. . .

متروکه رمان جادوی چشمهایمان | تینآ_ف

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. تراژدی
نام اثر: جادوی چشمهایمان
نویسنده: تینآ_ف
ژانر:عاشقانه_ تراژدی
ناظر: @at♧er
خلاصه:
سودا، دختری که فدای موفقیت‌های مامانش میشه، دختری که بعد از فلج شدن ناگهانی برادرش، اون هم بدست مادرش، دیوونه میشه و توی قلب و روحش، هیچ چیز جز انتقام پیدا نمیشه...
انتقام از مادری که باعث شده اون زندگی کاملاً غیرمعمولی‌ای داشته باشه، انتقام از مادری که بدست شوهر غیر انسانیش پدرش روکشت!
ولی این بین کسی پیدا میشه که باعث کنار زدن برگ و شاخه‌های این تنفر و انتقام میشه.
کسی پیدا میشه که سودای خشک و سرد رو به شادترین دختر دنیا تبدیل می‌کنه؛ اما
آیا همیشه قراره اوضاع ثابت بمونه؟ قراره همیشه اوضاع خوب بمونه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

تینآ

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3384
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
3
پسندها
10
امتیازها
43

  • #3
به نام آفریننده ی عشق
مقدمه
عاشق تو بودن طعم شیر قهوه می‌دهد. می‌دانی چه می‌گویم؟!
یک حس شیرین نابِ پنهان شده در یک لایه تلخِ دلپذیر...
دوست داشتنت برایم مانند نوشیدن یک فنجان شیر قهوه لای درختان شکلاتی بود همان‌قدر گرم و شیرین.
درست به نرمی قدم‌هایت وقتی که وارد زندگی‌ام شدی و همه چیز رنگ طلایی چشمانت را گرفت.
از آن روز که آفتاب چشمهایت به روحِ یخ زده من تابید؛ عشقِ تو درون من درخت شد. همان درخت شکلاتی! با هر دوستت دارمِ تو شکوفه‌های بادام، درون قلبم شروع به شکفتن کرد؛ اما امان از روزگار که ورقه‌ی خوشی به ما نشان نمی‌دهد... .


پارت یک

با صدای زنگ گوشی سرم رو از تو کتاب دراوردم و با دیدن اسم رستا، با بی میلی گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
_ بله؟
_ عه سلام خوبی؟
عینکم و از روی چشمام برداشتم و گفتم:
_ خوبم،کاری داشتی؟
هول شد و با من و من گفت:
_ ن... نه فقط خواستم بگم اکیپ فردا داره میره سفر برای چند روز، تو هم می‌تونی باهامون بیای؟
نفس عمیقی کشیدم.
_ فکر نمی‌کنم، بهت خبر میدم... فعلاً.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو به سمت عسلی هل دادم.
و یه روز خسته کننده‌ی دیگه!
به سمت ایینه رفتم و دستی روی موهای موج دارم کشیدم. شونشون کردم و بافتمشون.
وارد دستشویی شدم که لحظه‌ای برای دیدن خودم ایستادم.
چرا من باید ظاهرم با بقیه فرق داشته باشه؟چرا بقیه بابا دارن و من ندارم؟چرا مامان بقیه یه خانه دار عادیه و مامان من فقط مشغول خدمت کردن به مشتریاشه؟
دستم و روی چشمای دو رنگم کشیدم و به چشمام خیره شدم. این چشم‌هاخیلی وقت بود که دیگه نمیدرخشیدن، واسه‌ی دیدن یه چیپس، برق نمیزدن...
پوزخندی زدم و از دستشویی بیرون اومدم
بسته‌ی سیگارم رو برداشتم و پشت بالکن وایسادم.
سیگار رو روشن کردم و روی لبم قرار دادم
درحالی‌که به سگ‌های مامان نگاه می‌کردم پک عمیقی به سیگار زدم.
با دیدن دود، تنها یه جمله اومد تو ذهنم
"دیگه حق نداری سیگار بکشی، ریه‌ات مشکل پیدا می‌کنه ها، دیگه تکرار نشه دلبر"
قهقهه‌ی بلندی زدم و از سیگار کام دیگه‌ای گرفتم.
چرا خندم قطع نمیشد؟!
به پشتم برگشتم و با دیدن جعبه‌های بیشمار سیگار لبخند عمیقی روی صورتم نشست.
سیگار رو روی زمین تراس انداختم و بیرون اومدم.
از اتاق بیرون اومدم و به اتاق سراج چشم دوختم.
از پله‌ها اومدم پایین که با دیدن مامان پوزخند روی لبم دو تمدید کردم.
_ تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
مامان با تعجب بهم چشم دوخت.
_ با منی؟
سیگاری که آورده بودم و روشن کردم و گفتم:
_ بجز تو کس دیگه‌ای این‌جاست؟
اخمی کرد و گفت.
_ بهت یاد ندادن که با مامانت درست حرف بزنی؟
قهقهه زدم و گفتم:
_کی باید بهم یاد می‌داد؟مامانم که مدام سرش با جادو و طلسم مشغوله؟یا مامانی که باعث شد به این وضعیت برسم؟
مامان چیزی نگفت و روی مبل نشست.
با صدای بلند پریا رو صدا زدم.
پریا با ترس گفت:
_ بله خانم؟
رو کردم بهش و گفتم:
_ تو شنیدی که من به این اجازه‌ی نشستن داده باشم؟
سرش و با ترس تکون داد.
دود سیگار و از دهنم خارج کردم و گفتم.
_ خوبه که می‌دونی، الانم بندازش بیرون، خوشم نمیاد آدم‌های کثیف تو خونم پا بزارن.
مامان از جاش بلند شد و به سمتم قدم برداشت.
_ من باید باهات صحبت کن... .
با صدای فریادم ادامه‌ی حرفش رو خورد
_ نمی‌شنوی میگم دهنت رو ببند و گورت و از خونم گم کن؟ اومدی سراج و ببینی؟ تو غلط کردی. من یه تیکه موی سراجم تو دستت نمیزارم.
قدمی به جلو برداشتم که عقب رفت.کنار گوشش پچ زدم:
_ یکاری می‌کنم آرزو به دل بمونی یه دقیقه سراج رو ببینی،کاری می‌کنم همین‌جا بیفتی به پام و به غلط کردن بیفتی، فکر کردی می‌ذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره؟واقعاً؟
تک خنده‌ی بلندی کردم
_ پس بهتره این خیال رو از ذهنت بیرون کنی، می‌دونی چیه؟ تا وقتی که نابود شدنت رو با چشمای خودم نبینم، نمیتونم آروم بگیرم.
دستم رو توی جیبم کردم و ادامه دادم:
_ به سلامت نرسی!
به سمت پله‌ها رفتم و وارد اتاق سراج شدم
با دیدن سراج که با نگاه سردی بهم چشم دوخته بود، لبخند فیکی زدم و پیشش نشستم.
_ چطوری داداش کوچولو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

تینآ

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3384
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
3
پسندها
10
امتیازها
43

  • #4
پارت دو
فقط نگاهم میکرد.
_چیشده؟
_ا...از...ازت...م...متن...متنفر....م
لبخندم و واقعی کردم و بلند خندیدم
_خیلی وقته همه از من متنفرن، عیب نداره من باهاش کنار اومدم، مشکل درسی نداری که؟
سراج فریاد زد
_از..ا...ات...اتاق...م..گم...گمش...و..بی...بیر...ون.
اوکی‌ای گفتم و از اتاق بیرون اومدم.
روی تخت لم دادم و اهنگ "black out days" و پلی کردم...این آهنگ عجیب بهم حس خوب میداد.
لبخندی زدم و سعی کردم بغضی که بخاطر حرف سراج تو گلوم اومده بود و قورت بدم.
من نباید بغض میکردم..باید قوی میموندم..شاید در ظاهر خیلی خوب بنظر می‌رسیدم ولی خوب نبودم..اصلا خوب نبودم..
با تیر کشیدن ناگهانی معدم، رو تختی و مچاله کردم..
نمیتونستم راه برم...روی زمین نشستم و خودم و بزور به دراور رسوندم.
از توش جعبه ی قرصام و درآوردم؛همشون و بدون آب خوردم.
سرم و روی زمین گذاشتم و با دستام معدم و فشار میدادم..
هیچکس از وضعیت من توی اتاقم خبر نداشت..هیچکس از دردای شبانه روزی من خبر نداشت..هیچکس وقتی که داشتم از درد فریاد میکشیدم و بازم ظاهرم و قوی و سرد نشون میدادم پیشم نبود.
صدای زنگ گوشیم اومد..سرم و بلند کردم و خودم و کشون کشون به عسلی رسوندم و گوشی و برداشتم،با بی حالی گفتم
_بله؟
صدای شاد رستا اومد
+سلام سوی خوبی؟
بخاطر جواب ندادنم فکر کرد بخاطر اینکه گفت سوی ناراحت شدم برای همین خندید و گفت:
+خب حالا سودا خانوم، خواستم بگم میای دیگه اسمت و توی لیست بنویسم؟
به سختی گفتم:
_ب...بنویس
و بلافاصله بعد قطع کردن تماس، شماره ی محبی رو گرفتم
_بله؟
+اق...ای محبی،من حالم اصلا خوب نیست،میش...میشه..بی...بیای..د اینجا؟
با صدای نگرانی گفت
_ده دقیقه دیگه اونجام
دقیق ده دقیقه شد که وارد اتاق شد و با دیدن من که رو زمین افتاده بودم و فرش و چنگ میزدم، با وحشت سمتم اومد و با دکتر مستمی من و بلند کرد و روی تخت گذاشت.
از درد زیاد حتی نمیتونستم سلام کنم..
دکتر مستمی زود لوازمش و درآورد.
بعد دقایقی رو کرد به من و محبی و گفت
+خب من نمیدونم باید چی بگم، بیماری شما روز به روز درحال پیشرفت کردنه و دیگه قرصا نمیتونن واستون کاری کنن فقط میمونه اینکه...
چشمام و باز کردم و منتظر بهش چشم دوختم
_باید یه نوع دارو که قیمتش زیادی سرسام اوره رو..تهیه کنی!
رو تختی و چنگ زدم و به سختی گفتم:
+بدرک..هرچقدر که میخواد باشه..تو فقط همی...همین ال...الان برا..برام بیارش.
سری تکون داد و به سرعت سرنگی از جیبش بیرون آورد و روی رگ دستم قرار داد و لحظاتی بعد از وارد شدن اون سرنگ به دستم، به خواب عمیقی فرو رفتم.

با حس سنگینی روی دستم چشام و باز کردم و به دستم دوختم که با دیدن سراج لبخند کوچیکی زدم.
هرچی بود داداش کوچولوی من بود..مگه نه؟!
با دستم موهاش و نوازش کردم و بعد دقایقی آروم سرش و روی تخت گذاشتم..از جام بلند شدم و به سمت حموم راه افتادم.
به اینه ی بخار گرفته، نگاه کردم.چشمام بخاطر سردرد شدیدم قرمز شده بودن وخوب نمیدیدن.بافت موهام باز شده بود و بصورت نامرتب روی شونه هام پخش شده بودن.
سرم و بردم پایین و به ترقوه ی زخمی شدم چشم دوختم..جای زخم خیلی عمیقی روی بازوم خود نمایی میکرد.من مثل بقیه نبودم‌..من از همون ۲ سالگیم که مامانم بدنم و پر از طلسم و دعا میکرد فهمیدم اوج بدبختی یعنی چی..وقتی طلسمی رو اشتباهاً خوند و روی من اثر کرد و من شدم این آدمی که چشماش دو رنگه فهمیدم یه نفر چقدر میتونه بیچاره و بدبخت باشه.. وقتی بابام بخاطر یه دعوا با مامانم فوت کرد اونم به دست دوستای ماورالطبیعه ی مامانم فهمیدم زندگی قرار نیست یه روی خوش هم بهم نشون بده.. وقتی مامانم با فندک روی پوستم کلمات طلسمش و تمرین میکرد..و وقتی که باعث شد سراج به این حال بیفته..
به بدن پر از زخمم نگاه کردم..در واقع میشه گفت به زخمهام که میونش یه بدن پیدا می‌شد، نگاه کردم.!
رو تخت دراز کشیدم و به پریا گفتم که شام نمی‌خورم.
چشمام داشت گرم میشد که....
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین