پارت شصت نهم
سمتش قدم برمیدارم ونگاهمو به چشم هاش میدم .بانگاهم انگار حرف دلمو می فهمه که میگه _نگران نباش زود برمی گردم فوقش دو روز پس چرا این همه نگرانی قرار نیست که اتفاقی بیفته و قول میدم که زیاد منتظرت نذارم ؛با این حرفش. میگم اگر قول بدی برگردی وهمه چیز تموم بشه بهت میگم چرا از خانه فرار کردم بهت میگم که در مورد من فکرهای بی مورد نکنی .با این حرفم چشم هاشو میبنده میگه شرمنده ام نکن چون منم همچین تو زندگیم پاک نبودم اشتباهات زیادی داشتم خیلی زیاد با این حرفش لبخندی میزنم که قدمی جلو میاد و حالا فاصله ای بینمون نبود و من خیره به چشم هاش بودم ؛که سرشو جلو میاره و زخم رویی صورتم می ب×و×س×ه با اینکارش شوکه نگاهش می کنم که میگه _هرکاری می کنم نمی تونم به نبودنت فکر کنم الانم لازم نیست چیزی بگی فقط
میخوام مراقب خودت باشی وبعد میگه خداحافظ) .وبعد به سمت در میره وبعد از بیرون رفتنش منم که ازفکر بیرون میام چرا نتونستم درمقابل حرف هاش چیزی بگم. ویا عکس العملی نشون بدم و برعکس خوشحال بودم شاید حماقت بود اما من این حماقت رو دوست داشتم ....
یک روز بود که حامی نبود ودراین یک روز در کمال تعجب خانه امن بودواتفاق خاصی نیفتاده بود و من بابت این موضوع خوشحال بودم : تویی پذیرایی نشسته بودم که صدایی از اتاق شنیدم با شنیدن صدااز اتاق کمی ترسیدم .وسعی کردم بی توجه باشم به صدا و.خودمو به بیخیالی بزنم که اینبار صدای شخصی از تویی اتاق شنیدم که سالها بود اون صدارو نشنیده بودم وهمون قدر که دلتنگ اون صدا بودم همون قدر هم متنفر بودم از شنیدن صداش ؛دوباره همون صدا آمد که گفت (رها جان مادر بیا اینجا کارت دارم )با شنیدن دوباره صداش ناخوداگاه بلند شدم وسمت اتاق قدم برداشتم هرچقدر جلو می رفتم صدای همهمه.
بلند شد که می گفت بیا بیا بیا....