. . .

متروکه رمان طعمه توهم | آرا (هستی همتی)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. معمایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.





نام رمان: طعمه توهم

به قلم: آرا (هستی همتی)

ژانر: تخیلی، معمایی، ترسناک

خلاصه:
هنگامی که درخشندگی‌‌اش به خاموشی می‌‌گراید و گرفتاری بُعد دومش را در انبوهی از سایه‌‌ها رقم می‌‌زند، گمراهی احاطه‌‌اش می‌‌کند و توهماتِ تاریکش در پس باریکه راهی، هدایتش را به سوی غایت پیچ و واپیچ خورده‌‌اش، عهده دار می‌‌شوند! نهایت، نجات است یا خفگی؟
28 خرداد 1399
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #21
*_پارت نوزده_*


وقتی زمان طویلی گذشت و ایوان با ور رفتن لبه لباسش مشغول بود، بی‌‌‌‌آنکه حرفی از اصل دلیلی که برایش به آنجا آمده بودیم، بزند، سعی کردم محترمانه، خودم شروع کننده باشم. دستم را با چنگال مشغول‌‌تر کردم و زمزمه‌‌وار، مخاطب قرارش دادم.

- احساس می‌‌کنی می‌‌تونی کل اتفاقی که برات افتاد رو برای من شرح بدی؟

معلوم بود هنوز دو دل است و احساس امنیت ندارد! هنوز شک داشت که من، این حقایق را برای نشریه می‌‌خواهم. این را از نگاه تیزش می‌‌خواهندم.

کلافه، دستی به موهایش کشید و به سمت جلو، خم‌‌تر شد.

- اگه من اطلاعات رو بهت بدم و بعد تو، ازش برای انتشار یه مقاله داغ استفاده کنی، من حق شکایت هم ندارم، درسته؟!

روراست بودن شاید از اصل هدف، مهم‌‌تر بود یا هرچه! پس بی‌‌درنگ جواب راست را دادم و تنها برای متقاعدش کردنش، دروغ نگفتم!

- آره، نداری. چون با اختیار خودت حقایق رو برای یک کارمند نشریه خبری بازگو کردی.

پوف کلافه‌‌ای گفت که شاید کمی خنده‌‌ام گرفت. موبایل و ریکوردر صدایی را که برای مصاحبه‌‌ها از آن بهره می‌‌بردم، از کوله‌‌ام در آوردم و به دستش دادم.

- می‌‌تونی مطمئن باشی من همچین قصدی ندارم، چون انسانیت حالیم می‌‌شه!

انگار لحنم کمی از اطمینانش را برگرداند که موبایل و ریکوردر را همان گوشه میز گذاشت. سری در تایید تکان داد و آرام شروع کرد.

- خوب، می‌‌تونم بگم صبح زود با احساس برخورد باد خنک، آروم چشم‌‌هام رو باز کردم. وضع طوری بود که این نسیم سرد که از لای پنجره داخل می‌‌اومد، عذابم می‌‌داد. انگار بدنم دچار زخم شدگی، شده بود و این باد سرد، دردش رو دو چندان می‌‌کرد؛ اما به ثانیه نکشید که با برگشتن هوشیاریم، شدت درد در به حد غیرقابل تحملی بالا رفت. انقدر عذاب‌‌آور بود که واقعا دیگه نمی‌‌خوام به هیچ قیمتی برای فقط یک بار دیگه تجربه‌‌ام کنم. طوری بود انگار پوست و گوشتم رو می‌‌شکافتن و چیزی داخلش جا می‌‌دادن. از درد و وحشت، می‌‌خواستم تکون بخورم؛ ولی در اوج تعجب، نمی‌‌تونستم حتی میلی متری تکون بخورم! نه که بگم بسته بودنم، انگار اعصاب حرکتیم کار نمی‌‌کردن که فرمان تکون خوردن بهم بدن. درد احساس میشد، اما باقی اعصاب بدنم عمل نمی‌‌کردن. حتی نزدیک بود نفسم هم قطع بشه و شدت درد هم انقدر زیاد شد که اشک توی چشم‌‌هام جمع شد؛ ولی به طور ناگهانی به همون سرعتی که پدیدار شده بود، از بین رفت! طوری که انگار هیچ وقت این درد شدید، وجود نداشت. مردد سعی کردم بدنم رو تکون بدم و شگفت‌‌زده شدم که دیگه اثری از اون فلج شدگی هم نبود. انقدر همه‌‌چیز یهویی اتفاق افتاد که هنوز هم شک دارم واقعاً اون درد و فلج شدگی واقعی بودن یا نه! به حدی از این اتفاق ترسیده بودم که در اولین فرصت، خودم رو به آینه رسوندم تا ببینم توی چه وضعی هستم... .

اینجا، ایوان سکوت کرد و ادامه نداد. انگار درون ذهن، با خودش درگیر بود و تداعی همان لحظه‌‌ای که قصد بیانش را برایم داشت، برایش سخت و اذیت کننده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد و فوراً سرش را بالا آورد تا در چشمانم دقیق شود که کمی جا خوردم. چشمانش درست مقابل چشمانم بودند و من از احساس غم انگیز درونشان آن هم درست در کنار خشم عجیبی که شدیدا با غمگین بودنش تضاد داشت، متعجب شدم. چشمانش عجیب در رابطه با احساسات فریبنده بودند و رنگ غیرواقعی‌‌شان باعث جا خوردنم می‌‌شد! انگار چشمانش مشکی رنگ بودند و هاله‌‌ی آبی رنگ عجیبی، درون این مشکی، شناور شده بود. چشم دو رنگ؟ چقدر زیبا!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #22
*_پارت بیست_*


صدای بم و گرفته‌‌اش، در حالی که لبه یقه لباس یقه لوله‌‌ای‌‌اش را عقب می‌‌کشید، آن هم طوری که انگار احساس خفگی می‌‌کند، مرا به خود آورد.

- اون... اون تصویر توی آینه.. واقعاً وحشتناک بود! هنوز... هنوز هم جرئت ندارم بدنم رو توی آینه ببینم و واقعاً... واقعاً باورش برام سخته قراره تا آخر عمرم با یه همچین بدنی زندگی کنم!

قبل از آن‌‌که از سر بهت دلیل این همه وحشت را بپرسم، خودش با صدایی که باز هم بیشتر از قبل تحلیل رفته بود، گویی کابوسی زجرکش کننده را مرور می‌‌کرد، ادامه داد.

- تمام لباس راحتی‌‌ای که شب قبل به تن داشتم، کاملاً سوخته بود و اثر زیادی ازش روی تنم نمونده بود. این سوختگی، انگار تا پوست بدن من هم رسیده بود و به شکل خیلی منزجر کننده‌‌ای، تکه پارچه‌‌های باقی مونده از لباس، به بخش‌‌های پوستم چسبیده بودن! شاید... شاید بدترین و ترسناک‌‌ترین قسمت این قضیه اینجا بود که با وجود عظمت چنین سوختگی‌‌ای روی جای جای تنم، هیچ دردی احساس نمی‌‌کردم! وقتی با ترس دست بردم و یه تیکه پارچه از سوختگی تنم جدا کردم و حتی بخشی از پوستم هم باهاش کنده شد، هیچی احساس نکردم و این من رو حتی بدتر از این ترسوند که شاید اگه دردی حس میکردم، وحشت زده می‌‌شدم. فکر کن... سوختگی زیادی که دردی نداشته باشه، بدنی که گیرنده‌‌های دردش کار نکنه... .

و ساکت شد. مشخص بود تا چه اندازه از این اتفاق وحشت کرده و دنبال گریزی برای فرار می‌‌گردد. حق هم داشت؛ حتی من نیز در بهت می‌‌نگریستمش. مگر میشد جسم بسوزد و دردش احساس نشود؟

- این موضوع همه‌‌جاش انقدر پیچیده هست که حتی فکر کردن بهش باعث وحشت می‌‌شه. دردی که اول صبح بی‌‌دلیل احساس کردم حتی شبیه به احساس سوختگی هم نبود و بعد، دیدن سوختگی‌‌ای که درد نداشت. حتی روی بدنم و قسمت‌‌های مختلفش، شکل‌‌های هندسی یا بی‌‌مفهومی حک شدن که تقریباً می‌‌تونم بگم شبیه هیچی نیستن. انگار ترکیبی از تمام اشکال و شاید هم، ترکیب هیچی!

گیج و منگ، دستم را روی سرم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. صدای من هم با تاثیرپذیری از لحن ایوان، لرزان شده بود.

- یعنی... می‌‌خوای بگی یه سری نقاشی‌‌های عجیب تتو مانند؟

تند سرش را تکان داد و برای آرام کردنش، لاجرعه تمام محتویات لیوان آب کنارش را سر کشید.

- نه نه، شبیه تتو نیستن. درست مثل این می‌‌مونه که با جسمی روی تنم حک شدن، نه اینکه با ماده‌‌ای رنگی روش علامت کشیده باشن؛ همین هم... این چیزیه که واقعاً باعث میشه نخوام حتی بهش فکر کنم. واقعاً... نمی‌‌تونم به این فکر نکنم چیزی فرای طبیعت پشت این ماجراست!

وقتی گیجی‌‌ام را دید، آرام و به گونه‌‌ای که کسی متوجه نشود، دست برد و لبه‌‌ی بلوزش را بالا داد. تا روی شکم و عضله‌‌های تنش، همه‌‌جا آثار اشکال عجیبی را می‌‌دیدم که نمی‌‌توانستم حتی بگویم ترکیب چه شکل‌‌هایی می‌‌توانند باشند! بدتر از این‌‌ها، سوختگی و آویزان شدگی پوستش بود که به شدت، شکل ناهنجاری ایجاد کرده بود و آن‌‌قدر حالم را بد می‌‌کرد که نتوانستم جلوی عوق زدنم را بگیرم و رویم را برگداندم تا حالم بد نشود. پس برای همین بود که لباس‌‌های کلفت و پوشیده به تن می‌‌کرد تا هیچ قسمتی از بدنش، نمایان نشود!

آهی کشید که غم درونش، منقلبم کرد و لباسش را پایین آورده، درستش کرد. نمی‌‌دانستم باید بترسم، دلم به حالش بسوزد یا اصلاً، منشا این چیزها را از کجا بدانم؟!

سرم را بین دستانم گرفتم و بی‌‌هدف، زمزمه کردم.

- هیچ ایده‌‌ای از دلیل این فاجعه نداری؟

- می‌‌تونم به دلیل منطقی‌‌ای جز طلسم و نفرین و تمام چیزهای دور از اعلم اثبات فکر کنم؟

جمله‌‌ی ناگهانی‌‌اش، شوکه‌‌ام کرد. سرم را بالا آوردم و در چشمان دو رنگش زل زدم که آن لحظه حتی به نظر می‌‌آمد آبی چشمانش، درخشان‌‌تر شده. شاید حرفی که زده بود، همان چیزی بود که در ذهن من هم وجود داشت؛ اما ناگهانی عنوان کردنش، بدتر مرا هراس‌‌زده می‌‌کرد.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #23
*_پارت بیست و یک_*


آهی کشید و نگاهش را از من گرفت. دست در جیب کت بلندش که روی پشتی صندلی آویزان شده بود، فرو برد و کاغذی بیرون آورد.

- خودکار داری؟

فورا از درون کیفم، خودکاری به سمتش گرفتم. ابتدا با دست راستش و سپس با دست چپش چیزی روی برگه نوشت و به دستم داد. اولین کلمه که با دست راست نوشته شده بود، خط شکسته و نامنظمی داشت که از یک پسر بر می‌‌آمد، اما کلمه دوم که با دست چپ نوشته شده بود، خط ظریف و زنانه‌‌ای بود که کاملاً با خط اول تفاوت داشت!

- می‌‌بینی؟ حتی دست خطم هم تغییر کرده و حالا با دست چپم هم می‌‌تونم بنویسم! دست راستم خط سابقش رو داره؛ اما من قبل از این هیچ وقت با دست چپ چیزی ننوشته بودم، اون هم این‌‌قدر خوش خط!

با حالتی که بیانش سخت بود و نمی‌‌شد گفت بیشتر به ترس شباهت دارد یا تعجب، تند برگه را درون جیب بارانی‌‌ام گذاشتم تا دستانم برای به آغوش کشیدن سر داغ کرده‌‌ام آزاد بشوند و در همان حین، ایوان با حالتی مردد، ادامه داد که مرا حتی، نگران‌‌تر و مشوش‌‌تر از پیش کرد.

- مطمئناً تو هم به چیزی جز این‌‌که این‌‌ها طبیعی نیستن و به چیز فراطبیعی‌‌ای مرتبط میشن، فکر نمی‌‌کنی؛ اما آئورورا، من درست نقطه مقابل این‌‌که می‌‌خوام بفهمم چه چیزی این بلا رو سرم آورده، انقدر وحشت کردم که حتی دلم نمی‌‌خواد دنبالش برم.

- ولی چی؟ می‌‌خوای بی‌‌تفاوت بپذیریش و زندگی کنی؟

نمی‌‌دانم چه شد که ناگهان سرم را از دستانم جدا کردم و این حرف را زدم. آری، قابل انکار نبود که من هم آن‌‌قدر دچار نگرانی شده بودم که جز فرار کردن و رها کردن این کنجکاوی مسخره که خودم را درگیرش کرده بودم، نمی‌‌خواستم؛ اما حسی درونم، مرا منع می‌‌کرد و بدتر از همه، همین نگرانی که مرا می‌‌ترساند تا دنبال حقیقت بروم، مجبورم هم می‌‌کرد تا سعی کنم حقیقت را پیدا کنم؛ چرا که نگران
آینده‌‌ی این فاجعه نیز بود!

در همین افکار بودم و منتظر جوابی از ایوان که ناگاه به شکل غیر منتظره‌‌ای، خیلی تند سرش را بالا آورد که ترسیدم و هینی کشیدم. با بهت به چشمانش زل زده بودم که ناگهانی به شدت سرخ شده بودند و آبی چشمانش، بیشتر و بیشتر پیش روی کرده بودند. احساس می‌‌کردم این رنگ آبی، مدام در چشمانش وول می‌‌خورد و جا به جا می‌‌شود.

با ترس طوری عقب پریدم که کم نماند صندلی واژگون شود و دستم را جلوی دهانم گرفتم. سرخی چشمانش که ناگهان پدید آمده بودند، درحال بیشتر و بیشتر شدن بودند. انگار از حالت طبیعی خارج می‌‌شد و خودش هم نمی‌‌فهمید چه می‌‌کند. دست راستش به حالت پر خشونتی بالا آمد و خواست به سمت صورتم بیاید که با ناله صدایش زدم.

- ایوان!

بلافاصله با صدا زده شدنش توسط من، ناگاه چشمانش به سرعتی غیرقابل باور به حالت طبیعی خودشان برگشتند و همان رنگ آبی، بسیار کمرنگ و محوتر شد. با بهت به صورتم و دستی که به سمتم دراز کرده بود، خیره شد. انگار خودش هم نمی‌‌فهمید چه خبر است که آرام لب زد.

- چی... چیشد؟

درحالی که بغض کرده بودم، سرم را پایین انداختم. چرا مقابل این بشر بیش از حد ضعیف می‌‌شدم؟ دستم را روی دهانم گذاشتم و آرام جواب دادم.

- واقعاً... یادت نمیاد داشتی چیکار می‌‌کردی؟

کمی خشمگین دستم را کشید.

- نه یادم نیست! بگو چیشد؟!

آرام دستم را پس کشیدم و با صدای لرزان، جواب دادم.

- یه لحظه سرت رو بالا آوردی و انگار دیگه خودت نبودی. سفیدی چشم‌‌هات کاملاً به سرخی می‌‌زد و انگار یه خوی وحشی نسبت به من داشتی که... که دستت رو بلند کردی... بلند کردی... .
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #24
*_پارت بیست و دو_*


به محض آن‌‌که نفسش با حالتی از وحشت غیرعادی در سینه‌‌اش حبس شد، سکوت کردم و نگریستمش که رنگ صورتش به گچ می‌‌زد و مردمک گشاد شده‌‌ی چشمانش، در حدقه دو دو می‌‌زد.

پیش از آنکه بتوانم بپرسم چه چیزی حالش را دگرگون کرده، ناله‌‌وار لب زد.

- لعنتی!

- چیشده ایوان؟

تند از جایش بلند شد و کت بلندش را به تن کرد. بی‌‌توجه به من به سمت خروجی می‌‌رفت که من هم سریع بلند شدم و کتش را کشیدم که بر اثر شتابم، صندلی با صدای بدی کف رستوران سقوط کرد و توجه زیادی را به سمت‌‌مان جلب کرد.

- ایوان! صبر کن یه لحظه!

با غضب به سمتم برگشت.

- ول کن لبه‌‌ی کتم رو!

شاید به نظر می‌‌رسید ما دو نفر، دو عاشق پیشه‌‌ایم که دعوایمان شده! اما حقیقت برعکس بود و من متعجب از ناگهان تغییر کردن رفتار ایوان و دیدن ترس عجیبی که در چشمانش بود، دستانم می‌‌لرزید.

- بگو چت شد یه لحظه؟!

تردید و اضطرابش را که دیدم، سعی کردم تا حد امکان لحنم را نرم کنم و به آشفتگی‌‌اش اطمینان دهم می‌‌تواند به من اعتماد کند.

- ایوان، آروم باش، بذار من حساب کنم و بریم بیرون در مورد اینکه چیشده صحبت کنیم تا من بتونم کمکت کنم، باشه؟

بیش از حد محکم، دست بین موهایش کشید و عصبی، سر در تایید تکان داد. کمی خیالم راحت‌‌تر شد و با عجله، بارانی‌ و کوله‌‌ام را قاپیدم و بی‌‌توجه به غذاهایی که حتی ذره‌‌ای هم خورده نشده بودند، سوی پذیرش رفتم. تا جایی که امکانش بود، به تندی هزینه‌‌ها را حساب کردم و همان‌‌طور که با یک چشمم نیز ایوان را می‌‌پاییدم که مبادا بخواهد غیبش بزند، تشکر کردم و سویش رفتم. وقتی دید کارم تمام شده، منتظرم نماند و از رستوران بیرون زد. لعنتی، آن‌‌قدر تند می‌‌رفت که برای رساندن خودم به قدم‌‌هایش، پایم درد می‌‌گرفت.

پشت موتورش که تازه از جای پارک مخصوص موتور سیکلت در آورده بود، نشست و درحال روشن کردنش بود. نفس نفس زنان سمتش رفتم و لبه‌‌ی موتورش را محکم گرفتم.

- ایوان!

- چیه؟

تشویشش مرا هم می‌‌ترساند!

- نمی‌‌خوای چیزی بگی؟ کجا داری میری آخه؟

با کلافگی به پشتش اشاره کرد.

- گور بابای هرچیزی، تا اینجا بهت اعتماد کردم، بپر بالا توی راه برات توضیح میدم وقت کمه!

چنین که او می‌‌گفت وقت کم است، من نیز بیشتر هراس زده می‌‌شدم! مگر چه شده بود؟

کوله‌‌ام را روی شانه‌‌ام گذاشتم و درحالی که با گرفتن بازوهای ایوان سعی می‌‌کردم پشتش سوار شوم، صدای خشک و جدی‌‌اش در گوشم زنگ زد.

- فقط دخترجون، باور کن اگه از اعتمادم استفاده کنی تا این مزخرفات اعصاب خورد کن رو جایی بروز بدی، هرچی دیدی از چشم خودته!

نمی‌‌دانم چرا از اعتماد نداشتنش، غم عجیبی را احساس کردم. گرچه حق هم داشت از یک خبرنگار نشریه بترسد؛ اما حالت غریبی نیز در وجودم حس می‌‌شد.

در تایید، "باشه"ی آرامی گفتم و محکم دو طرف پهلویش را گرفتم که بلافاصله، گاز داد. مطمئناً اگر نگهش نداشته بودم، از پشت با مغز کف آسفالت پهن می‌‌شدم! با سرعت غیرمجاز ویراژ می‌‌داد و آن‌‌طور که کمابیش از سایه‌‌های خیابان‌‌ها حدس می‌‌زدم، به سمت کروت نو می‌‌رفت؛ چرا سمت خانه‌‌ام؟! اصلاً کجا از محل زندگی‌‌ام برایش گفته بودم؟

آرام تکانش دادم.

- ایوان، نمی‌‌خوای چیزی بگی؟

- چی بگم؟

- که چت شد آخه؟ که داری من رو کجا می‌‌بری؟ ترسناک شدی لعنتی!

پوزخندش، دلم را هری، ریزاند.

- من جایی نمی‌‌برمت، تو داری همراهم میای!
 
  • لایک
  • پوکر
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #25
*_پارت بیست و سه_*


برای لحظه‌‌ای آنی ترسیدم و گمان کردم می‌‌خواهد بلایی به سرم بیاورد؛ اما جمله‌‌ی بعدی‌‌اش به من فهماند ابلهانه فکر می‌‌کردم و او تنها آن‌‌قدر عصبی بود که لحنش ترسناک به نظر می‌‌آمد.

- یه اتفاق فاجعه‌‌ای امروز ظهر برام افتاده که تازه می‌‌فهممش! وقتی... همین الان که توی رستوران بودیم و اون حرکت از من سر زد، درموردش هیچی ندارم که بگم چون حتی یادم هم نمیاد اون لحظه داشتم چیکار می‌‌کردم... .

با وحشت حرفش را بریدم.

- صبر کن ببینم! مگه میشه؟ خودت دستت رو جلو...

- یه دیقه دندون به جیگر بگیر بذار زِر بزنم!

آه، چقدر عصبی بود! چه شده بود مگر؟

- می‌‌دونم، می‌‌دونم! ولی باور کن اون لحظه رو اصلاً یادم نمیاد، انگار که اصلاً اون آدم، من نبودم! انگار... انگار کس دیگه‌‌ای جای من بدنم رو به حرکت در می‌‌آورده... مثل... مثل...

یا توضیح مناسب و توصیفِ به جایی برای نام گذاری این اتفاق سرشار از وحشت نداشت، یا خودش وحشت می‌‌کرد که کلمه‌‌اش را عنوان کند و من، ناگهان و ناخواسته، با ترس لب زدم.

- مثل یه موجود تسخیر شده؟

بااینکه مطمئن بودم خودش هم در ذهن همین تصور را داشت؛ اما از ناگهان به زبان آوردنم، برای لحظه‌‌ای آنی طوری وحشت کرد که نزدیک بود چپ کند! ولی خیلی تند با جیغ آرام من، شرایط را کنترل کرد و منزجر، زمزمه کرد.

- آره... شاید! همون... .

وقتی مکث کرد، با صدای لرزان، کمی از بدنش خودم را فاصله دادم. نمی‌‌دانم چرا با این توصیفات، کماکان داشتم از او می‌‌ترسیدم! به گونه‌‌ای که هر لحظه انتظار داشتم همان چشمان غریب با آبی‌‌های پیش رفته را ببینم.

- خو... خوب! این چه ربطی به جایی که داریم می‌‌ریم داره؟ به فاجعه‌‌ای که میگی امروز ظهر اتفاق افتاد!

مشخص بود که چه‌‌قدر ترسیده‌‌ام؟ نمی‌‌دانم! اما ایوان داشت برایم به موجودی ناشناخته تبدیل می‌‌شد که ترس از او، بر کنجکاوی‌‌ام برای دانستن حقیقت ماجرایش، غلبه می‌‌کرد.

دستانش دور دسته‌‌های موتور سیکلتش محکم‌‌تر شدند که نشان از اضطرابش می‌‌داد. کمی من و من کرد و بعد با لحنی که نشانم می‌‌داد حتی خودش هم از خودش وحشت کرده، جوابم را داد.

- امروز ظهر، درحالی که از دست هجوم خبرنگارها پشت در اتاقم و وضعیت آشفته‌‌ای که صبح روی تنم دیده بودم، کلافه بودم، سعی کردم از بالکن خونه‌‌ام به سمت کوچه پشتی فرار کنم...

بی‌‌توجه به این‌‌که داشت اصل اتفاق را توضیح می‌‌داد، سوال بی‌‌ربطی را که برای لحظه‌‌ای به سرم زده بود، پرسیدم.

- وایسا! اصلاً چه‌‌طور انقدر زود خبر تو به خبرنگارها رسید؟ تو که تنها زندگی می‌‌کنی و مطمئنا نمی‌‌خواستی چیزی از این اتفاق مرموز به کسی بگی...

- آره! وقتی صبح خودم رو توی آینه دیدم، از ترس داد زدم و خوب... از حال رفتم!

حس کردم شرم‌‌زده شد از عنوان کردن این موضوع؛ ولی تند ادامه داد.

- جایی که من زندگی می‌‌کنم پایین‌‌ترین محله کروت نو هست و جایی که پر از آدم‌‌های لجن گرد و بیچاره و فصوله! یه کوچه شلخته با کلی خونه‌‌ی کوچیک که جفت به جفت هم ساخته شدن و همسایه‌‌هاش مدام دنبال حاشیه هستن! با دادی که من زدم، تعداد زیادی از همسایه‌‌هام داخل ریختن و مشخصه که چه طور خبر به نشریه‌‌ها درز کرد!

با "آهان" آرامی که گفتم، بوقی برای ماشین جلویی زد تا بگذارد برود و عجولانه دنبال جمله‌‌ی ابتدایی‌‌اش را گرفت.

- به هرحال، ظهر از بالکن به کوچه پشتی فرار کردم، کاملاً واضح هم یادمه در بالکن رو پشت سرم بستم و قفل کردم! کلیدش رو هم همیشه توی جیب مخفی داخل لباس‌‌هام نگه می‌‌دارم که هیچ کسی نمی‌‌تونه به راحتی پیداش کنه. توی کوچه پشتی، سرم رو توی یقه بارونی بلندم قایم کردم و خواستم به خیابون اصلی برم تا از اون‌‌جا به خونه مادربزرگم فرار کنم. کوچه پشتیِ جایی که من توش زندگی می‌‌کنم، اصولاً جای کارتن خواب‌‌های آش و لاشه که حاضرن برای یه تیکه نون هم‌‌دیگه رو حتی بکشن! یه آدم شیک پوش یا حتی معمولی آراسته هم که ببینن، معمولاً فرار می‌‌کنن چون می‌‌ترسن کسی برای جمع کردنشون اومده باشه، یه وقت‌‌ها هم حمله می‌‌کنن تا هر چیزی داری رو ازت بدزدن! من هم با سر پایین افتاده داشتم راهم رو می‌‌رفتم و حواسم بود که از لای در دخمه‌‌ها و خونه‌‌های قدیمی متروکه، چند جفت چشم من رو می‌‌پان تا این‌‌که خیلی ناگهانی احساس کردم صدای تند بسته شدن دری اومد و بعد هیکل مرد گنده‌‌ای جلوم ظاهر شد که ژولیده بود.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #26
*_پارت بیست و چهار_*


مکث کرد و با حرص، ناسزایی به اتومبیل بد سرنشین مقابلش داد که از کنجکاوی و هیجان، کمی تکانش دادم.

- خوب، چیشد؟!

احساس کردم با حالتی از نگرانی، آب دهانش را فرو خورد.

- من... خوب، وقتی دیدم جلوم ایستاده و مشخصه می‌‌خواد بلایی سرم بیاره تا وسایلم رو بگیره و به یه زخمی بزنه، بی‌‌‌هدف و بدون فکر فقط گفتم اگه کاری باهام نداشته باشه، با خودم به خونه‌‌ام می‌‌برمش و چیز بیشتری از یه لباس و یه مشت خورده پول بهش می‌‌دم! انگار که راضی شده بود و... و...

صورتش از یادآوری چیزی درهم شد و با صدای خشدار و هراسانی ادامه داد.

- دیگه چیزی یادم نمیاد! این‌‌که چیشد یا... چی بود! فقط... فقط از زمانی یادمه که انگار به خودم اومدم و جلوی آیینه دستشوییم ایستاده بودم. روی صورتم رد سرخیِ سیلی بود و چشم‌‌هام به قرمزی می‌‌زد. درونم حس سنگینی داشتم؛ مثل این‌‌که چیزی درونمه و اضافیه!

هین خفه‌‌ای کشیدم که ایوان، بی‌‌احتیاط از میان دو ماشین گذشت و با صدای خفه‌‌ای ادامه داد:

- متعجب و گیج از شرایطم بیرون رفتم که توی هال با صحنه‌‌ی عجیب‌‌تری رو به رو شدم! پیراهن چروک و پاره‌‌ی همون مرد وسط هال ول شده بود؛ اما اثری از خودش نبود! تمام هال هم بهم ریخته بود و وسایل، اطراف پخش شده بودن. واقعاً هیچ توضیحی برای این‌‌که چه اتفاقی افتاد ندارم... .

- ای... ایوان!

لحن منقطع ترسانم را که شنید، او هم منقلب‌‌تر شد و بیشتر ویراژ داد.

- می‌‌دونم... اما کاش همین بود!

- باز دیگه چی؟

- قطعاً اون لحظه انقدر گیج بودم که فقط تند و سریع، همه‌‌جا رو مرتب کردم و خرت و پرت‌‌های شکسته رو هم جمع کردم. لباس اون لعنتی رو هم توی سطل زباله انداختم. وقتی کارم تموم شد و منگ، رفتم توی اتاق تا خودم رو روی تخت بندازم و فکر کنم ببینم چه فاجعه‌‌ای شده، سایه چیز بزرگی رو روی... روی دیوار دیدم!

انگار دیگر کشش ادامه دادن نداشت که سکوت کرد. متعجب کمی تکانش دادم تا باقی ماجرا را بگوید؛ دیگر جانم داشت به لبم می‌‌آمد!

- چی بود ایوان؟ بگو لعنتی!

با حرص درون میانبری پیچید و زمزمه کرد؛ صدایش در شلوغی خیابان به سختی به گوشم می‎‎رسید!

- جسد همون آدم بود... که خودش رو با طناب دار زده بود!

خوب، باشد؛ یخ کردم! آن‌‌قدر از حس ترس و شوکی که از حرفش شنیده بودم، پُر شده بودم که دستم از دو طرف کمرش شُل شد و اگر سریع به خود نمی‌‌جنبیدم، احتمالاً با سرعتی که او می‌‌راند، من از ترک موتور سیکلتش کف آسفالت می‌‌افتادم. بی‌‌هدف و با منگی، فقط گفتم:

- که چی؟ چی... بعد باهاش چیکار کردی؟

چنگی به موهایش زد و ناسزای رکیکی به راننده اتومبیل جلویی‌‌اش داد؛ تمامش از حرص بود!

- چی کار باید می‌‌کردم؟ اون لحظه مغزم انقدر قفل کرده بود که اصلاً نمی‌‌تونستم درک کنم چرا باید همچین اتفاقی بیفته و از اون‌‌جایی که حتی به خاطر نمی‌‌آوردم من اون رو داخل خونه آورده باشم، حتی نمی‌‌تونستم به این فکر کنم که من... من کشته باشمش!

نگذاشتم ادامه دهد؛ چون حتی من هم نمی‌‌خواستم قبول کنم! ابداً منطقی هم نبود!

- داری میگی خودش رو دار زده بود؛ یعنی خودش رو حلق آویز کرده بود! پس اصلاً طبیعی نیست که تو کشته باشیش!

با صدای بلندی داد زد.

- پس چه دلیلی داشت توی خونه‌‌ی من خودش رو دار بزنه؟ راه بهتری بیرون از اون‌‌جا برای کشتن خودش پیدا نکرده بود؟

- ایوا...

مجال نداد حرفی بزنم و تند برای خودش، جملات را چید.

- آره، من هم اون لحظه به نظرم اومدم همه‌‌چیز طبیعیه؛ چون هیچ لحظه‌‌ای از درگیری اون با خودم یا این‌‌که کشته باشمش یا هرچیز دیگه‌‌ای رو یادم نمیومد! خیلی سرسری و فقط برای فرار از مخمصه، توی ذهن خودم این‌‌جوری چیدم که شاید باهم تا بالکن خونه‌‌ام اومدیم و وقتی بالا رفتیم، من رو بی‌‌هوش کرد، کلید بالکن رو پیدا و در رو باز کرد. بعد داخل خونه اومد تا دزدی کنه یا شاید حتی خودم در رو باز کردم تا داخل بیاد و بعد درگیر شدیم؟ اون‌‌وقت اون بی‌‌هوشم کرد و بعد چرا باید خودش رو دار زده باشه؟ طناب از توی کمدم پیدا کرد و اون‌‌جا فکر خودکشی به سرش زد؟ اصلاً منطقی نیست! تا قبل از اون هیچ‌‌وقت دیگه راه بهتری برای کشتن خودش نداشت؟
 
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #27
*_پارت بیست و پنج_*


جیغ کشیدم.

- ایوان! اولاً جنون در لحظه پیدا می‌‌شه و دلیل نمی‌‌خواد! دوماً، شاید این کار رو کرده تا قتل به گردن تو بیفته!

- چرا باید همچین کاری بکنه؟ آرا! منطقی‌‌تر فکر کن! وقتی توی رستوران برام تعریف کردی یه لحظه چیکار کردم درحالی که حتی خودم یادم نمیاد، بهم فهموند دقیقا اون از لحظه‌‌ای که با اون مرد به خونه‌‌ام برگشتم تا ناگهانی به خودم اومدنم توی دستشویی، قطعاً توی همین حالت بودم که چیزی از اون مدت یادم نمیاد! هر چیزی که هست، مثل یه خوی وحشی می‌‌مونه... هرچیزی که... که به اتفاق صبح ربط داره!

احساس می‌‌کردم راه نفسم تنگ شده و هوا در ریه‌‌هایم نمی‌‌رود. با بغض زمزمه کردم.

- می‌‌خوای بگی تو کشتیش؟ اما... راه بهتری برای کشتنش نداشتی؟

به نظر می‌‌‎رسید خودش هم بسیار گیج است. بدنش کمی سرد شده بود و صدایش، لرزان‌‌تر از هر لحظه‌‌ی دیگر.

- نمی‌‌دونم! ولی طبیعیه که باهم درگیر شده باشیم و احتمالاً هر چیزی که وجود من رو تسخیر کرده که انگار زور مضاعفی هم بهم می‌‌ده، مجبورش کرده خودش رو حلق آویز کنه یا حتی به زور این کار رو کرده... در واقع کردم! آه!

داشت گریه‌‌ام می‌‌گرفت؛ واقعاً بحث تسخیر در این میان بود؟ مگر درون سریال‌‌های ترسناک، از تسخیر شدگی چیزهای خیلی متفاوت‌‌تری با این فاجعه ندیده بودیم؟ آدم تسخیر شده خیلی با آنچه‌ ایوان شده بود، تفاوت داشت آخر! ایوان و این ماجرا، هیچ شباهتی به روایات تخیلی سریال‌‌ها نداشتند! آه خدا، حقیقتاً ایوان در آن لحظه همچون بمب خطرناکی بود که تا زمان فعال نبودنش، در حالت عادی قرار داشت و اگر روی بد درونش خودش را نشان می‌‌داد، برای من هم خطرناک می‌‌شد؟ چه‌‌قدر احمق بودم که بیخیال دنبال کردن ماجرایش نمی‌‌شدم! اما تا آنجه رفتن و پا پس کشیدن درحالی که دیگر ذهنم حتی برای یک لحظه نمی‌‌توانست ایوان را از خودش دور کند، احمقانه‌‌ترین کار ممکن بود!

سعی کردم با تند تند فرو خوردن آب دهان، خودم را آرام کنم و حواسم روی موقعیت لحظه‌‌ی حال متمرکز باشد.

- باشه ایوان، استدلال آوردن رو کنار بذار! الان ما کجا داریم می‌‌ریم؟ اون جسد کجاست؟ باهاش چیکار کردی؟

توی کوچه‌‌ی خیلی باریکی پیچید که تعداد زیادی ساختمان زندان مانند با تک پنجره‌‌های تاریک قرار داشتند؛ شبیه به آپارتمان‌‌های چند ده واحده‌‌ای نهایتاً پنجاه یا شصت متری بودند.

ایوان از سرعتش کم کرد و جوابم را با استرس داد.

- بی‌‌فکر فقط برای خلاص شدن از شرش، توی پتو پیچیدمش و اون هیکل اون‌‌قدر سنگین رو با استرس از دیده شدن توی راه‌‌روهای پشتی و پله‌‌های اضطراری، تا چاه آبی که در بخش پشتی ساختمون بود، بردم و اون داخل انداختمش. خیلی قدیمیه و ساختمون رو روش ساختن! استفاده‌‌ای ازش نمی‌‌شه.

و انگار با یادآوری فشار روحی‌‌ای که آن لحظه‌ کشیده بود، نفس تندی گرفت.

- با وجود اون همه خبرنگار پشت در و همسایه‌‌های فضول، این کار سخت‌‌ترین کار توی تموم زندگیم بود! اون هم استفاده از راهروی پشتی و پله‌‌هایی به اون باریکی! حالا هم بعد از این‌‌که تو، توی رستوران اون حرف رو بهم زدی و تازه فهمیدم چه گندی زدم، اومدم این‌‌جا تا هر اثر به جا مونده‌‌ای توی خونه رو از بین ببرم. اگه یکی از کارتن‌ خواب‌‌های اون‌‌جا موضوع رو به پلیس خبر بده و چهره‌‌ی من رو به عنوان مظنون بازگو کنن یا هرچیزی که پای پلیس رو به ماجرا بکشه، نباید هیچ اثری توی خونه مونده باشه!

و در گوشه‌‌ی تاریکی از کوچه موتورش را نگه داشت و درحالی که درون سایه مانده بود، خواست که دیگر سکوت کنم. با چشمانش رو به رویش را می‌‌پایید که یک ساختمان بزرگ با خانه‌‌های همان شکل بود. در بی‌‌صدا ترین حالت ممکن پرسیدم:

- چیشده؟

به ساختمان اشاره کرد.

- توی اون ساختمون، خونه‌‌ی من قرار داره. طبقه‌‌ی سوم، پنجمین پنجره از سمت راست. خوبه که دیگه خبرنگاری دور و برش پرسه نمی‌‌زنه؛ اما... .

مکث کرد و چانه‌‌اش را بین انگشتانش گرفت.

- مطمئنم این‌‌که تو رو با خودم توی خونه ببرم و حتی یه چشم تو رو با من ببینه، بعد از فاجعه‌‌ی صبح، میشه خبر دست اول کل فرانسه!

لبم را به دندان گرفتم و سرم را پایین انداختم که دندان قروچه کرد.

- لابد تیترش این میشه که "ویلمسن مرموز، با دختر جوان خبرنگاری دیده شد!" بعد هم زیرش می‌‌نویسن این ماجرا ساختگی بوده تا خودش رو به شهرت برسونه و بتونه دستی به دریا بزنه! برای سابقه‌‌ی کاری تو هم خیلی بد میشه.
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #28
*_پارت بیست و شش_*


محکم به شونه‌‌اش زدم.

- بس کن! الان بگو چه جوری می‌‌خوایم بریم داخل پس؟ وقت کمه!

نگاهم کرد و آهی کشید.

- می‌‌تونی از پله‌‌های اضطراری قدیمی کنار ساختمون بیای؟ بلا استفاده شده و خیلی هم قدیمیه، مال وقتی بود که ساختمون قبلی اینجا بود، بعد که کوبیدنش و جدیده رو ساختن، اون پله ها مونده، از ساختمون یکم فاصله داره، ولی می‌‌تونیم از پنجره بریم داخل.

پوفی کشیدم و موهایم را کنار زدم.

- باشه بریم، فقط یادت باشه اگه سکته کنم تقصیرش گردن توعه.

نمی‌‌دانم ریز خندید یا من آن‌‌طور فکر کردم؛ ولی هرچه بود درحالی که کلاه بارانی‌‌ام را روی سرم مرتب می‌‌کرد تا چهره‌‌ام مشخص نباشد، موهایم را پشت گوشم داد و مرا به سمت دیوار کناری ساختمان کشید. یک ردیف طولانی از نرده‌‌های بسیار باریکی که پله‌‌های درب و داغان محسوب می‌‌شدند و حس می‌‌کردم هر لحظه فرو می‌‌ریزند، به چشم می‌‌خورد. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم درست پشت سر ایوان، گام بردارم. پایش را روی اولین نرده که گذاشت، عملاً بدنه‌‌ی فلزی دیواره‌‌اش، به شکل بدی صدای قیژ داد. محکم به کتش چنگ زدم و زمزمه کردم.

- مطمئنی امنه؟ باور کن به طبقه سوم نرسیده، سقوط می‌‌کنیم!

شاید از لحن لرزانم، خندید؛ اما دستم را نگاه داشت و با نگاه شیرینی زمزمه کرد.

- بهم اعتماد کن دختر کوچولو، مراقبتم.

با "ایش" بلندی که زیرلب گفتم، تمام حس و حال احساسی فضا را بهم ریختم و با دست، موهای فِرَش را بیشتر روی پیشانی‌‌اش کشیدم.

- باشه بچه کوچولو، تو خودت چهار سال از من کوچیک‌‌تری! بیشتر من باید مراقبت باشم.

بی‌‌مزه، ادایی در آورد و به آرامی، پله‌‌ها را بعد از مطمئن شدن از امن بودنشان، بالا رفت و من نیز پشتش جلو رفتم. جرئت نداشتم از بین نرده‌‌ها، زیر پایم را نگاه کنم و هر لحظه، به نظرم می‌‌آمد نزدیک است سقوط کنم.

بالا رفتنِ طاقت فرسا از آن همه پله‌‌ی فرسوده، قریب به ده دقیقه زمان برد و بالاخره، ایوان مقابل پنجره‌‌ی چفت نشده‌‌ی اتاق یک واحد، ایستاد و آرام، بازش کرد. تماماً اتاق، در تاریکی فرو رفته بود و چیزی مشخص نبود. بعد از اینکه ایوان، به سختی بدنش را از قسمت باز پنجره به داخل بُرد، مرا هم داخل کشید و پنجره را بست. نفس حبس شده‌‌ام را آزاد کردم و به گمان این‌‌که دیگر به اتاق خواب واحد ایوان رسیده‌‌ایم، لب باز کردم با صدای بلند چیزی بگویم که سردی دستانش، خیلی فرز دور دهانم پیچیده شدند. هین خفه‌‌ای کشیدم که صدای آرام ایوان با کمی حرص، کنار گوشم در آمد.

- هیس! اینجا که خونه‌‌ی من نیست!

و من، تازه متوجه دو مرد قوی هیکلی که در گوشه‌‌های اتاق به خواب رفته بودند، شدم؛ آن‌‌قدر همه‌‌جا تاریک بود که اگر ایوان اشاره نمی‌‌کرد، واقعاً نمی‌‌فهمیدم. لعنتی، مگر واحد را اشتباه آمده بودیم؟

با حرص و کمی هم ترس، گوش ایوان را کشیدم و لب زدم.

- توی واحد اشتباه آوردی من رو؟

بدون جواب دادن، گوشه‌‌ی بارانی‌‌ام را به سمت درب اتاق کشید تا پاورچین و آرام، از اتاق بیرون برویم. درحالی که نفس در سینه‌‌ام حبس شده بود و بر ایوان لعنت می‌‌فرستادم، گیج از این‌‌که اگر واحد را اشتباه آمده، چرا از پنجره بیرون بر نمی‌‌گردد، همراهش تا هال رفتم و بالاخره نفسم را آزاد کردم.

به ایوانی که کورکورانه دنبال درب خروجی واحد می‌‌گشت و مراقب بود در آن شلختگی به چیزی نخورد که صدا دهد، نگاه کردم و درحال غر زدن، پشتش رفتم.

- هی، جواب من رو بده!

آرام به پیشانی‌‌ام، با انگشت اشاره‌‌اش ضربه‌‌ای زد تا صدایم را پایین بیاورم و بعد دست روی بینی‌‌اش گذاشت.

- هیش لعنتی! این دوتا نره غول اگه بیدار بشن و ببینن من و تو توی خونه‌‌شونیم، دهنمون سرویسه!

- پس لااقل بگو اینجا چه غلطی می‌‌کنیم؟

بالاخره، ایوان درب را پیدا کرد و با باز کردنش، سریع مرا بیرون هُل داد و خودش هم آمده، بدون در آوردن صدای لولای قدیمی در، آن را بست و عمیق نفس گرفت.

- آخ خدا، تو عمرم هیچ‌‌وقت انقدر مخفی کاری نکرده بودم!
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #29
*_پارت بیست و هفت_*


با جیغ، موهایش را کشیدم.

- کلافه‌‌ام کردی بشر! میگم چرا سر از خونه‌‌ی یکی دیگه در آوردیم؟

به سمت درب واحدی که کنار واحد همان دو نره غول قرار داشت، رفت و با خونسردی، کلید انداخت.

- چون واحد من، پنجره‌‌ای به سمت پله‌‌های اضطراری قدیمی نداره و برای رسیدن بهش، باید از داخل خونه‌‌ی اون دو نفر رد می‌‌شدیم.

گیج، دهانم باز ماند و نگاهش کردم.

- صبر کن... یعنی تو از اول می‌‌دونستی باید از وسط خونه‌‌ی یکی دیگه رد بشیم؟

نیشخند شیطنت باری زد.

- آره! ولی قطعاً اگه از اول بهت می‌‌گفتم، قبول نمی‌‌کردی.

خدایا، این بشر احمق را از جلوی چشمانم محو کن!

با غیض برایش خط و نشان کشیدم که خنده‌‌اش را خورد و به داخل خانه‌‌اش اشاره کرد.

- محقره، ولی بفرما تو. توی راهرو خیلی بد میشه اگه یکی ببینتت!

چشم غره‌‌ای برایش رفتم و پا به داخل گذاشتم. پشت سرم آمد و درب را بست. احساس می‌‌کردم دوباره آن تشویش و نگرانی چندی قبل که در مسیر رستوران تا خانه ایوان داشتیم و از بابت یک مرگ بود، دوباره به وجودمان آمده.

با فشار دست ایوان روی پریز برق، لامپ‌‌های کم نور خانه روشن شدند و من بالاخره توانستم واضح، همه‌‌جا را ببینم. راهروی باریکی از جلوی در تا هال کشیده شده بود که مربعی شکل بود و در یک سمتش، درب بالکن قرار داشت و در سمتی دیگر، درب کوچک‌‌تری که به اتاق خواب منتهی میشد. در سومین گوشه‌‌اش هم، اُپن و ورودی آشپزخانه‌‌ی نقلی بود. درکل، خانه‌‌ای بسیار کوچک و جمع و جور، کهنه و قدیمی که برای یک نفر کافی بود؛ اما ارزان قیمت بودنش را خوب نشان می‌‌داد.

به نظر می‌‌آمد این اواخر، خانه به شکلی سرسری توسط کسی مرتب شده. ایوان، آهی کشید و دست به دیوار زد.

- خیلی واضحه با عجله مرتبش کردم.

دست به کمر زدم.

- می‌‌تونیم باهم مرتبش کنیم و روی هر چیزی که ممکنه مدرکی باشه و اثرانگشتی مونده باشه رو، تمیز کنیم.

- آره... می‌‌خوای کمک کنی؟

لبخندی زدم.

- آره، چرا که نه! از کجا شروع کنیم؟

به اتاق اشاره کرد.

- فکر کنم از اونجا باید شروع کنیم. چون صد در صد آثار جرم اونجا، بیشتره.

- ایوان!

سرش، به سمتم چرخید و حس کردم کمی هول شد.

- بله؟

- انقدر نگو جرم؛ هنوز هم احتمالش هست که جرم نبوده باشه!

از ملایمتم، لبخند محوی زد و جلوتر از من، بی‌‌بیان هیچ حرفی، سمت درب اتاق روانه شد. پشت سرش داخل شدم و نگاهی به دور تا دور اتاق، انداختم. همه چیز طبیعی به نظر می‌‌آمد، جز طناب زخیمی که زیر تخت پنهان شده بود و لبه‌‌اش، از آن زیر بیرون زده بود. خم شدم و طناب را بیرون کشیدم.

- اول باید از شر این خلاص...

ناگهان، با آمدن چیزی در نگاهم، حرفم نصفه ماند و زل زدم به دوربین مداربسته‌‌ی کوچکی که گوشه‌‌ی اتاق بود. ایوان با دیدن سکوتم، کمی تکانم داد.

- هی آرا!

- اینجا دوربین داره؟

انگار که خود ایوان هم تازه یادش آمده باشد، با دست به پیشانی‌‌اش کوبید و لعنتی زیر لب گفت.

- آره، یه سیستم مداربسته قدیمی داره که توی اتاق‌‌ها نصب شده و بخش بزرگی از هال رو هم پوشش میده. اصلاً یادم نبود!

موهایم را از روی چشمانم کنار زدم و هیجان زده و کمی مضطرب، صدایم را بالاتر بردم.

- خب! اگه چنین چیزی باشه، یعنی هر اتفاقی که توی اون ساعت رخ داده و تو چون توی حالت طبیعی خودت نبودی و به خاطر نمیاری، توسط این دوربین ضبط شده و با دیدن دوباره‌‌ی فیلم توی اون زمان، میشه فهمید اصل قضیه چی بوده ایوان!

زمزمه ایوان، وجه دیگر ماجرا را هم، نشانم داد.

- و اگه واقعاً اونطور باشه که من حدس زدم، یه مدرک بزرگ از جنایتی که کردم، هست!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #30
*_پارت بیست و هشت_*


تنم یخ بست. درحالی که انگشتانم بی‌‌حس شده بودند، دستانم را مشت کردم و پرسیدم:

- فیلم ضبط شده‌‌ی این دوربین‌‌ها کجاست؟

انگار که ضعف کرده بود، کمی به دیوار تکیه زد و با کف دستانش، پیشانی‌‌اش را مالید.

- توی اتاق نگهبانی ساختمونه. یه نگهبان پیر و خرفت اونجا پشت دوربین‌‌هاست که معمولاً داره فوتبال می‌‌بینه و اصلاً درک نمی‌‌کنم چرا موظفیم ماهانه بهش یه پولی بدیم!

دستم را در هوا تکان دادم.

- خیلی خوب! باید بریم به اتاق نگهبان.

- چی؟

اخم کردم.

- واضح نیست؟ باید برای مطمئن شدن از این‌‌که واقعاً چه اتفاقی افتاده، به اتاق نگهبانی بریم و فیلم ضبط شده‌‌ی اون ساعت رو ببینیم!

ایوان، آرام کنار دیوار سُر خورد و صورتش، بی‌‌حس شد.

- ن... نه!

گیج و متعجب، سعی کردم تحلیل کنم.

- چی نه؟ مگه نمی‌‌خوای حقیقت رو بفهمی؟

و ناگهان برایم روشن شد که البته حق هم دارد از فهمیدن حقیقت فرار کند. هرچند خود او بود که بیشتر از من، اصرار داشت قتلی به دست خودش صورت گرفته؛ اما امیدواری کمی هم به ناراست بودنش داشت و حال، جرئت مواجه شدن با اصل قضیه را نداشت. می‌‌ترسید حدسش، صد در صد درست باشد!

چند قدم جلو رفتم و کنارش، روی زانوانم خم شدم.

- ایوان، وقت کمه! به هرحال باید با این‌‌که واقعاً چی شده، رو به رو بشی! پس بلند شو تا بریم... .

دستم را کشید و حرفم، نصفه ماند.

- قبول، ولی وارد شدن به اتاق نگهبانی به این راحتی‌‌ها نیست! اون یه پیر خرفته که از توی اتاقک دوربین‌‌ها جم نمی‌‌خوره و شاید که هیچ توجهی به اتفاقات پشت دوربین‌‌ها نداره؛ اما به هیچ وجه هم دنبال کردن سریال‌‌ها و مسابقات مزخرف تلویزیون قراضه‌‌اش رو برای یک ثانیه بیرون اومدن از اون تو، رها نمی‌‌کنه! چطوری می‌‌خوای جلوی چشمش بری داخل و دوربین‌‌ها رو بگردی تا فیلم همون لحظه رو پیدا کنی؟

فورا، بلند شدم و ایستادم که به طبعیت از من، ایوان هم برخاست. دستی به فکم کشیدم و فکر کردم.

- باید به یه نحوی از توی اون اتاقک بیرون بکشیمش...

- چه طوری؟

- ببین! یکی از ماها باید به یه شکلی از اونجا بیرون بیارتش و سرش رو گرم کنه تا اون یکی، سیستم رو برای پیدا کردن فیلم اصلی بگرده...

ایوان، با آه حرصی‌‌ای، حرفم را قطع کرد.

- باشه، آفرین، ایده خوبیه! اما یه نکته اینکه تو نباید دیده بشی و دوماً، من از سیستم سر در نمیارم! و سوماً، خانم باهوش! ایده اینکه چه جور از اتاقک خارجش کنیم مهم‌‌تر از چیدن نقشه ست!

جلوی خنده‌‌ام را گرفتم و موهایم را از روی چشمانم کنار زدم.

- آروم باش دیوونه!

و سعی کردم کمی منطقی، پیشنهاد بدهم.

- خوب، در درجه اول، می‌‌تونی به بهونه‌‌ی این‌‌که می‌‌خوای باهاش حرف بزنی، بیرون بکشیش و برای ده یا پونزده دقیقه، سرش رو با حرف‌‌های بیخود گرم کنی تا من از پشت سرش برم داخل و فیلم دوربین رو پیدا کنم...

با ترشرویی، سخنم را برید.

- راه نداره، از من متنفره چون خیلی باهاش بد تا کردم.

پوکر نگاهش کردم و سرم را خاراندم.

- خوب، این کنسله! در بهترین حالت دیگه، می‌‌تونیم با یه ترفندی بکشیمش یه جایی که سرش گرم شه... مثلا یه سر و صدای جلب کننده یه نقطه‌‌ی پرت و دور از ساختمون ایجاد کنیم تا بره و ببینه داستان از چه قراره، تو این فرصت ما هم فیلم دوربین رو بررسی کنیم.

- باشه ولی با چی می‌‌خوای توجهش رو جلب کنی؟

خسته، نفسی گرفتم و نگاهم را دور اتاق چرخاندم. چه چیزی می‌‌توانست هم آن‌‌قدر بزرگ یا پر سر و صدا باشد که توجه نگهبان را از توی دوربین یا از روی صدا به خودش جلب کند و هم برایمان زمان طولانی بخرد؟

ناگهان، چشمم به آب پاش نصب شده روی سقف افتاد که در زمان احساس دمای بالای اتاق ناشی از آتش سوزی، برای آب پاشی فعال می‌‌شدند و با حالتی هیجانی لب زدم.

- آتیش!

- چی؟

صدایم ناگهان، خیلی بلند شد.

- آتیش! بهترین راهه!

- وایسا وایسا! یعنی چی؟ می‌‌خوای کجا رو آتیش بزنی؟
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
213

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین