. . .

تمام شده رمان تاوان‌های سُرخش| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
img_20230929_185646_408_nle6_spmd.jpg




عنوان: تاوان‌های سُرخش
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Sevda19

خلاصه:
در این داستان با دختری از جنس سکوت به اسم فرزانه روبه رو می‌شویم که عشق تا فرجام او باعث می‌شود که او بهای سنگینی در تلافی آن بپردازد، طوری که حتی پاره‌های تنش هم تا خواسته گرفتار این تاوانی که سرخی آتش آن ممکن است همه جا را فرا بگیرد شده‌اند!
آیا آنها می‌توانند در آغوش عشق و تسکینی بی‌نهایت آرام بگیرند و یا تاوان‌های سرخ فرزانه، او و فرزاندانش را هم‌چون تابوتی تاریک و نا‌پیدا در بر خواهد گرفت؟

مقدمه:
در جهانی پر از عشق و جنگ، تاوان‌های سرخی پراکنده شدند که شاهدان داستان‌هایی هستند که دل‌ها را به لرزه در می‌آورند. هر تاوان یک قطره از درد و شکستگی را در خود نهفته دارد و هر دلشکسته در جست‌وجوی تاوانی‌ است که به آن آرامش و شفافیت ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #41
سی و نه

عرفان مظلومانه و کودکانه سرش را تکان داد در خیالش با رفیق کودکی‌اش برای بازی می‌رفت!
چند تقه به در زد که امیر بیرون آمد و با دیدن عرفان زانو زد و او را در آغوش کشید.
- با کی اومدی پسرم؟
عرفان ماشین پدرش را با انگشت نشان داد.
امیر با دیدن مهران که پشت فرمان شاسی بلند مشکی‌اش نشسته بود و بی تفاوت به آن‌ها نگاه می‌کرد دست تکان داد و زیر لب گفت: چه‌طور پدری هستی تو؟
مهران به تکان دادن سرش اکتفا کرد و پایش را روی پدال گذاشت و از آن‌جا دور شد.
عسل با شنیدن صدای عرفان از اتاقش بیرون دوید.
- آخ جون عرفان اومده!
دوید و دست عرفان را کشید و او را به اتاقش برد.
خانه‌ی امیر یک خانه‌ی دو طبقه بزرگ بود اما دوبلکس نبود. آن‌ها در طبقه‌ی پایین زندگی می‌کردند که شامل چهار اتاق بزرگ و یک پذیرایی و یک آشپزخانه با چند سرویس بهداشتی مجزا در هر اتاق با دیزاین نسکافه‌ای گرم و شیری که حال و هوای خانه را دلنشین‌تر نشان می‌داد. آشپزخانه چهار اتاق را تقسیم کرده بود طوری که هر دو اتاق در هر دو طرف آن قرار گرفته بودند. راه پله هم از مرکز سالن به داخل ورودی می‌خورد. یک خانه‌ی دل باز و رویایی که آرزوی هر بانوی ایرانی بود.
امیر پیش لیلا که در آشپزخانه بود رفت و به دیوار تکیه زد.
- لیلا می‌دونی چیه؟ گاهی دلم به این دوتا می‌سوزه، آخر قصه‌ی این دو به کجا ختم میشه؟
لیلا نگاه گرمش را به او دوخت.
- امیر نگران نباش وقتی بزرگ شدند خودشون همه چیز رو می‌فهمند فقط این وسط نمی‌دونم چه‌طور باید به عسل بگیم که هم از پدرش طرد شده و هم از مادرش! باز عرفان پدرش رو داره.
امیر کمی فکر کرد و گفت: لیلا من هیچ وقت نمی‌خوام عسل رو از دست بدم، خیلی وابسته‌ی اون شدم، براش پدری کردم و می‌کنم. باید تا زمانی که خودش هیچی نفهمید چیزی بهش نگیم.
عسل در همان حین وارد آشپزخانه شد و پاهایش را بلند کرد و دست‌هایش را از گردن پدرش آویزان کرد.
- بابا بیا با ما بازی کن، خواهش می‌کنم!
دختر کوچولویش بزرگ شده بود طوری که قدش می‌رسید پدرش را بغل کند. انگار قند در دلش آب کردند.
دست او را گرفت و سمت پذیرایی رفتند. عرفان جلوی تلویزیون پنجاه اینج ایستاده بود و با دیدن امیر گفت: دایی میشه ایکس باکس بازی کنیم؟
امیر جلو رفت و تلویزیون را روشن کرد.
- این رو بدونید که من برنده میشم.
قاطی آن دو شده بود و در دنیای خودشان غرق بازی بودند بدون این‌که متوجه لیلایی بشوند که از دور نظاره گر آن‌ها بود و خدایش را شکر می‌کرد که امیر لذت پدری کردن را می‌چشید.
...........
روزها از هم‌دیگر سبقت می‌گرفتند پاییز جای خود را به زمستان بی‌رحم می‌داد و دوباره فصل‌ها تکرار می‌شد.
عرفان مردی برای خودش شده بود، دوران جوانی خود را سپری می‌کرد. گاهی با عسل بیرون می‌رفتند و گاهی کنار هم‌دیگر به درس‌های عسل کمک می‌کرد. عسل هم به او وابسته شده بود و وقتی او را نمی‌دید احساس می‌کرد کم بودی در زندگی‌اش دارد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #42
پارت چهل

راننده‌ی شرکت که مهران در اختیار عرفان گذاشته بود کنار خانه‌ی امیر نگه داشت. عرفان سمت عسل چرخید.
- شالت رو جلو بکش و مانتوت رو درست کن. بدون این‌که به چپ و راست نگاه کنی بدو برو تو خونه!
عسل به این حساسیت‌های او عادت کرده بود. اوایل مخالفت می‌کرد اما وقتی امیر گفته بود حرف عرفان حرف او هم هست دیگر چیزی نگفته بود.
با حرص توام با خنده گفت: چشم آقای مردی نمیایی خونه؟
- نه به دایی این‌ها سلام برسون باید برم تا جایی بابام سپرده از یکی باید طلبش رو بگیرم.
پیاده شد و با خوش رویی برای او دست تکان داد.
- مراقب خودت باش‌، نمی‌دونم چرا دلم بی‌قراری می‌کنه.
عرفان خنده‌ی جذابی کرد
- بدو برو تو دختر تا من هم برم به کارم برسم.
عسل که داخل رفت رو به راننده کرد.
- می‌تونی حرکت کنی.
- چشم قربان.
حدود ده دقیقه‌ای می‌شد که در راه بودند. موبایلش که زنگ خورد با دیدن عکس خود و پدرش جواب داد.
- جانم بابا؟
مهران از او طلب کار بود؛ هیچ دلش نمی‌خواست عرفان با عسل در رفت و آمد باشد.
- بالاخره تونستی بری به کارت برسی؟
مردمکش را در کاسه‌ چرخاند و نفسی گرفت.
- آخه بابا تو با این دختر بی گناه چرا در افتادی؟ عسل برام مثل یه دوست و خواهر، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم این همه حریص بودنت رو نمی‌تونم درک کنم.
- حالا هر چی! به راننده آدرس رو دادم. زیاد معطل نکن پول رو بگیر و زود بیا.
در حالی که به خانه‌ها و زاغه نشین‌های اطرافش نگاه می‌کرد جواب داد.
- چشم.
ماشین متوقف شد و راننده زود پیاده شد در را برایش باز کرد.
- رسیدیم.
هودی‌ لیمویی رنگش را مرتب کرد، دستی میان موهای پر پشتش کشید و پیاده شد.
به کاپوت ماشین تکیه زد و انگشت‌هایش را در هم قلّاب کرد به پسر بچه‌هایی که در حال توپ بازی با توپ پلاستیکی صورتی رنگ با خط‌های سفید داشت نگاه می‌کرد. پسر بچه‌ها لباس‌های نامرتب و رنگ و رو رفته‌ای به تن داشتند و چون اواخر زمستان بود هوا کمی سوز داشت. همین باعث شده بود نوک بینی و گوش‌های پسرها سرخ بشود.
توپ سمتش آمد.
- عمو توپ رو بنداز!
بچه کوچولویی کنار پایش منتظر ایستاده بود. کنار او زانو زد و شال در گردنش را باز کرد و دور گردن او پیچید.
- اسمت چیه؟
- علی.
- این شال از طرف من برات یه هدیه است.
چشمش را با نمک چرخاند و لبش را بی‌تفاوت خم کرد.
عرفان سعی کرد دست در جیب شلوارش ببرد اما چون نشسته بود سخت بود ایستاد و از جیب شلوار لی کم رنگش چند تا شکلات بیرون کشید و در دست علی قرار داد.
- اما عمو این برا من و دوستام کمه، مرامم هم نمی‌رسه تنهایی بخورم مال خودت باشه.
عرفان از این همه فهم و درک پسرک تعجب کرده بود، راننده را صدا زد و کارت بانکی‌اش را به او داد.
- برو برا همه‌ی بچه‌ها خوراکی بخر.
راننده سر در گرییان من منی کرد.
- اما آقا فرمودند تنهاتون نزارم.
در حالی که به صورت علی لبخند می‌زد گفت: سر گردنه که نمیری!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #43
پارت چهل و یک

او جزء اطاعت کاری نمی‌توانست بکند. علی پیش هم‌بازی‌هایش رفت و عرفان بی‌هدف به خانه‌های فرسوده با آدم‌هایی که با منطقه‌ی آن‌ها زمین تا آسمان فرق می‌کردند فکر می‌کرد.
توی خودش بود که دوباره صدای علی را شنید.
- بچه‌ها برید کنار داداش پدرام اومد.
صدای کامیون به گوشش خورد اما برنگشت‌. چند دقیقه گذشت، یکی که مدت‌ها او را زیر نظر داشت آرام بهش نزدیک شد و تیزی را در دستش تنظیم کرد.
پدرام مشغول پارک کردن کامیون بود که از گوشه‌ی چشمش یک فرد مشکوکی را دید که پشت دیوار چیزی را می‌پایید. کامیون را که خاموش کرد چشم راستش را ریز کرد و جهت نگاه فرد مشکوک را گرفت به یک پسر هم سن خودش رسید که فارغ از اطرافش با علی حرف می‌زند از ماشین پیاده شد، سواری مدل بالا در این محله توجه‌اش را جلب کرد.
فرد ناشناس که به پسر جوان نزدیک شد ناگهان خورشید که نورش را از لبه‌ی تیزی به چشمش انعکاس داد بدون فکری سمت پسر هم سن و سال خودش دوید و فریار زد.
- مراقب باش!
ذهن عرفان پذیرش یک دفعه‌ای این اتفاقات را نداشت! یکی محکم بازویش را فشار داد طوری که عرفان از درد چشم‌هایش را بست.
- می‌کشمت تا درس عبرتی برا اون پیر خرفت بشه!
پدرام مثل یک شیر غرش کرد
- آدم کشی، اون هم تو این محل؟
عرفان پلک‌هایش را از هم باز کرد، یک پسر جوان کنارش ایستاده بود و صورتش در هم بود. مردی که سیبیل کلفت و صورت خشنی داشت در فاصله‌ی کمی از او ایستاده بود و دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد با احساس گرمایی در زانویش نگاهش را پایین کشید. چاقویی که درست مقابل کلیه‌اش قرار داشت آن جوان سر چاقو را در دستش گرفته بود و خون در زمین جاری بود. تازه به خودش آمد.
اخم‌هایش را در هم کشید و غرید.
- داری چه غلطی می‌کنی؟
مرد چاقو را تند از دست پدرام کشید و دوباره حمله کرد. صدای آخ جوان کناری‌اش بلند شد و روی زمین افتاد، راننده خودش را رساند و عرفان بالای سر او نشست و سر او را روی زانویش قرار داد.
پسری با پوست گندمی که نگاهش کم‌کم بی‌فروغ می‌شد.
- کاش خودت رو سپر جون من نکرده بودی، حالا من چی‌کار کنم؟
مرد حمله کننده چند لحظه بی‌حرکت ایستاد و بعد پا به فرار گذاشت.
پدرام نفس کم آورده بود.
دستش را زیر بازوی او انداخت و او را داخل ماشین گذاشت و خودش هم کنار او نشست.
- سریع حرکت کن به بابام هم خبر بده.
راننده اطاعت کرد، پلک‌هایش داشت سنگین می‌شد و سرش روی پای عرفانی بود که سعی داشت او نخوابد.
- اسمت چیه؟
- پ...در...ام.
در حالی که با دستش کلاهش را روی زخم شکم او فشار می‌داد با دست راستش موهای او را کناری کشید.
- چرا این کار رو کردی؟
- تو... غمت نب... اشه، هر کی که... بود همین کار... رو می‌کرد.
پلک‌هایش روی هم افتاد و عرفان فریاد زد.
- پس چرا این ماشین راه نمیره عجله کن!
چند دقیقه بعد ماشین کنار درب ورودی بیمارستان پارک شد، سریع پیاده شد و پدرام را روی دو دستش بلند کرد. پسر ریز اندامی بود و بلند کردن او برای عرفانی که روزش را در باشگاه‌ها می‌گذراند کاری نداشت.
زخم دستش هنوز خشک نشده بود و خونریزی داشت. کل لباس‌های عرفان و کف بیمارستان خونی شده بود.
مهران سر در گم طول و عرض بیمارستان را می‌پیمود با دیدن سر و وضع پسرش سمت او دوید.
- عرفان چی ش...
نعره زد.
- بابا خواهش می‌کنم این رو نجات بده، بگو هر کاری می‌تونند براش انجام بدن!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #44
چهل و دو

مهران کل بیمارستان را بسیج کرده بود. ترس از دست دادن پسرش مثل خوره به جونش افتاده بود.
همه در سالن انتظارات منتظر بودند. عرفان و مهران، پدر و برادر پانزده ساله‌ی پدرام، همه منتظر این عمل بودند تا ببیند سر نوشت این جوان چه خواهد شد. عرفان با همان لباس‌ها آن‌جا نشسته بود و تکان نمی‌خورد.
هنوز نتوانسته بود حمله‌ی آن مرد و از خود گذشتگی این پسر را هضم کند. اگر بلایی سر این پسر می‌آمد خودش را به هیچ عنوان نمی‌بخشید.
در اتاق عمل باز شد و اکیپ دکتر و پرستار خارج شدند. قبل از رضا، عرفان سمت آن‌ها دوید و رو به دکتر گفت: دکتر حال داداشم چه‌طوره؟
دکتر لبخندی زد.
- خدا رو شکر خطر رفع شد، فقط بیمار خون زیادی از دست داده تا یه ساعت دیگه باید بهش خون برسه.
- خوب پس منتظر چی هستین؟
امروز مهران قبل از همه که به بیمارستان رسیده بود کمک شایانی به آن‌جا کرده بود دکتر جرات حرف زدن نداشت، نیم نگاهی به مهران انداخت.
- آقای مردی شرمنده این حرف رو میزنم بیمارتون گروه خونی o کمیاب رو داره و متاسفانه این‌جا موجود نداریم.
عرفان دستش را به یقه‌ی دکتر گرفت و او را جلو کشید.
- شماها این‌جا چه کاره هستین؟ پول مهم نیست فقط باید این خون به این بیمار برسه.
دکتر با تاسف سرش را پایین انداخت. مهران دستش را روی دست مشت شده‌ی عرفان گذاشت و آرام گفت: دستت رو پایین بیار پسرم، پیدا می‌کنیم.
ده دقیقه‌ای می‌شد که هر چهار مرد به هر کس و ناکسی زنگ زده بودند اما نبود.
عرفان کل لیست مخاطبین را چندین بار بالا و پایین کرده بود و به هر کسی که در امکانش بود زنگ زده بود.
زمان به سرعت می‌گذشت و آن‌ها ناامیدتر می‌شدند.
موبایلش زنگ می‌خورد اما حالا کسی نمی‌توانست برایش مهم‌تر از پدرام باشد. برای بار چهارم که زنگ می‌خورد صدای مهران بلند شد.
- اون لعنتی رو جواب بده دیگه جون به لب‌مون کرد.
عرفان با دیدن شماره‌ی عسل از جواب ندادنش پشیمان شد.
- سلام عسل خانوم.
سعی می‌کرد لحنش زیاد غم زده نباشد ولی مگر می‌شد عسل را گول زد.
- عرفان چرا صدات گرفته؟
دستی میان موهای بهم ریخته‌اش کشید.
- عسل به کمکت نیاز دارم‌!
با صدای ضعیف و لحن درمانده او عسل زود از روی مبل بلند شد و کمی نگران رفیقش شد.
- چی شده؟
- برا اهدای خون می‌تونی بیمارستان بیایی؟
بدون حتی لحظه‌ای فکر، سمت اتاقش دوید.
- آدرس رو بفرست الان اومدم.
عرفان جلوی ورودی بیمارستان منتظرش بود با دیدن تاکسی قدم‌هایش را تند کرد. عسل پیاده شد و دستش را که به سمت کیفش برد عرفان مانع او شد.
پول تاکسی را که حساب کرد سمت عسل برگشت.
- فقط سریع باش که زمان داره از دست میره.
عسل که پشت سر عرفان شتاب زده می‌رفت پرسید: نمی‌خوای بگی چی شده؟
عرفان سمت راهروی فرعی پیچید.
- قول بده بی‌خودی نگران نباشی چون من مقابلت سالم و سلامتم.
عسل سرش را بالا و پایین کرد.
چشمانش روی در اتاق عمل بود که کم‌کم نزدیک می‌شدند.
- یه نفر قصد جونم رو کرد و یه جوان ناشناس خودش رو سپر جونم کرد. الان هم به خون نیاز داره که دست به دامن تو شدم.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #45
چهل و سه

مقابل در چوبی سفید رنگ ایستاد .
- خانوم پرستار ایشون برای اهدای خون اومدن.
همه حتی پرستارها هم که منتظر این خون بودند تند دست عسل را گرفت و روی صندلی مخصوص نشاند.
- زود باش آستین لباست رو بالا بزن.
مردمک چشم‌های عسل می‌لرزید چه برسد به دست‌هایش که توان هیچ کاری را نداشتند. عرفان در چهار چوب در منتظر بود. وقتی ترس را از نگاه‌های او خواند؛ داخل اتاق رفت و بالای سر عسل ایستاد.
- نترس من اینجام، چشمات رو محکم روی هم بزار تا پنج دقیقه‌ای تموم میشه.
کاری که عرفان گفت را انجام داد. اول بوی تند الکل بینی‌اش را زد و بعد سوزش عجیبی در کل دستش پیچید و بعد از آن بوی خون در اتاق پیچید که باعث شد کمی حالش به هم بریزد.
- تموم شد عزیزم، فقط کمی استراحت کن تا سر گیجه نگیری.
عسل چشمانش را باز کرد، حق با پرستار بود اتاق دور سرش می‌چرخید.
عرفان کمرش را خم کرد و صورتش را مقابل صورت او گرفت.
- عسل حالت چه‌طوره؟
عسل حتی نای حرف زدن را هم نداشت.
- آقا سفارش‌تون رو آوردم‌.
عرفان سمت محافظ رفت و پاکت را از او گرفت.
نی را درون آب‌میوه انداخت و به دست عسل داد.
- این رو کامل تموم می‌کنی و بعد میای بیرون. من برم از حال پدرام خبردار بشم.
حرفش آن‌قدر پر تحکم بود که عسل تمام محتوای پاکت را به خورد خودش داد. حالا دیگر احساس بهتری داشت، دستی به سر و رویش کشید و از اتاق بیرون رفت. ده متر آن طرف‌تر می‌توانست عرفان و مهران را بشناسد. سمت آن‌ها قدم برداشت که عرفان سمت او آمد؛ درک نمی‌کرد که چرا پدرش از عسل بدش می‌آید برای همین نخواست با کم محلی‌های پدرش عسل ناراحت بشود.
- بیا بریم بیرون این‌جا برات خوب نیست.
عسل مخالفتی نکرد و همراه او شد.
بعد از ظهر بود و کم‌کم ملاقات کننده‌ها بیشتر می‌شدند. طوری که باید برای عبور از ورودی چند لحظه صبر می‌کردی به هر سختی که بود بیرون آمدند.
کنار خیابان ایستادند.
- می‌دونم تا حالا خون ندادی و این رو هم می‌دونم که چه‌قدر از دیدن خون می‌ترسی!
عسل سرش را پایین انداخت و خندید.
- باز هم بابت همه چیز ممنون، ماشین اون سمت خیابون هستش بیا تا برسونمت.
عسل دستش را به معنی منفی بالا آورد.
- نه زحمت نکش تو باید این‌جا باشی گیج که نیستم دارم می‌بینم چه‌قدر نگران حال بیمارت هستی.
عرفان سرش را بالا و پایین کرد.
- باز هم ممنون اگه تو نبودی و پدرام چیزیش می‌شد من تا آخر عمرم خودم رو نمی‌بخشیدم.
دستش را مقابل ماشین زرد رنگ که گرفت ماشین پیش پایش روی ترمز زد خم شد و با دیدن پسر جوانی او را رد کرد.
- شرمنده داداش منصرف شدم.
عسل همه‌ی حرکاتش را زیر نظر داشت. عرفان همین بود تمام غیرت خود را خرج او می‌کرد و کدام دختر از این بدش می‌آمد؟
ماشین دوم را که نگه داشت به عسل گفت: مستقیم میری خونه، مراقب خودت باش.
سرش را داخل ماشین برد و از کیفش چند اسکناس کنار صندلی راننده گذاشت.
- پدر جان این دختر دست تو امانته، برسون به مقصدش.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #46
چهل و چهار

پیر مرد با محاسن یک دست سفیدش لبخندی زد که باعث شد چین و چروک‌های کنار چشمش چند برابر بشود.
- خیالت راحت پسرم.
- عرفان بسه دیگه.
کنار ایستاد و هر دو دستش را داخل جیبش برد. سرش را برای عسل تکان داد.
نزدیک‌های اذان شب بود و چند ساعتی می‌شد بدون هیچ خبری آن‌جا مانده بودند. بالاخره دکتر خودش را نشان داد.
- آقای دکتر ما این‌جا نصف عمر شدیم از بیمارمون خبری هست؟
دکتر ماسکش را پایین کشید.
- خوشبختانه بیمار به هوش اومد و حال جسمانیش هم خیلی خوبه!
رضا پویا را بغل کرد و بلند گفت: خدایا شکرت.
عرفان نفس آسوده‌ای کشید و سمت رضا رفت.
- من زندگی‌ام رو بهتون بدهکارم.
مهران حرف او را ادامه داد.
- آقا رضا پسرتون زندگی پسر من رو به اون بخشید واقعاً نمی‌دونم چه‌طور باید از شما تشکر کنم.
رضا مرد خوش منشی بود. هر کس جای او بود در آن مدت، زمین و زمان را به هم دوخته بود ولی این پدر آرام بود و فقط دست به دامان خدا بود و پسرش را هم از خدا گرفت.
- الحمدوالله همه چی به خیر و خوشی گذشت. پدرام وظیفه‌اش رو انجام داده.
نگاهی به عرفان انداخت و ادامه داد.
- آدم‌های مثل شما رو زیاد دیدم اما پسرت همون که به پسرم برادر گفت برایم یک دنیا ارزش داشت. همین که با خود خواهی از بالا به ما نگاه نکرد همین که ما رو جزئی از خودتون دونست برا ما بسه.
مهران به این فکر می‌کرد که این مرد پیش از حد با شعور و فهمیده است.
- پسرتون کاری کرد که حتی برادر هم در حق برادرش اون کار رو نمی‌کنه.
آرزوی هر پدری است که فرزندش را پیش چشمانش ارج نهند و او سرشار از غرور به وجود دلیر مردی هم‌چون پدرام افتخار کند.
یکی از افراد مهران کنارش ایستاد.
- قربان لباس‌هاتون رو آوردم.
عرفان با بی‌حوصلگی سمت صندلی‌ها رفت و نشست.
- فعلاً حوصله ندارم. باید پدرام رو ببینم بعد.
مهران دستش را مشت کرد، طاقت نداشت پسرش را با این لباس‌ها ببیند در حالی که در صندلی طرف دیگر نشسته بود خم شد و با عصبانیت کلمات را ادا کرد.
- پسر جان داری با من لج می‌کنی بلند شو برو تو یکی از اتاق‌ها لباس‌هات رو عوض کن و بیا... ده دقیقه هم طول نمی‌کشه.
- بابا خواهش می‌کنم.
کفری شد.
- برو به جهنم.
رضا پویا را به خانه فرستاد تا همسرش نگران نشود، خودش کنار عرفان نشست.
- معلومه شیر پاک خورده‌ای، آفرین به این معرفتت پسر جان.
عرفان شرمنده‌ی این مرد بود و با شرمساری نگاهش می‌کرد.
- به حرف پدرت گوش کن، پدرام خودش رو سپر جون تو کرد که تو رو با این سر و وضع نبینه! تا اون به هوش بیاد یه سر و سامونی به خودت بده و بیا.
این مرد برایش مقدس بود و حرف‌هایش برای او حجت بود.
- چشم هر چی شما بفرمایید.
رضا سرش را تکان داد و پاکت را از دست مرد ایستاده گرفت و دست عرفان سپرد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #47
چهل و پنج

عرفان که حرکت کرد مهران با سرش به محافظش علامت داد که همراه او برود.
مهران برای پدرام اتاق خصوصی گرفته بود،
- آقا زاده از این طرف لطفاً
محافظ کمی از او جلو زد و وارد اتاق شد چند دقیقه بعد عرفان هم وارد همان اتاق شد.
اتاقvip بیمارستان با تم آبی کاربنی با تمام امکاناتش عرفان را راضی کرده بود.
محافظ از سرویس بیرون آمد.
- آقا زاده لوازم‌تون رو داخل گذاشتم من هم بیرون منتظرتون می‌مونم اگه کاری داشتین صدام بزنید.
چشمان خسته‌اش را روی هم گذاشت.
- باشه می‌تونی بری.
داخل سرویس شد اول یک سالن مربع کوچک با آینه و میز کنسول کاربنی رنگ داخل سالن بود و دو در با تمام شیشه‌های مات روبه رویش وجود داشت که یکی سرویس بهداشتی و دیگری حمام بود.
لباس‌های خونی‌اش را داخل پاکت مشکی که روی میز بود گذاشت و بعد از دوش کوتاهی حوله‌ی شخصی خودش را دور بدنش پیچید و جلوی آیینه ایستاد.
قیافه‌اش جا افتاده‌تر شده بود و فر موهایش نسبت به پدرش کمی باز شده بود اما مثل پدرش موهای بلند دوست نداشت برای همین بغل موهایش را کلاً کم پشت کرده بود و بالا سر موهایش روی موهای کم پشتش ریخته شده بودند و جذاب‌ترش کرده بود. نگاهش روی میز کنسول افتاد با دیدن اسپری زیر بغل، ماشین ریش زن، آدکلن مارکش و کلی لواز ریز و درشت دیگر روی میز لبخند حرص در آوری زد پدرش حتی این‌جا هم به فکرش بود.
اسپری زیر بغلش را برداشت و بعد از استفاده لباس‌هایش را از رخت آویز برداشت و پوشید و بیرون آمد. نفس آسوده‌ای کشید از بوی خون خشک شده که حالش را به هم می‌زد خلاص شد.
محافظش لباس‌های مندرج او را که در کیسه قرار داد بود را در دستش گرفت که صدای عرفان را از اتاق شنید.
- به لوازمم روی میز دست نزن بزار بمونند.
محافظ که آدکلن کم یاب او را با احتیاط در دستش گرفته بود تا درون کیف بگذارد دوباره به جای خودش بر گرداند.
- چشم قربان.
می‌خواست از اتاق خارج بشود که در اتاق باز شد و پرستار‌ها تخت روان را داخل آوردند.
چشمش به پدرام افتاد که نیمه جان روی تخت افتاده بود، حالش دگر گون شد؛ الان او باید روی آن تخت می‌خوابید نه این پسر نحیف اندام که پدرش برای او پر پر می‌زد.
رضا و مهران هم وارد شدند، خودش دست به کار شد به کمک پرستار ها او را روی تخت خوابش قرار دادند از میان لب‌هایش ناله کرد.
- آخ درد می‌کنه.
رضا با یک قدم بلند کنارش ایستاد و دست سرم زده اش را در دستش گرفت.
- قوی باش پسرم، همه چیز تموم میشه.
- مامان کجاست؟
رضا گفت: به ثریا چیزی نگفتم.
چشمانش را روی هم گذاشت و باز کرد. ساعت از نیمه شب گذشته بود و هیچ کدام غذا نخورده بودند.
مهران که رفته بود به شرکت سر بزند، رضا هم به خانه رفته بود تا به ثریا بگوید که پدرام با کامیون سر کار رفته است.
عرفان که غم دنیا در دلش ریخته بود به دیوار تکیه زده و هر دو دستش را در جیب شلوار کتان مشکی‌اش گذاشته بود، پیراهن سرمه‌ای جذبش زیادی اذیتش می‌کرد؛ چند دکمه از آن را باز کرد و چشمانش را قدری روی هم گذاشت تا چشم‌های خسته‌اش آرام بگیرند. پدرام خسته از آن همه خوابیدن چشمانش را باز کرد و جزء آن پسر آشنا کسی را ندید
آرام و با صدای ضعیفی لب زد.
- آب، تشنمه.
فوری کنار تخت ایستاد و از آب سرد کن روی آب ریخت، دستش را پشت گردن او گذاشت و کمی سرش را بالا آورد.
پدرام جرعه‌ای خورد.
- مرسی، خیلی خوشحالم که... سالم هستی.
عرفان لیوان را روی میز گذاشت و بالشت زیر سر او را تنظیم کرد.
- نباید خودت رو به خطر می‌انداختی.
- بی خیال... مرد، هر کی جای من بود... همین کار رو می‌کرد من خوبم. اون اخم‌هات رو... باز کن.
صدایش ضعف داشت و بریده بریده حرف می‌زد در میان درد خندید.
- تا عمر دارم بدهکارتم پدرام.
پدرام دستش را گرفت و فشرد.
- تو داداشمی!
ده روز پشت سر هم کنار پدرام خوابید. نه به رضا و نه به پویا اجازه نداد پیش پدرام بمانند. دو محافظ هم بیست و چهار ساعت اتاق را زیر نظر داشتند، همان سه روز زندگی در کنار یک‌دیگر کاری کرد که آن‌ها رفیق‌های خوبی برای هم باشند.
.‌..‌‌‌‌....
یک سال بعد...
چند روز دیگر قرار بود تولد هجده سالگی‌اش را بگیرند. مهران در حال تدارک دیدن جشن تولد لاکچری بود هر چه باشد او از ایل شاهرخ خان بود و خون او در رگ‌هایش جریان داشت.
گوشی را برداشت و با یک دکمه به دستیارش وصل شد.
- بفرمایید قربان؟
سرد و خشک گفت: یکی از بهترین تالارها رو برام رزرو کن.
منشی با صدای نازکش پرسید: برای چند نفر؟
مهران کمی حساب و کتاب کرد.
- تو چهار صد نفر بگو تا کم کسری نباشه.
- باشه قربان امر دیگه‌ای ندارین؟
پیشانی‌اش را خاراند.
- در ضمن بگو تدارک یک تولد برای عرفان رو به بهترین شکل برنامه ریزی کنند.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #48
چهل و شش

منشی لبخندی زد.
- مبارک باشه.
مهران بدون حرفی گوشی را قطع کرد.
..‌.
- مامان من چی بپوشم؟
امیر به چهار چوب در تکیه زده بود و به آن دو نگاه می‌کرد.
لیلا کمدش را باز کرد.
- ببین دخترم کلی لباس داری!
بازوهایش را در هم گره زد و لب پایینش را کمی جلو کشید.
- نخیر من این‌ها رو نمی‌خوام در ضمن عرفان گفته که یاسی رنگ بپوشیم تا هر دو با هم‌دیگه ست کنیم!
لیلا با چشم‌های گشاد شده به امیر نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد.
- دخترت رو تحویل بگیر.
امیر مردانه خندید و عسل این بار جلوی او ایستاد، امیر قد بلند بود اما عسل پانزده سالش بود و تازه داشت قد باز می‌کرد. خیلی خوشگل‌تر و زیباتر شده بود.
- بابا من می‌خوام برم خرید.
امیر چشمکی به او زد.
- زود مانتوت رو بپوش بریم!
لیلا در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت گفت: امان از دست شما دختر و پدر، من میرم آماده بشم فقط زود بیایید.
امیر سمت او رو کرد.
- خانومم شما نمیایی؟
- نه عزیزم من چیزی احتیاج ندارم.
امیر همراه عسل وارد مرکز خرید شد و عسل را در انتخاب وسایلش آزاد گذاشت. عابر کارتش را دست او سپرد و خودش هم از پشت ویترین‌ها لباس‌های رنگ با رنگ را تماشا می‌کرد بعد از یک ساعت عسل لباسش را انتخاب کرد و حتی برای اولین بار برای خودش لوازم آرایشی خرید.
امیر هم خوشش می‌آمد که دخترش دیگر بزرگ شده و وارد دنیای رنگی دخترانه‌‌ی خودش شده است.
عسل همراه انبوه خرید‌هایش در ماشین پدرش نشست و امیر پشت فرمان قرار گرفت. عینک دودی اش را به چشمش زد و سمت او برگشت.
- بریم دخترم؟
عسل به حالت نمایشی سرش را خاراند.
- رفتنش رو که میریم اما شما زیادی خوش تیپ نیستین؟
امیر مردانه خندید، عسل از روی مزاح نگفته بود او سی و پنج سال داشت و در اوج جوانی بود.
- کم زبون بریز دختر.
- والا راست گفتم. قبل خونه رفتن، سر راه، من رو تا یه جایی می‌رسونی؟
- باز می‌خوای چیکار کنی؟
کیفش را جابه جا کرد و شنگول جواب داد.
- حالا بماند.
امیر چیزی نگفت و ماشین را روشن کرد. پنج دقیقه مانده تا خانه سمت پدرش برگشت.
- بابا میشه این‌جا توقف کنی.
امیر ماشین را پارک کرد و تابلوی بالای مغازه را خواند. این‌جا را می‌شناخت سعی کرد لحنش جدی باشد.
- این‌جا چی‌کار داری دخترم؟
عسل با چشمش به آرایشگاهی که لیلا می‌آمد اشاره کرد.
- اگه اجازه بدی موهام رو بدم شینیون کنند. وقت کم داریم و تا بخوام خودم درست کنم طول می‌کشه. می‌دونی که حاضر شدن من چند ساعت زمان می‌بره و از طرفی تا جشن فقط یک ساعت...
امیر که می‌دانست تا عسل او را راضی نکند از حرف زدن دست بر نمی‌دارد حرف او را برید.
- باشه برو فقط چهل دقیقه دیگه لیلا رو هم بر می‌دارم میام، می‌خوام که منتظرمون نزاری؛ حالا بماند که جواب لیلا رو هم چه‌طور باید بدم. چند تا از پاکت‌ها را برداشت و از ماشین پیاده شد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #49
چهل و هفت

- عرفان جان موهات رو چه شکلی سشوار بزنم؟
عرفان سمت رفیقش برگشت و بی‌حوصله گفت: پدرام یه مدلی بگو تموم کنه داره دیر میشه.
پدرام گوشی‌اش را مقابل آرایش‌گر گرفت و بعد از آن آرایش‌گر با ماشین اصلاح، شانه، تیغ و قیچی به جان موهایش افتاد.
- می‌تونید بلند بشید کارم تموم شد.
از آن همه نشستن خسته شده بود. فوری از جایش برخواست و از آرایش‌گاه خارج شد. پدرام هم بعد از حساب کردن پشت سر او راه افتاد. هر دو به ماشینی که پدرش همراه راننده فرستاده بود سوار شدند.
راننده گوشی را روی گوشش قرار داد.
- بله قربان.
...
- همین حالا خارج شدند.
...
- چشم قربان.
به عقب ماشین سمت عرفان برگشت.
- آقا عرفان پدرتون گفتند باید یه سر به بوتیکی بزنیم.
عرفان سرش را تکان داد و راننده ماشین را راه انداخت.
- پدرام من نمی‌دونم چرا بابا این همه تدارک دیده، آخه مگه من بچه‌ام؟ معلوم نیست با این اوضاع عروسی‌ام چه‌طور برگزار میشه!
پدرام در حالی که از شیشه به خیابان نگاه می‌کرد جوابش را داد.
- تو هم خوشی زده زیر دلت! خوب لذتش رو ببر دیگه.
نگاه عاقل اندر سفیهانه بهش انداخت.
- من باید کنکور بدم، تو درس موفق بشم. آخه تولد رو می‌خوام چی‌کار؟ اون هم با این همه دب دبه و کب کبه!
ماشین متوقف شد.
- آقا عرفان می‌تونید پیاده بشید.
اول پدرام پیاده شد و بعد از آن هم عرفان پیاده شد هر دو سمت بوتیک معروف پدرش راه افتادند.
یکی از کارکنان به پیشوازش آمد.
- آقای مردی؟
با غرور و تکبر سرش را تکان داد.
- خیلی خوش اومدین قربان، بفرمایید.
وارد بوتیک شد، بوتیک آن‌قدر خلوت بود که فهمید این هم کار پدرش هست. معلوم نبود برای این تولد چه‌قدر هزینه کرده بود. بوتیک فوق‌العاده شیک و مدرن که رگال‌ها به صورت دایره‌ چیده شده بودند و در یک قسمت خالی آن کاناپه‌های مخصوص مطابق با رنگ دیزاین بوتیک که سرمه‌ای بود گذاشته شده بود. عرفان به این‌ مکان‌ها عادت کرده بود اما پدرام خیره آن‌جا شده بود.
او را سمت مبلی هدایت کردند وقتی نشست دو تا از کارکنان خانم که لباس‌های فرم سرمه‌ای سفید با آرایش غلیظ داشتند با رگال‌هایی که با خودشان می‌کشیدند سمتش آمدند.
- چون پدرتون گفته در خواست تم یاسی رنگ رو دارین این‌ها رو براتون آماده کردیم.
پدرام برخواست و با شوق لباس‌ها را یکی یکی نگاه ‌کرد.
همه‌ی لباس‌ها یاسی بود اما درجه رنگ‌ها و مدل‌های متفاوتی داشتند.
پدرام مثل دخترها به وجد آمده بود او که مثل عرفان این بریز بپاش‌ها برایش معمولی نبود از درجه‌های پایین مردم بود و رفاقتش با عرفان داستانی برای خودش داشت.
لباس‌ها را یکی یکی مقابل خودش می‌گرفت و جلوی آیینه می‌ایستاد. گاهی یکی را به عرفان پیشنهاد می‌داد.
عرفان پا روی پا انداخته و هر دو دستش را از هر طرف روی تاج‌ کاناپه دراز کرده بود و با نیمچه لبخندی او را نظاره می‌کرد.
وقتی پدرام بی‌خیالی او را دید‌ در حالی که کت یاسی کم رنگ دستش بود گفت: پسر چرا چیزی نمیگی؟ حالا لباس‌ها رو بی‌خیال، اون طرف‌ها حتی خونه‌ی ثروت‌مندانش این‌ طوری نیست. تم چیه؟ اون جماعت اون‌قدر سرشون مشغله ریخته که حتی تو عروسی خودشون می‌مونند که از کجا باید کت و شلوار رو جور کنند اما حالا این‌جا...
بعد از حرفش آهی کشید.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #50
چهل و هشت

عرفان با دستش سمت یکی از خانم‌ها اشاره کرد.
دختر با ناز، چند قدم جلو آمد.
- امر بفرمایید قربان‌‌؟
با ابروهایش رفیقش را نشان داد.
- آقا رو با هر زبونی که شده به اتاق پرو می‌بری و بهترین لباس‌ها رو براش انتخاب می‌کنی. مهمون ویژه‌ی بنده هستند، فقط تم لباس‌هاش از همین در خواستی‌ها باشه.
دختر مقنه‌ی کوتاهش که فقط وسط سرش قرار گرفته بود را کمی جلو کشید و موهای رنگ کرده‌اش را مرتب کرد، سرش را تکان داد و سمت پدرام رفت. کمی با او حرف زد و خلاصه او را راضی به رفتن کرد.
یک ربعی می‌شد عرفان منتظر او نشسته بود که صدای پیام گوشی‌اش بلند شد در همان حالت که نشسته بود دست راستش را پایین آورد و گوشی را از جیب بغل داخل کت ارغوانی رنگش بیرون کشید و رمز آن را باز کرد.
با دیدن عکس؛ لبخند مردانه‌ای زد و آن یکی فروشنده را صدا زد و موبایلش را دست او داد.
- لباسی هم ست و رنگ این لباس‌ها رو می‌خوام.
فروشنده که با وجود سن بالا بودن از دوستش بلند قدتر و زیباتر بود با دیدن عکس لباس دخترانه لبخند شیرینی زد و گفت: چشم قربان الان آماده می‌کنم.
- فقط سایز لباسم...
دختر با همان خوش رویی در چهره‌اش، سمت او برگشت.
- آقا مهران، سایز لباس‌هاتون رو در اختیارمون گذاشته.
پوفی کرد و دستش را در هوا تکان داد.
- می‌تونی بری.
بعد چند دقیقه دوباره آمد و با احترام دستانش را چفت هم قرار داد.
- آقای مردی لباس‌های در خواستی‌تون رو گذاشتم تو اتاق پرو شماره دو، می‌تونین تشریف ببرین.
- چشم‌های خسته‌اش را روی هم گذاشت و از جایش برخواست.
مقابل آیینه ایستاد، لباس قشنگ به تنش نشسته بود و به پوست سفیدش می‌آمد. راضی از خودش از اتاق خارج شد که هم زمان پدرام در حالی که آستین کتش را می‌کشید، غرغر کنان بیرون می‌آمد.
- ببین تو رو خدا این‌ها دیگه چیه تن منه بدبخت کردند؟ مثل مترسک شدم.
سرش را که بالا آورد با دیدن عرفان خیلی جدی گفت: عه! تو هم که مترسک شدی اما خداییش تو مترسک خوشتیپه شدی!
عرفان پقی زیر خنده زد، دلش را گرفته بود و می‌خندید.
پدرام که تازه یادش آمد به اطراف نگاه کرد و کنار او ایستاد، بازویش را گرفت و کشید با این کارش عرفان صاف ایستاد و پدرام کنار گوشش غرید.
- این کارا چیه؟ من این لباس‌ها رو می‌خوام چی‌کار؟ می‌دونی این‌ها از خون من هم گرون‌تر هستند؟
عرفان برادرانه نگاهش کرد.
- این لباس‌ها یک هدیه‌ی کوچیک از طرف منه.
پدرام اخم‌هایش را در هم کشید.
- مزخرف نگو.
عرفان دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و فشرد.
- من به تو یک جون بدهکارم. خوب می‌دونم بدهیم با این چیزا صاف نمیشه، تو دیگه به روم نیار!
پدرام اخم کرد و گفت: اگه باز هم مزخرف بگی دهنت رو با خون یک‌ سان می‌کنم. مگه قرار نبود دیگه این حرف‌ها رو نزنی؟
عرفان به ساعتش نگاه کرد و برای فرار از دست پدرام خودش را مضطرب نشان داد.
- اوه اوه بریم که دیر شد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
93
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
250

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین