. . .

متروکه رمان سایه ای در جویبار | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان : سایه ای در جویبار
ژانر: عاشقانه، طنز، اجتماعی
نویسنده: آرمیتا حسینی(قلم سرخ)
خلاصه: در جایی که معمولا داستان‌ها قصد پایان دارند زوجی همه چیز را آغاز کردند. با یک خانه طرفیم که بوی غذایی درونش نپیچیده اما بوی عشق و شرارت در سرتاسرش به مشام می‌رسد. این دو زوج دو بازیگر مشهور هستند که تصمیم می‌گیرند برای دست زدن به هیجانات بیشتر، ریسک کنند و در یکی از فیلم‌های عجیب و مرموز سال بازی کنند که تهیه‌کننده فیلم مردی عبوس و اندکی دیوانه است. آن دو با این تصمیم راهی سفر می‌شوند تا در آن فیلم بازی کنند. این دو زوج عاشق که هیچ‌گاه زندگی خسته کننده‌ای نداشتند و مانند زوج‌های دیگر نبودند، فیلم جدید را فرصت خوبی برای خود می‌دانند. این فیلم زوج عاشق را به جایی می‌کشد که زندگی آنها را بیش از پیش دچار تحول می‌کند و پایشان را در بازی چشم سوم و کائنات می‌کشد

سخن نویسنده( خب دوستان توی همه رمان‌ها کلیشه‌ای از زندگی عاشقانه دو زوج رو دیدیم که با مشکل رو به روئه یا بعدا حسی به هم ندارنو به فکر بچه و زندگین. اینجا من می‌خوام این کلیشه رو به هم بزنم و اصلا هم قرار نیست زوج رو به دردسر بندازم دلشون بشکنه از هم جدا بشنو همچین چیزایی. فقط قراره به واسطه یک فیلم وارد ماجراجویی بشن و دشمنی و دعوایی بینشون ایجاد نمیشه... اما این فیلم زیادی خاصه. با لحظات زیبا و عجیب رمانم همراه باشید مطمئنم از طعم وانیلیش لذت خواهید برد. ... با ما همراه باشید تا کلیشه‌ها را بشکنیم)
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
کمی دیگر که حرکت کردیم، ناگهان ماشین بدون هیچ اطلاع دادنی خاموش شد . آرسین با لبخند مزخرفی که نشان دهنده خرابی اعصابش بود، روی بزنین کوبید و سرش را سمت من چرخاند. حتی دیگر نوری نداشتیم که بتوانم چهره‌اش را خوب ببینم فقط کش آمدن لبانش و گشاد شدن دماغش معلوم بود. اکنون اگر اژدها بود و از دماغش آتش بیرون می‌جست باز به نفع ما بود چون به نور نیاز داشتیم. در ماشین را باز کردم و با هجوم هوای سرد، در را محکم کوبیدم.
- ماشینم جای خوبیه برای خوابیدن. تجربه خوبیم میشه مگه نه؟
آرسین سرش را روی فرمان گذاشت و گردنش را کج کرد تا در این تاریکی مرا برانداز کند اما حدس می‌زنم فقط حالت گرد صورتم معلوم است و برق نگاهم.
- من با تو چی کار کنم دختر؟
- نمی‌دونم دیگه باید یک کاری بکنی دیگه.
- بیا پایین عزیزم میریم یک جایی پیدا می‌کنیم.
آرسین از ماشین پایین رفت و من با چرخش وحشیانه شاخه درخت، مردد ماندم. هوا بسیار سرد بود و اگر جایی را پیدا نمی‌کردیم در جاده تاریک می‌ماندیم آن هم بدون هیچ آنتنی و بدتر از همه گزینه در ماشین خوابیدن را هم از دست می‌دادیم. در را باز کردم و کفشم را درون گل فرو بردم . کل مسیر گل بود و درون گل سنگ‌های ریز و درشت جاخوش کرده بودند تا هر پایی که از راه می‌رسید را سوراخ کنند. در ماشین را که کوبیدم، آرسین سمتم آمد و کتش را کامل روی شانه‌هایم انداخت .
- بیا بریم به ناکجا آباد.
- من میگم ماشین بخوابیم.
- من با مردن توی ماشین موافق نیستم.
چند قدم جلوتر رفتم و دست گرم آرسین را محکم گرفتم. شاید می‌ترسیدم در این محیط تاریک گم شوم و تا صبح فقط مجسمه یخیم پیدا شود. با دست دیگرم اندکی شلوارم را بالا دادم تا درون گل فرو نرود اما دلم به حال کفش و جورابم می‌سوخت که خیس خیس شده بودند و با چسبیدنشان به پاهایم، حالم از این وضعیت به هم می‌خورد اما به هرحال آمدن به مکانی عجیب و ترسناک چنین عواقبی را هم در پی دارد غیر از این است؟ حال اگر شانس بیاوریم ماری با نیش دراز و چشمان مسخ کننده مقابلمان سبز نشود چون ممکن است آن بعد بی رحمیم خود را نمایان کند و مار را مثل پاستیل دراز از وسط نصف کنم و بخورم! آری دقیقا امکان دارد چنین کاری کنم. با وزش بادی، بیشتر خودم را به آرسین نزدیک کردم که دستانش را دور کمرم حلقه کرد و مرا جلوتر از خود به همان مسیر ناکجا آباد هدایت کرد.
- آرسین به نظرت میمیریم؟
- نه به نظرم به یک آبادی رسیدیم.
- کو کجاس؟
- راستش سراب بود واقعی نبود.
- آرسین!
- خب سراب دیدم دیگه.
- مگه اینجا صحراس؟
- کم از صحرا نداره ببین مارو به کجاها کشوندی.
- می‌خواستی نمیومدی.
- که موش صحرایی بخورتت؟ نوچ نوچ.
با اخم در کنارش گام برداشتم اما تصمیم گرفتم برای قهر کردن از او دور نشوم چون این مکان زیادی مرموز و عجیب بود. آهی کشیدم و سرم را بلند کردم که ساختمان بلندی دیدم درحالی که به قلب ماه چنگ زده بود. به دست آرسین فشاری وارد کردم و او را سمت ساختمان بردم. آرسین پشت سرم کشیده می‌شد و با غر زدن‌هایش مغزم را می‌خورد. می‌دانستم آمدنمان به این ساختمان عجیب و وحشتناک یک ریسک بزرگ و کار غیرعقلانی بود اما لازم می‌دانستم گاهی کارهای به دور از عقل و عجیب انجام دهم تا مثل همه مسیر صاف و تکراری را طی نکنم.
- بیا دیگه غر نزن
- خب حداقل یواش‌تر بکش عشقم این شلنگ نیست که دسته.
یک لحظه ایستادم و به چشمانش خیره شدم که دوباره خندید و جلوتر از من به دهانه بنای عجیب پا گذاشت. دهانه‌ای که از بالا و پایینش سنگ‌هایی مثلثی شکل و نوک تیز رشد کرده بودند که مانند دندانی تیز برای این دهانه عمل می‌کردند. با دویدن خودم را به آرسین رساندم و به پهلویش چسبیدم.
- جرئت نداری که.
- تو داری بسه برای دوتامون دیگه.
- آره اینم حرفیه.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
همان‌طور که خودم را به آرسین چسبانده بودم و به شکلی کج در ساختمان نم‌دار حرکت می‌کردیم، همه جا را با دقت تماشا می‌کردم. هیچ چیز جز یک مسیر تاریک و بلند و آبی یخ‌زده، در این غار وجود نداشت. تنها صدایی که به در و دیوار ساخاتمان غارمانند برخورد می‌کرد و به گوشمان مشت می‌کوبید، صدای شالاپ شلوپ کفش‌هایمان روی آبی یخ‌ بود. به گمانم سقف غار یا همان ساختمان قبلا یخ‌بسته بود و با برخورد خورشید به آنها آب شده و زمین را سیلاب کرده بودند. اما موضوع دیگر این است خورشید به کدامین روش خود را درون غار چپانده و دست گرمش را در دل و روده یخ فرو برده؟ یعنی می‌توانست از سقف سنگی عبور کرده و به درون نفوذ کند؟ نه فکر نمی‌کنم بتواند چنین کاری کند! شاید از همان ابتدا پایین ساختمان آب بود و ساکنان این ساختمان پری‌دریایی بودند و در آب مبل و تلوزیون ساخته و زندگی می‌کردند. آرسین کلافه متوقف شد و گوشی را از جیبش درآورد تا بتواند با شخصی تماس بگیرد آن هم در کجا؟ در چنین ساختمان متروکه‌ای! با کج‌خندی که روی لبم نشسته بود و هیچ جوره حاضر نبود میدان را ترک کند، به چانه و صورتش که زیر نور آبی گوشی روشن شده بود، نگاه می‌کردم. از این جای زاویه دماغش بزرگ‌تر دیده می‌شد چون نور دقیقا مثل ذره‌بین دماغ را هدف گرفته بود.
- آنتن نمیده.
- باید می‌داد؟
آرسین نگاهش را از گوشی برداشت و سمت من معطوف کرد اما صددرصد که نمی‌توانست چهره‌ام را ببیند.
- تو می‌خندی؟
- من؟ نه!
گوشی را بلند کرد و سمت صورتم نشانه گرفت و تنها تغییری که در صورتم ایجاد شد ریز شدن چشمانم بود! متاسفانه این کج‌خند هنوز روی لبم نشسته بود و اخم شیرین آرسین را نظاره می‌کرد.
- میگم عشقم اصلا احساس پشیمونی نکنیا! مقصر منم که اومدیم اینجا!
شانه‌هایم را بالا انداخته و درحالی که به آن سو اشاره می‌کردم، گفتم.
- آره اون ور گفتم تو ماشین بخوابیم.
- شرمندم کردی که عشقم.
- می‌دونم آرسینم حالا بیا بریم شاید راهی پیدا کردیم تا اشتباهت جبران شه.
- آره حتما بریم.
همان‌طور که با اقتدار سمتی حرکت می‌کردیم، هردو با صدای بلندی شروع کردیم به خندیدن و صدایمان صدها هزار بار به دیوار خورد و در گوش‌هایمان تف انداخت. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و با قدمی ضعیف به سویی رفتم که معلوم نبود کجا است. بعد چندبار پیچ و تاب خوردن در ساختمانی عریض و عجیب، به سالن بزرگی رسیدیم که شبیه راهروها نبود. یک زمین بزرگ با چند دست مبل تاربسته و یک میز پایه شکسته. حداقل این مکان به خاطر سوراخ سقفش از نور آبی مهتاب پر شده بود و نیازی به چراغ نبود.
- اصلا تو ساختمون دنبال چی هستیم؟
آرسین ژست خاصی گرفت و دست در چانه گذاشت.
- احتمالا فرشته نجاتی یا دخترهمسایه‌ای.
- دختر همسایه ها؟
- ببخشید عشقم نه اینکه زیاد پسرهمسایه رو میاری وسط بحث گفتم کمی حرصت بدم.
- نه بابا حرص چی نگران بودم دخترهمسایه پسندت نکنه.
آرسین چندقدم جلوتر آمد و دستم را سمت خود کشید و با نیشی باز گفت.
- جذاب میشه زیر نور مهتاب برقصیم؟
- دیگه اوج کلاسیک بودنه.
- شما؟

آرسین دستش را از روی کمرم برداشت و با تعجب سمت مردی برگشت که تکیه داده به اعصا، تماشایمان می‌کرد. این دیگر که بود؟ چنان شما را تلفظ کرد که انگار به کاخ زیبایش دزد آمده باشد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
وقتی نگاه خیره ما را روی خود دید، لبخندی زد و سعی کرد از آن حالت خشک، خارج شود. شمع دراز و طلایی رنگ را روی سنگی گذاشت و صاف ایستاد.
- اینجا جای خطرناکیه بهتره چنین جایی نمونین.
آرسین نگاهی به اطراف انداخت و پرسید.
- شما اینجا زندگی می‌کنین؟ درواقع ما دنبال آبادی بودیم ولی جایی پیدا نکردیم.
مرد سریع با لحنی تهدیدآمیز، گفت.
- اینجا هیچی نیست پس بهتره سریع برگردین.
لحنش چنان تند بود که انگار می‌خواست ما را به اجبار دست و پا بسته از این محله بیرون بیندازد تا از چیزی سر در نیاوریم! او به جای اینکه نگران ما باشد درواقع نگران خود بود. ظاهرش شبیه قاتلینی بود که نمی‌خواست کسی صحنه جرمش را ببیند و می‌خواست همه چیز در خفا بماند. یاد مادربزرگ پیرم افتادم که هر وقت سمت زیر شیروانی می‌رفتم و درون صندوقچه‌های قدیمی سرک می‌کشیدم، مرا از آنجا دور می‌کرد و به دروغ می‌گفت درون صندوقچه‌ها کلی حشره و مورچه ریخته تا در صورت نیاز از آنها استفاده کند و اگر من به آنها دست بزنم ممکن است کل خانه توسط مورچه خورده شود. به گمانم آن موقع مغزم از مغز مورچه هم کوچک‌تر بود، آخر مگر می‌شود مورچه‌ها یک خانه را بخورند؟ آنها خیلی تلاش کنند یک میلی دهان باز می‌کنند آن وقت مورچه را چه به خوردن خانه؟ از طرفی مگر حشرات ممکن بود به چه درد بخورند؟ حتی هم اکنون وسوسه شدم به شالیز بروم و تمام صندوقچه‌های مخفی مادربزرگ را بررسی کنم و منتظر باشم ببینم این بار چه بهانه‌ای می‌آورد. همان‌طور که مشغول فکر کردن بودم و خود را با ترس به آرسین چسبانده بودم، متوجه بی قراری مرد شدم. چنان روی پاهایش تکان می‌خورد که انگار شماره دو دارشت و باید سریع به دست شویی می‌رفت.
- خب نمی‌خواین برین؟
آرسین که تعجب کرده بود، انگار نمی‌خواست جوابی بدهد و درواقع نمی‌دانست باید چه جوابی بدهد برای همین مثل همیشه سوالی به من خیره شد تا نظر خود را اعلام کنم. نگاهم را از چشمان سوالی آرسین گرفتم و به مرد دوختم.
- نه ما می‌خوایم این بنا رو بررسی کنیم. در اصل برای بازدید از اینجا اومدیم چون هوا تاریک شد کمی نگران بودیم.
- باید زودتر برین.
مرد چنان فریادی کشید که احساس کردم او مالک من است و هرچه بگوید باید اطاعت کنم. آیا میزان صدای بالا باعث می‌شد از او اطاعت کنم؟ خشمگین صاف ایستادم و قبل از اینکه چیزی بگویم، آرسین گفت.
- با چه حقی سر زن من داد می‌زنی؟ نمیریم مشکلیه؟ ملک شماس؟
- باشه باشه آقا، داد نزن.
مرد با برداشتن شمعی که حال نصف شده بود، سریع از مسیری که آمده بود ، رفت. من و آرسین از این حرکات مرد متعجب شده بودیم. یک لحظه بلند فریاد می‌کشید و سعی داشت ما را بیرون کند و لحظه بعد مثل موشی ترسیده در سوراخ خود فرو می‌رفت. اینجا صددرصد یک خبرهایی بود که ما نمی‌دانستیم چیست اما خیلی ترغیب شده بودم از موضوع سر در بیاورم. دست آرسین را محکم در دست فشردم و روی پاشنه پا ایستادم تا لبم را به گوش‌هایش برسانم.
- آرسین بیا پشت سر مرد بریم.
آرسین سرش را خم کرد و روی گونه‌ام را بوسید و تک خنده‌ای کرد. نمی‌دانم چرا گاهی مثل دیوانه‌ها به تمام حرکاتم می‌خندید. دستم را همراه با خود کشید و آرام به همان سوراخی رفت که مرد خود را آنجا مخفی ساخته بود. برای عبور از دروازه باید کمی سرمان را پایین می‌آوردیم البته به چراغ گوشی هم شدیدا نیاز داشتیم چون این قسمت عین تونلی ریز و تاریک و نمور بود. یک بوی عجیبی هم به مشام می‌رسید مثل بوی موش مرده. این مسیر کثیف رفته رفته لاغرتر می‌شد به طوری که مجبور شدم مقابل آرسین قدم بردارم و هرقدم که جلو می‌رفتم، گردنم را خم می‌کردم تا از حضور آرسین مطلع شوم. وقتی مسیر به پایان رسید، با ترس سریع ایستادم. آرسین پشت سرم مشغول بررسی بود اما انگار چیزی نمی‌دید که کنجکاو پرسید.
- چرا جلو نمیری؟
- جلوتر هیچی نیست.
آرسین متعجب مرا عقب راند و سرش را خم کرد و چیزی که دیده بودم را دید. در جلو فقط یک دیوار با فاصله کمی وجود داشت و مابین این فاصله، محلی بود که احتمالا باید از آن به پایین می‌پریدیم اما چه معلوم که در پایین چه چیزی در انتظارمان بود. آرسین دست به کمر با لبی که کج شده بود، به من خیره شد و گفت.
- پژوهشگر جان نمی‌خوای بپری پایین؟
- همون ماشین می‌خوابیدیم بهتر بود.
- همیشه مارو توی تله می‌ندازی بعد میگی توی تله نمیفتادیم بهتر بود.
- اعع؟ به نقطه ظریفی اشاره کردی.
- بپر.
- میگم بیا برگردیم.
آرسین به سرعت قبل از اینکه بتوانم دوباره دهانم را باز و بسته کنم، مرا در آغوش گرفت و سریع پرید.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
مطمئن بودم روی زمین سنگی سقوط می‌کنم و صدای بلند خرچ، از تمام دنده‌هایم بلند می‌شود. اما خب این را براساس فیلم‌های ترسناکی که دیده بودم گفتم پس احتمالا که با حقیقت فاصله‌هایی داشت. میزان سقوط کم بود و به راحتی توانستم روی هردو پایم فرود بیایم. با شالاپ برخورد کفشم به زمین، گرد و خاک بر هوا برخاست و فضای تاریک این خرابه را نامعلوم ساخت. یک بوی عجیبی می‌آمد اما احساس می‌کردم این بو بارها در جاهای مختلف به مشامم رسیده. شاید شبیه بوی عرقی بود که به لباس مارک و ادکلن‌دار چسبیده بود و ترکیب این دو بو، یک چیز افتضاح عجیبی ساخته بود! مثل ع×ر×ق‌های نو و مارک‌دار. البته این بو آن‌چنان هم غلیظ نبود که مجبور شویم دماغمان را بگیریم و یا حالمان خراب شود، اما وقتی با یک محیط جدید رو به رو می‌شدم باید تمام زوایا را به دقت بررسی می‌کردم. حال که اطراف کامل معلوم نبود و فقط دسته‌ای از ذرات سمج را می‌دیدم، بهترین روش حس بویایی بود.
در چنین وضعیتی ذهنم به دنبال چراغ قرمزها و ترس‌هایی ناشناخته بود و دقیقا داشت برای خودش داستان‌سرایی می‌کرد. به هرحال من قوه تخیلی بالایی دارم و نصف عمر خود را درون اتاقک تخیلی ذهنم به سر بردم بنابراین اکنون هم می‌توانستم این موضوع را تصویرسازی کنم که درون یک جهان مخوف و عجیب افتاده‌ایم و هیچ راه خروجی نیست! باید تا ابد در این زیرزمین، بدون هیچ آب و غذایی ، با مورچه‌ها چند صباحی زندگی کنیم و بعد بمیریم! اتفاقا موضوع جالبی برای باستان شناسان می‌شد. می‌آمدند و دو جفت اسکلت عاشق را دست در دست هم می‌دیدند و این موضوع جنجالی می‌شد سر تیتر درس‌های جدید.
- چرا وایسادی فقط بو می‌کشی؟
آرسین دستش را در هوا تکان می‌داد تا گرد و خاک را دور کند! این حرکت دقیقا همانند کیشته پیشته گفتن برای گربه‌هایی بود که پرو پرو به چشمانت زل می‌زدند و هیچ ترسی نداشتند. کم که خاک نشست، توانستم یک محوطه کوچک ببینم با در بزرگ و آهنی آن سویش. موردی که بسیار خودنمایی می‌کرد آن در نبود! فوقش با آن در می‌توانستیم از این خراب شده فرار کنیم تا از اسکلت شدن و معروف شدن خود، جلوگیری کنیم. اما چیزی که دقیقا چشمانم را اندازه قابلمه کرده بود و ذهنم را به شور و شوق وا می‌داشت، شمع‌های ستاره‌ای بود که روی زمین چیده شده بودند. از این دسته شمع‌های ریز سیاه رنگ بودند که شکلی ستاره‌مانند ایجاد کرده بودند و دقیقا وسط آن ستاره، ردی قرمز به جای مانده بود. بیشتر که دقت می‌کردم متوجه می‌شدم این شمع‌ها عین شمع‌هایی بودند که بالای سر جنازه‌ها معمولا چتر می‌زدند! یک شمع برای جنازه؟ نکند جناز درون شمع ستاره‌ای بود؟ احتمالا با موضوع جنایی سر و کار داشتیم که مرده را زیر دفن کرده بودند ، شاید هم عضو انسان‌های اولیه بودند و این چنین تشئیه‌جنازه صورت می‌گرفت. نکند وارد آرامگاه مرده‌ها در روم شده بودیم؟ ولی مطمئنم این بنا شبیه اهرم‌های روم نبود. تازه خبری از مومیایی هم نبود.
- عشقم بیا از اون در بریم. به نظرم تا الانم زیادی تو همچین جای عجیبی موندیم.
- یک چیزی عجیبه. اون شمع‌های سیاه رو ببین.
- چه اهمیتی داره؟ به نظرم وارد این ماجرای وحشتناک نشیم.
- تو واقعا می‌ترسی؟
دست به سینه مقابلش ایستادم و ابروانم را بالا دادم که لب‌هایش را پهن کرد و با چهره‌ای تماشایم کرد که انگار رسما می‌گفت، نمی‌توانی با غرورم بازی کنی تا وسوسه شوم این بازی کثیف را ادامه بدهم! کاملا دست روی نقطه بی فایده‌ای گذاشته‌ای. با این فکرها و پیش بینی‌هایم نمی‌دانم چرا من به جای ادیسون معروف نشده بودم. شاید باید نام مرا در میان انسان‌های معروف و آینده‌نگر و پیش‌گوی، ثبت می‌کردند. شاید می‌توانستم آینده جهان را ببینم.
- خوشگلم می‌دونی اگر یک چیز مشکوک و جنایی اینجا باشه چی میشه؟ اگر اتفاقی برات بیفته من نابود میشم. گاهی اون غاری که دربارش کنجکاوی فقط یک شیر داره، این شیرم بدجور می‌خواد عشقمو بخوره! احتمالا هم خبر نداره شما غذای منی.
- برو دور شو! باید کشف کنم این تو چی هست.
- که اینطور پس مجبورم خودم ببرمت.
- نه نه نه... لطفا!
قبل از اینکه آرسین بتواند مرا بلند کند و به زور از این معمای شیرین دور کند، در آهنی با صدای قیژی باز شد. انتظار داشتم همان مرد نادان را ببینم که این بار با تفنگ بزرگ و شکاری خود آمده مارا بکشت، اما خب هیچ چیز نبود! جز راه خروج. می‌توانستم مهتاب کامل را ببینم که انگار به زمین زیادی نزدیک شده بود. اندازه‌اش آنقدر بزرگ بود که شیارهای رویش را با کمی چشم ریز کردن بهتر می‌دیدم. آرسین از خدا خواسته لبخندی زد و دستم را در میان دستانش قفل کرد . با شتاب به سوی درهجوم برد و از آن محوطه خفه خارج شد. آه من باستان شناسی و گردش در چنین محیط‌های عجیبی را دوست داشتم اما ای کاش خورشید چترش را روی زمین پهن می‌کرد و همه جا داغ و روشن می‌شد. اینطوری هم می‌توانستم بهتر ببینم هم عکس‌های زیادی بگیرم. شاید هم اصلا اشیای قیمتی کشف می‌کردیم.
- بالاخره راحت شدیم.
- راستی نفسم خبر داری ماشین خرابه؟ باید همین‌جا بخوابیم. میگما شاید بد نباشه وسط شمع‌ها خوابید.
- من رو زمین می‌خوابم توهم بغل من. سویشرتمم می‌ندازم روت! به هرحال تا صبح یک جوری سر می‌کنم.
- وسط شمع‌ها؟
- خیر بیرون!
- چی ؟ صدات نمیاد.
- اعع؟ بیا بیا اینجا صدام بیاد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
مطمئنم امشب در تاریخ بدترین شب‌های زندگیم ثبت خواهد شد. نمی‌دانم من زیادی ترسو جلوه می‌کنم یا واقعا همه چیز مرموز و عجیب شده. انگار درخت‌های بالای سرمان دو چشم جغدی قرض گرفته‌اند و به ما نگاه می‌کنند، حتی جالب این است که حرکت شاخه‌ها را به پایین احساس می‌کنم. به گمانم دوست دارند مرا از آغوش آرسین بیرون کشیده و در هوا پرت کنند. تمام جانم می‌لرزد و روی ویبره بودنم را فقط خودم می‌فهمم. آرسین با خیالی تقریبا آسوده، خوابیده و چشمانش کاملا بسته است. گاهی دهانش را به اندازه نیم قاشق باز می‌کند و نفس عمیق می‌کشد، بعد دوباره غلت زده و می‌خوابد. درک نمی‌کنم چطور می‌شود در چنین جایی خوابید. زمین سخت و سنگیست و گاهی با چرخشم به چپ و راست، له شدن سنگ‌ریزه‌های نوزاد را زیر کمرم احساس می‌کنم و وقتی نیششان را در کمرم فرو می‌برند، لبانم جمع می‌شود و خودم را بابت آمدن به این محیط نفرین می‌کنم. با اینکه هوا سرد است و باد هوهوکنان گذری می‌کند، و حتی با اینکه جنگل تاریک است و احساس می‌کنم از میان علف‌زارهای آن سو، چند چشم گرگی منتظر خوردنمان هستند، با تمام این بدبختی‌ها، اگر باز زمان را به عقب برگردانیم باز به اینجا می‌آیم چون خودم را خوب می‌شناسم. یک آدم سمج و لجباز که وقتی به چیزی پیله کرده باشد باید آن را حل کند در غیر این صورت ، مسئله را تکه و پاره می‌کند. احتمالا اگر واقعا به زمان قبل آمدنمان به اینجا برمی‌گشتیم، از صبح بالای سر آرسین می‌ایستادم و او را به زور شال و کلاه کرده و به اینجا می‌آوردم تا با تاریکی مجادله نکنیم.
کمی دیگر که می‌گذرد، متوجه سوختن چشمانم می‌شوم. صددرصد به خاطر نور سفید و کم قدرت ماه نیست، و به خاطر این نیست که ساعت‌ها به ماه زل زده‌ام و سعی می‌کنم این توپ را در مشتم بگیرم و به دو نیم کنم، بعد هم مثل کلوچه بخورم. آری این سوزش فقط به خاطر کم خوابی یا بی خوابی است. خواب نم‌نمک، خود را به چشمانم و بعد به ذهنم نزدیک می‌کند تا مرا در خلسه خود فرو برد. مشتم را روی چشمانم فشار می‌دهم و چندبار همین کار را می‌کنم اما فقط دیدم تارتر می‌شود و آبی از گوشه چشمم سرازیر می‌شود. نباید بخوابم! می‌دانم که نباید بخوابم. با تمام توان باید بیدار بمانم در غیر این صورت ممکن است این درخت‌ها حرکت کنند و مرا به سویی پرت کنند، یا شاید همان هیولاها، از علف‌زار بیرون بیایند و بالای سرمان خیمه بزنند. اینجا اصلا امن نیست. از کجا معلوم آن مرد دیوانه ما را دنبال نکرده باشد؟ شاید درون شمع جسدی مخفی کرده بود و حال که ما آنها را دیده بودیم، می‌خواست از شرمان خلاص شود تا نزد پلیس نرویم. احتمالا پشت یکی از همین درخت‌ها مخفی شده و فقط می‌خواهد پلک ببندم تا با چاقو گلوی هردرویمان را از تنمان جدا کند. می‌دانم فکر کردن به این فرضیه‌ها، آن هم نصف شب، آن هم وسط یک محله باستانی نفرین شده و عجیب، بسیار کار غلطی است. اما ریسمان دست مغز است و او تا نخوابد، برای خود داستان سرایی می‌کند تا حوصله‌اش سر نرود. نه اینطور نمی‌شود باید بلند شوم و به سویی بروم، باید کاری کنم وگرنه در این آغوش گرم، خوابم می‌برد. آرسین دقیقا نقش لالایی را برایم بازی می‌کند.
خودم را از قید و بند دستانش رها کردم و بلند شدم. در همین مدت کوتاه هم کمرم کاملا خورد شده بود و فرو رفتن سنگ درون پوست کمرم را احساس می‌کردم. با دستم گرد و خاک لباس و شلوارم را پاک کردم و کمی از آرسین دور شدم. دقیقا داشتم به این فکر می‌کردم که باید تا صبح چه کنم؟ یعنی تا صبح باید همین‌طور راه بروم تا خوابم نبرد؟ شاید هم باید دوباره سمت آن ساختمان بروم و از قضایای شمع‌ها باخبر شوم! یا نه اصلا این راه درستی نیست ، ممکن است اتفاقی برایم بی‌افتد و از طرفی تنها گذاشتن آرسین میان این گرگ‌ها خطری بزرگ به حساب می‌آید.
- هی تو
من؟ توهم ذهنیم بود؟ باز در تخیل صدایی شنیدم مگر نه؟ با وحشت سرم را چرخاندم اما فقط علف‌زار خالی و چند درخت قابل رویت بود. هیچ انسانی نمی‌دیدم اما با این حال شاید واقعا یک خطری در این اطراف کمین کرده بود. نکند همان مرد می‌خواست مرا بکشت؟ با این فکر یک لحظه کل وجودم یخ بست و با قدرت در آغوش آرسین پرت شدم. چشمانش را با وحشت باز کرده بود و مرا برانداز می‌کرد. خواب‌آلود و با صدای ضعیفی ، گفت.
- چیزی شده؟
- نمی‌دونم.
- هم شب بخیر.
- همین؟ شب بخیر؟ چطور می‌تونی اینجا بخوابی؟
- بیا توهم بخواب.
با اخم نگاهش کردم و او دوباره خوابید.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
***
ساعت‌ها بود که کنار پنجره اتاق نشسته بودم و سیب را در دستم بالا و پایین می‌کردم. اصلا هم قصد نداشتم سیب را گاز بزنم و عادی رفتار کنم. ذهنم واقعا درگیر بود و اوضاع آن محیط برایم ناشناس باقی مانده بود. آرسین به خوبی می‌دانست من بیش از اینکه صحنه را دوست داشته باشم و مشتاق اجرای صحنه باشم، ابتدا به پشت صحنه سر می‌زنم چون به نظرم منشاء کار ، زیادی وسوسه برانگیز است اما او به خاطر مراقبت از من مجبورم کرد به خانه بیایم و دوباره به آن ساختمان سر نزنم. درواقع صبح که بیدار شدم در ماشین بودم و آرسین مشغول رانندگی بود. به گمانم از یکی کمک گرفته بود تا بتواند به ماشین بنزین بزند بعد هم بی صدا مرا در آغوش گرفته و در ماشین گذاشته بود تا مانع برگشتنمان به شهر، نشوم. تا همین الانش هم سعی داشتم به چهره مظلومش خیره نشوم و گول ظاهرش را نخورم برای همین به اتاق آمدم و در را قفل کردم و دست به سینه، کنار پنجره نشستم. اصلا برای چه به آنجا رفته بودیم؟ به خاطر آن همه سختی که کشیدیم باید حداقل یک سود می‌بردیم و از ماجرای آن بنا باخبر می‌شدیم. چطور می‌توانم بی خیال روزم را شب و شبم را روز کنم وقتی نمی‌دانم آن شمع‌ها و اتفاقات به خاطر چه چیزی بودند؟! آرسین که همیشه نگرانم است و باید مرا از شر گرگ‌ها حفظ کند اما درکل من یک بره در لباس گرگ هستم یعنی گرگ‌ها گمان می‌کنند از قبیله خودشان هستم . نمی‌دانم چقدر دیگر می‌توانم به قهر کردنم ادامه بدهم تا همین الانش هم زیادی بردباری کرده بودم. آن چهره مظلوم و رفتار شیرین اجازه نمی‌داد به اخم و تخم ادامه بدهم. کافی بود لبانم را جمع کنم و ابروانم را درهم بدوزم تا او بخندد و همه این اخم‌ها باز شود.
آه بلندی کشیدم و سیب را روی تخت انداختم. صدای تق تق در که دوباره بلند شد، کلافه سمت در رفتم و آن را باز کردم. اما برعکس تصورم، به جای آرسین ، لاله ایستاده بود. موهایش را از بالا بسته بود و لنز رنگی به چشم زده بود و چنان آرایش کرده بود و لباس پوشیده بود که مطمئن شدم دوباره لاله همیشگی است. اما احتمالا من دوست همیشگی و مهربانش نبودم. دست به سینه و متعجب به چشمانش خیره شدم که رنگ و بوی دروغ به خود گرفته بود.
- من بابت رفتار اون روزم معذرت می‌خوام.
- و؟
- ها؟
- و برای چی اومدی اینجا؟
- برای معذرت‌خواهی دیگه.
قصد داشتم بگویم در اصل برای دیدن آرسین آمده‌ای اما سکوت کردم و فقط لبخند زدم. درحالی که از اتاق خارج می‌شدم و سه پله را طی می‌کردم تا به پذیرایی برسم، دقیقا در ذهنم به دنبال یک رفتار مناسب بودم. اما چرا باید مناسب برخورد کنم وقتی او نامناسب برخورد می‌کرد؟ هرچند مادربزرگم همواره می‌گفت نامناسب برخورد کردن با انسان‌های بد مثل این است که خری ببینی و تصمیم بگیری مثل او برای خر، عرعر کنی. خودم را روی مبل انداختم و به چهره مضطربش خیره شدم. با اینکه در ظاهر سر به زیر به نظر می‌رسید و مدام پوست لبان رژیش را می‌کند و طعم آلبالویی رژ را می‌چشید، اما چشمانش همه جا را می‌گشت تا بتواند ردی از آرسین پیدا کند. درست است که او همواره به خود می‌رسید اما نه برای دیدن من! اگر بیرون می‌رفتیم شیک بود تا بتواند نگاه‌ها را جذب کند اما اگر قرار بود فقط مرا ببیند هیچ‌گاه چنین به خود نمی‌رسید فقط یک دست لباس راحتی و یک رژ کمرنگ. لاله خودش را روی مبل انداخت و گفت.
- از مهمونت پذیرایی نمی‌کنی؟
واقعا باید از او پذیرایی می‌کردم؟ چرا احساس نمی‌کردم مهمان است؟ انگار همه جا را مثل کف دست می‌شناخت و وقتی نبودم همه وسایل را امتحان کرده بود. مردد به آشپزخانه و لاله خیره شدم. راستش اصلا حوصله نداشتم دنبال لیوان‌ها بگردم و قهوه درست کنم بعد با سلیقه روی قهوه را طرح گل بزنم و مقابلش قرار دهم. در انتهای فقط قرار بود یک لبخند خشک بزند و قهوه را تا ته بنوشد و زحمتم دود شود برود هوا. نه ترجیح می‌دهم بی ادبانه مقابلش بنشینم.
- راستش نه... خودت صاحب خونه‌ای برو هرچی می‌خوای بردار.
- خانم تنبل
این سخن را کاملا طنزآمیز گفت اما احساس می‌کردم منظور دیگری داشت. شاید می‌گفت من زیادی تنبل هستم و لایق آرسین نیستم .
- امم خب حس می‌کنم منو نبخشیدی
- نه فقط سرم شلوغه
- یعنی مزاحم شدم؟
سکوت کردم اما دقیقا منظورم همین بود. او مزاحم شده بود و نقش سوسک و مورچه‌هایی را بازی می‌کرد که ترک دیوار پیدایشان می‌کردم اما حداقل با آنها خوش رفتار بودم و به جای له کردنشان از خانه بیرونشان می‌کردم. با او هم خوش رفتارم البته اگر با پای خودش بیرون برود و دیگر نیاید!
- عشقم نمی‌خوای منو ببخشی؟
وقتی آرسین نگاه خشمگینم را دید، دستش از حرکت ایستاد و حوله سفید از روی موهای خیسش، کنار رفت. حال می‌فهمیدم چرا در خانه حضور نداشت، در حمام بود پس! لاله جوری گردنش را چرخاند و سمت آرسین برگشت که انگار الهی آسمانی تشریف آورده. با خشم بسیار زیادی، پوست لبم را می‌کندم. بدتر از این نمی‌شد. هم از لاله متنفر بودم و نمی‌خواستم به آرسین نزدیک شود، هم با آرسین قهر بودم و نمی‌توانستم عشقم عشقم بکنم تا حرص لاله را در بیاورم. از طرفی آرسین برای اینکه مرا بیشتر خشمگین کند، دست روی نقطه حساسیتم می‌گذاشت و موزیانه می‌خندید. اکنون نیز با لبخند به لاله نزدیک شد و دستش را گرفت و گفت بسیار خوشخال است که او را در خانه‌مان می‌بیند. بلند شدم و دست آرسین را کشیدم و او را با خود به اتاق بردم. درحالی که در را محکم به هم می‌کوبیدم، زیرچشمی به لاله نگاه کردم که متوجه شدم او نیز با دقت مارا تماشا می‌کرد. حالته موشکافانه‌اش را البته نمی‌توان نادیده گرفت. وقتی در را کامل بستم، زیرلب و آرام غریدم.
- خیلی خوشحال شدی از دیدنش؟
- بله بله
- آرسین؟
- تو با من قهر باشی همین میشه دیگه
- تو نذاری تحقیق کنم همین میشه
- آشتی کن دیگه.
- باید تحقیق کنم
- اعع برم ببینم حال لاله جان چطوره
مچ دستش را محکم در میان دستانم فشردم که در آغوشش پرت شدم و آرسین قهقهه زد.
- باشه اول بریم ببینیم فیلمنامه چطوره... بعد قول میدم یک سر به جایی که میگی بزنیم... البته فردا.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
لاله بی دلیل مقابل من و آرسین نشسته بود و گزاف تحویلمان می‌داد. اول از اینکه پشیمان است شروع کرد و بعد به تعریف کردن خاطرات رسید. در اصل پشیمان نبود فقط اگر روابطش با من قطع می‌شد نمی‌توانست دیگر آرسین را ببیند، راستش من در بیشتر زمینه‌ها سخاوتمند هستم اما در زمینه تقسیم کردن آرسین نه. برای همین بهتر بود فعلا به جوییدن ناخن‌هایم و تکان دادن پایم ادامه دهم تا زمانی که به در برسیم، آنگاه تنهایی آخرین حرفم را می‌گفتم و او را از خانه بیرون می‌انداختم. اصلا دیگر دلیلی نبود با او بگردم از همان ابتدا هم چندان مشتاق بودن با یک باربی ویترین مغازه نبودم. وقتی بالاخره حرف‌هایش تمام شد و گفت می‌خواهد دماغش را عمل کند، دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و از بازوی آرسین نیشگون گرفتم تا او را از خانه بیرون بیندازد. آرسین نیم نگاهی به من انداخت و هیچ کاری نکرد. می‌دانستم از پسش بر نمی‌آید. بلند شدم و هم‌چنان که مبل‌ها را دور می‌زدم، موهایم را با کش بستم و گفتم.
- ما قصد داریم بریم بیرون پس...
- اتفاقا منم داشتم می‌رفتم.
- اوه اصلا قصد ندارم بیرونت کنم! فقط کمی کار داریم
- می‌دونم
در اصل هم من قصد بیرون کردنش را داشتم و هم او قصد اصلیم را می‌دانست. اما خب با اینکه همه چیز را می‌دانیم گاهی بیانش در حقیقت کمی سخت است. شاید این فرضیات در ذهن فقط فرضیه باشند اما در دنیای واقعی تبدیل به یقین می‌شوند و این کمی ظاهر ناجوری دارد. لاله بلند شد و با برداشتن کیفش، نگاه سردی به من انداخت و با لحن گرمی از آرسین خداحافظی کرد. سریع سمت در رفتم و او را تا در آسانسور همراهی کردم، بعد آستین مانتویش را گرفتم تا منتظر بماند. باید می‌گفتم، به هرحال که هرچیزی پایانی دارد، لازم بود این بازی مزخرف تمام شود. ما که بچه مهدکودک نبودیم از قصد واقعی هم باخبر نباشیم و الکی این بازی را ادامه دهیم. خوب می‌دانستم دوستی‌ای در کار نبود و همه چیز یک حفظ ظاهر مضحک بود.
- بهتره دیگه همدیگه رو نبینیم.
جانخورد اما لحنش را غمگین و متعجب و البته شاکی نشان داد. هنوز می‌خواست حفظ ظاهر کند.
- اما من معذرت‌خواهی کردم.
- ببین بیا رو راست باشیم، بهتره تمومش کنیم.
- اما...
واقعا برای چه پافشاری می‌کرد؟ به سردی او را درون آسانسور هل دادم و درحالی که قصد داشتم در را محکم بکوبم، گفتم.
- دوست ندارم نزدیک خودم و خانوادم ببینمت! این حرف آخره.
و بعد چنان در را محکم کوبیدم که صدایش به جیغ گوش‌خراش مانند شد. آنقدر خشمگین بودم و می‌خواستم ماسک بد ریخت دخترک را گاز بگیرم و تف کنم که نفهمیدم آرسین با نیشی باز، دست به سینه مقابل درب خانه ایستاده. احتمالا تمام حرکاتم را دیده بود و حتی نفس نفس زدن بعد از بستن درب آسانسور و غرغر کردن را! اشکالی ندارد، بگذار او هم بداند که قرار نیست با کسی شریکش شوم. خیلی خانمانه، قدم‌هایم را سمت خانه هدایت کردم و آرسین از سر راهم کنار رفت.
- چقدر زیبا دختر مردمو انداختی بیرون
چنان برگشتم که آرسین یک قدم عقب رفت و سرش به درب قهوه‌ای خانه برخورد کرد. درحالی که با دستش سرش را می‌مالید، مظلوم نگاهم کرد تا نشان دهد اصلا منظور بدی نداشت و دلش به حال کسی نسوخته. قبل از اینکه بخواهم موضوع را کش دهم و خاندان لاله را با خاک یکسان کنم، آرسین پیش دستی کرد و گفت.
- اصلا چقدر زشت بود، می‌خواست دماغم عمل کنه... اون دماغ عمل کنه چی میشه؟
- چی میشه؟
- زشت‌تر
- آره درسته
- حالا بانوی من آماده میشه بریم سرکار؟
- من آمادم تو برو آماده شو
آرسین با تعجب دستش را سمتم نشانه گرفت و با پرتاب شدن ابروانش رو به بالا، آهان تمسخرآمیزی زمزمه کرد و سپس سمت اتاق رفت تا لباسی بپوشد. مقابل آیینه ایستادم و کنار مانتو را نظاره کردم که به شکل بسیار زیبایی مچاله شده بود، آنقدر با دستم آن قسمت را در مشت گرفته بودم و خشمم را رویش خالی کرده بودم که بدبخت به اندازه صدسال چین و چروک پیدا کرده بود. شالم هم خوب نبود، یک مانتوی سبز با شال قرمز و شلوار گشاد و بادی خرسی، مخصوص خانه. استایل و هماهنگی بالایی داشتم، اصلا هیچ چیز مشکل داری نبود، فقط باید لباسم را عوض می‌کردم و از این زیباتر می‌شدم، نه اینکه الان بد باشم، منتها برای سرکار و قرارداد بستن یک لباس زیباتر باید پوشید. وقتی وارد اتاق شدم و یک لباس ترکیب سیاه و بنفش پوشیدم، دیگر همه چیز آماده بود. در ماشین منتظر ماندم تا آرسین برسد و مدام با انگشتم به شیشه می‌کوبیدم تا این سکوت برهم بخورد. نمی‌دانم چرا انقدر دیر آماده می‌شد، مگر یک ساعت انتخاب کردن و کت برداشتن و شلوار پوشیدن، و یا ادکلن انتخاب کردن، چقدر طول می‌کشید؟ اصلا لازم بود انقدر وسایل بخرد که مجبور به انتخاب شود؟ لازم است تعدادی از ادکلن و ساعت‌هایش را به گربه همسایه بدهم، به گمانم به او بیشتر بیاید.
بعد از اندکی زمان دیگر، آرسین رسید و پشت فرمان نشست. این اصلا خوب نبود که انقدر تیپ زده بود، آیا من حسادت می‌کردم؟ خیر بنده اصلا چنین آدمی نیستم. وقتی ماشین به حرکت در آمد، پنجره را کمی پایین دادم تا بتوانم حرکت باد روی اجزای صورتم را احساس کنم. در طول مسیر کارگردان و نویسنده این فیلم را در ذهن مجسم می‌کردم. اگر آرسین می‌گوید آنها عجیب و دیوانه هستند و کمتر کسی فیلم آنها را قبول می‌کند، پس باید شکلی شبیه ساحره داشته باشند. مثلا سیبیل سفید و پرپشت مثل پشم، چشم‌هایی عقابی با عینک ته استکانی، پوست جوگندمی، و صدایی خش‌دار و بم. احتمالا محل کارشان هم یک محیط کم نور بود با کاغذهایی نامرتب و پخش و پلا. معلوم نبود اصلا چندتا مورچه و تارعنکبوت، در محل کارشان بود.
- آرسین میگم اینا چه شکلی بودن؟
- خب امم دوتا هیولای بزرگ با دوتا سر، بذار ببینم، فکر کنم دمشون کشیده و بلند بود، با پوست ضخیم، ناخناشون سیاه بود، خونشونم وسط کلبه تاریکه.
- هه هه هه
- مگه اینا تصورات مغز خوشگلت نبود جیگرم؟
- نخیرشم
- پس باید بگم چندمرد خرفت با موی وز وزی و پیر، خشن و مغرور.
بشکنی در هوا زدم و گفتم.
- آفرین به قدرت ذهنم.
- بله بله! هرچند که بهتره بری و ببینی و اون موقع بفهمی چه شکلین
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
چشمان خمارم را بستم و وقتی دست آرسین به صورتم برخورد کرد، ناچار چشمانم را باز کردم. او زودتر از من پایین رفت . بالاخره از صندلی دل کندم و با کش و قوسی که به بدنم دادم، صدای آه و ناله‌های فراوانی را بیدار کردم. همیشه دوست داشتم خودم را آزا بدهم، نه اینکه بخواهم واقعا کمرم را بشکنم و صدای ناله‌اش را بلند کنم ها، فقط بیماری‌ای به اسم تنبلی داشتم و همواره این بیماری وجودم را می‌خورد. نوش جانش ما که بخیل نیستیم. از ماشین پایین آمدم و نفس عمیقی کشیدم. هوای خوبی بود، و البته خورشید زیبایی در آسمان آبی و شفاف می‌درخشید اما این ساختمان بلند قد و زشت، جلوی نور را گرفته بود و تا وسط‌های هفت آسمان خدا سعود کرده بود. کمی گردنم را به بالا سوق دادم . الحق که ساختمان بسیار بلندی بود هرچه سرت را بالا می‌آوردی انگار بلندتر هم می‌شد. از انعکاس نور در آیینه ساختمان، چشمانم به درد آمد و دوباره نگاهم را پایین دوختم. آرسین دست به سینه منتظرم بود تا همراه با او وارد چنین ساختمانی شوم، اما انگار من ایستاده بودم و معماری ساختمان را مورد بررسی قرار می‌دادم. سری از روی تاسف تکان داد و دستم را در دست خود گرفت. مرا همراه با خود وارد ساختمان کرد و همچنان که جلو می‌رفت، فشار دستش روی دستم را افزایش داد. توجهم سمت تاریکی کلاسیکی که بر این فضا حاکم بود، شد. نه به آن زر و زیور بیرون ساختمان، نه به این تاریکی داخل ساختمان.
- به نظرت شبیه کلبه هست پرنسس؟
ناخنم را در گوشت دست آرسین فرو بردم و همان‌طور که او را سمت آسانسور هدایت می‌کردم، گفتم.
- اوه بله شاهزاده.
- بیخیال پوست دستمو کندی. تو با حیوونای جنگل نشست و برخاست نداشتی اخیرا؟ مثلا مثل تارزان.
در آهنی آسانسور را محکم کوبیدم تا مثلا صدای بلندش اوج خشمم را به گوش آرسین برساند اما در به آرامی بسته شد. به گمانم عمدا چنین تنظیمش کرده بودند. نگاهم را به آیینه‌ای دوختم که از شدت براقی داشت به من چشمک می‌زد. این‌ها خانوادتن آیینه دوست بودند؟ احتمالا در فیلم مورد نظر هم قرار بود آیینه نقش مهمی ایفا کند.
- قهر کردی الان؟
- هیس شو.
- قهری؟
- بله که هستم. اصلا میرم زن تارزان میشم اون بهتر درکم می‌کنه.
از آیینه به چهره آرسین خیره شدم که لبخندی روی لب‌هایش نشسته بود و برعکس لبخند لب‌های اناریش، چشمانش می‌خواست مرا بخورد. ابروان درهم پیچیده‌اش را کمی از هم باز کرد و نفسش را به بیرون فرستاد که به تارموهایم برخورد کرد. قبل از اینکه آسانسور در طبقه دهم متوقف شود، سمتم آمد و از هردو شانه‌ام محکم گرفت. سرش را به صورتم نزدیک کرد و گفت.
- من تارزان تو بشم؟
- امم
با باز شدن آسانسور هردو مثل دو خانم و آقای متشخص سمت درب بازی رفتیم که بوی کاکائو آنجا را برداشته بود. چنان با غرور پاشنه کفشم را روی زمین می‌کوبیدم و محکم راه می‌رفتم که انگار اصلا آن دختر جنگی نبودم. آرسین هم شبیه تارزانی نبود که می‌خواست باشد، دستی به یقه لباس سفیدش کشید و با کوبیدن انگشت در درب مورد نظر، وارد اتاق شد. چقدر وحشتناک و زیبا بود! می‌توان گفت تصوراتم باد هوا شد. شیشه مقابلمان کل شهر را به نمایش گذاشته بود و مثل تلوزیون بزرگی می‌ماند. مرد تقریبا میان‌سالی، از پشت میز کاملا مرتب و منظمش بلند شد و سمتمان آمد و به گرمی سلام کرد. هرچه سعی می‌کردم در کت و شلوار سیاهش چین و چروکی پیدا کنم، بیشتر از قبل ناامید می‌شدم. حتی یک ریش کوچک تازه جوانه زده هم روی صورتش نبود. صورتی کاملا صاف و سفید داشت. فقط اندکی از موهای سرش به سفیدی می‌زد که این مورد هم او را جذاب‌تر ساخته بود. به گمانم نباید سن چندان بالایی داشته باشد. مرد با لبخند مارا سمت مبل‌های چرم مقابل میز هدایت کرد و خودش نیز پشت میز نشست.
- خیلی خوشخالم که دعوتم رو پذیرفتین.
آرسین با لبخند نیم نگاهی به من انداخت و گفت.
- البته ما برای پذیرفتن شرطی هم داشتیم اگر یادتون باشه.
- اوه بله بله! من برای دوتا از بهترین بازیگرا بهترین نقش‌هارو دارم.
حال وقتش بود از رویا دست بکشم و کمی سوال بپرسم. صاف نشستم و درحالی که به چشمان تیره و سیاه مرد نگاه می‌کردم، گفتم.
- خب میشه درباره فیلمی که قراره بازی کنیم توضیحاتی بدین؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #19
- در اصل فیلم ما حالت علمی تخیلی داره. حالا فکر می‌کنین چرا بهش میگیم تخیلی؟ چون مردم باورش نکردن اما خب این یک حقیقته. حقیقت‌های زیادی توی دنیا هست که مردم باور نمی‌کنن و روش اسم تخیل می‌ذارن ما هم بر این اساس چنین ژانری براش تعیین کردیم.
روی صندلی چرخی زد و از کشوی پایینی ورقی برداشت و درحالی‌که با لبخند به ما نگاه می‌کرد، ورق را روی میز کشید. احساس می‌کردم زیادی مهربان برخورد می‌کند. شاید می‌ترسید در فیلم‌اش بازی نکنیم و مانند دیگر بازیگران کنار بکشیم. اما اگر فیلم انقدر که می‌گفت خوب و علمی باشد، برای چه می‌ترسید؟ چرا دست پاچه می‌شد و به ما نیاز داشت؟ قبل از اینکه دستم را بلند کنم و کاغذ را به سوی خود بکشم، آرسین سریع کاغذ را برداشت و نگاهی اجمالی به آن انداخت اما از لبخند روی لبانش معلوم بود متن را نخوانده قرار است توافق‌نامه را امضاء کند. یعنی چه قولی به او داده بودند که تا این حد برای یک نقش مشکوک مشتاق بود؟ دوباره نگاهم را به سوی همان مرد سوق دادم. انگار بیشتر توجهش، سمت من بود و می‌خواست بداند نظر من چیست. صددرصد آرسین را قبلاً طی صحبت‌هایی راضی کرده بودند و اکنون من هدف آنها بودم. بدم نمی‌آمد این مردک را کمی آزار دهم. الحق که انسان خوبی بود. هم دکور اتاق‌اش آرامش بخش بود و هم بوی خوبی در فضا پیچیده بود. شیک پوش و با ادب، با ظاهری بسیار زیبا. هیچ مشکلی نداشت اما من بی خودی دوست داشتم او را به چالش بکشم. اگر واقعا همه چیز خوب بود و هیچ عیبی در کار نبود، چرا اعتماد به نفس نداشت؟ چرا می‌ترسید و ضعف نشان می‌داد؟
- کار شما غیرقانونی که نیست؟
کاملا روشن و ناگهانی سوالم را کردم تا ببینم اکنون چقدر مضطرب می‌شود. متعجب نگاهم کرد. تعجب‌اش از حرف غلطم بود یا زیرکیم، نمی‌دانم. اخم کرد و از جای خود برخاست. انگار آرسین نیز از سوالم دلخور شده بود که شرمنده سرش را پایین انداخت.
- منظورتون چیه خانم؟ من نویسنده و کارگردان بهترین اثر دنیام و اون وقت شما اینطوری حرف می‌زنین؟ درباره ما چی فکر کردین؟
جـ×ر زنی کردن. معمولا آنهایی که می‌ترسند و احساس می‌کنند ممکن است موضوع لو برود، داد می‌زنند و خودشان را به موش مردگی می‌زنند. به هر طنابی دست می‌کشند تا خود را از تباهی نجات دهند. یعنی او از همان‌ها بود؟ بلند شدم و ورق را از آرسین گرفتم. به خطوط نگاهی انداختم تا موضوع را کاملاً درک کنم. ابروانم را به یکدیگر نزدیک کرده با چشمانی ریز به او خیره شدم. در ظاهر انگار بی گناهی بود خشمگین، اما من که ظاهر برایم مهم نبود. از کجا معلوم همه این‌ها ظاهر‌سازی نباشد؟ اما خب متن هم بوی سوختگی نمی‌داد، اما بوی پلاستیک مصنوئی را استنشاق می‌کردم. کمی لب و لوچه‌ام را آویزان کردم و قبل از اینکه دوباره چیزی بگویم، آرسین بلند شد و دستم را گرفت.
- عزیزم اینا معتبرن. چی باعث شده چنین حس مشکوکی پیدا کنی؟
- من فقط سوال پرسیدم. مگه مشکوک شدم؟
باید بیشتر گیجشان می‌کردم آنقدر که ظاهرسازی را فراموش کنند. لبخندی زدم و گفتم:
- خب من قبول می‌کنم کجا باید امضاء بشه؟
مرد جا خورد. مشخص بود نمی‌دانست باید دقیقاً چه کند. همکارش با لبخند ورق را روی میز مقابلمان گذاشت و دو خودکار نیز، کنارش قرار داد. او همچنان ایستاده بود و به عمق نگاهم خیره نگاه می‌کرد. شاید می‌خواست بپرسد که آیا حالم خوب است؟ دیوانه‌ای چیزی نیستم اخیراً؟ خب پاسخ من این بود که از دیوانگی می‌شود گاهی به خیلی چیزها رسید. چون دیوانگی تیر اصلی به سوی انسان بود برای گیج کردن و وقتی کسی گیج شود خب اصولاً نمی‌تواند خوب نقش بازی کند. من خودم بازیگر عالم بودم. با لبخند خم شدم و درحالی که با یک دستم شالم را نگه داشته بودم، با دست دیگرم امضاء کردم و عقب کشیدم. آرسین نیز سریع امضاء کرد و بعد از انجام کارهای دیگر، از آنجا خارج شدیم. هنگام خروج، آرسین مرا با خود سمت دیگری کشید و به سوی پیاده‌روی کنار خیابان حرکت کردیم. همان‌طور که دستم را محکم گرفته بود، ایستاد و به من چشم دوخت.
- چی تو ذهن خوشگلت می‌گذره پرنسس؟
- هیچی فقط احتیاط کردم.
- دیگه به من نه که! خوب می‌شناسمت کوچولو.
- خب بگو ببینم هدفم چی بود؟
- تو اونجا نقش بازی کردی اما برای چی رو نمی‌دونم.
- از قدیم گفتن ندانستن عیب نیست، دانستن عیب است.
آرسین قهقهه‌زنان لبش را به نزدیک گوش‌هایم آورد و گفت:
- حساب اینم خونه ازت می‌پرسم.
آرسین را با دستانم عقب راندم و با چشمانی گشاد و لحنی هیجانی گفتم:
- اعع راستی باید برم خونه مامانم.
آرسین دستش را به نشانه نه تکان داد و درحالی‌که مرا همراه با خود سمت ماشین می‌برد ، گفت:
- از این خبرا نیست خانمی. از دست من نمیشه فرار کرد.
- شما؟ نمی‌شناسمت.
- اونم خونه معلوم میشه.
- به پلیس میگم تهدیدم کردی.
- آهان مثلا چجوری؟ بهش میگی شوهرم منو با بغل کردن و بوسیدن تهدید کرد؟
در را به رویم باز کرد و درحالی‌که منتظر بود سوار شوم، چشمک ریزی زد و خود نیز، سوار شد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #20
***
گاهی احساساتی به سراغم می‌آیند و مرا از انجام کاری منع می‌کنند. اغلب درست از آب در می‌آید اما در برخی موارد هم احساسات اشتباه می‌گویند و لازم بود من سمت فلان مسیر بروم. در این فیلمنامه احساس می‌کردم مقدار زیادی فلفل به کار رفته چون هم دماغم را می‌خاراند و هم چشمانم را آبکی می‌کرد. یک جوری می‌سوختم البته شاید من نمی‌سوختم اما چیزی در من می‌سوخت. حال اینکه معنا و مفهوم فلفل خوب است یا بد؟ این را نمی‌دانم. ولی ترجیح می‌دادم در فیلم خانوادگی و طنز ، یا شاید هم یک فیلم عادی بازی کنم نه در چنین موضوع عجیبی. علمی تخیلی؟ اصلاً نه علمی بود نه تخیلی. فراتر از هردوی آنها بود. اگر دست من بود که اکنون روی تخت دراز کشیده و خر و پف می‌کردم. البته هنوز هم دست من است اما اگر من قبول نکنم و نروم، آرسین تنهایی فیلم را قبول کرده و می‌رود. نمی‌دانم چه چیز ماجرا انقدر او را جذب کرده . مشکل این است نمی‌توانم بدون او بمانم و بگویم برود که برود اصلاً به جهنم.
- تانیام چی شد پس؟ انشاالله فردا آماده میشی؟ منکه می‌دونم از لجت دیر کردی وگرنه الان داشتی تو ماشین بوق می‌زدی تا بیام پایین.
جواب‌اش را ندادم و با بستن زیپ س×ا×ک، از روی تخت بلند شده و همان سه پله معروف را طی کردم. آرسین مقابل آیینه ایستاده بود و ادکلن می‌زد. تا مرا دید، برگشت و لبخندی زد. اما من مثل سگ اخمو نه سلام کردم و نه لبخندی زدم. مسیرم را سمت ماشین کشیدم و با انداختن س×ا×ک سنگین پشت ماشین، خود نیز سوار شدم و به خورشیدی که قشنگ نشسته بود و پرونده‌هایش را بررسی می‌کرد، نگاه کردم. امروز عجیب دیدم نسبت به همه چیز بد شده بود. احتمالاً داشت پرونده تعداد انسان‌های سوخاری شده را بررسی می‌کرد. من که می‌دانم در این مسیر بلند قشنگ روی ما زوم خواهد کرد و این اندکی سفیدی که در چهره دارم هم از بین می‌رود. کلاه لبه‌دار سفیدم را روی چشمانم کشیدم و به کفش‌های پاشنه دارم که پایم را در چنگ فشرده بود، نگاهی انداختم. آرسین سوار شد و همراه با سوار شدن‌اش، موجی از بوی شیرین در فضا رژه رفت و دماغم را سوراخ سوراخ کرد.
- چه خبره آرسین؟ می‌خوای مارو خفه کنی؟
- کلاهتو بده بالا یکم به جذابیت شوهرت نگاه کن . کمی تعریفمون کن دلمون خوش بشه.
- خودت تعریف می‌کنی بسه منم بکنم قندت میره بالا.
- راستی کلاهو چرا کردی تو حلقت؟
کلاه را از روی شال سفید و نازکم برداشتم و به خورشیدی که روی شیشه دراز کشیده بود، اشاره کردم. آرسین لب و لوچه خود را کمی تاب داد و بعد با روشن کردن ماشین، دل را به جاده زد. البته نیاز بود بگویم دریا ولی خب از لحاظ عقلانی اینجا دریایی نمی‌دیدم. بی حوصله دوباره کلاه را روی سرم نشاندم و دستم را سمت ضبط بردم که آرسین دستم را عقب کشید.
- چیه همش آهنگ گوش میدی؟ بیا حرف بزنیم حوصلم سر نره . دیدی یهو خوابم بردا... .
- امروز حوصله ندارم بذار مال توهم سر بره.
آرسین گوشه‌ای پارک کرد و کامل سمتم برگشت. حالت صورت‌اش جوری بود که انگار می‌خواست درونم را بخواند. باز چشمان عسلی‌اش را ریز کرد و لب‌هایش را به دندان گرفت.
- تانیام اگر نمی‌خوای مجبور نیستیم بریم. می‌تونیم از همینجا برگردیم.
- بعد تو تنهایی میری؟
بسیار آرام سوالم را پرسیدم جوری که آرسین مجبور شد خودش را سمت من بکشت. وقتی سوالم را شنید، ابتدا نگاهی به سر تا پایم انداخت و سپس بلند بلند شروع کرد به خندیدن. دستش را روی سرم کشید و دو سه تا ضرب زد و با همان حالتی که قبلاً داشت، پرسید.
- این تو مغز هست؟
- آرسین!
- من بدون تو بهشتم نمیرم.
- خب پس بریم.
- کجا؟
- اونجایی که داشتیم می‌رفتیم.
- برنگردیم؟
- نه.
به صندلی تکیه دادم و به چهره متعجب آرسین، خیره شدم. سرش را آرام تکانی داد و دوباره ماشین را به حرکت در آورد. احتمالاً به سلامت عقلم شک کرده باشد. هر از گاهی آرسین سرفه می‌کرد تا از افکارم دست کشیده و به او توجه کنم. یک انسان چقدر می‌تواند حسود باشد؟ حق صحبت با افکارم را هم ندارم؟ من را از من هم می‌خواهد بگیرد؟ اکنون باید در ذهنم برنامه بچینم ببینم آنجا باید چه کرد. بارها فیلمنامه را خوانده‌ام اما هیچ درکی از چیزهایی که نوشته بود، ندارم. احتمالاً بازی کردن در فیلمی به این عجیبی سخت هم خواهد بود. دستم را روی شیشه داغ و ع×ر×ق کرده کشیدم و بی حس، به جاده‌ای سبز سوخته که سریع رد می‌شد، نگاهی انداختم. بیشتر شبیه این بود که جاده دامن خود را در دست گرفته، عقب‌رفت می‌کرد.
- دلمون خوش بود یک همسفر داریم.
- آرسین می‌خوای من ماشین برونم تو بخوابی؟
- کی گفتم خوابم میاد؟
- چند دقیقه پیش
- دلم می‌خواد باهات حرف بزنم.
- منم دلم می‌خواست اما الان ذهنم درگیر پروژه مهمیه.
- باشه باشه... مشکلی نیست.
- دقیقاً یعنی مشکلی هست
- الان پسر همسایه بود بیشتر از این حرف می‌زدی.
- اون جیگره.
آرسین موهایم را در چنگ گرفت و سمت خود کشید و آرام غرید:
- چی شد؟ کی جیگر بود؟
- تو دیگه، تو!

 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
3
بازدیدها
301
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
404
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
320

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین