*_پارت نوزده_*
وقتی زمان طویلی گذشت و ایوان با ور رفتن لبه لباسش مشغول بود، بیآنکه حرفی از اصل دلیلی که برایش به آنجا آمده بودیم، بزند، سعی کردم محترمانه، خودم شروع کننده باشم. دستم را با چنگال مشغولتر کردم و زمزمهوار، مخاطب قرارش دادم.
- احساس میکنی میتونی کل اتفاقی که برات افتاد رو برای من شرح بدی؟
معلوم بود هنوز دو دل است و احساس امنیت ندارد! هنوز شک داشت که من، این حقایق را برای نشریه میخواهم. این را از نگاه تیزش میخواهندم.
کلافه، دستی به موهایش کشید و به سمت جلو، خمتر شد.
- اگه من اطلاعات رو بهت بدم و بعد تو، ازش برای انتشار یه مقاله داغ استفاده کنی، من حق شکایت هم ندارم، درسته؟!
روراست بودن شاید از اصل هدف، مهمتر بود یا هرچه! پس بیدرنگ جواب راست را دادم و تنها برای متقاعدش کردنش، دروغ نگفتم!
- آره، نداری. چون با اختیار خودت حقایق رو برای یک کارمند نشریه خبری بازگو کردی.
پوف کلافهای گفت که شاید کمی خندهام گرفت. موبایل و ریکوردر صدایی را که برای مصاحبهها از آن بهره میبردم، از کولهام در آوردم و به دستش دادم.
- میتونی مطمئن باشی من همچین قصدی ندارم، چون انسانیت حالیم میشه!
انگار لحنم کمی از اطمینانش را برگرداند که موبایل و ریکوردر را همان گوشه میز گذاشت. سری در تایید تکان داد و آرام شروع کرد.
- خوب، میتونم بگم صبح زود با احساس برخورد باد خنک، آروم چشمهام رو باز کردم. وضع طوری بود که این نسیم سرد که از لای پنجره داخل میاومد، عذابم میداد. انگار بدنم دچار زخم شدگی، شده بود و این باد سرد، دردش رو دو چندان میکرد؛ اما به ثانیه نکشید که با برگشتن هوشیاریم، شدت درد در به حد غیرقابل تحملی بالا رفت. انقدر عذابآور بود که واقعا دیگه نمیخوام به هیچ قیمتی برای فقط یک بار دیگه تجربهام کنم. طوری بود انگار پوست و گوشتم رو میشکافتن و چیزی داخلش جا میدادن. از درد و وحشت، میخواستم تکون بخورم؛ ولی در اوج تعجب، نمیتونستم حتی میلی متری تکون بخورم! نه که بگم بسته بودنم، انگار اعصاب حرکتیم کار نمیکردن که فرمان تکون خوردن بهم بدن. درد احساس میشد، اما باقی اعصاب بدنم عمل نمیکردن. حتی نزدیک بود نفسم هم قطع بشه و شدت درد هم انقدر زیاد شد که اشک توی چشمهام جمع شد؛ ولی به طور ناگهانی به همون سرعتی که پدیدار شده بود، از بین رفت! طوری که انگار هیچ وقت این درد شدید، وجود نداشت. مردد سعی کردم بدنم رو تکون بدم و شگفتزده شدم که دیگه اثری از اون فلج شدگی هم نبود. انقدر همهچیز یهویی اتفاق افتاد که هنوز هم شک دارم واقعاً اون درد و فلج شدگی واقعی بودن یا نه! به حدی از این اتفاق ترسیده بودم که در اولین فرصت، خودم رو به آینه رسوندم تا ببینم توی چه وضعی هستم... .
اینجا، ایوان سکوت کرد و ادامه نداد. انگار درون ذهن، با خودش درگیر بود و تداعی همان لحظهای که قصد بیانش را برایم داشت، برایش سخت و اذیت کننده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد و فوراً سرش را بالا آورد تا در چشمانم دقیق شود که کمی جا خوردم. چشمانش درست مقابل چشمانم بودند و من از احساس غم انگیز درونشان آن هم درست در کنار خشم عجیبی که شدیدا با غمگین بودنش تضاد داشت، متعجب شدم. چشمانش عجیب در رابطه با احساسات فریبنده بودند و رنگ غیرواقعیشان باعث جا خوردنم میشد! انگار چشمانش مشکی رنگ بودند و هالهی آبی رنگ عجیبی، درون این مشکی، شناور شده بود. چشم دو رنگ؟ چقدر زیبا!