پارت-اول
من بهار دختری هستم که با سرنوشتم بازی کردن منی که پانزده سالمه باید الان به فکر انتخاب رشته تحصلیم بودم.
ولی الان تو لباس عروس و از شب زفاف خودم بترسم تو همین فکرا بودم که ارایشگرگفت که چشمامو بازم کنم نزاشت نگاه خودم کنم
گفت برو لباس عروس بپوش بعد نگاه خودت کن
یه پوزخند رولبام بود که کمکم تو چشمام اشک حلقه زد چقد آرایشگر ذوق داشت اما من یه ذرهام ذوق نداشتم یه نفس عمیق کشیدم
فکرم به یک ماه پیش رفت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منو ساغر از مدرسه میومدیم که چندتا ماشین از دور معلموم بودن
ساغر:فکرکنم مهمون اومده بدو بریم باید به مامانم کمک کنم.
آخه مامان ساغر خدمتکار عمارت آقاجونم بود و من تنها نوه آقاجون بودم نگاهی به ماشینای دم در کردم که راننده ها پیش ماشینا وایساده بودن منو ساغر از پیششون رد شدیم ونگهبانا درو برامون باز کردن.
ساغر دم گوشم اروم گفت:فکرکنم طرف مایهدارهها معلومه از اون کله گندهاست.
یه لبخند زدم اروم رفتیم تو خونه مهمونا طبقهای بالا بودن رفتیم تو آشپزخونه مامانِ ساغر خاله مهری رو کرد به سمت ساغر
بدو لباساتو عوض کن که کلی کار داریم
+خاله مهری اینا کین؟؟؟
خاله نگاهی بهم انداخت
برو لباساتو عوض کن برو پیش خانم جان
منظورش مامانبزرگم بود تعجب کردم یعنی چی شده؟
سریع رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم پیش ساغر
+ساغر چاییو که بردی به مامانبزرگ بگو بیاد
داشتم از فضولی میمردم مامانبزرگ خیلی آروم از پلهها پایین اومد با نگاه مهربونش نگاهم کرد
مامانبزرگ چشای قهوهای سوخته داشت با دماغ دراز قلمی با لبای قلوهای صورتی و پوستی سفید
-خسته نباشی بهارم
.A2