. . .

متروکه رمان جنون بی نهایت | Hana81

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: جنون بی نهایت
نویسنده: hana81
ژانر: عاشقانه-طنز
ناظر: @tish☆tar
خلاصه:
دو نفر از دو طبار متفاوت با علایق متفاوت، یکی از جنس سنگ و یکی از جنس شیطنت. لیلی و مجنونِ ما حکم پنبه و آتیش برای هم هستند. دختری که باید پسر سنگ دل را عاشق کند و پسری را که با خود عهد بسته راه این جنس ظریف و بی‌آسیب نشود؛ اما...
مقدمه:
امتحان کردم ببینم سنگ می‌فهمد تو را،
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد؛ گریه کرد.
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم،
چون سخت بود، در دلِ سنگش اثر نکرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #2
روی جدول‌های کنار خیابون راه می‌رفتم. حساب همه چیز از دستم در رفته بود، دیگه حتی حوصله خودم رو هم نداشتم، همش بهونه می‌گرفتم. از وقتی اون اتفاق افتاد، دیگه حوصله هیچی رو نداشتم، نمی‌دونم شاید من خیلی بزرگش می‌کنم و اون‌قدرا مهم نیست، شاید مامان راست میگه، شاید واقعاً تو کار خدا نمیشه دخالت کرد و صلاح این بوده؛ اما من باز قُد شده بودم و می‌خواستم ثابت کنم مقصر صد در صد منم با این‌که عقلم بارها بهم می‌گفت که توی این بازی هرکی یه نتیجه‌ای میاره باید راضی باشی به رضای خدا؛ اما من قرار نبود بفهمم، شاید هم در مقابل فهمیدن مقاومت می کردم. با صدای زنگ گوشیم از فکر و خیال بیرون اومدم، یه نگاهی به صفحه گوشیم کردم. دیدم آرتان هست؛ تلفن رو وصل کردم و نذاشت حرفی بزنم، عین بلبل شروع کرد به اراجیف گفتن. چهارسال ازم بزرگ‌تر بود؛ همیشه باهمه جدی بود؛ اما رفتارش با من و خانواده یه جور دیگه بود مخصوصاً با من که همیشه می‌گفت و می‌خندید و حرصم می‌داد.
- الو سلام آبجی خانوم. احوالتون؟ منم خوبم، هیچی والا بیکار، بی‌عار، علاف، تو شرکت نشستم، پامم روی میز انداختم و بیکارم و... .
کلافه پوفی کشیدم، ولش می‌کردم همین جوری اراجیف بهم ردیف می‌کرد و تحویلم می‌داد.
- عشقم! بنال تا تلفن رو از پهنا نکردم تو حلقومت.
حس می‌کردم خیلی داره سعی می‌کنه جلوی خندش رو بگیره و بیشتر از این حرص من‌ رو در نیاره؛ ولی نمی‌تونست.
- عه! خب می‌دونی، چیز.
دیگه داشت کلافم می‌کرد، پوفی کشیدم و گفتم:
- آرتان، عشق آبجی! میشه زودتر بگی؟! به خدا حوصله ندارم.
فکر کنم فهمید واقعاً خوب نیستم که دست از شوخی برداشت و جدی گفت:
- بیا شرکت کارت دارم یا اصلاً کجایی بگو خودم بیام جلوت.
کم پیش میومد آرتان باهام جدی باشه؛ ولی وقتی جدی میشد می‌دونستم نباید روی حرفش حرف بیارم. دوست داشتم هنوز راه برم. حداقل تا شرکتش به خاطر همین گفتم:
- الهی، آبجی دورت بگرده نمی‌خواد بیای، من تا نیم ساعت، نهایت چهل دقیقه دیگه شرکت می‌رسم.
زیر زبون خدانکنه‌ای گفت و بعد بلند گفت:
- لازم نکرده پیاده بیای با اسنپ بیا، خب؟!
دیگه نمی‌تونستم بیشتر از این روی حرفش حرف بزنم به خاطر همین باشه‌ای گفتم و تلفن رو قطع کردم، ناخودآگاه لبخندی مهمون لب‌هام شد.
----------------------------
@Nili _ N
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #4
وقتی رسیدم شرکت سوار آسانسور شدم و طبقه پنج رو زدم، وقتی از آسانسور پیاده شدم در واحد رو زدم و رفتم تو به منشی که یه خانم جوون بود، تا تونسته بود به خودش مالیده بود، نگاه کردم. حالم داشت بهم می‌خورد من نمی‌دونم آرتان همچین آدم‌هایی رو چرا استخدام می‌کنه البته که فکر کنم حال می‌کنه هر دفعه این‌ها رو با یه رنگی می‌بینه تو دلم خنده مستانه‌ای کردم و رو کردم بهش و با اقتدار گفتم:
_ مهندس آریامنش هستن؟
زیر چشمی نگاهی بهم کرد و با نیش و کنایه گفت:
_ سرکار خانم وقت قبلی داشتید؟
چشمام گرد شده بود یعنی واقعاً نفهمیده من خواهر آرتان هستم؟! با حرص که توی صدام مشهود بود گفتم:
_ خانم صفایی!
یه ایش گفت و بعد رو کرد به من گفت:
عهه شمایین؟! خب بزارید ببینم می‌تونن شما رو ملاقات کنن یا نه؟!
دیگه حسابی کفرم در اومده بود هردفعه که میومدم این‌جا همین بساط به راه بود با کف دستم محکم کوبیدم روی میزش که هرچی بود و نبود از روی میزش ریخت پایین و گفتم:
_ تو مثل این‌که حرف آدم حالیت نمیشه گفتم مهندس آریامنش تو اتاقشون هستن یا نه؟! یه آره یا نه می‌خوای بگی!
حسابی ترسیده بود و با من من گفت:
_ بع... بعل... بعله
یه جون کندی تو دلم بهش گفتم و راهم رو سمت اتاق آرتان کج کردم وقتی داشتم می‌رفتم شنیدم که گفت:
_ دختره وحشی آرتان جونم به این خوبی این به این وحشی
برگشتم سمتش و همچین دادی زدم که همه اومدن بیرون.
_ دخترهء ع×و×ض×ی هیچ وقت یادت‌نره تو این‌جا فقط یه منشی ساده هستی نه بیشتر نه کمتر در حد برادر منم نیستی پس بهم چی میگی وحشی هم خودتی به جای تلفن صحبت کردن با این و اون و سوهان کشیدن ناخن ببین کی میاد و کی میره که این همه وقت مردم رو هدر ندی.
دختره دیگه صداش در نیومد وقتی به پشت برگشتم دیدم دخترای شرکت از چشاشون ستاره هست که میاد پایین انگار به خر تیتاپ داده باشن پسرا هم که یکیش آرتان بود به چیز خوری افتاده بودن فک کن کار نکرده به غلط خوری افتادن خندم گرفته بود شدید رو کردم بهشون و گفتم:
_ چگونه مگه کار ندارین شماها؟!
بنده‌های خدا از ترسشون همه برگشتن برن تو اتاقشون که بنگ! هرکی به یه چیزی برخورد کرد یکی به دیوار یکی به در یکی به ستون خلاصه که سوژه خنده بود دیگه نتونستم خودن رو کنترل کنم و زدم زیر خنده آرسام که تا اون لحظه صداش در نیومده بود یهو گفت:
...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #5
_ ای تف تو ذات کثیفت که وقتی سگ میشی همه باید دنبال سوراخ بگردن و الفرار
چشام نزدیک بود از کاسه بزنه بیرون از چیزهایی که گفته بود آرسام داداش وسطیم بود دو سال ازمن بزرگ‌تر بود و من ته طقاری خانواده آریا منش بودم آرسام بینهایت شیطون بود و آرتان فقط با خانواده می‌گفت و می.خندید و شیطون بود وگرنه که هزار پله جدی‌تر از من بود همیشه با من مهربون بود و به آرسام می گفت کمی بزرگ شو آخه به نظرش آرسام خیلی بچگونه رفتار می‌کنه خنده‌ای روی لبم اومد و روبه آرسام با خندهء مزحکی گفتم:
_ مهندس شما کار ندارید؟
فهمید که باید فرار کنه پس با لبخندی گفت:
_ چرا حالا که فکر می‌کنم خیلی کار دارم.
با صدای تلفنم نگاهم و به موبایلم انداختم با دیدن اسم پدرم لبخندی زدم و جواب دادم
_ جان بابایی
_ جانت سلامت کجایی؟!
یه نگاهی به دوتا داداشام کردم و با لبخند گفتم:
_ پیش جناب‌ها ناتاشا و ماساژا هستم.
با این حرفم چشمای آرسام و گرد و چشمای آرتان قرمز شده بود خندم گرفته بود شدید همیشه وقتی می‌خواستم حرصشون رو درارم همین جوری صداشون می‌کردم صدای خنده بابام از پشت تلفن به گوشم رسید و گفت:
_ باز چه آتیشی سوزوندی که این جوری داری حرصشون میدی؟!
قیافم رو مظلوم کردم و گفتم:
----------
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #6
_ بابا من چی‌کار این دوتا قولتشن دارم آخه اونا همش من رو اذیت می کنن.
بابا که در جریانات مظلوم نمایی من بود گفت:
_ باشه دختر بابا برو مزاحمت نباشم
از بابا خداحافظی کردم و وارد اتاق آرتان شدم می‌خواستم ببینم چی‌کارم داره قبل از وارد شدن به اتاق آرتان رو کردم به سمت خانم صفایی و گفتم:
_ خوب من رو ببین سری بعدی اومدم علافم نکنی افتاد؟!
با چشمای ترسیده نگام کرد و گفت:
_ بعله خانم مهندس
وقتی گفت خانم مهندس دوباره غم نشست تو دلم و رنگ چشام از آبی آسمونی به آبی تیره تغییر کرد همیشه دوستام بهم می‌گفتن وقتی ناراحتم رنگ چشام تیره‌تر میشه و وقتی خوشحالم برق می‌زنه سری تکون دادم و رفتم تو اتاق آرتان و منتظرش نشستم باید گرد و خاکی که من به راه انداخته بودم و جمع می‌کرد و احتمالاً با آرسام حرف میزد صدای تق تق در اومد و پشت بندش قد رشید آرتان و صدای دلقک وار آرسام رو دیدم و شنیدم آرتان اومد سمت میز و صندلیش نشست و آرسام جلوی من و رو بهم گفت:
_ خب آبجی خانم از این طرفا شرکت برج زهرمار رو منور کردید می گفتید گاوی چیزی قربونی کنیم
خندم گرفته بود و گفتم:
_ آرتان کارم داشت بهم گفت بیام و گرنه جفتتون می‌دونید از بعد از اومدن نتیجه کنکور که دانشگاه دولتی اون رشته‌ای که می‌خواستم قبول نشدم دل دماغ این‌جا اومدنم ندارم.
حس می‌کردم آرسام شیطون هم دلش گرفت که دیگه هیچی نگفت آرتان نگام کرد و گفت:
_ آروشا آبجی جانم چرا خودت و اذیت می‌کنی مامان میگه از صبح که پا میشی نه غذا می‌خوری نه هیچی فقط نگاه کتابای کنکورت می‌کنی حتی دیگه نه این‌جا میای نه شرکت بابا میری حتی مثل این‌که چند بارم هستی بهت زنگ زده که برید بیرون نرفتی بسه عشقم دو ماه عذا گرفتی هیچ کسم هیچی نگفت دنیا که به آخر نرسیده بخون من و این نخاله هم کمکت می‌کنیم مطمئنم سال دیگه بهترین نتیجه رو میاری
آرتان راست می‌گفت بس بود هرچی عذا گرفته بودم خب که چی حالا یه سال دیرتر تموم میشم هم کار دارم هم پسر که نیستم بخوام سربازی برم که نگران باشم لبخندی به صورت غرق در نگرانی آرتان و آرسام انداختم بلند شدم گوشه مانتوم رو گرفتم و سرم و کج کردم و گفتم:
_ ای به چشم آق داداش
جفتشون لبخندی به روم پاشیدن و آرسام مثل نخود اش پرید وسط و گفت:
_ به مناسبت آدم شدن آروشا نهار مهمون آرتان.
من و آرتان چشامون گرد شده بود همزمان باهم من بالشتک مبل و آرتان دستمال کاغذی رو به سمت آرسام پرت کردیم دمش و گذاشت رو کولش و الفرار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #7
ارآرتانتان دو ماه بود با هستی نامزدی کرده بود هستی دوستم بود یادمه کلاس کنکور که می‌رفتیم یه سری که به آرتان گفتم بیاد دنبالم با هستی رفتیم سوار ماشین شدیم و همون‌جا جرقه عشق بینشون ایجاد شد واسه جفتشون خوشحالم و واسه رفتن آرتان ناراحت دلم می‌گیره وقتی می‌فهمم چند مدت دیگه توی خونه صداش عطرش نمی‌پیچه فکر کنم دوباره رنگ چشام تغییر کرده بود که آرتان اومد جلوم زانو زد و گفت:
_ عمر آرتان چش شد یه دفعه؟
نمی‌دونم چرا بغضم ترکید و رفتم تو بغلش و هق هق گریه کردم آرتان پشت و نوازش می‌داد و گفت:
_ با آرتان حرف نمی‌زنی؟! نمیگه عشق من چش شده؟!
آرتان داشت من و آروم می کرد که در مثل تویله باز شد این قطعاً یا هستی بود یا آرسام که باصدای جیغ نخراشیده آرسام فهمیدم کیه
_ زلیل مرده حالا سر من هووی آوردی؟! اونم کی این زر زرو؟! خاک تک سرت شش ماهه من و آیین بچه رو ول کردی که بیای با یکی دیگه لاو بترکونی؟!
من یادم رفت داشتم گریه می‌کردم مثل هه دو چشم داشتم نگاه آرسام می کردم گوش به اراجیفش می‌دادم آرتان همچین دادی زد که منم سنگ کپ کردم
_ مهندس این‌جا محل کار هست نه سیرک این‌جام تویله نیست که سرتون و می‌ندارین زیر و میاین داخل من نمی‌دونم خانم صفایی این‌جا چه غلطی می‌کنن بفرمایید بیرون تا بعد به حسابتون برسم
کرک و پرم ریخت یا ابلفضل این چه مرگش شد یه دفعه کیف و گوشیم و برداشتم می‌خواستم برم بیرون که یه ذره اندازه پای مورچه تن صداش اومد پایین و گفت:
_ تو کجا؟!
منم به طور نا خواسته( من این جوری گفتم شما هم باور کنید) دستم و بردم بالا گفتم:
_ به نام خدا برم به دوستم که نامزد مهندسی که شما باشید هستن بزنم بریم باهم یه چی بریزیم توی این خندق بلا شماها که به فکر من نیستید که.
آرسام انگار با این حرف من به خودش اومد و گفت:
ای گل گفتی خانم مهندس خدا خیرت بده بیا باهم بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #8
داشتم می‌رفتم بیرون که با صدای آرتان سرجام وایسادم
_ آروشا هیج جایی نمی‌یاد شما هم برو سر کارت مهندس
حسابی باد من و آرسام خوابید می‌دونستم باید بگم چرا گریه کرد و ازم علت می‌خواست تا جوابم نمی‌دادم ول کن نبود پس روبه آرسام کردم و گفتم:
_ داداشم تو برو به هستی زنگ بزن تا بیاد شرکت منم با آرتان حرفم که تموم شد با هم میایم تا بریم باشه؟!
همیشه سعی می‌کردم واسه داداشام بهترین خواهر باشم توی هر شرایطی حتی بعضی وقتا یادمون می‌رفت من بچه کوچیکه هستم و اونا بزرگن؛ ولی در مقابلم حرفم و نگفته از تو چشام می‌خونن نیاز نیست حرفی بزنم و همیشه تکیه‌گاه‌های خوبی بودن و هستن واسم آرسام سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون و آرتان با خارج شدن آرسام گفت:
_ بی‌چون و چرا بی اما و اگر راست و حسینی بگو چرا گریه کردی؟!
منم گفتم بهش که دلم تنگ میشه واسش که دلم می‌گیره وقتی می‌فهمم و یادم میاد که تا چند ماه دیگه بیشتر پیشم نیست و گفتم و اونم ناراحت شد اونم دلش گرفت گفتم و تو بغلش اشک ریختم و وقتی خالی شدیم رو بهش گفتم:
_ داداش
لبخندی به روم پاشید و گفت:
_ جان دلم؟!
یه دستی به شکمم کشیدم و خنده‌ء بلندی کرد که همزمان باهاش هستی و آرسام هم اومدن داخل دیگه بیشتر از این نمیشد جلوء شکم کم بیاریم خداروشکر بار شکر می کردم برای داشتن همچین برادرهای مهربونی تو حال خودم که دست یکی همچین خورد پشت کمرم که حس کردم چام از کاسه زد بیرون برگشتم که ببینم کیه که همچین وحشی بازی درآورده که با نیش باز هستی روبه رو شدم یعنی اگه الان شرکت نبودیم خرخرش رو خورده بودم یه نگاه عصبانی بهش کردم که آرسام به طرفداری از من گفت:
_ هستی زنداداش این جوری نزن پشت خواهرم بعدم با دستش ماساژش داد و لبخندی بهم زد که دیدم صدای عق هستی بلند شد روبه آرتان گفتم:
داداش بیا زودتر بریم بیرون که این زنت این‌جا رو با دستشویی اشتباه گرفته الان رومون شکوفه رنگی می‌زنه بعد احمد آقا بنده خدا باید گنادی کاری زنت رو جمع کنه
همه منهای هستی خندیدیم و از اتاق رفتیم بیرون.
-------------
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #9
دو سال بعد
با صدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم و یه نگاه به ماکتم انداختم و لبخندی به روش پاشیدم هیچ وقت یادم نمی ره برای خوندن این رشته و قبولی توی این دانشگاه چه قدر زحمت کشیدم با صدای اس مس گوشیم از فکر و خیال بیرون اومدم دیدم از طرف ارتان پیام اومده:
- داداش هر وقت کلاست تموم شد زنگ بزن.
یه لبخندی زدم و شمارش رو گرفتم که بوق اول به دوم نرسیده صدای گرمش تو گوشم پیچید:
- سلام همه کسم
همیشه با محبت با هام حرف می زد لبخندی زدم و گفتم:
- سلام عزیزم جونم کاریم داشتی؟!
صداش و صاف کرد و گفت:
- اره خوب شد یادم انداختی ببین آروشا مهندس زنگ زد می گه پلانی که کشیدی یه سری جاهاش رو دوست نداره باید عوض کنی گفتم بهت خبر بدم که اگه حوصلت شد بعد دانشگاه بیای شرکت اگر نه که میارم خونه مامان بهت می دم.
یعنی اون لحظه دلم می خواستم کله این مهندس رو بکنم چند ماهی بود که تو شرکت داداشام کار می کردم و این دومین پروژه ای بود که شروع کرده بودم و این جناب مهندس مو رو سرم نزاشت آنقدر که گفت این جاش کجه اونجاش راسته دیدم ارتان از پشت تلفن داره خودش و می کشه
- جانم داداش
خنده ای کرد و گفت:
- خب خداروشکر برن زنگ بزنم بگم خرما ها رو نخرن‌.
دندون قروچه ای کردم و گفتم:
- داداشم خفه خبرم بعد دانشگاه میام کار مهندستون رو ردیف می کنم ولی بهش بگو این آخرین باره نمی پسنده بده به یکی دیگه من دیگه انجام نمی دم بعدم به اون هستی شترم بگو شام زیاد درسته کنه میام خونش رو منور می کنم.
از ارتان خداحافظی کردم و رفتم به سمت سلف دانشگاه یکسال و نیم پیش بود که هستی و ارتان عروسی کردن چه قدر شب عروسیش گریه کردم یادمه تا مدت ها تو اتاق ارتان می خوابیدم و تقریبا با رفتن ارتان افسرده شده بودم آخه خیلی به ارتان وابسته بودم همیشه آرسام به رابطمون حسودی می کرد تا کلی وقت نه اونا میومدن خونمون نه من حق داشتم برن خونشون تا عادت کنم
سالگرد ازدواجشون بود که هستی خبر بارداریش رو داد چه قدر اون روز خوشحال بود الانم شش ماهه بارداره و یه دوقلو ناز داره الهی عمه قربونشون بشه ناهارم و که خوردم گردنم و ماساژ دادم و رفتم سراغ ادامه کلاس آخه درس ۵ واحدی بود و سخت لامصب شیره و پیره آدم رو می کشیدن
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #10
از دانشگاه اومدم بیرون و سوار اسنپ شدم و به سمت شرکت حرکت کردم خداروشکر منشی قبلی بد به آرسام داشت پیله می کرد منم که اعصاب اون دختر رو نداشتم به ارتان گفتم اونم از خجالتش در اومد حالا یکی از دوستای دانشگاهم شده منشی دلم براش می سوزه آخه مثل چی از ارتان و آرسام می ترسه منم بهش می خندم از اسنپ پیدا شدم و رفتم داخل شرکت رفتم سمت میز ساحل و گفتم
- سلام زیبا رو
ساحل نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
- سلام خسته نباشی
بوسی براش فرستادم و ازش سراغ ارتان و گرفتم که گفت تو اتاق هست طبق عادت همیشگیم منتظر ادامه حرفش نشدم و سرم رو انداخت زیر و در رو با شتاب باز کردم بلند گفتم:
- سلام عشقم حال و احوالت خوبم تو چه خبرا وای ناتاشا این استاد آخری خیلی خره، الاغ نمی فهمه من غیر از اون یه کلاس...
با برگشتنم حرف توی دهنم موند استاد کلاس آخرم توی شرکت چیکار می کرد واای آبروم رفت که جلوش با من من گفت:
- عهه ... چیزه ... سل ... سلام جنا ... سلام جناب مهندس خوبید؟!
استادم که چشام قرمز شده بود و ارتان هم از خنده داشت می ترکید یه نگاه به ارتان کردم و گفتم:
- داداشی من تو اتاقم هستم هر وقت مهندس اومد بگو بیام ببینم کجای پروژه رو دوست نداره.
ارتان صداش رو صاف کرد و گفت:
- آجی مهندس معین کارفرما پروژه ای که شما روش کار می کنی امروز تشریف آوردن تا ایرادات رو بگن و این واسهء ما و شرکتمون افتخار بزرگی هست که مهندس قصد همکاری با ما رو دارن
دیگه بیشتر از این موندن رک جایز ندونستم یه عذر خواهی کردم و سریع رفتم دم در اتاق آرسام در زدم این دفعه و رفتم تو روب سمتش کردم و گفتم:
- بیا جلو دهنم و بگیر نه که خفه شما
با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:
- هان؟ چیکار کنم؟!
رفتم سمتش و دستش و گزاشتم روی دهنم تا تونستم جیغ کشیدم.
-----------
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
227
پاسخ‌ها
8
بازدیدها
569

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین