. . .

در دست اقدام رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
نام رمان: سیاهی شب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ترسناک
ناظر: @ansel

خلاصه ...
نمی‌دانم کجا هستم. سال‌هاست میان آدم هایی که با آن‌ها زندگی کردم غریبه‌ام؛ اما آن‌ها مرا ندیدند، نشنیدند...
میان گرگانی که در ظاهر دوست بودند، رها شدم اما قصد جانم را کردند. گم شدم در این هیاهو، من گم شده‌ام در میان تاریکی...
 
آخرین ویرایش:

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #61
پارت پنجاه نهم
که حامی جلو آمد گفت نترس رها من فقط کمی عصبیم از خودم از همه ومی خوام کمی آروم باشم. وبخاطر این نمی خوام که تورو اذیت کنم؛الان هم استراحت کن من میرم داخل حیاط باید کمی توی هوایی آزاد باشم با این حرفش بغض کردم وسری تکون دادم که از جلوم گذشت وعصبی بیرون رفت .با رفتنش خودم هم زمین نشستم وبه حرف هایی آوا فکر کردم منظورش از اون حرفا چی بود اصلا این مو ضوع چه ربطی به( پدرم )داشت با این حرف آوا یاد حرف هایی.خاله زهرا هم افتادم وبدتر از قبل بهم ریختم حالم خوش نبود وحالا با حرف های بیهوده آوا بدتر هم شدم ‌نفسمو بیرون فرستادم و به این فکر کردم می تونم همه چیز درست کنم آره می تونم با این فکر لبخندی روی لبم آمد باید خودم آروم میکردم چون جز خودم کسی اینکارو بلد نبود ؛اما حامی هم بلد بود چطور آرومم کنه با فکر به حامی لبخندی زدم و به این فکر کردم که چرا باید وجود حامی این قدر بهم آرامش بده .با این فکر ها افکارم بهم ریخت و کلافه شدم من نباید به این مسائل فکر می کردم من فقط بخاطر تنهایی ترس بود که به حامی پناه آورد بودم .پس نباید خودمو درگیر می کردم آره درستش هم همین بود ..پس تصمیم گرفتم برم حیاط وبا حامی کمی حرف بزنم بلند شدم وسمت حیاط رفتم . وقتی بیرون رفتم حامی دیدم که داشت توی حیاط قدم میزد و انگار داشت باخودش حرف می زد ؟
سمتش رفتم وصداش زدم که برگشت سمتم با دیدنش نگران شدم ؛چشم های حامی قرمز شده بود وداشت سیگار می کشید با دیدنش تویی اون وضع دلم یه جوری شده وبا دلشوره سمتش رفتم. وگفتم چیزی شده حامی چرا این طوری بهم ریختی نکنه بخاطره حرف های آواست ؟من نمی خوام خودتو بخاطرش ناراحت کنی الآنم بیا بریم داخل با این حرفم چیزی نگفت و فقط خیره نگام کرد .نفس امو کلافه بیرون فرستادم و نزدیک تر شدم می خواستم آرومش کنم دستمو سمت دستش بردم تا دستاشو بگیرم که عقب رفت .
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #62
پارت شصتم
با این حرکتش شوکه نگاهش کردم گفتم .چرا این طوری می کنی حامی اتفاقی افتاده فقط می خوام آروم باشی من نمی خوام تورو توی این حال ببینم .حرفمو قطع کرده عصبی گفت _من هم نمی خوام زیاد به هم نزدیک بشیم من تو مجبوری اینجا هستیم وقرارنیست تا همیشه باهم باشیم پس نمی خوام که نگرانم بشی یعنی لازم نیست و دلیلی نداره ؛با این حرفش شوکه گفتم نمی فهمم معنی حرفاتو من تو دوستیم اینو خودت گفتی نکنه بخاطر حرفایی آوا ست بخاطر این که گفت من دختر فراریم آره ؟با این حرفم پوزخندی زد عصبی گفت =فکر کن بخاطر همین چرا توضیح نمیدی بهم ها چرا داری منو میون افکارم غرق می کنی .با این حرفش بغض کرده نگاش کردم زبونم بنده آمد بود نمی دونستم باید چی جوابشو بدم بیشتر بخاطره حرف هاش بود که حس بدی گرفت بودم .وقتی سکوتم دید سری تکون داد از کنارم گذشت بعد چند لحظه صدای بست شدن در خانه آمد اون من رو تنها گذاشت بدون این که بفهم باحرفاش چقدر دلم رو شکسته ؛ بغض ام شکست واشک هام جاری شده.حالم خوب نبود من فکر می کردم حامی تویی این روزا پشت من و حالمو درک می کنه اما با حرف هاش کل تصورم بهم ریخت . وبهم یاد آوره شد هیچ کس پشتم نیست هیچ کس نیست تا درکم کن ومن در تاریکی فرو رفتم .وشکست ام دوباره از سمت آدم های اطرافم .اونایی که بهشون ایمان داشتم .
حدود نیم ساعتی بیرون ایستادم وبعد سمت داخل رفتم وارد خانه که شدم .چشمم به حامی خورده خوابیده بوده .با دیدنش تویی اون وضع به حال خودم پوزخندی زدم اون باعث شده بود من اشک بریزم و خودش باخیال راحت خوابیده بود. من هم گوشه ای دراز کشیدم وچشم هامو بستم سعی کردم بخوابم .کم کم چشم هام گرم شد و به خواب رفتم
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #63
پارت شصت یکم
با صدای خرناسه ای کنار گوشم
چشم هامو باز کردم که حامی بالایی سرم دیدم حامی با چشم هایی قرمز بالایی سرم بود ویک چاقو هم دستش بود؛صداش زدم که توجه ای نکرد وسرشو نزدیک سرم آورد با نزدیک شدن سرش متوجه شدم چاقویی دستش خونی با دیدن این صحنه چشم هامو بستم وشروع به جیغ زدن کردم .که صدایی حامی شنیدم که صدام می کرد می گفت :چیزی شده رها چرا جیغ میزنی چیز وحشتناکی دیدی چشم هامو باز کردم و به حامی که کنارم بود نگاه کردم ولی نه چشم هاش قرمز بود ونه چاقویی دستش .اما با این حال ازش ترسیدم .کمی خودمو عقب کشیدم گفتم برو عقب به من نزدیک نشو با این حرفم خیره نگام کرد که اینبار جیغ زدم برو عقب با این حرفم =سری تکون داد واز جاش بلند شد وبیرون رفت با رفتنش نفس عمیقی کشیدم . من حالا کنار حامی هم می ترسیدم واون آرامش ازش نمی گرفتم .اون می خواست من بکشه یعنی واقعا خودش بود یا توهم بود ؟ کلافه بلند شدم با این وضع پیش آمده خواب به من حرام شده بود .برق پذیرایی روشن کردم وسمت تلفنم رفتم تا ساعت نگاه کنم .ساعت پنج بود خواستم بیرون برم که متوجه تلفن حامی شدم جایی که خوابیده بود خواستم بی تفاوت از کنارش بگذرم برم اما اگر نگاهی بهش می انداختم مشکلی نداشت داشت؟دوست داشتم ببینم ولی دلیل این کارو نمی دونستم .چون من آدم فضولی نبودم وتا حالا برام مهم نبود که در مورد دیگران چیزی بفهمم اما الان می خواستم تلفن حامی ببینم پس بدون فکر سمت تلفنش رفتم واون برداشتم نگاهی بهش انداختم ودر کمال تعجب دیدم که رمز نداره .واین برایی من خیلی خوب بوده
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #64
پارت شصت دوم
وارد تلفنش شدم می خواستم وارد پیام ها بشم .وقتی که وارده پیام ها شدم دیدم آخرین نفری که بهش پیام داده (.آوا ست )وچیزی که متعجب ام می کرد اون قلب شکسته کنار اسم آوا بود؛وارد چت اشون شدم و نگاهی به آخرین پیام انداختم که از طرف آوا بود که نوشته بود (چرا قطع کردی تلفن ؟می دونم منو نبخشیدی اما بنظرت حق اینو ندارم که بهت توضیح بدم )با دیدن این پیام خواستم قبلی هارو بخونم که صدایی حامی از پشت سرم شنیدم ‌. پس تمام سر صدا هات بخاطره این بود که من بیرون برم تو سرک بکشی تویی تلفنم ؟آره خب اگر همین کارو می خواستی انجام بدی می گفتی تا خودم برات بازش کنم تا راحت کارتو انجام بدی ؛با این حرفش بلند شدم وتلفنش سمتش گرفتم واقعا هیچ توضیحی نداشتم وبابت کارم شرمنده بودم وحتی رویی اینو نداشتم تا معذرت خواهی کنم .وقتی سکوتم دید تلفن ازم گرفت گفت _می دونی هیچ وقت نباید تلاش کنی که خودتو به یه نفر ثابت کنی چون همیشه باعث میشه آدما بد برداشت کنن مثل الان تو اگر سوالی داشتی می گفتی تا جوابتو بدم اگر هم به تو مربوط نبود بهت می گفتم .
و الان هم می خوام که زودتر از اینجا برم و این مسئله حل بشه ؛بعد از تموم شدن حرفاش نگاهی بهش کردم گفتم من چیزایی می‌دونم که تو نمی دونی چیزای می بینم که تو نمی بینی ؟الانم برو از اینجا برو به زندگی خودت برس من ازت نمی خوام که بمونی .وبا خیال راحت می تونی بری می دونم که وظیفه ای در قبال من نداری ومی تونی راحت بری چون ما هیچ نسبتی باهم نداریم وبرای همین توام هیچ مسوئلیتی نداری : باتموم شدن حرفم خنده ای کرد گفت _می دونم من فقط بخاطر عذاب وجدانی که ممکن بعد از رفتن از اینجا بگیرم اینجارو ترک نمی کنم مگر نه تو هیچ ربطی به من نداری .با زدن این حرفش قلبم شکست وحس بد بود که کل روحم در برگرفت وحالا حس نا امیدی بیشتری داشتم و دوست داشتم تسلیم بشم
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #65
پارت شصت سوم
حس فرو ریختگی داشتم چون من یه جور دیگه روی حامی حساب باز کرد بودم .از به نوع دیگ بود حمایت هاش اشک تویی چشم هام حلقه زد اما اون بی توجه تلفنش از دستم گرفت وبا یه پوزخند سمت بیرون رفت ومنو تنها گذاشت وقتی بیرون رفت اجازه دادم اشک هام بریزه می خواستم آروم بشم ؛اما به خودم قول دادم بعد از این گریه قوی بشم وبه هیچ کس تکیه نکنم به خودم قول میدم .
تا ظهر تویی خانه بودم وحامی هم نبود ولی سعی می کردم به رویی خودم نیارم چون جز بیخیالی کاری از دستم برنمیاد آهی می کشم و بلند میشم می خواستم بیرون برم تا کمی حال هوام عوض شه .وارد حیاط که میشم لبخندی میزنم و شروع به قدم زدن می کنم و به این فکر می کنم آخر این بازی قرار چه اتفاقی بیفته یا اصلا چه اتفاقی در گذشته افتاده ؟چرا باید این اتفاق ها به پدرم مربوط باشه !با این سوال ذهنم درگیر میشه و اتفاق های که برام افتاده تویی ذهنم نقش می بنده .از همون روز اول اما هرچه که فکر می کنم بیشتر سردرگم میشم سعی می کنم اتفاقات رو کنار هم بچینم تا به نتیجه برسم اما تنها چیزی که در آخر در ذهنم نقشه می بنده صدای گریه بچه است .
حدود نیم ساعتی بود که توی حیاط بودم که صدای باز شدن در حیاط آمد نگاهی به در انداختم که حامی وارد شده با آمدنش نگاه ازش گرفتم وسمت خانه رفتم وقتی وارده خانه شدم تصمیم گرفتم اول یه چیزی بخورم وبعد به خانه خاله زهرا برم همین طور که خودش خواست باید بیشتر در مورد اتفاقات بهم توضیح میداد .سمت آشپزخانه رفتم تا چیزی برای خوردن درست کنم اما هرچقدر نگاه کردم چیز زیادی نداشتم. وباید امروز خرید می کردم البته اگر پولی برام باقی مونده باشه
 
آخرین ویرایش:

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #66
پارت شصت چهارم
تویی این مدت تمام پولی که داشتم خارج کردم. وحالا مونده بودم باید چکار کنم نفسمو بیرون فرستادم واز آشپزخانه بیرون آمدم وسمت اتاق رفتم بعد از این که لباس مناسب پوشیدم بیرون آمدم ؛باید به خانه ساره می رفتم باید در مورد خیلی از اتفاقات ها حرف می زدم‌.داخل حیاط که شدم .همون لحظه حامی هم از بیرون آمد با دیدنم ایستاده وخیره نگاهم کرد که بی توجه به نگاهش به سمت در حرکت کردم ؛اما حامی همونجا ایستاده بود و نگاهم می کرد وقتی به در حیاط رسیدم روبه حامی گفتم _میشه بری کنار می خوام رد بشم با این حرفم گفت :کجا قرار بری نگاهی بهش کردم گفتم ؛دلیلی نداره که بخوام به تو توضیح بدم .با این حرفم کلافه گفت _ باشه تو راست میگی اما اگر قرار به خانه همسایه بری تا در مورد اتفاقات این خانه باهاش صحبت کنی منم باید بیام چون حق دارم که بفهمم با چه چیزی سرکار داریم .با این حرفش سری تکون دادم گفتم باشه بیرون منتظر می مونم تا بیای. سری تکون داد سمت خانه رفت بهش نگاه کردم که متوجه خرید های که کرده بود شدم پوزخندی زدم و به این فکر کردم که چقدر با حرفاش خودش از دید من بد کرده وارزش خودش رو برام پایین آورده.‌)چند دقیقه ای بیرون منتظرش بودم که بالاخره آمد بهش نگاه کردم که دیدم لباس هاشو عوض کرد با آمدنش جلوتر ازش راه رفتم که اون هم پشت سرم آمد وقتی رسیدیم شروع به در زدن کردم .که صدای ساره آمد که گفت الان میام چند لحظه بعد ساره در حیاط رو باز کرد ؛وبا دیدن ما لبخندی زد وبعداز احوال پرسی کنار رفت ومارو دعوت به خانه کرده تشکری کردیم ووارد حیاط شدیم که ساره جلوتر رفت تا به مادرش بگه که ما آمدیم....
بیست دقیقه ای بود که نشست بودیم اما انگار قصد حرف زدن نداشتن که خودم شروع به صحبت کردم .
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #67
پارت شصت پنجم
راستش به خاطر موضوع دیروز اینجا آمدم و در مورد حرف های که زدید می خواستم بیشتر بدونم .با این حرفم نگاهی به من وحامی انداخت وبعد روبه ساره گفت _دخترم میشه بری بیرون که من راحت تر صحبت کنم با این حرفش ساره باشه ای گفت و بعد بلند شد وسمت بیرون رفت بعد از رفتنش خاله زهرا نفسشو رها کرد شروع به حرف زدن کرد=همین که قبلاً گفتم مضردم این روستا سال های خیلی دور با اجنه ها زندگی کردن روابط خوبی هم داشتن اما چیزی که قضیه رو برعکس کرد واونارو دشمن هم کرد این بود که یکی از جن ها یکی از مردم روستا رو کشته برای همین هر دو گروه تصمیم به جدایی گرفتن آنا قبلش یه عهد نامه نوشتن که باید همه باید بهش عمل می کردن واون عهد نامه این بود که هیچ کس حق ورود به حریم اونارو حق ورود به زمین خانه ای که خریدن واگر اونجا برن اول تهدید میشن که به بیرون برن اما اگر بیرون نرم کشت بشن تا اینجای قضیه همه چیز روشن براتون اما چیز عجیب اینه که تو تهدید میشی که اینجا بمونی واین ممکن که به گذشته ای خودت یا خانواده ات مربوط باشه و اونا می خوان که با زجر دادن تو انتقام بگیرند و باید این قضیه رو حل کنی و باهاشون معامل کنی شاید این طور تونستی قضیه رو درست کنید ؛با تموم شدن حرفش کلافه گفتم همه رو فهمیدم جز این که چطور باید باهاشون حرف بزنم من که زبون اونارو متوجه نمیشم اصلا نمی فهمم چرا می خوان ازم انتقام بگیرن ازمنی که بی گناه ترین فرد توی این داستانم وفقط گناهم این بود که حماقت کردم با این حرفم کمی نزدیکم شد ودستامو گرفت گفت _من اینجام تا بهت بگم باید چه کار یو انجام بدی .
میگی که نمی تونی با اونا حرف بزنی اما من بهت میگم چاره کار چیه متعجب نگاهش کردم که ادامه داد ؛من یه نفر توی یکی از روستاهای اطراف می شناسم که می تونن با اونا حرف بزنه و باهاشون معامل کنه فقط کافیه که یه نفر بره ویه پولی بهش بده بیارش اینجا البته خودت نمی تونی از روستا خارج بشی چون کشته میشی وکسی که باید این کارو کنه حامی با این حرفش نگاهی به حامی انداختم که گفت _باشه من میرم شما آدرس بدید من همین فردا به اونجا میرم وبا اون مرد بر می گردم
 
آخرین ویرایش:

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #68
پارت شصت ششم
اگر با اینکار همه چیز حل میشه من اونجا میرم ؛با این حرف حامی اینبار من بودم که گفتم _اگر این کار خطرناک باشه چی ؟
خاله زهرا لبخندی زدگفت نه اون مرد هیچ خطری نداره وبعد روبه حامی آدرس ونشون جایی که باید می رفت داد وبعداز دادن ادرس گفت اون مرد منو می شناسه یکبار مشکل منو حل کرد و اگر منو بهش معرفی کنی حتما برایی کمک میاد .بعد از حرف هاش باقدر دانی نگاش کردم که لبخند زد ......
نیم ساعتی بود که به خانه آمده بودیم..
وهر دو در سکوت داخل پذیرایی نشست بودیم .نگاهی به حامی که غرق در فکر بود انداختم وباخودم فکر کردم ؛این همه تغییر در رفتارش می تونست چه دلیلی داشت باشه اون با این رفتارش منو سردرگم می کرد! و چیزی که بیشتر از همه آزارم می داد این بود که رابطه آوا حامی فقط یه نسبت بود یاچیزی بینشون بود ؟با فکر به این موضوع عصبی شدم.غرق در فکر بودم که صدای حامی شنیدم سرمو بالا آوردم بهش نگاه کردم که متوجه سینی که جلوم گذاشت بود شدم .اون برام غذا آورد بود نگاهمو به حامی میدم و ناراحت میگم .من نمی خورم خودت بخور با این حرفم کنار م میشینه میگه _می دونم از دستم ناراحتی اما دلیل نمیشه که غذا نخوری وبعد از این حرفش یه لقمه از املتی که درست کردبود برام میگیره . بهش خیره میشم ناراحت میگم ؛نمی دونم چرا این طوری یکبار باهم خوبی یکبار بدوبا این رفتارت منو عذاب میدی ونمی دونم دقیقا تکلیف من چیه ؟!با این حرفم کلافه میگه =می دونم مقصر منم اما از این ناراحتم که گاهی اوقات چیزی که می خوام نمیشه وباید یاد بگیرم هیچ چیز برای من نیست و من فقط با خودم مشکل داشتم می خواستم. به خودم بفهمونم که نباید تویی رویا برم .با این حرفش سری تکون میدم وبا عصبانیت میگم باشه اما یادت باشه یه نفرم هست که با رفتارت عذاب بکشه و خنده دار تر از همه اینه که تو مشاوره میدی به من در حالی که خودت هم بهش نیازی داری
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #69
پارت شصت هفتم

پس منو نصیحت نکن چون بی فایده اس بعدازحرف هام منتظر جوابی ازش نموندم سمت اتاق رفتم.وارد اتاق که شدم بدنم از سرما بهم لرزید .واقعا نمی دونستم چرا این اتاق نسبت به همه جا سردتر بود سری تکون دادم و بدون فکر به چیزی رویی تخت دراز کشیدم ؛باید می خوابیدم و با خواب خودمو آروم می کردم پس چشم هامو بستم وسعی کردم که بخوابم ؛بدون فکر به حامی می خواستم بهش فکر نکنم چون با فکر کردن بهش نا آرام می شدم .کم کم چشم هام گرم شده به خواب رفتم .توی خواب بودم که حس کردم چیزی رویی قفسه سینه ام سنگینی می کنه با حس سنگینی چشم هامو باز کردم که دوتا چشم خیره شده به چشم هام دیدم دوتا چشم قرمز باترس بهش خیره شدم تمام تنم یخ بست بود اما نه توان درد فریاد داشتم ونه توان کمک خواستن ؛ اون چشم های قرمز جلوتر آمدن وحالا می تونستم دقیق تر ببینمش اون دهنش خونی بوده بادیدن خون انگار به خودم آمدم که شروع به جیغ زدن کردم اما با اینکارم . اون فرد شروع به چنگ انداختن روی صورتم کرده ؛چشم هامو بستم وازته دل جیغ کشیدم که صدایی در اتاق آمده وپشت بنداش صدای حامی که بانگرانی صدام میزد.چشم هامو باز کردم اما کاش چشم هام بسته بود .چون من حامی با صورت خونی ودندون های تیز روبروم دیدم با دیدنش جیغ کشیدم.برو بیرون سمت کن نیا تو می خوایی منو بکشی .با این حرف حامی جلو آمد اما هرچقدر جلوتر می آمد خون تویی صورتش کمتر می شد .وقتی که کاملا سمتم آمد دیگه اثری از خون روی صورتش نبود !با نزدیک شدنش تمام ترسی که داشتم از بین رفت وبرایی همین خودمو تویی بغلش انداختم وشروع به گریه کردن کردم .که دستای حامی رویی شانه ام قرار گرفت وحالا کاملا تویی آغوشش بودم وگریه می کردم ؛حامی کنار گوشم آروم گفت _نترس درستش می کنم گریه نکن تو که نمی دونی با اشک ریختنت دارم دیونه میشم منم حالم بده تو بدترش نکن .....
صبح با سردرد بدی بلند شدم به اطراف نگاهی انداختم حامی رو ندیدم یاد دیشب افتادم وتنم گرم شده من چرا باید خودمو تو بغلش می انداختم گریه می کردم الان با چه رویی بهش نگاه کنم اونم بعد از اون همه ناراحتی که بینمون پیش آمده بود .نفسمو بیرون فرستادم باید بیخیال می بودم من بخاطر شوکه زیاد خودمو تو بغلش انداخت بودم ...
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #70
پارت شصت هشتم
از جام بلند شدم وسعی کردم به چیزی فکر نکنم .بیرون که رفتم حامی رو داخل حیاط دیدم .بیرون که رفتم باصدایی بسته شدن در حامی سمتم برگشت .با دیدنم لبخند کم رنگی زد که بهش لبخند زدم وسمتش رفتم نزدیکش که شدم سلامی دادم که با لبخند جوابمو داد .و کمی جلو آمد ودستشو نزدیک صورتم آورد با اینکارش کمی عقب رفتم که دستشو کشید گفت _زخم صورتت هنوز درد می کنه با این حرفش گفتم چی ؟مگه صورتم زخم شده !با این حرفم سری تکون داد گفت دیشب یادته؟ .آره ای گفتم که گفت =دیشب اون چیزی که دیدی صورتتو زخم انداخت زیاد نیست اما قابل توجه ؛با این حرفش شوکه گفتم چی میگی .وبعد با عجله سمت دستشویی رفتم وقتی وارد شدم به آینه ای شکسته شده ای که روی دیوار بود خیره شده ام .یه طرف صورتم کلا. زخم شده بود با دیدن زخم نا خودآگاه اشک هام ریخته شده .که توی آینه کنار خودم یه دختر دیدم که لباس سرتا پا سفید پوشیده بود وچشم های قرمزی داشت مثل دیشب و لبخند زد بود ودندون هاش خونی بوده .با دیدنش این قدر واضح حس کردم قلبم نمیزنه !اما خسته شده بودم سمتش برگشتم می خواستم باهاش حرف بزنم اما همین که برگشتم ندیدمش ؛ همونجا وایستادم نمی دونستم باید چکار کنم واین ندونستن داشت عذابم می داد .کاش حداقل می دونستم دارم برای چی درد می کشم ودارم تاوان چه کاریو پس میدم؛نفسمو بیرون می فرستم وبعد بیرون میرم حامی می بینم که همونجا ایستاده سمتش میرم که برمیگرده ولبخند می زنه نزدیکش که میشم میگه _خب من باید برم دنبال همون فرد که می تونه با اجنه ها حرف بزنه ومیدونم تنهاموندن سختت. خودمم نرفته دلم شور می ز نه نگرانتم اما اینکه کاری ام نکنیم چیزی درست نمیشه ؛با این حرفش گفتم :درست میگی فقط مراقب خودت باش با این حرفم لبخندی میزنه میگه _توهم مراقب خودت باش الآنم باید یه سری وسایل ببرم ؛سری تکون میدم که سمت خانه میره....بعد از چند دقیقه آماده بیرون میاد .بافکر رفتنش وتنها موندن اینجا قلبم شروع به تند تپیدن می کنه وتپش قلب می گیرم انگار که قلبم قصد بیرون زدن دارد .
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
40
بازدیدها
376
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 7)

بالا پایین