. . .

در دست اقدام رمان تیغ و داد | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. پلیسی
  2. علمی_تخیلی
نام رمان: تیغ و داد
نویسنده‌: سوما غفاری
ژانر: علمی تخیلی، پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: در شهر نیویورک، آشوب به پا می‌شود. تیم‌های پلیسی باید دست بجنبانند و از میان پرونده‌های قتل و سرّی، حقیقت را بیرون بکشند. مردم، به عنوان سربازهای این صفحه‌ شطرنج و سران دولت، همگی قلعه‌هایی برای محافظت از شهر. اما شاه کیست؟ شاهی راستین که ادعای حکمرانی بر بشریت را دارد؟ یا دلقکی پیاده نظام که ماسک شاه بر صورت نهاده‌‌؟

سخن نویسنده: بذارین باهاتون صادق باشم؛ اولین بار وقتی ایده‌ی این رمان به ذهنم رسید، تابستون سال 1400 بود. حالا سه سال از روش گذشته. توی این مدت سه سال، خیلی فراز و نشیب‌ها با این رمان داشتم و به عنوان اولین اثر علمی تخیلی من، خیلی چیزها بهم یاد داد، چه در حوزه‌ی این ژانر و چه در حوزه‌ی نویسندگی. وقتی از دید یه منتقد حرفه‌ای بخوام بهش نگاه کنم، می‌بینم چند جای اشکال ریز داره. اما هر چقدر خواستم بازنویسیش کنم، نتونستم. چون این نسخه‌ی دومی که دارم از این رمان مینویسم، به شکل عجیبی برام دوست داشتنیه و نمیخوام هیچ تغییری درش ایجاد بشه. برای همین، امیدوارم که شما هم علیرغم اشکالاتش، مثل من دوستش داشته باشین و ازش لذت ببرین.
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #71
سنتوری سریع به اسلحه‌اش دست برد. پس نیروهای پلیس نزدشان رسیده بودند. دندان‌هایش را روی هم فشرده، تفنگش را جلو گرفت. این‌جا آخر خط او نبود! نمی‌توانست باشد! شاید کنج دیوار افتاده، از درد به خود می‌نالید، ولی تن به تسلیم شدن نمی‌داد.
_جلو نیاین وگرنه شلیک می‌کنم.
اعضا نیز پشت سر جکسون آمدند. لیام راهش را به سوی پله‌ها کج کرده، نگاهی به طبقه‌ی بالا انداخت.
_دوتای دیگشون فرار کردن. میرم دنبالشون.
اسلحه‌اش را در دستش فشرد و اولین قدم را روی پله‌ها نهاد. نمی‌توانست اجازه دهد کسی بگریزد. نباید تاریخ را با شکستشان و دشمن های فراری تکرار می‌کردند.
جکسون مقابل سنتوری ایستاد، ولی چشمش دنبال لیام بود.
_تنهایی نرو. وایولت، برو دنبالش.
وایولت بی‌آنکه چیزی بگوید، دنبال لیام روانه شد و آن دو به سوی طبقه‌ی چهارم رفتند. سنتوری اسلحه‌اش را به سوی جکسون گرفته، نفس نفس می‌زد. اگر وگا و پسرش هم گیر می‌افتادند، چه؟
او باید فرار می‌کرد. باید بلند می‌شد، اما کجا می‌رفت؟ لعنت زک! لعنت به تو! اگر او را رها نمی‌کردند، حداقل می‌توانستند همراه هم فرار کنند. آن‌گاه تنهایی در دستان پلیس نمی‌افتاد و دستپاچگی چنگال‌هایش را دورش نمی‌پیچاند. ترس راه گلویش را سد نکرده و تنفس را از او دور نمی‌کرد.
جکسون پوزخندی زد و به سنتوری نگاه کرد. هیچ‌وقت ادعای خود بزرگ‌‌بینی مجرمین را دوست نداشت. چرا باید خود را زیر ذره‌بین قرار می‌دادند؟ و هیچ وقت چشم به روی واقعیت باز نمی‌کردند. انگشتش را به سوی ماشه حرکت داد.
مردی که مقابلش روی زمین افتاده، با ترس تفنگش را میان او و ایدن می‌چرخاند و ادعای شلیکش می‌شد، چیزی نبود جز انسانی محتاج کمک، اما نادان‌تر از آن‌که به نیازش اقرار کند. نشانه گرفت. سنتوری باز فریاد زد.
_شلیک می‌کنم.
می‌خواست شلیک کند، اما جکسون پیش‌قدم شد. روی ماشه فشرد. دارت فلج کننده در سینه‌اش اثابت کرد و تأثیرش به زودی در تمام بدنش خود را نشان می‌داد. چهره‌ی سنتوری منقبض شد. کرختی، مانند بختکی شوم رویش افتاده و مانع حرکتش می‌شد. گویی ماهیچه‌هایش را در کوره‌ای داغ، ذوب می‌کردند که نمی‌توانست حرکتشان دهد. احساس می‌کرد بدنش سنگین شده. اسلحه از دستش روی زمین افتاد. ایدن خندید و خم شد تا دستانش را دستبند بزند.
_شما خلافکارها، خیلی رو مخید.
جکسون اپل واچش را روشن کرد.
_به نیروهای پشتیبان اطلاع میدم وارد ساختمون شن.
نیروهای پشتیبانی بیرون ساختمان ایستاده، آماده‌ی دریافت هر دستوری بودند. سرنشین ماشین‌هایی که از اطراف رد می‌شدند، با کنجکاوی و چشمانی گرد منظره را تماشا می‌کردند. سر صبحی، پلیس‌های اطراف یک ساختمان ناتمام برایشان عجیب بود.
اِما حرف هایش را به گاردمن مربوطه زد و آنان را به بخش غربی ساختمان فرستاد. به عقب چرخید و نزد ارن برگشت. ارن سرش را پایین انداخته، با اسلحه‌اش مشغول بود. بی‌شک سعی داشت حواس خود را پرت کند. لبخندی زد.
_در چه حالی؟
ارن نفس عمیقی کشید و سرش را بالا آورد.
_از این بهترم بودم.
اِما نگاهی به ساختمان انداخت. ندانستن این‌که آن داخل اوضاع از چه قرار بود، بذر نگرانی را در دلش می‌کاشت. دستانش را در جیب شلوارش فرو برد.
_نمی‌تونم باهات مخالفت کنم.
همان لحظه، صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت توجهشان را جلب کرد. همه کنجکاو به عقب چرخیدند. اِما و ارن جلوتر از همه ایستادند. چند ماشین سیاه لابه لای ماشین‌هایشان توقف کردند. اِما چقدر دلش می‌خواست بگوید نیروهای تیم آقای فالن هستند، ولی می‌دانست آن ماشین‌ها هیچ شباهتی به ماشین‌های پلیس ندارند. اسلحه‌اش را بالا برده، نگاهش را به سوی ارن چرخاند. نگاه ارن نیز عطر و بوی خوشی نمی‌داد. او نیز به نادرستی یک چیزی پی برده بود.
داخل یکی از ماشین‌ها مایکل تفنگش را برداشت و از پشت موبایل به گاردمنش دستور داد.
_حتی یه نفرم زنده نذارین.
و قطع کرد. درها باز شدند. گاردمن های مایکل پیاده شدند و به سرعت، شروع به شلیک کردند. صدای شلیک تمام محله را زیر سلطه گرفته بود و بی‌شک دیگر خواب در چشمان هیچ کس در آن اطراف باقی نمانده بود.
حال ها پرسش داشت! این‌که چگونه صدای شلیک را شنیدند و از خانه نگریختند؟ این‌که چگونه از پنجره‌های خود مهلکه را دیدند و با احساس خطر سر کردند؟ صدای شلیک به هوا برخاسته، دل آسمان را می‌خراشید. پرنده‌ها از روی درختان می‌گریختند و بال می‌زدند تا از میدان نبرد دور شوند. در آن میدان، همه از آنِ یک دستور، به یکدیگر شلیک می‌کردند و مرگ و زندگی معنایی نداشت.
ارن و اِما خود را پشت ماشین‌ها انداختند و پنهان شدند. ارن نگاهی به اطراف انداخته، فریاد زد:
_متقابلاً شلیک کنین. نباید بذاریم وارد ساختمون بشن.
فرصت خبر دادن به اعضا را نداشتند، اما بی‌شک این صدا از دیوارهای ساختمان می‌گذشت و گوش‌های افراد آن داخل را فتح می‌کرد. اِما سرش را کمی بالا برد تا شلیک کند. گلوله‌ها در هوا پرت می‌شدند و نمی‌شد فهمید کدامیک به مقصد رسیده، کدامیک نیمه راه دست از سفر برمی‌داشتند.
آخر سر، شمار زخمی‌ها و مردگان بود که پیروزی یا شکست را در این بازی تیراندازی مشخص می‌کرد. اِما نگاهی به اپل واچش انداخت. جکسون دستور ورود به داخل را داده بود. نیشخندی زد. متأسفانه اکنون کمی سرشان شلوغ بود. دوباره شلیک کرد.
به محض به هوا برخاستن صدای شلیک از بیرون، سنتوری گردنش را چرخاند تا سعی کند از وضعیت بیرون خبردار شود. اما بی‌فایده بود. آن اطراف پنجره‌ای دیده نمی‌شد. خودش هم نمی‌توانست حرکت کند.
ایدن بالای سرش ایستاده و اسلحه را روبه پیشانی‌اش گرفته بود. نگاهی نگران به جکسون انداخت. عاجز از لب چیدن و گفتن سخنی، فقط به امید یک حرف به او خیره شده بود. اما جکسون هم بیش از ایدن نمی‌دانست. با سر به او اشاره کرد که بالای سر مجرمشان بماند و خودش به سوی راهرو رفت.
بهتر بود ببیند آن بیرون چخبر است. سالن دیگر در خروجی راهرو، پنجره‌های بلندی داشت که هنوز شیشه‌شان نصب نشده بود. کنار دیوار ایستاد و نگاهی به بیرون انداخت. نیروهایشان با افرادی درگیر تیراندازی بودند. دستانش را مشت کرده، لعنتی زیر لب فرستاد.
اگر دشمن هم کارت خودش را رو کرده بود، پس یعنی آخر بازی بودند. باید سربازها را از میان برده، کارت‌های شاه را روی میز می‌چیدند. به سوی ایدن دوید. ایدن در عجب حرکات او مانده بود.
_سریع بلندش کن از ساختمون خارجش کنیم. نیروهای پشتیبانیشون حمله کردن.
ایدن نگاه تند و پر فحشی به سنتوری انداخت، اما سنتوری امیدوار شده بود؛ امید به نجات یافتن. بی‌شک گاردمن های وگا بودند که لحظه‌ی آخر مانند نوری در تاریکی تابیدند. آه، وگا! یعنی آنان در چه حال بودند؟ همان‌طور که به دست پلیس‌ها کشیده می‌شد، به این اندیشید.
زک و دبورا دوان دوان تا طبقه‌ی شش دویدند. جایی که خروجی پله‌های اضطراری دیده می‌شد. دبورا چرخید و پشت سرش را نگریست. صداهای بیرون وحشتناک بودند. نمی‌دانست سنتوری در چه وضعیت بود. پلیس‌ها داخل ساختمان دنبالشان می‌کردند، اما آیا سنتوری دستگیر شد، یا چه؟ دستانش را مشت کرده، دنبال زک می‌دوید.
_دیگه نمی‌تونیم برای سنتوری برگردیم.
زک به سمت راست پیچید.
_از اولشم قصدم این نبود که به خاطرش برگردم.
دبورا اخمی کرد و نگاه موشکافانه ای به پسرش انداخت. او در برابر گروه، بابت عدم نجات سنتوری پاسخگو بود و زک این را درک نمی‌کرد. می‌دانست پسرش چقدر خودخواه می‌تواند باشد؛ که فقط به خودشان فکر کند.
باید از راهرو می‌گذشتند و سوی دیگر سالن، از خروجی اضطراری خارج می‌شدند. زک بر سرعت قدم‌هایش افزود تا سريع‌تر به آن‌جا برسد؛ دبورا هم به دنبالش. اما در نیمه راه راهرو، دو پلیس مقابلشان قرار گرفت.
لیام و وایولت از پله‌های سالن مقابل بالا آمده، جلویشان درآمده بودند. هر دو اسلحه‌هایشان را بالا گرفتند و وایولت بود که لب به سخن گشود.
_دست‌ها بالا.
زک پوزخندی زد و اسلحه‌ی خود را در دستش فشرد. اثری از ارن نبود! گویا باید بدون خداحافظی به او از آن مهلکه می‌گریختند. بسیار خب! خواست تفنگش را بالا ببرد، اما دبورا که قصد و نیت او را فهمیده بود، سریع دست دراز کرده، با چنگی تفنگ را از دست پسرش گرفت.
نمی‌توانست بگذارد زک با آنان روبه رو شود. روبه رو درآمدن با پلیس‌ها ابروهایش را در هم فرو برده، تنش را بی‌مانند از یک تکه یخ کرده بود. ولی حداقل دو نفر بودند! تعدادشان برابری می‌کرد.
خود را جلوی پسرش انداخت، تا به گمانش از زک محافظت کند. زک شاکی از این حرکت مادرش، راضی به این کار او نبود. دبورا تفنگ را بالا برد. لیام و وایولت این حرکت را درک نکرده بودند و هیچ کدام هنوز از عشق مادری دبورا به پسرش آگاه نبودند.
دبورا با دست دیگرش محکم دست زک را می‌فشرد و تفنگش را میان دو پلیس می‌چرخاند. انگشتش به سوی ماشه حرکت می‌کرد، تا یکی از آنان را بزند.
_شماها اشتباه کردین که تا اینجا دنبالمون اومدین. پشیمون میشین.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #72
در طبقه‌ی دوم، جکسون سریع از پنجره فاصله گرفت و نزد ایدن برگشت. دیدن صحنه‌ی آن بیرون لرزه به تنش انداخته بود. دستانش را مشت کرده، اخم کرد.
_توی مخمصه افتادیم. راه فرار نداریم. اون بیرون پره!
ایدن به سنتوریِ فلج شده که گوشه‌ای افتاده بود، نگریست و چند قدم به جکسون نزدیک‌تر شد. صدایش را پایین آورد.
_چی کار کنیم؟ نمی‌تونیم اون رو از دست بدیم.
هر دو به سنتوری نگاه کردند. سنتوری عاجز از هر حرکتی، در دلش دنبال کورسوی امید می‌دوید و عجب خدا خدا می‌کرد برای نجات! برای رهایی!
جکسون نگاهش را در اطراف چرخاند. باید این اطراف چیزی باشد که به دردشان بخورد. باید راهی باشد. اما همه چیز عبارت از راهروهای خالی، زمین خاکی و مصالح به درد نخور بودند. آخر کجای دنیا می‌توان با سیمان و بتن در مأموریت پیروز شد؟
ایدن به سوی پنجره‌های پشت ساختمان رفت. از آن‌جا بیرون را بررسی کرد. یک فضای خاکی بود و ساختمان‌هایی که از آن فاصله دیده می‌شدند، خیلی از مکان آنان دور بودند. فاصله‌ی طبقه‌ی دوم با زمین را هم زیاد تخمین نمی‌زد. می‌دانست اگر از آن فاصله می‌افتادند یا حتی‌ می‌پریدند، چیزیشان نمی‌شد، جز یک کبودی سر و گردن. شاید هم دست و پا.
جکسون که جلب شدن توجه ایدن به چیزی را دیده بود، نزدش آمد.
_چی تو سرته؟
ایدن به پنجره و فاصله‌ی کم آن با زمین اشاره کرد.
_فکر نکنم پریدن از این‌جا خیلی سخت باشه.
جکسون آن فاصله را بررسی کرد و نگاهی هم به بیرون انداخت. پشت ساختمان عاری از نیرو و کسی بود. کاملاً خالی. لبخندی خرسند زد و سری به طرفین تکان داد.
_نه، نه، اصلاً سخت نیست.
سریع از پنجره فاصله گرفت. قدم‌های بلندش مسیر نامعلومی را در اطراف می‌پیمودند. خودش سرش را در اپل واچش فرو کرده بود. صدای بیرون آن‌قدر بلند و گوش خراش بود که باید صدایش را بالا می‌برد. با انگشت اشاره‌اش به سنتوری اشاره کرد.
_ترتیبش رو بده.
ایدن قهقهه ای زد و به سوی سنتوری پا تند کرد. چقدر از این کار قرار بود لذت ببرد! زیر بغل او را گرفت و بلندش کرد. سنتوری که هیچ از نقشه‌ی جدید پلیس‌ها سر در نیاورده بود، با دلی لرزان، نگاه وحشت زده‌اش را میانشان می‌چرخاند.
_ولم کنین. می‌خواین چه بلایی سرم بیارین؟
ایدن تا لبه‌ی پنجره کشاندتش.
_بلایی که ما سرت میاریم، از بلایی که شما سر مردم میارین بدتر نیست، نگران نباش.
لبخندی به رویش زد و از پشت هلش داد! صدای فریاد سنتوری به گوش می‌رسید. گمان می‌کرد آنان او را به سوی مرگ سوق داده‌اند. قلبش را گویی داخل ساختمان جا گذاشته بود؛ در لحظه‌ای قبل از، از پنجره به بیرون هل داده شدن. آخر هر چه می‌کوشید، تپشی در خود حس نمی‌کرد. آن لحظه، فرقی با یک نیمه جسد نداشت!
ایدن پایش را لبه‌ی پنجره گذاشت و آماده‌ی پریدن شد. سنتوری را می‌دید که بدنش میان دستان گرد و خاکی زمین مچاله می‌شد. سرش را به سوی جکسون چرخاند. او داشت پیامی را از اپل واچش برای گروه می‌فرستاد. باید عجله می‌کردند، همه‌شان! آن لحظه نقطه‌ی ویرگول برایشان برابر با نقطه‌ی پایان بود.
بیرون از ساختمان، حسابی غوغا به پا بود. اِما همراه با گاردمن‌ها از سویی شلیک می‌کرد و ارن از سویی دیگر. ارن چرخید و به بدنه‌ی ماشین تکیه داد. لعنتی! آنان دیگر از کجا سر و کله‌شان پیدا شد؟ به خشاب اسلحه‌اش نگاهی انداخت. هنوز تیر داشت.
همان لحظه اپل واچ در دستش لرزید و صفحه‌اش روشن شد. نگاهی به پیامی که از جکسون ارسال شده بود، انداخت.
“یه نفر رو دستگیر کردیم، اما راه خروج نداریم. یکیتون پشت ساختمون بیاد دنبالمون."
چشمانش گویی برق زدند. پس تیم موفق به دستگیری یک نفر شده بود! اگرچه موقعیت این بیرون تعریفی نداشت و همراه زندگی، علیه جبهه‌ی مرگ قیام کرده بودند، اما... چرخید و اسلحه‌اش را بالا برد. چند بار شلیک کرد. اما اگر فرد دستگیر شده، زک باشد چه؟
دندان‌هایش را روی هم فشرد. کارشان راه می‌افتاد اگر زک را دستگیر می‌کردند؛ مخصوصاً که این‌بار دیگر رها کردنی در کار نبود. سر چرخاند و به اِما که درگیر فرار و شلیک بود، نگاه کرد. می‌توانست این موقعیت را به دست او بسپرد و برود. باید می‌دید جکسون چه کسی را دستگیر کرده.
سریع دست دراز کرد و به در ماشین را گشود. پشت فرمان نشست و ماشین را حرکت داد. توجه اِما به آن سمت ربوده شده بود. ارن داشت کجا می‌رفت؟ آنان را تنها می‌گذاشت؟
ارن با سرعت دیوانه‌واری فرمان را چرخاند، گویی که داشت گردن فرمان بیچاره را به قصد قتل می‌شکاند. سیلی لاستیک‌ها به آسفالت زمین چه ردی که از خود به جا نگذاشتند! به سرعت ماشین را چرخاند و با گریختن به پشت ساختمان، میدان را در خاک و خون رها کرد. تفنگ‌ها به سوی ماشینش گرفته شده و شلیک می‌کردند، اما بدنه‌ی ضد گلوله‌ی آن، ارن را در امنیت کامل قرار داده‌ بود.
نگاه ارن به جلو دوخته شده بود. راه خلاصی از این موقعیت را در هیچ چیزی نمی‌دید، جز مبارزه‌ی بیشتر به هر قیمتی شده. باید هر طور می‌شد، با چنگ و دندان به پیروزی می‌چسبیدند.
پس از رفتن او، اِما چند شلیک دیگر هم انجام داد و سپس دوباره پشت بدنه‌ی ماشین پنهان شد. نگاهی به تفنگش انداخت. هم تیرش تمام شده بود و هم دارت فلج کننده اش! عده‌ای از گاردمن‌ها زخمی شده بودند و عده‌ای دیگر هنوز درحال شلیک بودند. حتی اجسادی را کف خیابان می‌دید که بی‌رحمانه نقش زمین شده و خونشان را پیشکش دستان سرد آسفالت کرده بودند.
عجب صبح خونینی! گویی خورشید به رویشان نتابیده، هنوز پشت ابرهای تیره نشسته بود.
مایکل از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت. نیروهای خودشان برتری داشتند.
اِما به عقب چرخید و نگاهی به وضعیت آن‌جا انداخت. مردی بلند قامت با کت و شلوار سبز رنگ تنش، پشت گاردمن‌ها ایستاده بود. گویی خونش به جوش آمد. خودش بود! همان مردی که در بیمارستان نیوهوپ نیز حضور داشت. مایکل!
دوباره پشت ماشین پنهان شد. شلیک‌ها ادامه داشتند. اپل واچش را روشن کرد تا با جکسون تماس گیرد، که ناگهان همه جا سکوت شد. شلیک‌ها خوابیدند. گلوله‌ها دیگر در هوا پرتاب نمی‌شدند.
گویی به صبح آرام و عادی‌ای بازگشته بودند. گویی خورشید داشت از پشت ابر بیرون می‌آمد. اما واقعاً اینطور بود؟ یا این‌ها همگی جزو تصورات اِما بودند؟
همه‌اش خیال بود! و این را زمانی فهمید که دهانه‌ی سرد اسلحه به پیشانی‌اش چسبید. آن‌گاه که دورش را نگریست و آدم‌هایشان را تسلیم و مجروح دید. زمانی که سرش را به امید نگریستن به آسمان بی‌کران بالا برد، ولی چشمان خبیث مایکل را دید.
مایکل در چشمان اِما خیره بود. لرزش تنش را به وضوح می‌دید. آن لحظه‌ی آخر، آن نفس آخر! آه! چقدر ترسناک بود! چیزی که مایکل هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست تجربه کند.
_خداحافظ بانوی جوان.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین