مقدمه:
من خوبم. من آرومم.
هیچی نیست.
فقط دورم؛ از خوشیها و عشق و محبت دورم.
من از همهی اونها دلگیرم.
من دلتنگم؛ دلتنگ کسی که ازم گرفتنش. یک خورده هم تنهام.
اما دیگه مهم نیست؛ چون قلبی دارم از جنس سنگ! قلبی آغشته به نفرت! قلبی دفن شده در سیاهی و به دور از روشنی!
***
وارد ساختمون شدم. تمام کسایی که تو طبقهی اول این ساختمون سی و هشت طبقه بودن، با دیدنم سلامی بهم دادن. جواب سلامشون رو با تکون دادن سرم دادم. به سمت آسانسور رفتم و دکمه رو زدم. آسانسور شروع به پایین اومدن از طبقهی شونزدهم کرد. بالأخره بعد از چند ثانیه، درهای آسانسور باز شدن. یک قدم به داخل آسانسور گذاشتم، اما همون لحظه صدای فریاد اریکا چان (تو ژاپن، برای احترام گذاشتن به افراد کوچیکتر از خودت، از پسوند چان استفاده میشه.) رو از پشت سرم شنیدم.
- کامویی سان، (تو ژاپن، برای احترام گذاشتن به افراد بزرگتر از خودت از پسوند سان استفاده میشه.) کامویی سان وایستین.
هوفی کشیدم و بدون توجه به اریکا، وارد آسانسور شدم. بلافاصله پس از من، اریکا هم وارد شد؛ سپس درها بسته شدن. دکمهی سی و هشت رو زدم و آسانسور حرکت کرد.
- کامویی سان!
بهش نگاه کردم. اریکا چان دختری نوزده ساله هستش، با موهای کوتاه سرمهای رنگ و چشمهای سیاه و عینکی. میشه گفت قد متوسطی داره.
- باز چی میگی؟
- کامویی سان... .
با بالا بردن دستم، مانع ادامهی حرفش شدم.
- اریکا چان، لطفاً اینقدر اسمم رو صدا نزن. چیه؟ عاشق اسممی که بیست و چهار ساعت شبانه روز هی کامویی میگی؟ هر شب قبل از خواب، صدای تو توی گوشم میپیچه که میگه کامویی و نمیذاره بخوابم.
اریکا شرمزده سرش رو پایین انداخت. بیحوصله گفتم:
- حالا کارت رو بگو.
- پدرتون گفتن بهتون بگم وقتی اومدین یه سری بهش بزنین.
اریکا برنامه ریز پدرم هستش. تمام کارهای پدرم از قبیل تعیین قرار ملاقات با کسی و همچنین کارهای دیگه رو انجام میده. به خاطر همین کسی که بخواد پدرم رو پیدا کنه، اول باید سراغ اریکا رو بگیره.
وقتی گفت پدرم میخواد من رو ببینه، ناخودآگاه ابروهام دست به دست هم دادن و چینی وسطشون پدیدار شد.
- باشه.
بلافاصله پس از این حرفم، آسانسور تو طبقهی آخر ساختمون متوقف شد. از آسانسور خارج شدم و تو راهرویی که یک طرف دیوارش شیشهای بود، به سمت اتاقم حرکت کردم.
در هنگام راه رفتن، به شهر توکیو نگاه کردم. از اون ارتفاع، بخش عظیمی از شهر دیده میشه و هر صبح موقع خارج شدن از این ساختمون، دیدن این منظره خیلی دلنشینه. ساختمونی که تموم سی و هشت طبقهی اون، متعلق به حاکم سایههاست.
به اتاقم رسیدم. در رو باز کردم و وارد شدم. با اینکه دیدن شهر توکیو از اون پنجرهها دلنشین بود، اما دیدن نمای اتاقم که از رنگ سیاه و سفید تشکیل شده، آنچنان دلنشین نبود، هرچند که برام مهم نیست؛ چون این نمای سیاه در برابر روزهای تاریک من چیزی نیست.
از در که وارد میشدی، سمت راست اتاقم، گوشهی اتاق، تخت دونفرهی سیاهم بود؛ هرچند که من یه نفرم! کنار تختم با کمی فاصله، کمد سفید رنگم قرار داشت.
وسط اتاق، زمین فرش سفیدی رو تو آغوش گرفته بود. تو قسمت چپ اتاق هم، یه گوشه یه میز کار بود و وسط میز و کمدم سه تا پنجره قرار داشتن که پردهی سیاهی اونها رو مخفی کرده بود.
با فاصلهی کمی از میزم، سه تا مبل و وسطشون یه میز بود. بیحوصله به سمت کمدم رفتم و ژاکت سیاهم رو درآوردم. سپس تیشرت سیاهم رو با تیشرت طوسی رنگم عوض کردم. قبل رفتن پیش پدر، تو آینه قدیای که کنار کمدم بود، به خودم نگاه کردم. چقدر چهرهم با بچگیم تفاوت داشت! بچه که بودم، روی صورتم نشاط خودنمایی میکرد اما الان، تنها یک چهرهی بیتفاوت به همه چیز و سرد و پر از نفرت میبینم.
این هم تنها دلیلش، کمبودیه که تو زندگی دارم؛ کمبود مادرم! مادر من هفت سال پس از تولدم مرد!
افکار تلخ گذشتهم رو از ذهنم بیرون کردم.
از اتاقم خارج شدم و راه دفتر کار پدرم رو که تو همین طبقه بود، در پیش گرفتم.
وقتی به دفترش رسیدم، پشت در وایستادم و سعی کردم اخمهام رو از بین ببرم و شاد به نظر برسم. نفس عمیقی کشیدم و به داخل رفتم. پدرم پشت میزش نشسته بود. مردی با موهای سیاه و چشمهای سیاه بود؛ مثل خودم. تنها فرقش این بود که اون موهاش بلند و پوستش سبزه است. با صدای بلندی گفتم:
- سلام پدر، خوبی؟ روزت چطور بود؟
پدرم از روی صندلی پشت میزش بلند شد و پیشم اومد. دستش رو روی شونم گذاشت.
- خوبم پسرم. تو چیکار کردی؟
- هیچ، تو خیابونها میگشتم. پدر، کارم داشتی که خواستی من رو ببینی؟
- نمیتونم پسرم رو هر موقع که دلم خواست ببینم؟
لبخندی زدم که ادامه داد:
- البته درست حدس زدی، کارت داشتم.
پدرم رفت و دوباره پشت میزش نشست.
- کامویی، تو الان بیست و چهار سالته، دو سال دیگه به سنی میرسی که بتونی رئیس این سازمان بشی. تصمیم گرفتم از الان تو رو وارد کارهامون بکنم که دو سال بعد وقتی جای من میشینی، آماده باشی. بگو ببینم، حاضری تو کارهای این سازمان نقشی داشته باشی؟