پارت پنجاه نهم
که حامی جلو آمد گفت نترس رها من فقط کمی عصبیم از خودم از همه ومی خوام کمی آروم باشم. وبخاطر این نمی خوام که تورو اذیت کنم؛الان هم استراحت کن من میرم داخل حیاط باید کمی توی هوایی آزاد باشم با این حرفش بغض کردم وسری تکون دادم که از جلوم گذشت وعصبی بیرون رفت .با رفتنش خودم هم زمین نشستم وبه حرف هایی آوا فکر کردم منظورش از اون حرفا چی بود اصلا این مو ضوع چه ربطی به( پدرم )داشت با این حرف آوا یاد حرف هایی.خاله زهرا هم افتادم وبدتر از قبل بهم ریختم حالم خوش نبود وحالا با حرف های بیهوده آوا بدتر هم شدم نفسمو بیرون فرستادم و به این فکر کردم می تونم همه چیز درست کنم آره می تونم با این فکر لبخندی روی لبم آمد باید خودم آروم میکردم چون جز خودم کسی اینکارو بلد نبود ؛اما حامی هم بلد بود چطور آرومم کنه با فکر به حامی لبخندی زدم و به این فکر کردم که چرا باید وجود حامی این قدر بهم آرامش بده .با این فکر ها افکارم بهم ریخت و کلافه شدم من نباید به این مسائل فکر می کردم من فقط بخاطر تنهایی ترس بود که به حامی پناه آورد بودم .پس نباید خودمو درگیر می کردم آره درستش هم همین بود ..پس تصمیم گرفتم برم حیاط وبا حامی کمی حرف بزنم بلند شدم وسمت حیاط رفتم . وقتی بیرون رفتم حامی دیدم که داشت توی حیاط قدم میزد و انگار داشت باخودش حرف می زد ؟
سمتش رفتم وصداش زدم که برگشت سمتم با دیدنش نگران شدم ؛چشم های حامی قرمز شده بود وداشت سیگار می کشید با دیدنش تویی اون وضع دلم یه جوری شده وبا دلشوره سمتش رفتم. وگفتم چیزی شده حامی چرا این طوری بهم ریختی نکنه بخاطره حرف های آواست ؟من نمی خوام خودتو بخاطرش ناراحت کنی الآنم بیا بریم داخل با این حرفم چیزی نگفت و فقط خیره نگام کرد .نفس امو کلافه بیرون فرستادم و نزدیک تر شدم می خواستم آرومش کنم دستمو سمت دستش بردم تا دستاشو بگیرم که عقب رفت .