شد و زمزمه‌‌ی نامفهومی زیرلب بر زبان آورد که ناگاه ایوان، با درد فریادی کشید و سرش را درون دستش گرفت. با ترس خواستم سمتش بروم که پدر با نگاهش منعم کرد. مضطرب و با دل رحمی به ایوان نگریستم که از درد چون ماری به خود می‌‌پیچید و کف زمین رها شده بود، سپس ناگهان با سکوت پدر، ایوان نیز بی‌‌حال، در جایش ثابت ماند. با عجز درون خودش جمع شد و من واضحاً دانه‌‌های درشت ع×ر×ق را روی پیشانی‌‌اش می‌‌دیدم. دلم برایش آتش گرفت و با بغض به پدر نگاه کردم که گویی احساس خوبی نداشت. آهی کشید و سمت ایوان رفت تا کمکش کند بلند شود. ایوان، به شدت دست پدر را پس زد و به سختی، نشست و به دیوار کنارش تکیه زد.

- این چه کوفتی بود؟!

حرص و خشم در صدایش بود و چشمانش، از درد خیس شده بودند. کنارش زانو زدم تا آرامش کنم که پدر با افسوس سر تکان داد.

- چیزی که درونته پسرجون، بدتر از ماوراست! شر و بدی خالصه، چیزی که هیچ قسمت پاکی نداره و کم کم درحال تسخیر تموم وجودته. همه‌‌ی موجودات، انسان‌‌ها، اجنه و تمامی موجودات زاده شده به دست کردگار، هر اندازه شرور هم باشند، قسمتی پاکی درون خودشون دارن؛ اما چیزی که من حس می‌‌کنم، هیچ وجه پاکی نداره! سیاهی مطلقه، چیز خوبی نیست، نه، اصلاً خوب نیست!
 
  • عجب
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #50
*_پارت چهل و هشت_*


ترسیده، کشیش را نگاه کردم و سپس نگاهم بین او و ایوان رد و بدل شد. حتی ایوان نیز میخکوب، به کشیش خیره مانده بود. زمزمه‌‌اش، شدیداً منقطع بود.

- ا... الان یعنی چی؟ پس... پس باید چیکار کنم پدر؟

کشیش پشت میزش رفت و سریع، کاغذی برداشت. احساس خوبی نداشت و شاید، برای این حد نزدیکی به یک چیز شرور بود!

- کاری از من ساخته نیست پسرم، این اتفاق تاریک‌‌تر از اینه که من بتونم کاری براش بکنم، آدرس کسی رو می‌‌دم که متخصص این کارهاست، شاید اون بتونه کمک‌‌تون کنه!

و با نوشتن آدرسی روی کاغذ، آن را به سمتم گرفت. با تشکر آرامی از دستش گرفتم که ادامه داد.

- بگید از طرف کشیش پابلئو اومدید.

ایوان، با گیجی، سری تکان داد و من، مجدد تشکر کردم. جو سنگین و آزاردهنده به نظر می‌‌آمد، پس سعی کردم همه‌‌چیز را تمام کنم.

- متشکر از لطف‌‌تون پدر! ما از حضورتون مرخص می‌‌شیم و بیشتر از این، وقت‌‌تون رو نمی‌‌گیریم.

و با ادای احترام، دست ایوان میخکوب که در افکارش غرق شده بود را سوی خروجی کشیدم که صدای پدر، مانعم شد.

- دخترم!

مردد سمتش چرخیدم. ترحمی را در نگاهش می‌‌دیدم. دست روی عصایش که تازه متوجهش شده بودم، گذاشت و صورتم را کاوید.

- مطمئنی که تو هم می‌‌خوای در مسیر کشف و رفع این موضوع ناشناخته و رعب انگیز، همراه این پسر باشی؟

متعجب نگاهش کردم. حرفش چه معنی‌‌ای می‌‌داد؟ محکم و با جدیت جواب دادم.

- البته!

- باید خیلی مراقب باشی، ممکنه شرارتِ چیزی که این پسر رو اسیر کرده، تو رو هم به دام بندازه! پس اگه جرئت مواجه شدن با وحشت حقیقی رو نداری، ادامه نده.

اخمی کردم. نه، من قصد داشتم تا پایان همراه ایوان باشم. به تشکر دیگری اکتفا کردم و با ذهنی آشفته، همراه با ایوان از اتاق کشیش بیرون آمدم که قبل از بستن در، صدای آرامش را شنیدم.

- خدا به همراهتون.

بعد از آن اتفاقات، برخلاف لحظه ورود، دیگر محیط کلیسا برایم آرامش بخش نبود. بدون ذره‌‌ای تردید، بیشتر دست ایوان را کشیدم تا زودتر بیرون برویم. حتی رنگ قرمز فرش روی راه‌‌پله نیز اعصابم را مغشوش می‌‌کرد، ایوان هم که مانند جن زده‌‌ای متحرک، خشک و سرد، غرق درون خودش، فقط همراهم کشیده میشد. بالاخره از آن فضای خفه، رها شدم و هوای سرد بیرون را به تندی، به ریه کشیدم. سپس ایوان را تکان محکمی دادم.

- هی، ایوان!

دستش را روی چشمانش گذاشت و اخمی کرد.

- لعنتی!

- چته؟

لگد آرامی به موتورش زد. آشفته و عصبی بود، هنوز هم قطرات ع×ر×ق روی پیشانی‌‌اش دیده می‌‌شدند؛ اما به نظر نمی‌‌آمد هنوز درد داشته باشد.

- بگو چم نیست! گیر چی افتادم لعنتی! چیه که یه کشیش ازش سر در نمیاره؟ یعنی چی شر خالصه؟

- ایوان، آروم باش! آدرس کسی رو داد که احتمالاً کمکت می‌‌کنه از شر هرچی گیرش افتادی، خلاص بشی دیگه! عصبی شدنت به حل هیچ مشکلی...

ناگهان انگار چیزی به ذهنش خطور کرده باشد، تند سمتم چرخید و بازویم را درون مشتش گرفت که آخ بلندی از میان لبانم بیرون جست.

- چه خبرته ایوان؟!

با خشونت، تکانم داد.

- وایسا... آخرین لحظه کشیش بهت چی گفته بود؟

بهت زده نگاهش کردم. منظورش هشدار کشیش بود؟ که اگر بخواهم ایوان را همراهی کنم، خودم هم یحتمل، درگیر آشوب می‌‌شوم؟

- چیز مهمی...

- نه آرا! دقیقاً چی گفت؟ آه، چرا دقیق به حرفش دقت نکردم؟!

و لگد دیگری به موتورش زد.

- بهت هشدار داده بود که از کمک به من دست بکشی، نه؟

- ایوان...

نگذاشت چیزی بگویم. به نظر می‌‌آمد ذهنش افتضاح درگیر است و ناگهان، به شدت نگران من شده است؛ برایش بیشتر از یک دوست، مهم بودم؟

- نه نه! گفت اگه همراهیم کنی تو هم درگیر این چیز لعنتی میشی، آره آرا؟

پوفی گفتم و من نیز به موتور تکیه زدم. انگشتانم را روی چشمانم فشردم و موهایم را که از پشت گوشم روی صورتم ریخته بودند، عقب زدم.

- ایوان، من با پای خودم سراغت اومدم، تا این‌‌جا باهم بودیم، حالا که بالاخره داریم به چیزهای مهمی می‌‌رسیم، می‌‌خوای برم و بیخیال شم؟ نه، من می‌‌تونم کمکت کنم! تو تنهایی اذیت میشی، اگه یکی کنارت باشه، قوی‌‌تری...

به سرعت صورتش سمتم چرخید و با ظن، در چشمانم دقیق شد. سوالی را پرسید که نفسم را حبس کرد و باعث شد در جایم میخکوب شوم.

- از دیروز تا الان اتفاق بدی برات افتاده که قابل توضیح نبوده؟
 
  • غمگین
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین