. . .

در دست اقدام رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
نام رمان: سیاهی شب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ترسناک
ناظر: @ansel

خلاصه ...
نمی‌دانم کجا هستم. سال‌هاست میان آدم هایی که با آن‌ها زندگی کردم غریبه‌ام؛ اما آن‌ها مرا ندیدند، نشنیدند...
میان گرگانی که در ظاهر دوست بودند، رها شدم اما قصد جانم را کردند. گم شدم در این هیاهو، من گم شده‌ام در میان تاریکی...
 
آخرین ویرایش:

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #71
پارت شصت نهم

سمتش قدم برمیدارم ونگاهمو به چشم هاش میدم .بانگاهم انگار حرف دلمو می فهمه که میگه _نگران نباش زود برمی گردم فوقش دو روز پس چرا این همه نگرانی قرار نیست که اتفاقی بیفته و قول میدم که زیاد منتظرت نذارم ؛با این حرفش. میگم اگر قول بدی برگردی وهمه چیز تموم بشه بهت میگم چرا از خانه فرار کردم بهت میگم که در مورد من فکرهای بی مورد نکنی .با این حرفم چشم هاشو می‌بنده میگه شرمنده ام نکن چون منم همچین تو زندگیم پاک نبودم اشتباهات زیادی داشتم خیلی زیاد با این حرفش لبخندی میزنم که قدمی جلو میاد و حالا فاصله ای بینمون نبود و من خیره به چشم هاش بودم ؛که سرشو جلو میاره و زخم رویی صورتم می ب×و×س×ه با اینکارش شوکه نگاهش می کنم که میگه _هرکاری می کنم نمی تونم به نبودنت فکر کنم الانم لازم نیست چیزی بگی فقط
می‌خوام مراقب خودت باشی وبعد میگه خداحافظ) .وبعد به سمت در میره وبعد از بیرون رفتنش منم که ازفکر بیرون میام چرا نتونستم درمقابل حرف هاش چیزی بگم. ویا عکس العملی نشون بدم و برعکس خوشحال بودم شاید حماقت بود اما من این حماقت رو دوست داشتم ....
یک روز بود که حامی نبود ودراین یک روز در کمال تعجب خانه امن بودواتفاق خاصی نیفتاده بود و من بابت این موضوع خوشحال بودم : تویی پذیرایی نشسته بودم که صدایی از اتاق شنیدم با شنیدن صدااز اتاق کمی ترسیدم .وسعی کردم بی توجه باشم به صدا و.خودمو به بی‌خیالی بزنم که اینبار صدای شخصی از تویی اتاق شنیدم که سالها بود اون صدارو نشنیده بودم وهمون قدر که دلتنگ اون صدا بودم همون قدر هم متنفر بودم از شنیدن صداش ؛دوباره همون صدا آمد که گفت (رها جان مادر بیا اینجا کارت دارم )با شنیدن دوباره صداش ناخوداگاه بلند شدم وسمت اتاق قدم برداشتم هرچقدر جلو می رفتم صدای همهمه.
بلند شد که می گفت بیا بیا بیا....
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #72
پارت هفتاده
با شنیدن صدا قدم هامو بلند تر برداشتم و حالا روبروی در اتاق بودم .دستمو سمت دستگیره در بردم واونو پایین کشیدم ودرو باز کردم .وقتی در باز شد مادرمو دیدم که رویی تخت نشست بود وتویی دستش موهایی بلند بود که داشت نوازششون میکرد ؛با دیدنش صداش زدم _مامان با شنیدن صدام سمتم برگشت که با دیدنش دلم لرزید اون صورتش سوخته بود با دیدنش گفتم _چی شده چرا صورتت سوخته با این حرفم لبخندی زد گفت _بیا جلو مادر بیا تا برات بگم چرا اونجا ایستادی ؛با این حرفش قدمی عقب رفتم که در اتاق بسته شد با بسته شدن در مادرم گفت .بیا جلوتر بیا دلم برات تنگ شده.اما من مادری نمی دیدم ولی ناچاره جلو رفتم وروبروش ایستادم ؛که دستمو کشید که روی تخت کنار خودش افتادم حالا که نزدیک شده بودم می تونستم تیکه مویی که دستش هست رو واضح ببینم .اون یه تیکه های موی که با طناب بسته شد بودن.با دیدن اون موها روبهش گفتم اینا چیه دستت _؟نگاهی بهم کرد و لبخندزد با لبخند زدنش تموم دندون هاش به نمایش گذاشت شده .نگاهی ترسیده بهش انداختم که گفت_اینا موهای یه دختر که خودش مرده اما چون موهاش قشنگ بود نمی خواست که زیر خاک دفع بشه برای همین اونو تویی این خانه گذاشتیم وبعد این حرفش قهقهه زد با شنیدن این حرف فهمیدم این فرد هرکس هست مادرم نیست وچیزی که دارم می بینم توهم نیست.کمی عقب میرم میگم بگو چرا صورت خودت سوخته ؟با این حرفم سرشو جلو میاره باصدایی بلند میگه تقصیر تو بخاطر نفرت تو که صورتم داره می سوزه لعنتی بعداز. این حرفش جیغی کشید که صورتش تمام خونی شده با اینکار بلند شدم وسمت در اتاق رفتم ولی در قفل بود .دستی روی شانه ام گذاشت شد که به عقب برگشتم وحالا فردی می دیدم که اونشب به صورتم چنگ انداخت بود با دیدنش .زبونم بنده آمد واون با دیدن این حالم سرشو جلو آورده گفت .بیا باهم بازی کنیم ...
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #73
پارت هفتاد یک

با این حرفش عقب رفتم که این حرکت عصبیش کرد که چشم هاش قرمز تر شده وسرشو کج کرده گفت .بیابازی کنیم ؛با این حرفش ترسیده سر تکون دادم که اون خندید به زیر تخت اشاره کرد گفت _برو بیارش برو .با این حرفش ترسیده سمت تخت رفتم و دستمو زیر تخت بردم وچیزی که زیر تخت بود رو بیرون آوردم با دیدن چیزی که می دیدیم جیغ زدم و به جنین خونی که دستم بود نگاه کردم !وشروع به جیغ زدن کردم با این کارم اطرافم تیره تاره شد وچشم هام بسته شد....
با سر درد بدی بیدار شدم و خودم رو توی اتاق دیدم ترسیده به اطراف نگاه کردم ولی اثری از چیزهای که دیده بودم نبود .با سختی از زمین بلند شدم ؛و به سمت بیرون رفتم داخل پذیرایی که شدم به ساعت نگاهی انداختم (نه شب )بود نفسمو بیرون فرستادم وسمت آشپزخانه رفتم تا چیزی بخورم ....
بعد از خوردن شام ظرف هارو شستم و به بیرون رفتم دلم هوایی تازه می خواست؛بیرون که رفتم رویی پله ها نشستم و به آسمون نگاه کردم حالم خوب نبود سردرگم بودم وفکرم درگیر یک چیز بود گذشته.یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟!که من باید تاوان پس میدادم تاوان گذشته ای که هیچ نقشی در آن نداشتم .همین طور که در فکر بودم به این فکر کردم شاید( نازنین) بداند چه اتفاقی افتاده است هرچه بود خواهر پدرم بود واو با پدرم از هم صمیمی تر بود پس شاید چیزهای می دانست که بقیه نمی دانستند با این فکر تصمیم گرفتم فردا با او تماس بگیرم؛شاید می تونستم چیزی بفهمم!با این فکر بلند میشم وسمت خانه میرم وارد که میشم نگاهی به ساعت می اندازم ساعت( یازده) بود یعنی دو ساعت بیرون بودم سری تکون میدم وبعد از خاموش کردن برق ها دراز می کشم و چشم هامو می بندازم وبه خواب میرم ......
حس می کنم کسی تکونم میده وبا تکون دادناش از خواب بیدار میشم وبه اطراف نگاهی می کنم خومودمو تویی یه خیابون می بینم به اطراف نگاه می کنم و متوجه جمعیتی میشم که جمع شدن ؛سمت جمعیت شروع به رفتن می کنم و به جلو میرم که حامی می بینم دستاش خونی بود وبالای یه جسم خونی نشست بود با دیدنش تویی اون وضعیت خواستم جلو برم اما تمام تصاویر محو شد..
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
40
بازدیدها
370
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
169
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 7)

بالا پایین