. . .

متروکه رمان دختران مریخ | فاطمه شکرانیان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. طنز
نام رمان: دختران مریخ
نویسنده: فاطمه شکرانیان (ویدا)
ژانر: طنز،عاشقانه، تخیلی
ناظر: @ARI_SAN
خلاصه:
دنیای لایت در سکوت خودش حاکم بود و مردم لایتنر به زندگی ادامه می‌دادن تا اینکه دو دختر که از «آقا بالا سر» فراری بودن، پا می‌ذارن توی سرزمین لایت. سرزمینی که توی کره‌ی مریخ بنا شده. حالا این دو دختر می‌تونن برگردن به زمین؟ یا توی سرزمین لایت می‌مونن؟ این دو دختری که از اجبار فراری هستن، دست به فرار کردن کردن از مریخ می‌زنن؟ یا اینکه لقب دختران مریخ رو به نام خودشون می‌کنن؟
.

.

.


مقدمه:
هیس!
گوش کن...
صدای یه دنیای دیگه میاد
صدای آدم‌های دیگه
صدای یه تخیل...
یه دنیای فانتزی!
یه قدرت بنفش...
صدای پای کسی میاد
کسی که عاشقم نبود و رفت...
صدای پای کسی که با عشق ورزیدن سعی نکردم اون رو دوباره عاشق خودم کنم...
چون می‌دونم غذای بی‌مزه با اضافه کردن نمک...
فقط شور میشه!
نه «خوش‌‌طعم»
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #11
بعد هم دوباره انگشت‌های ظریف و کشیده‌ی گندمی رنگم رو دور چمن‌های نقره‌ای رنگ حلقه می‌کنم و با عصبانیت شروع به کشیدنشون می‌کنم. عجب! پس نمی‌خواین کنده بشین نه؟! باشه!
- هی! مگه نمی‌خواستی دوستت رو ببینی؟ پاشو باید بریم.
با اخم بر می‌گردم و به پوست سفید و اون دماغ مسخره‌اش که معلوم نیست چه‌جوری اینقد خوشگل از آب در اومده، نگاه می‌کنم. با حرص چمن‌ها رو ول می‌کنم و از سر جام بلند میشم. می‌ایستم و با عصبانیت در حالی که انگشت اشاره‌ام رو، رو به چمن‌ها نشونه رفتم، میگم:
- آهای! بعدا به حساب شماها می‌رسم!
چشم‌غره‌ای بهشون میرم که صدای اون دختره رو از کنارم می‌شنوم که در عین حال که بهم می‌خنده، میگه:
- شما زمینی‌ها هم دیوونه‌این ها! آخه کی با چمن حرف می‌زنه؟
بهش توجهی نمی‌کنم. بر می‌گردم تا به راهم ادامه بدم که این بار با چیز دیگه‌ای مواجه می‌شم و واقعا مغزم از کار می‌ایسته. با شوق به منظره‌ی رو به روم نگاه می‌کنم و میگم:
- خدای من! باورم نمی‌شه!
به آبشاری که در دور دست‌ها قرار داره نگاه می‌کنم. آبشاری که آب سبز رنگی ازش می‌ریزه و بخار‌های رنگی ازش بلند میشه. باورم نمی‌شه! چه قدر قشنگه! با اینکه خیلی دور قرار داره، به طوری که نمی‌تونم حتی صدای آب رو هم بشنوم، اونقدر بزرگه که از دورترین نقطه هم میشه دیدش.
باورم نمیشه! بر می‌گردم و به دختره نگاه می‌کنم. دست به سینه با غرور بهم نگاه می‌کنه. به چشم‌ها و مژه‌های پرپشتش نگاه می‌کنم و میگم:
- این فوق‌العاده‌اس! چه‌جوری همچین آبشار قشنگی رو ساختین؟! معرکه‌اس! باورم نمیشه!
پلکی می‌زنه و بادی به غب‌غب می‌اندازه. با غرور موهای فر و کوتاه بلوندش رو تکونی میده و میگه:
- ماییم دیگه! این آبشار اسمش آبشار «اُلیوین» هست. به خاطر رنگ سبز زیتونیش، این اسم بهش نسبت داده شده. از قدیم گفته شده که وقتی شخصِ «لایت»، کسی که سرزمین لایت رو ساخته، می‌خواسته سنگ‌ها رو بکوبه تا خونه‌ها رو گسترش بده، این آبشار به وجود میاد. آبشار اُلیوین سمبل سرزمین لایت هست.
چند بار پلک می‌زنم و دوباره به آبشار نگاه می‌کنم. چقدر می‌تونه این آبشار قشنگ باشه! ارتقاعش اونقدر زیاده که سرت رو برای دیدن ابتدای این آبشار، باید تا ناکجا آباد بیاری بالا.
- نمی‌خوای جاهای دیگه‌ی این سرزمین رو هم ببینی؟
با این حرفش تازه خونه‌های رنگارنگ این سرزمین به چشمم می‌خوره. تموم خونه‌ها به یک اندازه هستن و همه‌شون خونه‌های بزرگ به شکل دایره‌ای هستن. دقیقا میشه گفت شکلشون شبیه هندونه‌ی غولپیکر هست. در یک نگاه می‌شه فهمید که همه‌شون هم‌اندازه هستن و درِ خونه‌هاشون هم به شکل نیم‌دایره‌های رنگی هست. جالبیش اینجاست که هر خونه یه رنگی داره و حتی دو خونه‌ رو نمی‌تونی پیدا کنی که دقیقا هم‌رنگ هم باشن. البته فقط به خاطر اینکه من و این، روی یه تپه‌ی خیلی مرتفع و وسیعی وایسادیم، می‌تونم کل خونه‌ها رو ببینم وگرنه اگه روی سطح پَست بودیم، محال ممکن بود که بتونم همه‌ی خونه‌ها رو ببینم. به رنگ‌هاشون نگاه می‌کنم.
سبز، آبی، قرمز، نارنجی، زرد و... دنبال رنگ مشکی می‌گردم ولی هرچی نگاه می‌کنم هیچ خونه‌ای رو به رنگ مشکی پیدا نمی‌کنم. به دختر که اون هم با لبخند به سرزمینش نگاه می‌کنه، خیره میشم. بهش میگم:
- چرا همه‌ی خونه‌هاتون شبیه همه؟
برمی‌گرده سمتم. با اینکه قدم بلنده و صد و هفتاد و دو سانت قد دارم، چند سانتی از من بلندتره. سرش رو به عادت همیشگیش کج می‌کنه و دست به سینه، میگه:
- چون توی سرزمین ما تبعیض معنا نداره.
تعجب می‌کنم. سرم رو به معنی «متوجه شدم» تکون میدم و سؤال بعدیم رو می‌پرسم:
- پس پادشاهتون چی؟ اون هم خونه‌اش مثل شماست؟
سرش رو تکون میده و میگه:
- حتی پادشاهمون هم خونه‌اش مثل ما ساخته شده. خونه‌ی اون سفیده. به معنای صلح و خوبی. پادشاهمون واقعا آدم خیلی خوبیه و همه‌ی ما لایتنرها دوستش دارم.
با لبخند به سرزمینشون نگاه می‌کنم. چقدر قشنگ! سرزمینی که توش تبعیض وجود نداره! کاش میشد زودتر مریخ رو پیدا کنم. سرزمین صلح و عدالت! ولی خب نمی‌تونم اینجا زندگی کنم. من متعلق به زمینم. اینها همه‌شون موقتن. تمام لذت‌هایی که از این سرزمین نصیبم میشه، موقت هستن.
- زمین چطور؟ اونجا هم تبعیض نیست؟
همینطور که به یه خونه‌ی صورتی رنگ نگاه می‌کنم، لبخند تلخی می‌زنم. نفسم رو بیرون میدم و میگم:
- توی زمین نمی‌تونی حتی یه نقطه رو پیدا کنی که توش تبعیض وجود نداشته باشه. توی جای‌جای اون کره‌، می‌تونی به وضوح تبعیض رو ببینی. فقر همه جا موج می‌زنه. آدم‌های پولدار حرف اول رو می‌زنن و خب.... کمتر کسی پیدا میشه که به فقیرها کمک کنه. حتی... اونقدر دزدی و جرم زیاده که آدم‌های زمین از هواش آلوده ترن.
- چرا اینجوریه؟ خب... چرا سعی نمی‌کنین درستش کنین؟
بر‌می‌گردم و به چشم‌های غمگینش نگاه می‌کنم. با خنده‌ی تلخی میگم:
- چه‌جوری درستش کنیم وقتی اصلا نمی‌شه فهمید کی آدم خوبه هست کی آدم بده؟
سرش رو پایین می‌اندازه. بعد چند لحظه سرش رو میاره بالا و با لبخند میگه:
- ولی الآن تو سرزمین لایت هستی و خبری از اون بدی‌ها نیست! بابا خوشحال باش!
می‌خندم و سرم رو می‌اندازم پایین. دستی روی شونه‌ام می‌ذاره و میگه:
- بریم پیش دوستت؟
سرم رو تکون میدم. دستش رو میاره پایین تا دوباره مچم رو بگیره. سریع دستم رو می‌کشم بیرون و دست به سینه می‌ایستم. به رو به رو زل می‌زنم و میگم:
- به هیچ وجه نمی‌ذارم دوباره از اون طریق من رو به هر جایی خواستی ببری!
صداش رو از کنار گوشم می‌شنوم که میگه:
- نه دیگه قرار نیست با اون روش بریم خانوم ترسو! دیگه باید پیاده بریم.
نفسم رو بیرون میدم و دستم رو روی سینه‌م قرار میدم:
- خدا رو شکر!
راه می‌افتیم تا بریم. با قدم اول که بر می‌داریم، صدای کسی از پشت سر، به گوشم می‌خوره:
- تا وقتی من هستم، چرا پیاده برین؟!
با صدای یه پسر، بر می‌گردم و پشت سرم رو نگاه می‌کنم. اولین چیزی که چشمم بهش می‌افته، یه اسب تک شاخ بنفش رنگه. یه اسب تقریبا بزرگ که رنگ بنفش کمرنگ داره و شاخ صورتی رنگ قشنگی روی سرش داره. چشم‌های مشکی تیله‌ای داره. با تعجب نزدیک‌تر میرم و دم بلند آبی-صورتی رنگش رو نگاهی می‌کنم. با حیرت میگم:
- باور نکردنیه! فکر می‌کردم تک‌شاخ‌ها فقط توی داستان‌ها هستن!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #12
با صدای پسره، چشمم به سمت چشم‌های آبی و موهای مواج بلوندش میره. به آرومی میگه:
- نه بابا؟! داستان‌ها؟ تک‌شاخ یکی از واقعی‌ترین چیزهای روی مریخه!
خدای من! چقدر خوبه که تک‌شاخ‌ها وجود دارن! به صورت پسره نگاه می‌کنم. چقدر این دختر و این پسر به هم شباهت دارن! موهای بلوند و فر، بینی باریک و لب‌های تقریبا قلوه‌ای و در آخر هم چشم‌های درشت و آبی رنگی که زیر ابروهای قهوه‌ای هشتی شکلش قرار دارن، دقیقا این شباهت رو می‌رسونه و این حدس رو به بیننده منتقل می‌کنه که این دو نفر خواهر و برادرن.
چند بار پلک می‌زنم. انگشتم رو، رو به پسره که با یه ابرویی که بالا داده بهم نگاه می‌کنه، می‌گیرم. با تعجب میگم:
- چه‌جوری تو اینقدر...
انگشتم رو بر می‌گردونم و رو به دختره که با لبخند شیطنت‌آمیزی و با همون فرم صورت پسره به من نگاه می‌کنه، می‌گیرم و حرفم رو ادامه میدم:
- شبیه اینی؟!
بر می‌گردم و به پسره نگاه می‌کنم. با دست‌ لاغر و سفید رنگش، انگشتم رو پایین میاره و مثل عادت دختره، سرش رو کج می‌کنه:
- چون ما دو تا خواهر و برادریم.
با این حرفش، دست‌هام رو محکم می‌کوبم به هم و تندتند میگم:
- می‌دونستم! به خدا می‌دونستم! محال ممکن بود اینقدر شباهت، به خواهر و برادر بودن ختم نشه. نه پس! می‌خواستی زن و شوهر باشن؟ هه! معلومه خواهر و برادرین اصلا جای پرسش نداشت! نمی‌دونم چرا پرسیدم اصلا! اه! خدایا می‌بینی چه قدر باهوشم؟ اصلا تو من رو از زمین اوردی مریخ از بس می‌دیدی من اونجا دارم تلف میشم. به مولا که می‌دونستم!
بعد هم دست‌هام رو مشت می‌کنم و لب پایینم رو داخل دهنم می‌برم. دو تاشون عاقل‌اندر سفیهانه بهم نگاه می‌کنن. پسره به حرف در میاد و در حالی که دستی به موهای بلند سر تک‌شاخ می‌کشه، میگه:
- باشه، باشه! آروم باش. بذار ببینم...
نگاهی به پاهام می‌اندازه. سریع دستم رو سپر پاهام می‌کنم و میگم:
- آهای! چشم‌هات رو درویش کن بی‌حیا! خجالت نمی‌کشی اینطوری به پاهای یه دختر نگاه می‌کنی؟
سرش رو بالا میاره و حرف‌هاش رو ادامه میده:
- پاهایی که بـر×ه×ن×ه هستن، با یه لباس. اینطور که معلومه... تو باید یه تریپول باشی.
اخم می‌کنم. ابروهای نازک مشکی رنگم رو توی هم می‌کشم و همینطور که دستم رو از روی پاهام بر نمی‌دارم، در حالت خم شده، میگم:
- نه‌خیر! من تریپول نیستم! من یه آدم عادی هستم که از زمین اومدم. شلوارم هم به خاطر باد وحشتناک و مسخره‌ی سرزمین شما، به فنا رفت. شیر فهم شد؟!
یکی از تای ابروهاش رو بالا می‌اندازه و می‌خواد چیزی بگه که، دختره ضربه‌ای به شونه‌ی راست پسره می‌زنه که باعث میشه پسره کمی به سمت چپ پرت بشه. با شوخ‌طبعی میگه:
- مایکل اذیتش نکن! این دوست منه. همونی که گفتم آدم‌فضائیه. دوست همون دختره که پیداش کردیه.
تازه نگاهم به سمت لباس آستین‌بلند و بنفش کم‌رنگش می‌افته یه زنجیر باریک هم توی گردنش داره. چرا این دو تا حتی از نظر رنگ لباس هم به هم شبیه هستن؟ شلوارش رو هم نگاه می‌کنم. یه شلوار چسپون و سفید رنگ که پاهای لاغر و کشیده‌اش رو به خوبی نشون میده.
- پس این همون آدم فضائیه هست که دوستش توی خونه منتظرشه‌. منتظر چی هستین؟ سوار شو اِمیلی. تو هم...
چشم‌هاش رو ریز می‌کنه و به چشم‌های مشکی رنگم نگاه می‌کنه. بیشتر زل می‌زنه که باعث میشه معذب بشم. انگار متوجه خجالتم می‌شه که تک سرفه‌ای می‌کنه. چشم ازم می‌گیره و میگه:
- چی باید صدات کنیم؟
صاف می‌ایستم و نگاهم رو می‌دزدم. به چشم‌های اسب نگاه می‌کنم. آروم میگم:
- سپیده هستم. اگه سختتونه «سِپید» صدام کنین.
وای مامانم اینها! چقدرم آسونش کردم! یه «ه» از آخرش برداشتم.
به صورتش نگاه می‌کنم. لبخندی می‌زنه و میگه:
- به لایت خوش‌اومدی سپید. من مایکل و...
به دختره اشاره می‌کنه. دختره دستی تکون میده و لبخند می‌زنه.
- خواهرم اِمیلی.
سری تکون میدم و لبخندی می‌زنم. مثل همیشه خجالت می‌کشم. نمی‌‌دونم چرا همیشه موقع معرفی کردن خودم به دیگران خجالت می‌کشم. یا حتی موقع آشنا شدن با افراد جدید هم خجالت‌زده میشم. با سرش به پشت تک‌شاخ اشاره می‌کنه و میگه:
- سوار میشی یا می‌خوای تا آخر عمر همین‌طوری اینجا وایسی؟
به خودم میام. پشت تک‌شاخ جا برای دو نفر دیگه هست. به آرومی به سمت تک‌شاخ میرم. تک‌شاخ انگار می‌فهمه می‌خوایم سوارش بشیم چون بدنش رو پایین میاره و تقریبا روی زمین می‌شینه. لبخندی می‌زنم. دستی روی بدنش می‌کشم. چه‌قدر نرمه! دقیقا مثل چمن‌ها!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
572
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین