عنوان رمان: روح از من، جسم از تو
نویسنده: گل بنفش
ژانر: فانتزی(تخیلی)
ناظر: @لبخند زمستان
خلاصه:
آتریسا یه دختر معمولی مثل همه ما ولی اتفاقی که براش افتاده به هیچ وجه ساده نیست اون به هر دری زده تا مشکل و حل کنه اما پشت همه درها یه دیوار بزرگ بوده و آتریسا بدون کمک یه نیروی ماورایی نمیتونه دیوار و خراب کنه.انگشت اتهام همه به سمت آتریسا است ولی همه یادشون رفته گناهشون کمتر از آتریسا نیست. حالا یه راه پیدا شده که دختر ما میتونه ینی امیدوار که بتونه حلش کنه.
پارت سوم
+قشنگه؟نترس.از اونجا داشتم می دیدمت که داری همه جارو نگاه میکنی.
_خب آره، قشنگه. خیلی بابیرونش فرق میکنه.چرا؟
+این خونه هم مثل آدم هاست.خیلی کم پیش میاد بیرون و درون آدمها یکی باشه.
_اوهوم.درسته،پس حتما خودت هم درونت به زیبایی ظاهریت نیست.مگه نه؟
+من و نخندون ،من یه جادوگرم،چرا باید درونم زیبا باشه؟اینجوری که بهم میگن فرشته. ولی خب خودم هم هنوز نفهمیدم چرا باید اینقدر مارو زشت و مضخرف بکشن.بهش که فکر میکنم اعصابم بهم می ریزه.
_من هم نمیدونم.اون قدری وقت ندارم که مسئله جادوگرا برام مهم باشه. میشه به جای این حرفا در مورد قراری که گذاشتیم صحبت کنیم؟
+لعنتی.زدی تو حس و حالم.میدونی بیشتر از همه از چی و کی بدم میاد؟
_اینکه یکی سرموقع نیاد زمان براش مهم نباشه؟
+از آدم هایی که فقط مشکل خودشونرو ببینن و فک کنن تو دنیا فقط اونا هستن که باید بهشون توجه بشه.فکرنمیکنی خیلی خودخواهی؟اووه.یادم نبود به خاطر همین که الان اینجایی و کارت به اینجا کشیده.
_چه زن نفرت انگیزی هستی. اینکه نمک به زخم دیگران بپاشی هم جزئی از کارته؟
«خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا ضعیف نباشم اما نشد سرم رو پایین انداختم قطره اشک سمج تر از این حرفا بود.دلم میخواست برم ولی نمیشد مجبور بودم فقط یه هفته وقت داشتم و باعث همه اینا پدرم بود اگر تحمل نمی کردم همه چی رو از دست میدادم وقت تسلیم شدن نبود برای همین رو کردم بهش با صورتی پر از اشک و غم گفتم:
_هنوزم نمیدونم چطوریه که تو میخوای مشکل کسی که هم دیر رسیده و هم فقط به خودش فکر میکنه روحل کنی!
+فک کن دلم برات سوخته،یا ازت خوشم اومده هرجوری میخوای فکر کن. منو باش یادم رفت بهت تعارف کنم. بیا بشین.بهم حق بده از اخرین مشتری که داشتم خیلی زمان که میگذره.
_ممنون. ینی چقدر زمان میگذره؟
+ خیلی زیاد حسابش از دستم در رفته .ولی حیف
_ چیو حیف .مگه چی شد؟
+ حیف به قرار داد پایبند نبود.تا خرش از پل گذشت همه چیزو فراموش کرد.این دسته آدما از اون دوتای قبلی بدترن.ازشون متنفرم.
_با شناختی که ازت پیداکردم فک نمیکنم راحتش گذاشته باشی.چیکارش کردی.
راوی
«جادوگر نگاهی به بیرون ازپنجره انداخت وگفت فرستادمش به جهنم جایی که هر نامردی بهش تعلق داره»
+نترس، قرار نیست این اتفاق برای تو بیوفته. البته اگر نخوای برای من زرنگ بازی بیاری
+تووو، اسمت چی بود؟
_از همه زندگی من خبر داری،نگو اینو نمیدونی که باورم نمیشه.
+معلومه که می دونم ولی دوست دارم از زبون خودت بشنوم.
_آتریسا، اسمم آتریسا ست.
🔸🔸🔸🔸🔸🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔸🔸🔸🔸🔸
+هوم آتریسا .خوبه جالبه
بهتره قبل از اومدن فکرهاتو کرده باشی،چون خوشم نمیاد بعدش بیای بگی پشیمون شدم و بخوای گریه و زاری کنی منم مجبور بشم اون روح خوشگلترو ازت بگیرم میدونی که هرچیزی یه بهایی داره
_ فکر نمیکنم فرصتی برای پشیمونی من باشه من خودم رو برای همه چیز اماده کردم، فکر می کنم خودت وضعیت من رو بهتر می دونی چیزی هم برای از دست دادن ندارم. و من حتی اینو هم می دونم هرکاری یه بهایی داره و برای انجامش هیچ ترسی ندارم.
+خوبه دختر شجاعی هستی،معلومه انتخابت رو کردی.نوشیدنی چیزی میل داری برات بیارم؟
_نه ممنون. ببینم با همه مراجعه کننده ها اینجوری هستی؟
+معلومه که نه،ولی اونایی که خاصن آره.
جادوگر اینو گفت وبه آتریس چشمک زد.
_خاص؟!! منظورت چیه؟میشه واضح تر توضیح بدی؟
راوی:
جادوگر توی دلش گفت:«دختر جون نمیدونی وجودت چقدر برای من مهمه وگرنه صبر نمی کردم تا بیای و بهت احترام بزارم اونم بعد از این همه وقت منتظر گذاشتنم
بعد رو به آتریسا کرد و بالبخند گفت:
+خب تو فرقت این هست که دختر مصممی هستی رسیدن به هدفت برات مهمه من شجاعت رو در تو میبینم تو...
_اها.یعنی این هیچ منفعتی برای شما نداره؟
+اون که داره. تو خودت باشی بعد مدت ها یه مشتری به پستت بخوره چیکار میکنی مخصوصا تو این اوضاع . خوشحال نمیشی؟درضمن کاری هست که فقط تو از عهده انجامش برمیای.ببین این یه معامله است.من به تو کمک میکنم تا خلاص بشی،تو هم به من کمک میکنی.
_راستش داشت تعریفهات باورم میشد،به هرحال این چه کاریه که جادوگری مثل تو به آدمی مثل من نیاز داره؟خنده داره.
+خب بخند،تو خودتو خیلی دست کم می گیری ها،
ماقرار باهم سرنوشت خیلی هارو تغییر بدیم. فقط برای شروع من به این احتیاج دارم.
ادامه دارد .....