پارت سی نهم
وقتی رسیدم شروع به در زدن کردم اما کسی در باز نکرد؟نکنه اتفاقی براش افتاده باشه .بافکر به اینکه بلایی سرش آمده باشه تنم سرد شده .اما نه نباید این طوری فکر می کردم باید مثبت میبودم .تصمیم گرفتم از در بالا برم؛وقتی داخل حیاط شدم سمت خانه رفتم وشروع به صدازدنش کردم .(رها حالت خوبه داخلی )صدایی نشنیدم تصمیم گرفتم داخل شم وقتی در باز کردم کسی داخل پذیرایی نبوده شاید.خانه نبود خواستم بیرون برم که فکر کردم بهتر اتاقم بگردم پس سمت اتاق رفتم ووقتی وارده شدم.
با چیزی که دیدم دنیا رویی سرم آواره شد .رها با صورت خونی کف اتاق درازه کشید بود تمام تنم یخ بست زانوهام سست شد و رویی زمین افتادم .نمیدونم چرا بغض کردم اما سعی کردم بلند بشم نمی تونستم وقت تلف کنم اگر بلایی سرش می آمد چی اون موقع باید چکار می کردم پس بلند شدم سمتش رفتم نزدیکش که شدم دستمو جلویی بینیش بردم نفس می کشید .نفس راحتی کشیدم وبه موهاش که دورش ریخت شده بود نگاه کردم .سری تکون دادم اونو تو آغوش کشیدم وبیرون بردم باید صورتش می شدم ومی دیدم چه بلایی سر صورتش آمده واین که اینجا درمانگاه یا جایی نداشت پس خودم باید کمکش می کردم . اونو تویی پذیرایی بردم وسمت آشپزخانه رفتم و پارچه ای برداشتم خیس کردم سمتش رفتم شروع به تمیز کردن صورتش کردم وقتی صورتش تمیز کردم شوکه شدم اون هیچ اتفاقی برایی صورتش نیفتاده بود پس اون خون هایی رویی صورتش برای چی بود.به رها نگاه کردم .ومتوجه شدم داره حرف میزنه گوشم نزدیک دهنش بردم واما چیزهایی که می گفت مبهم بوده و متوجه نمی شدم