. . .

متروکه رمان سایه ای در جویبار | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان : سایه ای در جویبار
ژانر: عاشقانه، طنز، اجتماعی
نویسنده: آرمیتا حسینی(قلم سرخ)
خلاصه: در جایی که معمولا داستان‌ها قصد پایان دارند زوجی همه چیز را آغاز کردند. با یک خانه طرفیم که بوی غذایی درونش نپیچیده اما بوی عشق و شرارت در سرتاسرش به مشام می‌رسد. این دو زوج دو بازیگر مشهور هستند که تصمیم می‌گیرند برای دست زدن به هیجانات بیشتر، ریسک کنند و در یکی از فیلم‌های عجیب و مرموز سال بازی کنند که تهیه‌کننده فیلم مردی عبوس و اندکی دیوانه است. آن دو با این تصمیم راهی سفر می‌شوند تا در آن فیلم بازی کنند. این دو زوج عاشق که هیچ‌گاه زندگی خسته کننده‌ای نداشتند و مانند زوج‌های دیگر نبودند، فیلم جدید را فرصت خوبی برای خود می‌دانند. این فیلم زوج عاشق را به جایی می‌کشد که زندگی آنها را بیش از پیش دچار تحول می‌کند و پایشان را در بازی چشم سوم و کائنات می‌کشد

سخن نویسنده( خب دوستان توی همه رمان‌ها کلیشه‌ای از زندگی عاشقانه دو زوج رو دیدیم که با مشکل رو به روئه یا بعدا حسی به هم ندارنو به فکر بچه و زندگین. اینجا من می‌خوام این کلیشه رو به هم بزنم و اصلا هم قرار نیست زوج رو به دردسر بندازم دلشون بشکنه از هم جدا بشنو همچین چیزایی. فقط قراره به واسطه یک فیلم وارد ماجراجویی بشن و دشمنی و دعوایی بینشون ایجاد نمیشه... اما این فیلم زیادی خاصه. با لحظات زیبا و عجیب رمانم همراه باشید مطمئنم از طعم وانیلیش لذت خواهید برد. ... با ما همراه باشید تا کلیشه‌ها را بشکنیم)
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,243
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #21
***
در امتداد خمیازه‌هایم چشم بسته بودم و میان رویا دست و پا می‌زدم. اما چیزی شبیه به واقعیت در تار و پود ذهنم جوانه زده بود و با دندان‌هایم پاره نمی‌شد. در خوابم داشتم فیلمنامه می‌خواندم اما یک حالتی داشتم که انگار من آن را نمی‌خواندم بلکه زبانم خود به خود تکان می‌خورد. شبیه عروسک خیمه شب بازی شده بودم و اراده‌ای نداشتم و هرچه می‌خواستم به آرسین بگویم که می‌ترسم از اوضاع، اما حتی توانایی تکلم و بیان این سخن‌ها را نداشتم. فقط چیزی را می‌گفتم که برایش برنامه‌ریزی شده بودم. به گمانم در خواب آنقدر دندان‌هایم را روی یکدیگر قفل کرده بودم که اکنون درد خسته‌کننده‌ای وجودش را به دست گرفته.
نفسم را صدا دار، بیرون فرستادم و پنجره را پایین کشیدم تا به دست باد از خیالم بیرون کشیده شوم. آرسین آرام رانندگی می‌کرد اما چشمانش آنقدر ریز شده بود که کاملاً جای پای خواب در صورتش، مشهود و واضح بود. دستم را سمت موهایش بردم و آنها را نوازش کردم اصلاً هم قصدم این نبود که بیشتر خواب‌آلود شود. آرسین خندید و گوشه جاده پارک کرد. وقتی کامل به سویم چرخید، گشاد شدن آن دو گوی عسلی شیطان را دیدم. پس کارم به جای خواباندن، بیدارش کرده بود.
- می‌خوای بریم دره؟
- نه قصد دارم ماشین برونم. بیا بخواب دیگه خب پسر گلم
- امم نه نمی‌تونم بخوابم.
- آره آره باشه چشماتو ریز کن ماشینو برون.
- خب تانیام اگه می‌خوای برونی بیا برون، اما من نمی‌خوابم.
صورتم را جلوتر بردم و ریزبینانه چشمان عسلیش را برانداز کردم. تار مویش را از مقابل صورت‌اش ، کنار کشیدم و گفتم:
- چرا نمی‌خوابی؟
- فقط وقتی می‌تونم بخوابم که بغل تو باشم.
- کوفت.
- مرسی
- بیا پایین ببینم.
آرسین قهقهه‌کنان از ماشین پایین آمد تا جایمان را عوض کنیم. احساس می‌کردم برخلاف تار و پود مشکوک پیچیده در وجودم، در آسمان غوغای شادی به پا بود. باد گوسفندهای ابری خود را در آسمان می‌چراند و رودخانه در آسمان، جاری بود. خورشید هم که در میان همه آنها تک الماس طلایی شده بود و خودنمایی می‌کرد. لبخندی روی لب‌هایم کشیدم و پشت فرمان نشستم. جاده شده بود دشت و ماشین، اسبی آرام.
- خب آرسین خان حالا تو حرف بزن من نخوابم.
- نه بابا؟ شش ساعت خوابیدی بس نبود؟
- خب حالا توهم.
- حرف بزنم؟ از عشقم بهت بگم یا چی؟
- از پسر همسایه بگو.
- تانیا... !
- تانیا کیه؟
آرسین آستین لباسش را بالا زد و به آرامی زمزمه کرد.
- نشونت میدم.
- ببین دارم ماشین می‌رونم اذیت نکنی یک وقت... هی آرسین با توئم. چی تو سرته؟
- هوم.
هنوز آرام نشسته بود. ساعت مچی سیاهش را بازی می‌داد و تار موی مقابل دماغ‌اش را فوت می‌کرد. فرمان را چرخاندم و سعی کردم حواسم را به جاده‌ای بدهم که ماشین چه عرض کنم، پشه هم در اطراف‌اش پرسه نمی‎‌زد و این مشکوک بود. لب و لوچه‌ام را آویزان کردم و قبل از اینکه بخواهم به آرسین چیزی بگویم، او دستم را گرفت و بیخیال به مقابل چشم دوخت.
- چی کار می‌کنی؟
- هیچی.
- دارم ماشین می‌‌رونم.
- تک دستی هم می‌تونی.
- آقا دستمو بده
- کی گفته دست توئه؟
خنده‌ام را خوردم و شِکَرَش را از چشمانم بیرون فرستادم. درحالی‌که ماشین را می‌راندم نود درصد دقتم روی آرسین بود و فقط ده درصد جاده را بررسی می‌کرد و در ذهنم سوالاتی از قبیل اینکه چرا در چنین هوای خوبی کسی در جاده نیست، رژه می‌رفت. لحظه‌ای صورتم را سمت آرسین برگرداندم تا چهره‌اش را ببینم که متوجه صورت رنگ پریده و چشمان بزرگ‌اش شدم و صدای بلند بوق ماشینی. سرم با شدت چرخید سمت ماشین بزرگی که با دهانی باز و آتشین، قصد خوردنمان را داشت. قلبم در یک آن، ایستاد و آب سردی از نوک ابروهایم تا زیر چانه‌ام، لیز خورد. دست آرسین را محکم فشردم و فرمان را با شدت سمت راست چرخاندم.
- آرسین...
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,243
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #22
چشمانم را بسته بودم و می‌دانستم کار از کار گذشته . حتی اگر به ماشین برخورد نمی‌کردیم، محکم به صخره می‌خوردیم و بعد از آن امکان داشت ماشین غلت بخورد و به سوی دره سقوط کند! در آخر هم با آتش گرفتن ماشین، هردو میمردیم. تا به حال چنین مرگی را برای خود تصور نکرده بودم و حتی نمی‌توانستم میزان دردی که در اثر آن قرار بود در جسمم جاری شود را، حدس بزنم. می‌لرزیدم و با چشمانی بسته، احساس می‌کردم ماشین در آسمان می‌چرخد و سرگیجه ترسناکی دامن گیرم شده بود. قلبم بالا و پایین می‌ریخت و شلوپ شلوپ خون می‌خورد و بالا می‌آورد. احساس می‌کردم آبی سرد درحال جریان است و بخشی از من، از من کنده شده و منتظر سقوط است تا کاملاً تمام بخش‌هایم را بیرون بکشد. حالت نیم مرده داشتم. اما پس چرا سقوط نمی‌کردیم؟ چرا قلبم می‌ریخت اما سرانجامی نداشت؟ دستان آرسین را محکم فشردم و چشمانم را اندکی باز کردم. پلک‌هایم به یکدیگر چسبیده بودند و اشک‌هایی به سرعت مسیر باز کرده و پایین می‌ریختند. چندبار پلک زدم و متعجب سمت آرسین برگشتم. او در سکوت کامل، حتی بدون پلک زدن، داشت تماشا می‌کرد و به گمانم در آن لحظه وجود مرا هم فراموش کرده بود. باورم نمی‌شد! شاید مرده بودم و داشتم توهم می‌دیدم . شاید هم از شدت وحشت بیهوش شده بودم و خیالِ درون خواب را واقعی می‌پنداشتم. چند نفس عمیق کشیدم و دستانم را روی گونه‌هایم کشیدم و چند سیلی به صورتم کوبیدم. صدای سیلی چنان بلند بود که باعث وحشت آرسین شد. به سرعت سمت من برگشت اما قبل از اینکه چیزی بگوید، نگاهش روی گونه سرخم، قفل ماند. با اینکه اوضاع عجیبی بود، اما توانست به این حرکت من، بخندد. من تنها کاری که می‌توانم بکنم، مجسمه بودن است. حتی ذهنم گاهی توان تحلیل را از دست می‌دهد و در گوشه‌ای از سرم نشسته و قرص خواب‌آور می‌خورد.
- خیلی عجیبه. اصلاً چی شد؟
به آرسین که با صدای آرامی این سخن را گفته بود، نگاهی انداختم. کامیون به راحتی از کنارمان گذشته و رفته بود. با اینکه به شدت فرمان را سمت راست چرخانده بودم و حتی ترمز نکرده بودم، ماشین نزدیک به تیغه صخره، ایستاده و به جایی برخورد نکرده بود. ما نزدیک به صخره متوقف شده بودیم و انگار که هیچ اتفاقی رخ نداده باشد، همه چیز آرام بود.
- تو ترمز کردی؟
- نکردم.
- پس چی کار کردی؟
- واسه اینکه به کامیون نخوریم فرمون رو سمت راست چرخوندم یعنی سمت صخره و بعد چشمامو بستم.
- پات رو گاز بود؟
- همین الانشم رو گازه.
پایم را از روی گاز برداشتم و سرم را به صندلی ماشین، تکیه دادم. نفس‌هایم منظم‌تر شده بود اما هنوز ع×ر×ق‌های ریزی ، زیر چشمانم جاخوش کرده بودند و اشک‌هایم نم نمک از زیر چانه‌ام، به پایین می‌پریدند. دست آرسین را رها کردم و به سمت صورتم آوردم تا خیسی روی صورتم را پاک کنم. آب دهانم خشک شده بود و ناباور به تصویر مقابل، خیره نگاه می‌کردم. آرسین دستی به چانه‌اش کشید و کمی لبان‌اش را کج کرد و بالاخره گفت.
- خدا نخواست بمیریم. این واقعاً یک معجزه بود.
- واقعاً. عجیب حس می‌کنم به فیلمنامه ربط داره.
- خل شدی؟ به فیلم چه ربطی داره آخه؟
- نمی‌دونم. انگار همه چیز به اون ربط داره.
- روشن کن بریم. بهتره بهم نگاه نکنی و با دقت ماشین برونی.
- حتماً!
دوباره ماشین را راه انداختم و ادامه مسیر در سکوت طی شد. این شک وحشتناکی که در وجودم جاری بود، به گمانم یکی از بدترین تجربه‌های عمرم باشد. هیچ‌گاه آن لرزش و وحشتی که داشتم را نمی‌توانم از یاد ببرم. انگار مرگ را تجربه کرده‌ام. تا پیش از آن لحظه، فقط نام مرگ را شنیده بودم و می‌دانستم عاقبت ما مرگی است پل‌مانند، به سوی زندگی‌ای دیگر. و تصویر واضح و ملموسی از آن نداشتم. انگار مقابل تابلویی ایستاده بودم که گرد و خاک صورت‌اش را پوشانده بود. با این اتفاق، بادی عظیم ، گرد و خاک را کنار کشید و چهره شفاف تابلوی مرگ، رخ نمایان کرد و دستم روی شیشه تابلو کشیده شد و وحشت آن تصویر، همه جای بدنم را احاطه کرد. ما چند لحظه پیش، روی پل معلق مرگ ایستاده بودیم و کم مانده بود به دره سقوط کنیم اما یک نیروی جادویی، ما را عقب کشید. حتی نمی‌توانم باور کنم که آن اتفاق رخ داده باشد. باز گرد و خاک داشت روی تابلو را می‌پوشاند و آن لحظه به تاریخ می‌پیوست. اما واقعاً واقعیت داشت؟ واقعیتی زیر سایه خیال، شاید هم در آغوش خیال. ممکن بود هر واقعیتی از یک خیال متولد شده باشد؟ ممکن بود؟ مرز بین خیال و واقعیت، چقدر با هم فاصله داشت؟
آرسین آهنگ بی کلام و آرامش‌بخشی را روشن کرد و با تکیه بر صندلی، چشمان خود را بست و خوابید. صدای نفس‌های آرام‌اش، همراه با آهنگ بی کلام، دریای طوفانی وجودم را، به سوی ساحل آرامش، می‌کشید. خورشید درحال غروب بود و تاریکی، در خانه را آرام باز کرده و وارد زمین می‌شد. هنوز کامل به پذیرایی نرسیده بود و در مقابل درب، منتظر بود تا خورشید س×ا×ک خود را ببندد و خانه را ترک کند. احساس می‌کنم از خورشید می‌ترسید و یا این دو تضاد نمی‌توانستند با هم در یک خانه بمانند. به هرحال تفاهمی نداشتند و ممکن بود خانه از دست این دو تضاد، دیوانه شود. پس با خروج کامل خورشید، تاریکی داخل شد و برای خود چایی ریخت و مقابل تلوزیون نشست و تصویر شب را در سقف خانه، کشید و یک ماه کوچک در میان آن، نهاد.
خیالاتم را پس زدم و به خیابان خیره شدم. چراغ‌های تند و تیز ماشین‌هایی که از مقابل می‌آمدند، چشمانم را آزار می‌داد و باعث تنگ شدن دیدگانم می‌شد. خستگی سر درد را به جانم انداخته بود و دست‌هایم که فرمان را چسبیده بودند، دمی استراحت می‌خواستند و انگار خون به خوبی درونشان جریان نداشت که نوک انگشت‌هایم سست شده و یخ بسته بود. نیم‌نگاهی به آرسین انداختم که چشمانش را بسته بود و دهان‌اش نیمه باز بود و گاهی پلک‌هایش می‌لرزید. تار موهایی که کنار چشمان‌اش جاخوش کرده بودند، آرام به پشت گوشش راندم. اصلاً راضی نبودم او را که این چنین آرام خوبیده بود، بیدار کنم. کمی گوشه خیابان ماشین را نگه داشتم و از ماشین پایین آمدم. برعکس روز که هوا بسیار داغ بود، شب‌ها خنک بودند و باد آرامی آلایش این خنکی شده بود. دستانم را کمی کش دادم و قلنج‌شان را ، شکستم. گردنم را به سوی آسمان چرخاندم. متاسفانه جز یکی دو تا ستاره ریز ، ستاره دیگری دیده نمی‌شد. امشب تاریکی قصد نداشت نور امید را در سقف خانه بکشد؟ فکر کنم از کشیدن‌های بی وقفه خسته شده بود و داخل اتاق روی تخت، چشم بسته و خوابیده بود. برای او که اهمیتی ندارد این همه تاریکی ما را آزار دهد، هرچه تیرگی بیشتر باشد، به نفع اوست. احتمالاً اندکی نور، او را یاد خورشید می‌انداخت و از یاد خورشید، فراری بود.
با وزش بادی تند، به خود لرزیدم که دستانی گرم مرا در آغوش گرفتند.
- خسته شدی؟
سرم را سمت آرسین برگردانم که چانه خود را روی شانه‌ام ، گذاشته بود.
- اهم
- چرا بیدارم نکردی؟
- دلم نیومد.
- کجا بود که نیومد؟ دلتم مثل خودت تنبله؟ دو قدم نمی‌تونه راه بیاد؟
- خیر! خیلی مهربونه برای همین نیومد.
- بهش بگو بیاد وگرنه بد می‌بینه
- تهدید؟
- صادقانه بگم؟
- آره
- پس تهدید! برو سوار شو یکم بخواب.
سمت ماشین رفتم و سریع چشمانم را بستم. تکان‌های آرام ماشین، خبر از حرکت آرسین می‌داد. تا چشمانم را بستم، خواب بر من هجوم آورد و از عالم واقعیت مرا بیرون کشید. واقعیتی که مشخص نبود از دل کدامین خیال بیدار شده. با اینکه داشتیم برای بازی کردن در یک فیلم خاص می‌رفتیم، اما حس عجیب و غریبی نسبت به فیلم داشتم. غریبی و بی قراری در درونم غوغا به پا کرده بود. احساس همان روزهایی را داشتم که پدرم ما را به خانه یکی از فامیل و اقوامی می‌برد که آنها را نمی‌شناختم. آن لحظه غریبی و ترس ناآشنایی مرا به دندان می‌گرفت و رها نمی‌کرد. کنار مادرم قفل شده می‌ماندم و حتی نمی‌توانستم بگویم، نامم چیست! مادرم نیز دلیل رفتارم را، توضیح می‌داد و می‌گفت خجالتی هستم. اما فکر نکنم خجالت بوده باشد، من فقط احساس غریبی می‌کردم و این احساس در همه مکان‌ها و با همه اشخاص غریبه رخ نمی‌داد، فقط مخصوص به یک موضوع خاص بود. موضوعی که نمی‌دانم چرا این احساس را به من می‌داد و آیا آن موضوع بد بود که اینگونه می‌کردم؟ یا فقط چون متفاوت و ناشناخته بود این احساس را پیدا می‌کردم؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,243
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #23
فصل دوم (فیلمنامه را زندگی کن)

- حالا که اومدی باید بدونی زندگی بین این آدما سخته، اما خودت انتخاب کردی
- من انتخاب کردم
- باید محکم باشی و اگر تقاضا بکنی برت گردونیم و تسلیم بشی، نابود میشی و ما دیگه تو رو برنمی‌گردونیم
- بر نمی‌گردم
- باید تحمل کنی
وقتی آن نور رفت، من در تاریکی و سرما ماندم. از هر سو فریاد و شیون و صدای بمب و انفجار به گوش می‌رسید گویی که درون جهنمی از نوع زمینی بودم. خون، ترس، وحشت، و صدای گوش‌خراش بمب. آرام بین ازدحام گام برمی‌داشتم و برخلاف دیگران که درحال فرار و پنا بردن به سنگر بودند، برخلاف تمام چهره‌های ترسیده و وحشت کرده، من با صورتی خندان، راه می‌رفتم و به آسمان نگاه می‌کردم. دود و سیاهی ، تاریکی، خون، نورهای وحشتناک، همه حکم مرگ و وحشت را داشتند. روی صورت تک تک افراد، ناتوانی را می‌دیدم. همه چیز را فراموش کرده بودند و در یاد نداشتند که باید به خدا اعتماد کنند، که باید دلشان را به خدا بسپارند، و باید عمیقاً خود را درون هاله او تصور کنند. خانمی که چادرش را سفت گرفته بود، چادر را از میان دندان‌اش کنار کشید و فریاد زد:
- بیا کنار دختر! فرار کن!
زمانی که سرم را بالا بردم، بمبی عظیم دیدم که سمتم هجوم می‌آورد و اکنون دلیل فریاد او را فهمیدم. اما حرکتی نکردم. مثل این بود که زمان ایستاده و بمب آرام به سویم می‌آید، می‌خواست فرار کنم، داشت به من فرصت فرار می‌داد و برای همین در مقابل جاذبه زمین، مقاومت می‌کرد، اما من قصد فرار نداشتم و از این فرصت استفاده‌ای نکردم. دوباره زمان به سرعت پیش رفت، چشم‌هایم را بستم و خودم را به خدایی سپردم که معنای من بود، و من به او تعلق داشتم. زمانی که چشم باز کردم، در مکانی دورتر از برخورد بمب با زمین بودم و نمی‌دانم چگونه، چطور...
***
- تانیا؟
چشمانم را آرام باز کردم و روی تخت غلتی زدم. چانه‌ام را روی بالشت نرم و سفید قرار دادم و به نوری که پرده‌های حریر سفید را لمس کرده و مرزهایش را رد کرده بود، خیره شدم.
- کجاییم؟
آرسین دستش را روی موهایم گذاشت و درحالی‌که موهایم را از مقابل صورتم کنار می‌کشید، گفت:
- هتل. همه بازیگرای فیلم همینجان. پاشو صبحانه بخوریم بریم پایین.
- خواب عجیبی دیدم
- بد یا خوب؟
- هم بد هم خوب
- امم انتظار داری بدونم چی شد؟
- نچ.
با تلاش فراوان از بالشت نرم دل‌کنده و بلند شدم. تقریباً بیشتر وسایل درون اتاق سفید بودند و نور خوبی هم به درون اتاق می‌تابید. هتل با صفایی بود و احساس آزادی و پرواز به انسان می‌داد. از اتاقک‌های کوچک بدون پنجره یا با پنجره کوچک و پرده‌های کلفت و حتی از وسایل تیره و مثلاً مدرن خوشم نمی‌آمد. سادگی و روشنایی بهتر از هرچیزی بود. زمانی که از اتاق چشم گرفتم، متوجه شدم آرسین با لبخند مشغول تماشایم است. بلند شد و همراه با شانه‌ای برگشت و مشغول شانه کردن موهایم شد. با اینکه گاهی موهایم را محکم می‌کشید اما اعتراضی نمی‌کردم، این یکی از دردهایی بود که دوستش داشتم. با اینکه سعی داشتم به حرکت شانه روی موهایم و صدای آواز آرام آرسین توجه کنم و با اینکه می‌خواستم به گل‌های خوش رنگ و خورشید تابان دل بدهم و نفس عمیقی از شادی بکشم و ذوق و شوق فیلم را داشته باشم، اما خوابم سرپوشی روی تمام نشاطم می‌گذاشت. از وقتی که قصد آمدن داشتیم، احساس غریبی می‌کردم و اکنون با این خواب یک جوری شدم. اما می‌دانستم که در نهایت باید تمام این احساسات را کنار بکشم چون حتی در خواب از دست بمب خلاص شده بودم، کافی بود همه چیز را به خدا بسپارم
- خوبی؟
- آره فقط باید بیشتر می‌خوابیدم
- نصف مسیر رو که خواب بودی، وقتی هم رسیدیم من آوردمت و تا الان که ساعت یازده و نیمه باز خوابیدی، الان نکنه خوابت میاد؟
- به نظرم نعمت بزرگ دنیا فقط خوابه
- منم با این نظر موافقم به شرطی که از کار بی کار نشیم
- حالا فهمیدم چرا انقدر محکم شونه می‌کنی
آرسین دست از شانه کردن موهایم برداشت و منتظر ادامه سخنم ماند.
- لابد نمی‌خوای خوابم بگیره
- آفرین از کجا فهمیدی؟
- پسر همسایه مهربون‌تره
- می‌دونی چیه؟ نذار بگیرم با بالشت بکشمت
- می‌تونی؟
- بله پرنسس! می‌خوای امتحان کنیم؟
- نوچ
آرسین با کش موهایم را محکم از بالا بست و صبحانه را روی تخت چید. می‌دانستم دلخور نشده و فقط برای شوخی اخم می‌کند اما حتی دوست نداشتم چنین شوخی‌ای بکند. چشمان عسلی و کشیده‌اش را روی نان کوچکی که داشت برایم درست می‌کرد، زوم کرده بود اما احساس می‌کردم به چیز مهمی فکر می‌کند. نان را سریع از دستش گرفتم و در دهانم گذاشتم و از رویش چای داغی نوشیدم که تمام لب و زبانم سوخت. اصولاً آرسین باید به این حرکت عجولانه‌ام و بال بال زدن دست‌هایم برای خاموش کردن آتش دهان، می‌خندید اما فقط نان دیگری برداشت و پنیر را رویش مالید. منتظر ماندم غذا تمام شود تا شروع کنم به حرف زدن اما بعد پشیمان شدم. شاید نیاز داشت کمی فکر کند و نباید به افکارش وارد می‌شدم. فقط بساط شوخی به راه انداختم تا لبخندش را ببینم.
- خب دیگه خیلی چاق شدم بسمه
- جدی میگی؟ خدایی؟ با دوتا نون پنیر؟
- همین دوتا خیلی ویتامین داشت تو که نمی‌دونی؟
- نه بابا منکه نمی‌دونم. با این کارا کار ندارم که، باید بخوری
- به هرحال بایدی وجود نداره
- داره
- نداره
ثابت کنم که داره؟
- بکن
آرسین لبخند شرورش را نشانم داد و مرا در چنگ گرفت و نان را به زور وارد دهانم کرد. هدفم فقط خنداندنش بود پس زیاد کلکل نکردم و به زور آن نان خشک و بزرگ را قورت دادم. پنیرهای امروزی چقدر ترش شده‌اند، آدم مور مورش می‌شود.
- خب حالا خوابتو برام تعریف کن
- خواب دیدم زن یک پسر خیلی خوشگل شدم. چشم آبی، موها طلایی و فر، لب مثل آبنبات بعدش...
- به نظرم ادامه نده. پس برای همین خواب بزرگ‌ترین نعمته؟ از این به بعد حق نداری بخوابی
- خوابه دیگه واقعی که نیست
- همین که گفتم. حق نداری بخوابی
- ولی خیلی خوشگل بود
- پاشو برو نبینمت
- اعع آرسین جون؟
- پاشو به همون بگو بهت صبحانه بده به من چه!؟
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,243
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #24
با سرعت خطوط فیلمنامه را دنبال می‌کردم و در عین حال سعی داشتم به خاطر پودرهای گریمی که به صورتم می‌زنند، عطسه نکنم. موهایم را از پشت بستند و چند تل را آشفته، بیرون از شال ریختند تا ظاهر نامناسبی داشته باشم. شال را هم به شکل چروک روی سرم بستند و به گونه‌ای ، آن را با گیره‌ محکم کردند که به هنگام دویدن، از سرم نیفتد. شال یک جورهایی رنگ بسیار بدی داشت. رنگ آبی خیلی خیلی روشن که انگار از بیمارستان بیرون زده باشم. صورتم را نیز به شدت سفید کرده بودند تا رنگ پریده دیده شوم و گودی‌هایی زیر چشمم ایجاد کرده و با گریم، فرم صورتم را استخوانی و لاغر درست کرده بودند. یک لباس آبی صورتی مخصوص تیمارستان را هم در تن داشتم و روی لب‌هایم کبودی دیده می‌شد. گریم که تمام شد و وقتی به اندازه کافی نابود دیده شدم، پرهای نرم را از روی صورتم کنار کشیدند و بعد با نگاهی ناامیدانه به آیینه، از جایم بلند شدم. آرسین برعکس من کاملاً چهره نورانی و زیبایی پیدا کرده بود. اندکی رنگ سرخ به لب‌هایش زده بودند و لنز آبی روی چشمان‌ش بود و با خطوط سیاه رنگ محوی چشم‌هایش را کشیده کرده بودند. لباس خوش دوخت و سفیدی با شلوار لی پوشیده بود که تیپ او را تکمیل می‌کرد. اگر در دنیای واقعی با این سر و وضح، در خیابان، چنین پسری می‌دیدم، بی شک به آب‌های زیرزمینی ملحق می‌شدم. آرسین با لبخند سرتاپایم را تماشا کرد و سپس سمت کارگردان رفت. دیالوگ را از روی میز برداشتم و از سالن خارج شدم. به گمانم میان آن همه پودر و بوی شیمیایی، واقعاً به هوای پاک نیاز داشتم.
مارال: سلام خانم تانیا. حالتون چطوره؟ وای عجب تغییر چهره‌ای!
لبخندی زدم و به دختر خوش سیما و ریز جثه مقابلم، نگاه کوتاهی انداختم. گمان نمی‌کردم این دختر جوان و سبزه چهره را بشناسم.
- آره هولو شده لولو.
مارال: من رو شناختین؟
چشمانم را اندکی ریز کردم که مثلاً نشان دهم مشغول فکر کردن هستم اما حقیقتاً ذهنم خالی از او بود.
- فکر کنم نه زیاد.
مارال: سه سال پیش همدیگه رو توی سالن تئاتر دیدیم. بهم گفتین خیلی خوب تئاتر بازی می‌کنم و بی شک قراره یکی از بهترین بازیگرا بشم.
باورم نمی‌شود که او همان دختر باشد. شاید هم به خاطر تاریکی فضای سالن و شلوغی، نتوانسته بودم خوب چهره‌اش را ببینم. آن موقع‌ها یک دختر کوتاه قد و تپل بود با گونه‌های آویزان. چشمان ریز و سیاهی داشت و لب‌هایش بزرگ بود. اصلاً هیچ تناسب و زیبایی‌ای در چهره‌اش مشخص نبود. یک دماغ کوچک، صورت بزرگ، لب بزرگ و چشمان ریز. در نگاه اول شبیه انسان‌های بیمار بود. اما صدای پر نشاط و بلندی داشت که کل سالن تئاتر را در خود حل کرده بود. با نشاط و انرژی به این سو و آن سو می‌رفت و دستان خود را تکان می‌داد. آن جنس صدای بلند و پر نشاط انگار برای یک دختر خوش سیما طراحی شده بود. کلمات را زنده زنده می‌جوید و به گوش ما می‌رساند و من می‌دانستم با این قدرت یک روز به جای خوبی می‌رسد. البته درباره ظاهرش نظری نداشتم. حال او یک دختر لاغر اندام کوتاه قد، با صورت استخوانی و چشمان سبز بود. تار موی طلایی رنگ‌ش هم بخشی از چشمان زیبا و درشت‌ش را گرفته بود! این همه تغییر؟
- فکر کنم خیلی زیاد عوض شدی. زیباتر شدی.
مارال: آره همش به خاطر کاهش وزنه.
کارگردان: خب می‌خوایم فیلم رو شروع کنیم لطفاً هرکس بره سرجای خودش.
خداحافظی کوتاهی با مارال کردم و سمت پارک رفتم. البته هنوز نمی‌دانستم او چرا اینجا است. نکند یکی از بازیگران بود؟ با صدای کارگردان، به خود آمدم و شروع کردم به دویدن. به سرعت می‌دویدم و نفس نفس می‌زدم البته دقت داشتم که استوار دیده نشوم . گام‌هایم ضعیف و لرزان بود و چشمانم اطراف را می‌پایید. انگار از جایی فرار کرده و از چیزی ترسیده باشم. نزدیک به پل، پایم پیچ خورد و روی زمین افتادم. البته درد را واقعاً احساس می‌کردم چون واقعاً افتادم. صورتم جمع شده بود و دستم روی زانوی زخمیم بود. آرسین جلو آمد و روی زمین زانو زد.
- خوبین خانم؟
- بله بله خوبم! شما بفرمایین برین.
- اما به نظر زخمی میاین.
- به شما... به شما ربطی نداره.
- نترسین! فقط می‌خوام کمک کنم.
- من به بیمارستان نمیام، کمک نمی‌خوام! برو
- اما من تا کمکتون نکنم نمیرم
- اگر نری می‌کشمت، فهمیدی؟ می‌کشمت؟
آرسین از همان لبخندهای مهربانی زد که همیشه حواله‌ام می‌کرد. با اینکه در فیلم جیغ و داد به راه انداختم اما کمک کرد تا بلند شوم و سمت ماشین‌ش بروم. نزدیک به در ماشین بودیم که چاقوی جیبی کوچکم را بیرون کشیدم و قبل انجام هر عملی، او به آرامی چاقو را از من گرفت و مرا سوار ماشین کرد.
- کات. بسیار خب . کارتون خوب بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
3
بازدیدها
274
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
361
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
295

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین