. . .

متروکه رمان وارث سایه ها | سوما غفاری کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: وارث سایه‌ها
نام نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: پلیسی
ناظر: @نینا
خلاصه:
دوران کودکی!
چه واژه‌های غریبی! من از دوران کودکی خود چیزی جزء دعوا و صدای شلیک گلوله یادم نمی‌آید! اما، در این میان، حقیقتی برایم آشکار شد که مرا سرپا نگه داشت تا روزی که می‌خواهم فرا رسد و همه بفهمند وارث سایه ها بودن چه معنی دارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,229
امتیازها
619

  • #2
a28i_negar_20201204_151610.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

و اگر درخواست انتقال رمان به تالارهای برتر داشتید، میتوانید بعد از خواندن قوانین و درنظر گرفتن شرایط، در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست انتقال رمان به تالار های برتر

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #3
مقدمه:
من خوبم. من آرومم.
هیچی نیست.
فقط دورم؛ از خوشی‌ها و عشق و محبت دورم.
من از همه‌ی اون‌ها دلگیرم.
من دلتنگم؛ دلتنگ کسی که ازم گرفتنش. یک خورده هم تنهام.
اما دیگه مهم نیست؛ چون قلبی دارم از جنس سنگ! قلبی آغشته به نفرت! قلبی دفن شده در سیاهی و به دور از روشنی!

***

وارد ساختمون شدم. تمام کسایی که تو طبقه‌ی اول این ساختمون سی و هشت طبقه بودن، با دیدنم سلامی بهم دادن. جواب سلامشون رو با تکون دادن سرم دادم. به سمت آسانسور رفتم و دکمه رو زدم. آسانسور شروع به پایین اومدن از طبقه‌ی شونزدهم کرد. بالأخره بعد از چند ثانیه، درهای آسانسور باز شدن. یک قدم به داخل آسانسور گذاشتم، اما همون لحظه صدای فریاد اریکا چان (تو ژاپن، برای احترام گذاشتن به افراد کوچیک‌تر از خودت، از پسوند چان استفاده می‌شه.) رو از پشت سرم شنیدم.
- کامویی سان، (تو ژاپن، برای احترام گذاشتن به افراد بزرگ‌تر از خودت از پسوند سان استفاده می‌شه.) کامویی سان وایستین.
هوفی کشیدم و بدون توجه به اریکا، وارد آسانسور شدم. بلافاصله پس از من، اریکا هم وارد شد؛ سپس درها بسته شدن. دکمه‌ی سی و هشت رو زدم و آسانسور حرکت کرد.
- کامویی سان!
بهش نگاه کردم. اریکا چان دختری نوزده ساله هستش، با موهای کوتاه سرمه‌ای ‌رنگ و چشم‌های سیاه و عینکی. می‌شه گفت قد متوسطی داره.
- باز چی می‌گی؟
- کامویی سان... .
با بالا بردن دستم، مانع ادامه‌ی حرفش شدم.
- اریکا چان، لطفاً این‌قدر اسمم رو صدا نزن. چیه؟ عاشق اسممی که بیست و چهار ساعت شبانه روز هی کامویی می‌گی؟ هر شب قبل از خواب، صدای تو توی گوشم می‌پیچه که میگه کامویی و نمی‌ذاره بخوابم.
اریکا شرم‌زده سرش رو پایین انداخت. بی‌حوصله گفتم:
- حالا کارت رو بگو.
- پدرتون گفتن بهتون بگم وقتی اومدین یه سری بهش بزنین.
اریکا برنامه‌ ریز پدرم هستش. تمام کارهای پدرم از قبیل تعیین قرار ملاقات با کسی و همچنین کارهای دیگه‌ رو انجام می‌ده. به خاطر همین کسی که بخواد پدرم رو پیدا کنه، اول باید سراغ اریکا رو بگیره.
وقتی گفت پدرم می‌خواد من رو ببینه، ناخودآگاه ابروهام دست ‌به ‌دست هم دادن و چینی وسطشون پدیدار ‌شد.
- باشه.
بلافاصله پس از این حرفم، آسانسور تو طبقه‌ی آخر ساختمون متوقف شد. از آسانسور خارج شدم و تو راهرویی که یک طرف دیوارش شیشه‌ای بود، به سمت اتاقم حرکت کردم.
در هنگام راه رفتن، به شهر توکیو نگاه کردم. از اون ارتفاع، بخش عظیمی از شهر دیده می‌شه و هر صبح موقع خارج شدن از این ساختمون، دیدن این منظره خیلی دلنشینه. ساختمونی که تموم سی و هشت طبقه‌ی اون، متعلق به حاکم سایه‌هاست.
به اتاقم رسیدم. در رو باز کردم و وارد شدم. با این‌که دیدن شهر توکیو از اون پنجره‌ها دلنشین بود، اما دیدن نمای اتاقم که از رنگ سیاه و سفید تشکیل شده، آنچنان دلنشین نبود، هرچند که برام مهم نیست؛ چون این نمای سیاه در برابر روزهای تاریک من چیزی نیست.
از در که وارد می‌شدی، سمت راست اتاقم، گوشه‌ی اتاق، تخت دونفره‌ی سیاهم بود؛ هرچند که من یه ‌نفرم! کنار تختم با کمی فاصله، کمد سفید رنگم قرار داشت.
وسط اتاق، زمین فرش سفیدی رو تو آغوش گرفته بود. تو قسمت چپ اتاق هم، یه گوشه یه میز کار بود و وسط میز و کمدم سه‌ تا پنجره قرار داشتن که پرده‌ی سیاهی اون‌ها رو مخفی کرده بود.
با فاصله‌ی کمی از میزم، سه‌ تا مبل و وسطشون یه میز بود. بی‌حوصله به سمت کمدم رفتم و ژاکت سیاهم رو درآوردم. سپس تی‌شرت سیاهم رو با تی‌شرت طوسی‌ رنگم عوض کردم. قبل رفتن پیش پدر، تو آینه قدی‌ای که کنار کمدم بود، به خودم نگاه کردم. چقدر چهره‌م با بچگیم تفاوت داشت! بچه که بودم، روی صورتم نشاط خودنمایی می‌کرد اما الان، تنها یک چهره‌ی بی‌تفاوت به همه‌ چیز و سرد و پر از نفرت می‌بینم.
این هم تنها دلیلش، کمبودیه که تو زندگی دارم؛ کمبود مادرم! مادر من هفت سال پس از تولدم مرد!
افکار تلخ گذشته‌م رو از ذهنم بیرون کردم.
از اتاقم خارج شدم و راه دفتر کار پدرم رو که تو همین طبقه بود، در پیش گرفتم.
وقتی به دفترش رسیدم، پشت در وایستادم و سعی کردم اخم‌هام رو از بین ببرم و شاد به ‌نظر برسم. نفس عمیقی کشیدم و به داخل رفتم. پدرم پشت میزش نشسته بود. مردی با موهای سیاه و چشم‌های سیاه بود؛ مثل خودم. تنها فرقش این بود که اون موهاش بلند و پوستش سبزه است. با صدای بلندی گفتم:
- سلام پدر، خوبی؟ روزت چطور بود؟
پدرم از روی صندلی پشت میزش بلند شد و پیشم اومد. دستش رو روی شونم گذاشت.
- خوبم پسرم. تو چی‌کار کردی؟
- هیچ، تو خیابون‌ها می‌گشتم. پدر، کارم داشتی که خواستی من رو ببینی؟
- نمی‌تونم پسرم رو هر موقع که دلم خواست ببینم؟
لبخندی زدم که ادامه داد:
- البته درست حدس زدی، کارت داشتم.
پدرم رفت و دوباره پشت میزش نشست.
- کامویی، تو الان بیست و چهار سالته، دو سال دیگه به سنی می‌رسی که بتونی رئیس این سازمان بشی. تصمیم گرفتم از الان تو رو وارد کارهامون بکنم که دو سال بعد وقتی جای من می‌شینی، آماده باشی. بگو ببینم، حاضری تو کارهای این سازمان نقشی داشته باشی؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #4
- با تمام وجود حاضرم.
پدرم لبخندی زد و گفت:
- خب پس... اولین مأموریتت پیش گیلبرته، تو توی این همه مدت بین این سازمان بزرگ شدی؛ یعنی می‌تونی بدون آموزش شروع به‌کار بکنی. برو اطلاعات مربوطه رو ازش بگیر. ببینم چه می‌کنی! امیدوارم که در آخر این کار شگفت‌زده بشم.
سری تکون دادم و از دفترش خارج شدم. پوزخندی گوشه‌ی لبم نشست. واقعاً فکر می‌کرد من می‌خوام رئیس این سازمان لعنتی بشم و کارهای کثیفش رو ادامه بدم؟ پدر من؛ اوکونینوشی ریونوسکه، رئیس سازمانی بود که این سازمان با نام سایه‌ها معروفه و رئیس سازمان؛ یعنی پدرم، ملقب به حاکم سایه‌هاست. منم تنها وارث این سایه‌ها. علت انتخاب این نام برای سازمان هم اینه که افرادمون با دستورات پدرم، به طور مخفیانه و اغلب در تاریکی شب و یا جاهای تاریک و پر از سایه فعالیت می‌کنن اما فعالیت‌هاشون چیه؟ بستگی داره! گاهی اوقات قتل، از بین بردن مخالفان سازمان، جمع‌آوری خزانه به هر قیمتی که شده و غیره و غیره! حالا پدرم می‌خواست رئیس همچین سازمانی بشم و پا جای پای خودش بذارم؟ اون هم با حقیقتی که درباره‌ی این سازمان و خودش می‌دونم. حقیقتی که از بچگی حس نفرت رو تو من بیدار کرده؛ حس نفرتم به تمام این تشکیلات و پدرم. حس نفرتی که از بچگی تا به امروز، تو خودم پرورش دادم تا تو یه موقع مناسب ازش استفاده کنم.
هوف بلندی کشیدم و به سمت دفتر کار گیلبرت که تو طبقه‌ی بیست و چهار بود، رفتم.
گیلبرت مدیر تحقیقاتی سازمان بود و خبر تمامی موارد مشکوک به اون می‌رسه و اگه کسی مورد تحقیقاتی داشته باشه، به گیلبرت و تیمش می‌سپاره. با رسیدنم به دفترش، از فکر اون مرد ع×و×ض×ی دراومدم. با این‌که کارش خیلی درست بود، اما رفتارش رو اصلا نمی‌پسندم؛ چون مرد گستاخ و بی‌خیالیه. بدون در زدن وارد شدم و یک راست رفتم سر اصل مطلب.
- گیلبرت، بگو ماموریت چیه؟
گیلبرت یک مرد سی و شش ساله با موهای قهوه‌ی روشن و چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌ست. پوستش سبزه است و همیشه‌ی خدا کت و شلوار می‌پوشه! به قدری که پدر من اون همه کت و شلوار نمی‌پوشه. گیلبرت گفت:
- یه سلامی، یه احوالپرسی‌ای!
- تو که همیشه حالت خوبه، دیگه چرا حالت رو بپرسم؟
- پدرت که ماشاءالله خیلی خوش صحبته، با زبونی که داره همه‌ی قراردادها رو می‌بره، اون‌وقت تو مثل دخترها خجالت می‌کشی یک کلمه بگی. می‌دونی چیه؟ اول باید تمرین حرف زدن بکنی بعد بیای تو مأموریت‌ها شرکت کنی.
- من خجالت نمی‌کشم. از این گذشته، به تو نیومده من رو با پدرم مقایسه کنی.
سری از روی تأسف تکون داد. نفسم رو با حرص بیرون دادم.
- خب دیگه شروع به کار بکنیم.
گیلبرت عکسی رو که روی میزش بود، برداشت و نشونم داد. عکس یک پسر تقریباً همسن و سال خودم بود با موهای بلوند و چشم‌های آبی. گیلبرت توضیح داد:
- اسمش میازاوا کوسِی هست، بیست و پنج سالشه و توی محله‌ی «...» زندگی می‌کنه. توی یه رستوران هم گارسونه. هرچند، اگه صاحب رستوران متوجه کاری که کرده بشه، اخراجش می‌کنه.
یک تای ابروم رو بالا دادم.
- مگه چی کار کرده؟!
- دشمنی ما با ایشون هم از همین نقطه شروع می‌شه. امروز ساعت پنج صبح، سه ‌تا از کارمندهامون تو راه اومدن به این‌جا، کشته شدن. یکیشون از اتفاقاتی که تو صحنه‌ی جرم افتاده بود، فیلم کوتاهی گرفته.
گیلبرت بعد از تموم کردن حرفش، کنترلی رو از روی میز برداشت و دکمه‌ی روشنش رو فشار داد که فیلمی از پروژکتور، به روی صفحه‌ی سفید موجود توی اتاق تابید. صفحه‌ی فیلم کج بود، معلوم بود شخصی که فیلم رو گرفته گوشیش رو پنهانی توی دستش نگه داشته بوده. کوسِی اسلحه‌ای رو که تو دستش داشت، به سمت فیلم‌بردارمون که آدم خودمون بود، گرفته بود. اسلحه‌ی فیلم‌بردار هم به سمت کوسِی بود. دیدم که بازوی راست کوسِی زخمیه و دو تا آدم دیگه‌مون هم جسدشون روی زمین افتاده. فیلم‌بردار گفت:
- اسلحه‌ت رو بنداز وگرنه شلیک می‌کنم.
- اگه شلیک کنی منم شلیک می‌کنم.
پس از کمی مکث، کوسِی ادامه داد:
- شما سایه‌ها فکر می‌کنید خیلی برترید؟ اسم خودتون رو گذاشتید سایه‌ها که چی بشه؟ درسته مثل سایه تاریکید ولی حتی سایه هم مفیدی داره؛ اما شما همه‌تون برای بشریت مضرید.
- اسلحه‌ت رو بنداز.
- نمی‌اندازم.
- پس شلیک می‌کنم.
با این حرف، فیلم‌بردار به پای کوسِی شلیک کرد و کوسِی قبل از افتادن به زمین، به فیلم‌بردار شلیک کرد. کج شدن دوباره‌ی گوشی و فیلم گرفتنش از آسمون، مشخص کرد که آدممون مرد. گیلبرت پروژکتور رو خاموش کرد و گفت:
- بقیه‌ی فیلم تا سه ساعت بعد که یکی از افراد تیمم اجساد رو پیدا کرد از آسمون گرفته شده.
- هوف، چه فیلم طولانی و حوصله سر بری.
- مأموریت گرفتن کوسِی، پیدا کردن علت کشتن افرادمون و سپس انتقام گرفتن ازشه.
- از نظرم کوسِی یک کینه‌ی شخصی با سازمان داره. طرز حرف زدنش رو که دیدی.
- هر چی که هست، پیدا کن. یک تیم‌ هم با خودت ببر.
سری تکون دادم و از دفترش خارج شدم.
شخصی که از سازمان متنفره. جای تعجب نیست. به زودی می‌فهمم که سازمان چی کار کرده که باعث نفرت کوسِی شده.
***
یک تیم ده نفره تشکیل دادم و پنج‌نفرشون رو فرستادم سراغ کوسِی. حدود چهل دقیقه بعد زنگ گوشیم سکوت اتاقم رو شکست. جواب دادم:
- بله؟
صدای مردی تو گوشم پیچید:
- کامویی ساما (ساما به معنی جناب)، کار رو انجام دادیم.
- الان میام.
گوشی رو قطع کردم. پا شدم و پالتوی بلند قرمز رنگم رو از روی تی‌شرت سیاهم پوشیدم. به سمت پنجره رفتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. اواسط پاییز بودیم و هوا سرد بود.
چشمم به برگ‌های قرمز رنگ افتاد که فرش زیبایی برای زمین شده بودن. شاخه‌ی درخت‌ها رو دیدم که مثل چنگال‌های وحشتناک بودن. پوزخندی زدم. اون شاخه‌ها درست مثل چنگال‌های این سازمان بی‌رحم هستن. نفس عمیقی کشیدم و جلوی آینه رفتم.
توی آینه به خودم نگاه کردم. الان داشتم می‌رفتم تا یکی از کارهای پدرم رو انجام بدم؛ پدری که ازش متنفرم. نمی‌خواستم کارهای اون رو انجام بدم و این موضوع احساس خیلی بدی تو من کاشته بود، اما مجبور به تظاهر کردن بودم. تا زمانی که خواسته‌م رو انجام بدم، باید تظاهر کنم. سرم رو تکون دادم تا افکارم از ذهنم خارج بشن. از اتاقم خارج شدم و به سمت آسانسور رفتم بعد از باز شدن درهاش وارد شدم. دکمه‌ی طبقه‌ی اول رو زدم و گوشیم رو از جیب پالتوم درآوردم. با شخص مدنظرم تماس گرفتم. چند ثانیه بعد صداش تو گوشم پیچید:
- بله؟
- ماشین رو آماده کنید، دارم میام.
بدون این‌که منتظر بمونم چیزی بگه، گوشی رو قطع کردم. چند لحظه بعد، آسانسور تو طبقه‌ی اول وایستاد. ابتدا از آسانسور و سپس از ساختمون خارج شدم. لیموزین سیاه جلوی در بود و شخصی که باهاش تماس گرفته بودم، جلوی ماشین منتظرم بود. با دیدنم، به سمت در رفت و در رو باز کرد. سوار ماشین شدم و اون مرد در رو بست. سپس خودش هم روی صندلی جلویی ماشین نشست و راننده به سمت مکانی که کوسِی تو اون‌جا به انتظارمون نشسته بود، حرکت کرد. ماشین سیاه دیگه‌ای هم که پر از افرادمون بود، پشت سر ما داشتن می‌اومدن.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #5
***
از اتاقم به همراه ماشین اسباب‌بازیم خارج شدم و به سمت اتاق مامانم دویدم. در رو باز کردم و به داخل رفتم. به سمت مامانم دویدم و گفتم:
- مامان، مامان!
مامانم آغوشش رو برام باز کرد و من خودم رو تو آغوشش غرق کردم.
- کامویی چند بار بهت گفتم ندو؟ ممکنه بیفتی.
- باشه دیگه نمی‌دومو مامان، می‌گم... من گشنمه.
مامانم خندید و گفت:
- باشه، بیا بریم از طبقه‌ی هشت برات غذا بردارم.
طبقه‌ی هشتم، طبقه‌ای بود که حدود بیست تا آشپز برای کل ساختمان غذا می‌پختن و به اتاق‌هاشون می‌فرستادن. البته فقط افراد به خصوص مثل ما و یا کارکنان اصلی پدرم توی این ساختمون غذا می‌خوردن. بقیه‌ی کارکنان موقع نهار و شام بیرون می‌رفتن. لبخندی زدم و گفتم:
- مامان، من کیک می‌خوام.
- باشه بهت کیک می‌دم. پسر من هر چی بخواد، مامانش بهش می‌ده.
مامانم این رو گفت و با هم از اتاقش خارج شدیم.
***
آهی کشیدم و تصمیم گرفتم بیش از این به خاطرات گذشه‌ام فکر نکنم. چی شد که یهو گذشته به ذهنم رسید، نمی‌دونم، ولی می‌دونم که یادآوری اون خاطرات، مثل همیشه باعث ناراحتیم شدن. یادآورری از دست دادن مادرم، قلبم رو تو اقیانوس غم غرق کرد.
با این‌که قلبم به خاطر نفرتی که تو‌ش بود، سنگ شده، ولی بازم هر موقع که به یاد مامانم می‌افتم، قلبم ذوب می‌شه. هر موقع که به یاد مامانم می‌افتم، دنیا برام تبدیل به قفس می‌شه و من خودم رو مثل پرنده‌ای با بال‌های زخمی تو این قفس می‌بینم. آهی کشیدم و دیگه به گذشته فکر نکردم.
پس از مدتی، به یک کارخونه‌ی دور افتاده تو خارج از شهر رسیدیم. در رو باز کردن و من پیاده شدم. مردی که باهام اومده بود، در رو بست و پشت سرم اومد. پشت ما هم پنج نفر دیگه بودن. بقیه‌ی پنج نفر از تیم هم توی کارخونه بودن.
در رو هل دادم و وارد شدم. کوسی با طناب به صندلی بسته شده بود و سه نفر محاصرش کرده بودن. دو نفر دیگه هم با کمی فاصله تو دو طرفش وایستاده بودن. جلوی کوسِی وایستادم. نفرت تو چهر‌ه‌ش خودنمایی می‌کرد.
- به نظر میاد رئیستون خیلی ترسوئه؛ چون خودش نیومده و آدم‌هاش رو فرستاده.
پوزخندی زدم. رو به مردی که از اول راه پیشم بود و حالا پشتم وایستاده بود، گفتم:
- بهش بگو من کی هستم.
- کامویی ساما، پسر رئیس!
کوسِی بهم نگاه کرد و گفت:
- پس رئیستون یدک خودش رو فرستاده.
یک سیلی محکم خوابوندم دم گوشش و گفتم:
- مرگت به وسیله‌ی همین یدک خواهد بود احمق.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- اما قبلش بگو مشکلت با سازمان چیه؟ یه کینه‌ی شخصی باهامون داری، درست می‌گم؟
- زندگی من هیچ ربطی به شما نداره.
- همتون یکی هستید. اولش لج می‌کنید، اما بعد از خوردن یک کتک مفصل شروع می‌کنید به بلبول‌زبونی کردن.
- چیزی به شما نمی‌گم.
- مطمئن نباش.
رو به سه نفری که دورش حلقه زده بودن، گفتم:
- یه درسی بهش بدین.
با این حرفم، دو نفر از اون سه نفر شروع کردن به کتک زدنش. تا این‌که بعد از چند لحظه، کوسِی از روی درد فریاد زد:
- آکانه.
سریعاً گفتم:
- وایستین، بسته دیگه.
اون سه نفر عقب رفتن. جلو رفتم و به کوسِی نگاه کردم. صورتش کبود شده بود و از گوشه‌ی لبش و پیشونیش خون می‌اومد.
- آکانه کیه؟
سرش رو پایین انداخت. دیدم که از گوشه‌ی چشمش اشک جاری شد و با خون روی صورتش در هم آمیخت. بی‌حوصله گفتم:
- معشوقه‌ات بود و توسط سازمان کشته شد، مگه نه؟
- شما این قدر بی‌رحمین که به هیچ‌کس رحم نمی‌کنی. گناه اون چی بود که کشتینش؟ ها؟
بی‌تفاوت شونه‌هام رو بالا انداختم.
- لابد یک کاری کرده بود که کشته شد دیگه.
سرش رو بالا آورد و با نفرت بهم نگاه کرد.
- همین؟ شما زندگی من رو ازم گرفتین، می‌فهمی؟ آکانه گناهی نداشت. اون پلیس بود و می‌خواست کارهای کثیفتون رو گزارش بده تا دستگیر بشین، اما شما اون رو کشتین. این وسط شما گناهکارین، نه اون.
واقعاً ناراحت بود. غم از دست دادن یکی از عزیزانت رو به خوبی می‌فهمم. به آدم‌های اطرافمون گفتم:
- همتون برید بیرون.
مردی که پشتم وایستاده بود، گفت:
- ولی کامویی ساما... .
داد زدم:
- اگه قراره به حرفم گوش نکنید، بیخودی اون ساما رو به زبون نیار.
مرد چیزی نگفت و به همراه بقیه به بیرون رفتن. بعد از رفتنشون، خطاب به کوسِی گفتم:
- بابت آکانه متأسفم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #6
متعجب پرسید:
- چی؟!
آهی کشیدم و گفتم:
- ببین، مجبور بودم نقش بازی کنم اما دیگه بیشتر از این نتونستم تظاهر کنم و باهات بدرفتاری کنم.
- هیچ معلومه چی داری می‌گی؟
- بیخیال، تو فقط به حرفم گوش کن.
به در کارخونه نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی نیست که حرفم رو بشنوه؛ سپس دوباره بهش نگاه کردم و گفتم:
- کمکت می‌کنم فرار کنی. می‌تونم کاری کنم که به نظر بیاد خودت فرار کردی.
- چرا باید به حرفت اعتماد کنم؟
- تنها راهت برای زنده موندن همینه.
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
- نمی‌خوام.
- چی؟!
- نمی‌خوام بدون آکانه زنده بمونم. نمی‌خوام تو دنیایی نفس بکشم که آکانه نیست. نمی‌خوام بدون آکانه به این دنیا نگاه کنم.
سرش رو بالا آورد و درحالی‌که گریه می‌کرد، فریاد زنان گفت:
- من رو بکش، خواهش می‌کنم.
چشم‌هام از تعجب گرد شدن. یعنی این پسر این‌قدر معشوقه‌ش رو دوست داره که می‌خواد به خاطرش بمیره؟ عجب!
هوفی کشیدم. حالا که خودش مرگ رو انتخاب کرده بود، پس به انتخابش عمل می‌کنم.
- باشه، می‌کشمت.
لبخند کم‌رنگی روی لبش نقش بست. بدون گفتن چیزی، از کارخونه خارج شدم و خطاب به یکی از مردهایی که جلوی کارخانه وایستاده بودن، گفتم:
- بکشش.
مرد به معنی باشه سری تکون داد و به داخل رفت. سوار ماشین شدم و همین که در ماشین رو بستم، صدای شلیک گلوله فضا رو تو آغوش کشید و خبر مرگ کوسِی رو بهم رسوند.
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:
- احمق!
چند ثانیه بعد، همه جمع شدن و به سمت ساختمون حرکت کردیم.
***
یک ساعت از اومدنمون می‌گذشت. وقتی که اومدیم، پدرم نبود و چند دقیقه پیش اومد. به محض اومدن هم من رو به اتاقش صدا زد. الان هم دارم به سمت اتاقش می‌رم. در رو زدم و وارد شدم. پدرم با دیدن من، برگه‌های توی دستش رو روی میز رها کرد و خطاب به من گفت:
- سلام پسرم، خسته نباشی.
- ممنون پدر.
- بهم گفتن کارت رو خوب انجام دادی.
- از پدرم یاد گرفتم.
لبخند روی لب‌های پدرم عمیق‌تر شد.
- یک روز یک رئیس عالی می‌شی، حسش می‌کنم.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- حالا بگو ببینم، انگیزه‌ی قاتل از قتل چی بود؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و با لحن بیخیالی گفتم:
- گرفتن انتقام معشوقه‌ش.
پدرم خندید و گفت:
- آخی، چه رمانتیک!
با نفرت نگاهش کردم. این مرد از عشق هیچی حالیش نمی‌شد و متأسفانه منم همین‌طور؛ چون تو محیطی بزرگ نشده بودم که عشق باشه. بی‌توجه به حرف پدرم، گفتم:
- پدر کاری نداری؟ می‌خوام برم یکم استراحت کنم.
- نه پسرم، برو.
بدون حرفی، اتاق پدرم رو ترک کردم. اعصابم حسابی خورد بود. تصمیم داشتم وقتی به بیست و چهار سالگیم رسیدم، انتقامم رو از پدرم بگیرم ولی الان دو هفته است که بیست و چهار سالم شده و هنوز کوچیک‌ترین نقشه‌ای هم به ذهنم نرسیده. اگه این‌طوری پیش بره، نمی‌تونم ازش انتقام بگیرم.
هوف بلندی کشیدم. به اتاقم رفتم و در رو بستم. روی تختم دراز کشیدم و یاد اون روز وحشتناکی افتادم که باعث نفرتم از پدرم شد.
***
توی اتاقم نشسته بودم و در حال نقاشی کشیدن بودم. تو عالم بچه‌‌گونه‌ی خودم غرق شده بودم و تو فکر این بودم که به نقاشیم دیگه چی اضافه کنم؟ نقاشی یک ساختمون بلند رو کشیده بودم که تو تصوراتم، همین ساختمونی بود که توش زندگی می‌کردیم. ناگهان در باز شد و مامانم به داخل اومد. چهرش غرق در اشک شده بود. با عجله پیشم اومد و من رو تو آغوش کشید. سرم رو نوازش کرد و سپس پیشونیم رو بوسید.
گفتم:
- مامان، خوبی؟
- آره پسرم، خوبم.
- پس چرا داری گریه می‌کنی؟
- از خوشحالی دارم گریه می‌کنم عزیزم.
- چی شده که خوشحالی؟ به منم بگو.
شدت ریزش اشک‌های مامانم بیشتر شد.
- کامویی، من یه کاری دارم که باید برای مدتی از پیشت برم.
- کجا بری؟ منم با خودت ببر.
- نمی‌تونم تو رو با خودم ببرم. تو این‌جا پیش بابا می‌مونی، باشه؟
- این‌که می‌خوای بری خوشحالت کرده؟
- نه عزیزم، این من رو خوشحال کرده که وقتی برگشتم، قراره کلی هدیه واست بیارم.
لبخند شادی مهمون لب‌هام شد، با فکر هدیه شور و شوق توی وجودم ایجاد شد.
- راست می‌گی؟!
مامانم چیزی نگفت و بهم چشم دوخت. یک بار دیگه من رو بغل کرد و دم گوشم گفت:
- عزیزم بعد این‌که من رفتم پسر خوبی باش، باشه؟
- باشه مامان تو هم زود برگرد.
شدت گریه‌ی مامانم بیشتر شد. پس از چند ثانیه، ازم جدا شد و به سمت در رفت. قبل از رفتن، برگشت و دوباره بهم نگاه کرد، سپس رفت و در رو پشت سرش بست. هم ناراحت شده بودم از این‌که مامانم داره می‌ره و هم خوشحال شده بودم از این‌که قراره برگرده و واسم هدیه بیاره. بالأخره بچه بودم دیگه!
خواستم ادامه‌ی نقاشیم رو بکشم که یادم افتاد از مامانم چه هدیه‌ای رو بخوام؛ از این رو بدو ‌بدو به سمت اتاق مامانم رفتم؛ با این فکر که ممکنه هنوز نرفته باشه. لای در کمی باز بود. خواستم وارد بشم که صدای گریه‌ی مامانم من رو سر جام نگه داشت و باعث شد از لای در به داخل نگاه کنم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #7
داخل اتاق، مامانم بود و بابام و دوتا از دوست‌های بابام؛ همون‌هایی که بابام هر جا می‌ره باهاش می‌رن. مامانم روی زمین افتاده بود و گریه می‌کرد. بابام هم بالای سرش وایستاده بود.
***
یادآوری اتفاقات گذشته مثل همیشه اعصابم رو خط ‌خطی کرد. به قدری عصبانی شدم که احساس می‌کردم می‌تونم دنیا رو به آتیش بکشم.
بیخیال خاطرات تلخم شدم. پالتوی قهوه‌ی‌ رنگم رو از روی بلوز آستین بلند سیاهم و شلوار سیاهم پوشیدم و ابتدا از اتاقم و سپس از اون ساختمون لعنتی که برام حکم زندان رو داشت، خارج شدم.
مشغول گشتن توی خیابون‌ها بودم که یهو شخصی از پشت بهم خورد و من نزدیک بود بیفتم که سریعاً تعادلم رو حفظ کردم. به عقب برگشتم و با دختری مو نارنجی، چشم سیاه و قدبلند روبه‌رو شدم. دختره نگران و مضطرب بود، ولی من از این‌که حواسش نبود، عصبی شده بودم. فریاد زدم:
- هوی! حواست کجاست؟
- معذرت می‌خوام.
بعد از این‌که دختره این حرف رو زد، صدای پسری از اطراف به گوشم رسید.
- اون‌جاست.
هم من و هم دختره به سمت صدا چرخیدیم. سه‌تا پسر بودن که داشتن به طرف ما می‌اومدن. قبل از این‌که به ما برسن، دختره شروع به فرار کرد و اون سه‌تا پسر هم از کنارم رد شدن و به دنبال دختره رفتن. یه مشکلی وجود داشت! هر چی که هست، دوست نداشتم اجازه بدم اتفاقی برای اون دختره بیفته. دست‌هام رو توی جیب پالتوم گذاشتم و با قدم‌هایی آروم، پشت سر اون پسرها راه افتادم. دقایقی بعد، وقتی وارد کوچه‌ای که اون پسرها رفته بودن شدم، دیدم که دختره رو زمین افتاده و یکی از پسرها هم چاقو به دست داره به سمت دختره می‌ره. برای این‌که حضورم رو اعلام کنم، تک سرفه‌ای کردم. همشون به سمت من برگشتن. پسری که چاقو به دست بود، سریعاً چاقو رو پشتش پنهان کرد و خطاب به من گفت:
- آقا، فکر کنم راه رو اشتباه اومدید. بفرمایید برید.
با خونسردی تمام، به سمتشون قدم برداشتم و گفتم:
- نه، من راه رو درست اومدم، شما راه رو اشتباه اومدید که به من برخورد کردید.
پسر دیگه‌ی که عینکی بود، گفت:
- اون وقت تو کی باشی؟
- کسی که قراره یه درس حسابی بهتون بده.
پسری که کنار این عینکیه وایستاده بود و رنگ موهاش قهوه‌ای روشن بود، گفت:
- هی، تاکی! این پسره میگه قراره یه درس حسابی بهمون بده.
پسرِ چاقو به دست که اسمش تاکی بود، با تمسخر گفت:
- خیال‌پردازی می‌کنه.
سپس اشاره‌ا‌ی به پسر عینکی کرد. اون پسر به سمتم اومد. دستش رو بلند کرد تا یه مشت بهم بزنه که مچ دستش رو گرفتم و با دست دیگم، مشتی به شکمش زدم. چند تا مشت دیگه هم به شکمش زدم و سپس هلش دادم که روی زمین افتاد. دستش رو از شدت درد، روی شکمش گذاشت. به سرفه افتاده بود و فعلاً توان انجام کاری رو نداشت.
پسر مو قهوه‌ی به طرفم اومد. خواست یه مشت بهم بزنه اما با خم شدن روی زمین، جاخالی دادم. قبل از این‌که بلند بشم، از پاش گرفتم و پاش رو از روی زمین بلند کردم. این یکی هم روی زمین افتاد و فریاد بلندی از روی درد زد. با کمک دست‌هام از روی زمین سنگی بلند شدم و چند‌ تا لگد محکم به پهلوش زدم. با هر لگدی که می‌زدم، بیشتر به خودش می‌پیچید. خواستم یه لگد دیگه هم بزنم که یه نفر از پشت، دست‌هام رو گرفت. سرم رو چرخوندم و اون پسر عینکی رو دیدم.
این کِی از شر درد شکمش خلاص شد؟ پسره لبخند ترسناکی زد و سپس تاکی بود که اومد و جلوم وایستاد. چند تا مشت به صورتم زد پس از مشت‌هایی که زد، جاری شدن مایع گرمی رو از گوشه‌ی لبم حس کردم. بی‌شک خون بود!
تاکی گفت:
- الان بگو ببینم، کی به کی درس داد؟
لبخندی زدم و گفتم:
- اشتباه بعضی از انسان‌ها اینه که زود قضاوت می‌کنن.
این رو گفتم و یک لگد به تاکی زدم. تاکی روی زمین افتاد. پسر عینکی از این کارم عصبی شد و من رو به سمت خودش برگردوند و یک مشت به شکمم زد. منم مشتی نثار صورتش کردم. صدای فریاد تاکی سدی بین دعوامون ساخت:
- ماکیشیما، بگیرش.
پسر عینکی یا همون ماکیشیما، به سمت تاکی برگشت و چاقویی رو که تاکی به سمتش پرت کرد، گرفت. ماکیشیما هم اون چاقو رو به سمت من گرفت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #8
خواست چاقو رو توی شکمم فرو ببره که بازم جاخالی دادم. از مچ دستی که باهاش چاقو رو گرفته بود، گرفتم و مچ دستش رو پیچوندم. فریادی زد و چاقو از دستش روی زمین افتاد. افتادن چاقو روی زمین، طنین بی‌رحمانه‌ی در فضا انداخت.
ماکیشیما رو هل دادم و اون روی زمین افتاد. قبل این‌که بلند بشه، به طرفش رفتم و پام رو روی گردنش گذاشتم و فشردم. ماکیشیما به نفس نفس زدن افتاد. به سختی گفت:
- خواهش می‌کنم پات رو بردار، دارم خفه می‌شم.
پوزخندی زدم، همین دو دقیقه پیش فکر می‌کرد خیلی شاخه اما الان داره التماسم می‌کنه!
بی‌رحمانه بیشتر فشار دادم. چشمم به پسر مو قهوه‌ی افتاد که چاقو رو از روی زمین برداشت و به طرفم اومد اما قبل این‌که بتونه با چاقو زخمیم کنه، صدای شلیک گلوله فضا رو تو آغوش گرفت و در نتیجه‌ی این صدا، متعجب به دست خونی پسر مو قهوه‌ی خیره شدم. سرم رو بالا گرفتم و سه‌تا پسر رو دیدم که یکیشون اسلحه‌ی به دست داشت و همون پسر بود که به این پسر مو قهوه‌ی شلیک کرده بود. پسری که اسلحه به دست بود و موهای بلند سفید و چشم‌های سیاه داشت، گفت:
- فکر کردید می‌تونید تو کوچه پس کوچه‌های توکیو خلاف انجام بدید؟ نه خیر، همه جای این شهر کنترل می‌شه.
پس از این حرف، پسر مو نارنجی کنار همین پسر مو سفید، با صدایی که تو نگرانی شناور بود، فریاد زد:
- اونه چان (اونه چان به زبان ژاپنی یعنی خواهر کوچک‌تر)
پسره این حرف رو زد و به سمت دختره که هنوز روی زمین در حال گریه کردن بود و من تو این درگیری به کل وجودش رو فراموش کرده بودم، رفت. پسره دختره رو تو آغوش گرفت و من بی‌تفاوت به این صحنه‌ی احساسی، دوباره به اون دوتا پسر نگاه کردم. پسری که موهای سیاه‌رنگ و چشم‌های سیاه داشت، به سمت تاکی که در اثر لگد من روی زمین افتاده بود و هنوز هم بلند نشده بود، رفت و با دستبند دست‌هاش رو بست. پسر مو سفید هم به دست‌های پسر مو قهوه‌ی دستبند زد و سپس اومد سراغ ماکیشیما که هنوز زیر پای من اسیر بود، خطاب به من گفت:
- بابت کمک ممنون کاش همه جا آدم‌های خوبی مثل شما پیدا می‌شد.
پوزخندی زدم آدم خوب، اونم من؟
پام رو از گلوی ماکیشیما برداشتم و گفتم:
- بقیه‌اش با خودتون.
پسر مو سفید به ماکیشیما دست‌بند زد و رو به پسر مو سیاه گفت:
- این‌ها رو سوار ون کن.
پسره شروع به انجام این کار کرد، دختره و برادرش پیشمون اومدن و دختره خطاب به من گفت:
- از اين‌که کمکم کردید خیلی ممنونم.
پرسیدم:
- چرا اون‌ها دنبالت بودن؟
دختره به برادرش نگاهی انداخت که برادرش به جای اون جواب داد:
- تقصیر من بود، من به اون پسرها بدهکار بودم و اون‌ها هم ازم پولشون رو می‌خواستن اما پولی نداشتیم که بدیم اون‌ها هم برای این‌که من رو تهدید کنن تا هر چه زودتر پولشون رو بدم دنبال خواهرم افتادن.
پسر مو سفید گفت:
- نگران نباشید، آژانس همه‌ی بدهی‌های شما رو می‌ده.
تعجب درونم شعله‌ور شد آژانس! چه آژانسی؟ مگه این‌ها پلیس نبودن؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #9
پرسیدم:
- آژانس؟!
پسر مو سفید کارتی از جیب شلوارش درآورد و نشونم داد.
- آژانس صلح و عدالت‌طلبی.
به اسمش که روی کارت نوشته بود نگاه کردم، آریما کاتسورو بیست و شش ساله، کارمند آژانس صلح و عدالت طلبی. تو همون حال که خم شده و به کارتش نگاه می‌کردم، پرسیدم:
- شما با پلیس چه فرقی دارین؟
- توی بعضی موارد به پلیس‌ها کمک می‌کنیم و این‌که مسئولیت کاری رو به عهده داریم که پلیس نمی‌تونه حلش کنه.
چینی بین ابروهام نشست صاف وایستادم، چه مسئولیتی داشتن که پلیس نمی‌تونست حلش کنه؟
- چه مسئولیتی؟
- محرمانه است.
چیزی نگفتم که پسر مو سیاه پیشمون اومد و روبه کاتسورو گفت:
- رئیس زنگ زده میگه برگردین.
کاتسورو سری تکون داد و سپس خطاب به من گفت:
- بابت کمک ممنون.
سری تکون دادم، کاتسورو و پسر مو سیاه رفتن و به دنبال اون‌ها، دختره و برادرش بعد از یک تشکر دوباره پشت سر کاتسورو به راه افتادن. طولی نگذشت که افکارم من رو آغوش گرفتن آژانس صلح و عدالت طلبی!
من فکر می‌کردم جز ما، توی توکیو هیچ سازمان دیگه‌ی وجود نداره، یعنی پدرم از وجود همچین آژانسی خبر داره؟ اگه داره پس چرا بهم نگفته؟
عصبانی شدم، پدرم هیچ چیز رو بهم نمیگه که! از همون بچگی من رو با دروغ بزرگ کرده و داره به این دروغ‌های رنگینش ادامه می‌ده اما من دیگه بچه نیستم دیگه نمی‌تونه دروغ بگه!
نفس عمیقی کشیدم و به سمت سازمان به راه افتادم تا هر چه سریع‌تر پدرم رو ببینم و ازش در مورد این قضیه بپرسم. مدتی بعد، به سازمان رسیدم و یک راست به اتاق پدرم رفتم در رو زدم و وارد شدم. پدرم داشت با اریکا صحبت می‌کرد. من رو که دید، به مکالمشون خاتمه داد و پیشم اومد.
- سلام خوبی پسرم؟
- خوبم پدر، یک سوالی ازت داشتم جز سازمان ما، توی توکیو سازمان دیگه‌ی وجود داره؟
- چرا می‌پرسی؟
- هیچ همين‌طوری یک لحظه برام سوال شد.
پدرم نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره یه سازمان دیگه هم هست البته نمی‌شه گفت سازمان، چون افرادشون کمه؛ حتی خودشون هم به خودشون سازمان نمی‌گن اون‌ها آژانس صلح و عدالت‌طلبی هستن، یه آژانس ضعیف و ناچیز!
چه عجب! برای اولین بار دروغ نگفت و حقیقت رو گفت.
- چرا بهم درباره‌ش نگفته بودی؟
- قرار بود بهت بگم اما چون چیز مهمی نیست، تو گفتنش عجله نکردم تو هم بیخیال این مسائل شو، بهتره خودت رو با یک مسئله‌ی دیگه‌ی درگیر کنی.
- چه مسئله‌ی؟
- قبل از این‌که بیای، داشتیم با اریکا در این مورد صحبت می‌کردیم یه مأموریت دیگه‌ی خواهیم داشت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین