. . .

متروکه رمان سایه ای در جویبار | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان : سایه ای در جویبار
ژانر: عاشقانه، طنز، اجتماعی
نویسنده: آرمیتا حسینی(قلم سرخ)
خلاصه: در جایی که معمولا داستان‌ها قصد پایان دارند زوجی همه چیز را آغاز کردند. با یک خانه طرفیم که بوی غذایی درونش نپیچیده اما بوی عشق و شرارت در سرتاسرش به مشام می‌رسد. این دو زوج دو بازیگر مشهور هستند که تصمیم می‌گیرند برای دست زدن به هیجانات بیشتر، ریسک کنند و در یکی از فیلم‌های عجیب و مرموز سال بازی کنند که تهیه‌کننده فیلم مردی عبوس و اندکی دیوانه است. آن دو با این تصمیم راهی سفر می‌شوند تا در آن فیلم بازی کنند. این دو زوج عاشق که هیچ‌گاه زندگی خسته کننده‌ای نداشتند و مانند زوج‌های دیگر نبودند، فیلم جدید را فرصت خوبی برای خود می‌دانند. این فیلم زوج عاشق را به جایی می‌کشد که زندگی آنها را بیش از پیش دچار تحول می‌کند و پایشان را در بازی چشم سوم و کائنات می‌کشد

سخن نویسنده( خب دوستان توی همه رمان‌ها کلیشه‌ای از زندگی عاشقانه دو زوج رو دیدیم که با مشکل رو به روئه یا بعدا حسی به هم ندارنو به فکر بچه و زندگین. اینجا من می‌خوام این کلیشه رو به هم بزنم و اصلا هم قرار نیست زوج رو به دردسر بندازم دلشون بشکنه از هم جدا بشنو همچین چیزایی. فقط قراره به واسطه یک فیلم وارد ماجراجویی بشن و دشمنی و دعوایی بینشون ایجاد نمیشه... اما این فیلم زیادی خاصه. با لحظات زیبا و عجیب رمانم همراه باشید مطمئنم از طعم وانیلیش لذت خواهید برد. ... با ما همراه باشید تا کلیشه‌ها را بشکنیم)
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #2
من بودم و تو
یک خانه ، که دیوارش
پر بود از دست‌هایی رنگی
یکی مال تو، یکی مال من
استکان را بالا که گرفتم
خواستم قهوه تلخ بنوشم
طعم وانیلی را چشیدم، وانیلش
شیرین بود، اما نه زیاد
و چقدر سیری ناپذیر شدم
دستم را گرفتی، مرا سمت خود کشیدی
زمزمه‌وار گفتی
تا آخر دنیا هم که شده، مسیرت را گلباران و رنگی می‌کنم
طعم لبانت را وانیلی
چشمانت را دریاچه شور و غوغا
و موهایت را، گلبرگی از عشق
دنیای وانیلیم را با تو چگونه شرح دهم آخر؟
تو خط ممتد رنگین‌کمان در آسمان مه‌آلودی که من
سرسره بازی روی رنگین‌کمانت را خوب بلدم
و تو مال منی
محو نمی‌شوی
از آسمان قلبم جا خالی نمی‌کنی
تو تا ابد رنگین‌کمان وانیلی آسمان قلبم
باقی می‌مانی
شنیدی؟
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
آه می‌دانم بی شک شما به دنبال یک آغاز فوق‌العاده خاص هستید. اما از من که نمی‌خواهید دروغ بگویم، می‌خواهید؟ در زندگی برای آغاز درد می‌کشیم و بعد برای پایان هم درد می‌کشیم. خوشبختانه انقدر به واقعیت نزدیک نشده‌ام که آغازم درد باشد پس نترسید. اما آغازم فوق‌العاده عالی و خاص نیست. یک آغاز شبیه فاجعه، مثل تولد کودکی در وسط زلزله یا سیل. دلم به حال آن کودک می‌سوزد. اما نه فاجعه هم در آن حد نیست، یعنی می‌شود گفت فاجعه آغاز من یک فاجعه شیرین است اما با عواقبی تلخ. حال که فکرش را می‌کنم بهتر است تمیزکاری خانه را به شوهر عزیزم بسپارم. به هرحال که من تنهایی خانه را کثیف و خراب نکرد‌ه‌ام او با من همکاری داشت، این نامردی است من تنهایی تمیز کنم و صدالبته که این کار را نمی‌کنم. می‌دانید کجای آغازمان فاجعه است؟ اینجایش که من مجبورم رمان را شروع کنم درحالی که مبل‌ها برعکس شده روی زمین افتاده‌اند و کلی نخ و پنبه روی زمین است و مقداری شیر روی فرش ریخته، کاغذها پخش هستند و پرده روی تلوزیون افتاده. دقیقا زمانی که من و آرسین تصمیم گرفتیم بی پروا مسابقه دهیم چنین اتفاقی افتاد. تمیزکاریش صددرصد از کثیف‌ کردنش سخت‌تر خواهد بود. چرا همیشه به هم زدن آسان است؟
خب پس متاسفم که نشد آغاز شگفت‌انگیز به نمایش بگذارم معمولا زندگی همین است و خوشبختانه زندگی من کمی بهتر از معمولی است.
دست به سینه پذیرایی را طی کردم و به اتاقی که بالای پنج پله بود، رفتم. درواقع تمام در و اتاق‌ها بالای این پنج پله بودند. و حال دلیل اینکه باید پنج پله بالاتر باشند چیست؟ نمی‌دانم . در اتاق را باز کردم و آرسین را دیدم که روی تخت دراز کشیده بود و سقف را تماشا می‌کرد. و جالب این است تا وارد شدم چشمانش را محکم بست اما نمی‌توانست لرزش پلک‌هایش را خوب کنترل کند از طرفی لب‌هایش را فشرده بود تا نتواند لبخند بزند اما آیا موفق بود؟ بی شک نه. والن حریر و تورمانند سفید را کنار کشیدم و روی تخت افتادم. هنوز به شدت سعی داشت خود را به خواب بزند که نیشگونی از بازویش گرفتم و مانند برق‌گرفته‌ها، سیخ نشست. چشمانش را در اتاق چرخاند و وقتی به من رساند، بلند زد زیر خنده. می‌دانستم در آخر نمی‌تواند این لبخند کش‌آمده را کنترل کند.
- تو گفتی بیا مسابقه پس تمیزکاریم گردن خودت.
- اما توهم قبول کردی پس گردن هردومونه.
- نه من انقدر خستم که... .
- اوه پس شما خسته‌ای؟
او که حالت صورتم را دید لبخندش را آرام خورد اما می‌دانستم با تمام وجود می‌خواست بخندد. همیشه زمانی که چشمانم را ریز می‌کردم و لب‌هایم را جمع، حالت صورتم تهدیدآمیز می‌شد. تنها دو تیله سیاه از میان چشمان ریزم دیده می‌شدند و روی لبانم خطوط جمع شده واضح بودند.
- چرا خدمتکار استخدام نکنیم؟ درکل تو تنبلی... من تنبلم، باید یکی بیاد مارو جمع کنه دیگه.
و بعد دوباره خندید. باید اعتراف می‌کردم ما هردو تنبل بودیم و هیچ‌گاه دست به تمیزکاری نمی‌زدیم فقط کل کل می‌کردیم که چه کسی باید تمیزکاری کند؟ در آخر به نتیجه خاصی نمی‌رسیدیم و وضعیت همینگونه باقی می‌ماند. اما تنبل در همه چیز نه، فقط درباره خانه زیادی تنبل بودیم چون خانه همیشه و هر روز و هر دقیقه نیاز به تمیزکاری داشت درحالی که این تمیزکاری برای ما پولی به وجود نمی‌آورد و بدتر از همه وقتی تمیز می‌شد، فردا دوباره کثیف می‌شد بی آنکه ما بدانیم چرا چنین شده؟ اما در زمینه شغلی خود بسیار پشتکار داشتیم و ساعت‌ها باهم تمرین می‌کردیم و به هیج وجه تنبلی در این زمینه راهی نداشت و حتی با یکدیگر مسابقه می‌دادیم و رقابت می‌کردیم. تا به حال زن و شوهری را دیده‌اید که رقابت کنند؟ خب اگر ندیده‌اید حال زمان خوبی برای دیدن است.
- آره باید یکی رو استخدام کنیم اینطور نمیشه.
- راستی من بردما
با شیطنت ابروانش را بالا انداخت و برق شادی را در چشمان عسلی رنگش دیدم. مسابقه ناعادلانه بود، شاید هم عادلانه بود. اصلا کدام انسان‌های عاقلی در خانه مسابقه فوتبال می‌دهند؟ زمین کوچک بود و فرش روی سرامیک سفید خانه می‌لغزید و تا می‌خواستی توپ را شوت کنی مدام توپ زیر میز و صندلی می‌رفت در آخر آنی برنده بود که چابک‌تر شایدم هم زرنگ‌تر بود. از بس هرچه شوت کردم به گل و گلدان و پنجره و میز خورد، که دیگر جایی نماند که نشکسته باشد. اما در این میان آرسین با ظرافت و زرنگی بازی کرد و به دروازه‌ام که کابینت آشپزخانه باشد، سه گل زد. اما گل‌های من بیشتر به پنجره خوردند که در آخر میله پرده روی زمین افتاد.
- خب آره تو بردی... در عوض چی ازم می‌خوای؟
آرسین قهقهه‌ای زد و دستش را سمتم دراز کرد و گفت.
- حالا شدی بچه خوب، ازت می‌خوام بیای بغلم
لبانم را جمع کردم و با تعجب براندازش کردم تا اثری از شوخی در او ببینم. اما همانطور که دستانش باز بود، منتظر نگاهم می‌کرد و اصلا شوخی‌ای نداشت. بازی‌ای که انقدر برایش تلاش کرده بود به این راحتی داشت دود می‌شد برود هوا! من برای بردم برنامه‌ریزی کرده بودم و کلی چیز لیست کرده بودم تا به آرسین بدهم انجام دهد اما او یک چیز بسیار کوچک می‌خواست؟ شاید هم گولم می‌زد.
- جدی؟
- اهوم.
- همین؟
- فعلا آره.
- فعلا یعنی چی؟
- یعنی فردا که بردم باید کار دیگه‌ای بکنی.
- فردا بهتره پارک بازی کنیم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
آرسین بلند شد و سمت پذیرایی رفت. بی شک قصد داشت شماره یک مستخدم را پیدا کند تا به این وضع پایان دهد. از روی تخت بلند شدم و سمت تراس رفتم. ما در اتاق یک تراس نسبتا بزرگ با گل و گیاه و گلدان‌های رنگارنگ داشتیم و عصرها اینجا می‌نشستیم و درباره همه چیز سخن می‌گفتیم اما بیشتر راجع به فیلمنامه جدید کنجکاو بودیم و حتی گاهی به نقد راجع به آن می‌پرداختیم و نظرات متفاوتی می‌دادیم اما در آخر هردو می‌دانستیم بودجه لازم و حمایت کامل برای اینگونه فیلمنامه‌ها حداقل در کشور ما وجود ندارد. این اتاق با سلیقه من چیدمان شده بود و من علاقه شدیدی به رنگ‌های روشن داشتم مخصوصا سفید. با اینکه رنگ سفید در نقاشی نقش کاملا واضح و روشنی ندارد اما کل صفحه معمولا سفید است و اصل و اساس زندگی رنگ سفید است و من نیز از همین اصول در زندگی خود استفاده می‌کردم. تخت و والنی که چارچوبش را در برگرفته بود، سفید بود و روی چوب تخت گل سفید رنگی نقش بسته بود. که البته کمد و میز نیز ست همان بود و من این شکوفه سفید را یادبود آغازی دوباره می‌دانستم. درکل حتی پرده‌ها سفید بودند هرچند اکثرا آنها را جمع می‌کردم تا خورشید با نور خود روشنایی واقعی را به اتاق نشان دهد. به کار بردن رنگ‌های تیره جدیدا در تمام خانه‌ها مد شده بود و از آن به عنوان رنگ کلاسیک و آرامش‌بخش یاد می‌شد ولی به نظر من، هیچ چیز نمی‌توانست به زیبایی و خوبی یک رنگ سفید باشد، و این رنگ در کمال سادگی، بزرگ‌ترین نعمت دفتر نقاشی بود.
دستی روی گلبرگ سرخ کشیدم و آرام بوییدمش و سپس از تراس خارج شدم و سمت پذیرایی رفتم. تلوزیون بدون استفاده روشن مانده بود و زنی با مقنعه آبی رنگ درونش مشغول تبلیع یک مایع ظرف‌شویی بود. حتی پرده نیز از روی تلوزیون کنار نرفته بود. آرسین روی صندلی‌ای که میز تلوزیون را در بر داشت، نشسته بود و داخل دفترچه کوچک، شماره‌ها را بررسی می‌کرد. با فرو رفتن پایم روی چیزی تیز، سرم را پایین گرفتم و میخی را که روی زمین افتاده بود، برداشتم. باور نکردنی بود، آیا می‌توانستم نام اینجا را خانه بگذارم؟ آری حداقل سقف داشت پس می‌شد گفت هنوز خانه است. خوب شد سقف مداوم بود و با توپ سوراخ نمی‌شد وگرنه کارمان ساخته بود. آرسین که زیرلب مشغول سخن گفتن با تلفن بود، بالاخره تماس را قطع کرد و تلفن را سرجای خود گذاشت. چشم در خانه چرخاند و نتوانست مقابل خنده‌اش را بگیرد.
- میگم به نظرت مستخدم اومد بهش چی بگیم؟
- می‌گیم خونه رو تمیز کن.
- نه... بگیم چطور کثیف شد؟ بچه که نداریم کثیفش کرده باشه، که داشتیمم نمی‌تونست این داغونی رو ایجاد کنه.
- همش تقصیر تو بود توپ رو جاهای بد می‌نداختی.
آرسین از روی صندلی بلند شد و با دقت درحالی که سعی داشت پا روی چیزی نگذارد، سمتم آمد و صورتش را مقابلم خم کرد.
- خانم خانما شوت کردی پرده رو انداختی پایین یا من؟
- تو زدی میز رو شکستی یا من؟
- شما زدی تابلو رو انداختی پایین یا من؟
- اممم... تو شیشه رو شکستی یا من؟
- تو به بوفه چندین و چند سالمون توپ شوت کردی یا من؟
- ادامه ندیم.
آرسین شانه‌هایم را گرفت و پیشانیم را بوسید و گفت.
- آره چون هردو خیلی خوب عمل کردیم.
- که تو بیشتر.
- نه صددرصد تو بیشتر.
- تو بیشتر.
- دنبال بهانه بگرد واسه مستخدم
آرسین چرخی در خانه زد و درحالی که از آن سو به این سو می‌آمد، حالت متفکری به خود گرفته بود. البته به نظرم برای این خانه و این وضع یک مستخدم کافی نبود. حال اگر بخواهیم دلیل منطقی‌ای برایش بیاوریم باید بگوییم فقط به منطقه ما و فقط به این خانه یک زلزله چندساعتی آمده و باعث ایجاد این مشکل شده و آیا او باور می‌کرد؟ اصلا چرا باید برایش دلیل بیاوریم؟ خب شاید وقتی خانه را ببیند با خود فکر کند من و آرسین دوتا روانی هستیم که جنگ جهانی راه انداخته‌ایم و آبروی هرچی بازیگر بود را برده‌ایم. وای نه آن‌جای کار می‌لنگد حتما باید یک دلیلی برای این آشوب باشد. سمت گوشیم که روی اپن افتاده بود، رفتم و گفتم.
- من زنگ می‌زنم به دوستم میرم خونش وقتی مستخدم اومد خودت باهاش حرف بزن.
- اعع؟ که تو فرار کنی؟
- نه بابا درکل وقتی خونه تمیز شد میام.
- نخیر توهم باید با من بمونی و جواب پس بدی.
- همینم مونده به مستخدم جواب پس بدم.
آرسین با قدم‌هایی بلند سمتم آمد و گوشی را گرفت و در جیب شلوارش گذاشت. گونه‌اش را به صورتم نزدیک کرد و گفت.
- دختر خوبی باشی برات شکلات می‌خرم.
دستم را روی صورتش کشیدم و او را عقب هل دادم که قهقهه زد.
- نه شکلات نگیر، اون هم‌کارت بود ... اسمش چی بود؟ همون پسر افغانی، همونی که خوشگل بود.
- خب؟
- اونو برام بگیر.
لبانم کش آمد و آرسین با چشمانی ریز شده نزدیک‌تر شد.
- چی گفتی من یکم گوشام ضعیف شده یک بار دیگه بگو.
- میگم که... .
با صدای زنگ صدایم بریده شد و آرسین سمت آیفون رفت. البته می‌توانستم زن چادری گندم‌گون را با دوتا از دخترهای کم سن و سال و نسبتا لاغر را از پشت آیفون ببینم. آرسین سریع دکمه را فشرد و به آشوب نگاهی انداخت و نفسش را هوف مانند بیرون فرستاد. البته قبل از اینکه در خانه را برای آنها باز کند سمتم آمد و دستم را به سوی خود کشید و کنار گوشم زمزمه کرد یک پسر خوشگل افغانی‌ای نشانت بدهم که آن سویش نا پیدا. البته چه کسی می‌داند این تهدید درست است یا غلط؟ تا آنجایی که من می‌دانم تهدید توخالی بود که فقط جنبه طنز داشت، آخر او همیشه نازم را می‌کشد و طاقت ندارد اندکی قهر کنم، حال اگر می‌خواهد پسر افغالی زیبا را برایم نشان دهد یعنی قصد گرفتنش را برایم دارد. مگر نه؟ خب نه... به هرحال تهدید توخالی بود نیازی نیست بترسم. در خانه باز شد و بوی بنزین همراه با خانم‌ها وارد خانه شد. نمی‌دانم چرا چادر سیاه زن ، بوی بنزین می‌داد. صورتش را آنقدر با چادر فشار داده بود که چای خط چادر روی گونه‌اش باقی مانده بود. او که زنی با چشم و ابروی مشکی و پوست نسبتا تیره بود، با نگاه مرموز و البته وحشت‌زده‌ای، کل خانه را از نظر گذراند. دختر لاغر کناریش که مانتوی گشاد و آبی به تن داشت و پوستش مانند مادرش تیره بود، با بهت همه جا را نگاه می‌کرد. البته احساس می‌کردم مدت زمان زیادی را بدون آب مانده چون لبش خشک شده و پوسته پوسته شده بود و رنگی شبیه به رنگ کبودی داشت. دختر دیگر هم مانتوی ست خواهرش پوشیده بود و اصلا از خانه زلزله‌زده ما با خبر نبود، چون سرش را درون گوشی کرده بود و با ناخن‌های بلند و قرمز رنگش، مدام به صفحه گوشی ضربه می‌زد. آرسین کنارم ایستاد و دستانم را فشرد تا در سخن گفتن حمایتش کنم اما من فقط یک سلام گفتم و بعد، سکوت.
- خیلی خوش اومدین... چیزی میل دارین؟ چای چیزی؟
زن که به نظر با دیدن خانه اخمو و بداخلاق شده بود، گفت.
- سلام... می‌تونم بپرسم خونه چرا اینطوری شده؟
فشار دستان ع×ر×ق‌کرده و داغ آرسین، روی دستانم بیشتر از قبل شد.
- چرا اینطور شده؟
این سوال آرسین از من بود و من چقدر از اینکه مرا درون میدان مین هل داده و مثل ترسوها عقب ایستاده، متنفر بودم. بنابراین مثل خودش پرسیدم.
- چرا اینطور شده؟
زن که با دیدن خنگ بازی‌های ما به جوش آمده بود، چادرش را بیشتر کشید و منتظر ماند. حال دخترک که گویی موضوع بهتری پیدا کرده بود، گوشی را خاموش کرد و درون جیبش گذاشت و با خنده ریزی نگاهمان کرد. دهان باز کردم بگویم نمی‌دانم که آرسین نیز همزمان با من گفت.
- نمی‌دونم.
- نمی‌دونم.
- خونه شما اینطوری شده و نمی‌دونین؟ دزدی چیزی اومده بود خونتون؟
آرسین تنه نامحسوسی به من زد که با ناخنم به دستش فشار وارد کردم و لبخند تصنعی و داغونی به چهره سرخ شده زن زدم.
- ما خونمون رو برای مدتی دست یکی سپردیم بعد اینطور تحویلمون داد. ایناش مهم نیست، می‌تونین تمیزش کنین؟ پول خوبی میدیم.
زن که گویی با شنیدن پول خوب، حالش بهتر شده بود، نگاهی مردد به دخترها انداخت و دختران نیز موافقت خود را با پایین دادن سر، اعلام کردند.
- خیله خب، ببینم چی کار میشه کرد.
آرسین سرش را خم کرد و کنار گوشم گفت.
- یادم بنداز ناخناتو بعد اینکه رفتن بگیرم.
- نخیر اینارو بلند می‌کنم.
- که باهاشون به من چنگ بزنی؟
- پسر خوبی باشی نمی‌زنم.
- نشونت میدم بذار برن.
- آره تو که راست میگی.
دستم را از دستانش آزاد کردم و سمت زن و دوتا از دخترانش رفتم. زن که گویی می‌ترسید سوال کند، کمی لبش را گزید اما بالاخره پرسید.
- اتاقم باید تمیز کنیم؟
این سوال را جوری آرام و نامطمئن پرسید که گویی می‌ترسید بگویم آری.
- نه اتاق مشکلی نداره چون نمیشه توش فوتبال بازی کرد.
- بله؟
یک هیچی زمزمه کردم و به آرسینی که برایم خاک بر سرت نشان می‌داد، نگاه کردم. شانس آوردیم زن برنگشت آرسین را ببیند وگرنه معلوم نبود راجع به ما چه تصوری کند. مثلا ممکن بود ما را یک زوج دیوانه تصور کند که یک تخته‌امان کم است و یا شاید گمان می‌کرد دوربین مخفی‌ای چیزی است و ما او را به مسخره گرفته‌ایم. با قدم‌هایی تند سمت آشپزخانه رفتم و کشوها را یکی یکی گشتم، اصلا یادم نبود آخرین بار ناخن‌گیر را کجا گذاشته بودم. می‌خواستم قبل از اینکه زن و بچه‌هایش بروند این ناخن‌گیر را از خانه بیرون بکنم و به دورترین نقطه بیندازم تا دست آرسین به آن نرسد ولی اکنون نمی‌دانستم کجا ممکن است رفته باشد. یعنی امکان داشت بین آت و آشغال پذیرایی باشد؟ دومین کشو را هم باز کردم اما اثری از آن حداقل در آشپزخانه نبود. آرسین که روی لبه مبل نشسته بود و به من نگاه می‌کرد، زبانش را بیرون آورد و ناخن‌گیر را نشانم داد. فکر کنم باید با همین زن و بچه‌هایش از خانه بیرون بروم تا دهانه زشت و بد ترکیب ناخن‌گیر به ناخن‌هایم نرسد.
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5
بعد از اینکه آنها را تنها گذاشتم، وارد اتاق شدم. از صدای جاروبرقی و وسایل دیگر نمی‌توانستم اندکی آرامش داشته باشم. امروز زیادی روز شلوغی بود. آرسین وارد اتاق شد و در را بست و با لبخند آرام آرام نزدیک شد. خوب می‌دانستم در پس این لبخند چه چیزهایی پنهان شده و او چه قصدهایی دارد. موهایش را با اتو مو صاف کرده بود و روی پیشانیش ریخته بود برای همین پیشانیش کوچک‌تر دیده می‌شد و ابروهایش معلوم نبود اما هنوز آن چشمان عسلی می‌درخشیدند. یکی از ویژگی‌های آرسین این بود که تمام احساساتش در چشمانش منعکس می‌شد و من به خوبی غم و شادی را از درون چشمانش می‌توانستم بخوانم. مثلا هرگاه حالش گرفته بود رنگ چشمانش تیره‌تر می‌شد و زیر چشمانش اندکی گودی و سیاهی ایجاد می‌شد همچنین پشت سرهم پلک می‌زد و چشمانش آبکی به نظر می‌رسید. اما وقتی خوشحال بود چشمانش به درجه‌ای باز و بزرگ می‌شد که احساس می‌کردم از سایز طبیعی یک چشم خارج شده است و آن زمان درخشش رنگ کاملا واضح دیده می‌شد. اکنون از همان وقت‌هایی بود که چشمانش زیادی گشاد شده بود و من به خوبی می‌دانستم بابت گرفتن ناخن‌هایم خوشحال است. آه از روزگار تلخ چه بگویم؟ او مرا مجبور کرد بنشینم روی پاهایش و ناخنم را گرفت. البته که من زیر بار حرف زور نمی‌روم اما این مجبور کردن‌ها فرق داشت. طبق قول و قرارمان اگر او برنده می‌شد می‌توانست کل روز به من دستور دهد و من باید اطاعت می‌کردم در غیر این صورت جـ×ر زنی به حساب می‌آمد. البته تقلاهایی هم کردم که با محکم نگه داشتنم میان دستانش کل تقلاها را از بین برد و بالاخره ناخن‌های زیبا و بلندم را گرفت. من ناخن‌های نازک و بلندی داشتم که به رنگ صورتی خیلی محو و کمرنگ بود و همیشه ناخن‌هایم را به شکل اهرم می‌زدم تا نوک تیز و زیبا باشد. از آنهایی نیستم که به فکر لاک و ناخن باشم اما می‌توانستم به خوبی با آنها آرسین را زخمی کنم و دلیل گرفته شدن ناخن‌هایم دقیقا همان بود. با امروز این دوازدهمین باری می‌شد که دست و بازوی آرسین را زخمی می‌کردم. در هر حال او چون ناخنم را از ته گرفته بود، بسیار خوشحال نشان می‌داد. خود را روی صندلی چرخ‌دار سیاه پرت کرد و گفت.
- شنیدم ناخنات خوشگل شدن
- تلافی می‌کنم.
- اگر بتونی ببری.
او خوب می‌دانست از اینکه کسی به من چه مستقیم و چه غیرمستقیم بگوید نمی‌توانم بیزار بودم اما همواره این کار را می‌کرد و برای اینکه خود را از اتهام تبرئه کند ، می‌گفت می‌خواهم تو را به چالش بکشم. دست به سینه از روی تخت بلند شدم و پاهایم را مثل پای یک سرباز روی زمین کوبیدم و سمت در رفتم که مثلا قهر کردنم را اعلام کنم. قهرهای ما جیغ و داد و دعوا نداشت، به مدت طولانی با هم صحبت نمی‌کردیم اما به طولانی نمی‌رسید چون طرفین معذرت خواهی می‌کردند و اعلام می‌کردند که اشتباهی شده است و قصد بدی نداشته‌اند.
- خب خب قهر نکن... نرو دیگه.
جمله آخر را زیادی مظلومانه بیان کرد. دستم روی دستگیره مانده و سعی نکردم آن را پایین بکشم و سمت پذیرایی بروم تا نگاه‌های پرخاشگرانه و عجیب آن زن را تحمل کنم. برگشتم و دستانم را روی دسته صندلی چرخ‌دار گذاشتم و سرم را اندکی خم کردم.
- کی نمی‌تونه؟
- دشمن.
- منکه دشمنت نیستم؟
- در اینکه ذهنت مریض شده شکی نیست.
- بله؟
- اخه عزیزم منکه انقدر دوستت دارم ممکنه دشمنم باشی؟
با دستم ضربه‌ای به صندلی زدم که چندین بار چرخ زد و در هر بار چرخ خوردن چهره پوکر آرسین نمایان شد.
- نه حالا که فکرشو می‌کنم عاقلانه نیست
- مگه تا حالا حرف عاقلانه‌ای زدی؟
- آره.
- آره راست میگی یک بار حرف عاقلانه زدی
منتظر باقی ماندم که صندلی را ثابت نگه داشت و چشمانش دوباره برقی زد
- وقتی که گفتی عاشقمی.
- در برابر انقدر پرو بودن حرفی ندارم که بخوام بزنم.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
بالاخره خانه مثل روز اولش شد. هرچند دقیق یادم نمی‎‌آید که روز اول تمیز و مرتب بود یا نه. شاید هم روز اول به هم ریخته‌تر بود. زن چاق با جمع کردن چادر سیاهش به دور خود، لبخند خسته‌ای زد و چشم غره‌ای به دخترانش رفت تا آه و ناله نکنند. دخترانش واقعا زیادی خسته به نظر می‌رسیدند و ع×ر×ق از سر و رویشان می‌چکید. پول‌ها را در دست شمردم و به دستان زن دادم که گفت.
- حواستون باشه دیگه تو خونتون زلزله نیاد.
لبخندی زدم و آن‌ها را بدرقه کردم و محکم در را به هم کوبیدم. واقعا اگر بدون تکه انداختن خانه را ترک می‌کرد چه می‌شد اتفاق بزرگی رخ می‌داد؟ کمرش می‌شکست؟ نه باید حتما این تکه را می‌انداخت تا با خیالی آسوده از خانه خارج شود و در مسیر برای دخترانش داستان‌های تخیلی تعریف کند که ما دو زن و شوهر دیوانه هستیم که موقع دعوا کردن می‌زنیم خانه را می‌شکنیم. احتمالا گمان می‌کرد نمی‌توانم کارهای بعدش را تصور کنم. خواستم برگردم و سمت مبل‌ها بروم تا مثل همیشه رویشان دراز بکشم و یک فیلم ترسناک تماشا کنم، اما با دیدن آرسینی که پشتم ایستاده بود، هینی کشیدم و کمی عقب‌تر رفتم. با شیطنت نگاهم می‌کرد و آرام جلو می‌آمد. احتمالا زمانی که از دست زن غرغر می‌کردم و حرصی بودم ادایش را در می‌آوردم و صورتم سرخ و سفید می‌شد برای همین اکنون آرسین داشت از خنده غش می‌کرد هرچند خیلی وقت بود به انقدر خندیدنش عادت کرده بودم اما او موقع فیلم‌برداری زیاد نمی‌خندید و درواقع عین کارکتر درون فیلم می‌شد. آن روز وقتی نقش یک پسر عصبی را بازی می‌کرد، یک دل سیر تماشایش کردم چون از این فرصت‌ها پیش نمی‌آمد. او صورتش کاملا برافروخته و قرمز شده بود و دهانش را مدام باز و بسته می‌کرد به طوری که گاهی آب دهانش مانند کلمه بیرون می‌ریخت. وقتی نمایش تمام شد دوباره صورتش رنگ سفیدی به خود گرفت و با قهقهه سمتم آمد و گفت نباید مثل جغد نگاهش کنم چون حواسش پرت می‌شود. با برخورد دست آرسین روی گونه‌ام، حواس پرتیم را کنار گذاشتم و سرم را عقب کشیدم.
- به من می‌خندی؟
یک قدم دیگر جلو آمد و دستش را روی گونه‌ام کشید.
- الان مثلا هدفت از عقب رفتن چیه؟ من یعنی دستم بهت نمیرسه نازت کنم؟
خواستم فرار کنم و سمت مبل بروم که دستم را محکم گرفت و مرا نزدیک به خود نگه داشت و یکی دیگر از دست‌هایش را روی گونه‌ام گذاشت و به نوازش کردن ادامه داد.
- پشمالوی کی بودی تو؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم.
- پشمالو نیستم ولی اگر اینطوریاست پس باید بگم پشمالوی پسر همسایم.
آرسین دست از نوازش کردن برداشت اما همچنان دستش روی گونه‌ام بود. سرش را خم کرد و کنار گوشم زمزمه‌وار گفت.
- یک بلایی سر پسر همسایه بیارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن.
دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم و روی مبل افتادم و تلوزیون را روشن کردم. می‌دانستم که باز می‌آید و کنارم می‌نشیند و غر می‌زند که این چه فیلم‌هایی است که می‌بینی. چون من معمولا فیلم‌های ترسناکی که بیشتر در مناطق تاریک بازی می‌شدند را تماشا می‌کردم و تا آخر فیلم بالشت را می‌خوردم و تمام می‌کردم. آرسین همیشه کلافه می‌شد و می‌گفت باید اندکی روحیه لطیف داشت و فیلم‌های بهتری نگاه کرد مثل فیلم عاشقانه و کلاسیک. اما خب من نمی‌دانم چرا وسط‌های یک فیلم عاشقانه خوابم می‌برد و در آخر آرسین مجبور می‌شد مرا بلند کند و تا تخت خواب ببرد. تلوزیون که روشن شد آرسین کنارم جای گرفت و فاصله‌امان را طی کرد و سرم را روی شانه‌اش گذاشت.
- بازم ترسناک؟
- البته اگر بذاری ببینیم.
- مگه همیشه نمی‌ذارم؟
- انقدر نازم می‌کنی خوابم می‌گیره.
دوباره قهقهه‌ای زد اما این دلیل بر این نبود که دست از سر موهایم بردارد و نوازشش را متوقف کند. فقط خندید. زیرنویس فارسی معلوم شد و بعد از آن، ظاهر یک خانه چوبی در تلوزیون نمایان شد. اشتباه نکنم احتمالا فیلم راجع به یک کلبه نفرین شده و چنین چیزهایی بود. با اینکه زیادی تکراری بودند اما هربار باعث تپش قلبم و ترسم می‌شدند. و من با نگاه کردن به چنین فیلم‌هایی گاهی با خود فکر می‌کردم اگر در زندگی واقعیم چنین چیزهایی رخ بدهند واقعا چه کاری می‌توانم انجام دهم جز نشستن و اشک ریختن؟ یا شاید از شدت ترس خشک شوم و بمیرم. گاهی مرگ عجیبی را تصور می‌کنم . مثلا از شدت ترس تمام موهایم سفید شوند و خشکم بزند و مثل مجسمه روی زمین بیفتم و هزار تکه شوم. وقتی این‌ها را به آرسین می‌گویم سریع به دهانم می‌کوبد و می‌گوید نباید درباره مرگ سخن بگویم. نمی‌دانم چرا اما روی مردن من زیادی حساس بود و احساس می‌کردم درباره این موضوع می‌ترسید و در ذهنش تبدیل شده بود به یک ترس بزرگ که هر وقت حتی اگر به شوخی چیزی می‌گفتم رنگش سفید می‌شد و بعد با صدای بلندی سرم فریاد می‌کشید تا دوباره چنین چیزهایی نگویم. آرسین درکل یک شخصیت مظلوم و بچگانه داشت. مهربان بود و همیشه هوایم را داشت و هیچ‌گاه ذره‌ای از عشقش کم نشده بود حتی با اینکه پنج سال است که ازدواج کرده‌ایم. او همیشه کوتاه می‌آمد و اشتباهاتش را گردن می‌گرفت . اما خب گاهی تخص و حسود می‌شد و هیچ چیز نمی‌توانست اخمش را باز کند که صددرصد من سعی نمی‌کردم اخمش را باز کنم این اخم کردن‌ها بیشتر او را بامزه می‌کرد تا ترسناک.
- باورم نمیشه که جیغ نزدی.
سرم را از روی شانه‌اش برداشتم و گنگ به چشمانش خیره شدم و سپس به صفحه تلوزیون خیره شدم که جاده تاریکی را نشان می‌داد و یک ماشین خراب شده در راه.
- چرا باید جیغ بزنم؟
- چون صفحه ترسناک بود و دخترو کشتن.
- کشتن؟
به گمانم زیادی فکر کرده بودم و متوجه فیلم نشده بودم. تمام حواسم را جمع فیلم کردم اما آرسین همچنان مشکوک نگاهم می‌کرد و از عمد روی صورتم گرم فوت می‌کرد تا حرصی شوم اما نمی‌دانست این آغوشش و نوازشش و حتی فوت کردن‌هایش همگی برایم دلنشین و خوب بودند . با ظاهر شدن چهره وحشتناک مقابل تلوزیون، فریادم در گلویم خفه شد و فقط با قورت دادن آب دهانم خود را نگه داشتم اما خوب می‌دانستم که کل وجودم یخ زده و صورتم با صورت یک مرده هیچ فرقی ندارد.
- خب جوجه کوچولو ترسید
- نخیر جیغ نزدم که.
سرش را نزدیک به گلویم آورد و گفت.
- صدای قورت دادن آب دهنتو شنیدم.
- نه اون از یک لحاظ دیگه بود که
- ماست مالی کردن نداریما.
دوباره روی تلوزیون زوم شدم و صدای خنده آرام آرسین را شنیدم اما ترجیح دادم خودم را بزنم به کوچه علی چپ. پس از پایان فیلم فهمیدم که نباید چنین فیلمی می‌گرفتم. همیشه از پایان باز نفرت داشتم انگار نویسنده به خود زحمت نداده بود که پایان فیلم را ترسیم کند و برای اینکه زحمت خودش را کم کند یک پایان اختراع کرد به نام پایان باز. آرسین سرش را روی پاهایم گذاشت و چشمانش را بست. به نظر کمی خسته و کسل به نظر می‌رسید و قهقهه نمی‌زد. مطمئن بودم به خاطر فیلم نیست چون او اصلا توجهی به فیلم نکرد و بیشتر مشغول بازی کردن با موهای من بود یا هم گاهی تکه پرانی می‌کرد که من سلیقه خوبی در انتخاب فیلم ندارم پس به خاطر فیلم نمی‌توانست این چنین ناگهان خسته شده باشد. اما هرچه که بود باعث ناراحتیم می‌شد. دستم را روی گونه‌اش گذاشتم و گفتم.
- خوبی؟
- حوصلم سر رفته. مدت زیادیه بی کاریم و تو خونه موندیم دقت کردی؟
- خب فعلا فیلم درست حسابی نبود که بریم توش بازی کنیم.
دستم را از روی گونه‌اش برداشت و روی لبانش گذاشت .
- میگم به من یک فیلمی پیشنهاد شده برم بازی کنم فقط در طول فیلم باید به چندجا سفر کنم یعنی فیلمم خیلی طول میکشه. میریم خارجو اینا.
قلبم تندتر می‌زد و دستانم ع×ر×ق کرده بود. دوست نداشتم فیلمی قبول کند که زیاد طول می‌کشد و به خاطر آن سال‌ها از من دور شود. دوست نداشتم دوریش را تحمل کنم من عادت داشتم همیشه کنارش باشم و باهم همه کارهایمان را انجام دهیم و حتی سرکار هم اکثرا باهم بودیم. اما همچنان در صورتم تغییری ایجاد نکردم و کنجکاو نگاهش کردم. همچنان دستم روی دهانش بود و نفس‌های داغش با پوست دستم برخورد داشت. آرام پلک می‌زد و با چشمان عسلیش منتظر واکنش‌هایم بود. بالاخره از روی پایم بلند شد و مقابلم نشست و هردو دستم را در دست گرفت.
- می‌دونی یک جور تجربه جدیده و فیلم خیلی خاصیه. حتی کارگردانشم آدم عادی‌ای نیست. می‌خوام باهاش قرارداد ببندم.
راستش احساس ناراحتی می‌کردم چون گمان می‌کردم دوری و جدایی اصلا برایش مهم نیست و با اینکه هر روز می‌گفت دوستم دارد اما اگر از من دور می‌افتاد چندان هم ناراحت نمی‌شد. حال که برای او مهم نبود چرا باید من ناراحت می‌شدم؟ باید می‌گفتم امیدوارم در فیلم خوش بدرخشی و موفق باشی. هرچند اگر بخواهم بدون رودروایسی کاری که خود می‌خواهم را انجام دهم، ترجیح می‌دهم از گوشش بکشم و بگویم حق نداری از کنارم تکان بخوری ولی خب بهتر بود عاقلانه‌تر برخورد کنم. لبخندی زدم و گفتم.
- خب باشه پس قرارداد ببند.
دستش را روی چال گونه‌ام گذاشت و گفت.
- قربون چال گونه‌های الکیت بشم من! مگه گفتم عشقمو تنها می‌ذارم میرم. خیر نقش اول خانم هم خودت میشی با کارگردانم حرف زدم.
نمی‌دانستم چگونه انقدر خوب می‌توانست درونم را بخواند. حتی با اینکه لبخندم را خوب کش می‌آوردم و چال گونه هردو طرف را نمایان می‌کردم و چشمانم را ریز می‌کردم تا حالت براقی مثل اشک ذوق درونشان باشد باز هم همه چیز را خوب می‌فهمید. انگار می‌توانست با نگاه کردن به من، درونم را بخواند. اما با تمام این‌ها متعجب شدنم و باز ماندن دهانم زیاد ادامه پیدا نکرد که به آغوشش کشیده شدم و با ذوق گفتم.
- ایول پس منم هستم؟
آرام نیشگون ریزی از بازویم گرفت و گفت.
- نه پس بی تو می‌خواستم برم؟ فردا میریم کاراشو راه می‌ندازیم.
خودم را از آرسین جدا کردم و بالشت را روی صورتش کوبیدم.
- تو فقط دنبال فرصتی بغلم کنی.
- من اراده کنم خیلیا میان بغلما.
با حالتی کاملا خنثی نگاهش کردم که باز خندید و از روی مبل بلند شد.
- شام چی بپزیم؟
- کله تو رو.
- پس معتقدی من خوشمزم؟
سریع سخنم را تغییر دادم و گفتم.
- نه منظورم این بود که اصلا هرچی دلت می‌خواد بپز بخور من میرم خونه پسر همسایه.
سریع سمتم خیز برداشت که متعجب نگاهش کردم. موهایش شلخته روی صورتش ریخته بود و سینه‌اش جلو و عقب می‌شد. چشمان ریز شده‌اش را که دیدم فهمیدم ماجرا از چه قرار است.
- میگم این همسایه‌ها کدوم خرایی هستن که همش اسمشونو میاری؟
- یک پسر خوشگلی داره که نگو.
- اعع؟ طبقه چنده؟
آنقدر جدی سخن می‌گفت که مطمئن شدم او شوخی مرا یک شوخی ندانسته. از روی مبل بلند شدم و درحالی که سمت یخچال می‌رفتم تا یکی از خیارهایش را بیرون بکشم، گفتم.
- نمی‌دونم فکر کنم طبقه یک.
- طبقه یک دیگه؟
- آره بلد نیستی یک چیه؟ خب یک کوچک‌ترین عدد فرد هست.
- مرسی که گفتی!
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
هوا زیادی گرم بود و تقریبا اواسط تابستان بود. اما اکنون با تابستان و فصول مختلف کاری نداشتم. این کافه واقعا یک محیط خفه بود. جوری دهان پنجره‌ها را سفت بسته بودند و در را بعد از هر بسته شدن و باز شدن، محکم به هم می‌کوبیدند، انگار کسی قرار بود تن لخت کافه عزیزشان را ببیند. همچنین چراغ‌های کم نور در بالای سرمان آرام تاب می‌خورد و چند پشه دورش جمع شده بودند و وز وز می‌کردند. کلافه پا روی پا انداختم و روی صندلی صاف نشستم. پشت صندلی چوبی و خط‌دار بود و کمرم را به درد می‌آورد انگار هیچ چیز این کافه آرامش‌بخش نبود بیشتر با اعصاب و روان بازی می‌کرد. حتی هرچه نگاه می‌کردم شخص خاصی را نمی‌دیدم تا بتوانم با آنها خود را سرگرم سازم. فقط یک مادر و دختر گوشه‌ای دور نشسته بودند و هیچ چیزشان معلوم نبود. اکثر میزهای شکلاتی رنگ و دایره‌ای هم خالی خالی بود. با ناخن‌هایی که حال کاملا کوتاه شده بودند، روی میز یاسی رنگ آرام می‌کوبیدم و لحظه شماری می‌کردم تا بالاخره لاله پیدایش شود. من می‌دانستم که او هم اکنون حتی از خانه خارج نشده بود چون عادت داشت یک ساعت پشت آن میز سفید رنگش بنشیند و انواع لاک‌ها را با طرح مختلف روی ناخنش بمالد و سپس به سوی موهایش برود و یا آنها را فر کند یا اتو مو بکشد. حتی بعد از آن باز کار تمام نمی‌شد و به جان چشم و پلک و صورتش می‌افتاد. در آخر اگر خیلی تلاش می‌کرد بین هزاران لباس زر زری یکی را انتخاب می‌کرد و لق لق کنان از خانه خارج می‌شد. اما تا او خارج شود فردی که منتظرش بوده برای خود قبر سفارش داده و خوابیده است. فقط من این وسط زیادی انگار صبور بودم.
با آمدن صدای لق لق کفشی، مطمئن شدم که خودش است. با چنان سرعتی گردنم را برگرداندم که خودم از این کارم وحشت کردم. به شکل نابودی گردنم صدا داد و دندان‌هایم روی یکدیگر فشرده شدند.
- به به سلام به بانوی خشمگین.
مقابلم نشست و کیف طلاییش را روی میز انداخت. بوی انواع وسایل آرایشی و مخصوصا لاک از درون کیف بیرون می‌آمد.
- به به خانم زرنگ!
- کنایه شمارو نشنید می‌گیرم.
- خیلی هم جدی بگیر! دفعه دیگه منتظر نمی‌مونم.
با خشم قلنج انگشتانم را شکستم و تصمیم گرفتم از تکیه دادن به صندلی پرهیز کنم تا کمرم بیشتر از این نابود نشود. لاله یک رژ قرمز به لبانش زده بود و دیگر هیچ آرایشی نداشت اما چیزی که بیشتر از همه این‌ها مرا متعجب کرد، خوردن اندکی از رژ ، به بخشی از چانه‌اش بود درحالی که لاله همه این کارها را با ظرفت و احتیاط انجام می‌داد. حتی حالت موهای رنگیش زیر شال به شکلی بود که انگار شانه نخورده‌اند. و البته مانتوی چندان خاصی نپوشیده بود.
- تو به خودت زیاد نرسیدی. پس چرا دیر کردی؟
از این همه زیرکیم اندکی جاخورد و با برداشتن منو سعی کرد خودش را از این مهلکه نجات دهد.
- امم خب بستنی وانیلی می‌خوری؟
- فکر کنم روش خوبی نبود واسه پیچوندن باهوش‌ترین دوستت!
هردو ابرویم را بالا دادم و چشمانم را بیشتر گشاد کردم و لبخند عریضی زدم.
- راستش با یکی قرار داشتم ولی باید یک طور تنظیم می‌کردم که هم تو رو ببینم هم اونو که خانوادمم شک نکنن. برای همین زود حاضر شدم.
- لازمه بپرسم کی؟
- خب فکر کن دوست پسرم.
- واو!
لاله لبخند ریزی زد و مشغول سفارش دادن بود. هرچند ترجیح می‌دادم در چمن کنار مورچه‌ها بنشینم و یک ساندویچ توپول بخوریم اما در این مکان نباشم.
- به نظرم بگیریم بریم بیرون.
- نه بابا اینجا کلاسیکه.
- خیلی کلاسیکه! خیلی زیاد اصلا.
از لحن کنایه‌آمیزم خنده‌ام گرفت و لاله نیز با صدای بلندی خندید که آرامش مزخرف کافه را برهم زد. با بلند شدن صدای گوشیم، دستم را سمت کیفم بلند کردم و تماس را وصل کردم.
- بله؟
- عشقم کجایی؟
- شما؟
- خیلی پرو شدی!
- خب آرسین خان پیش دوست پسرمم دیگه.
- اعع؟ یک کاری نکن بیامو اون دوست پسرتو خودتو باهم مخلوط کنم!
- ترکیب خوبی میشه.
- عشقم!
و این لحن زیادی تاثیرگزار بود. همیشه وقتی می‌خواست مرا قانع کند چنین صدایم می‌کرد با لحنی که گویا هم تهدید درونش بود و هم خواهش. و الان برای اینکه بگویم کجا هستم از چنین لحنی استفاده کرده بود. صدایم در پشت تلفن پیچید.
- خب چرا می‌خوای بدونی کجام؟
- اصلا نمی‌خوام بدونم! دلم برات تنگ شد زنگ زدم.
- خب یک یا دو ساعت دیگه خونم.
- باشه گلم .
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
قبل از اینکه لاله با بستنی‌ای که در دست گرفته بود به سمت میز برسد، سریع بلند شدم و شال سفیدم را روی موهایم مرتب کردم و کیفم را از شانه‌ام انداختم. لاله با تعجب به منی که بلند شده بودم، نگاهی کرد و بستنی را روی میز گذاشت.
- خب دیگه بریم پارک.
- آدم نمی‌شی.
بستنی را در دست گرفتم و با قدم‌هایی محکم از این زندان خارج شدم. با دیدن خورشیدی که ابرها را پس زده بود و در آرامش کامل روی بالشت نرم آبی خود دراز کشیده بود، لبخندی زدم. امروز هوا برای پیاده‌روی خیلی مطلوب به نظر می‌رسید. کیفم را که از روی سر شانه‌ام سر خورد، دوباره درست کردم و یک قاشق بزرگ بستنی در دهانم فرو کردم. آنقدر سرد بود که تمام دندان‌هایم یخ بست. همراه با لاله سمت پارک کوچکی رفتیم که کودکان با لباس و شلوارهای کثیف و چهره‌ای ع×ر×ق کرده از این تاب به آن سرسره و از آن سرسره به تاب دیگر کوچ می‌کردند. با اینکه سر و صدا زیاد بود اما بهتر از یک فضای بسته و خفه بود که سرتاسرش را قفل کرده باشند. روی صندلی افتادم و به پشتی سرد میله، تکیه دادم. لاله که فقط بستنیش را هم می‌زد، گفت.
- آرسین بهت زنگ زده بود؟
درحالی که قصد داشتم یک قاشق دیگر درون دهانم بگذارم، قاشق را در هوا نگه داشتم و گفتم.
- آره.
- چی کارت داشت؟
مشکوک از خوردن باقی بستنی دست کشیدم. هرچند طعم چندان خوبی نداشت. زیادی شکر درونش ریخته بودند و انقدر شیرین بود که حالم را به هم می‌زد . از خوردن باقی بستنی آب شده و سفید و اسمارتیس‌های رویش، صرف نظر کردم و درحالی که با چشم دنبال سطل آشغال می‌گشتم، در ذهن هزاران سوال نسبت به لاله داشتم اما به گمانم بهتر بود سکوت کنم. او هیچ‌گاه راجع به زندگی شخصی من با آرسین کنجکاو نبود و سوال خاصی نمی‌پرسید و حتی اصلا به تلفن‌هایم توجهی نداشت. اما امروز به طرز عجیبی مشکوک شده بود. خستگی و اعصبانیت از تک تک یاخته‌های صورتش مشخص بود و او مدام با کوبیدن پاشنه‌های کفشش به یکدیگر، قصد داشت آرامشش را حفظ کند اما برای من تق تق کفشش از یک طرف و صدای جیغ و داد بچه‌ها از طرفی دیگر، زیادی آزار‌دهنده بود. با اخم صورتم را سریع سمت لاله چرخاندم که حال پاهایش ثابت مانده بود اما صدای فریاد انگشتانش را بلند می‌کرد.
- گفت می‌خواد زود برم خونه. راستی تو چی کارم داشتی خواستی منو ببینی؟
لاله گوشه لبش را کمی بالا برد و از روی صندلی بلند شد. نمی‌دانم به دلیل برخورد نور زیاد با صورتش انقدر رنگش قرمز شده بود یا واقعا از روی خشم یا همچین چیزی چنین سرخ رنگ شده بود! اما احتمال اینکه نور زیادی پوست لطیفش را نوازش کرده باشد و او از شدت گرما سرخ شده باشد، بیشتر بود. چون به گمانم کمی صورتش پف کرده بود!
- بهت شک داره که میگه زود بیا خونه؟ بهش گفتی با منی؟
- نه نمی‌دونه کجام و با کیم. به من شک داره؟ عمرا!
- ولی به نظرم که بهت شک داره.
دیگر نمی‌توانستم خونسرد و بی خیال باشم. سریع بلند شدم و بستنی را روی زمین پرت کردم و با کفشم لیوان پلاستیکی را شکستم.
- اون اصلا دوست نداره فقط تظاهر می‌کنه!
- ببین لاله داری خیلی تند میری دوست ندارم باهات برخورد...
- چی داری با خودت میگی؟ می‌گم شوهرت یک مرد خیلی فاس...
قبل از اینکه دهانش را باز کند و چیزی بگوید سیلی محکمی به صورتش زدم که تلو تلو خوران کمی عقب رفت. کف دستم گز گز می‌کرد اما بیشتر از همه این‌ها، خشمگین بودم. معادلات ذهنیم به هم خورده بود. با اینکه دوست داشتم بپرسم چرا چنین چیزی درباره آرسین من گفته‌ای؟ اما درحال حاضر نمی‌خواستم حتی صورتش را ببینم. هیچ کس حق نداشت درباره او انقدر بی شرمانه سخن بگوید. لاله با قدم‌های تندی سمتم آمد و از آستین لباسم محکم گرفت اما قبل از اینکه دهان باز کند و چیزی بگوید، دهانش را بست و دستش را عقب کشید. نگاهش مملو بود از احساسی چون شرم و خجالت. سرش را پایین گرفته بود و با خود کلنجار می‌رفت که در آخر به سرعت دوید و از من دور شد. هیچ چیز جز سوال در ذهنم نبود و اصلا قصد نداشتم بروم خانه و سر آرسین فریاد بکشم و بگویم بیا و توضیح بده! من امروز را باید از دفتر ذهنم پاک کنم و در هیچ وقت یادی از این موضوع نکنم، اما صددرصد که باید با لاله در زمانی مناسب صحبت می‌کردم. دقیقا در زمانی که چای داغ کمی ولرم شود و دیگر زبانی نسوزاند! آری چای را نباید داغ داغ نوشید و من قصد نداشتم آن چای داغ باشم و او را بسوزانم. با اینکه خیابان زیادی شلوغ بود و نور خورشید تمام سعیش را می‌کرد با زور و تلاش شیشه را بشکافد و صورتم را کامل بسوزاند، و با اینکه چند مرد باهم دست به یقه شده بودند و ماشینشان را کنار نمی‌کشیدند تا عبور کنم ، و حتی با اینکه کلید از دستم توی جوب افتاد و مجبور شدم دستم را درون جوب فرو ببرم و دسته کلید را بردارم، اما با تمام این‌ها بالاخره به خانه رسیدم. زنگ در را زدم و به ثانیه نکشیده، آرسین در را باز کرد و مرا به آغوش کشید.
- دیر کردی عشقم.
- بالاخره با دوست پسرا مشغول بودم.
- باز شروع شد.
سخن آخرش را با لحن کلافه و بامزه‌ای گفت. بعد از اینکه وارد خانه شدم، تازه متوجه بویی شدم که در سرتاسر خانه پخش شده بود. بوی پیتزا و چند چیز دیگر که مخلوط خوبی ساخته بود. آرسین کل چراغ‌های پذیرایی را روشن کرد که تا چشمم به لوستر طلایی خورد، سریع چشمانم را روی هم فشردم.
- چیا پختی دلاور مرد ایرانی؟
آرسین که سعی داشت آستین لباسش را مرتب کند، گفت.
- معلوم نیست؟ پیتزا.
- و؟
- اگر اجازه بدین گونتونو بکنم برم بپزم بخوریم.
- من به پیتزا قانعم.
بعد از اینکه آخرین سخنم را شنید، قهقهه‌ای سر داد و سمت آشپزخانه رفت.
- دلم برای خندت تنگ شده بود! اونم در عرض چهار ساعت!
- باور کن فقط وقتی تو رو می‌بینم خندم می‌گیره وگرنه انقدرام خوش خنده نیستم... راستی تانیا... امم
درحالی که کیف را روی صندلی پرت می‌کردم، با تعجب به آرسین خیره بودم. امروز همه یک جور عجیبی شده بودند. آرسین کمی این پا و آن پا کرد و سمت فر رفت تا پیتزا را در بیاورد. اما انگار من طاقت صبوری را دیگر نداشتم. با سرعت سمتش رفتم و پیتزا را روی میز گذاشتم و صاف به چشمانش خیره شدم.
- سریع بگو.
آرسین که زبانش را روی لبش می‌کشید، خم شد و کنار گونه‌ام را بوسید.
- راجع به دوستت لالس.
و من با شنیدن نام لاله، آن هم در یک قدمی گوش‌هایم، قلبم ریخت! انگار قصد خودکشی کردن داشت چون در بالاترین قسمت ساختمان بدنم ایستاد و با نفسی عمیق که شامل تپش سریع می‌شد، به پایین خیره شد و هوری ریخت! همچو آبشاری که با زلالی از سر انگشتانت جاری می‌شود اما این بار این آبشار، دقیقا از درون من جاری شد و قلبم هم احساس خنکی کرد هم ترسی عجیب.
- خب؟
- خب اینکه اگر بگم نمی‌دونم بتونی باهاش دوست بمونی یا نه.
- بگو بگو بگو!
- میگم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #9
آرسین روی میز نشست و کمی لب و لوچه‌اش را جمع کرد. انگار که کلمات زیادی تلخ بودند و می‌خواست با آخرین توانش همه کلمات را بالا بیاورد و خود را از میان آنها بیرون بکشد. شاید هم آنقدر تلخ بودند که نمی‌توانست هضم کند. با تمام این‌ها یک نوع خجالت هم در صورتش هویدا بود و این مرا بیشتر متعجب می‌ساخت چون اگر می‌گفتند جایزه برترین شخص پررو می‌رسد به آرسین، من اصلا جا نمی‌خوردم. دستانم را روی شیشه میز گذاشتم و خم شدم تا با دقت آرسین را بررسی کنم.
- بگو دیگه .
آرسین دستانم را گرفت و در میان دستانش فشرد.
- این دوستت لاله چندروزی میومد دنبالم، اولا فکر کردم شاید کار مهمی داره اما بعد فهمیدم قصدش جلب توجهه. بعد شروع کرد درباره تو بدگویی کردن و یک شب وقتی داشتم میومدم خونه، جلوی ماشینم رو گرفت و منم وایسادم ببینم چی میگه.
متعجب منتظر ادامه سخنش ماندم که صندلی را برایم عقب کشید و من نیز کنارش نشستم. هرچند تا اینجای ماجرا را حدس زده بودم. لاله به زندگی ما حسادت کرده بود و می‌خواست ما را از هم جدا کند. هرچند می‌دانستم که لاله شخصیت طمع‌کاری دارد و هرچه که خوب باشد برای خود می‌خواهد اما گمان نمی‌کردم در رابطه با دوستی انقدر سست عمل کند، فکر می‌کردم شاید دوست خوبی برایم باشد.
- ازم خواست باهاش رابطه داشته باشم منم نفهمیدم چی شد که...
حتی فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم او کنترل خود را از دست بدهد و اغفال شود. آرسین همیشه قلبش پیش من بود و امکان نداشت چنین کاری کند. لبخندی زد و دستش را روی کناره‌ی چشمان گشادم کشید و گفت.
- بهش سیلی زدم. فکر کنم روم شکایت کرده.
نفسم را با صدا بیرون دادم و مشتم را آرام روی گونه آرسین کوبیدم.
- عمدا اینطوری گفتیا.
آرسین چشمکی زد و به برنج خوش بویی که عطرش به شکل ماری بلند می‌شد و به سوی دماغمان حمله می‌کرد، اشاره کرد.
- بیا بخوریم.
کنارش نشستم و با یک دست قاشق را درون خورشت فرو بردم و مشغول خوردن شدم. متاسفانه نمی‌شد از هردو دست استفاده کرد چون یکی از دستانم در دست آرسین اسیر شده بود. او همیشه سعی داشت مرا در کنار خود حفظ کند و از فاصله‌ها حتی به ظاهر می‌ترسید. به راستی من به جای فکر کردن به این غذای خوش طعم و خوش عطر، فقط ذهنم به دنبال لاله و کارش بود. اگر امروز او را در پارک با چنین حالی نمی‌دیدم، ممکن بود حرف آرسین را باور نکنم یا فقط یک شک در درونم ایجاد شود. اما با رفتار عجیبی که او داشت، بیشتر شبیه اژدهایی بود که غذایش را گرفته‌اند و با یک آب بر دهان آتشینش کوبیده‌اند. اما از کار آرسین خوشم آمد هرچند که کتک زدن کار بدی است ولی بهترین کار ممکن را کرد. می‌توان گفت تمام حرص و خشمم خالی شد حتی اگر شکایت کرده باشد ما هم می‌توانیم به جرم دو به هم زنی شکایت کنیم مگر نه؟ غذایم که تمام شد آرسین هردو ظرف را در ظرف شویی انداخت و با یک چشمک، گفت.

- اگر گفتی امروز چی کار می‌کنیم؟
سریع از جا پریدم و دماغ آرسین را کشیدم که چشمانش بسته شد و کلمات نامفهوم و بامزه‌ای از زبانش بیرون آمد.
- نخیرم! امروز من باید بگم چی کار کنیم.
آرسین دستم را از روی دماغ قرمز شده‌اش برداشت، و مرا به دیوار تکیه داد و هردو دستش را در سمت چپ و راست گذاشت. صاف به چشمانم خیره شد و گفت.
- انقدر وحشی بشی میرم دختر همسایه رو می‌گیرما.
- منم پس همسایه رو می‌گیرم.
- اه باز شروع شد. غلط کردم اصلا.
قهقهه‌ام را که دید خود را کنار کشید و سمت پذیرایی رفت. درحالی که هنوز مثلا قهر کرده بود، گفت.
- امروز چی کار کنیم؟
با ذوق و شوقی وصف‌ناپذیر، به سرعت سمت آرسین دویدم که خم شده بود و کشوی میز را می‌گشت تا کنترل را پیدا کند. محکم به کمرش زدم و با شوق بالا پریدم.
- میریم همون مکان باستانی که بهت گفتم.
آرسین چشمانش را ریز کرد و گفت.
- منظورت اون خرابس؟
- خرابه خودتی.
- باشه دیگه باشه. پس با پسر همسایه برو
- چشم.
قبل از اینکه سمت در خانه حرکت کنم، از آستین لباسم کشید و مرا در آغوشش انداخت.
- چقدرم از خدات هست.
- دیگه به هرحال.
- لباستو بپوش بریم.
سمت اتاق پاتند کردم و مانتوی خاکستریم را با شلوار ورزشی گشادی پوشیدم. اصلا به هم نمی‌آمدند اما برای آن مکان همین تیپ مناسب بود. کلاه لبه‌دارم را که برداشتم، دیگر همه چیز تکمیل بود. این مکان یکی از جاهایی بود که دوست داشتم هزاران عکس از گوشه کنارش بگیرم و بارها به عکس نگاه کنم تا چیز مرموزی پیدا کنم . دقیقا مثل یک کاراگاه. نزدیک به دو هفته بود که از آرسین می‌خواستم به آنجا برویم اما او معتقد بود یک چیزی درباره آن مکان درست نیست و ممکن است به دردسر بیفتیم ولی درهرحال اگر من روی چیزی نشانه‌گیری کنم تا تیرم به هدف نخورد از نشانه‌گیری کردن دست نمی‌کشم. این مکان عجیب درست مثل یک خانه هیولایی شکل است که دهانش را باز کرده برای بلعیدن مسافران. شاید عجیب باشد ولی آن مکان مرموز انقدر موضوع داشت برای فکر کردن که دیگرلازم نبود درونش باشی و به لاله یا هر شخص دیگری فکر کنی.
وقتی از خانه خارج شدم، نزدیک به غروب بود اما خورشید در آخرین لحظه هم حتی دست از گرم کردن زمین ، نمی‌کشید. آرسین دستم را گرفت و مرا سوار ماشین کرد و سپس خود نیز سوار شد.
- پیش به سوی ساختمان زشت.
- خدایا چرا منو با این پسر ترسو همسفر کردی؟
- می‌خوای نشونت بدم ترسو کیه؟
- ترسو که منم اصلا! نه نشون نده برو برو برو.
آرسین قهقهه کنان ماشین را به حرکت در آورد که ساعاتی در راه بودیم. هوا کاملا تاریک شده بود و جاده خاکی و پر از سنگ ریزه بود. ماشین لگ لگ‌کنان به زور حرکت می‌کرد و فقط محدوده کوچکی با چراغ ماشین، قابل رویت بود. شیشه را بالا دادم تا خاک بیشتر از این زیر دماغم رژه نرود چون می‌ترسیدم برای بار هزارم عطسه کنم. دستی به چشمان قرمز و آبکیم کشیدم و به آرسینی خیره شدم که با اخم جاده را تماشا می‌کرد.
- نرسیدیم؟
- به نظرت رسیدیم؟
- گرسنمه.
آرسین نیشش را باز کرد و گفت.
- گرگای بیابونم گرسنشونه.
- منو نترسون.
- نه اول میگم بیاین منو بخورین این خانم لاغره.
وقتی سکوتم را دید، سرش را برگرداند و لبخند دلجویانه‌ای، زد. داشتم کم کم از آمدن به این محیط پشیمان می‌شدم. در تاریکی این ساختمان و این روستا، زیادی وحشتناک به نظر می‌رسید. اصلا این همه اصرار واقعا درست بود؟ پاهایم را از کتانی خلاص کردم و روی صندلی جمعشان کردم. دستانم را روی پاهایم گذاشتم و با هر تکان خوردن ماشین، بالا و پایین شدم . هرچند دوست داشتم بالا و پایین شوم تا افکار اضافی از ذهنم پایین بریزند. اما انگار چهار دست و پا به مغزم چسبیده بودند تا زمین نخوردند.
- هوف
وقتی دوباره اتفاقی نیفتاد ادامه دادم.
- هعی
- تانیام خودت کردی که لعنت بر من باد
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
3
بازدیدها
301
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
403
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
320

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین