. . .

در دست اقدام رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
نام رمان: سیاهی شب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ترسناک
ناظر: @ansel

خلاصه ...
نمی‌دانم کجا هستم. سال‌هاست میان آدم هایی که با آن‌ها زندگی کردم غریبه‌ام؛ اما آن‌ها مرا ندیدند، نشنیدند...
میان گرگانی که در ظاهر دوست بودند، رها شدم اما قصد جانم را کردند. گم شدم در این هیاهو، من گم شده‌ام در میان تاریکی...
 
آخرین ویرایش:

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #51
پارت چهل نهم
وخب من این موضوع رو از پدربزرگم شنیدم اما یادم میاد مادرم می گفت هرکی وارد زمین هاشون شده تهدید شده که بیرون بیان واگر اینکارو نکردن اونهاهم آدم هارو کشتن .باشنیدن حرف هاش گفتم اما من تهدید میشم که تویی اون خانه بمونم ولی چرا بهم نگفتید تا همون روز اول از اینجا برم ؟با این حرفم گفت_من اگر روز اول می گفتم تو حرف هامو باور می کردی یامن فکر می کردم تهدید میشی از اونجا بیرون میایی ونمی دونستم این اتفاق ها برات افتاده اما نترس من یکی پیدا می کنم که بتونه کمکت کنه .با این حرفش سری تکون دادم وچیزی نگفتم نیم ساعتی نشستم وبعد بلند شدم باید می رفتم وقتی بلند شدم ساره خاله زهرا هم بلند. شدن وتعارف کردن که ناهار پیششون بمونم اما قبول نکردم .ساره تا در حیاط همراهیم کرد . خواستم خداحافظی کنم که گفت _میگم رها بعداز ظهر می خوایم بیرون اهالی اینجا توی این روز ها همراه هم غذا درست می کنن باهم ومی خورن گفتم تو هم با برادرت بیا حال روحیت خوب میشه سری تکون دادم گفتم باشه بنظرم حالمو بهتر می کنه خواستی بری بیا دنبالم .با لبخند باشه ای گفت وبعداز خداحافظی سمت خانه رفتم .درحیاط رو باز کردم ووارد شدم وقتی داخل خانه شدم دیدم که حامی هنوز خواب با دیدنش ناخودآگاه لبخند زدم وسمتش قدم برداشتم وپتورو روش انداختم. وبعد سمت آشپزخانه رفتم باید یه ناهار ساد ه درست می کردم بعداش هم حامی بیدار می کردم باید باهاش صحبت میکردم .
تصمیم گرفتم ماکاذانی درست کنم
مواد مورد نیازش از داخل کشو بیرون آوردم ؛و نگاه کردم همه موادش داشتم به جز سیب زمینی اما خب بدون سیب زمینی هم میشد درستش کنم
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #52
پارت پنجاه
شروع به درست کردن غذا کردم وقتی که غذارو رویی اجاق گذاشتم تا دم بکشه .سمت اتاق رفتم باید لباس هامو عوض می کردم وارد اتاق که شدم لباس هامو عوض کردم خواستم بیرون بیام که چیزی زیر تخت توجه ام رو جلب کرده خواستم نادیدش بگیرم اما ناخودآگاه سمتش رفتم اونو از زیر تخت بیرون کشیدم ؛وقتی بیرون آوردمش یه طناب دیدم که کمی هم خونی بوده اونو ترسیده زمین انداختم و خیلی سریع از اتاق بیرون آمدم .باید به حامی می گفتم سمتش رفتم صداش زدم که بعد از چند لحظه چشم هاشو بازکرده با دیدن من نشست ونگاهی بهم کرده .گفت چرا رنگت پریده دوباره اتفاقی افتاده ؟با این حرفش گفتم یه چیزی توی اتاق دیدم بیا بریم تا نشونت بدم .باشه ای و گفت بلند شده همراهم آمده وقتی وارده اتاق شدیم سمت تخت رفتم تا طناب نشونش بدم اما هرچقدر گشتم نبوده ‌برگشتم به حامی نگاه کردم که داشت نگام میکرد که گفتم حامی من یه طناب خونی دیدم اونجا زیر تخت اما الان نیستش. حامی سرشو تکون داد گفت _ببین رها درک می کنم موقعیت ومیدونم که این خانه جن زده اس وباورش دارم اما ترس توهم باعث میشه که بیشتر چیزهای که می بینی فقط به دیده تو باشه پس این قدر نترس ‌.با این حرفش گفتم =باشه من دروغ میگم اما می‌خوام چیزو بهت بگم که شرط می ببندام بافهمیدنش توهم بترسی حتی بیشتر از من؛

سوالی نگاهم کرد که گفتم همسایه امون همون که اون روز آمده و مراقب من بوده امروز وقتی داشتم باهاش صحبت می کردم بهم گفت خانه ای اون پیرمردی که رفتیم همون که بانوه اش بوده .دوسال پیش فوت شده همراه با نوه اش وبهم گفت چرااونجا رفتید و به جز این. وترسناک ترازهمه این که اهالی این روستا سال ها با جن ها زندگی کردن بازم میگی من دیوونه ام
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #53
پارت پنجاه یک
پس هی تکرار نکن که من الکی می ترسم لطفاً باورم کن حامی تو خودت خیلی اتفاق هارو با چشم دیدی چرا پس می خوایی منو قانع کنی که اشتباه می کنم؟من فقط می خوام یکی کنارم باشه .با این حرفم حامی قدمی جلو امدگفت من حرفاتو باور دارم چون خودم تورو دیروز تو یی اون حال دیدم اما دارم سعی می کنم قوی باشم و نترسم می خوام برا یبارم که شد تکه گاه باشم لطفاً درکم کن من نمی تونم تورو تویی حال بد ببینم دست خودم نیست دیوونه میشم با این حرفش هیچی نگفتم که گفت اینجا همه چیز عجیب حتی حس حالی که داره این خانه غم زده اس بیرون هوا گرم ولی اینجا بیش از حد سرد می دونم اینا همه یه دلیل اما کاری از دستم برنمیاد اما بهت قول میدم همین امروز با آوا تماس بگیرم ودر مورد اینکه چرا تورو اینجا آورده ازش سوال کنم امیدوارم بتونه کمک کنه .سری تکون دادم گفتم ببخشید بابت این که دارم تند برخورد می کنم دست خودم نیست .الانم بیخیال ‌ یه کاریش می کنیم .الانم میرم غذارو می کشم تا باهم بخوریم .لبخندی زد که از کنار ش رد شدم وسمت آشپزخانه رفتم نفس عمیقی کشیدم حالم زیاد خوب نبود این روزا داشتم دیونه میشدم .من فکر می کردم با آمدن به اینجا به آرامش میرسم اما همه چیز برخلاف اون چیزی بود که فکر می کردم .
غذارو کشیدم که حامی هم همون لحظه آمد با دیدن غذا .لبخندی زدگفت چه کردی رها خانم به به بنظر که خوش‌مزه میاد بخاطر تعریفش از غذا ذوق کردم وشروع کردم به کشیدن غذا برا حامی وقتی بشقاب جلوش گذاشتم برای خودم هم کمی غذا کشیدم
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #54
پارت پنجاه دو
شروع به خوردن کردم همین طور که غذا می خوردیم .گفتم میگم حامی برابعدازظهر ساره گفت باهم بریم بیرون قرار همه غذای محلی روستاشون بپزن ویه جورایی جشن بگیرن .میایی تاباهم بریم دوست ندارم که تنهایی برم این حرفم گفت _ جالب بنظر میاد واگر باعث میشه حال تو بهتر بشه چرا که نه همین طور که حرف میزد به چشم هایش خیره شدم .چقدر زیبا آرام بخش بودن چرا دوست داشتم ساعت ها به چشم هایش زل بزنم ؟من چه مرگم شده بود .سری تکون دادم شروع به غذا خوردن کردم ؛بعد از خوردن غذا حامی تشکری کرده که با لبخند جوابشو دادم .خواستم سفره رو جمع کنم که حامی گفت _رها لازم نیست تو سفره رو جمعی کنی خودم جمع می کنم زحمت غذاهم باتو بوده با این حرفش خندیدم وگفتم آفرین چه وظیفه شناس خوشبحال خانوم آیندت با گفتن این حرف خودمم شوکه شدم چرا باید این حرفو میزدم ؟حامی به خنده افتاده گفت خداکنه رویی حرفت بمونی ؛با این حرفش گفتم چی میگی .که گفت هی هیچی شوخی کردم با ین حرفش چیزی نگفتم وبا اخم بیرون آمدم بیشتر از خودم بابت حرفم خجالت کشیدم وحرصم گرفت تلفنم از رویی میز برداشتم و به ساعت نگاه کردم .دو بعدازظهر بود پس باید آماده میشدم وقت زیادی برایی حاضر شدن نداشتم سمت اتاق رفتم ولباسمو عوض کردم و در آخر سال سرکردم .خواستم از اتاق بیرون بیام که شال از سرم کشید شده افتاده به عقب برگشتم اما چیزی نبوده .سریع شالمو از زمین برداشتم از اتاق بیرون زدم
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #55
پارت پنجاه سه
وقتی داخل پذیرایی شدم حامی با دیدنم لبخند زد گفت ؛چه زود آماده شدی شنیدم خانوم ها دیر آماده میشن .با این حرفش گفتم _گاهی اوقات با شوق ذوق آماده میشی ومی خوایی بهترین باشی برای همین بخاطر وسواسی که داری خیلی دیر آماده میشی اما من ذوقی ندارم یعنی هیچ وقت نداشتم که بگم اگر خوب ظاهر شم یکی هست که ازم تعریف کن از دیدنم ذوق کن برا همین حسی ندارم برای دقت کردن روی ظاهرم =با این حرفم گفت خب تو با این همه سادگی بازم خیلی باوقار زیبا هستی با این حرفش لبخند زدم وازش بابت تعریفی که ازم کرده تشکرم کردم ؛اما حس می کردم نسبت به من ترحم داره نمی دونم چرا _حامی بعد از چند لحظه گفت _من برم لباس هامو عوض کنم توهم می تونی تویی حیاط منتظرم بمونی ‌. با این حرفش باشه ای گفتم وبیرون رفتم:
چند دقیقه بود که داخل حیاط منتظراش بودم که صدایی حامی از پشت سرم آمد که گفت خب بریم .به عقب برگشتم وبا دیدنش دلم یه جوری شد حالا که لباس اسپرت تنش کرد بود وموهاشو تویی صورتش ریخت بود خیلی زیبا تر بنظر می رسید مخصوصا رنگ موهاش نور آفتاب که بهشون می خورد خرمایی به چشم می آمد ومن رو محو خودش کرده بود .
(حامی )
به رها که به چشم هام زل زده بود خیره شدم ولبخندی بهش زدم وگفتم خب رها می تونیم بریم می ترسم دیره بشه با این حرفم سرشو تکون داد وبی حرف خودش جلوتر رفت که منم پشت سرش راه افتادم وقتی وارد کوچه شدیم رها سمت خانه ای همسایه رفت و همین طور که می رفت گفت ؛من میرم که ساره رو صدا کنم چون قرار بود با اون بریم باشه ای گفتم وخودم همونجا جلویی در حیاط ایستادم که چند دقیقه بعد رها و ساره آمدن وقتی نزدیک شدن ساره سلام کرد که جوابشو دادم و بعد همراه هم راه افتادیم همین طور که می رفتیم رها از ساره پرسید _میگم راستی جشن برادرت چیشد ساره ناراحت سری تکون داد گفت متاسفانه یکی از فامیل های عروس فوت شده برای همین قراره یه جشن خیلی کوچیک بگیریم وفقط خانواده ما خودشون حضور داشت باشن که برن سر خانه زندگیشون .با این حرفش رها گفت _چه بد ولی مهم گرفتن جشن بزرگ نیست مهم اون خوشبختی شادی با این حرف رها ساره لبخندزد
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #56
پارت پنجاه چهار
(حامی )
از کوچه که گذشتیم نزدیک رها شدم وآروم گفتم _میگم خیلی طول می کشه که برسیم اصلا میشه در مورد این جشنی که میگیرن سوال بپرسی که ببینیم برای چی هست ؟رها با این حرفم باشه ای گفت وبعد روبه ساره گفت میگم این جشن برایی چه چیزی میگیرید ومحل جشن خارج از روستاست با این حرفش ساره گفت _این جشن خارج از روستاهست و راهش زیاد طولانی نیست و اینکه چرا این جشن میگیریم اینجا حدود خیلی سال پیش تمام درخت هاش خشک شده وفقط یک درخت توت وجود داره که سرسبز موندن وسالهاست که همونجا هست ومردم میگن اون درخت یه فرشته یا یه جورایی یه نگهبان برایی همین هر سال نزدیک زمستون که میشه دورش جمع میشیم با کمک هم غذا میپزیم ویه جورایی خدارو شکر می کنیم .با این حرفش اینبار من بودم که گفتم چه جالب ..
نیم ساعت بعد به محلی که باید رسیدیم واز دور مردم دیدیم که کنارهم مشغول کار هستن و از دور اون درختی. که ساره در مورداش می گفت هم به چشم می آمد مخصوصا وقتی همه جا خشک بود وفقط یک درخت سرسبز اونجا بود حس زندگی بهت میداد وقتی بهشون رسیدیم باچندتاشون احوال پرسی کردیم که بامهربونی جوابمونو دادن ومن کنارشون رفتم تا کمکشون کنم نیم ساعتی بود که مشغول کار بودیم که صدای جیغی آمد خوب که گوش کردم دیدم صدای رهاست با صدایی شنیدن جیغ اش وبا فکر به اینکه اتفاقی براش افتاده دنیا بر سرم آواره شده و شروع به دویدن کردم صداش نزدیک درخت توت می آمد به درخت توت که رسیدم رها رو دیدم که دراز کشید بوده وگریه می کرد کنارش نشستم گفتم چیشده ها کسی اذیتت کرد زود بگو چه اتفاقی برات افتاده
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #57
پارت پنجاه پنجم
داری می ترسونیم با این حرفم با گریه گفت ؛مار یه مار اینجا نیش ام زد وبعد دوباره به گریه افتاد با این حرفش ترسیدم وشروع کردم به صدا زدن وکمک خواستن که دیدم همون لحظه مادر ساره دار به سمتمون میاد. وقتی رسید بهش گفتم که مار رها رو نیش زده وبا این حرفم ترسیده گفت ؛ برو یه چاقو بگیر زود باش با این حرفش سری تکون دادم وشروع به دویدن کردم وقتی چاقو گیر آوردم سمتشون رفتم وچاقو رو به دستشون دادم همین که چاقور رو دادم چشمم به رها افتاد شلوارشو بالا داد بود وپاهاشو با دستمال بست بود نگاهی بهش کردم که دیدم شال سرش نیست و موهاش آزادانه دورش ریخته با دیدنش لبخندی زدم ولی با فکر به موهاش پیراهنمو رو در آوردم و سمتش رفتم واونو رویی سرش انداختم با این کار نگاهی بهم انداخت وبا همون چشم هایی اشکی بهم لبخندزد که با لبخند جوابشو دادم .ولی تازه یادم آمد که اون ماره نیش زدن وممکن اتفاق بدی براش بیفته. پس ترسیده گفتم خوب میشه یا باید اونو دکتر ببرم با این حرفم مادر ساره نگاهی بهم انداخت گفت _خداروشکر زود آمدیم وپاشو جای که مار زده رو با چاقو زدم وهرچی بگذر بهتر میشه ولی دستمال باز نکنید خودم فردا میام باز می کنم.با این حرفش نفسی راحت کشیدم اما چیزی یادم آمد که باعث شد اخم کنم وروبهش بگم.چرا بقیه برایی کمک نیومدن حتی نزدیک نشدن مردم اینجا این قدر بی رحم هستن ؟با این حرفم سری تکون داد گفت نه این طور نیست اما اینجا فرق داره ومهم تر از همه مردم از شما می ترسن
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #58
پارت پنجاه ششم
با این حرفش رهاهم توجه اش جلب شده اعصبی گفت ترس برای چی چرا از ما باید بترسن ما که کاری نکردیم .با این حرف رها اینبار من بودم که گفتم درست میگه با کسی کاری ندا شتیم تا حالا ؛زیاد هم از خانه بیرون نمیایم وموندنمون اینجا از سر اجبار چون داریم همه جور اذیت میشیم‌.
(رها )
با این حرف حامی خاله زهرا لبخندی زد گفت _درکتون می کنم شرایطتون سخته اما برای مردم عجیب که چرا باید اینجا بیاید وتوی این جای عجیب غریب بمونید مگر نه اونها هم مهربونن وهم با احساس فقط کمی ترسیدن چون چیزای زیادی به چشم دیدن درست مثل شما ولی من خودم گفتم که کمکتون می کنم و قصد دارم کسی بهتون معرفی کنم که می تونه بهتون کمک کنه فقط کمی باید صبور باشید چون صبر کردن تویی این کار خیلی مهمه الانم با این اتفاقی که افتاده بهتر که رها جان ببری خانه تا استراحت کنه و اینکه بنظرم رها به این ماجرا یه جورایی مرتبط من که این طور فکرمی کنم .
با این حرفش متعجب گفتم :یعنی چه من چرا باید به این ماجرا هاربط داشت باشم من بار اول دارم اینجا میام چرا پس این طور میگید ؟الان با این حرف من بیشتر سردرگم شدم نمی دونم باید چی بگم با این حرفم حامی هم سری تکون داد گفت؛ _درست میگه رها اولین بار اینجا میاد چرا باید به این قضیه مربوط باشه . با حرف منو حامی خاله زهرا سری تکون داد گفت :می‌دونم سخته اما تویی این خانه هرکسی که تا باحال آمده تهدید شده که از اینجا بره اما قضیه ای رها فرق داره واین قضیه ای رو به کل تغیره میده .که اینجا نمی تونم توضیح بدم اگر میشه خودتون فردابیاید خانه ما تا کامل بهتون بگم ؛با این حرفش باشه ای گفتم. که لبخندی زد گفت الان میرم براتون غذا میارم تا ببرید خواستم چیزی بگم که حامی قبل از من گفت =نه ممنون ما غذا خوردیم ممنون . وبازم ممنون بابت کمکتون با این حرف حامی خاله زهرا چیزی نگفت وفقط سری تکون داد سمت بقیه رفت؛ وبعداش حامی بود که به سمت من آمد ودستشو به سمتم دراز کرد تا با کمکش بلند بشم ؛لبخندی زدم ودستشو گرفتم وقتی بلند شدیم هر دو به سمت خانه رفتیم .
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #59
پارت پنجاه هفتم
یک ساعتی بود که رسید بودیم وتویی این مدت هم من وهم حامی سکوت کرد بودیم در حالی که من دوست داشتم الان با حامی صحبت کنم تا حالم بهتر بشه بهش نگاه کردم خواستم چیزی بگم که حامی روبه من گفت :رها من تصمیم خودمو گرفتم می خوام همین الان با آوا تماس بگیرم ودلیل کارهاشو بفهمم واینکه چرا تورو به اینجا آورده وقتی پدربزرگ ورود به اینجا و ممنوع کرد !با این حرفش نفس عمیقی کشیدم واقعا استرس داشتم نمی دونستم دلیل کار آوا رو وهمین به من استرس وارد میکرد ؛پس چیزی نگفتم که حامی بلند شد وگفت _من میرم تلفنم بیارم الان میام .باشه ای گفتم که سمت آشپزخانه رفت ؛شاید تلفنش توی کابینت گذاشته بود چون این مدت ندید بودم تلفن دست بگیر .بعد از چند لحظه برگشت وکنارم رویی زمین نشست با نشستنش سرمو زمین انداختم که گفت _رها من باهاش تماس می گیرم تلفن روی اسپیکر می ذارم ولی حرفی نزن نمی خوام بدون تو کنارمی وحرف هاشو راحت تر بزنه اما خدا کنه اینجا آنتن بده .
این طوری بهتره .
باشه ای گفتم که سری تکون داد تماس گرفت تلفن شروع به بوق خوردن کرد ولی کسی جواب نداد حامی دوباره تماس گرفت .چندبار بوق خورده کسی جواب نداد خواست قطع کن که آوا جواب داد با جواب دادن آوا کمی نزدیک تر به حامی شدم که حامی گفت :سلام آوا حامی ام با این حرف حامی آوا ذوق زده گفت (سلام حامی خوبی عزیزم واقعا منتظر بودم تماس بگیری چرا تلفنت خاموش بود این مدت؛ اصلا معلوم کجایی می‌دونی پدر مادرت چقدر نگرانت هستن یا من داشتم دیوونه میشدم )نمی دونم چرا اما با این نوع حرف زدن آوا واین همه صمیمیت. حس بدی گرفتم واخم کردم .حامی شروع به صحبت کرد گفت -ممنون حالم خوبه اما مثل این که تو زیاد حالت خوش نبود این مدت مگه نه ؟اوا گفت (چطور مگه اتفاقی افتاده؟ چرا این طوری حرف میزنی )حامی عصبی گفت =خب گوش کن ببین چه می خوام بگم چون حوصله حرف زدن زیاد اونم باتو رو ندارم و ازت می خوام سکوت کنی بعد مو به مو جوابمو بدی{ آوا :(باشه ای گفت ) که حامی شروع به حرف زدن کرد ببین من آمدم خانه قدیمی آقاجون اینا والان روستا هستم .با این حرفش آوا عصبی گفت (یعنی چی اونجا خطرناک حالت خوب الان اصلا چرا به اونجای نحس رفتی )با این حرف آوا بغض کردم اون چرا این قدر بی رحم بود چرا با این که می دونست تویی این خراب شده چه خبر منو به اینجا آورده بود ؟!
 

merzih

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
تدوینگر
آزمایشی
 میکسر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
100
پسندها
490
امتیازها
83

  • #60
پارت پنجاه هشتم
حامی عصبی گفت حرف منو قطع نکن آوا گفتم خب گوش بکن در آخر جوابمو بده واین که اگه می‌دونی اینجا خطرناک پس چرا یه نفر آوردی اینجا ؟وقتی ورود به اینجا ممنوع باید توضیح بدی که چرا همچین کاری کردی ؟
آوا عصبی گفت (ببین حامی نمی تونم زیاد بهت توضیح بدم اما همینو بدون که اون دختر حقش بود اون یه آدم احمق پس توهم براش دل نسوزون از اونجا بیا و خودتو اذیت نکن و وقتتو بخاطرش تلف نکن )با این حرف آوا حامی عصبی گفت خفه اشو آوا خفه اشو تا نیومدم اونجا وخودم با دستایی خودم چالت نکردم پس زیاد زد اضافی نزن و دلیل کارتو بگو مگر نه زنگ میزنم آقاجون شاید اگر قضیه رو بفهمه اون بدونه باید باهات چکار کنه مگه نه ؟
اینبار آوا گفت (باشه میگم ببین من اون حرف های آقاجون خرافات میدونستم برایی همین با دوستام رفتیم اونجا برایی خنده و یه جورایی سرگرمی اما همون شب اول یه زن عجیب غریب دیدم مثل جادوگر ها بود و نصف صورتش سوخته بود ویه چاقویی خونی دستش بود اون منو تهدید کرده که اون دختر به اونجا ببرم مگر نه منو می کشه و یه چیزایی نشونم داد یه چیزایی وحشتناک وگفت که( پدر )رها رو می شناسه و قرار ازش انتقام بگیره واز آوا عکس داشت و حتی آدرس خانه اشون برای همین من بهش نزدیک شدم و اول خواستم اون به عنوان تفریح اینجا بیارم اما اون اونقدر احمق بود که فهمیدم میشه از روش بهتری هم استفاده کرده واین اتفاق ها که برای افتاده تقصیر خودش چون اون یه دختر فراری و خرابه )
با حرف آخرش آتیش گرفتم خواستم تلفن از دست حامی بگیرم وهر چقدر می تونم بهش فحش بدم اما حامی زودتر تلفن قطع کرد با اینکارش سرش فریاد زدم که چرا تلفن قطع کرد وسعی داشتم تلفن ازش بگیرم اما با این کارم حامی تلفن سمت دیوار پرت کرد وبا این کارش ترسیده جیغ زدم
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
40
بازدیدها
376
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 7)

بالا پایین