پارت چهل نهم
وخب من این موضوع رو از پدربزرگم شنیدم اما یادم میاد مادرم می گفت هرکی وارد زمین هاشون شده تهدید شده که بیرون بیان واگر اینکارو نکردن اونهاهم آدم هارو کشتن .باشنیدن حرف هاش گفتم اما من تهدید میشم که تویی اون خانه بمونم ولی چرا بهم نگفتید تا همون روز اول از اینجا برم ؟با این حرفم گفت_من اگر روز اول می گفتم تو حرف هامو باور می کردی یامن فکر می کردم تهدید میشی از اونجا بیرون میایی ونمی دونستم این اتفاق ها برات افتاده اما نترس من یکی پیدا می کنم که بتونه کمکت کنه .با این حرفش سری تکون دادم وچیزی نگفتم نیم ساعتی نشستم وبعد بلند شدم باید می رفتم وقتی بلند شدم ساره خاله زهرا هم بلند. شدن وتعارف کردن که ناهار پیششون بمونم اما قبول نکردم .ساره تا در حیاط همراهیم کرد . خواستم خداحافظی کنم که گفت _میگم رها بعداز ظهر می خوایم بیرون اهالی اینجا توی این روز ها همراه هم غذا درست می کنن باهم ومی خورن گفتم تو هم با برادرت بیا حال روحیت خوب میشه سری تکون دادم گفتم باشه بنظرم حالمو بهتر می کنه خواستی بری بیا دنبالم .با لبخند باشه ای گفت وبعداز خداحافظی سمت خانه رفتم .درحیاط رو باز کردم ووارد شدم وقتی داخل خانه شدم دیدم که حامی هنوز خواب با دیدنش ناخودآگاه لبخند زدم وسمتش قدم برداشتم وپتورو روش انداختم. وبعد سمت آشپزخانه رفتم باید یه ناهار ساد ه درست می کردم بعداش هم حامی بیدار می کردم باید باهاش صحبت میکردم .
تصمیم گرفتم ماکاذانی درست کنم
مواد مورد نیازش از داخل کشو بیرون آوردم ؛و نگاه کردم همه موادش داشتم به جز سیب زمینی اما خب بدون سیب زمینی هم میشد درستش کنم