. . .

در دست اقدام رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
نام رمان: سیاهی شب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ترسناک
ناظر: @ansel

خلاصه ...
نمی‌دانم کجا هستم. سال‌هاست میان آدم هایی که با آن‌ها زندگی کردم غریبه‌ام؛ اما آن‌ها مرا ندیدند، نشنیدند...
میان گرگانی که در ظاهر دوست بودند، رها شدم اما قصد جانم را کردند. گم شدم در این هیاهو، من گم شده‌ام در میان تاریکی...
 
آخرین ویرایش:

merzih

رمانیکی فعال
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
113
پسندها
534
امتیازها
103

  • #41
پارت سی نهم
وقتی رسیدم شروع به در زدن کردم اما کسی در باز نکرد؟نکنه اتفاقی براش افتاده باشه .بافکر به اینکه بلایی سرش آمده باشه تنم سرد شده .اما نه نباید این طوری فکر می کردم باید مثبت می‌بودم .تصمیم گرفتم از در بالا برم؛وقتی داخل حیاط شدم سمت خانه رفتم وشروع به صدازدنش کردم .(رها حالت خوبه داخلی )صدایی نشنیدم تصمیم گرفتم داخل شم وقتی در باز کردم کسی داخل پذیرایی نبوده شاید.خانه نبود خواستم بیرون برم که فکر کردم بهتر اتاقم بگردم پس سمت اتاق رفتم ووقتی وارده شدم.
با چیزی که دیدم دنیا رویی سرم آواره شد .رها با صورت خونی کف اتاق درازه کشید بود تمام تنم یخ بست زانوهام سست شد و رویی زمین افتادم .نمی‌دونم چرا بغض کردم اما سعی کردم بلند بشم نمی تونستم وقت تلف کنم اگر بلایی سرش می آمد چی اون موقع باید چکار می کردم پس بلند شدم سمتش رفتم نزدیکش که شدم دستمو جلویی بینیش بردم نفس می کشید .نفس راحتی کشیدم وبه موهاش که دورش ریخت شده بود نگاه کردم .سری تکون دادم اونو تو آغوش کشیدم وبیرون بردم باید صورتش می شدم ومی دیدم چه بلایی سر صورتش آمده واین که اینجا درمانگاه یا جایی نداشت پس خودم باید کمکش می کردم . اونو تویی پذیرایی بردم وسمت آشپزخانه رفتم و پارچه ای برداشتم خیس کردم سمتش رفتم شروع به تمیز کردن صورتش کردم وقتی صورتش تمیز کردم شوکه شدم اون هیچ اتفاقی برایی صورتش نیفتاده بود پس اون خون هایی رویی صورتش برای چی بود.به رها نگاه کردم ‌.ومتوجه شدم داره حرف میزنه گوشم نزدیک دهنش بردم واما چیزهایی که می گفت مبهم بوده و متوجه نمی شدم
 

merzih

رمانیکی فعال
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
113
پسندها
534
امتیازها
103

  • #42
پارت چهلم
سری تکون دادم وزیر لب خداروشکر کردم .وبعد دستمو رویی پیشونی اش گذاشتم و فهمیدم که داغ بادیدن وضعیتش نگران بلند شدم نمی دونستم باید چکار کنم .به فکرم رسیده که از همسایه اش کمک بگیرم همونی که اون روز رها باهاش صحبت می کرد آره این بهترین راه بود اما از اینکه دوباره رها رو تنها بذارم می ترسیدم اما مجبور بودم وراه دیگه ای نداشتم .پس بلند شدم وسمت بیرون رفتم .
وقتی رسیدم شروع به در زدن کردم که بعد از چند لحظه در باز شد .پسر جوونی در باز کرد بادیدنش سلام کردم که جواب سلام رو داد گفت شما ؟
_لبخندی زدم گفتم من برادر رها خانوم همسایه اتون هستم (از اینکه خودم برادر رها معرفی کردم حس خوبی نگرفتم ودلیلش هم نمی دونستم )با شنیدن این حرفم لبخند گرمی زدگفت بفرمایید داخل در خدمتم ؛سری تکون دادم گفتم نه ممنون راستش رها تب شدید داره حالش اصلا خوب نیست وسیله هم ندارم که اونو ببرم شهر درمونگاه این طور شد که آمدم از شما کمک بگیرم .با این حرفم نگران گفت صبر کن تا مادرم صدا کنم تا بریم .تشکری کردم که سمت خانه رفت .
چند دقیقه بعد مادرش همراه پسرش بیرون آمدن وقتی رسیدن سلامی دادم که جوابم رو داد گفت خب بریم تا حالش بدتر نشده سری تکون دادم جلوتر راه افتادم وقتی رسیدم .خودش داخل خانه شد ولی من همراه همون پسر بیرون موندم .ومنتظر شدم وهمونجا رویی ایون نشستم .بعد از چند دقیقه ای مادرش بیرون آمد که سمتش رفتم گفتم تبش پایین آمد ؟.با این حرفم نفس عمیقی کشیده گفت حالش بهتر ه یه سری دارو داشتم که از خانه آوردم بهش دادم تا بهتر بشه و این که هر دوساعت یبار پاشویه اش کن وبهش پیاز خام بده تا حالش بهتر بشه اگر تشنج می کرد چی .با این حرفش نگران شدم راست می گفت اگر بلایی سرش می آمد چی ؟من احمق نباید تنهاش می ذاشتم .
 

merzih

رمانیکی فعال
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
113
پسندها
534
امتیازها
103

  • #43
پارت چهل یکم
اون وضعیتی خوبی نداشت ونباید ازش به دل می گرفتم)
.بعد از کمی حرف زدن باهاشون ازشون تشکر کردم که خداحافظی کردن ورفتن بعداز رفتنشون داخل رفتم که دیدم رها داخل پذیرایی خواب سمتش رفتم کنارش نشستم .همسایه زیرش پتو انداخت بود .همین طور که کنارش نشستم به صورتش خیره شدم و به این فکر کردم که وقتی خواب چقدره معصوم میشه .با به یاد آوردن تبی که داشت دستمو رویی پیشونی اش گذاشتم ونفس راحتی کشیدم تبش پایین آمده بوده واین باعث شد خیالم بابتش کمی راحت بشه .تصمیم گرفتم امشب کنارش تاصبح بیدار بمونم تا اگر تب کرد بفهمم .
حدود دوساعتی بود که بیدار بودم ویبار هم رها رو پاشویه کردم .وحالش بهتر بوده .
کمی که گذشت حس کردم هوایی داخل بیش از حد سرد شد. وهمین سردی هوا باعث شد که کمی چشم هامو رو ببندام وبه خواب برم.
باصدایی جیغ رها از خواب بلند شدم و به رهایی که جیغ می کشید نگاه کردم بادیدنش تو اون وضع تنها کاری که تونستم انجام بدم این بوده که اونو تویی آغوشم بکشم وشروع به صحبت باهاش کنم _
رها حالت خوبه چرا جیغ می کشی .آروم باش بهم بگو چی دیدی با این حرف ها هم آروم نمی شد وگریه هاش بند نمی آمد پس دستشو گرفتم لب زدم .رها من کنارتم تا هروقت که بهم نیاز داشت باشی پس نترس همه چیزو حل می کنیم .با گفتن این حرفم کمی آروم تر شد که گفتم =می خوایی بریم بیرون با این حرفم سری تکون داد که بلند شدم ودستشو گرفتم کمکش کردم تا بلند بشه و بعد بیرون رفتیم وقتی بیرون رفتیم روی پله های ایون نشستیم .چند دقیقه ای سکوت بود ورها قصد شکستن سکوتش رو نداشت .بهش نگاه کردم که دیدم به روبرو خیره شده وچشم هاش خیس بود با دیدنش تویی اون وضع حس کردم قلبم شکست .پس سعی کردم باهاش صحبت کنم .رها حالت خوبه میشه حرف بزنیم البته اگر مشکلی نداری )
(رها )با شنیدن صدای حامی سمتش برگشتم وبهش خیره شدم
 

merzih

رمانیکی فعال
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
113
پسندها
534
امتیازها
103

  • #44
پارت چهل دوم
نمی دونستم باید چی بگم حالم واقعا خوب نبود اونم بلایی که سرم آمده بود .با به یاد آوردن اتفاق امروز بغض کردم وسرمو پایین انداختم که حامی گفت _لطفا این طوری نکن باخودت وابنو بدون که حلش می کنیم پس لطفاً لبخند بزن حداقل بخاطر من .با این حرفش گفتم می دونی امروز چی دیدم چطور انتظار دارید حالم خوب باشه لطفاً درکم کن .با این حرفم ناراحت گفت ؛گفتن چیزهایی که دیدی بهم کمک می کن تا بیشتر با این موجوداتی که دیدی آشنا بشیم بفهمیم را شکستشون یا آروم کردنشون چیه پس اگر می تونی حرف بزن این طوری تو خودت نریز :با این حرفش سرمو پایین انداختم درست می گفت من باید باهاش حرف میزدم این طوری خودمم آروم تر می شدم پس سری تکون دادم شروع به حرف زدن کردم .وقتی تو رفتی صدای شکستن چیزی تویی اتاق آمد باشنیدن صدا ترسیدم وسعی کردم از خانه بیرون بیام اما در قفل بوده واین باعث شد بیشتر بترسم ولی چیز ترسناک جیغی بود که شنیدم وفردی که کنارم ایستاده بود وقتی به عقب برگشتم چیزی ندیدم .اما یهو یکی موهامو از پست کشید وبا این کارش زمین افتادم وسعی کردم خودم از دستش رها کنم اما نشد .
منو سمت اتاق برد وقتی سرمو بالا آوردم (بارسیدن به اینجایی حرفم اشک هام شروع به ریختن کرد وباگریه گفتم )من یه دختر دیدم باصورت خونی وطناب دورگردنش که می گفت نجاتمون بده
 

merzih

رمانیکی فعال
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
113
پسندها
534
امتیازها
103

  • #45
چهل سوم
بعد از اون چشم هام بسته شد و چیزی ندیدم ووقتی که چشم هامو باز کردم تورو دیدم .حامی باشنیدن حرف هام سری تکون دادگفت من یه راه حل دارم ومی تونیم فعلا باهمین پیش بریم .باشنیدن حرفش خوشحال گفتم میشه بگی چه راه حلی ؟یعنی واقعا راه حلی هست .با دیدن حالم لبخندی زدگفت چراکه نه من طبق چیزهایی که تو این چند وقت دیدم فهمیدم که این موجودات باتو کار دارن نه من واینکه وقتی کن کنارتم اونها سمتت نمیان چون بودن کسی کنارت باعث میشه حس ترسی که داری کمتر بشه واین خودش یه نقطه قوت مگه نه ؟سری تکون دادم که ادامه داد .روزها بیرون باشه پیش همین همسایه وخودتو سرگرم کن وسعی کن دورباشی واینکه من فردا بخاطره توهم که شده و برخلاف میلم باآوا تماس می گیرم چون اعتمینان دارم اون یه چیزایی درباره ای اینجا میدونه . که تورو اینجا آورده وقصد قرضی داشت مگر نه اون همچین آدمی نیست که بخواد به کسی کمک کن .با شنیدن حرف هاش لبخندی زدم فکرش زیادم بد نبود با دیدن لبخندام اونم لبخندی زد گفت .می تونم یه چیزی ازت بپرسم .واینم بگم تو مجبور نیستی جواب بدی و اگر بابت این سوال قرار ناراحت بشی پیشاپیش ازت معذرت می خوام .با شنیدن این حرفش اخمام تویی هم رفت حدس میزدم چه سوالی می خواد بپرس .سری تکون دادم که گفت _چطور با آوا آشنا شدی واصلا چرا اینجا آمدی اونم تنها ؛؟با این حرفش نگاهی بهش انداختم گفتم اول از همه این دوتا سوال بود بعداش جواب سوال اول می تونم بگم اما جواب سوال دوم نه .سکوت کرده که گفتم . من وآوا خیلی اتفاقی باهم آشنا شدیم راستش من فقط تا دیپلم خوندم و ادامه ندادم یعنی دوست داشتم ادامه بدم اما شرایط اشو نداشتم و خب بعداز ترک تحصیل حدود دوسالی بود که تویی یه بوتیک کار می کردم حقوق زیادی نمی گرفتم اما برایی منی که هیچ هنری نداشتم خوب بوده .و آوا روتویی همون بوتیک دیدم وچندباری برایی خرید آمد وباهاش آشنا شدم حدود دوماهی بود که دوست بودیم وتویی این مدت کوتاه باهام صمیمی شد بودیم . و بخاطر اتفاق هایی که افتاد تصمیم گرفتم یه: یه سالی اینجا بمونم که این اتفاق افتاده .بعد از حرفم لبخندی زد=که گفتم خب منم سوال دارم می تونم بپرسم ؟سری تکون دادگفت بپرس تا جایی که بتونم جواب میدم
 

merzih

رمانیکی فعال
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
113
پسندها
534
امتیازها
103

  • #46
پارت چهل چهارم
نگاهی بهش انداختم گفتم _نمیگم به چه دلیلی اینجا آمدی چون می‌دونم جواب نمیدی و سوال های که می خواستم بپرسم این که شغلت چیه و چندسال سن داری یا درباره خودت بگو می خوام کمی در موردت بدونم بنظرم دراین حد حق دارم که بدونم مگه نه ؟
حامی سری تکون داد گفت خب _من خودم بیست هشت سال سن دارم ودرمورد شغلم اینکه( روانشناسم )وزندگی که دارم معمولی و چیز خاصی ندارم که بخوام بگم با این حرفش گفتم .خب یعنی تو روانشناسی پس برایی همین که این قدر صبوری مگه نه . بااین حرفم پوزخندی زدگفت _مشکل همین جاست اینکه من روانشناسم وقبل از شغلی که دارم یک انسانم باتمام حس هایی که دیگران دارن از جمله عصبانیت . ‌ناراحتی .استرس .ویکی باید باش تا درکم کن موقعی که این حس ها پیدا میشن
چون من فقط تویی درس های که خوندم یاد گرفتم که چطور آروم بشم اما یادنگرفتم که تنها باشم وحس هایی که هرانسان دیگه ای داره رو نابود کنم چون ماهم حق داریم که یه نفر داشت باشیم که موقع ناراحتی بدون این نصیحت کنه ویاسوال بپرس بیاد وبغلمون کنه بگه من تاتهش باهات هستم اما همیشه خدا آدم های که بیشتر درک کردن بیشتر فهمیدن رها کردن باور کن سخت که خودم با دیگران صحبت کنم بهشون امید بدم که درکشون می کنم واما کسی نباش که اینو به خودم بگه . بعد از این حرف هاش ناراحت گفتم خب تو گفتی که یه زندگی معمولی داری اما پشت حرفات یه غم بود ویه کوله بار از حرف هایی ناگفته اما منم اینو بگم که تویی این سالها هیچ کس نبود که بهش تکیه کنم وشاید به همین خاطر خیلی زود به آوا اعتماد کردم .
 

merzih

رمانیکی فعال
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
113
پسندها
534
امتیازها
103

  • #47
پارت چهل پنجم
واینجا آمدم ومیدونم تنهایی باوجود آدمهایی تویی زندگیمون چقدر بد وقضیه وقتی دردناک میشه که کلی آدم داریم تو زندگی اما تهش خودمونیم که می مونیم وهمین درد داره )ولی بدون که هروقت خواستی درد دل کنی بایه نفر من هستم نمیگم می تونم کاری برات انجام بدم چون به جز حرف زدن باهات هیچ کاری از دستم برنمیاد وتا این حد می تونم کمکت کنم بعد از حرف هام به حامی نگاه کردم تا تاثیر حرف هامو ببینم که دیدم یه لبخند زد یه لبخند عمیق )
صبح با سر درد بدی بیدار شدم واقعا سرم وحشتناک درد میکرد .چون دیشب باحامی تا نزدیکایی صبح حرف زدیم .وهمین باعث شد که از حال هوایی که داشتم خارج بشم ؛وقتی بلند شدم نگاهی به جایی که حامی دیشب خوابیده بود کردم که باجایی خالیش مواجه شدم :
دیشب حامی تویی پذیرایی خوابیده بود اونم بافاصله زیاد وبخاطر ترسی که داشتم به بد بودن ویاخوب بودن قضیه فکر نمی کردم چون تویی این مدت فقط ترس استرس بود که داشتم ووقت کافی به فکر کردن به این موضوع نداشتم .شونه ای بالا انداختم سمت حیاط رفتم وقتی بیرون رفتم در کمال تعجب حامی دیدم که تویی ایوان نشست بود ود اشت سیگار می کشید با دیدن سیگار دستش نزدیک بود شاخ دربیارم به شخصیت حامی نمی خورد که سیگار بکشه !جلو رفتم اونقدر تویی فکر بود که متوجه حضورام نشد برایی همین سلام دادم که باصدام برگشت وبالبخند جوابمو داد گفت سلام صبح بخیر چه زود بیدار شدی دیشب که تا دیر وقت نخوابیدی ؟
اما من بادیدن چشم هاش دلم یه جوری شده چشم هاش قرمز شده بود به رنگ خون بود.بادیدن چشم هاش جلو رفتم گفتم تو که خودت کلا نخوابیدی با این وضعیتی که داری معلومه ؟ توخودتو درگیر حال من نکن با این حرف اخمی کردم کنارش همونجا نشستم گفتم من تو تویی این مدت باهم رفیق شدیم .تو داری به من کمک می کنی و حالی که تو داری به منم مربوط و غیر از این سیگار آدمو آروم نمی کنه موقع ناراحتی بلکه نابود می کنه بااین حرفم گفت _من که آروم میشم توام کمتر گیر ه بده خواهشاً با این جوابش اخمی کردم که فکری به سرم زد و همین باعث شده سیگاری که دستش بود ازش بگیرم وشروع به کشیدن کنم ؛حامی با دیدن اینکار بااخم سیگار از دستم کشید پرتش داد گفت دوست ندارم سیگار بکشی .با این حرفش گفتم خب من ناراحتم حق دارم خودمو باسیگار آروم کنم مگه نه ؟با این حرفم لبخندی زد گفت باشه فهمیدم که می خوایی منو اذیت کنی رفیق وبرایی همین از امروز قول میدم تمام تلاشمو کنم تا سیگار نکشم .
با کلمه رفیق لبخندی زدم که گفت الآنم من برم کمی بخوابم کاری که نداری سری تکون دادم گفتم نه منم میرم پیش ساره کمی پیشش بمونم
 

merzih

رمانیکی فعال
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
113
پسندها
534
امتیازها
103

  • #48
پارت چهل ششم
لبخندی زد و بدون هیچ حرفی داخل خانه رفت بعد از رفتنش نگاهی به لباس هام انداختم مناسب بودن پس سمت خانه ساره رفتم .
وقتی رسیدم در زدم که صدای ساره آمد که گفت (کیه )با شنیدن صداش گفتم منم ساره با این حرفم چیزی نگفت وچند لحظه بعد در حیاط بازشد با دیدن ساره لبخندی زدم خیلی وقت بوده که ندید بودمش .سلامی دادم که جوابمو داد وگفت ازت دلخورم خیلی وقت ندیدمت یه وقت سراغی از ما نگیری؟با این حرفش گفتم _حقیقت الان هم بابت آمدنم پشیمون شدم وقصد رفتن دارم با این حرفم با اخم گفت ؛ اون وقت چرا ؟لبخندی زدم گفتم چون من این همه مدت بیرون نگه داشتی حتی تعارف نمی کنی بیام داخل با این حرفم از کنار در کنار رفت گفت ببخشید از بس ناراحت بودم از دستت یادم رفت باید چی بهت می گفتم چون از وقتی برادرت آمده سراغی از ما نمی گیری .
بعد از اینکه داخل شدم گفتم این طور نیست باور کن این چند وقت یه سری مشکل برام پیش آمده بود نتونستم سر بزنم :
داخل که شدیم خاله زهرا بادیدنم لبخندی زد خوش آمد گفت که جوابشو دادم وقتی نشستیم خاله زهرا پرسیده_حالت بهتره دیشب که تبت زیاده بود الان بهتره به نظر میایی لبخندی زدگفتم ؛خداروشکر بهترم واقعا بابت دیشب ممنون . خواهش می کنمی گفت .
کمی که گذشت چیزی یادم آمده که روبه ساره گفتم =راستی گفتید برامحمد زن گرفتید قرار مراسم بگیرید کیه مراسم می گیرد پس با این حرفم ساره با خوشحالی گفت چهاروز دیگه جشن داریم توهم از همین حالا همراه با برادرت دعوتی .با این حرفش دستمو بهم کوبیدم گفتم واقعا خوشحالم _کمی که صحبت کردیم خاله زهرا گفت _راستش رها جان می خواستم یه چیزی ازت بپرسم ناراحت که نمیشی ؟
 

merzih

رمانیکی فعال
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
113
پسندها
534
امتیازها
103

  • #49
پارت چهل هفتم
با این حرفش کمی ترسیدم ولی خودمو نباختن گفتم چه سوالی ؟ با این حرفم کمی سکوت کرد انگار که مردد بود بپرس اما شروع به گفتن کرد گفت _ میگم که از یکی از همسایه ها پرسیدم که چند روز پیش با برادرت به خانه ای کسی رفتید که دوسالی میشه فوت شده و داخل خانه هم می مونید و بعد. بیرون آمدید خواستم دلیلشو بپرسم که چرا اینکارو کردید با این حرفش ترسیده گفتم =کدوم همسایه ؟نکنه منظورت همون پسر نبهان وپدر بزرگش آره ؟با این. حرفم خاله زهرا کمی رنگش پریده گفت آره منظورم همون .اما تو آسمون از کجا می‌دونی !اصلا مگه اونارو دیدی ؛با این حرفش گفتم آره خب سوال داشتیم وخودشون در باز کردن من وحامی بدون اجازه وارد نشدیم قسم میخورم .با این حرفم گفت _.این امکان نداره اونها دوسال پیش توی یه تصادف فوت شدن همراه نوه اش وتو اونهارو از کجا دیدی ؟وقتی اونا خیلی وقت پیش فوت شدن .با این حرفش تمام تنم سرده شده وتوان حرف زدن نداشتم اون چی داشت می گفت اونها دوسال پیش فوت شدن در حالی که من وحامی اونارو همین چند روز پیش دیدم .به ساره نگاه کردم که مادرش ترسیده گفت ؛برو براش آب چندونه قند هم داخلش بریز نگاه بیچاره رنگش پریده
ساره با عجله سمت آشپرخونه رفت وبعد از چند لحظه بالیوان آبی برگشت اونو سمت دهنم برده کمی از آب خوردم وبعد تشکری از ساره کردم و روبه خاله زهراگفتم _اما من وحامی اونو دیدم خواستیم در مورد یه سوال بپرسیم واون اونجا بوده دروغ نمی‌گم باور کنید اگر می خواید می تونید از حامی بپرسید ‌با این حرفم دستمو گرفت گفت باشه باور می کنم حالا خودتو اذیت نکن با این حرفش نگاهی بهش کردم گفتم اون پیرمرد آدم خوبی بود؟ یعنی ممکن روح اون پیرمرده بود باشه .که دیدیم نه چیز دیگه ای ؟
 

merzih

رمانیکی فعال
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی
موضوعات
3
نوشته‌ها
113
پسندها
534
امتیازها
103

  • #50
پارت چهل هشتم
با این حرفم گفت نمی دونم چی بگم رها خودمم موندم اون پیرمرده آدم خیلی خوبی امکان داره که روح خودش بوده باشه با این حرفش گفتم _تو چیزی می‌دونی چرا از حرف هام شوکه نشدی ویا نترسیدی یا اصلا چرا فکر نمی کنی کن دارم دروغ میگم یعنی این موضوع این قدر براتون راحته ؟با این حرفم ناراحت گفت ؛نه شاید باورش برای افراد خارج از این روستا سخت باشه اما برای ماها نه این طور نیست که بگم خیلی نترسیم از این حرف ها اما بخاطر باور وگذشته ای که این روستا داره هست .با این حرفش گفتم چه گذشته ای داره با این حرفم نفس عمیقی کشید وشروع به حرف زدن کرده=شاید باید از همون روز اولی که دیدمت این موضوع رو می گفتم اما حقیقتش گفتم ندونی بهتر شاید اگر بدونی بترسی بعداز این حرف مکث کرد وشروع به حرف زدن کرده
راستش حدود هشتاد سال گذشته این حدودا مردم روستایی ما با اجنه ها کنار هم زندگی می کردم باورش سخته اما حقیقت داره افرادی که پیر هستن تو روستا این موضوع رو می دونن ‌وظاهرا زندگیشون هم خوب بود تا این که یکی از اجنه هابا یکی از آدمها به مشکل میخوره واون اجنه باقدرتی که داره اون آدم رو دیوونه می کنه طوری که اون دست به خودکشی میزنه وبعد ازاون هم آدمها وهم اجنه ها تصمیم میگیرن جدا زندگی کنند واز دیده آدمها پنهون شن واما زمین ها وخانه های هم که داشتن برای خوداجنه ها بمونه وهیچ انسانی وارد شون نشه
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 3)

بالا پایین