. . .

متروکه رمان جنون بی نهایت | Hana81

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: جنون بی نهایت
نویسنده: hana81
ژانر: عاشقانه-طنز
ناظر: @tish☆tar
خلاصه:
دو نفر از دو طبار متفاوت با علایق متفاوت، یکی از جنس سنگ و یکی از جنس شیطنت. لیلی و مجنونِ ما حکم پنبه و آتیش برای هم هستند. دختری که باید پسر سنگ دل را عاشق کند و پسری را که با خود عهد بسته راه این جنس ظریف و بی‌آسیب نشود؛ اما...
مقدمه:
امتحان کردم ببینم سنگ می‌فهمد تو را،
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد؛ گریه کرد.
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم،
چون سخت بود، در دلِ سنگش اثر نکرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #11
داشتم همین جوری جیغ می زدم که در بازتاب باز شد دیدم ارتان اومد تو پریدم بغلش و گفتم:
- داداش الان من چیکار کنم؟! می ندازتم ۵ واحدم می پره وای می دونی یعنی چی بدبخت شدم وای من دیگه داداش روی اون پروژه کار نمی کنم وای دیگه حتی اون دانشگاه هم نمی رم آبروم رفت
سرم رو بالا بردم که دیدم صورت ارتان تو هم هست یه لحظه ترسیدم و از بغلش اومدم بیرون و رو بهش گفتم - - داداشی چیشد؟
سری به معنای هیچی نشده تکون داد و یه سریع بیا بیرونی گفت و اومد تو اتاق یه نگاه به آرسام کردم و بغضم ترکید جدیدا خیلی لوس شده بودم آنقدر که آرسام بعد از ارتان هوام رو داشت اومد من رو گرفت تو بغلش و گفت:
- داداشی گریه نکن این مروارید ها رو نریز چیزی نشده که ارتان این روزا حالش خیلی بده شرکت خیلی اتفاق ها توش افتاده از اون طرف هم هستی یه خورده داره اذیتش می کنه به دل نگیر.
سری تکون دادم این دفعه خانومانه وارد اتاق ارتان شدم روبه مهندس رادان کردم و گفتم:
- بابت بی ادبی که کردم پوزش می خوام.
مثل بز سری تکون داد و لبخندی زد سری پلان ها رو روی میز طراحی پهن کردم و صداش زدم که بیاد بعد از اینکه ایراداتش رو رفع کردم بهم گفت:
- پس سرکلاس من خنگ بازی در میاری و گرنه مهندس خوبی هستی البته با داشتن مهندس راستین باید هم این طرح خوب رو بکشی و در بیاری.
ارتان با غرور و افتخار نگاهی بهم کرد و گفت:
مهندس رادان این جوری نفرمایید من و خواهر و برادرم باید در مقابل شما درس پس بدیم و خیلی خوشحال هستم که استاد خواهرم هستید
نمی دونم استاد حرص آخر جمله ارتان و رو فهمید یا نه ولی من فهمیدم و این من و تعجب می کرد حتی چیزی که بیشتر من و متعجب می کرد حرف زیر زبونی استاد بود که گفت مثل بچگی هات مغرور و روی آروشا تعصب داری گیج شدم این بچگی من و ارتان رو از کجا می شناخت؟!
--------
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #12
روز ها پشت سرهم می گذشت و تا اینکه روزی که ازش می ترسیدم رسیدم روز زایمان هستی قرار بود عشق عمه به دنیا بیاد سر کلاس استاد رادان واینسادم و اومدم از کلاس بیرون توی راه رو بودم که استاد جلوم رو گرفت و گفت:
- خانم راستین
با تعجب برگشتم سمتش و سوالی نگاش کردم که با غرور به ساعت توی دستش نگاه کرد و گفت:
- فکر می کنم الان با بنده کلاس دارید درسته؟!
یه نگاهی بهش کردم و درست مثل خودش به ساعتم نگاه کردم و گفت:
- آخ استاد فراموش کردم بله اما متاسفانه کارای واجب تر از کلاس شما برام پیش اومده باید برم با اجازه
دو تا پا داشتم شش تای دیگه هم غرض گرفتم بدو سوار ماشین آرسام شدم آرسام که جدیدا بایه دختری آشنا شده بود و مشخص بود داره کارای بد بد می کنه الکی مثلا یکی زدم تو سرش و گفتم:
_ علیک سلام خوبم خوشم اره والا منم دل تو دلم نیست تا برادر زادم رو ببینم فقط خداکنه شبیه تو یا باباش نباشه مثل من جیگر و ناز باشه.
همین جوری داشتم برای خودم اراجیف می گفتم حقیقتا آخه داداشام یکی از یکی گل تر و مهربون تر بودن که با صدای آرسام خفه شدم
_ آجی جانم یکم واسه خودت پپسی باز کن کم باز کردی بیشتر خودت رو تحویل بگیر
خندم گرفته بود شدید با شوخی و خنده رسیدیم بیمارستان اسم هستی رو به پذیرش گفتیم و رفتیم دم اتاق عمل دیدم ارتان سرش و گرفته و کم مونده سقف بیمارستان و بیاره پایین رفتم جلو پاش نشستم و گفتم:
_ داداش مهربونم چشه؟!
یه نگاهی بهم کرد که گفتم الانه که اشکش دراد با یه حالت بامزه ای گفت:
_ آروشا بدبخت شدم
هیچی کشیدم و همچین پهن زمین شدم که دلم به حال خودم سوخت با بغض گفتم:
_ هین حالا کی به هستی بگه وای الهی بگردم برات داداش پدر نشده بی بچه شدی الهی عمه بمیره برات که نیومده باید سیاه بپوشم
ارتان با پاش مثل خر لگدی بهم زد د گفت:
_ لال بمیری ایشالا که انقد سقت سیاهه
خودم و جمع و جور کردم و گفتم:
---------
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #13
_ چته رم می کنی؟
انگار که دوباره یادش افتاد که چیشد گفت:
_ وای آروشا دوتان!
گیج نگاش کردم و گفتم:
_هن؟ چی دوتاس؟ خاک توسرت ارتان رفتی یه زن دیگه گرفتی بعد اونم با هستی داره زایمان می کنی خاک توسرت آخه دوست ابله من چش بود.
این دفعه با دست زد تو سرم بعدم دستش و به سمت بالا برد و گفت:
_ خدا اون وقت که داشتی عقل تقسیم می کردی این کجا بود!
بعد روبه من گفت:
_ هستی دو قلو باردار بود الان بچه ها دو تا هستن فهمیدی مهندس؟
مهندس رو با یه حالت تیکه توری گفت که چپ چپی نگاش کردم بعد انگار یادم اومد چی گفت جیغی کشیدم که همون موقع دوقلو ها اومدن بیرون رفتم سمت تختشون که وقتی بچه ها رو دیدم دیگه از خنده پهن زمین شدم آخه وقتی هستی پنج ماهش بود رفتن سونوگرافی دکتر گفت پسره و یه دونه هم هست حالا دختر بود و اونم دوتا ارتان و هستی جفتشون عشق دختر بودن اما اتاق رو برای یکی و برای پسر آماده کردن حتی لباس ها هم همه پسرونه بود ارتان وقتی بچه ها رو دید هم خوشحال بود هم ناراحت دقیقا به خاطر دلایلی که گفتم نمی دونم آرسام گور به گور شده کجا بود به ارتان تبریک گفتم و وقتی از حال هستی هم مطمئن شدم رفتم سمت آرسام که سریع بریم خرید برای دو قلو ها
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #14
آرسام داشت وارد بیمارستان می شد که دیدمش با حالت عصابی گفتم؛
_ کجا موندی خوبا رفتی یه ماشین پارک کنیا حالا هم بیا که باید بریم خرید
آرسام با تعجب گفت:
_ خرید؟! وای ارتان خدا بگم چیکارت نکنه خوب لباس اون بچه رو هم میاوردی که من الان نخوام برم خرید
ابن دیگه واقعا نیاز به تو سری داشت یکی زدم تو سرش و گفتم:
_ هیچی اون جوری که دکتر گفت نبود حالا هم به جای غرر کردن بجنب
سویچ ماشین رو از دستش گرفتم و به سمت مغازه پسر دابیم راه افتادم وقتی رسیدم از همه چیز هایی که می دیدم خوشگل هست دوتا سفارش دادم و به متین گفتم بفرسته خونه ارتان اینا و وسایل هایی که هست و برگردونه خودمم یه کیف و که با کالسکه دوقلو ها ست بود برداشتم دو دست لباس و کلاه و پوشک و پستونک هرچی که له ذهنم می رسید ریختم توش و دادم دست آرسام که برسونه بیمارستان یه عالمه چیز میز خریدم و با ماشین متین رفتیم سمت خونه ارتان سریع وسایل های جدید رو با قدیمی ها عوض کردیم و همونجا رفتم حموم و بعدم پیش به سوی عشق های عمه وقتی رسیدم بیمارستان به پذیرش اسم و فامیل هستی رو گفتم و رفتم تو اتاق که ارتان وقتی دیدتم سریع اومد پیشم و گفت:
_ آجی خانوم دستش درد نکنه جبران می کنم عمرم
آخ که وقتی این جوری ذوقم می کرد چه قدر خر کیف می شدم و یادم می رفت دیگه بزرگ شدم جلوی همه فامیل که شامل عمه هام و عموم و داییم خاله هام و بابام و مامانم و از اون ور هم خواهر و برادر هستی و بابا و مامانش همچین پرید تو بغلش که صدای خسته هستی در اومد:
_ ای ور پریده از بغل شوورم بیا پایین کمرش درد گرفت بعد کی این بچه ها رو بغل کنه کمک من؟!
یه نگاه به ارتان کردم و آبرویی بالا انداخت و گفتم:
_ خان داداش پولش یادت نره
نیشم و رو تا بناگوش باز کردم و بعد روبه هستی گفتم:
_ ولی هستی دیدی بهت گفتم ایتا بیشتر یکی هستن و شبیه پنگوئن شدی دیدی راست می گفتم!
با این حرفمم همه خندیدن و بعدم ارتان گفت:
_ آجی خانوم اول اینکه گردن ما از مو باریک تر بعد مهندس سلام رسوند
بعدم هر هر به نیش من خندید
-------------
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #15
وای که وقتی اسم این میومد تن و بدن من می‌لرزید؛ ولی یه حسی بهم می‌گفت این آدم بی‌اندازه آشنا بود، اون‌قدری آشنا که آرسام خیلی خوب می‌شناختش؛ اما من نه، حتی ارتان هم نه؛ همیشه وقتی یه چیزی رو نمی‌فهمیدم از قیافم مشخص میشد، هستی می‌گفت چشمات چپکی میشن. فکر کنم دوباره همین جوری شده بود که هستی گفت:
- باز چی شده کی چیکار کرده که تو نفهمیدی؟
به خودم اومدم گفتم:
- ها؟! نه نه هیچی.
عمه مهسا خندید و گفت:
- عمه دورت بگرده که الان قیافت دیدن داره.
یه لبخند زدم و دست آرتان رو گرفتم و اومدم بیرون که صدای هستی رو شنیدم:
- آوی این دسته شوور منه ها کش تنبون نیست این جوری می‌کشی‌
دستم رو به معنی برو بابا کردم و اومدم بیرون، بین راه هم دست ارسام رو کشیدم سه تایی مثل سه تفنگدار رفتیم بیرون تو حیاط، وقتی نشستیم بی‌مقدمه گفتم:
- خب داداش آرتان می‌شنوم.
اول تعجب کرد تو خونه ما این، جا افتاده بود که وقتی من به ارسام و ارتان میگم داداش یعنی دروغ تعطیل، یعنی رک و پوسکنده حرف زدن، آرسام نگاه معنی داری به آرتان کرد و گفت:
_ من اجازه نمیدم الان نه آرتان بفهم
بعد هم با کلافگی دستی تو موهاش کرد و بلند شد ارتان با اطمینان گفت:
- الان بگیم بهتر از این‌که خود جنازش بهش بگه بعد اون وقت دیگه تو صورت ما هم نگاه نمی‌کنه‌‌.
بعدم رو کرد بهم و گفت:
- آجی بشین
به تابعیت ازش نشستم و شروع کرد به حرف زدن:
- خیلی بچه بودی که دایی جواد ازدواج کرد و ما ها رو ترک کرد یعنی تابع زنش شد.
وقتی گفت دایی جواد تنم لرزید همه خاطره‌های خوبی که باهاش داشتم یادم اومد دوچرخه سواری هامون پارک رفتنمون دعواهامون خنده‌هامون حتی یه سری یادمه خونه خانوم جونم بودم از سرکار اومده بود یه تیکه گوشت بزرگ تو خورشتش دیدم بهش گفتم بهم بده از عمد همون رو خورد منم شروع کردم جیغ زدن و گریه کردن و پایکوبان وقتی خانوم جون فهمید کلی دعواش کرد حتی یادمه چی شد که ولمون کرد رفت از زنش می‌ترسید به خاطر همین ولمون کرد، همیشه خانوم جون می‌گفت جواد نکنه یه وقت به آروشا ضربه بزنی‌ها این بچه نابود میشه نمی‌دونم قیافم چه جوری بود که ارسام و ارتان ترسیده بودن رنگ و روشون پریده بود فقط یه لحظه حس کردم یه طرف صورتم سوخت، بدم سوخت؛ ولی سوختنش از درد قلب شکستم، کمتر بود بغضم ترکید و تو بغل داداش آرتانم اشک ریختم و لرزش شونه‌های مردونش رو دیدم یادمه وقتی رفت من نابود شدم نامرد اول به من گفته بود تا مدت‌ها افسرده شدم، کم خوراک تا با دلقک بازی‌های ارسام خوب شدم؛ اما دوباره اومده بود که نابودم کنه که خورد شدن غرور داداشام رو ببینم! سریع اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- داداش
سرش رو بالا آورد و گفت:
- جونم عمر آرتان
نگاه منتظرم رو دوختم بهش و ادامه داد:

***
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #16
- شش ماه پیش بود که اومد شرکت، اولش نشناختمش تا فامیلیش رو گفت و بازم نفهمیدم؛ ولی انگار یه جرقه تو ذهنم خورد که فامیلیش با فامیلی خانوم جون یکی هست، با ترس و تعجب نگاهش کردم که فهمید و گفت آره دایی منم، دایی جواد چند سالی هست دنبالتونم الان از طریق آروشا پیداتون کردم وقتی اسمت رو گفت آتیش گرفتم و با داد گفتم اسم خواهر از گل پاک‌ترم رو به زبون کثیفت نیار، تو اون رو نابود کردی، ارسام که با صدای داد من اومده بود داخل همون موقع شناختش گفت می‌خواد شریکی یه کار باهامون انجام بده به شرط این‌که یکی از مهندس‌هاش، تو باشی، ارسام مخالفت کرد؛ ولی من موافق بودم حداقل می‌تونستم اگر خواست زر مفت بزنه جلوش رو بگیرم و موفق بودم تا اون روز که تو شرکت که تو بی‌هوا اومدی تو اتاق و شروع کردی به حرف زدن و بعد که اون مثلاً استادت رو دیدی، رفتی بیرون بهم گفت من دیگه طاقت ندارم می‌خوام بهش بگم من با عصبانیت گفتم به خدای احد و واحد اگر بهش بگی روزگارت سیاهه، بهم گفت خیلی عوض شدی نیشخندی زدم و گفتم آدم عوض بشه بهتر از اینه که ع×و×ض×ی بشه، بعدم اومدم بیرون‌.
یه نفس عمیق کشید و گفت:
- همش همین بود.
با لکنت گفتم:
- یعنی... او... اون... استاد... طرح... طرح پنج... دا... دایی جواد؟!
سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت، هضم کردن این حرف‌ها برام سخت بود مامانم دو داداش داشت و یه خواهر، دایی جواد بچه کوچیک خانواده بود، دایی حسین بچه اول و بعد مامانم و بعدم خاله پروانه بود، وقتی دایی جواد رفت دایی حسین سارا و سحر رو داشت که دوازده سالشون بود ما سه تا هم بودیم که اون موقع من ده سالم بود و خاله پروانه هم پدرام رو داشت که هشت سالش بود، ما ها هممون بچه بودیم؛ ولی من به داییم بیشتر از همه وابسته بودم، خانوم جون هم از همین می‌ترسید، ترسش هم به جا بود وقتی دایی جواد رفت من توی بدترین زمان کودکیم بودم؛ وقتی به خودم اومد دیدم گوشیم از شدت زنگ دیگه داره می‌سوزه، ارتان بود وقتی جواب دادم قبل از این‌که هرچی بگه گفتم:
- داداشم! من نزدیک خونم نگران نباش دیگه زنگ نزن.
بعدم تلفن رو قطع کردم، نمی‌دونستم حالا که فهمیدم باید چه واکنشی نشون بدم.

***
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
231
پاسخ‌ها
8
بازدیدها
577

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین