. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
448
پسندها
2,157
امتیازها
123

  • #321
***
دکتر فروتن که اتمام کلاس را اعلام کرد و بیرون رفت، خرسند از خودم سرم را پیروزمندانه به طرف علی چرخاندم. هنوز سر به زیر به جزوه‌اش چشم دوخته بود و انگشتش را روی لبه‌ی بالایی جزوه به صورت رفت و برگشت می‌گرداند. دانشجوها کم‌کم درحال خروج از کلاس بودند اما او گویا قصد بلند شدن نداشت. مغشوش بودن حالش را دوست داشتم. از لذت طعنه‌ای که آخر کلاس به او انداختم و باعث این حالش شدم، لبخند روی لبم نشست. دکتر فروتن مسئله‌ای را طرح کرد و او راه‌حلی ارائه داد و به خواست دکتر برای حل مسئله پای تخته رفت، اما در انتها دکتر راه‌حل او‌ را قبول نکرد و پیدا کردن اشتباه را هم به عهده خودش گذاشت. همان‌جا بود که با صدای بلند او‌ را به طبل توخالی تشبیه کردم و باعث خنده بقیه دانشجوها شدم و او‌ نیز با عذرخواهی سرجایش نشست. چقدر دیدن او در این حال پریشان شیرین بود. محو لذت بودم که شهرزاد دستم را کشید تا بلند شوم. تازه متوجه شدم کسی در کلاس نمانده است. بلند شدم. نگاهی به علی انداختم. با سرعت مشغول نوشتن بود. با «بیا بریم» شهرزاد چشم از او‌ گرفتم و بیرون رفتم.
- کیف کردی چطور زدم توی برجکش؟ دوتا نمره گرفته فکر کرده دیگه استاد شده، هرجایی اظهار فضل می‌کنه.
- سارینا! این‌قدر به پروپای این پسر نپیچ، آخر خودتو بدبخت می‌کنی.
- چیکار می‌تونه بکنه؟
- این از ریخت و قیافه‌ش معلومه به بالاها وصله، یهو دیدی جلوی درس خوندنت رو گرفتن، اخراجت کردن‌ ها.
- هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن، دودمانشون رو‌ به باد میدم.
صدای شخص دیگری من و شهرزاد را متوجه خود کرد.
- ببخشید خانم ماندگار!
هر دو‌ ایستادیم و برگشتیم. عامری بود یکی از همکلاسی‌هایمان.
- می‌تونم وقتتون رو بگیرم؟
به صورت سبزه و کاملاً اصلاح شده پسر چشم دوختم و خشک «بفرمایید» گفتم.
دستی به موهای سیاه کمی بلندش که با ژل و روغن ثابت نگهشان داشته بود، کشید و گفت:
- می‌خواستم اگه امکانش هست با هم تا کافه بریم.
- امکانش نیست، اگه کاری دارید همین‌جا بفرمایید.
جا خورد و ابروهایش را بالا داد.
- فقط می‌خواستم کمی باهم حرف بزنیم.
- اگه حرفی دارید همین‌جا بگید.
کمی مکث کرد و بعد با لبخندی گفت:
- فقط خواستم تشکر کنم.
اخم کردم و‌ در چشمان سیاهش دقت کردم.
- بابت؟
- این‌که جلوی درویشیان درمیایید و نمی‌ذارید زیاد دور برداره، این‌ها فکر می‌کنن همیشه حق با خودشونه، فقط شما می‌تونید از پس این پسر مدعی بربیایید و البته شجاعتتون قابل تحسینه.
کوله‌ام را روی شانه‌ام جابه‌جا کردم.
- ولی این موضوع هیچ ارتباطی به شما نداره.
عامری سری عصبی تکان داد.
- حرف بدی نزدم، فقط خواستم به خاطر کاری که با درویشیان کردید تشکر کنم.
- من برای خوش‌آمد شما کاری نکردم که نیاز به تشکر باشه.
با لحن عصبی جواب داد.
- پس ببخشید مزاحم شدم، با اجازه.
سریع از ما دور شد و من با «بفرمایید» زیرلبی بدرقه‌اش کردم.
شهرزاد با رفتن او‌ معترض به من رو کرد.
- دختر! با این بدبخت چیکار داشتی؟ فقط خواست یه تشکر کنه.
اخم کردم.
- حقشه... من این پسرها رو نشناسم به درد لای جرز می‌خورم، یه ذره بهشون رو بدی سریع پسرخاله میشن.
ابروهایش را درهم کرد و دستش را به نشانه خاک بر سرت تکان داد.
- تو همیشه همین بودی، با همه پسرها دشمنی، انگار پدرکشتگی داری.
- آره با همه پسرها دشمنم، ولی فقط با این درویشیان پدرکشتگی دارم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
448
پسندها
2,157
امتیازها
123

  • #322
نگاهم به در کلاس که پشت سر شهرزاد بود، خورد که علی با سرعت از آن بیرون آمد و‌ در جهت دیگر راهرو به طرف اتاق دکتر فروتن راه افتاد و به دکتر که درحال بستن در اتاقش بود، گفت:
- صبر کنید استاد!
نظر من جلب آن دو نفر شد. شهرزاد را کنار زدم.
- بذار ببینم چی می‌خواد به دکتر بگه.
کمی در طول راهرو پیش رفتم. علی داشت از روی برگه‌ای که دستش بود، چیزی را به دکتر توضیح می‌داد و دکتر فروتن به نشانه تایید سر تکان می‌داد.
شهرزاد از پشت سر گفت:
- سارینا! نمیایی بریم؟
بدون آن‌که به او نگاه کنم گفتم:
- بذار ببینم این عتیقه چی به دکتر میگه.
دکتر فروتن برگه علی را گرفت و سرش را بالا آورد و نگاهش به من افتاد.
- ماندگار! تو هم بیا.
ابروهایم را کنجکاوانه بالا دادم و به آن‌ها پیوستم. علی که با حرف دکتر به طرف من برگشته بود، سریع رویش را برگرداند.
- بله دکتر، با من کاری داشتید؟
دکتر فروتن لبخندی زد:
- خوب شد هنوز نرفته بودی.
برگه علی را به طرف من گرفت.
- درویشیان متوجه ایراد کارش شده و رفعش کرده و الان به جواب صحیح رسیده، تو هم یه نگاه بهش بنداز.
دلم نمی‌خواست برگه را بگیرم، اما وجود دکتر فروتن مانع بود. با بی‌میلی برگه را گرفتم و نیم‌نگاهی به علی که نگاهش به زمین بود کردم. لبخند حرص‌آور همیشگی‌اش روی لبش بود. احساس پیروز‌ی که اکنون داشت، همچون خنجری در قلب من فرو می‌رفت. نگاهی اجباری و سرسری به راه‌حل انداختم و بعد سرم را بلند کردم.
دکتر فروتن گفت:
- خوبه شما دو‌نفر روی چنین مسائلی بیشتر کار کنید این‌ها بالاتر از سطح سایر دانشجوهاست، اما به درد شما دونفر می‌خوره.
بعد رو به من کرد.
- ماندگار حتما راه‌حل درویشیان رو بررسی کن و اگر راه‌حل دیگه‌ای داری برام بنویس.
بعد نگاهش را از من گرفت.
- جلسه بعد برای هر دو نفرتون مسئله‌های بیشتری میارم، الان باید برم‌ جلسه نمی‌تونم بمونم، ولی سعی کنید برای حل چنین مسئله‌هایی با هم تبادل نظر کنید.
دکتر را با لبخند زورکی بدرقه کردم. با دور شدن دکتر به علیِ لبخند بر لب، نگاه کردم.
- فکر‌ کردی من از عهده‌ی حلش برنمیام؟
سری کج کرد و ابرویی به نشانه ندانستن بالا انداخت.
- نمی‌دونم، ولی می‌تونم راهنمایی کنم.
کاغذ را در دست مچاله کردم و با دو انگشت به طرفش گرفتم و با لحن مسخره‌ای گفتم:
- آخی! ببخشید! یادم‌ رفت که زحمتشو کشیدی... حیف شد... خیلی دلت خواست اتوش کن صاف بشه.
لبخندش را نگه داشته گفت:
- سطل زباله پشت سرتونه، من دیگه نیازی بهش ندارم، مهم اینه حلش کردم، خدانگهدار.
بدون معطلی برگشت و رفت. باحرص به رفتنش نگاه کردم. شهرزاد کنارم آمد.
- چی شده؟
کاغذ مچاله شده را در سطل انداختم.
- پسره‌ی تحفه فکر کرده کیه؟ من تا روی اینو کم نکنم کوتاه نمیام.
***
سرم را که از خنده به زیر انداخته بودم، بلند کردم و به پتوی جمع شده چشم دوختم.
- وای علی! می‌دونی اون شب یک ساعت وقت گذاشتم تا اون مسئله رو حل کردم. پسر! تو چطوری توی چند دقیقه راه‌حل رو پیدا کردی؟
همان‌طور که می‌خندیدم دراز کشیدم و سرم را روی تپه پتو گذاشتم. کمی که خنده‌ام آرام شد گفتم:
- علی‌جان! از همون ترم بود که تو یک‌دفعه دست از نشستن توی ردیف اول کشیدی و رفتی عقب نشستی.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
448
پسندها
2,157
امتیازها
123

  • #323
***
قبل از شروع کلاس بود و با شهرزاد روی نیمکت کنار باغچه نشسته بودیم. باغچه مستطیل شکل بزرگی وسط حیاط دانشکده قرار داشت. درِ بخش شیمی در یکی از گوشه‌های باغچه بود. برای رفتن به بخش از کنار باغچه دو راه وجود داشت، یا ضلع شمالی و غربی را باید طی کرده یا از کنار ضلع غربی و جنوبی باغچه می‌رفتی. روبه‌روی ضلع شمالی باغچه نشسته بودم تا هم در بخش زیر نظرم باشد و هم مسیر رفت و آمد. می‌دانستم علی همیشه از این مسیر به بخش می‌رود. مدتی بود فرصت نشده بود چیزی به او بگویم و می‌خواستم امروز کمی دلم را خنک کنم. نگاهی به ساعت کردم.
- شهرزاد! الانه که پیداش بشه.
- کی؟
- درویشیان.
- ساعت اومدنش رو‌ با تو هماهنگ کرده؟
نگاهش کردم.
- دیلاق عین ربات دقیقه، همیشه ربع ساعت قبل کلاس می‌رسه.
- پس ما هم این‌جا نشستیم تا جناب‌عالی یه چیزی بهش بپرونی.
سری تکان دادم.
- دقیقاً، این مدت که رفته عقب نشسته نتونستم دلم رو‌ خنک کنم.
شهرزاد نگاه از من گرفت.
- الان هم تیرت به سنگ خورد، ببین، از اون طرف رفت.
نگاهم به جایی که شهرزاد گفت دوخته شد. متوجه نشده بودم و علی از ضلع روبه‌رو داشت می‌رفت، تا از در بخش وارد شود با چشم دنبالش کردم. دست شهرزاد را گرفتم تا بلند شویم.
- بخشکی شانس! بیا بریم.
شهرزاد منِ نیم‌خیز را روی نیمکت برگرداند.
- چه عجله‌ای داری؟ هنوز وقت داریم.
ناچار نشستم.
- بشینم چیکار کنیم؟
- میگم‌ سارینا! الان که دیگه این پسره جلو نمی‌شینه که بخاطر رو کم کنی بخوای جلو بشینی، بیا عقب پیش من بشین.
- چرا من بیام عقب؟ تو بیا جلو.
- مگه خر شدم بیام زیر چشم استاد که نشه کاری کرد؟
- مگه اومدی دانشگاه چیکار کنی جز درس خوندن؟
شهرزاد نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای انداخت.
- کلاً به فنا رفتی، یعنی چی که نمی‌دونی؟ اون عقب خبرهاست خانم، باید بیایی ببینی.
سرم را چرخاندم.
- همون بهتر که نیام، این‌قدر ورور می‌کنید که نمی‌فهمم استاد‌ چی میگه.
- دریغ از یه ذره ذوق، چی هستی تو؟
ابروهایم را بالا دادم.
- من سارینام.
شهرزاد با ابروها و لب جمع شده از من رو گرفت و بعد سریع برگشت با حالت ذوق‌زده‌ای ضربه‌ای به شانه‌ام زد.
- راستی یه خبر دست اول‌ برات دارم.
به طرف شهرزاد برگشتم.
- چی؟
- این پسر تپله هست رفیق درویشیان.
- بولک؟... راستی شهرزاد تو آخرش فهمیدی کدومشون لولک‌ بودن کدومشون بولک؟ چاقه بولک بود یا لاغره؟
- اونا رو‌ ول کن! می‌دونی مهدیس چی می‌گفت؟
- مهدیس کیه؟
- دختر تو همکلاسی‌هاتو نمی‌شناسی؟ همون دختره‌ی عینکی که فرفری‌هاشو یه وری می‌زنه.
سری تکان دادم.
- خب.
- می‌گفت رفیق درویشیان پسرخاله زینبه.
- زینب؟ همون دختر چادریه؟
- آره، از زینب هم پرسیدم، راسته.
ابروهایم را بالا دادم.
- تو واقعاً با این چادریه رفیق شدی؟
- آره بابا، دختر خیلی خوبیه.
سرم را برگرداندم.
- هیچ ازش خوشم نمیاد، چادریه.
- تازه نمی‌دونی سمانه چی می‌گفت.
دوباره به طرف شهرزاد برگشتم و‌ خونسرد گفتم:
- سمانه کیه؟
ابروهای شهرزاد از تعجب بالا رفت.
- سارینا! به خدا می‌زنم از وسط نصفت می‌کنم، مگه این سه ترم توی دانشکده نبودی که هیشکی رو نمی‌شناسی؟
سرم را برگرداندم.
- همین که پرونده همه زیر بغل توئه کافیه.
- تو فقط درویشیان رو می‌شناسی.
سرم را کمی کج کردم.
- عامری رو هم می‌شناسم.
شهرزاد هم رویش را برگرداند.
- چقدر هم باهاشون خوب برخورد می‌کنی.
به طرفش برگشتم و ابروهایم را در هم کردم.
- شهرزاد! الان نزدیک‌ شروع کلاسه، بگو سمانه کیه و چی گفته؟
شهرزاد رو به من کرد.
- سمانه همین دختر خوابگاهی است که هرازگاهی مانتو می‌پوشه هرازگاهی چادر ملی.
سری تکان دادم.
- آها... همون که تکلیفش با خودش مشخص نیست، خب چی می‌گفت؟
- هم‌اتاقیش، توی بسیج رفیق جینگ زینبه، از اون شنیده که این پسرخالهه از زینب خواستگاری کرده، تازه زینب هم با این‌که هنوز جواب نداده اما نظرش مثبته.
رویم را برگرداندم.
- اَه، اَه،اَه شهرزاد! به خاطر این حرف‌های خاله‌زنک نذاشتی بریم سر کلاس؟
- هنوز که‌ کلاس شروع نشده.
دستش را گرفتم، از روی نیمکت بلندش کردم و درحالی‌که به طرف بخش می‌رفتیم گفتم:
- پاشو بریم کلاس، دوتا اُمل همدیگه رو‌ پسندیدن، به ما‌ چه؟ هر دوشون ارزونی هم.
***
چشم‌هایم داشت کم‌کم گرم می‌شد.
- علی‌جان! آخرین ترمی که رودررو باهم رقابت کردیم‌ همون ترم بود، ترم‌ بعد تو مرخصی گرفتی من هم کلیه‌م عود کرد. ترم پنج هم که برگشتیم این‌قدر سرمون با ۲۴واحدی که مجبور بودیم بگیریم تا چهارساله تموم کنیم گرم بود که دیگه فرصت فکر‌ کردن به همدیگه رو‌ نداشتیم چه برسه به رقابت... .
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
448
پسندها
2,157
امتیازها
123

  • #324
***
پشت میز شطرنج نشسته بودم و نگاهم به علی بود. متوجه بودم چقدر او را با نپذیرفتن حرف‌هایش کلافه کرده‌ام، اما بازهم دست‌بردار نبودم.
- خانم ماندگار! قرار نیست که نعمت‌های خدا بدون زحمت در اختیار ما قرار بگیره.
به طرف او خم شدم.
- چرا اصرار دارید چیزهایی رو که خودمون با تلاش خودمون بدست آوردیم رو پای خداتون بنویسید.
دستانش را که درهم گره بود باز کرد.
- چون واقعاً همینه، تا خدا نخواد تلاش ما فایده‌ای نداره.
سرم را بالا انداختم.
- نخیر! ما هرچی بدست میاریم از تلاش خودمونه، نه از خدای تو.
دستی در موهایش کشید و نفسش را بیرون داد و کمی به دورتر خیره شد و آرام گفت:
- خانم ماندگار! نشده یک بار علی‌رغم تلاشتون به چیزی نرسید، یا بدون تلاش گشایش ببینید؟
- اون موقع یا تلاشم کم بوده یا شانس آوردم.
- چرا به شانس که یه چیز مجهوله اعتقاد دارید، اما به تدبیر خدا اعتقاد ندارید؟
- چون خدایی وجود نداره.
سری تکان داد.
- پس شانس وجود داره، بهم بگید شانس چیه؟
یک لحظه مات شدم و‌ چیزی نگفتم. ادامه داد:
- شما فقط دارید اصرار می‌کنید خدا نیست، اما به یه چیز موهوم مثل شانس معتقدید، این همه استدلال بر وجود خدا هست، الان می‌تونید یه استدلال بر وجود شانس برای من بیارید؟
از خشم لب‌هایم را فشردم. چیزی نمی‌توانستم بگویم.
- خانم ماندگار! تنها حرف من اینه شانس وجود نداره، به جای اون خواست خدا هست، خدایی که از ابتدا ما رو با استعدادها و توانایی‌های خاص آفریده... .
به تندی جوابش را دادم.
- این‌ها همش ژنتیکیه، این‌که من یه استعداد خاص دارم توی ژنتیک من نهفته‌ است.
علی خنده کوتاهی کرد.
- لجبازی بی‌حد و حصر هم توی ژنتیک شماست.
عصبی شدم.
- خیر، هیچ هم این طور نیست آقای درویشیان!
برای اولین بار تندی‌اش را دیدم، اما هنوز محترمانه و آرام حرف زد.
- پس اثبات کنید که لجبازی نمی‌کنید، با منطق حرف بزنید، مدام دارید می‌گید من قبول ندارم، خب چرا قبول ندارید؟
کوله‌ام را چنگ زدم.
- می‌دونید چیه آقای درویشیان؟ من می‌خوام بحث رو همین‌جا تموم کنم، چون معلومه شما هم دیگه حوصله ندارید، خدانگهدار!
تا بلند شدم با عجله گفت:
- صبر کنید!
با خشم نگاهم را به نگاه مستأصلش دوختم.
- چیه؟
ایستاد و نگاهش را زیر انداخت.
- ببخشید نتونستم خودمو کنترل کنم و ناراحتتون کردم.
خوب می‌دانستم دلیل ناراحتی‌ام تندی او نبود؛ چرا که تندی نکرد و فقط کمی بحثمان بالا گرفت که آن هم طبیعی بود. دلیل ناراحتی من استدلال‌های ضعیف خودم و تلاش برای عدم‌اعتراف به درستی حرف‌های او بود. من داشتم از ضعف خودم فرار می‌کردم. بدی ماجرا این بود که او درست می‌گفت و طرف اشتباه من بودم و همین آزارم می‌داد.
- خیر آقای درویشیان! مقصر شما نیستید، فقط این‌که دو نفرمون نیاز به استراحت داریم.
با لحن مرددی گفت:
- برای دیدار فردا یا پس فردا امیدوار باشم؟
می‌خواستم به کل ناامیدش کنم و بگویم بحث ما به جایی ختم نمی‌شود و بهتر است وقت و انرژی‌مان را بیش از این هدر ندهیم؛ اما زبانم برخلاف مغزم فرمان راند.
- فردا می‌بینمتون، خدا‌نگهدار.
وقتی از او دور می‌شدم از حرفی که برخلاف میلم زده بودم متعجب بودم. چرا همین‌جا رشته‌ی جلسات را نبریدم؟ چرا این آزار روحی را ادامه می‌دهم؟ من که نمی‌خواهم خدای او را قبول کنم، وقتی او قانع نمی‌شود که اشتباه می‌کند، چرا باید بازهم با او حرف بزنم؟ چرا زبانم برخلاف میلم مرا به طرف او می‌کشاند؟ یعنی این هم کار خدای او بود؟ او داشت قدرتش را نشان می‌داد؟
سرم را محکم تکان دادم و آرام به خودم گفتم:
- نه، خدایی وجود نداره سارینا، این فقط ناخودآگاه خودته که دوست داره با این پسر حرف بزنه.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
448
پسندها
2,157
امتیازها
123

  • #325
***
اصلاً متوجه نشده بودم کی خوابم گرفته با حس نفس تنگی و کمبود هوا چشم گشودم و دیدم روی پتوی مچاله شده خوابیده‌ام. گرمای آزاردهنده کانکس باعث شده بود تمام بدنم خیس ع×ر×ق شده و نفسم بالا نیاید. بلند شدم و تا کنار پنجره رفتم و کمی نفس تازه کردم. نگاهم به ته مانده آب درون بطری خورد که روی میز بود. فقط چند قطره بود، اما نزدیک میز رفتم و همان را هم برداشتم و سر کشیدم تا شاید عطشم کمتر شود. نگاهم را به محل پتوها دادم.
- علی‌جان! هوا خیلی گرم شده، من هم تشنمه.
درحالی‌که به طرف پتو می‌رفتم، انگشتم را از زیر چانه داخل مقنعه کرده و آن را بالای سرم کشیدم. هوایی که به گردنم خورد کمی خنکم کرد. کنار پتو نشسته، سرم را به دیوار تکیه دادم و دستم را پشت گردنم کشیدم.
- خوب شد موهامو کوتاه کردم، وگرنه ع×ر×ق سوز می‌شدم.
دستم را بیرون آوردم و‌ عرقش را با گوشه مانتو پاک کردم.
- شهرزاد همیشه می‌گفت کله خری من آخرش کار دستم میده، منو همیشه از در افتادن با تو می‌ترسوند، چون فکر می‌کرد تو دستت به جایی بنده، اما منِ لجباز گوشم بدهکار نبود به قول شهرزاد کله خر بودم.
خنده کوتاهی کردم.
- الان کجاست که ببینه کله‌خریم واقعاً منو انداخته توی هچل؟
به طرف پتو برگشتم.
- به نظرت جون سالم در می‌برم یا همین‌جا میشه قبرستونم؟
دوباره رویم را برگرداندم.
- نگفتم برات ولی من یه بار مُردم، بعد از تو، خودخواسته... .
کمی مکث کردم.
- اصلاً تجربه خوبی نبود، خیلی بد بود.
به طرف پتو برگشتم.
- علی! من نمی‌خوام بمیرم و دوباره برگردم همون‌جا... .
دوباره نگاهم را به دیوار روبه‌رو دادم.
- به نظرت بخوان بکشنَم، اون رییسه با یه گلوله کارمو می‌سازه یا منو میده دست وزغ؟
با تصور وزغ و نگاهش ترس همه وجودم را گرفت. دستانم را روی صورتم گذاشتم.
- خدایا! کمکم کن... من می‌ترسم... خدایا! زودتر رضا رو‌ برسون.
دستانم را از روی صورتم برداشتم. اشک‌ داشت در چشمانم جمع میشد.
- اگه این‌جا بکشنَم، تو همین بیابون هم دفنم‌ می‌کنن، حتی جنازه‌ام هم برنمی‌گرده، کسی نمی‌فهمه کجام.
از ترس به گریه افتاده بودم. به صورت جنینی از پهلو‌ روی زمین دراز کشیدم و درحالی‌که در خودم جمع شده بودم گریه کردم. تا چشمانم‌ را می‌بستم، چشم سبز با آن چشمانش پشت پلک‌هایم بود. همان‌طور که هق‌هق می‌کردم گفتم:
- خدایا! نذاری دست اون وزغ بهم برسه، قبلش خودت جونمو بگیر، اما‌ نذار اون به خواسته‌اش برسه.
از ترس چشم سبز و کاری که بعد از نرسیدن رضا می‌توانست با من انجام‌ دهد گریه کرده و‌ می‌لرزیدم.
- خدایا! کمکم کن، تنهام نذار، جز تو هیشکی رو‌ ندارم، رضا رو سر وقت برسون.
آن‌قدر با اشک و ترس نام‌ خدا را بردم که دوباره خوابم‌ گرفت.
***
در آغوش علی بودم. نوازشم‌ می‌کرد.
- می‌دونی خانم‌گل؟ وقتی همه چیز رو‌ سپردی به خدا، دیگه نباید بترسی، باید تسلیم فرمان اون باشی، وقتی خدا رو به خدایی قبول‌ کردی، دیگه نباید از چیزی جز خودش بترسی، ترس از خدا، ترس از آزار نیست، ترس از هیبته، یه جور ترس از سر احترام، هر وقت به این‌جا رسیدی که فقط خدا رو ببینی، اون وقت به ایمان رسیدی.
***
چشمانم را که باز کردم پتوی مچاله شده‌ جلوی چشمم بود. اشک‌های خشک شده صورتم را دست کشیدم.
- راست میگی علی... دیگه به اون وزغ و‌ کاری که ممکنه بکنه فکر‌ نمی‌کنم، چون من خدا رو‌ دارم، خدا ناامیدم‌ نمی کنه، منو نجات میده، فقط به خدا فکر می‌کنم و‌ دیگه از این‌ها‌ نمی‌ترسم.
بلند شدم و روبه‌روی علی تخیلی‌ام نشستم.
- علی‌جان! کاری نمی‌کنم شرمنده بشی، این‌ها‌ هیچی نیستن تا وقتی خدا رو‌ دارم، ممنونم ازت، ممنونم که منو با خدا آشنا کردی.
نفس عمیقی کشیدم و به آسمان نگاه کردم.
- شاید هم باید از خدا تشکر کنم که تو رو‌ توی زندگی من گذاشت، خدایی که یه عمر ندیدمش اما‌ همیشه کمکم کرد، مثل همون شب آخر قبل از‌ پیوند، وقتی که همه ازم‌ ناامید شده بودن، خدا کمکم کرد و‌ خودش رو بهم نشون داد، گرچه ندیدمش، اما ولم نکرد، امروز‌ هم‌ همون خدا رو‌ د‌ارم، اون حتماً کمکم می‌کنه.
بلند شدم. دلم‌ قرص شده بود. سرخوش‌ مقنعه‌ام‌ که‌ روی‌ زمین افتاده بود را برداشتم‌ و‌ سرم‌‌ کردم. تا کنار پنجره رفتم‌ و کمی نفس تازه کردم. گرمای هوا آن‌چنان بود که کسی در محوطه خاکی نباشد. وقتی نفسم روان شد به سر جایم برگشتم و در تصورم روی زانوهای علی، ولی در واقع روی پتوی مچاله شده سرگذاشتم و دراز کشیدم. انگشتانم را روی سینه‌ام درهم گره کردم.
- وقتی بعد از پیوند از ترم پنج دوباره اومدم دانشگاه دیگه از هوای اذیت کردن تو افتاده بودم اون موقع فکر می‌کردم به خاطر شلوغی سرم و درس‌های زیاده که این اتفاق افتاده، اما حالا فکر می‌کنم به این خاطر اتفاق افتاد که یه تیکه از بدن تو رفت تو‌ی بدن من.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
448
پسندها
2,157
امتیازها
123

  • #326
***
شروع ترم پنج بود. بعد از مدت‌ها دوری از دانشگاه، برگشته بودم. شهرزاد چون مادری مهربان هنوز مراقب و نگرانم بود. مرا روی نیمکت روبه‌روی باغچه‌ی نزدیک بخش شیمی نشانده و خود به بوفه رفته بود. با بی‌حالی آرنج دو دستم را روی پاهایم تکیه کرده، سرم را زیر انداخته بودم و به سطح آسفالته کف حیاط چشم دوخته بودم. شهرزاد که کنارم نشست، متوجه شده و سرم را بالا آوردم. نی را درون پاکت آب‌میوه‌ای فرو می‌کرد.
- دختر! روابط اجتماعیت در حد صفره.
- به روابط اجتماعی من چیکار داری؟
پاکت را به طرفم گرفت.
- بگیر اینو، به فکر خودت نیستی که بدنت زخمیه و عمل کردی، یه وقت ضعف می‌کنی.
آبمیوه را گرفتم.
- شهرزاد! من هفت ماه پیش عمل کردم، زخمم تا الان هرچی بوده بسته شده، دیگه بدنم هم به شرایط نرمال برگشته، باز می‌ترسی ضعف کنم؟
پاکت آب‌میوه خودش را باز کرد.
- بخور، اعتراض نکن، من نبودم تو چیکار می‌کردی؟
نی را درون دهانم گذاشتم و کمی خوردم.
- نگفتی چرا روابط اجتماعیم ضعیفه؟
- میگم حالا... .
مقداری از آب‌میوه‌اش را خورد.
- تا رفتم بوفه و اومدم همه حال تو رو از من پرسیدن، ولی آیا یه نفر سراغ خودت اومد حالتو بپرسه؟... نه... اومد؟... نیومد... چرا که خانم ماندگار بزرگ کلاً با کسی صمیمی نیست و ابهتش اون‌قدر هست که کسی جرئت نمی‌کنه باهاش احوال‌پرسی کنه.
پوزخندی زدم.
- ماندگار بزرگ... .
مکث کردم و گفتم:
- خب چیکار کنم؟ منم اخلاقم اینه، حالا خوبه تو جور منو می‌کشی.
شهرزاد آرنجش را روی لبه‌ی بالای تکیه‌گاه نیمکت قرار داد و گفت:
- چیکار کنیم دیگه؟ ماهم این‌جوری فداکاریم.
فقط خندیدم و مشغول آب‌میوه‌ام شدم.
- ولی سارینا! خیلی خوشحالم اجازه دادن پیش‌نیازها رو هم‌نیاز کنی و با هم برداری، وگرنه اگه می‌خواستم این ترم هم تنهایی برم سرکلاس، دیگه عذاب اخروی بود.
- تو که با همه رفیق شدی، دیگه منو می‌خوای چیکار؟
- اختیار داری، با همه دنیا هم رفیق بشم، باز تو یه چیز دیگری.
- چاپلوسی هم خوب بلدی.
- چاپلوسی چیه؟ جدی میگم، ترم پیش خیلی سخت گذشت. خوشحالم دوباره باهامی.
لبخندی به روی شهرزاد زدم.
- من هم خوشحالم، می‌دونی که من واقعاً غیر تو هیچ دوست دیگه‌ای ندارم.
- ولی خودمونیم‌ ها خوب استراحت کردی.
- به تلافی اون استراحت‌ها حالا مجبورم ۲۴واحد بگیرم تا چهارساله تموم کنم.
شهرزاد ته آب‌میوه‌اش را هم با فشردن تمام کرد و گفت:
- پس کارت دراومده رفیق.
پاکت نصفه خودم را روی نیمکت بینمان گذاشتم.
- اون هم چه دراومدنی! روز و شب فقط باید بخونم کم نیارم.
- نگران نباش! تو از پسش برمیایی.
فقط سر تکان دادم و نگاهم را به گنجشکان روی زمین که دنبال غذا بودند، دوختم.
- اِ... دیلاق هم اومد، یه ترم نبود خوشحال بودیم.
به جایی که شهرزاد نگاه می‌کرد، نگاه کردم. علی از ضلع مقابل باغچه عبور کرده و داخل بخش شد. رویم را برگرداندم.
- منِ بدشانس اَد همون ترمی حالم بد شد و نیومدم که این عتیقه هم مرخصی گرفته بود.
- متاسفم برات! نتونستی یه ترم بی سر خر داشتن رو‌ تجربه کنی.
- بدتر از اون اینه که نه تنها توی درس‌های این ترم، بلکه توی درس‌هایی که اضافه برمی‌دارم هم این هست.
- اینم مثل تو برداشته؟
- آره، اون روزی که رفتم دفتر استاد مشاور تاییده بیست و چهار واحد رییس بخش رو بهش بدم تا واحد بگیرم یه لیست دروس داد بهم، گفت این‌ها رو بگیر آقای درویشیان هم شرایط شما رو‌ داره لیست دروستون رو عین هم تنظیم کردم.
- پس دیگه تا آخر چهارسال با همید، چه شود... .
شهرزاد خنده کوتاهی انتهای کلامش چسباند.
- باور کن شهرزاد! هیچ‌ حوصله این دیلاق رو ندارم، نیومده خسته شدم از دیدنش، اما مجبورم تحملش کنم.
شهرزاد ضربه‌ای به بازویم زد.
- بعد کلی استراحت برگشتی، الان باید بگی پرانرژی‌تر می‌خوام سر به سر این بذارم، بعد میگی حوصله‌شو‌ ندارم؟
- نمی‌دونم چم شده، اون مدت زیادی رو که توی قرنطینه بودم و بقیه رو فقط از پشت شیشه می‌دیدم خیلی بهم سخت گذشت، کاری جز فکر کردن نداشتم، به این اُمل هم فکر کردم، دیدم هرچه‌قدر هم تلاش کنم اون باز بهتر از منه، حتی اگه از وضع راضی نباشم، اما واقعیت اینه اون ابله از من بهتره، واسه همین نمی‌خوام انرژی‌مو بذارم روی اذیت کردن این، بهتره به جای رقابت با کسی که توان مقابله باهاش رو ندارم، انرژیمو‌ بذارم روی خودم و هدفم.
- این حرفو نزن! تو ترم سه ازش زدی جلو، ولی منم موافقم که دست از کل‌کل باهاش برداری، اصلاً این پسرو ول کن، خوب حالا هدفت برای آینده چیه؟
نفسم را بیرون دادم.
- هدفم اینه تا آخر ارشد همین‌جا بمونم و بعد بورسیه دانشگاه رو بگیرم برم اون‌ور.
- عالیه دختر، تو لیاقتش رو‌ داری، کافیه همین‌جور که تا الان نمره برتر بودی تا آخرش برتر بمونی، دیگه دانشگاه راحت بورسیه‌ات می‌کنه.
سر تکان دادم.
- دیگه فقط باید روی موفقیت خودم تمرکز کنم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
448
پسندها
2,157
امتیازها
123

  • #327
***
به طرف پهلو چرخیدم.
- تو با اومدنت توی زندگی من حتی هدف‌هام رو هم بهم ریختی، دیگه نخواستم برم اون‌ور، گفتم ایرادی نداره همین‌جا دکترا می‌گیرم، اما حالا که‌ ولم‌ کردی، دیگه موندم‌ چی‌کار کنم، نه علاقه دارم برم اون‌ور، نه دلم می‌خواد برگردم دانشگاه، نه حتی دوست دارم شیمی بخونم.
نفس درون سینه‌ام را بیرون دادم.
- عزیزم! فکر کردی بری فقط خودتو ازم‌ گرفتی؟ تو همه‌ی انگیزه و هدف زندگیم رو ازم گرفتی، من دیگه هیچی نیستم، دیگه بدون تو آینده‌ای هم ندارم.
به کمر چرخیدم و نگاهم را به سقف کانکس دوختم.
- روزهای خوشم چقدر زود تموم شد... علی‌جان! خدا می‌خواست چی بهم بگه؟ می‌خواست بگه لیاقت خوشبختی ندارم؟ می‌خواست بگه برای من زیادی؟ یا فقط می‌خواست بهم نشون بده روزهای خوش چه شکلیه تا محروم از دنیا نرم؟
آهی کشیدم.
- شاید نصیب من از دنیا همین بوده که هیچ‌وقت خوش زندگی نکنم، وگرنه چرا از همون روز اول ژاله منو نخواست؟ چرا بی‌مادری کشیدم؟ چرا وقتی ایران شد مادرم و رضا برادرم و با اون‌ها داشتم خوشی رو تجربه می‌کردم مریضی یقه‌ام رو گرفت؟ چرا وقتی به قرص و داروها عذاب‌آور عادت کردم، دیالیزی شدم؟ حتی اون روزهای وحشتناک دیالیز رو هم قبول کردم و بعد یهو گفتن دیگه دیالیز جواب نمی‌ده باید بری بیمارستان بمونی توی نوبت، اما چه نوبتی؟ هیچکی به من نمی‌خورد، دیگه زندگی‌ام به مو رسیده بود که خدا تو رو رسوند و منو از سال‌ها عذاب نجات دادی، گرچه نمی‌دونستم از کجا کلیه نصیبم شده، اما خوشحال بودم دوباره شادی داشت سراغ من می‌اومد، وقتی هم که تو اومدی دیگه خوشبختیم داشت تکمیل میشد، می‌گفتم دیگه هرچی تلخی بود گذشت، دیگه از این به بعد زندگی شیرین می‌شود.
پوزخندی زدم.
- ولی تو هم رفتی و منو تنها گذاشتی.
قطره‌‌های اشکی از گوشه چشمانم راه شقیقه‌هایم را پی گرفت.
- شاید هیچ‌وقت نباید پامو می‌ذاشتم توی دنیا، شاید اشتباهی اومدم، شاید... .
دستانم را به چشمانم کشیدم.
- نه، دارم چرت و پرت میگم، تنهایی باعث شده چرندیات ببافم، من اشتباهی نیستم علی!
دوباره به طرف پهلو چرخیدم.
- من آخرش تو رو برمی‌گردونم، هرچه‌قدر سخت، هرچه‌قدر طولانی، تو باید مال من بشی، اگه خدا سختی گذاشت توی زندگی من، فقط به این خاطر بود تا قدر خوشی‌هامو بدونم، من قدر تو رو می‌دونم، دوباره سرنوشتم رو دست خودم می‌گیرم، و دوباره برمی‌گردم به روزهای خوش.
بلند شدم و نشستم.
- من سارینام، می‌فهمی؟ من همونی‌ام که هرکاری اراده می‌کردم انجام می‌دادم، حتی اگه همه مخالف بودن، اما من شکست نمی‌خوردم، کافیه برگردی علی تا دستم بهت برسه، دیگه نمی‌ذارم‌ از توی دستم لیز بخوری، تو فقط باید مال خودم بشی، شده با همه دنیا بجنگم تو‌ رو‌ مال خودم می‌کنم، برای برگردونت با خودت هم می‌جنگم، تو درنهایت پیش خواسته من کم میاری علی‌آقا!
سرم را تکان دادم.
- آره علی! شده به اجبار ولی تو باید با من باشی، من آدم شکست خوردن نیستم.
خودم را کنار دیوار کانکس کشیدم و تکیه دادم. نگاهم از پنجره به آسمان بیرون خورد که درحال رنگ عوض کردن بود. نگاهم را به لامپ روشن دادم.
- علی‌جان! خوبه امشب این لامپ رو‌ دارم.
نفسم را بیرون‌ دادم و‌ به طرف پتو برگشتم.
- یعنی ممکنه امشب هم بیایی ببینمت؟ من حتی توهم بودنت رو‌ هم دوست دارم.
رویم‌ را برگرداندم.
- ولی علی ازت خیلی دلخورم، من حتی به توهمی دیدنت هم راضی‌ام، چون نمی‌تونم فراموشت کنم، اما تو خیلی راحت منو فراموش کردی، خیلی راحت دل بریدی، نمی‌تونم قبول کنم هیچ‌وقت دل نبسته بودی، اما خیلی راحت تونستی منو کنار بذاری، فقط با چند روز قایم شدن از دست من و ندیدنم تونستی فراموشم کنی و خیلی راحت حلقه‌مو پس بدی، شاید به جایی رسیدی که فهمیدی ارزش دل بستن ندارم که راحت رفتی، چه اتفاقی افتاد که فهمیدی ارزش دل بستن ندارم؟ چی از من دیدی که فهمیدی دلت رو جای ع×و×ض×ی گذاشتی باید برداری و بری؟ باور کن هرچی باشه عوضش می‌کنم، حاضرم برای داشتنت همه وجودمو بریزم زمین از نو بسازم، همون‌جور که تو می‌خوای، فقط برگرد پیشم، هرجور خواستی آجرهای وجودم رو خودت بچین، هرگز اعتراض نمی‌کنم، میشم غلام حلقه به گوشت هرچی گفتی مو به مو اجرا می‌کنم، من دیگه توی زندگی چیزی نمی‌خوام جز بودن تو کنارم.
دیگر دست به اشک‌های جاری شده صورتم نکشیدم تا آزادنه پایین بیایند. فقط خودم را به پهلو روی زمین انداختم و چشمانم را بستم تا به گذشته‌های با علی فکر کنم. به آخرین سالگرد عقدمان.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
448
پسندها
2,157
امتیازها
123

  • #328
***
در یکی از آلاچیق‌های دامنه‌ی کوه دراک بساط پیک‌نیک پهن کرده بودیم. ناهار را مهمان علی بودم که کباب چنجه مخصوص خودش را زده بود و بعد از ناهار کنار هم درون آلاچیق‌هایی سیمانی با سقف چوبی که دیوارهای نیم‌متری‌اش اجازه نمی‌داد داخل آن از بیرون دید داشته باشد، کنار او که نیم‌خیز بود دراز کشیده بودم. سرم را روی بازوی علی گذاشته بودم و علی با دست دیگرش موهایم را نوازش می‌کرد.
- خانم‌گل! امروز خوش گذشت؟
- آره علی! با تو بودن همیشه خوش می‌گذره.
- خوشحالم برات خاطره شد، گفتم امسال جشن سالگردمون رو یه جور متفاوت بگیریم.
- کار خوبی کردی، این پیک‌نیک دونفره چسبید.
- یه کم که استراحت کردی می‌زنیم به دل کوه، نظرت چیه؟
- بد نیست، عالیه.
سرم را بلند کردم و گفتم:
- علی دستتو بکش، سرتو بذار روی بالش می‌خوام کنارم بخوابی.
علی نگاهش را به ورودی آلاچیق داد. منظورش را گرفتم.
- ببین همه‌جا دیواره، دید نداره، ورودی آلاچیق هم رو به کوه هست، محل عبور نیست، تازه الان هم کسی این اطراف پر نمی‌زنه، فقط چند دقیقه کوتاه دراز بکش، جون من!
با لبخند به نگاه ملتمسم نگاه کرد و گفت:
- جونتو الکی قسم نخور، چشم.
همین که دراز کشید، دستم را از روی بدنش رد کردم و سرم را به شانه‌اش چسباندم. او هم متعاقباً مرا در آغوش کشید و صورتش را روی سرم گذاشت.
- علی جان؟
- جانم.
- تا کی پای من می‌مونی؟
دستش را آزاد کرد و زیر چانه‌ام برد. سرم را بالا کشید و تا نگاهم به نگاهش بخورد. با اخم گفت:
- تا کی؟! مگه باید وقت تعیین کرد؟
نگاهم را به تارهای موی پریشان روی صورتش دادم. با انگشتانم آن‌ها را از روی پیشانی‌اش بالا دادم.
- می‌خوام ببینم چی بشه تو منو ول می‌کنی؟
دستم را گرفت و به طرف لبش برد و بوسید و همان‌طور در دستش نگه داشت.
- این حرفا چیه؟ امروز که نباید تلخ حرف بزنیم.
نگاهم را از صورتش پایین کشیدم و به دکمه یقه پیراهنش دادم.
- علی همه‌اش فکر‌ می‌کنم این خوشی‌ها همیشگی نیست، همه‌اش حس می‌کنم نکنه تو هم یه روز منو ول کنی بری، همون‌طور که ژاله بابا رو‌ ول کرد.
نگاهم را بالا کشیدم و به چشمانش خیره شدم.
- بهم بگو چی بشه ولم‌ می‌کنی؟
اول کمی در سکوت چشمانش در‌ چشمانم دو دو زد و بعد لبخند دندان‌نمایی زد. انگشتانم را که هنوز در دستش بود روی گونه‌اش کشید.
- متأسفم‌ که دارم‌ ناامیدت می‌کنم، اما حالاحالاها باید‌ منو تحمل کنی، چون من قصد ندارم از تو دست بکشم، حداقل تا وقتی که نفس می‌کشم، اون موقعی هم که نفسم قطع بشه، دیگه به زور جدامون کردن و‌ کاری از دستم برنمیاد.
اخم کردم.
- چرا حرف از مردن می‌زنی؟ خوشم‌ نمیاد.

سرش را به پیشانی‌ام چسباند.
- فقط مرگ می‌تونه تو رو از دست من نجات بده، تازه روی اون هم زیاد حساب نکن، اگه رفتم اون‌ور هم باز تو‌ رو انتخاب می‌کنم برای زندگی، منتظرت می‌مونم بیایی.
غصه‌ام گرفت و با بغض گفتم:
- نزن این حرفو‌ علی! کاش هیچ‌وقت نبودنت رو‌ نبینم، تو نباشی من هم نیستم.
انگشتانم را رها کرد و دستش را زیر چشمم کشید. هیچ متوجه اشکی که پایین آمده بود، نبودم.
- جانِ علی، علی هم نباشه تو باید زندگی کنی، باید خوب و پرانرژی زندگی کنی، باعلی یا بی‌علی... علی تو رو برای دو دنیاش انتخاب کرده.
دستم را دور او انداخته و سفت صورتم را به شانه او چسباندم.
- من زندگی بی‌علی رو نمی‌خوام، هیچ‌وقت حق نداری بی‌من جایی بری.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
448
پسندها
2,157
امتیازها
123

  • #329
با ضربه‌ی محکمی که به کمرم خورد از خواب پریدم و همزمان با صدای «هی» محکمی برگشتم. هیکل درشت چشم‌سبز بالای سرم بود. با اخم و صدای گرفته اعتراض کردم.
- چه خبرته؟
او هم با خشم جواب داد.
- گم شو برو توالت.
همین که بلند شدم و ایستادم متوجه گرسنگی شدیدم شدم. چنگی به دلم زدم و گفتم:
- من گرسنمه.
چشم سبز بی‌خیال گفت:
-خب چیکار کنم؟
- غذا می‌خوام.
از شانه‌ام گرفت و مرا به سمت در کانکس هل داد.
- زر نزن برو بیرون.
شانه‌ام را مالیدم.
- چته؟
ترسیدم «وحشی» بگویم و ادامه دادم.
- غذایی که دادی کم بود.
به در کانکس اشاره کرد.
- اون مشکل توئه.
از در کانکس خارج شدم و او هم به دنبالم آمد.
- آب هم می‌خوام، تشنمه.
بدون توجه به من به راه افتاد.
- مادمازل دیگه چی سفارش دارن؟
به دنبالش راه افتادم.
- سبزه! من کلیه‌ام مشکل داره نباید تشنه بمونم.
- به من چه؟
- حالم بد شه برای خودت بد میشه.
مقابل توالت رسیده بودیم. در را باز کرد.
- زر اضافی نزن، خیلی تشنته از آب همین‌جا بخور.
داخل رفته و در را بستم. در انتهای کارم مقابل روشویی ایستادم و نگاهم را به باریکه آبی که از شیر می‌آمد دادم. از انزجار ابروهایم را داخل بردم. به‌خاطر یک کلیه‌ بودنم باید مراقبت بیشتری از خودم می‌کردم و آب خوردن مناسب هم یکی از همین مراقبت‌ها بود، نباید مدت طولانی تشنه می‌ماندم و حالا مدتی بود که در گرمای کانکس تشنه مانده بودم. با فکر به این‌که اگر مشکلی پیش بیاید دوباره روزهای وحشتناک دیالیز تکرار می‌شود بر انزجارم غلبه کرده و کف هر دو دستم را از آب پر کردم و همزمان که دستانم را بالا می‌آوردم سرم را هم پایین برده و آب را نوشیدم. زهر‌ بود. از تلخی قابل خوردن نبود. نصف آب را فرو‌ داده بودم، نصف دیگر را بیرون ریختم. شیر آب را بستم و باعصبانیت به طرف در یورش بردم. در را باز کردم و‌ خودم را به چشم‌سبز که با دیدن قیافه عصبی من قهقهه میزد رساندم.
- این آب زهر بود.
از میان همان قهقهه کریه گفت:
- چون آبِ خوردن نیست.

چند لحظه که با اخم نگاه کردم گویا صحنه دلپذیری دیده باشد، خنده‌اش را تمام و با لذت نگاه کرد.
- دختره‌ی لوسِ خوش‌باور!
عصبی بودم و محکم گفتم:
- من به آب نیاز دارم، اگه آب نخورم‌ حالم‌ بد میشه، کلیه من مشکل داره، بفهم اینو.
با ضرب سیلی محکمی که زد و‌ صورتم را برگرداند، فهمیدم نباید عصبی می‌شدم.
- صداتو خفه کن!
دستم روی صورتم بود. از شانه‌ام گرفت و‌ مرا به طرف کانکس هل داد.
- گم شو برو‌ بکپ.
همان‌طور‌که به طرف کانکس می‌رفتم گفتم:
- باشه، آب نده، ولی فردا بیهوش شده‌ی منو تحویل رییست بده.
دروغ می‌گفتم. آب خوردن آن‌چنان تأثیر سریعی نداشت، اما او که نمی‌دانست. من باید به آب می‌رسیدم تا از احتمال مشکلاتی که در آینده ممکن بود از کم‌آبی برای کلیه‌ام پیش بیاید کم می‌کردم. در کانکس را باز کرد و مثل همیشه مرا به داخل هل داد و چون پر زور بود من قدرت کنترل نداشته و به زمین خوردم. همان‌طور‌که روی زمین بودم سرم را به طرف او که در آستانه در ایستاده بود، چرخاندم. دست در جیب شلوار بلوچی‌اش کرد و یک‌بطری آب معدنی را بیرون آورد و به طرف من پرتاب کرد.
- کوفت کن و خفه شو.
بطری را که به بازویم خورده و به زمین افتاده بود برداشتم. چشم سبز هم در را بست و‌ رفت. بطری را که بالا آوردم متوجه شدم کمتر از یک‌ بطری عادی آب دارد.
اخم کرده و با حال زاری گفتم:
- وزغ سبز اینو که دهنی کردی.
سرم را به طرف پتوی جمع شده کنار دیوار چرخاندم.
- چی‌کار کنم علی؟ دهنی وزغه.
نفسم را بیرون دادم و‌ نگاهم را به بطری دادم.
- مجبورم علی مجبور.
در بطری را باز کردم و مقداری از آب را درون دستم ریختم و با همان مقدار سعی کردم دهانه بطری را به خیال خودم تمیز کنم و بعد آب را سر کشیدم.
بلند شدم و‌ درحالی‌که کنار پتو می‌رفتم گفتم:
- علی‌جان! مجبور بودم بخورم وگرنه کلیه‌ام‌ دوباره ریپ می‌زد.
به دیوار تکیه کرده و نشستم.
- البته بهتره بگم کلیه‌ات.
صورتم را به طرف پتو چرخاندم.
- اگه دوباره به ریپ زدن بیفته باید دوباره برم زیر دست دکتر بهرامی و دکتر رضایی‌نسب.
نگاهم را به دیوار روبه‌رو دادم.
- هرطوری شده باید همین یه دونه رو‌ دو دستی بچسبم و سالم‌ نگهش دارم.
به طرف پتو برگشتم.
- اگه این طوریش بشه تو‌ که دیگه اضافی نداری بهم بدی.
بعد لبخندی زدم.
- اون وقت نمی‌ترسی یه علی دیگه پیدا بشه و بهم کلیه بده؟
آهی کشیدم و سرم را برگرداندم.
- کاش برات مهم بود.
سرمای هوا داشت خود را نشان می‌داد. بلند شدم و پنجره را بستم. زیاد افاقه نکرد. علاوه‌بر سرما، گرسنگی هم فشار مضاعفی بر من آورده بود. ترجیح دادم برای فرار از سرما و‌ گرسنگی بخوابم. پتوی مچاله شده را برداشتم.
- شرمنده علی‌جان! توی این سرما امکان این‌که با یه پتو بخوابم‌ رو‌ ندارم.
خواستم پتو را روی زمین پهن کنم که نگاهم به میز خورد.
- قطعاً خوابیدن روی میز گرم‌تر از روی‌ زمینه.
به طرف میز رفتم و وسایل رویش را که بشقاب و بطری آب بود را زمین گذاشتم. یکی از پتوها را روی میز پهن کرده و دیگری را چون‌ چادر دور خودم پیچیدم. بعد از خاموش کردن لامپ، روی میز دراز کشیدم و به همان‌جایی که علی را دیشب دیده بودم خیره شدم.
- شبت بخیر عزیزم!
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
448
پسندها
2,157
امتیازها
123

  • #330
***
یکی از شب‌های جمعه دهه اول محرم بود. به همراه علی و مادرش به هیئت محله‌شان رفته بودم و درحال برگشت از مراسم بودیم. مادر علی و مادر سید هم‌پای هم در کوچه خلوت شبانگاهی پیاده می‌رفتند. پشت سرشان سید و زینب همراه هم قدم برمی‌داشتند و در انتها من و علی راه می‌رفتیم. دست در جیب‌های مانتوم کرده بودم و به طرف او که سر به زیر قدم می‌زد رو کردم.
- علی‌جان! خسته شدی؟
چشمان سرخ شده از گریه‌اش را به من دوخت. لبخندی زد و با صدای دورگه‌ای گفت:
- نه، حالم خوبه.
- می‌دونی علی، از حرف‌های سخنران یه چیزهایی فهمیدم اما بازم سوال برام پیدا شد، حال داری ازت بپرسم؟ یا بذارم برای بعد؟
دستش را از پشت شانه‌هایم رد کرد و بازویم را گرفت.
- نه بپرس عزیزم!
دست طرف علی را از جیب درآوردم و‌ پشت کمر علی گذاشتم.
- چرا خدا به اون‌هایی که دوستشون داره سختی میده؟
- فکر کنم قبلاً هم در این مورد حرف زدیم.
- می‌دونم، ولی من باز توی کَتم نمیره، میگن خدا امام حسین رو خیلی دوست داره خب چرا این همه سختی بهش داده؟ اصلاً چرا راه دور بریم تو و پدر و مادرت، می‌دونی علی یکی گناهکار باشه قابل درکه برام که خدا بخواد اذیتش کنه، ولی شماها چرا؟ تازه عجیب‌تر این‌که معترض هم نیستید؟
علی خندید.
دستش را از بازویم برداشت و دستم را که پشت کمرش گذاشته بودم در دست گرفت.
- اولاً خدا که نمی‌خواد اذیت کنه، دوماً ما که هیچی‌مون نیست، خوب خوبیم، سوماً خدا به ما معمولی‌ها اجر بیشتر رو با امتحان میده، پس اگه می‌خوایم وقتی مردیم خدا هوامونو داشته باشه نباید از هیچ سختی‌ای بترسیم، باید یاد بگیریم صبر کنیم و به خواست خدا راضی باشیم، چهارماً حساب معصومین از ما معمولی‌ها جداست، کلاً این ابتلائات برای اون‌ها که به‌خاطر امتحان نیست، چون معلومه که بیشترین صبر و رضایت رو اون‌ها دارن، برای اون‌ها باعث بالا بردن درجاتشون میشه.
- یعنی چی این حرف؟
علی لحظه‌ای مکث کرد.
- نگاه کن! همیشه سخت‌ترین مصیبت‌ها مال انبیا بوده، یعنی کسانی که از همه به خدا نزدیک‌تر بودن، بعد مال کسانی که از همه به انبیا از نظر روحی و ایمانی نزدیک‌تر بودن.
نگاهی به کوچه‌ که با نور تیرهای برق روشن شده بود دوختم.
- یعنی هرچی از نظر معنوی به انبیا نزدیک‌تر باشی خدا سخت‌تر باهات برخورد می‌کنه؟
- دقیقاً همینه.
نگاهم را از کوچه بلند پیش رو گرفتم و به علی دادم.
- پس می‌خوای بگی خدا اون معلمیه که به شاگرد خوباش سخت می‌گیره تا آخر سال نمره خوب بیارن و به نخاله‌هاش کار نداره؟
علی کمی سرش را کج کرد.
- میشه این‌طور گفت، ولی نه دقیقاً، آخه خدا اون نخاله‌ها رو هم ول نمی‌کنه، هی بهشون تذکر میده، اما خب اون‌ها خودشون گوش نمیدن.
سرم را تکان دادم. نگاهم را به بقیه دوختم که فاصله زیادی از ما گرفته بودند چون ما آهسته قدم می‌زدیم.
- حق با توئه، خدا نخاله‌ای مثل منو ول نکرد، تو رو فرستاد برای تذکر به من.
علی دستم را کشید و مرا نگه داشت. چشم در چشم من خیره شد و با کمی اخم گفت:
- این چه حرفیه می‌زنی؟ من کی بهت گفتم نخاله‌ای؟
- علی‌جان! تو نگفتی، ولی خودم که احمق نیستم، سارینای قبل از تو یه نفهمی بود که خدا رو نمی‌دید، اگه تو نبودی من هنوز هم توی نفهمی سابق بودم، به‌خاطر همین برای همیشه ازت ممنونم.
علی دست آزادش را روی شانه‌ام گذاشت.
- هرگز این فکر رو نکن، تو هیچ وقت نفهم و بد نبودی، به خودت بد نگو، خدا منو خیلی دوست داشته که تو رو گذاشت سر راهم، تو اقبال بزرگ زندگیمی خانم‌گل، منم که ازت ممنونم.
نگاهم را به طرف بقیه چرخاندم که بسیار دورتر از ما مقابل خانه‌ علی رسیده بودند و داشتند حرف می‌زدند.
- علی! بیا بریم، عقب موندیم.
شروع به قدم زدن که کردیم، علی دوباره دستش را تا بازویم رساند و گفت:
- می‌دونی خانم‌گل! خدا نَفْس ما معمولی‌ها رو‌ با بلا تربیت می‌کنه، همین بلاها نمی‌ذاره غافل بشیم از خدا، تا همیشه یادمون بمونه جز خدا پناهی نداریم.
دیگر دستم را پشت کمرش نبردم.
- قبول کردنش خیلی سخته علی‌جان! فکر‌ کن کسی که همیشه سنگ خدا رو به سینه می‌زنه توی فشار و بدبختی باشه، بعد یکی که کلاً دوزار نمی‌ارزه و همیشه بی‌خدا بوده، توی راحتی و آسایش.
آهی بیرون دادم و‌ گفتم:
- خیلی باید خدا رو قبول داشته باشی تا اعتراض نکنی.
- خب اصل همینه دیگه، باید سره از ناسره مشخص بشه.
- عجیب‌تر این‌که سخنران می‌گفت حضرت زینب آخر اون همه بلا و سختی بازم می‌گفته همه‌چی زیبا بوده، سرم داره با فکر بهش سوت می‌کشه، نگفته راضیم به رضای خدا، یا قبول کردیم، یا یه همچین چیزی، گفته زیبا بود یعنی حتی لذت هم بردم، مگه میشه؟
- برای اولیای خدا جایی که رضایت خدا باشه دیگه هر اتفاقی بیفته سخت نیست، لذت‌بخشه.
- درک همین برای من نشدنیه.
- خب ایمان همینه خانم‌گل! یعنی خدایا من تو رو‌ صفر تا صد قبول دارم، تو هرچی بسازی بهتره.
- مغز من این‌ها رو نمی‌کشه علی!
علی خندید. مرا بیشتر به خودش چسباند تا مجبور شدم من هم دستم را پشت کمرش گذاشتم و گفت:
- نگران نباش! اون هم درست میشه کم‌کم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
174
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین