. . .

تمام شده رمان تاوان‌های سُرخش| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
img_20230929_185646_408_nle6_spmd.jpg




عنوان: تاوان‌های سُرخش
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Sevda19

خلاصه:
در این داستان با دختری از جنس سکوت به اسم فرزانه روبه رو می‌شویم که عشق تا فرجام او باعث می‌شود که او بهای سنگینی در تلافی آن بپردازد، طوری که حتی پاره‌های تنش هم تا خواسته گرفتار این تاوانی که سرخی آتش آن ممکن است همه جا را فرا بگیرد شده‌اند!
آیا آنها می‌توانند در آغوش عشق و تسکینی بی‌نهایت آرام بگیرند و یا تاوان‌های سرخ فرزانه، او و فرزاندانش را هم‌چون تابوتی تاریک و نا‌پیدا در بر خواهد گرفت؟

مقدمه:
در جهانی پر از عشق و جنگ، تاوان‌های سرخی پراکنده شدند که شاهدان داستان‌هایی هستند که دل‌ها را به لرزه در می‌آورند. هر تاوان یک قطره از درد و شکستگی را در خود نهفته دارد و هر دلشکسته در جست‌وجوی تاوانی‌ است که به آن آرامش و شفافیت ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #11
پارت نهم

مامان با چشم اشاره کرد که کنار خودش بنشینم. بی هیچ حرفی سینی را روی میز گذاشتم و سمت مامان رفتم.
- همون‌طور که در جریان هستین به‌خاطر این دو تا جوان این‌جا هستیم. اگه اجازه بدین آقا علی، این دو تا کمی با هم‌دیگه حرف بزنند تا ببینیم چی پیش میاد.
بابا اهمی کرد و گفت: بله البته.
سمت من برگشت.
- دخترم آقا سهیل رو همراهی کن.
همون وسط ایستاده بودم. نمی‌دانستم کجا باید برای حرف زدن برویم. پدرم مرد روشن فکر و با فرهنگی بود فقط باید پا روی غرورش نمی‌گذاشتی. وقتی دیدم کسی چیزی نمی‌گوید سمت اتاقم رفتم و سهیل پشت سرم آمد. بدون این‌که در را ببندد آمد و روی تنها صندلی موجود در اتاقم نشست. بر خلاف من که کل وجودم را سرما در بر گرفته بود او با خونسردی سر جایش جابه جا شد. اصلاً حواسم نبود که هنوز وسط اتاق ایستاده‌ام.
- خانوم امیری بفرمایید بنشینید.
تن صدایش با وجود سرد و بی‌روح بودنش آرامش خاصی داشت. اولین‌ها کلاً برایم تازگی داشت. اولین بار که صدایش را شنیدم را هیچ‌گاه فراموش نکرده بودم اما تن صدایش مردانه شده بود. بدون هیچ حرفی چند قدم رفتم و روی تخت خواب کهنه‌ی روبه رویش نشستم اما هنوز سرم پایین بود.
- بالاخره به هم دیگه رسیدیم!
با حرف بی مقدمه‌اش سرم را بلند کردم و به صورت جذاب و مردانه‌اش خیره شدم. ابروهای پر پشت و موهای خرمایی رنگش؛ با چشمای آبی و بینی عقابی و لب‌های معمولی که تک خنده‌اش دلم را با خودش همراه می‌کرد. ته ریش چه‌قدر بهش می‌آمد و او را مردانه نشان می‌داد.
- تموم شد؟
لحنش شوخ بود. شیطون نگاهم می‌کرد. جوان سر زنده و شادی بود. منظورش را نفهمیدم.
- ها؟
- میگم آنالیز چهره‌ی من رو تموم کردی یا ادامه داره؟
این‌بار دیگر خجالت کشیدم و او با صدا خندید.
- چه‌قدر لپ‌هات وقتی سرخ می‌شه خوشگل‌تر میشی!
بی‌ پروا حرف می‌زد و من تحمل این حجم از توجه را نداشتم. مگر نه این که عشق به انسان جرات می‌دهد؟
- من و تو که حرفی برای گفتن نداریم! ما سه ساله با نگاه‌هامون حرف می‌زنیم. می‌دونی چه‌قدر عاشقتم و می‌دونم تو هم دلت با منه! بیست و یک سال دارم. تو یه خونواده‌ی معمولی به دنیا اومدم و تک فرزند هستم. متاسفانه پدر و مادرم عمرشون رو دادند به شما، این دوتا رو هم که می‌بینی داییم و زن داییم هستند! چند سال دیگه درسم رو که تموم کنم تو شرکت دایی در تهران، حسابداری می‌کنم. البته حالا هم همون جا کار می‌کنم. خونه و ماشین هم که آخرین مدل نداشته باشم یه معمولیش رو دارم. اخلاقمم که برا دختری که دوسش دارم خوبه خوب هست!
این‌جا را که گفت و دوباره خندید.
- من زیاد اهل خنده نیستم اما وقتی کنار توام از خوشی می‌خوام بخندم.
راست هم می‌گفت تو این مدت فقط مغرورانه نگاهم کرده بود و مغرورانه قدم برداشته بود.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
لگ نگ گرفته بودم در مدتی که او را شناخته بودم آن‌قدر حرف داشتم برایش بگویم که با دیدنش کلاً یادم رفته بود.
- چیزی نمونده که بگم. فقط می‌خوام کنارت خوشبخت بشم. از اون جایی که یه سال پیش گفتی دیگه مزاحمم نمیشی و مردانه سر قولت ایستادی می‌دونم مرد زندگی هستی.
با حرفم از جایش برخواست و با خوشی گفت: ای جانم.
با دیدن قد و قامتش دلم ضعف رفت. کت سرمه‌ای با شلوار و پیراهن سفید خیلی به او می‌آمد. نمی‌دانم از کجا این جسارت را پیدا کرد و با چند قدم کوتاه آمد و کنارم نشست با تمام احساسش به صورتم زل زد.
- نمی‌دونی چه‌قدر انتظار کشیدم تا این جوری بی‌مهابا نگات کنم. فرزانه می‌دونی دوری از تو چه‌قدر برام سخت بود اما بالاخره مال خودم میشی.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #12
پارت دهم

بعد از این حرفش دستانم در لحظه گرم شد. نگاهم را با ترس پایین کشیدم. هر دو دستم را با دست‌هایش گرفته بود و با انگشت شصتش روی دستم را لمس می‌کرد. یک حس شیرینی بهم دست داد. یک رویا که به واقعیت پیوست. او دست‌هایم را گرفته بود. ناخودآگاه لبخند به لبم نشست و او هم لبخند زد.
- من هیچ وقت تنهات نمی‌گذارم. هیچ وقت اجازه نمیدم از من دور بمونی. تو شیشه‌ی عمر منی، نباشی من هم نیستم. مثل روزهایی که گذشت باز هم همیشه حواسم بهت هست.
حرف‌های شیرینی می‌زد. آن‌قدر شیرین که کلمه به کلمه‌اش به دلم می‌‌نشست. مرد بود و روی حرفش ایستاد تا جایی که در توانش بود از من دست نکشید.
آن شب همه چیز به خوبی تمام شد. قرار شد دو هفته‌ی بعد یک نامزدی کوچکی گرفته بشه و حلقه بندازیم.
دو روز از خواستگاری می‌گذشت. روی ابرها سیر می‌کردم. مامان هم کم از من نداشت. بابا یک روز پیش پیشنهاد کار گرفته بود. مامان و من در پذیرایی منتظرش بودیم تا ببینیم چه شد. کلید چرخید و پشت بندش صدای بابا اومد.
- ای اهل و عیال نمی‌خواید بیایی به پیشواز؟
با شنیدن صدایش سمتش پرواز کردم با دیدن جعبه‌ی شیرینی در دستش حساب کار دستم آمد. جعبه را از دستش گرفتم.
- چی شده بابا؟
کفش‌هایش را در آورد و با لبخند روی لبش کنار مامان نشست.
- خانوم بالاخره از او چرخ دستی و از گشتن تو خیابون‌ها راحت شدم.
به وضوح اشک شوق را در چشمان مادر بی‌نوایم دیدم. او فکر می‌کرد بابا برای آبدارچی شرکتی تکلیف گرفته بود.
- خیلی برات خوش‌حالم کار آبدارچی هم کار آبرومندی هستش بهتر از گشتن و سر و کله زدن با هزار جور مردم است!
- خانوم چی میگی؟ آبدارچی کدومه؟ راننده‌ی کارمندان شرکت بزرگ تک بالا شهر شدم.
دهان من باز مانده بود. مادرم چشمانش گشاد شده بود. این بار اشک شوق می‌ریخت. دستانش را به آسمان بلند کرد.
- خدایا شکرت که دعاهام رو شنیدی.
بابا سمت من برگشت.
_ نگران بودم که چه‌طور باید پیش خواستگارهات کم نیاریم‌. حالا دیگه می‌تونی با خیال راحت برای جشن نامزدی برنامه بریزی.
خجالت کشیدم. پدرم با تمام تنگ دستی‌هایش چیزی برایم کم نگذاشته بود.
- بابا من تا این‌جا هم از شما و مامان راضی هستم.
چند روز بود که پدرم در آن شرکت مشغول کار بود و مدام از رئیس شرکتش حرف می‌زد. نمی‌دونم چی شد که بابام همه چیز را فهمید. این‌که ما هم‌دیگر را می‌شناسیم برایش گران تمام شده بود. آن‌قدر گران که تا حد مرگ کتکم زد. التماسش می‌کردم اما برایش بی‌فایده بود.
فردای آن روز با حالی زار و تنی شکسته روی تخت دراز کشیده بودم. بی چارگی بدترین درد دنیاست که خدا چاره‌ای برای آن نگذاشته است. دلم سهیل را می‌خواست که بیاید با آن جرات دستم را بگیرد و به نا کجا آباد فرار کنیم. اما همه چی رویایی بیش نبود.
بابا حتی اجازه‌ی خروج از خانه را هم به من نمی‌داد. رمانی دستم بودم و خودم را با آن سرگرم کرده بودم تا دیوانه نشوم که مادرم هراسان در اتاقم را باز کرد.
- فرزانه تا شب مراقب خودت باش و تو خونه بمون من و و پدرت داریم میریم خونه‌ی عموم آخه عموم فوت کرده.
به این‌جای حرفش که رسید بغض کرد.
- شب اگه نیومدیم برو خونه‌ی لیلا اینا بمون به اکرم خانوم میگم چشمش روت باشه.
اجازه‌ی هیچ مخالفتی را به من نداد. چادر مشکی را سرش انداخت و با شنیدن صدای پدرم از خانه بیرون زد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #13
پارت یازدهم
دم ظهر بود، یخچال را باز کردم. قابلمه‌ی مشکی رنگ را برداشتم و درش را باز کردم. کمی برنج با یک پیاله قیمه داخلش بود. همین برای من کافی بود. زیر گاز را روشن کردم و قابلمه را روی آن قرار دادم و شعله را کم کردم.
الان سهیل کجاست؟ یعنی می‌دونه پدرم چه تصمیمی داره؟
دستانم را رو به آسمان بلند کردم.
- خدایا کمک کن بابام از تصمیمش منصرف بشه اگه سهیل نباشه من نابود میشم‌.
بعد از خوردن ناهار و جمع کردن آشپز‌خانه تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم.
مانتوی تابستانی آبی رنگ با شلوار لی و شال زرد بر سرم کردم و از خانه خارج شدم. کوچه خلوت بود. من هم دنبال همین بودم که کمی فکر کنم. کاش سهیل مثل همیشه سر کوچه منتظرم بود، کاش می‌توانستم به طریقی همه چیز را به او بگویم اما افسوس که نه آدرسی از او داشتم و نه شماره‌ی می‌دانستم. سمت پارک محله حرکت کردم. نزدیک ورودی پارک ماشین آشنایی پیش پایم ترمز کرد. یک لحظه با ترس دستم را روی قلبم گذاشتم. که در اتوماتیک باز شد و چهره‌ی مرد آشنا دوباره نمایان گشت.
کت و شلوار چهار خانه‌ی مایل به قهوه‌ای در تن داشت روی صندلی نشسته بود و فنجانی در دستش وجود داشت.
- بیا بالا.
منظورش را نفهمیدم.
- ببخشید؟
فنجان را نزدیک لب‌های خوش فرمش برد.
- باهات حرف دارم.
با اخم گفتم: چرا باید سوار ماشین شما بشم؟
کنار چشمانش چین خورد و با بی‌حوصلگی یک دور چشمانش را در کاسه چرخاند.
- فکر کنم می‌دونی که پدرت کار جدیدی پیدا کرده!
حرف‌هایش بو دار بود. او از کجا پدر مرا می‌شناخت خودش یک سوال بزرگ بود. وقتی دید هنوز منتظر بقیه‌ی حرفش هستم ادامه داد.
- حالا بیا بالا بهت بگم. این‌جوری نه برای شما و نه برای من صورت خوشی نداره.
آهی کشیدم و آرام پایم را روی سکوی ماشین گذاشتم. در همان حالت نشسته دستش را جلویم دراز کرد تا کمکم کند. نگاهی به دستش انداختم و دستم را به تیره‌ی درب ماشین گذاشتم و خودم را بالا کشیدم. دستش را مشت کرد و پس کشید و دندان‌هایش را به هم سایید.
در ماشین باز هم بسته شد و این بار محافظ‌هایش با یک اشاره‌ی سر پیاده شدند.
- پدرت تو شرکت من کار می‌کنه!
حرفش چیزی نبود که انتظارش را داشتم با تعجب پرسیدم: چی؟
این مرد چه قصدی داشت. اصلاً پدرم چگونه توانسته بود توی آن شرکت کار کند؟
- آروم باش دارم حرف می‌زنم. من بهش کار دادم. با این‌که می‌دونستم پدر توست بهش کار دادم.
فکرم رو بر زبانم جاری کردم.
- تو چه قصدی داری؟
چشمانش را به وضوح دزدید و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
- نمی‌دونم چی‌کار کردی که پدرت می‌خواد تو رو به یک پیر مرد بده!
به یک باره گلوله‌ی آتش شدم. حرف‌هایش صحت نداشت.
- دروغ گو! پدرم هر چه‌قدر هم از من متنفر باشه این کار رو باهام نمی‌کنه.
این بار نگاهش را سمت من کشید.
- مجبوری باور کنی چون من به کسی دروغ نمیگم. می‌تونم بهت ثابت کنم.؛گفته دخترم رو به اولین خواستگارش میدم و این پیر خرفت هم که به پولش می‌نازه از فرصت استفاده کرد. قراره چند روز دیگه بیاد خواستگاریت!
وا رفتم، دست و پایم را حس نمی‌کردم. نا‌باورانه سرم را به طرفین تکان دادم.
- نه نه پدرم نمی‌تونه باهام این کار رو بکنه!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #14
پارت دوازدهم

سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد.
- متاسفانه این‌طوره.
دستانم را سمت شالم بردم و آن را پایین کشیدم. اختیار هیچ کدام از کارهایم دست خودم نبود با ناخن‌هایم به سر و صورتم چنگ می‌زدم و بی‌مهابا جیغ می‌زدم.
فنجان در دستش را که از بوی م×س×ت کننده‌اش معلوم بود که کاپوچینو هست روی میز کوچک کنار دستش گذاشت.
- داری با خودت چی‌کار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟
آره من دیوانه شده بودم. من خود مجنون بودم. فقط یک بیابان بی آب را کم داشتم. حالا که فکر می‌کنم نباید مجنون را سر زنش می‌کردم.
صورتم می‌سوخت و دستانم وز وز می‌کرد اما هم‌چنان با تمام قدرت می‌خواستم خودم را نابود کنم تا به دست آن پیر مرد نیافتم. من قطعاً می‌مردم.
از جایش تکان خورد عحیب بود اما حتی در این موقعیت حواسش به جنتلمنی خودش بود که کمی زانوی شلوار فاستونی‌اش را بالا کشید و پیش پایم زانو زد. با دستان بزرگش مچ هر دو دستم را گرفت.
- داری عزای چی رو می‌گیری؟ هنوز که اتفاقی نیافتاده.
به چشمان رنگ قهوه‌اش زل زدم. آره من عزادار بودم. عزادار عشق نافرجامم، عزادار نابودی عشقی که در دلم جوانه زده بود، عزادار ندیدن سهیلی که فقط مردانگی از او دیده بودم من عزادار بودم.
- چرا داری اون‌طوری نگام می‌کنی؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
لحنش آرام بود اما انگار در جای دیگری سیر می‌کرد. موهایم دور شانه‌هایم پریشان ریخته بودند اما مگر مهم بود.
- جوری نگام می‌کنی تا عمق وجودم یخ می‌زنه. تو حیفی! نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه.
خستگی باعث شد کمی آرام بشوم اما آن‌قدر ضربه‌ی سختی خورده بودم که حتی تارهای صوتی هم مرا یاری نمی‌کردند.
- چه ... طو... ری؟
در حالی که هنوز مچ دست راستم را گرفته بود مات صورتم شده بود تک تک اجزای صورتم را از زیر نگاهش گذراند و من معذب از این کارش منتظر بودم.
- دروغ گفتن تو ذات من نیست. از همون اول که دیدمت چشمم رو گرفتی. شاید کار خدا بود که ما رو اون‌طور با هم دیگه آشنا کرد. قرار دو روز دیگه اون پیر مردی که گفتم بیاد خواستگاریت اما اگه تو بله بگی نمی‌گذارم احدی جزء خودم پا تو خونه‌تون بزاره!
او داشت چه می‌گفت؟ من مگر می‌توانستم جز سهیل با کس دیگری ازدواج کنم اصلاً سهیل با مهران ده سال تفاوت سنی داشتند. این انصاف نبود من چه‌طور می‌توانستم با یکی که پانزده یا بیست سال از من بزرگ‌تر بود ازدواج کنم.
- نه... نه... دنیا نمی‌تونه این قدر بی‌رحم باشه!
موهایش را این‌بار با یک کش در پشت گردنش جمع کرده بود و فقط چند تا موی کوتاه فر ریز روی پیشانی‌اش خود نمایی می‌کردند، کتی در تن نداشت اما جلیق و شلوار ست نوک مدادی با پیراهن سفید چیزی از جذابیتش کم نکرده بود. هم‌چنان پیش پایم زانو زده بود و با دست چپش مچ دست راستم را بالای شانه‌ام گرفته بود تا مانع خود زنی من بشود با حرفم چشمانش رنگ باخت و دستش شل شد و از دستم جدا شد. اخم کرده سرش را پایین انداخت.
- می‌دونم فاصله‌ی سنی زیادی داریم اما اگه من نباشم مجبوری با اون...
با جیغی که زدم حرفش را قطع کرد.
- مگه من چه گناهی کردم؟ مگه جرم من چیه که باید این‌طور تاوان پس بدم؟
چیزی نگفت، او که گناهی نداشت. دستش را برد پشت سرش و کش مشکی را از موهایش بیرون کشی. حالا موهای فر او روی شانه‌هایش افتاد. محو حرکاتش بودم کش را دور مچش انداخت و کنارم نشست. خسته بودم اختیار چیزی را نداشتم حتی مخالفت کردن با او را، موهایم را جمع کرد و با کش بست. شال را به دستم داد و از کنارم رد شد و در صندلی جلو جا گرفت و ماشین را روشن کرد.
- کمی فکر کن تا آروم بگیری.
سرم را به صندلی تکیه داده بودم و به خیابان‌های این شهر بی‌رحم نگاه می‌کردم. نگاهم را سمت او کشیدم با دقت و اخم‌های در همش که از آیینه معلوم بود رانندگی می‌کرد. از خودم با این سر و شکل که در کنار او قرار گرفته بودم خجالت کشیدم. او درست شبیه شاهزاده‌های کارتون‌های کودکی‌هایم بود حتی در رفتار و حرف‌هایش دقت می‌کرد اما من چی؟ مثل دختر خیابانی‌های آواره بودم و از همه بدتر خودم را به دیوانگی زده بودم‌. اما از سکوت او معلوم بود که صبر زیادی دارد. خیلی فکر کردم نفهمیدم چند ساعت رانندگی کرد. اما کل مسیر را گریه کرده بودم و خودم و بختم را نفرین می‌کردم. حتماً چشمانم خیلی وقت پیش پف کرده بود و صورتم سرخ سرخ شده بود.
ماشین که متوقف شد به خودم آمدم و صدایش را شنیدم.
- می‌تونی پیاده بشی. می‌دونم پدر و مادرت خونه نیستند به یکی از دوستات بگو بیاد پیشت بمونه.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #15
پارت سیزدهم

مکثی کرد و دستش را دور فرمان مشت کرد بدون این که سمتم برگردد صدایش را شنیدم‌.
- ببین فرزانه من آدم بدی نیستم اما اگه تو به حرفم گوش نکنی بدبخت میشی. من دوس... ست...تت دا...رم.
از بغل صندلی به صورت پر ابهتش زل زده بودم. او داشت ابراز علاقه می‌کرد. آن‌هم به هر سختی که بود. چشمانش را محکم روی هم فشار داده بود، لب‌هایش را می‌گزید. من باید به او چه می‌گفتم؟ کاش سهیل تهران نرفته بود.
کیفم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم. برگشتم سمتش آرام طوری که فقط خودم صدای خودم را بشنوم گفتم: چاره‌ای جزء قبول کردن پیشنهادت ندارم.
این بار او گردنش را به پشت گج کرد و نگاهم را شکار کرد و سرش را تکان داد.
- همین‌جا هستم پس نترس.
قدم‌های سنگین شده‌ام را پشت سرم می‌کشیدم. کلید را روی در انداختم و در با حرکتی باز شد. دیگر شب شده بود و از تنهایی مثل چی می‌ترسیدم. سمت تلفن خانه رفتم و شماره‌ی منزل لیلا را گرفتم. هر چه‌قدر بوق خورد کسی جواب نداد. چند بار هم امتحان کردم اما بی‌فایده بود.
کم‌کم داشت گریه‌ام می‌گرفت که گوشی زنگ خود با فکر این که لیلا است سمت گوشی پرواز کردم.
- لیلا پس کجایی دارم از ترس می‌میرم.
با شنیدن صدای گرفته‌ی مامان پشت گوشی وا رفتم.
- الهی قربونت برم، نترس دخترم. بابات به یکی سپرد که بیاد پیشت. بعد از قطع کردن گوشی برو در رو باز کن. بابات میگه خیلی فرد قابل اعتمادی است. تو برو تو اتاقت در رو از پشت قفل کن و مهمون هم تو پذیرایی می‌خوابه بهتر از تنها بودنت هست.
- یعنی چی، بابا به کی گفته؟
خیلی سر و صدا بود و به زور می‌شد صدای مامان را تشخیص داد.
- دخترم مهمون اومد من باید برم. مراقب خودت باش.
- مامان…
بوق پشت گوشی ناامیدم کرد با حرص گوشی را روی میز کوبیدم که صدای زنگ بلند شد. با این‌که از تاریکی و تنهایی می‌ترسیدم اما باید در را باز می‌کردم. چادر مامان را سرم کردم و از حیاط کوچک گذشتم.
- بله، اومدم.
بدون شنیدن صدای فرد پشت در کلید در را کشیدم و در باز شد با تعجب به صورتش نگاه می‌کردم. یک دستش در جیبش بود و دست دیگرش را بالای سرش کنار در تکیه زده بود و سرش را روی آن گذاشته بود.
- شما!
ماشینش جلوی در بود و چشمانش خسته به‌نظر می‌رسید.
من رو کنار زد و داخل حیاط آمد.
- هیچ فکر نمی‌کردم با این همه غرورم روزی نگهبانی هم بدم!
در را بستم و پشت سرش ایستادم. چند قدم حرکت کرد و وقتی متوجه شد من همراهی نمی‌کنم سمتم برگشت.
- فکر نمی‌کنم چیزی برای توضیح باشه چون پدرت گفت که باهات حرف زده.
تازه دو گرانی‌ام افتاده بود. این آقا رئیس شرکت بابام بود. شخصی که بابام تو این چند روز بیشتر از چشم‌هایش به او اعتماد داشت اما هیچ‌گونه نمی‌توانستم بپذیرم که پدرم اجازه داده این مرد این‌جا بماند.
- نمی‌خوای تعریف کنی داخل برم؟
از او جلو زدم و در ورودی را باز کردم
- بفرمایین داخل.
نیم نگاهی بهم انداخت و داخل رفت. اطراف را از زیر نظرش گذراند. مطمئناً پسری مثل اون این خانه‌ها را خرابه می‌دانست.
- خونه‌ی گرمی دارین. انگار آدم چندین ساله این‌جا زندگی می‌کنه. خونه‌تون بوی زندگی میده.
لبخند محوی به افکار خودم زدم.
- آره ارثیه‌ی پدر بزرگمه.
در حالی که سمت کاناپه‌ها می‌رفت کتش را هم در آورد. روی تاج کاناپه انداخت و خودش روی کاناپه بزرگ ولو شد.
- خسته‌ام خیلی خسته.
راست می‌گفت سر و شکلش داغون بود چند دکمه‌ی پیراهن سفیدش باز بود و کل دکمه‌های جلیقه‌اش را هم باز کرده بود موهای مرتبش این‌بار آشفته دورش ریخته بودند و چشم‌های عسلی رنگ از میان موهایش دل ربایی می‌کردند. معذب بودم؛ طوری که اگر زمین دهان باز می‌کرد خودم را داخل آن می‌انداختم. یاد حرف سهیل افتادم. گفته بود چادر را روی سرت بکش. آهی کشیدم و چادرم را تا پیشانی‌ام کشیدم.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #16
چهاردهم

سمت آشپز خانه رفتم. چای خشک را داخل قوری چینی کوچک ریختم و از سماور که جوش آمده بود روی آن آب باز کردم که صدایش آمد.
- نمی‌خواد شام درست کنی؛ سفارش دادم الان میارن!
لبم را گاز گرفتم اصلاً شام توی فکرم نبود.
دوتا از فنجان‌های چینی مادرم را روی سینی استیل گذاشتم و چای ریختم. قندان چینی گل سرخ را هم کنار آن‌ها گذاشتم.
چشمانش را بسته بود و سرش را بالا گرفته بود با شنیدن صدای قدم‌هایم خودش را جمع و جور کرد.
سینی را مقابلش گرفتم. یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- فکر می‌کردم اولین چای همون چای معروف خواستگاری باشه اما کی از کار خدا سر در میاره که!
تمام غم دنیا روی سرم آوار شد. من سهیل را می‌خواستم. چرا باید به ازدواج اجباری تن می‌دادم؟
ذره‌ای از چایی را مزه کرد و در دستش نگه داشت.
- چیزی شده؟ چرا حس می‌کنم نگات پر از حرف هست.
در جوابش فقط توانستم آه جگر سوزی بکشم. قدم برداشتم تا دوباره سمت آشپزخانه بروم که چادر زیر پایم گیر کرد و با سر سقوط کردم. سرم به یه چیز سفت برخورد کرد. سرم را که بالا گرفتم دیدم افتادم بغل مهران و او هم با لبخند نگاهم می‌کند. کم مانده بود سرم به لبه‌ی تیز میز بخورد.
- ممنون.
- حواست رو بیشتر جمع کن.
کمر راست کردم و او دستش را شل کرد. خودم را آزاد کردم و تقریباً با دو خودم را به آشپزخانه رساندم.
صدای در ورودی آمد و چند دقیقه بعد دوباره در بسته شد و پشت سرش صدایش آمد.
- بیا غذا بخوریم.
مانده بودم که چه بگویم.
- گرسنه نیستم.
صدایش کمی بلندتر از قبل شد.
- دختر جون مگه بهت یاد ندادند روی حرف بزرگ‌تر‌هات حرف نزنی. بیا بشین باهات حرف دارم.
سینی بزرگ آلومینیوم را روی میز گذاشتم و داخل آن دو قاشق و دو لیوان آب با ترشی لوبیا که مامان درست کرده بود گذاشت و تکه نانی هم کنار آن‌ها قرار دادم و پیشش رفتم.
غذاها را از پاکت در آورد و روی سینی گذاشت.
- بشین!
مقابلش نسشتم و غذاها را باز کرد. بوی جوجه کباب کل خانه را برداشته بود. حالا می‌فهمیدم که چه‌قدر گرسنه هستم.
- دستمالی از جیبش بیرون کشید و دور دهانش را تمیز کرد و کنار کشید.
- خوب؟ بگو ببینم چرا پدرت رو این همه عصبی کردی؟
آخرین لقمه را قورت دادم و بهش خیره شدم. تکیه‌اش را به کاناپه داده بود و موهایش از آن‌جا که کش موهایش روی سر من بود همان‌طور آزادانه دورش ریخته بود. انگار تک تک فرهایش را ژل زده بود که برق می‌زد و فر ریزش توی چشم بود. دو تل کوتاه هم از سمت چپ روی چشمش افتاده بود. مطمئناً حال من آشفته‌تر از او بود.
- چیزی برای تعریف کردن نیست.
سرش را بالا و پایین کرد. تکیه‌اش را به کاناپه داد. طوری نگاهم می‌کرد که عمق وجودم را به آتش می‌کشید.
فرزانه نگاه میشیت رنگ باخته‌ات خبر از وجود داغونت میده. صورت سفید و گردت درست هم رنگ موهای رنگ شبت شده. وقتی حرف می‌زنی صدات لرزش خاصی داره معلومه در دلت یه عالمه حرف برای گفتن داری ولی اگه چیزی نمیگی یعنی پس نمی‌خوای چیزی بگی.
کمی مات نگاهش کردم گوشه‌ی چشمانم تر شده بود و این را به خوبی حس می‌کردم. بغضم را فرو خوردم.
- از روی اجبار مجبورم باهات ازدواج کنم این رو بدونی کافیه!
چشمانش را ریز کرده و کمی به جلو متمایل شد.
- شاید بعداً نظرت عوض شد!
- نمی‌دونم اما حالا خیلی خوب می‌دونم که هیچ حسی بهت ندارم.
صدای دندان‌هایش را که روی هم می‌کشید به وضوح می‌شد شنید. عصبی شده بود اما مقصرش من نبودم. من فقط واقعیت را به او گفته بودم و تصمیم با خودش بود.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #17
پارت پانزدهم

یک هفته از آن روز می‌گذشت هنوز هم من با پدرم سر سنگین بودم و خبری از سهیل نبود فقط سه روز تا روز موعود باقی مانده بود همان روزی که پدرم با دایی سهیل برای عقد قرار گذاشته بودند. دست به دعا بودم که بابام تصمیمی نگیرد که بختم را سیاه بکند.
مثل همیشه در اتاق روی فرشی که نخ‌های سفیدش بیرون زده بود نشسته بودم و مشغول مطالعه درسم بودم.
- فرزانه یه لحظه بیا بیرون.
مادرم بود که صدایم می‌کرد.
- مامان درس دارم.
دوباره صدایش آمد.
- دخترم یه لحظه بیا بابات کارت داره.
لحن مادرم زیادی مهربان بود و از همه بیشتر بودن بابا در خانه آن هم در این ساعت از روز برایم جای سوال داشت.
نگاهی به سر و وضعم کردم و با وجود مخالفت قلبم پا به بیرون گذاشتم.
پدرم روی کاناپه‌ی روبه روی من نشسته بود و مرد غریبه پشت به من و جلوی پدرم نشسته بود با قدم‌های نامطمئن به آن‌ها نزدیک شدم سرم که پایین بود لب از لب باز کردم.
- کاری داشتی... بابا؟
پدرم نگاهی بهم انداخت.
- فرزانه جون این آقا اومده خواستگاریت می‌خواد جواب تو رو بشنوه.
به تندی سرم را بالا گرفتم و به مهمان ناشناخته نگاهی انداختم باورم نمی‌شد مهران بود که با چشم‌های ریز شده نگاهم می‌کرد.
مانده بودم چه بگویم؟ دلم درد می‌کرد انگار یکی با چاقوی تیزی آن را تکه تکه می‌کرد تصور نبود سهیل آن پسر با غیرت و عاشقی که بارها در خیالم با او کنار سفره‌ی عقد نشسته بود مرا تا مرز جنون برد تمام قوه‌ام رو جمع کردم و به چشم‌هایش خیره شدم.
- من رو ببخشید اما من نمی‌تونم با شما ازدواج کنم.
نگاه مهران رنگ باخت، در این مدت هیچ رقمه نتوانسته بودم او را بپذیرم. پدرم که از جایش بلند شد این بار سمت او برگشتم.
- تو چی میگی دختره‌ی خیره سر...
پشت بند حرفش با سیلی محکمی جلوی پای مهران افتادم. سرم را که بالا گرفتم با بی‌تفاوتی نگاهم می‌کرد. دستم را کنار دهنم بردم و دهانم را پاک کردم و به خون روی دستم خیره شدم دوباره بلند شدم و روبه روی پدرم ایستادم.
فکرش را هم نمی‌کردم پدر مهربانم به این روز بیافتد که دوباره با سیلی پدرانه‌اش صورتم را نوازش کند.
- تو غلط کردی دختره‌ی پتی.....
دوباره سیلی ولی این‌بار از آن طرف گونه‌ام آن هم جلوی پسر غریبه‌ای که مثلاً آمده بود مرا عروس خودش کند.
زمین که افتادم درد عجیبی روی کمرم حس کردم انگار پاهایم بی‌حس شده بود اما صدایم در نمی‌آمد چون نگاه و خنده‌ی سهیل جلوی چشمانم نقش بسته بود.
- علی تو رو خدا دخترم رو کشتی ولش کن.
تصویر محو مادرم بود که سر کمر بند در دست پدرم را در مشتش گرفته بود با حرکت کوتاه پدرم گوشه‌ای زمین افتاد عجیب بود اما آن‌قدر بدنم بی‌حس شده بود که حتی دردی را حس نمی‌کردم اما پدرم مدام ضربه‌ای بود که در جای جای بدنم می‌نشاند.
- آقای امیری بس کنید دیگه.
بی‌شک این نعره مال همان کوه غرور بود.
- من این دختر رو سالم ازتون می‌خوام نه با این سر و شکل کبود و خونی!
پدرم فریاد کشید.
- شما دخالت نکنید من این دختر رو آدم می‌کنم.
- علی بسه تو رو خدا همین یه بچه رو داریم می‌خوای قاتل اولاد بشی؟
چیزی نمی‌دیدم فقط صداها را می‌شنیدم و تصویر محو افراد رو می‌دیدم.
انگار مهران جلوی پدرم ایستاده بود و کمر بند در دست بابام می‌خواست روی صورتم بنشیند که یکی خم شد و مرا از زمین جدا کرد.
تن و روحم خسته بود و این آغوشی که نمی‌دانستم مرا کجا می‌برد عجیب آرامم می‌کرد.
- فرزانه خوبی؟ یه چیزی بگو دختر جون؟ زنده‌ای؟
نای حرف زدن هم نداشتم و صدایش از عصبانیت می‌لرزید.
- در ماشین رو باز کنید... زود!
به هر سختی بود از ماشین بالا رفت و مرا روی صندلی خواباند.
- حرکت کنید سمت بیمارستان میریم با بیمارستان هم هناهنگ کنید.
این بار صدایش را نزدیک صورتم شنیدم چون نفس‌هاش به صورتم می‌خورد.
- عزیز مهران تو رو خدا یه چیزی بگو.
صدایش نگران به نظر می‌رسید. تمام قدرتم را جمع کرد و فقط توانستم چند کلمه‌ی نامفهوم بگویم.
- خو.... وو....بم.
دیگر چیزی نفهمیدم با سوز و سرمای دستم لای چشمانم را باز کردم.
مهران با پرستار حرف میزد و من سعی می‌کردم بفهمم چه می‌گوید.
پرستار که رفت مهران متوجه چشمان باز من شد.
- بهتری؟
خواستم سرم را کمی بلند کنم که کمرم تیر کشید و زیر لب ناله کردم.
مهران دست و پایش را گم کرد و کمرش را خم کرد و دستش را زیر سرم برد.
صبر کن کمکت کنم.
کمی مرا بالا کشید و بالشت زیر سرم را درست کرد حالا به حالت نشسته بودم.
چه بر سرم آمده بود که حالا باید یک مرد غریبه از من مراقبت می‌کرد.
دانه‌های درشت اشک از چشمانم سرا زیر شد.
ههمه جای بدنم درد می‌کنه بیشتر از همه دلم درد می‌کنه چرا من به این روز افتادم؟
مهران نفس کلافه‌ای کشید و رفت روی مبل چهار نفره نشست.
- فرزانه من با تو حرف زده بودم به تفاهم رسیده بودیم چرا داری این کار رو با من و خودت می‌کنی؟
این بار سرم را سمتش برگرداندم. با این‌که روی زانوهایش خم شده بود و دست‌هایش را در هم تنده بود و گردنش پایین بود اما چشمانش را بالا کشیده بود به من نگاه می‌کرد. لباس‌هایش با لباس‌های امروزش فرق داشت یک بلوز اندامی سیاه با شلوار کتان مشکی به تن داشت، این‌بار سمت خودم برگشتم و نگاهی به لباس‌هایم انداختم یک پیراهن رنگ و رو رفته که به سبز میزد با یک شلوار نخی ساده بنفش کهنه به تن داشتم کمی خجالت کشیدم موهای بلندم که آزادانه روی شانه‌هایم ریخته بود را به پشت سرم راندم که صدایش را شنیدم.
- این‌جوری ازم دلبری نکن دختر.
سوالی که بارها از خودم می‌پرسیدم رو ازش پرسیدم.
- من کجا و تو کجا؟ یه نگاه به من و یه نگاه به خودت بنداز کجای ما به هم‌دیگه می‌خوره؟
صاف نشست و یک طرفه نگاهم کرد.
- این‌جوری نگو فرزانه، من عاشقت شدم! تو خیلی زیبا‌تر از اون دخترهای‌ هزار رنگ هستی. چشمات اون‌قدر پاکه که سیاهی اون‌ها از پاکی می‌درخشه موهای حالت دار و مشکی‌ات پیش از حد دلم رو می‌لرزونه. فرزانه ببین وقتی تو رو با این قیافه کبود می‌بینم دلم درد می‌کنه هزاران بار می‌خوام خودم رو نیست کنم. بیا و مخالفت نکن بیا و لج بازی نکن ببین آخر این حکایت تو، پدرت ناقصت می‌کنه بیا و با دلم راه بیا.
وقتی به حرف‌هایش فکر می‌کردم حرف‌هایش به جا بود چون دیگر حتی خودم هم پدرم را نمی‌شناختم! هر چه که بود مهران بهتر و با درک‌تر از آن پیرمردی بود که پدرم مرا به عقدش در می‌آورد.
یه روز بعد
آن روز همه چیز سیاه بود به سیاهی کت و شلواری که تن مهران نشسته بود. همه چیز درد داشت به کبودی تن کمربند نشسته‌ی من! عروسی به شکل من کسی ندیده بود. نگاهم سمت مهران کشیده شد.
هیچ چیز از سهیل کم نداشت. شاید سرتر از او بود. مشکل از من بود که نمی‌توانستم دوستش داشته باشم. دل من جای دیگری گیر کرده بود! دل بود دیگر حرف که حالی‌اش نمی‌شد. شب خواستگاری را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.
جلویم قد علم کرد با تمام غرور مردانه‌اش به چشمانم چشم دوخت.
- می‌خوامت که اومدم خواستگاریت.‌ نتونستم با دلم راه بیام که مجبور شدم بیام خواستگاریت چون دوستت دارم.
من نه حرفی داشتم به او بزنم و نه چیزی داشتم که به او بدهم. حتی قلبی هم نداشتم که لایق این محبت او باشد.
- فرزانه هر چی که دارم به پات می‌ریزم. فقط کافیه با دل بی‌تابم راه بیایی.
سرم را پایین انداخته بودم و خدا را شکر می‌کردم که چادر، مانع دیده شدن چشم‌های نم‌ناکم بود.
اگر با این ازدواج مخالفت می‌کردم پدرم قاتل اولاد می‌شد.
- عروس خانوم وکیلم؟
عاقد دست بردار نبود. انگار به یقه‌ام چسبیده بود و تا جوابش را نمی‌گرفت رهایم نمی‌کرد. فکر کنم بار سوم خطبه بود و باید بله را می‌گفتم. مهران مغرورانه با ژست خاصی نشسته بود. انگار سنگینی نگاهم را حس کرد که سرش را کمی نزدیک گوشم آورد.
- فرزانه به‌خدا دوستت دارم. اگه دلت هم با من نیست کاری می‌کنم تو هم دوستم داشته باشی!
قطره ‌اشکی که از گوشه‌ی چشمم جوشید از چشمش دور نماند از میان دندان‌های چفت شده‌اش غرید.
- د لعنتی تاب دیدن اشک‌هات رو ندارم اگه بخوام هم نمی‌تونم ازت دست بردارم. اگه من نباشم پدرت تو رو به یکی صد البته بدتر از من میده. نه من و نه تو نمی‌تونیم این رو تحمل کنیم، می‌فهمی؟
او بزرگ‌تر از من بود و سنجیده‌تر حرف می‌زد. راست هم می‌گفت. بدون این‌که از چشمانش چشم بردارم جواب دادم.
- من تاوان دل شکشته‌ای را خواهم داد که پشت سرم جا گذاشتم. در تاوان‌های من همه‌ی درد‌ها و رنج‌ها به یک غروب خونین تبدیل می‌شوند.
مهران مات نگاهم می‌کرد که صدایم را کمی بلندتر کردم.
- با اجازه‌ی بزرگ‌ترها بله.
این بار نگاهش رنگ شادی به خود گرفت با لحنی که شوق در آن مشهود بود گفت: ممنونم، خوش‌بختت می‌کنم.
من می‌دانستم که حتی اگر او هم خوش‌بختم بکند من خوشبخت نمی‌شدم. خوش‌بختی من فقط با عشق اولم بود و بس!
از آن روز به بعد همه چیز تغییر کرد. باید بزرگ می‌شدم و به مردی که دوستش نداشتم محبت می‌کردم. آن‌هم مردی مثل مهران که با غرور تمامی که داشت برایم هیچ چیزی کم نمی‌گذاشت.
یک هفته بعد که از مدرسه آمدم. خانه در هم ریخته بود و مامان سر جعبه‌ی بزرگی ایستاده بود و وسایل‌ها را داخل آن قرار می‌داد. پشت سرش ایستادم.
- مامان این‌جا چه خبره؟ داری چی‌کار می‌کنی؟
بدون این‌که نگاهم کند یا سمتم برگردد حتی از کارش هم دست بکشد گفت: زود لباس‌هات رو در بیار بیا کمکم کن داریم اسباب کشی می‌کنیم.
این را خوب می‌دانستم که پدرم هیچ وقت راضی نبود خانه‌ی پدریش را رها کند. کیفم را زمین انداختم و دور زدم و روبه رویش نشستم و به صورتش زل زدم.
- یعنی چی مامان؟ چرا باید اسباب کشی کنیم؟ بابا چه‌طور به این راضی شده؟
نهیب زد.
- دست از سرم بردار. من چه می‌دونم چه‌طوری راضی شد اگه جراتش رو داری برو از خودش بپرس!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #18
پارت شانزدهم

- پیش روی تو دعوا کردیم زد بیرون، حالا باز بیاد ببینه حاضر نشدیم حساب‌مون با کرم الکاتبینه!
- مامان!
در جعبه را محکم کرد و دست به زانویش گذاشت و بلند شد.
- چیز زیادی هم نمی‌بریم چند تا از وسایل‌های شخصی و مورد استفاده‌ رو بردار قرار نیست خونه رو به کسی بدیم.
با تمام سر در گمی‌هایم در حالی که کیفم را روی زمین می‌کشیدم به اتاق رفتم.
بابا این روز‌ها عجیب شده بود. لباس‌های متفاوتی می‌پوشید و به خودش می‌رسید. کاملاً تبدیل به شخصی شده بود که لیاقت پدر زن بودن مهران را داشت!
مهران برایش شغل آبرومندانه‌ای داده بود و همه از زندگی راضی بودند به غیر از منی که دلم هوای یار را می‌کرد و از ترسم جیکم در نمی‌آمد.
لوازم مدرسه و لباس‌های شخصی را داخل جعبه قرار دادم و مشغول چسب زدن آن شدم تا موقع اسباب کشی بیرون نریزد.
تقه‌ای به در خورد، پشتم به در بود. حتماً مامان آمده بود تا ببیند در چه حالی هستم با بی‌حوصلگی گفتم: می‌تونی بیایی تو.
در اتاق باز و بسته شد و بالای سرم ایستاد. او سکوت کرده بود اما من در ذهنم هزار تا سوال بود که برای هیچ کدام جوابی نداشتم.
گوشه‌ی چسب را به یک طرف جعبه چسبانده و کشیدم تا باز شود.
- مامان هیچی بهم نمیگی. بابام رو نمی‌بینی چه‌قدر تغییر کرده؟ من رو نمی‌بینی در حالی که با ثروت مندترین مرد شهر ازدواج کردم اما خوش‌حال نیستم؟ می‌ترسم مامان! بابا بیشتر از چشم‌هاش به مهران اعتماد داره اگه یه روز بهش پشت پا زد چی؟ من که هیچی من رو با تمام آرزوهایم با یک عقد زوری چالم کردید اما خودتون چی؟
چسب را چسبانده و با دستم چند بار رویش کشیدم تا محکم شود. عجیب بود اما مامان چرا چیزی نمی‌گفت.
دست‌های مردانه‌ی از شانه‌ام عبور کرد و جعبه را گرفت و بلند کرد با تعجب به پشت سرم برگشتم و با دیدن مهران درجا صاف ایستادم . سرش را پایین انداخته بود اما اخم داشت.
- من همه‌ی این کارها رو برا تو می‌کنم. فکر می‌کردم عقد که کنیم مهر من تو دلت میشینه اما تو لجباز‌تر از این حرف‌هایی! با تمام بی‌مهری‌های تو خانواده‌ی تو برای من فرقی با خانواده‌ی خودم نداره.
سمت در رفت خیلی خجالت کشیدم که حرف‌هایم را شنیده بود. زبان هم نمی‌چرخید که از او معذرت خواهی بکنم.
- زود باش بیا دیر شد.
مانتوی قرمزم را که روی تخت انداخته بودم را به تنم کردم و شالم را درست کردم و از اتاق خارج شدم. کاش می‌توانستم مانع پدر و مادرم بشوم اگر از این‌جا می‌رفتیم تمام خاطراتم که سهیل هم جزء آن‌ها بود در همین خانه جا می‌گذاشتم.
سه ماه با تمام سختی‌هایش گذشته بود و من بی‌خبر از سهیلی بودم که با وجود مهران باز هم عاشقش بودم. مهرانی که هر دفعه با هزاران امید به دیدنم می‌آمد و با بی‌محلی‌های من روبه رو می‌شد دوباره با اخم تخم بر‌می‌گشت ولی ناگفته نماند که مامان و بابا پیش از حد به او احترام می‌گذاشتند.
پدرم همانی که قهرمان زندگی‌ام بود مرا کشت و حالا در بهترین خانه زندگی خودش را می‌کند. نمی‌دانم چه‌طور مانع سهیل شده بود که هیچ خبری از او نداشتم. شک نداشتم که او هم مثل من بی‌قراری می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #19
پارت هفدهم

دلم برای سر کوچه ایستادن‌هایش، نگاه‌های زیرکی و لبخندی که به صورتش می‌آمد، حتی برای رایحه‌ی عطری که می‌زد تنگ شده بود.
- فرزانه دخترم زود لباس‌هات رو عوض کن به خودت برس بیا شام بخوریم. نامزدت باهات حرف داره.
مامان به چهار چوب در تکیه زده بود. او مثل بابا خودش را گم نکرده بود اما لباس مرتبی به تن داشت.
لبخند کم جونی زدم و سرم را تکان دادم.
در را بست و رفت. سمت کمد دیواری لباس‌هایم رفتم. اتاق جدیدم دل بازتر بود اما هیچ فایده‌ای برای دل من نداشت.
چیدمان بنفش و سفیدی داشت و خیلی دخترانه دیزاین شده بود. کمد دیواری بزرگی قد یک دیوار تعبیه شده بود با درهای آیینه‌ای قدی و مرمت کاری شده بود، درش را باز کردم. لباس‌های رنگارنگی که مهران در هر بار آمدنش با باکس شیکی به عنوان هدیه می‌آورد و من هیچ کدام را استفاده نکرده بودم.
لباس نارنجی رنگ با گل‌های سفید نظرم را جلب کرد. یک بلوز دامن خیلی خوشگل بود. شومیزش نارنجی با گل‌های سفید، لخت بود و دامنش کلاً سفید بود با کلوش‌های لایه به لایه‌اش تا زیر زانویم می‌رسید.
جوراب شلواری مشکی پوشیدم و شال سفید را به سرم انداختم. حوصله نداشتم اما دیگر این همه بی‌احترامی هم به او جایز نبود هر بار که می‌آمد با یک مرده‌ی متحرک روبه رو می‌شد و منی که هر دفعه می‌گفتم دیگر با آن تیپ و قیافه‌اش پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند اما او دفعه‌ی بعد با شوق بیشتری به دیدنم می‌آمد. گاهی از صبوری پیش از حدی که داشت حرصم می‌گرفت.
طبق معمول کنار بابا نشسته بود و پدرم حرف می‌زد و او گاهی با سرش تائید می‌کرد.
نزدیک‌شان شدم.
- سلام. خوش اومدی؟
با شنیدن صدایم سرش را بالا گرفت و محو نگاهم کرد و بعد لبخند ملیحی زد.
- سلام، خوبی؟ امروز بهتر به نظر میرسی.
احترام خاصی به پدر و مادرم قائل بود. پیش آن‌ها زیاد با من گرم حرف نمی‌زد. همین جمله‌اش هم اشاره‌ی غیر مستقیم به سر و وضعم بود.
- بله خوبم.
می‌خواستم برم کنار مادر بنشینم که پدرم بلند شد و خطاب به مادرم گفت: خانوم یه لحظه اگه زحمتی نیست به من کمک کن تا پرونده‌ها رو مرتب کنم.
مامانم بلند شد و او را همراهی کرد. مهران بعد از دنبال کردن مسیر رفتن آن‌ها از جایش بلند شد و با نیم وجب فاصله از من ایستاد. گردنش را خم کرده بود و چشمان مخملی‌اش را به چهره‌ام دوخته بود.
- چه‌قدر خوشگل شدی!
سرم را تا گریبانم فرو برده بودم.
خودش دوباره سر جایش نشست و دستم را گرفت و کشید که کنارش افتادم و سر جایم جابه جا شدم.
- اگه به تو باشه که هیچ وقت کنارم نمی‌شینی!
- من برم چایی بیارم.
این‌بار هم مانع بلند شدنم شد.
- بشین چند کلوم حرف دارم با خونوادت حرف زدم و فقط تو موندی.
هر چیزی به فکرم رسید جزء حرفی که از زبان او شنیدم.
- بابام اصرار داره زودتر مراسم عروسی رو بگیریم برا همین تا چند هفته‌‌ی آینده خودت رو آماده کن. به پدرت هم گفتم من جهیزیه نمی‌خوام یعنی جای ندارم. خونه‌ی خودم رو تازه خریدم و تمام لوازم هم آکبند هست. خودت اگه در این مدت قابل می‌دونستی و می‌تونستی ببینی. میمونه خرید عروسی که...
او هم‌چنان داشت برای خودش رویا بافی می‌کرد. بقیه‌ی حرف‌هایش را نشنیدم من برای بار دوم داشتم جان می‌دادم، امید‌هایم فرو ریخت. فکر می‌کردم روزی رهایم می‌کند از من و اخلاقم سرد می‌شود. می‌گذارد می‌رود و دوباره معشوق دلم می‌آید! من حتی به عروسی با او فکر نکرده بودم چه برسد به واقعیت!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #20
پارت هجدهم

انگار نوار را روی تند گذاشته بودند، حالم آن‌قدر دگرگون بود که نه حرف‌های مهران و نه رفتن او را فهمیدم.
خودم را روی سنگ فرش سرد اتاقم پیدا کردم؛ چنبره زده بودم و مثل باران بهاری گریه می‌کردم. در اتاق باز شد و قدم‌هایی که به من نزدیک می‌شد اما من حتی نای سر تکان دادن و نگاه کردن هم نداشتم.
دو دست مهربان زیر بازوهایم قرار گرفت و مرا بلند کرد.
- بلند شو دخترم، تو رو خدا با خودت این کارا رو نکن.
مرا روی تخت گذاشت و خودش هم کنارم نشست و هر دو دستم را در دستش گرفت و نوازش کرد.
- هیچ موقع زندگی اونی نمی‌شه که ما می‌خوایم. سر‌نوشت هر سازی که می‌زنه ما هم باید با اون ساز برقصیم. می‌دونم سهیل رو دوست داشتی!
این جمله را که شنیدم بلندتر زار زدم. انگار زخم دلم تازه سر باز کرده بود.
- هنوز هم دوسش دارم! حتی کمربند بابام و مهرانی که کل شهر رو یه جا می‌خره، نتونست مانع عشق من به سهیل بشه؛ مامان نمی‌تونم فراموشش کنم!
مامان درمانده دستش را دور شانه‌ام انداخت و من سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- فرزانه جان مجبوری فراموش کنی. ببین مهران چه‌قدر داره صبوری می‌کنه؛ پسری مثل اون که کل دخترا براش دست و پا می‌شکنند و اون فقط چشمش تو رو می‌بینه.
- چرا بی‌خیالم نمیشه؟
مکثی کرد و آهی کشید، گفت: تو می‌تونی مگه بی‌خیال کسی بشی که دوسش داری؟
بدون حتی لحظه‌ای فکر، سرم را با جدّییت به طرفین تکان دادم.
- پس از اون این انتظار رو نداشته باش! فراموش می‌کنی، خوشبخت میشی. حالا چشمات رو پاک کن تا بابات متوجه نشده. اون موبایل رو هم روشن کن مهران گلایه می‌کرد.
یاد موبایلی افتادم که مهران به من داده بود. بعد از رفتن مامان سمت کشو رفتم و جعبه‌ی کادو شده را بیرون کشیدم، حتی باز هم نکرده بودم تا ببینم چی داخلش هست. دوباره سمت تخت رفتم و با تمام بی‌حوصلگی‌هایم کادو را پاره کردم و جعبه را باز کردم. یک تلفن همراه بود از آن‌هایی که در ایران هنوز مد نشده بود با احتیاط در دستم گرفتم. پایینش یک آویز نگین دار که در انتهایش اسم اول خودش به انگلیسی بود. چند بار دو دکمه که بیشتر نداشت را فشار دادم و بالاخره روشن شد بعد از چند ثانیه در کمال تعجبم یک عکس از خودش با کت و شلوار شیکی که در باغی انداخته بود در صفحه‌ی گوشی نمایان شد.
گوشی را روی میز عسلی گذاشتم و دراز کشیدم. تمام خاطراتی که با سهیل داشتم جلوی چشمانم رژه رفت به‌خصوص روزی که به‌خاطرم کتک خورد و شبی که در آن کوچه به من ابراز علاقه کرد!
من نه می‌خواستم سهیل را فراموش کنم و نه به‌خاطر پدر و مادرم می‌توانستم از مهران جدا بشوم. سهیل را به امن‌ترین جای قلبم می‌فرستادم تا برای همیشه در آن‌جا زندگی کند و مهران را برای ازدواج زوری باید می‌پذیرفتم که نمی‌توانستم با آن کنار بیایم.
چیزی کنار گوشم وز وز می‌کرد؛ لای چشمانم را باز کردم. نور خورشید با اصرار خودش را به اتاق رسانده بود و خبر سپیده دم را می‌داد ولی آن صدا هنوز در مغزم رژه می‌رفت.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
91
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
240
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین