. . .

در دست اقدام رمان رزمشکی | آیدا بیرانوند

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. طنز
به نام خدا
رمان: رز مشکی
نویسنده: آیدا بیرانوند
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، طنز
ناظر: @Delvinak
خلاصه:
بهار دختری هست که پدرومادرش رو تو تصادف از دست داده با بابابزرگش‌ومامانبزرگش زندگی میکنه ک بابا بزرگش مجبورش میکنه ب ازدواج... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,365
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

.A2

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6868
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
131
امتیازها
63

  • #3
سخن نویسنده:واقعا تموم تلاشمو میکنم ک رمانی بنویسیم ک کسای ک لطف میکنن میخونن حس نکن وقتشون بیهوده رفته از دوستای گلم
عسل نقدی‌نژاد
آنا الفتی
داداش عزیزم تشکر میکنم ک بهم کلی انگیزه دادن
و درآخر سایت رمانیک
 

.A2

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6868
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
131
امتیازها
63

  • #4
پارت-اول
من بهار دختری هستم که با سرنوشتم بازی کردن منی که پانزده سالمه باید الان به فکر انتخاب رشته تحصلیم بودم.
ولی الان تو لباس عروس و از شب زفاف خودم بترسم تو همین فکرا بودم که ارایشگرگفت که چشمامو بازم کنم نزاشت نگاه خودم کنم
گفت برو لباس عروس بپوش بعد نگاه خودت کن
یه پوزخند رولبام بود که کم‌کم تو چشمام اشک حلقه زد چقد آرایشگر ذوق داشت اما من یه ذره‌ام ذوق نداشتم یه نفس عمیق کشیدم
فکرم به یک ماه پیش رفت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منو ساغر از مدرسه میومدیم که چندتا ماشین از دور معلموم بودن
ساغر:فکرکنم مهمون اومده بدو بریم باید به مامانم کمک کنم.
آخه مامان ساغر خدمتکار عمارت آقاجونم بود و من تنها نوه آقاجون بودم نگاهی به ماشینای دم در کردم که راننده ها پیش ماشینا وایساده بودن منو ساغر از پیششون رد شدیم ونگهبانا درو برامون باز کردن.
ساغر دم گوشم اروم گفت:فکرکنم طرف مایه‌داره‌ها معلومه از اون کله گندهاست.
یه لبخند زدم اروم رفتیم تو خونه مهمونا طبقه‌ای بالا بودن رفتیم تو آشپزخونه مامانِ ساغر خاله مهری رو کرد به سمت ساغر
بدو لباساتو عوض کن که کلی کار داریم
+خاله مهری اینا کین؟؟؟
خاله نگاهی بهم انداخت
برو لباساتو عوض کن برو پیش خانم جان
منظورش مامانبزرگم بود تعجب کردم یعنی چی شده؟
سریع رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم پیش ساغر
+ساغر چاییو که بردی به مامانبزرگ بگو بیاد
داشتم از فضولی میمردم مامانبزرگ خیلی آروم از پله‌ها پایین اومد با نگاه مهربونش نگاهم کرد
مامانبزرگ چشای قهوه‌ای سوخته داشت با دماغ دراز قلمی با لبای قلوه‌ای صورتی و پوستی سفید
-خسته نباشی بهارم
.A2
 
آخرین ویرایش:

.A2

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6868
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
131
امتیازها
63

  • #5
پارت-دوم
+ممنونم مامانبزرگ اینا کین که اومدن؟
-دوست قدیمی آقاجونتن با خانوادش اومدن دیدن آقاجونت
+من بیام بالا پیششون؟
مامانبزرگ نگاهی بهم کرد
-برولباستو عوض کن بیا بالا پیشمون
یه لبخند زد که چال گونه‌هاش بیرون افتادن وایی خدایا من عاشقشون بودم گونه مامانبزرگ ب×و×س کردم.
رفتم تو اتاقم طبقه پایین پیش اتاق ساغربود اوففف حالا چی بپوشم؟
سوال همیشگی من
در کمدمو بازکردم داشتم نگاه لباسام میکردم که شومیز که سفید بود با گلای بزرگ بنفش از بیرون کشیدم با شلوار جین آبی وبا شال بنفش تو آینه نگاه خودم کردم.
چشمای آبی که حالت خاصی داشتن ازشون خوشم نمیومد ولی ساغر عاشقشون بود دماغی که نه دراز بود نه کوتاه ولی خیلی قلمی لبای قلوه‌ای که از مامانبزرگ به ارث برده بودم.
ابروهای دراز به حالتی که انگار تمیز شدن پوست سفیدم و موهای مشکی زکه تا کمرم بودن
داشتم موهامو میبستم که از شال نزنن بیرون شالمو انداختم روی سرم نگاهی به خودم از توی آینه کردم.
خودم قشنگ بودم نیازی به آرایش نداشتم دلیل همیشگیم برا آرایش نکردن همین بود از پله‌ها داشتم بالا میرفتم صدای صحبت‌هاشونو بیرون میومد.
از لای در نگاه کردم سه تا آقا که دوتاشون موهاشون جوگندمی بودن یکشون انگار جوون بود چون پشتشون به من بود نمیدیمشون ویه خانم بود.
اوففف آخه الان وقت استرس گرفتنه هروقت استرس میگیرم دستام یخ میزنن رفتم داخل یع سلام بلندی کردم که همه سرا چرخید رومن آب دهنمو قورت دادم مامانبزرگ با لبخند نگاهم کرد
این بهار نوه منه!
حالا همه با لبخند نگاهم میکردن به جز اون پسره که نگاهم نمیکرد
.A2
 
آخرین ویرایش:

.A2

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6868
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
131
امتیازها
63

  • #6
پارت-سوم
گفتم که خوش اومدید و رفتم نشستم پیش مامانبزرگ همه یه جوری نگاهم میکردن به جز اون پسره که سرش تو گوشیش بود.
یکی از اون آقاهاگفت:نوهت دختره میلاده؟
یه جوری گفت که خودم شک کردم آقاجون یه بچه‌ای دیگه داشته باشه آخه بابای من تک فرزنده بوده.
-آره دختره میلاده.
خانمه که تا حالا نگاش نکردم بهم گفت:چقدر قشنگ هستی خیلی شبیه باباتی.
آره راس میگفت چشمام شبیه بابام بود دماغم موهام ابروهام
+ممنون شما لطف دارید.
نگاهی به خانمه کردم که چشمای عسلی قشنگی داشت دماغ کوتاه و باریک لبای قلوه‌ای موهای قهوه‌ای خیلی قشنگ بود.
بخصوص چشماش که عسلی بودن من عاشق چشمای عسلی بودم از حرف های مامانبزرگ و اون خانمه که حالا فهمیدم مریم اسمشه و اون دوتا اقا که برادر بودن.
یکی از اون آقاها شوهر مریم خانم اسمش علی بود چشمای مشکی موهای جوگندمی دماغ باریک و دراز چشمای مشکی لبای قلوه‌ای واون یکی آقا برادر آقاعلی آقا الیاس اونم شبیه برادرش بود تنها فرقشون لباشون بود
و اون پسره که پسره آقا علی و مریم خانمه اسمشو نمیدونم
سرش همش تو گوشیشه
ازجای که من نشستم فقط موهاش معلوم بود که ترکیب قهوه‌ای قرمز داشتن از بی حوصلگی پشه میپروندم که پشه میپروندم که مریم خانم گفت
-عزیزم مدرسه میری؟
+بله
-چندسالته؟
+پانزده سالمه
بالبخند داشت نگاهم میکرد که ساغر اومدو گفت شام حاضره دروغ چرا داشتم از گرسنگی پس میوفتادم اول آقاها رفتن و بعد خانم‌ها من پشت سر مامانبزرگ داشتم میرفتم که ساغر دستمو کشید
+چته وحشی؟
-پسره رو دیدی چقد قشنگه؟
.A2
 
آخرین ویرایش:

.A2

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6868
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
131
امتیازها
63

  • #7
پارت-چهارم
+مبارک صاحبش به توچه
-بهار چشاش عسلی بودن
+خب که چی؟
-نخود چی،چرا اینقد ضدحالی
+ساغر الاناست که صدام کنن باید برم بعدا حرف میزنیم
رفتم تو سالن که میز غذاخوری اونجه بود داشتم نگاه دستم میکردم که ساغر وحشی کشیده بودش که خوردم تو چیز سفتی دماغم صاف شد تو صورتم.
به بالا نگاه کردم ببینم به کی خوردم که با یه جفت چشم عسلی روبه‌رو شدم اونم داشت نگاهم میکرد پس این چشم عسلی بود که ساغر میگفت.
به خودم اومدم ازش عذرخواهی کردم که اونم سرشو تکون دادو رفت خاک توسرت بهار دوساعت زل زدی به پسر مردم رفتم تو سالن پیش مامانبزرگ نشستم که بی من شروع کرده بودن.
خیلی شیک مجلسی برای خودم برنج کشیدم میخواستم از خوزشت بردارم که یکی قبل من خورشتو برداشت نگاه کردم ببینم کیه
که دیدم باز اون پسرس منتظر موندم تا بکشه ولی اینقد طولش داد که بی‌خیال شدم حیف که مهمون بود وگرنه نشونش میدادم حیففف.
برنج خالی خالی داشتم میخوردم که مامانبزرگ واسم خورشت کشید با لبخند نگاش کردم چقد خوبه مامانبزرگ حواسش به من هست.
داشتم غذامو میخوردم که آقا علی به آقاجون گفت بعد غذا درمورد یه مسئله میخوام باهات حرف بزنم با کنجکاوی نگاهشون میکردکه بی‌خیال شدم غذامو میخوردم.
.A2
 
آخرین ویرایش:

.A2

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6868
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
131
امتیازها
63

  • #8
پارت-پنجم
داشتم غذامو میخوردم که آقا علی به آقاجون گفت بعد غذا درمورد یه مسئله میخوام باهات حرف بزنم با کنجکاوی نگاهشون میکردکه بی‌خیال شدم غذامو میخوردم.
که نمیدونم چی شد که اون پسره افتاد به سرفه میگن دنیا گرده دروغ نگفتن پارچ آب دقیق دست من بود
مامانبزرگ هول کرده گفت پارچ آب بده بهش بخوره
یه لبخند خبیص زدم و یه لیوان پره آب کردم واسه خودم پارچ آبو دادم دستش اینقد سرفه کرده بود که از چشماش اشک میمومد آخی حیف این چشما
لیوان آبو یه نفس سرکشید تاخوب شد وبایه حالتی داشت نگاهم میکرد که حس میکردم دشمت خونیشم دیگه زهرمار میخوردم بهتر بود با بی حوصلگی داشتم با غذام بازی میکردم.
مریم خانم گفت انگار که بهار خسته هستن
اینو که گفت انگار دنیارو بهم دادن ای من قربونت برم چش عسلی میخاستم بگم آره به جون تو اینقدر خسته هستم که نگو.
-عزیزم اگه خسته‌لی برو بخواب
تا حرف مامانبزرگ تموم شد تشکر کردم رفتن پایین آخیش راحت شدم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم داشتم موهامو شونه میکردم که در با طوری باز شد که خورد تو دیوار نگاه کردم دیدم ساغر خل اومده داخل
-پسره‌رو دیدی؟
+آره
-دیدی چقد چشماشو دیدی وای خدا
+مبارک مامانش که همچین پسری داره
ساغر خودشو پرت کرد رو تختم انگار چیزی یادش افتاد نشست رو تخت
+ساغر خوبی؟
.A2
 
آخرین ویرایش:

.A2

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6868
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
131
امتیازها
63

  • #9
پا‌رت-شیشم
-واییی خدا بدبخت شدیم رفت
+چی شده؟؟؟؟؟؟
-فردا چی داریم‌؟چی میخاد بپرسه؟نکنه فردا امتحان داریم؟
باصدای بلندی خندیدم که ساغر با چشمای اشکی نگاهم میکرد
-بخند فردا بدبختیم
+ف...ردا...پن..ج...شن...بست
از خنده بریده بریده حرف میزدمیعدفه یهجوری نگاهم کرد که انگار سگ گازش زده بلند شد یه ب×و×س گنده از گونه‌ام کرد رفت بیرون اههههه صورتمو توفی کردی.
اوفففففف از دست تو ساغر خدایا به ساغر یه عقلی بده رفتم تو رخت خوابم چشمام کم کم گرم شد.
چشمامو بازکردم دیدم نور خورشید تو اتاقمه نگاه ساعت کردم که ساعت نه بود پاشدم رفتم دستشوی لباسامو عوض کردم رفتم پایین صبحونه بخورم آقاجون‌ومامانبزرگم سرمیز صبحونه بودن.
صبح بخیر گفتم نشستم به مامانبزرگ نگاه کردم که روبه‌روم بود یه لبخندزدم که چشاش غمگین شد.
.A2
 
آخرین ویرایش:

.A2

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6868
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
131
امتیازها
63

  • #10
پارت-هفتم
حتما یه چیزی شده به آقاجون نگاه کردم که دیدم داره با صبحونه‌شو با آرامش میخورد یعنی چی شده؟؟؟؟
دلشوره گرفتم دستام میلرزیدن دیگه طاقت نداشتم روبه مامانبزرگ گفتم:
اتفاقی افتاده؟؟؟
آقاجون نگاه کوتاهی بهم کرد گفت:
بزودی ازدواج میکنی.
قلبم وایساد یعنی چی؟دستام لرزشون بیشتر شد
-باپسرعلی ازدواج میکنی.
←حال→
باصدای آرایشگر به خودم اومدم تو آینه نگاه خودم کردم چقد عوض شدم آرایش غلیظ صورتمو خیلی عوض کرده بود موهای شنیون شده بالای سرم لباس عروسی که مریم خانم برلم انتخاب کرده بود.
-عزیزم بیا بشین اینجا تا آقا داماد بیان.
لبخند تلخی زدم چه بد هرچی به آقاجونم التماس کردم به پاش افتادم ولی قبول نکرد این سرنوشت من بود تمام آرزوهام به باد رفتن میخاستم دکترشم به افکار یه پوزخندصدادار زدم.
-آقا داماد اومدن.
.A2
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
97
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
335

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین