. . .

متروکه رمان فردای نامعلوم | سایه سفیدبخت

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. فانتزی
  2. معمایی
نام رمان:فردای نامعلوم
نام نویسنده:سایه سفید بخت
ناظر: @at♧er
ژانر:معمایی-فانتزی
خلاصه: امروز و فردا کردن فایده ای ندارد، کار نشد ندارد فقط باید تلاش کنی، زندگی کنی، نفس بکشی، و به هر کدام از حرف های دوهزاری مردم گوش نسپاری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Curly

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2739
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-03
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
16
پسندها
100
امتیازها
63

  • #3
مقدمه
مانند تاس زیبایی در هوا چرخید و چرخید
او چیزی نبود جز روزگار سوخته ی من
این‌بار چه می‌شود؟
شش می‌آورم ؟

به دور و بر نگاهی انداختم، کم‌کم داشت خلوت میشد، باران میزد و سر تا پایم خیس شده بود.
مادرم گفته بود«قبل از هشت شب خانه باش»
اما، کیفم را از دستم قاپیدند، من هم که زورم بهشان نمی‌رسید فقط لباس‌هایم را پاره پوره کردم.
کلاهم را تا پایین کشیده بودم و می‌دویدم، دعا دعا می‌کردم که سرما نخورم، آخر همیشه حالم آن‌قدر بد میشد که مهمان بیمارستان بودم و سرمی را نوش جان می‌کردم.
ماشینی بوق زنان پشت سرم بود، متوجه نبودم با من است یا کسی دیگر؛ اما همان که سرم را برگرداندم دیدم آقای جیمز سوار اتومبیل گران قیمتش است، و بنده‌ی خدا می‌خواسته به من کمک کند، و من چقدر قدر نشناسانه اورا با یک مزاحم خیابانی یکی کرده بودم، از خجالت لب خشکیده‌ام را به دندان کشیدن و با سلامی خشک و خالی سوار شدم؛
اما او با مهربانی پنجره هارا بالا کشید و بخاری را روشن کرد، و با سخاوت تمام لبخندی مهربان مهمان لب هایش کرد، که آن صورت پیر و چروکیده‌اش را بامزه‌تر می‌کرد.

زمان که رسیدیم گفتم:
-بفرمایید داخل کمی قهوه بخوریم.
-خیر، ممنون من میل ندارم.
-ممنون زحمت دادم بهتون، سلام من رو به آلیا برسونید.
-اوه حتما خانم جوان خدانگهدار.
-خدا نگهدار.
***
-اه، مادر غر نزن دیگر مگر دست من بوده؟
من گفتم آره بیایید کیفم را بدزدید درسته؟
سری به تاسفم تکان داد و گفت:
-این قهوه را بخور کمی سرحال شوی و سردردت خوب شود. فقط امیدوارم سرما نخوری.
با بی‌خیالی سرم را تکان دادم و پتو را بیشتر به دور خود پیچاندم، سرم را به پشتی مبل تکان دادم و مو‌های قرمز فام فرفری‌ام را از جلو صورتم کنار زدم.
قهوه را بوییدم، و با آرامش طعم تلخش را مزه مزه کردم.

کودک که بودم از طعمش متنفر بودم؛ اما حال دیگر برایم اهمیت نداشت، در واقع دیگر طعم تلخ و شیرین برایم تفاوتی نداشتند.
مانند دنیا که برایش مهم نیست که چه کسی را فرمانروا می‌کند و در دل چه کسی غم می‌نشاند.
خمیازه‌ای کشیدم و با خیال آسوده ماگ پر از قهوه را روی میز گذاشتم پتو را بیشتر به دور خود پیچیدم و کنار بخاری به خوابی عمیق فرو رفتم.
در آبی زلال دست و پا می‌زدم ناگهان تمام آب به رنگ خون شد و من در آب غرق شدم هر چه تلاش می‌کردم از آن خون غلیض نجات بیابم ممکن نبود.
خیس ع×ر×ق بودم خواب بود دیگر؟! چه خواب‌های مزخرفی اصلا هر چه مزخرف است در دنیا مانند آهن ربا جزبم می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Curly

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2739
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-03
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
16
پسندها
100
امتیازها
63

  • #4
قلبم تند‌تند خود را به در و دیوار می‌کوبید.
به دلیل هراس بیش از حدم نفس‌هایم به شمارش افتاده بودند و دنیا به دور سرم می‌چرخید.
به ناگه دخترکی بلند قد با موهای کوتاه آبی رنگ و آن طرز پوشش عجیبش جلویم ظاهر شد.
دستی به موهای لختش کشید و گفت:
-اوه! فکر می‌کردم با فردی بزرگ‌تر از تو مواجه شوم؛ اما خوب شد، بدون دردسر می‌توانم تو را با خود ببرم.
در کسری از ثانیه کف دستانش را جلوی دهانش گرفت و فوت کرد پودری اکلیلی دور تا دور م را احاطه کرد و با سرعت نور من را در جنگلی سر سبز ظاهر کرد.
دخترک بشکنی زد و لعنتی زیر لب گفت.
همان زمان بالاخره زبانم باز شد و پرسیدم:
-این‌جا چه خبر است؟ تو با من چکار داری؟اصلا تو چه کسی هستی؟
عصبی نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت:
-من دختر شاه یاقوت کبود هستم.
و تو فرشته‌ی زندگی و مرگ هستی‌.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چه می‌گویی؟ من؟ من فقط یک دختر ساده هستم که برای کمی غذا و خرت و پرت از صبح تا شب کار می‌کند. چگونه مرگ‌ و زندگی دیگران در دست من است؟
پوف کلافه ای کشید و گفت:
-فعلا هیچ چیز نپرس بعدا همه‌ی جواب هایت را از خانواده‌ی اصلیت می‌گیری.
با چَشمانی گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:
-چه میگویی؟ دیوانه شدی؟ خانواده‌ی اصلی دیگر چه صیغه ایست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Curly

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2739
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-03
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
16
پسندها
100
امتیازها
63

  • #5
عصبی به دور خود چرخید و گفت:
-‌ یک‌ لحظه اون دهانت را ببند، بگذار به آن‌جا برسیم بعد تند‌تند مغزم را بخور.
بی توجه به آن دخترک روان‌پریش به راه افتادم، نمی‌دانستم به کجا می‌روم؛ اما خب باید از دست حرف‌های دوهزاری او خلاص می‌شدم.
و همین نعمت برایم بس بود، قدم‌قدم از او دور شدم و به آن‌که صدایم میزد اهمیت نمی‌دادم، نمی‌دانم چقدر گذشته بود؟!
یک ساعت، دو ساعت یا یک روز.
فقط می‌دانستم که گم شده‌ام، خسته بودم و جایی‌ هم برای خواب نداشتم.
دیگر رمقی در بدن نداشتم، زیر درخت بزرگی نشستم و به سرنوشت شوم‌ام فکر کردم، این دیگر چه زندگی‌ای بود؟ در یک چشم بهم زدن کل زندگی‌ام زیر و رو شد.
و گیره یک جنگل هزار تو افتادم، که نمی‌دانم باید به کجایش پناه ببرم، که حیوانات درنده پیدایم نکنند.
به ناگه بغز تا سیب گلویم بالا آمد، نه! نباید گریه می‌کردم. من قوی‌تر از آن‌ها بودم مگر‌نه؟
باید تلاش می‌کردم راهش فقط همین بود و بس، بعد از کمی استراحت زیر درخت بلند قامت و پر شاخ و برگی از جایم برخاستم، و همه چیز را از سر گرفتم.
تندتند قدم بر می‌داشتم که شاید به جایی یا کسی برسم، که بتواند من را از شره این جنگل هزار تو نجات دهد.
یک لحظه احساس کردم چیزی از آسمان به من نزدیک می‌شود، دیدمش خدای من!
او یک عقاب اعظیم والجسه بود؟! آخر خدا فدایت شوم این مسیبت ها را سره هر کس آوار کرده بودی تا به حال زنده نبود.
تندتند دویدم تا به رودخانه ای اعظیم رسیدم، از ترس زانوانم به لرزه در آمده بود و دیگر نمی‌دانستم چه کنم؟ می‌دانستم اگر مکث کنم خوراک عقاب می‌شوم پس با آخرین توان در رودخانه‌ی عمیق پریدم.
آبش آنقدر سرد بود که می‌دانستم هیچ موجودی درونش نیست. با سرعت شنا کردم تا به خشکی آن‌ور آب برسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Curly

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2739
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-03
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
16
پسندها
100
امتیازها
63

  • #6
حرکات‌ام را تند‌تر کرده بودم، داشتم به خشکی می‌رسیدم که در لحظات پایانی نمی‌دانم چه‌شد؟! که غرق شدم نفس کم آوردم و دنیا تیره و تار شد.
چشمانم را که از هم گشودم، مانند انیمیشن‌های کودکی‌ام دور و برم پر از پری‌های دریایی بود.
هر کدام به سمت و سویی شنا می‌کردند و عده‌ای‌‌ هم به من رسیدگی می‌کردند.
متعجب بودم.
آخر چگونه؟ نکند دوربین مخفی است؟!
عجیب است، این دیگر چه شوخی مزخرفی است؟ هنوز آن عقاب غول‌پیکر را هزم نکرده‌‌ام.
حال باید این ماهی‌های عجیب‌ و الخلقه را باور کنم؟ و به خود بفهمان‌ام که این‌ها واقعی هستند، و من متوهم نشده‌ام.
سرم را گرفتم و از جای‌ام برخاستم، پاهایم جان نداشت، و به زور قدم برمی‌داشتم.
صدای‌ام را پشت کله‌ام انداختم و گفتم:
- این‌جا دیگر کجاست چرا من را به این‌جا آورده‌اید؟ خسته‌ام کرده‌اید این مکان‌ها چرا آن‌قدر عجیب‌اند؟ و بی‌جان‌تر ادامه دادم
_ دیگر توان ندارم من گیج شده‌ام و کنار دیواری سُر خوردم و کف زمین سرد نشستم.
از به اندامم افتاده بود؛ اما مگر مهم بود؟
کاش بگذراند همین‌جا کم‌کم جان بدهم و از این دنیای نکبت خلاص شوم.
من هیچ‌وقت قوی نبودم، هیچوقت شجاع نبودم.
سخت است قوی بودن ضربان کند قلب‌ امد را می‌شنیدم و امیدوار بودم همان هم از حرکت بایستد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
219

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین