. . .

متروکه رمان دختران مریخ | فاطمه شکرانیان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. طنز
نام رمان: دختران مریخ
نویسنده: فاطمه شکرانیان (ویدا)
ژانر: طنز،عاشقانه، تخیلی
ناظر: @ARI_SAN
خلاصه:
دنیای لایت در سکوت خودش حاکم بود و مردم لایتنر به زندگی ادامه می‌دادن تا اینکه دو دختر که از «آقا بالا سر» فراری بودن، پا می‌ذارن توی سرزمین لایت. سرزمینی که توی کره‌ی مریخ بنا شده. حالا این دو دختر می‌تونن برگردن به زمین؟ یا توی سرزمین لایت می‌مونن؟ این دو دختری که از اجبار فراری هستن، دست به فرار کردن کردن از مریخ می‌زنن؟ یا اینکه لقب دختران مریخ رو به نام خودشون می‌کنن؟
.

.

.


مقدمه:
هیس!
گوش کن...
صدای یه دنیای دیگه میاد
صدای آدم‌های دیگه
صدای یه تخیل...
یه دنیای فانتزی!
یه قدرت بنفش...
صدای پای کسی میاد
کسی که عاشقم نبود و رفت...
صدای پای کسی که با عشق ورزیدن سعی نکردم اون رو دوباره عاشق خودم کنم...
چون می‌دونم غذای بی‌مزه با اضافه کردن نمک...
فقط شور میشه!
نه «خوش‌‌طعم»
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,358
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #2
روی انگشت‌های پام یواش‌یواش قدم برمی‌دارم و همینطور که چشمم به منصوره که بیدار نشه، خودم رو به در اتاق می‌رسونم. خدا رو شکر در بازه و نمی‌خواد خودم رو واسه باز کردن در با کوچک‌ترین صدایی، بکشم. نفسم رو بیرون میدم. پشتم رو بهش می‌کنم و می‌خوام از اتاق خارج بشم که صدای بلند باد معده‌‌اش جوری من رو می‌ترسونه که می‌خورم به چمدون چرخ‌دار کنار دستم؛ چمدون روی سرامیک‌های زمین ول میشه و صدای بلندی میده. سریع برمی‌گردم و بهش نگاه می‌کنم که یه وقت بیدار نشده باشه.
نه بابا! توی خواب خوشه. معلوم نیست خواب کدوم زنی رو داره می‌بینه. مرتیکه‌ی استغفرالله! براش ادا در میارم و از اتاق خارج میشم. چمدونم رو روی موکت حال می‌کشم و به سمت در خروجی میرم. فکر پلیدی به سرم می‌زنه. کلید خونه توی در جا مونده. کلید رو برمی‌دارم. خودم و چمدون قرمزم از خونه خارج می‌شیم. در رو می‌بندم و قفلش می‌کنم. حالا بمون همون‌جا زندانی شو منصور خان! برمی‌گردم و پشتم رو می‌کنم سمت در؛ قر میدم و بشکن می‌زنم. وای فکر کن وقتی فرار کردم با خودش بخونه: «منصور رو، رو حساب کی می‌خوای ول کنی بری سپیده؛ ها؟ روزایی که خونه نیستی ما گریه می‌کنیم سپیده جان! وای! نرو سپیده!»
همینطور داشم توی ذهن خودم می‌خوندم که یهو صدای یه پسری من رو به خودم میاره:
- خانوم مِهیار؟! این وقت شب اینجا چی‌کار می‌کنید؟
با صداش، صاف می‌ایستم و لبم رو می‌‌گزم. سرم رو پایین می‌اندازم و مِن و مِن می‌‌کنم. لبخند مصنوعی می‌زنم و همین‌جور که به ریش بزیش نگاه می‌کنم، میگم:
- چیزه... خب... آها! خودتون این وقت شب اینجا چی‌کار می‌کنید؟
- من که بهتون گفته بودم که دو روزه از آمریکا اومدم و ساعت خوابم خر*اب شده. طول می‌کشه تا درست بشه.
چندش‌وار بهش نگاه می کنم. آخه مرتیکه! تو قدت اندازه‌ی آمریکا رفتنه یا اون قیافه‌ت؟ برو مامانت رو گول بزن! همون چهار روز پیش داشتی با دمپایی سوسکی و شلوار کردی تو حیاط آپارتمان می‌گشتی! حالا اومدی میگی رفتی آمریکا؟! بعد هم که میای تو کار این و اون فوضولی می‌کنی؛ فضول رو بردن زیرزمین پله نداشت خورد زمین. لبخند بزرگ و مسخره‌ای می‌زنم و میگم:
- من هم الآن از آمریکا اومدم. داشتم می‌رفتم داخل اگه اجازه بدین!
تعجبی می‌کنه و دو تا دست‌هاش رو دو طرف زیرپوش سفید چرکش می‌ذاره:
- آها! اتفاقا خواستم بگم همسایه ما اونور آب خیلی شبیه شما بود. تو حیاط نشسته بود چایی می خورد. احتمالا شما بودین!
من هم کم نمیارم و میگم:
- آره! اتفاقا براتون دست تکون دادم. همون موقع بود که شلوار کردی و دمپایی سوسکی داشتین‌ها! یادتونه؟! از این تیپ نوستالژی‌ها! همون موقع دست تکون دادم براتون ولی خب نشناختید.
بعد هم می‌خندم. چیزی نمی‌گه و سریع از پله‌ها میره روی پشت بوم. وای خدا! حتما می‌خواد دوباره مهراب گوش کنه و سیگار بکشه. هعی! دلم برای این مغزفندقی تنگ میشه.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #3
با صدای پایی که از پله‌ها میاد بالا، سریع شال آبی روی سرم رو صاف می‌کنم و موهای مشکیم رو زیر شال می‌برم. صاف می‌ایستم و منتظر می‌مونم تا فرد بالا بیاد.
اِ! اینکه نسیمه! لبخند دندون‌نمایی می‌زنم و چمدونم رو به دیوار تکیه می‌دم. سریع می‌رم خانوم کوچولوی قد کوتاه رو ب*غل می‌کنم و زیر گوشش میگم:
- عشق خودم! بالآخره موفق شدیم خانوم‌خانوما!
با صدای نازک و قشنگش میگه:
- آره! وای خیلی خوشحالم سپیده. امیدوارم اونجا یه زندگی خوب داشته باشیم.
از بغلش در میام و دستم رو روی دو تا بازوش می‌نشونم. با لبخند به چشم‌های مشکی بهترین دوستم خیره میشم. هم بهترین دوستم، هم زن برادر شوهرم! دو تا دوست صمیمی که وقتی پونزده سالمون بود و سنی نداشتیم، مجبور به ازدواج اجباری شدیم با دو تا پیرمرد که پنجاه سال از ما بزرگ‌ترن.
الان ده سال گذشته و حالا که بزرگ شدیم، بالآخره می‌خوایم زندگی کنیم. نسیم نگاهی به ساعت مچیش می‌اندازه و «هین» بلندی می‌کشه. با نگرانی به چشم‌های همرنگ شبم خیره میشه و میگه:
- وای سپیده زود باش بریم! ساعت دو و ده دقیقه هست. ساعت سه پروازمونه! مگه نگفتم سریع‌تر بیا؟
سرم رو می‌خارونم و همینطور که به کاشی‌های سفید طبقه چهارم آپارتمان خیره میشم، می‌گم:
- خب چی کار کنم؟! بابا این منصور همه‌اش از تو خواب حرف می‌زد. نمی‌تونستم که ول کنم بیام! شاید یهو بیدار میشد.
با دست می‌زنه روی پیشونیش و با حرص میگه:
- ما رو ببین با کی داریم فرار می‌کنیم! بابا آدم حسابی! ما توی چایی این دو تا پیرمرد داروی خواب ریختیم. چه‌جوری می‌خواستن بیدار بشن آخه؟
باز می‌خواستم خودم رو توجیح کنم که دستم رو محکم می‌کشه و میگه:
- هیچی نمی‌خوام بشنوم! اگه از این پرواز کوفتی جا بمونیم همه‌ی شانسمون بر باد میره. اونوقت بابای تو پول میده که بلیط بخریم یا بابای من؟!
هیچی نمی‌گم و می‌ذارم من رو بکشه و ببره. خدا رو شکر این آپارتمانِ چیز شده یه آسانسور هم نداره. به در خروجی آپارتمان که می‌رسیم، نفسش رو از خستگی بیرون میده و میگه:
- گوشیت رو در بیار یه اسنپ بگیر بریم فرودگاه.
سرم رو تکون میدم و ریه‌هام رو از هوا پر می‌کنم. می‌خوام گوشیم رو از تو کیفم در بیارم که... اِ! کیفم کو؟! چپ و راستم رو نگاه می‌کنم. اخم می‌کنه و میگه:
- زود باش دیگه! منتظر چی هستی؟!
صاف می‌ایستم و میگم:
- نسیم جونم! یه چیزی بگم؟!
چپ‌چپ نگاهم می‌کنه و میگه:
- زود بگو!
- راستش... کیفم رو بالا جا گذاشتم.
لبخند دندون‌نمایی می‌زنم. چشم‌هاش گرد میشن و میگه:
- خدا بگم چی کارت نکنه! من رو سرکار گذاشتی؟! من میگم دیره، اونوقت مثل چی داری اذیت می‌‌کنی؟ چرا اون کیف وامونده‌ات رو نیوردی با خودت؟
- آخه تو فقط من رو کشوندی با خودت. نذاشتی کیف و چمدونم رو بیارم.
روی زمین پهن میشه و میگه:
- برو بیارش تا نگرفتم نزدمت!
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #4
***
- خانوم چیزی میل دارین؟
چشم‌هام رو آروم باز می‌کنم و به مهمان‌دار هواپیما زل می‌زنم. با لبخند دندون‌های لمینت شده‌اش و مرتبش رو به نمایش می‌ذاره و بهم خیره می‌شه. اه! نگاه چه لنزهای ضایعی گذاشته. نگاهی به فرغونش می‌اندازم.
کلی خوراکی توشه. چشم ازش می‌گیرم و سرم رو به پشتی صندلیم تکیه میدم که بخوابم. زیر ل*ب خطاب بهش میگم:
- نه؛ ممنون.
مهماندار زشتِ عملی، بعد از شنیدن دستور من، محل رو ترک می‌کنه و اجازه میده که با آرامش بخوابم. چشم‌هام رو می‌بندم و می‌خوام بخوابم که اینبار صدای زشت نسیم نمی‌ذاره بخوابم:
- آهای! پاشو ببینم. حوصله‌ام سررفته. بیا یه کاری بکنیم.
بازوم رو تکون میده تا چشم‌هام رو باز کنم. با حرص پوفی می‌کشم و به صورتش خیره میشم. با عصبانیت و صدایی که سعی می‌کنم برای حفظ آبروی خودم بلندش نکنم، میگم:
- چته تو هم؟! هی داری تکونم میدی! مگه شیشه نوشابه‌ام؟ خب چی کار کنیم مثلا؟ توپ بازی کنیم وسط هواپیما؟!
فقط ادام رو در میاره و چیزی نمی‌گه. دوباره سرم رو به پشتی صندلی تکیه میدم و چشم‌هام رو روی هم می‌ذارم تا بخوابم. داشتم به دنیای شیرین رؤیاهام می‌رفتم که باز دوباره این خروس بی‌محل دستم رو تکون میده.
با حرص ایندفعه دستش رو پرت می‌کنم سمتش و با عصبانیت تمام و صدای یواش میگم:
- وای چته هی دستم رو تکون میدی؟! مگه من اسباب‌بازی‌ام باهات بازی کنم حوصله‌ت سرنره؟ خب به من چه! بگیر بخواب یکم دیگه می‌رسیم ترکیه! از دست اون پیرمرده، منصور، راحت شدم افتادم دست تو! لااقل اون می‌ذاشت بیگرم بخوابم! تو نمی‌ذاری!
ابروهای حلالیش رو می‌اندازه بالا و چشماش رو مظلوم می‌کنه. چندش‌وار بهش نگاه می‌کنم و میگم:
- اگه فکر کردی صورتت رو اینطوری کنی دلم برات می‌سوزه، خیلی اشتباه فکر کردی! به هیچیم حسابت نمی‌کنم!
بعد هم صورتم رو بر می‌گردونم و در حالی که حرص می‌خورم که خواب عزیز و شیرینم نابود شده، به جلو خیره میشم. دست به سی*نه‌ می‌شینم و محکم به پشت صندلی تکیه میدم.
- فقط خواستم این دو تا سنگ رو بهت نشون بدم. همین!
زیرچشمی به دو تا سنگ رنگی خیلی خوشگل نگاه می‌کنم. گرد هستن و پر از رنگ‌های متفاوت هستن. خیلی خوشگلن و چشم‌ آدم رو می‌گیرن. خیلی دلم می‌خواد دستم رو دراز کنم و سنگ‌ها رو بردارم و نگاهی بهشون بندارم؛ ولی خب غرورم اجازه نمیده.
دوباره به جلو خیره میشم و اخم می‌کنم. صداش گنگ به گوشم می‌رسه:
- سه بار بگو موج‌های مواج نقره‌ای... موج‌های مواج نقره‌ای! یعنی منظورش چی می‌تونه باشه؟
بعد هم انگار سرش رو میاره بالا و میگه:
- هی سپیده! این رو ببین. نکنه این سنگ جادوییه؟ روش خیلی ریز نوشته: «سه بار بگو موج‌‌های مواج نقره‌ای» به نظرت عجیب نیست؟
پوزخند می‌زنم و با انگشت اشاره‌ و شصتم تقی می‌زنم توی سرش که شال مشکیش از رو موهای مشکیش کنار میره.
- نکنه چیزی زدی؟ یه بچه‌‌ روش این رو نوشته مردم رو ایستگاه کنه. تو هم که ساده! اصلا اگه یه آدم ساده تو دنیا باشه، اون تویی.
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #5
آرنجش رو می‌کوبه تو پهلوم و با غیض میگه:
- خیلی بی‌احساسی سپیده! من کاری به تو ندارم. این سنگ صد در صد جادوییه. کجای دنیا سنگ به این خوشگلی پیدا میشه که تازه روش این جمله‌ی مبهم رو نوشته باشه؟
دستم رو توی هوا تکون میدم و میگم:
- جادوییه، جادوییه! برو بابا! هرکاری می‌خوای بکن.
شونه‌ای بالا می‌اندازه و سنگ رو توی دستش می‌گیره. چپ‌چپ بهش نگاه می‌کنم. زیر لب میگه:
- موج‌های مواج نقره‌ای... موج‌های مواج نقره‌ای... موج‌های مواج نقره‌ای...
پوزخندی می‌زنم. چشمام رو می‌بندم و میگم:
- وای مامانم اینا! تبدیل به قروباغه شدی نسیم جون! چه سنگ جادویی‌ای!
چشم‌هام رو باز می‌کنم که... اِ! وا! نسیم؟! کجا رفت این دختر؟! با تعجب خم میشم روی صندلیش که کنار پنجره هست. چشم‌هام از تعجب گشاد می‌شن. یاخدا! اینکه همین‌جا بود! چطوری یهو غیبش زد؟! نکنه واقعا به قورباغه تبدیل شده؟!
خدا لعنتم کنه! این دختره پیش من امانت بود! با سرعت خم میشم زیر صندلیش رو نگاه کنم که اتفاق بعدی، یه شوک دیگه بهم وارد می‌کنه. صدای پاره شدن شلوارم از پشت، باعث سکوت صندلی‌های ردیف بغلی میشه.
دهنم از خجالت باز می‌مونه. وای خدا! حالا چی‌کار کنم؟! صدای بچه کوچولویی از سمت راستم میاد که میگه:
- وای مامان نگاه کن! شلوار دختره پاره شد! می‌تونی شلوارش رو براش بدوزی؟ مثل اون موقع‌ها که شلوار پاره‌ی بابا رو دوختی.
مامانه آروم بهش میگه:
- هیس! ساکت ببینم! ای جز جیگر بگیری که آبروم رو بردی دختر!
لبم رو می‌گزم. ای خدا! این دختر بچه‌ی پنج شیش ساله آبروم رو برد! حالا چی‌کار کنم؟ وای کاشکی قروباغه بشم. یه غورباقه با شلوار پاره! نگاهم به یه سنگ باقی مونده‌ی روی صندلی نسیم می‌افته. سریع برش می‌دارم و توی دستم می‌گیرمش.
اگه قورباغه بشم خیلی بهتره ولی... ولی اگه نشدم چی؟ اگه غیب شدم چی؟ مهم نیست. باید برم دنبال نسیم. چشم‌هام رو می‌بندم و زیر لب میگم:
- موج‌های مواج نقره‌ای... موج‌های مواج نقره‌ای... موج‌های مواج نقره‌ای...
یکهو زیر پام خالی می‌شه و همه جا سیاه. یاخدا! حاجی برگ‌هام!جیغ بلندی می‌کشم. انگار دارن از جایی پرتم می‌کنن. به سه ثانیه هم نمی‌کشه که با کمرِ مبارک می‌خورم روی زمین. آخ بلندی میگم و پشتم رو می‌مالم.
آروم از سر جام بلند میشم و زیر لبی فحشی میدم به این زندگی کوفتی. چشم‌هام رو آروم باز می‌‌کنم تا ببینم کدوم قبرستونی‌ام و با چیزی که می‌بینم، یک دوره رایگان اپیلاسیون می‌شم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #6
دهنم از تعجب باز می‌مونه. دور تا دور خودم می‌چرخم. پر از درخت‌های سر به فلک کشیده و بدون برگه. وای خدا! مثل این فیلم ترسناک‌هاست. درخت‌های بلند قامت با ساقه‌های بزرگ که هیچ برگی ندارن. خاکستری رنگ هستن و اونقدر ساقه‌هاشون توی هم پیچ خورده که یه دسته از درخت‌های ترسناک رو به وجود اوردن.
انگار توسط یه مشت درخت غولپیکر زندانی شدم چون واقعا هیچ راه فراری نیست. زیر پام رو نگاه می‌کنم. چمن‌های کوتاه نقره‌ای رنگ زیر پام هستن. جای قشنگیه ولی این موقع شب، اینجا، واقعا خیلی ترسناکه! هیچ صدایی به گوش نمی‌رسه. دور خودم می‌چرخم. همه‌اش درخته و درخته و درخت! حتما یه جنگل جادوییه. نمی‌دونم!
به ریخت و قیافه‌ام نگاه می‌کنم. مانتو و شالم نیستن. فقط شلوار جینم و تاپ مشکی بندیم مونده. محکم می‌زنم پشت دستم. خدا مرگم بده! الآن یه مردی بیاد من رو با این ریخت و قیافه ببینه، تن مامان تو گور می‌لرزه. اخم می‌کنم. اینجا چقدر آب و هواش خوبه!
نه سرده، نه گرمه. خدا لعنتشون کنه. خب آدم عاقل لااقل جای درست و حسابی پرتم می‌کردی. کجا دست‌شویی کنم؟ غذا کجا بخورم؟ کدوم قبرستونی بخوابم؟ نفسم رو محکم بیرون میدم و روی زمین چهارزانو می‌شینم.
یعنی نسیم کجاست؟ اون سنگ نحس کجا پرتش کرده؟ شانس من بدبخت اون رو پرت کرده تو بغل یه پسر پولدار و خوشگلِ خوش‌قیافه. اونوقت من بدبخت باید اینجا بمونم کلم رو با این درخت‌ها سرگرم کنم.
از سر جام بلند میشم تا یه راه پیدا کنم و از اینجا بیام بیرون. به سمت رو به رو میرم. به یکی از همین درخت‌ها که می‌رسم، آروم شاخه‌ی پایینیش رو می‌کشم کنار که یهو محکم شاخه می‌خوره توی سینه‌ام و جوری هُلم میده که با کمر پرت میشم روی زمین.
خدا لعنتت کنه! بذار برم بیرون! درخته جلوی چشم‌های خودم شاخه‌هاش رو به سمت شاخه‌های درخت کناری می‌چسپونه و اتحادی رو به وجود میاره تا مانع از خروج من بشه. بابا اینجا دیگه کجاست؟!
عصبانی دست‌هام رو مشت‌ می‌کنم و درحالی که کمردرد امونم رو بریده، از سر جام بلند میشم تا یه بار دیگه امتحان کنم. میرم جلو و آروم قدم بر می‌دارم که یکهو با قور قور یه قورباغه سه متر می‌پرم هوا.
بر می‌گردم و پشت سرم رو نگاه می‌کنم. یه قروباغه با فاصله‌ی چند متری من داره قور قور می‌کنه. رنگش کاملا سبزه و خوشگل به نظر می‌رسه. چون از حیوون‌ها نمی‌ترسم و مثل این دخترهای لوسِ ننر نیستم که تا یه گربه می‌بینن انگار شغال دیدن و فرار می‌کنن، به سمت قورباغه میرم.
قور قورش بیشتر میشه و به سمتم میاد. آخی! طفلکی! دوستم داره! بالآخره یکی رو ما کراش زد. نگاهش کن خدا! چه قدر بانمکه. الحق که آدم درستی رو واسه کراش‌زدن انتخاب کردی. دستم رو دراز می‌کنم و میاد توی دستم.
می‌خوام از سر جام بلند شم که قورباغه از دستم می‌افته و از روی کمر پرت می‌شه روی زمین. جیغ کوتاهی می‌کشم و سریع خم میشم تا برش دارم اما انگار یه نوشته روی شکمش می‌بینم. دقیق‌تر می‌شم و می‌بینم که با رنگ مشکی نوشته شده:
- پای سمت چپم رو سه بار بکش.
تعجب می‌کنم. قضیه چیه؟ آروم دستم رو می‌برم و پای سمت چپش رو سه بار می‌کشم. یک! دو! سه! و... یا خودِ خدا! جیغی می‌کشم و دستم رو می‌ذارم جلوی دهنم:
- نسیم! اون قورباغه تو بودی؟!
نسیم با موهای ژولیده‌پولیده که بینش چند تا خار هم رفته، شلوار جینش که نابود شده و تیشرت ساده‌ی سفیدش که زیر مانتوش پوشیده بود، جلوم ظاهر میشه.
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #7
همین‌طور که دستم جلوی دهنمه، میگم:
- وای باورم نمی‌شه! خودتی نسیم؟
با آخ و ناله سرش رو می‌ماله. یهو دست از مالیدن سرش برمی‌داره و بهم چشم‌غره میره:
- نه! باباته. اینقدر گفتی قورباغه، قورباغه، آخر به قورباغه تبدیل شدم.
یهو از شوک در میام و می‌زنم زیر خنده. وای خدا موهاش رو ببین! موهای فر کوتاهش یه جوری توی هم رفته که با شاخ‌های گوزن اشتباهش می‌گیری.
- مرض! نخند سپیده‌ی بی چشم و رو. یه جوری می‌زنمت به خدا بری هوا دیگه برنگردی!
تک‌سرفه‌ای می‌کنم و در حالی که به لب‌های نازکم فشار میارم تا نخندم، میگم:
- ولی نسیم از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهونه، اصلا قورباغه هم که بودی خوشگل بودی!
باز می‌زنم زیر خنده و روی پاهام خم میشم. ای بخندم بهت نسیم جونم! هی بخندم بهت. یکی می‌زنه محکم پشت کمرم و با حرص میگه:
- همه‌اش تقصیر توعه! من پیش اصغر می‌موندم تو هم پیش منصور! چرا من رو کشوندی این جهنم بی‌نام و نشون؟!
می خوام چیزی بگم که یهو بادی شروع به وزیدن می‌کنه. من و نسیم سر جاهامون می‌ایستیم. به چشم‌های درشت و قهوه‌ایش نگاه می‌کنم و میگم:
- باد داره میاد.
با سرش تأیید می‌کنه. یهو باد شروع می‌کنه به تند وزیدن. یا الله! یا امام زمان! این باد لعنتی چه‌جوری یهو اینقدر پرزور شد؟! پرت میشم روی زمین. جیغ می‌زنم:
- نسیم! دارم برات!
چشم‌هام رو می‌بندم و یکی از دست‌هام رو به شاخه‌ی محکم و قهوه‌ای درخت می‌گیرم. باد با تموم وجودش می‌خواد من رو از درخت جدا کنه و بکشتم. صدای جیغ نسیم میاد و یهو پای چپم توسط دست یکی کشیده میشه. داد می‌زنم:
- نسیم به خدا همه‌اش تقصیر توئه! من جام پیش اون منصور خوب بود! نسیم! یه بی‌پدری پام رو داره می‌کشه!
نسیم جیغ می‌زنه:
- من پاهات رو گرفتم!
وای خدا! پت و مت! یعنی با پت و مت فرقی نداریم. باد شدتش بیشتر میشه. یهو دست‌های نسیم شل میشن. نمی‌تونم برگردم نگاهش کنم. داد می‌زنم:
- نسیم من رو سفت بگیر!
- سپیده نمی‌تونم! دیگه نمی‌تونم.
- سعی کن لعنتی! نرو سمیه!
ای خدا تو این وضعیت هم دست بردار نیستم. یهو دست‌های نسیم از روی پاهام شل میشن و توی لحظه‌ی آخر، شلوارم توسط نسیم کشیده میشه. صدای نسیم میاد:
- سپیده من به شلوارت بَندَم.
نفسم بند میاد. یا خود خدا! حس می‌کنم شلوارم داره از پاهام در میاد. زور می‌زنم و خودم رو به زمین می چسپونم.
- نسیم! شلوارم داره از پاهام در میاد! باید خداحافظی کنیم! حلالم کن!! شلوارم رو ول کن نمی‌خوام بدون شلوار بگردم.
نسیم داد می‌زنه:
- خیلی بی‌شعوری سپیده! خیلی!
یهو شلوارم از پام در میاد و حس می‌کنم نسیم دیگه بهم وصل نیست. صدای جیغ بلند نسیم میاد. نمی‌تونم پشتم رو نگاه کنم. چی داره میشه؟ این نسیم کجا رفت یعنی؟
- نسیم! کجایی؟!
هیچ صدایی نمیاد.
- نسیم لعنتی جواب بده! کدوم جهنم‌دره‌ای رفتی؟!
قلبم خیلی تندتر از قبل می‌زنه. خدایا غلط کردم دیگه قول میدم اگه برگشتم به دوران مدرسه، نماز بدون وضو نخونم. خدایا من رو ببخش قول میدم دیگه زنگ نزنم فرار کنم. به خدایی خودت دیگه توی اینستا خودم رو جای پسر جا نمی‌زنم مخ بزنم. فقط، نسیم رو برش گردون. خدایا!
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #8
یهو باد قطع میشه. با تعجب این‌ور و اون‌ور رو نگاه می‌کنم. درخت‌های تنومند دورم رو نگاهی می‌اندازم. یکی درمیون خاکستری و قهوه‌ای رنگن. یاخدا! چی شد الآن؟! نگاهی بنگه دست‌هام می‌اندازم. یه درخت رو محکم گرفتم. با تعجب به درخت خیره میشم. ساقه‌ی بلند و کلفتی داره. اندازه‌ی دو متر قطر تنه‌ش هست. ساقه‌هاش هم اونقدر زیاد هستن که نمی‌شه شمردشون. چند تا شاخه‌هاش از سنگینی زیاد روی زمین افتادن و من یکی‌شون رو گرفتم. آروم شاخه رو ول می‌کنم‌.
سریع از سر جام پا میشم. دور و برم رو نگاه می‌کنم. ابروهام رو در هم می‌کشم و زیر لب میگم:
- نسیم کجایی؟
زمین رو نگاه می‌کنم. چمن‌های کوتاه نقره‌ای رنگ روی زمین جا گرفتن. سرم رو خم می‌کنم و لای درخت‌ها رو نگاه می‌کنم. آروم میگم:
- نسیم؟ هستی؟
صدایی نمیاد. همین‌طور دارم همه جا رو واسه پیدا کردن نسیم نگاه می‌کنم که صدای چکه‌ای از وسط محوطه، به گوشم می‌رسه. مثل چکه‌ی آب. آروم جلو میرم و میگم:
- کسی اونجا هست؟
سرم رو میارم بالا و به آسمون نگاه می‌کنم. صافِ صاف هست و حتی یه تیکه ابر هم توش نیست. پس بارون هم نمیاد! یهو صدای قطره‌ها رو، رو به روی پاهام می‌شنوم. در کسری از ثانیه دود خیلی بنفشی همه جارو می‌گیره. داد می‌زنم:
- یا امام حسین! شهید شیمیایی شدم رفت!
شیمیایی چیه اخه؟! اصلا نمی‌دونم درست گفتم یا نه. با آرنجم جلوی چشمم رو می‌گیرم. همه جا رو دود غلیظ بنفش رنگ گرفته. به سرفه می‌افتم. یاخدا! این چه دود مسخره‌ای هست دیگه؟ با یه چشمم اطراف رو نگاه می‌کنم. دود در حال محو شدن هست. چشم‌هام رو نیمه باز می‌کنم و همین‌طور که سرفه می‌کنم، با دستم دودها رو تکون میدم تا از جلوی چشم‌هام کنار برن.
همین‌طور با چشم‌های نیم‌باز، چیزی رو بین دود می‌بینم. سعی می‌کنم چشمم رو بازتر کنم. انگار بدن یه زن هست. تندتر دستم رو تکون میدم و میگم:
- تو کی هستی؟
صدایی نمیاد. دود داره کامل محو میشه. میتونم لباس بنفشش رو که به بدن لاغر و باریکش چسپیده شده ببینم. با تعجب نگاه می‌کنم. لباس تا پایین پاهاش ادامه داره. دود کم‌کم کامل محو میشه و من میتونم لباس دکولته‌ی تن یه زن با رمگ پوست به شدت سفید، که دست به سینه رو به روم ایستاده، ببینم. آرنجم رو از جلوی صورتم می‌برم کنار و اخم می‌کنم. یه قدم فاصله می‌گیرم. چشم‌هام رو کامل باز می‌کنم. ابروهای هشت شکل و مشکی رنگ و چشم‌های درشت آبی. وای مامانم اینا! موهاش رو ببین چه کرده! همه رو دیوونه کرده.
موهای فرفری کوتاه تا رو شونه‌هاش که بلوند هستن، قیافه‌اش رو از چیزی که هست قشنگ‌تر نشون میده. یهو به حرف در میاد. با همون اخم غلیظش می‌گه:
- تو کی هستی؟!
چپ و راست رو نگاه می‌کنم و تک خنده‌ای می‌زنم:
- اِ... من کی هستم؟ بهتره از تو بپرسم. تو کی هستی؟!
سرش رو به سمت چپ خم می‌کنه و سر تا پام رو نگاهی می‌اندازه. شونه‌ای بالا می‌اندازه و میگه:
- از پاهای بـر×ه×ن×ه‌ت معلومه یه تریپول بزدل و نادون هستی. بگو ببینم! اینجا چی‌کار داری؟!
با کلمه‌ای که میگه، می‌خندم و چشم‌هام رو ریز می‌کنم. به رگه‌های آبی پررنگ چشم‌هاش خیره میشم و میگم:
- جانم؟! تری پولو چی‌چی؟! ایسگا کردی ما رو؟ بابا من خودم آخر خطم. برو کنار بذار باد بیاد.
ابروهاش رو بالا می‌اندازه و میگه:
- باورم نمیشه! پادشاه واکوئل وقتی بفهمه من خنگ‌ترین تریپول رو پیدا کردم، حتما بهم مژدگونی خوبی میده.
لب ور می‌چینم. یاخدا! با یه خر گیر افتادیم. پادشاه مادشاه چیه؟! نکنه از تیمارستان فرار کرده.
- اِ.... میشه لطفا توضیح بدی پادشاه کیه و اصلا این جهنم‌دره کجاست؟!
 
آخرین ویرایش:
  • عجب
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #9
تک‌خنده‌ای می‌کنه و چشم‌هاش رو می‌بنده. با حرص میگه:
- واقعا خنگ‌ترینشون تویی ولی خب...
چشم‌هاش رو باز می‌کنه و شونه‌ای بالا می‌اندازه:
- عیبی نداره. من برات توضیح میدم اینجا کجاست.
دست به سینه می‌ایستم. بذار ببینیم تخیلات یه خل و چل تا چه قدر می‌تونه باحال باشه.
- اینجا سرزمین لایت هست. جایی که لایتنِرها زندگی می‌کنن. پدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگ پادشاه واکوئل، این سرزمین رو ساخته. البته اون شخصی که اینجا رو ساخته، دو تا برادر دیگه داشته. که دو تا سرزمین دیگه رو ساختن. دیگه توی جزئیات نریم. البته یکی از برادرهاش که اعتقاد داشته آدم‌هایی که بدون شلوار بگردن باهوش‌تر میشن، سرزمین تِریپ رو ساخت و تِریپول‌ها توش زندگی می‌کنن. یکیش هم مثل تو!
دهنم باز می‌مونه. وای خدا! چه تخیل باحالی. دست‌هام رو از حالت دست به سینه باز می‌کنم و همینطور با دهن باز براش دست می‌زنم:
- براوو! براوو! بنازمت دختر! عجب تخیلی داری لامصب. اگه تخیلت رو وارد کتاب می‌کردی می‌زدی رو دست هری‌پاتر.
چپ‌چپ نگاهم می‌کنه و لب‌های قلوه‌ایش رو کج و کوله می‌کنه:
- هری‌پاتر دیگه کیه؟ خدای من! خوبه که ورود تریپول‌ها رو به سرزمین لایت ممنوع کردن وگرنه احمق بودن شما به ما هم سرایت می‌کرد.
عصبی می‌شم. دیگه دوست دارم بزنم تو دهنش! بهتره من رو وارد اون بازی مسخره‌ش نکنه. تیکه‌تیکه میگم:
- من... اون... چیزی که... تو میگی... نیستم!
اونم دست میزنه به کمرش و میگه:
- پس تو کی هستی؟ نکنه یه شاوِل هستی؟ که ادای تریپول رو در میاری و می‌خوای از شاوِل تبدیل به تریپول بشی؟! باورم نمیشه!
دیگه زدم به سیم آخر. صدام رو بالا می‌برم و میگم:
- وای خدا! نه نه نه! من یه آدمم. یه آدم لعنتی که از شیراز لعنتی خواسته بره ترکیه. شیراز توی ایرانه! ایران توی آسیای لعنت شده‌‌اس! اون آسیا توی کره‌ی زمین هست! می‌فهمی؟!
اخم می‌کنه و میگه:
- تو از زمین اومدی؟
عصبی می‌خندم. پای راستم رو به زمین می‌کوبم و به‌علف‌های نقره‌ای خیره میشم:
- نه! از مریخ اومدم.
- مریخ که اینجاس. خیالاتی شدی؟ اصلا آدمی توی زمین وجود نداره!
لبخند مسخره‌ای می‌زنم و تندتر پای راستم رو به زمین می‌کوبم:
- آره! تو راست میگی! اینجا مریخه اصلا آدمی هم روی زمین زندگی نمی‌کنه ؛ تو هم خل نیستی. باشه!
به آرومی میگه:
- ولی من خل نیستم. اینجا مریخه و باورم نمی‌شه که یه تریپول درمورد زمین حرف می‌زنه. کِی وقت کردی اینقدر اطلاعات جمع کنی؟
چشم‌هام رو از حرص می‌بندم. دیگه نمی‌تونم! باید فکش رو خورد کنم! دست‌هام رو مشت می‌کنم. صاف می‌ایستم رو به روش و میگم:
- تو دیوونه‌ای! خری! فقط یه نشونه بیار که بگی مال مریخ هستی. اونوقت من خفه میشم!
- باشه...
چشم‌هام رو باز می‌کنم.
یکی از دست‌هاش رو بالا میاره و انگشت‌هاش رو به هم می‌کشه. چشم‌هاش رو می‌بنده. یعنی چی‌کار می‌خواد بکنه؟ یهو از توی دستش یه نوشته‌ی مشکی رنگ معلق توی هوا در میاد.
«اینجا مریخ هست»
یاخدا! چجوری این کار رو کرد؟! چطور ممکنه؟! از کنار هر حروفش دود بنفش رنگی بیرون میاد. لبخندی می‌زنه و میگه:
- حالا فهمیدی من مریخی هستم نادون؟!
هنوز محو تماشای جمله‌ی معلقش می‌شم. یا امام زاده بیژن! این دیگه چیه؟! این دیگه کیه؟ با دهن باز به لبخند پت و پهنش نگاه می‌کنم. جمله در کسری از ثانیه پودر میشه؛ روی زمین ریخته میشه و محو میشه.
به چشم‌هاش نگاه می‌کنم و پلک می‌زنم:
- ت...و تو... چه‌جوری اینکار رو کردی؟
می‌خنده و میگه:
- آسون‌ترین کار واسه‌ی یه لایتنِر، که من هستم، استفاده از قدرتش هست. ما هرکدوممون قدرت خودمون رو داریم.
تندتند پلک می‌زنم. زیر لب می‌گم:
- یعنی من اومدم مریخ؟ اومدم یه دنیای دیگه؟ ولی... آخه چجوری؟
- بله! و تو... واقعا از زمین اومدی؟
همینطور که به چشم‌هاش نگاه می‌کنم، دهنم رو می‌بندم و آروم با سر، حرفش رو تأیید می‌کنم.
شونه‌ای بالا می‌اندازه و میگه:
- یعنی آدم فضایی‌ها واقعا وجود دارن؟
چشم ازش بر میدارم و به موهای بلوندش نگاه می‌کنم. تک خنده‌ای می‌کنم و میگم:
- نه نه نه! این نشد دیگه! من بدم میاد از کلمه‌ی آدم‌فضائی.
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #10
لبخند دندون‌نمایی می‌زنه. دندون‌های سفیدش رو به نمایش می‌ذاره و میگه:
- می‌دونستی همیشه آرزوم بود یه آدم‌فضائی رو از نزدیک ببینم؟
- اه! تمومش کن دیگه! آدم فضائی چیه؟!
جلو میاد و دستش رو روی شونه‌ام می‌ذاره. یکی از ابروهاش رو بالا می‌اندازه و میگه:
- چطوره سرزمین لایت رو بهت نشون بدم؟
نگاهی به انگشت‌های بلند و استخونیش که روی شونه‌ی چپم جا خوش کردن، می‌اندازم. چقدر پوستش سفیده! با صدای آروم میگم:
- اول باید دوستم رو پیدا کنم.
دستش رو از روی شونه‌ام بر می‌داره و با تعجب میگه:
- دوستت؟ یعنی قراره دو تا آدم‌فضائی داشته باشیم؟
چشم‌هام رو توی کاسه‌ی چشمم می‌چرخونم. ای بابا! این هم که دست بردار نیست. پوکرفیس بهش زل می‌زنم و میگم:
- شما آدم‌فضائی به حساب میاین نه ما! بعد هم، دوستم رو گم کردم. نمی‌دونم فکر کنم این درخت‌های مسخره‌ی شما خوردنش!
یهو می‌زنه زیر خنده و دستش رو می‌گیره جلوی دهنش. شونه‌های لاغر و استخونیش از خنده شروع به لرزش می‌کنن. یهو خنده‌اش قطع می‌شه و با چشم‌های یخیش زل می‌زنه به چشم‌هام. لب‌های قرمزش رو حرکت میده و میگه:
- درخت‌های ما آدم‌خوار نیستن. احتمالا بدونم کجاست. باهام بیا.
دستم رو می‌گیره. چقدر دستش سرده! یاد پاهای بـر×ه×ن×ه‌ام می‌افتم. میگم:
- صبر کن صبر‌کن! من با این ریخت و قیافه بیام؟
نگاهی بهم می‌اندازه و میگه:
- تو به عنوان یه تریپول میای به لایت. کسی نباید بفهمه تو آدم‌فضائی هستی.
دوباره می‌خواد دستم رو بکشه و با خودش ببره، که ایندفعه هم میگم:
- صبر کن صبر کن! من رو کجا می‌بری؟
پوفی می‌کنه و با حرص میگه:
- لایت! حالا هم زود راه بی‌افت!
چندش‌وار بهش نگاه می‌کنم و زیر لب میگم:
- تو هم خودت رو کشتی با اون لایت جونت.
سرش رو بر می‌گردونه. نگاهم به دماغ لاغر و قلمیش می‌افته. ابرویی بالا می‌اندازم و میگم:
- دماغت رو چه خوب عمل کردی!
اخمی می‌کنه و میگه:
- چیکار کردم؟
سوتی می‌زنم و میگم:
- بنازم به خلقت خدا! پس از اول همین‌جوری بودی. آره؟
عاقل‌اندر سفیهانه بهم نگاه می‌کنه. تک‌سرفه‌ای می‌کنم و به رو به رو خیره میشم. خیلی خشک میگم:
- تا دوستم نیاد من با تو هیچ‌جا نمیام.
مچ دستم رو که محکم گرفته، تکون میده و میگه:
- اون یکی آدم‌فضائی توی سرزمین ماست! مایکل همین الآن بهم خبر داد. گفت وقتی داشته از لایت نگهبانی می‌داده می‌بینه یه تریپول توی یه محوطه شبیه همین محوطه، گیر افتاده. دوستتم گفته که آدم‌فضائیه. حالا میای بریم یا نه؟
این‌بار چشم‌هام رو آروم می‌بندم و میگم:
- نشد دیگه. دوست من رو پیش یه گله گرگ ول کردی. من از کجا بدونم اون مایکل کیه؟ کس و کاری داره یا نه؟ بعد هم، مگه نگفتی تریپول‌ها با پاهای بدون شلوار می‌گردن؟ تا جایی که یادمه دوست من شلوار داشت. نوچ! کس اشتباهی رو اون مرتیکه مایکل گیر انداخته. دوست من ایشون نیست.
حرفم که تموم میشه، لبخند شیطانی‌ای روی لب‌های گوشتیش نقش می‌بنده و میگه:
- خودت خواستی!
جان؟ قبل از اینکه بفهمم منظورش چیه، زیر پام خالی می‌شه. از ترس جیغی می‌کشم. دور و برم سیاهه. دقیقا مثل وقتی که از هواپیما پرت شدم توی اون جنگل خراب‌شده! مثل یه قوطی نوشابه که پرتش می‌کنن سمت سطل آشغال، دارم پرت می‌شم یه جایی. داد می‌زنم:
- دختره‌ی زشت! با دست‌های خودم می‌کشمت!
یهو با کمر پرت می‌شم روی زمین.
- آخ!
پشتم رو می‌مالم. ای خدا! این بار دومه که با این ناحیه از بدنم پرت می‌شم یه جایی! دفعه‌ی دیگه ناقص‌العضو می‌شم می‌میرم. چشم‌هام رو با عصبانیت باز می‌کنم و با اولین چیزی که مواجه می‌شم، از عصبانیت دود قرمز از دماغم بیرون میاد. دست این دختره‌ی بیشعور جلوی من دراز شده و در حالی که لبخند خیلی زشتی روی لب‌هاش نقش بسته، می‌خواد کمکم کنه از سر جام بلند بشم.
انگشت اشاره‌ام رو می‌گیرم رو به دستش و همین‌طور که به چشم‌های درشت و آبی روشنش نگاه می‌کنم، میگم:
- خوب گوش کن ببینم! یک بار دیگه... فقط یک بار دیگه این‌طوری من رو بیاری جایی، جوری اون موهای فرفری کوتاه زشتت رو می‌کشم که تا فردا جیغ بزنی!
همینطور سر جاش خشکش می‌زنه و تنها واکنشش به حرف‌های من اینه که به انگشت اشاره‌ام نگاه می‌کنه و پلک می‌زنه. انگشتم رو با حرص میارم پایین و دستم رو می‌ذارم روی زمین. با تعجب بر‌می‌گردم تا ببینم دست چپم رو چه چیز نرمی گذاشتم.
با دیدن همون علف‌های کوتاه پنج_شیش سانتی نقره‌ای رنگ، گل از گلم می‌شکافه. لبخند پت و پهنی روی لب‌های نازکم نقش می‌بنده. دستم رو روی علف‌ها می‌‌کشم. علف‌های نوک‌تیزی که مثل ابریشم نرم هستن، دست‌هام رو قلقلک میدن. با خوشحالی میگم:
- چه قدر نرمن! دوست دارم همه‌شون رو بکنم و شب بذارم زیر بالشتم. وای خدا!
شروع می‌کنم به کشیدن یه مشت علف نقره‌ای. با خوش‌حالی می‌کشمشون. ها؟ چرا کنده نمی‌شن؟ لبخندم کم‌کم محو میشه. محکم‌تر می‌کشم. یعنی چی؟! زور من کمه یا اینها خیلی قدرتمندن؟ باز دوباره محکم‌تر می‌کشم.
- اونها قابل کندن نیستن. هیچکی نمی‌تونه اونها رو بکنه.
دوباره عصبانی میشم. بر می‌گردم و به چشم‌های درخشان این دختره، که الآن از هرچیزی مسخره‌تر به نظر میاد، نگاه می‌کنم. اخم غلیظی می‌کنم و میگم:
- یعنی چی؟! مگه میشه یه چمن مسخره کنده نشه؟ من می‌تونم!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
572
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین