. . .

تمام شده رمان تاوان‌های سُرخش| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
img_20230929_185646_408_nle6_spmd.jpg




عنوان: تاوان‌های سُرخش
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Sevda19

خلاصه:
در این داستان با دختری از جنس سکوت به اسم فرزانه روبه رو می‌شویم که عشق تا فرجام او باعث می‌شود که او بهای سنگینی در تلافی آن بپردازد، طوری که حتی پاره‌های تنش هم تا خواسته گرفتار این تاوانی که سرخی آتش آن ممکن است همه جا را فرا بگیرد شده‌اند!
آیا آنها می‌توانند در آغوش عشق و تسکینی بی‌نهایت آرام بگیرند و یا تاوان‌های سرخ فرزانه، او و فرزاندانش را هم‌چون تابوتی تاریک و نا‌پیدا در بر خواهد گرفت؟

مقدمه:
در جهانی پر از عشق و جنگ، تاوان‌های سرخی پراکنده شدند که شاهدان داستان‌هایی هستند که دل‌ها را به لرزه در می‌آورند. هر تاوان یک قطره از درد و شکستگی را در خود نهفته دارد و هر دلشکسته در جست‌وجوی تاوانی‌ است که به آن آرامش و شفافیت ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,290
امتیازها
323

  • #21
پارت نوزدهم

کمی هوشیار شدم و نیم خیر دنبال صدا گشتم. موبایلم بود که صفحه‌اش روشن و خاموش می‌شد و تصویر مهران در حالی که لبخند به لب داشت نمایان می‌شد با کمی دقت فهمیدم که زنگ می‌زند.
زیر لب غر زدم.
- اَه، این وقت صبح چی می‌خواد!
دکمه‌ی سبز رو کشیدم که صدایش آمد.
- اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم گوشیت روشن باشه.
با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم: سلام
- زود آماده شو پایین منتظرم باید تا جایی بریم.
پیش از حد مغرور بود تا جایی که نه جواب سوال‌هایم را می‌داد و نه جواب سلامم را می‌داد این برای من سنگین می‌آمد.
بدون هیچ حرفی گوشی را قطع کردم. چند دقیقه نگذشته بود که تقه‌ای به در خورد و بلافاصله مامان داخل آمد.
- سلام، بیدار شدی؟
بدون این‌که منتظر جوابم بماند سمت کمد رفت و بعد از کلی گشتن چند تا از لباس‌هایم را روی تخت گذاشت.
- مهران دم در منتظرت هست تا من صبحونه رو درست می‌کنم تو هم زود حاضر شو بیا، این لباس‌ها رو بپوشی‌ها!
لحنش تهدید داشت، اگر نمی‌پوشیدم کل روز را زهرمارم می‌کرد. موهایم را شانه زدم و با کلیپس بالای سرم محکم کردم. چشمم روی کنسول به کش موی مهران افتاد آن را دور مچم انداختم تا به او باز گردانم.
مانتوی مسی رنگ با شال شیری و شلوار شیری که مامان انتخاب کرده بود را پوشیدم، مانتویش زیادی تنگ و کوتاه بود و شلوار تنگ گلوله تفنگی با آن رنگ روشن اصلا مطابق لباس‌هایی که می‌پوشیدم نبود.
چشمم به کفش‌هایی افتاد که پاشنه‌های پنج سانتی داشتند. کفش‌هایی که نگین‌های طلایی چشمم را می‌زد، من تا به حال جزء کتانی چیزی نپوشیده بودم!
با تعلل روی تخت نشستم و کفش‌ها را پایم کرده و بندهای آن‌ها را محکم کردم، ایستادم و اولین قدمی که برداشتم کم مانده بود زمین بخورم که دستم را به دیوار گرفتم. آهسته در حالی که از دیوار کمک می‌گرفتم قدم بر می‌داشتم تا پاهایم عادت کند، من به این اجبارها مجبور بودم.
قدیمی‌ها چه خوب گفته بودند که کبوتر با کبوتر باز با باز!
مامان دم در با مهران حرف می‌زد تا مرا دید سرفه‌ای کرد و با لبخند ساختگی گفت: برین به سلامت!
دست و پا چلفتی داخل رفت؛ مهران پشتش به من بود و کنار ماشین نقره‌ای شاسی بلند ایستاده بود به سمت من برگشت و دست برد عینک دودی‌اش را از چشمش بردارد که با بلند کردن سرش دستش کنار عینک خشک شد!
پیراهن نیلی با شلوار لی تنش بود. اولین بار بود بدون کت و شلوار می‌دیدمش! آستین‌هایش را بسته بود.
- سلام.
نه حرفی می‌زد و نه حرکتی می‌کرد. چند دقیقه بعد لبخند کجی زد و آرام عینکش را برداشت از آن‌جایی که موهایش را بالای سرش جمع کرده بود چشم‌ها و ابروهای تمیزش کشیده‌تر به‌نظر می‌رسید. دست دیگرش را داخل جیبش گذاشت و نزدیکم شد.
- به‌به فرزانه خانوم، تو که این‌قدر خوش تیپ میشی چرا این‌طوری لباس نمی‌پوشی؟
نه اهل دروغ بودم و نه می‌خواستم برایش خود شیرینی بکنم‌.
- این لباس‌ها طرز من نیست به اصرار مامان پوشیدم.
کنارم ایستاد و با چشمش به بازویش اشاره زد‌.
هه می‌خواست مثل بقیه‌ی زوج‌های باکلاس دستم را به بازویش بندازم! بی‌توجه به او کنار ماشین ایستادم.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,290
امتیازها
323

  • #22
پارت بیستم

وا رفت، لبخندش محو شد و چیزی نگفت.
در را برایم باز کرد تا نشستم در را بست و ماشین را دور زد و پشت رل نشست.
عصبی بود این را می‌شد از دست مشت شده‌اش روی فرمان فهمید.
داخل پارکینگ رفت و ماشین را پارک کرد، اجازه ندادم دوباره در را برایم باز کند هر چند این کارش جنتلمنی او را نشان می‌داد. زودتر از او پیاده شدم و منتظرش ایستادم.
چشمانش هزاران حرف داشت اما خودش مثل من سکوت کرده بود.
وارد یک مغازه که در ورودی‌ را با کنترل از راه دور باز کردند، شدیم. کاخ هم که نبود کم از آن نداشت؛ همه جایش آیینه کاری طلایی شده بود و همه جا می‌درخشید. اکسسوری‌هایی که در ویترین‌ها می‌درخشیدند آن‌قدر زیاد بودند که فکر کردم بدلیجات هستند. لوستر بزرگ و برنجی وسط مغازه آویزان شده بود جزء چند پرسنل که لباس‌های یک دست طلایی و دستکش سفید پوشیده بودند با یک آقای شیک پوش کسی نبود. برای دختری مثل من که از آن خانه بیرون آمده بودم این‌جا خیلی زیادی بود!
- فرزانه هر کدوم رو دوست داری انتخاب کن.
سرویس‌های طلا جلوی چشمانم برق می‌زدند اما من هنوز باورم نمی‌شد دو روز دیگر قرار هست عروس بشوم.
- برام فرقی نداره هر کدوم رو خواستی بردار.
حرفم برایش سنگین بود اما باز مدارا کرد.
رو به دستیار فروشنده کرد و گفت: شرمنده انگار خانومم اینا رو نپسندید از اون سرویس‌های خاص‌تون برام بیارین.
دستیار سری تکان داد و از ما دور شد. همه در آن طلا فروشی مجلل بهش احترام می‌گذاشتند و مقابلش دولا می‌شدند. فروشنده، ما را سمت مبل‌های مخصوص هدایت کرد.
- آقای مردی لطفاً سرپا نمونید، بفرمایید بشینید. شما هر چی امر کنید دستیارم خدمت‌تون میاره.
مهران لبه‌ی پیراهنش را در دستش مرتب کرد و با تکبر خاصی با یک اشاره سر بهم گفت که بشینیم.
او نشست در حالی که کنارش را برایم نشان می‌داد خودم را به نفهمی زدم و دور‌تر از او نشستم. نگاهی به اطراف کرد و وقتی مطمئن شد کسی حواسش به ما نیست نفس کلافه‌ای کشید و برخواست و کنارم نشست. عصبی بود این را می‌شد از تک تک حرکات دست‌ها و صورتش فهمید.
دستی به ته ریشش کشید و صورتش را خاراند در حالی که به یک نکته نامعلوم نگاه می‌کرد پرسید: چرا با من این کارا رو می‌کنی؟
حرفی برایش نداشتم.
- فرزانه، این‌قدر اذیتم نکن. با دلم راه بیا تا دنیا رو به پات بریزم!
وقتی سکوت دوباره‌ی مرا دید این‌بار سر جایش به سمتم چرخید.
- به من نگاه کن، گفتم به من نگاه کن!
آن‌قدر با تحکم دستور داد که زود سرم را بالا گرفتم.
- چرا این‌طوری رفتار می‌کنی؟ من تو رو دوست دارم.
تنها صلاحم اشک‌هایم بود که باز بدون اجازه سرازیر شدند این‌بار کلافه از جایش بلند شد و روبه رویم ایستاد.
- گریه نکن! من تاب دیدن اون چشم‌های به اشک نشسته‌‌ی تو رو ندارم اصلاً اشتباه کردم از این به بعد هر چی تو بگی همون میشه این رو مطمئن باش.
با نزدیک شدن دستیار سکوت کرد و دوباره کنارم نشست.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,290
امتیازها
323

  • #23
پارت بیست و یکم

او یک مرد بود و من بارها غرورش را شکسته بودم.
- بفرمایید آقا.
جعبه‌ها را با احتیاط روی میز گذاشت و صاف ایستاد.
- تو می‌تونی بری.
دستیار رو که فرستاد یکی از سرویس‌ها را از روی میز برداشت.
- فرزانه نگاه کن ببین کدومش رو می‌پسندی؟
نخواستم بیشتر از آن ناراحتش کنم. ما نه راه پس و نه راه پیش داشتیم!
همه‌ی طلاها با آن سنگ‌های سفید کوچک‌شان می‌درخشیدند. یکی از یکی زیباتر بود.
- همه‌ی اینا خوشگلند!
لبخند محوی روی لب‌هایش نشست از این‌که واکنشی نشان داده بودم خرسند بود.
- اگه تو بخوای همش رو برات می‌خرم.
به صورت نمایشی دستش را به پشت گردن خط انداخته‌اش کشید.
- فقط چیزه... فکر کنم اون وقت باید اعلام ور شکستگی کنم.
به حرفش خندیدم که باعث شد او قهقه بزند.
- آفرین دختر خوب، این‌طوری باش تا حال هر دومون خوب باشه.
سرم را بالا و پایین کردم و دوباره به طلاها نگاه کردم. چشمم به سرویسی که تو دستش بود افتاد؛ یک سرویس بی‌نقض با گردن بند و گوشواره و دستبندش که وسط هر کدام یک سنگ درخشان وجود داشت و بقیه را طلا سفید و نگین‌های کوچکی تشکیل داده بود.
- همین که دستت هست خیلی بهتره برای سن من هم مناسب هستش.
حرفم را تائید کرد و نیم ساعت بعد از طلا فروشی خارج شدیم از پاساژ که پا به بیرون گذاشتیم تقریباً شب شده بود. راننده با دیدن دست‌های پر ما به سمت‌مان آمد و مهران با سر به من اشاره کرد.
- خانوم شرمنده پاکت‌ها رو بدین من حمل می‌کنم.
پاکت‌ها را به دستش دادم و دستی به مانتوی مسی‌ کوتاهم کشیدم.
- نظرت چیه یه شام رو با هم بخوریم؟
دروغ چرا گشنم شده بود از طرفی باز اگه مخالفت می‌کردم هر دو اوقات‌مان تلخ می‌شد.
- حرفی ندارم.
سرش را با خنده مخصوص خودش تکان داد.
- پس بزن بریم.
سویج را از راننده گرفت، نمی‌دانم چه به او گفت که راننده سوار تاکسی شد و رفت.
- خواستم دوتایی تنها باشیم.
انگار ذهن خوانی را هم بلد بود.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد بعد از یک ربع کنار یک هتل خیره کننده نگه داشت من تا حالا در مشهد آن طور جایی را ندیده بودم.
گارسون با دیدن‌مان کمی خم شد.
- جناب خیلی خوش اومدین، میزتون آماده است.
سرش را تکان داد و راه افتاد در این مدت کوتاه فهمیده بودم پیش از حد مغرور و خودخواه است! من هم مثل جوجه پشت سرش رفتم.
باورم نمی‌شد هیچ‌ کس در آن مکان بزرگ نبود. یک میز تقریباً بزرگ وسط سالن قرار گرفته بود که شمعدانی‌های پایه بلند و لوکس با شمع‌های بلند و گل تزئین شده بودند و روی میز از هر میوه و غذایی موجود بود.
یکی از صندلی‌ها را بیرون کشید و به من خیره شد؛ فهمیدم که باید بنشینم. دوباره صندلی را جای خودش کشید و خودش روبه روی من نشست.
تنها با حرکت نوک انگشتش، گارسون بعد از روشن کردن شمع‌ها پیش غذا و غذا را برای هر دوی ما کشید که مهران لب باز کرد.
- می‌تونی بری!
گارسون دوباره خم شد.
- چشم ارباب!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,290
امتیازها
323

  • #24
بیست و دوم

چشمانم گشاد شد، چرا به او ارباب گفت؟ گارسون که رفت چراغ‌ها خاموش شد و آهنگ ملایم و ضعیفی به گوش رسید، مهران دست‌هایش را زیر چانه‌اش قلّاب کرد.
- فرزانه می‌دونی خیلی زیبایی از همون اول که دیدمت عاشقت شدم! دخترهای زیادی اطرافم بودن اما تو خاص بودی، می‌فهمی که چی میگم؟
می‌فهمیدم، فقط او هم مثل من اشتباهی عاشق شده بود! او هم مثل من دلباخته بود.
چشمانم را روی هم گذاشتم.
- نمی‌دونم چرا از من فرار می‌کنی؟ چرا نمی‌ذاری کنارت باشم و دستت رو بگیرم؟ هزاران سوال تو ذهنم دارم که هیچ کدوم جواب نداره.
لبخند تصنعی زد.
- حالا غذات رو بخور بعداً حرف می‌زنیم‌‌.
جوری حرف می‌زد که انگار دستور دادن در ذاتش بود و طرف مقابل را بدون چون و چرایی به اطاعت وا می‌داشت.
دلم برای ما بودن‌مان می‌سوخت برای خودم، دلم برای مهران بی گناه می‌سوخت. تمام بغضم را همراه غذا قورت دادم او هم غذایش را تمام کرده بود.
- شاید دلت با یکی دیگه باشه اما من هم دوستت دار...
دستم را به موهایم که از شال بیرون مانده بود کشیدم و هراسان حرفش را بریدم.
- نه اصلاً این‌طوری نیست.
این‌بار پوزخند زد و رنگ نگاهش عوض شد طوری که عمق وجودم را لرزاند! چشم‌هایش سرد شد.
- نمی‌خواد انکار کنی! امروز که از رفتارت پیش مادرت گلایه کردم اون گفت که بچگی کردی یه هوس زود گذر بود که دل باختی و بابات مخالفت کرده.
دهانم باز مانده بود که ادامه داد.
- مادرت امروز گفت به جای تو، من با دل تو راه بیام. من هم که چاره‌ای جزء این ندارم!
دستش را مشت کرد و با حرص روی قلبش کوبید.
- این صاحب مرده بد جوری خودش رو بهت باخته اگه دست من بود تا همین‌جا هم نمی‌اومدم.
بغضم ترکید و آرام اشک می‌ریختم. دستش را دراز کرد و روی دستم که حلقه‌ی ازدواج سفید تک نگینم روی آن می‌درخشید گذاشت. انگار که برق دویست ولت بهم وصل کرده باشند به تندی دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم، تمام جسارتم را جمع کردم.
- خوب حالا که همه چیز رو می‌دونی چرا نمیزاری برم؟
دستش را مشت کرد و روی میز کوبید. شمعدانی‌ها لرزیدند.
- د لعنتی اگه دست من بود که همین کار رو می‌کردم. هیچ می‌دونی اگه به من نه می‌گفتی بابات به یکی هم سن خودش، تو رو می‌داد.
لب‌هایم خشک شده بود من حرفی که برای بی‌رحمی پدرم نداشتم.
- من یک ارباب زاده‌ام پدربزرگم ارباب بود اما من زندگی اربابی رو نخواستم، اومدم شهر که یک زندگی آبرومند داشته باشم با وجود خلق اربابیم باهات راه میام تا جایی که توی قلبت یه جا برای خودم باز کنم تا اون موقع مثل دو تا دوست کنار هم‌دیگه زندگی می‌کنیم! خیالت راحت باشه؛ پس کاری نکن این عروسی رو هم برای من هم برای خودت زهر کنی. مطیع باش تا من هم مطیع باشم، اوکی؟
حرف‌هایش خیالم را راحت کرده بود. نفس آسوده‌ای کشیدم که سرش را با تاسف و خنده به طرفین تکان داد.
- چشم.
- تو چه‌قدر کم حرفی و چه‌قدر حرف گوش کن!
از محتوای لیوان جرعه‌ای نوشیدم که طعم آن حالم را خوب کرد.
- من فقط سعی می‌کنم به افراد اطرافم اعتماد کنم و حرف‌های اون‌ها رو باور کنم.
چشم‌هایش را با اطمینان روی هم گذاشت.
مهران جزء یک پدر کسی را نداشت که او هم در روستا مشغول روستا و روستایی‌ها بود. بزرگ‌ترین تالار شهر را رزرو کرده بود و عروسی با شکوهی گرفته بود او حتی برای مادر و پدرم هم لباس‌های فاخری تهیه کرده بود جوری برنامه چیده بود که همه چیز در شان مهران مردی باشد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,290
امتیازها
323

  • #25
بیست و سوم

آرایش‌گر با هزار طعنه و لفظ کلام آرایشم کرد. دلم خون بود و صورتم پر از آرایش برای ازدواج با مردی که حتی ذره‌ای در دلم جا نداشت! چشم‌هایم نم‌دار می‌شد و آرایش‌گر غر می‌زد.
- والا من هم عروس مهران خان می‌شدم اشک شوق می‌ریختم دیگه اما خودت رو کنترل کن بزار کارم رو تموم کنم.
پوزخندی به حرفش زدم در دلم هزاران بار آرزو کردم که کاش به‌جای مهران سهیل دم در منتظرم بود.
لباس عروس شامپاینی با تاج ست و آرایش لایتی که داشتم کلاً تغییرم داده بود حتی اگر سهیل هم بود دیگر مرا نمی‌شناخت!
- آقا دوماد داره میاد.
آرایش‌گر فرصت طلب از من پیشی گرفت و جلوی در ایستاد.
- شرمنده آقا مهران رونما رو...
تا حرفش تمام نشده بود یک بسته پول از سر و روی خودش و دستیارانش سرا زیر شد. آرایش‌گر هیچ رقمه نمی‌توانست خودش را کنترل کند و مدام چاپلوسانه تعریف مرا می‌کرد و از مهران تشکر می‌کرد.
تور را روی صورتم انداختم، نمی‌خواستم مرا ببیند!
دسته‌ی پول در دستش بود که وارد شد و جلوی من ایستاد. کت و شلوار عسلی روشن با پیراهن سفید بهش می‌آمد. موهایش را آزادانه دور شانه‌اش مرتب و ژل زده بودند و خیلی ماهرانه جلوی موهایش را شانه زده بودند. او هم تغییر کرده بود اصلاً بهش نمی خورد سی و پنج سالش باشد.
کاغذ بسته بندی را باز کرد و پول‌ها را روی سرم شاباش کرد. دلم به حالش می‌سوخت او چه‌قدر برای این روز آرزو کرده بود؟
کنارم ایستاد و شنل را روی سرم انداخت، نفس‌هایش به صورتم می‌خورد و مور مور می‌شدم.
- آقا دوماد نمی‌خوای عروس رو رونما کنی؟
در حالی که بند شنل را محکم می‌کرد جواب آرایش‌گر را داد.
- خانوم من خوشگله این رو می‌دونم، نیازی به رونما نیست.
بهد از حرفش لبخند جذابی به من زد و دستم را از روی شنل گرفت و از آرایشگاه خارج شدیم بعد از بیست دقیقه به مکان مورد نظر رسیدیم.
بر خلاف تصورم تالار شلوغ بود و صدای دیجی کل سالن را برداشته بود. سمت جایگاه عروس داماد رفتیم و مهران شنلم را برداشت و تورم را بالا زد.
وجب به وجب صورتم را از زیر نگاه تیز بینش گذراند. با صدای بلندی آب دهانش را قورت داد و نجوا کرد.
- زیباتر از اون چیزی شدی که تصورش رو می‌کردم.
بدون این که لب‌هایش از هم باز باشد خندید و چشم‌هایش را دزدید.
- ای کاش تو رستوران اون قول رو بهت نمی‌دادم.
با آرنجم به بازویش زدم.
- عروس، تا نیومدی دست رو پسرم بلند می‌کنی دیگه این کارت رو تکرار نکن!
مردی حدود پنجاه ساله روبه روی ما ایستاده بود. مهران لبش را با خنده گاز زد. فکر کردم آن مرد با من شوخی می‌کند اما ابروهای گره خورده و فک منقبضش این را نشان نمی‌داد.
مهران پیش دستی کرد.
- بابا بی‌خیال اون داشت شوخی می‌کرد.
پس پدر مهران بود که دستش را مقابلم دراز کرد. مگر عصر حجر بود که دستش را ببوسم؟
مهران آرام کنار گوشم لب زد.
- فرزانه فقط همین یک بار، ازت خواهش می‌کنم!
سرم را کمی خم کرد و دستش را در دستم گرفتم، بدون بوسیدن دستش را روی پیشانی‌‌ام گذاشتم و رها کردم.
مهران هم یک قدم جلو آمد و کار مرا تکرار کرد.
افراد زیادی در حال رقص و خوش گذرانی بودند که بیشتر آن‌ها هم‌کار و دوستان مهران بودند.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,290
امتیازها
323

  • #26
بیست و چهارم

یک زوج نزدیک ما می‌شد از دور لیلا را شناختم. تنها کسی که می‌توانست در آن موقع لبخند به لب‌هایم بیاورد.
مهران حواسش به من بود.
- چی باعث شد بخندی؟
بدون این‌که ذوقم را از او پنهان کنم با شادی گفتم: ببین لیلا هم این‌جاست اما اونی که کنارش ایستاده کیه؟
مهران رد نگاهم را دنبال کرد.
- اِ اون که امیر خودمونه!
- می‌شناسیش؟
- آره بابا، تو شرکت کار می‌کنه یکی از بهترین مدیران فعال شرکت هستش.
امیر که به او می‌خورد کم‌تر از سی سال داشته باشد لباس اسپرت سرمه‌ای رنگ پوشیده بود با مهران دست داد.
- سلام آقای مردی تبریک میگم.
مهران با سرش به لیلا اشاره کرد.
- به تو هم تبریک میگم، نگفته بودی؟
لیلا را بغل کردم. چه‌قدر در این مدت دلتنگش شده بودم، لیلا خواهرانه مرا در آغوشش گرفت. چشم‌های آرایش کرده‌اش نم‌دار شد و من این را متوجه شدم.
آن‌قدر محو دیدن هم‌دیگر بودیم که نفهمیده بودیم پسرها کی رفته بودند.
لیلا کنارم نشست.
- خوبی فرزانه؟
آهی کشیدم و با صدای تحلیل رفته جوابش را دادم.
- لیلا فکر می‌کنم تو خوابم. منتظرم یکی بیاد و من رو از این کابوس بیدار کنه؛ مهران خیلی خوبه شاید بهتر از سهیل اما دلم که حرف حالیش نیست!
لیلا بازویم را نوازش کرد.
- باید عادت کنی اگه عاشقش هم نباشی باید به وجودش عادت کنی.
- سخته لیلا خیلی سخته، راستی برای شما دو تا خوش‌حالم حداقل تو خوشبخت بشو.
لیلا امیر را میان دوستانش پیدا کرد و لبخندی زد.
- کار من از تو راحت‌تر بود من هیچ وقت عاشق نشدم، خونواده‌ها برا ازدواج‌مون تصمیم گرفتند اما دروغ چرا کم‌کم مهرش به دلم میشینه. امیدوارم تو هم خوش‌بخت بشی.
خلاصه عروسی شروع شد و به خوشی تمام شد. مثل دو دوست دست‌های هم‌دیگر را گرفتیم و روبه روی هم رقصیدیم. همه از الماس‌های سرویسم حرف می‌زدند که من هم آن‌جا فهمیدم الماس هستند. مهران یک عروسی تمام عیار برایم گرفته بود.
ماشین را جلوی مجتمع بزرگ که شبیه عمارت بود نگه داشت.
- این‌جا خونه‌ی من و توست اگه خدا بخواد همین جا خوش‌بخت می‌شیم.
فقط به عمارت خیره شده بودم، ریموت را زد. در که باز شد ماشین را در وسط حیاط روی سنگ فرش‌ها پارک کرد و آمد در را برایم باز کرد.
با طمانینه پیاده شدم، شنلی که روی لباسم پوشیده بودم نازک بود به محض پیاده شدن لرزیدم؛ اواسط زمستان بود و این سرما طبیعی بود. بلافاصله از پشت سرم کتی روی شانه‌هایم انداخت!
حیاط هم مثل من سفید پوش شده بود و از سر و صورت درختان بلند برف می‌بارید ساختمان معماری خاصی داشت سنگ نمای شیری رنگ با چراغ های مخفی یاسی و دو ستون بزرگ که جلوی ورودی عمارت قرار گرفته بودند با هم‌دیگر وارد مجتمع شدیم.
یک خانه‌ی لوکس بزرگ ‌شبیه به کاخ بود با کاغذ دیواری‌های طلایی و لوازم خانه‌ی طلایی و سفید و نو بودند.
مهران به پدر و مادرم اجازه نداده بود برایم جهیزیه تهیه کنند.
همه چیز آن‌قدر خاص بود که با یک نگاه تشکر آمیز به او چشم دوختم.
- همه چیز امشب اون‌قدر عالی بود که فقط می‌تونم بگم ممنون.
دست‌هایش را از کنار کتش داخل جیبش قرار داد و گفت: وظیفه بود، لایق این زیبایی تو رو داشت!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,290
امتیازها
323

  • #27
بیست و پنجم

مهران بی پروا تعریفم را می‌کرد و من باید فرار می‌کردم به لباس سفیدم با دنباله‌ی تورش اشاره کردم.
- کجا می‌تونم لباسم رو عوض کنم.
با دستش به سمتی اشاره کرد.
- اون‌قدر تو تنت نشسته که می‌خوام صد سال همین طوری نگات کنم. اون اتاق، لباس‌هایی رو هم که گرفتیم تو کمد هستند.
- ممنونم.
سمت اتاق قدم برداشتم، اتاق بزرگ تقریباً هم اندازه‌ی خانه‌ی ما بود با تخت بزرگ وسطش و آینه و کنسول استخوانی رنگ که رو تختی صورتی پاستیلی زیباییش را چند برابر کرده و بود و من بیشتر از هر چیزی عاشق پرده‌ی حریر با والون هم رنگ رو تختی‌اش که پنجره‌ی بزرگ را پوشانده بود شده بودم. جلوی آیینه ایستادم و شنلم را باز کردم.
آن شب مثل فرشته‌ها شده بودم. مهران حق داشت از من تعریف کند. وای بر من که با آن چهره جلوی چشمش عرض اندام می‌کردم. موهای مشکی‌ام یک بافت ماهرانه داشت. چشمانم را کشیده‌تر کرده بودند و پوستم از همیشه سفید‌تر بود به‌خصوص رژ قرمز رنگ که به پوست و لباسم خیلی می‌آمد.
لباسم یک لباس دکلته بود با دنباله‌ی بلند که طرح خاصی داشت. دستم را بردم تا زیپ لباسم را باز کنم اما مگر دستم می‌رسید؟ همان‌طور که این طرف و آن طرف می‌چرخیدم تا بازش کنم چشمم به مهران افتاد.
به در اتاق تکیه زده بود، یک پایش را ستون در کرده و دست‌هایش را قلاّب کرده بود. گردنش کمی خم بود و خیره نگاهم می‌کرد. وقتی دید متوجه حضورش شدم با خنده چند قدم بزرگ برداشت و پشت سرم ایستاد. دستش را بلند کرد.
- بزار من کمکت کنم.
بی اختیار از سر فشار روحی و عصبی چنان فریاد زدم که خودمم متعجب شدم.
- نه! دستت رو کنار بکش!
دستش در هوا خشک شد. اخم‌هایش را در هم کشید، رگه‌های قرمز را می‌شد در چشم‌هایش دید.
فهمیدم تند رفتم و زیاده روی کردم او به من گفته بود می‌خواهد تو دلم برایش جا باز کنم.
- مهران من...
اخم‌هایش در هم بود و صورتش به کبودی می‌زد کف دستش را بالا آورد.
- هیس هیچی نگو!
با چند قدم محکم از اتاق خارج شد. من به این فکر می‌کردم که برای چندمین بار غرور این مرد مغرور را می‌شکستم.
او در اتاق مهمان خوابید و من هم در اتاق بزرگ خوابیدم.
مهران با من سر سنگین بودم و من هم از خدایم بود که با او هم کلام نشوم. صبح بدون صبحانه به شرکت می‌رفت و فقط برای شام به خانه می‌آمد. وقت‌هایی هم که در خانه بود من به اتاق پناه می‌بردم و او هم در پذیرایی با موبایلش مشغول می‌شد.
روزها از پی هم می‌گذشتند و من باز هم به وجود مهران عادت نکرده بودم از سهیل هم بی‌خبر بودم. گاهی با خود می‌گفتم من که این‌قدر در آتش عشق او می‌سوزم نکند سهیل تا حالا ازدواج هم کرده باشد؟ برایم جای سوال بود؛ او که آن‌قدر در عشق مسمم بود چرا حالا خبری از او نبود؟
مهران سر کار بود و من هم مشغول پختن شام بودم، حداقل این را در برابر خوبی‌های مهران به او بدهکار بودم.
زنگ در به صدا در آمد، شالم را روی سرم انداختم و فکر کردم مهران کلید‌هایش را جا گذاشته. سمت در خروجی رفتم و باز کردم اما هیچ کس جلوی در نبود! خواستم در را ببندم که پاکت سفیدی نظرم را جلب کرد؛ خم شدم و باکنجکاوی پاکت را برداشتم و بعد به هر سمت کوچه نگاه کردم، هیچ کس نبود جزء یک پسر بلند قد که سوتیشرت مشکی و شلوار مشکی بر تن داشت. کلاه سوتیشرتش را بر سرش کشیده بود و پشت به من بیست متر دورتر داشت از خیابان خارج می‌شد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,290
امتیازها
323

  • #28
بیست و ششم

وارد حیاط شدم و آهسته سمت خانه رفتم. پاک را در دستم چرخاندم، روی پاکت اسم اول خودم به انگلیسی نظرم را جلب کرد.
پاکت را باز کردم و کاغذ تا شده‌ی درونش را بیرون کشیدم.
با دست‌های لرزانم آن را باز کردم و چشمانم میان کلمه به کلمه‌اش به رقص در آمد.
- سلام عشق اول و آخر من، فکر کنم مرا از همین ابتدا شناختی! بارها مسیر بین مدرسه و کوچه‌تان را قدم می‌زنم اما نمی‌دانم چرا هر بار این مسیر آشنا برایم غریب می‌آید.
هر روز که تو را می‌دیدم برایم تازگی داشت اما حالا روزهایم هم برایم پر تکرار شده است. لیلای من، تو که بیشتر از من عاشقی کردی پس تو را چه شد که از راه برگشتی؟
آن‌قدر خسته‌ی این زندگی هستم که نه تو بپرس و نه من می‌توانم جواب بدهم!
شبی که قرار بود حلقه‌ی من در انگشتت بدرخشد حلقه‌ی یکی دیگر جای آن را گرفت. گفتند و من گفتم دروغه! کتمان کردم؛ زمین و زمان را به هم دوختم. خواستم فراریت بدهم اما دست و پایم را بستند! من پسر بیست و سه ساله را در اتاقی حبس کردند. گفتند ارباب زاده است چوب لای چرخش بگذارم، نابودم می‌کند.
خلاصه که شب عروسی‌ات من دیگر مردم از پنجره فرار کردم، تمام لحظات عروسی‌ات را با هزاران آه و حسرت در قلبم به نظاره نشستم.
دروغ چرا آخرش تاب نیاوردم و رگم را بریدم بعد از آن تا به دو روز پیش توی بیمارستان بودم.
این نوشته را نوشتم تا بدانی من هنوز از تو دست بر نداشتم از مردن هم در راه تو ابایی ندارم! من باز هم برای رسیدن به تو هر کاری می‌کنم اگر زندگی‌ات بر وفق مرادت هست که می‌دانم نیست زندگی کن اما اگه باز هم عشق مرا درون قلبت نگه داشتی بگذار همان جا منتظر من بماند.
دروغ چرا بدجوری دلم را سکشتی اما من گذشتم امیدوارم خدا هم تاوان دل شکسته‌ی من یتیم را از تو نگیرد!
می‌گویند مشکی رنگه عشقه من به عشق تو همیشه مشکی می‌پوشم.
اشک کل صورتم را فرا گرفته بود از درون قلبم چنان جگر سوز ناله سر می‌دادم که دیوارهای خانه حال‌شان به حالم می‌سوخت.
صدای ماشین مهران را که شنیدم خودم را همراه با نامه و پاکت به حمام انداختم بعد از چند دقیقه صدای مهران را شنیدم.
- فرزانه جان کجایی؟
هر بار که اسمم را با هزاران احساس بر زبانش می‌آورد به خودم می‌گفتم من لیاقت او را ندارم.
انگار داخل اتاقم آمد و چند ضربه به در حمام زد.
- این‌جایی خانومی؟
بغضم را فرو دادم و صدایم را صاف کردم.
- آره همین الان اومدم یه چهل دقیقه طول می‌کشه.
با گفتن: عیبی نداره راحت باش از اتاق بیرون رفت.
شیر آب را باز کردم و با همان لباس‌ها زیر دوش ایستادم این‌طوری اشک‌هایم با قطره‌های آب، هم سفر می‌شد. نمی‌دانم چه‌قدر طول کشید و چه‌قدر ناله زدم ولی دلم که آرام شد دوش گرفتم و بیرون آمدم‌، یک دست لباس راحتی زرشکی رنگ تنم کردم. با این‌که موهایم بلند بود و آب از آن‌ها چکه می‌کرد اما حوصله‌ی هیچ چیزی را نداشتم با موهای خیس روی تخت دراز کشیدم چند دقیقه بعد چند تقه به در خورد.
- بیا تو.
مهران داخل آمد،کمی خودم را جمع و جور کردم و اوکنار در ایستاد.
- خوبی؟ چشم‌هات چرا قرمز شده؟
با بی‌خیالی جواب دادم.
- سرم درد می‌کنه حوصله ندارم.
چند قدم نزدیک‌تر شد.
- چیزی شده؟
سردتر و تلخ‌تر از قبل جوابش را دادم‌.
- گفتم که حوصله ندارم‌‌.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,290
امتیازها
323

  • #29
پارت بیست و هفتم

پتو را از پایین تخت برداشت و روی من کشید با ناراحتی گفت: آره دیگه مثل همیشه من مزاحمم و باید برم! تو بخواب.
آن شب هیچ چیزی برایم مهم نبود؛ نه دل‌گیر بودنش و نه ناراحت بودنش از زمین و زمان گلایه داشتم حتی از خودم هم نفرت داشتم! کاش اصلاً وجود نداشتم این‌گونه هم خودم هم سهیل و هم مهران راحت بودیم.
شش ماه از آن شب گذشته بود نزدیک یک سال می‌شد که با مهران هم خانه بودیم، پسری که تا این حد صبوری‌اش را تخمیم نزده بودم! گاهی با او مخالفت می‌کردم و گاهی بر سرش داد می‌زدم اما او هیچ کاری جزء آرام کردن من نمی‌کرد.
من در اتاق خواب می‌خوابیدم و او در اتاق مهمان می‌ماند. گاهی مرا به خرید می‌برد و گه گاهی به خانه‌ی پدری‌ام می‌رفتم.
جمعه بود و جمعه‌ها در خانه می‌ماند، بدون این‌که مزاحم من باشد از طبقه‌ی بالا پله‌ها را یکی یکی پایین آمد.
پیراهن اندامی صورتی رنگ با چهارخانه‌های مشکی و شلوار کتان مشکی به تن داشت، آمد و به اوپن تکیه زد. خودم را مشغول آشپزی نشان دادم.
- فرزانه!
بدون این‌که برگردم گفتم: بله.
کمی مکث کرد و گفت: امشب تولد پسر عموم هستش می‌خوام روستا برم، تو هم باهام بیا با خانوادم آشنا شو!
اصلاً حوصله‌ی مهمانی را نداشتم.
- شرمنده من حوصله‌ی مهمانی ندارم، بمونه برای بعد.
وا رفت اما به روی خودش نیاورد. در حالی که با مجسمه‌ی روی اپن بازی می‌کرد صدایش را شنیدم.
- تا کی می‌خوای باهام مخالفت کنی دیگه داره یه سال میشه!
داشتم غذا را هم می‌زدم که با حرفش قاشق از دستم داخل غذا افتاد پلک‌هایم را روی هم گذاشتم.
- هر کاری می‌کنم باز هم تو چشمت نیستم. هیچ وقت به چشم یک همسر بهم نگاه نمی‌کنی! چند بار غرورم رو شکستم؟ چندین بار گفتم دوستت دارم؟ بس نیست؟
صدایش بغض داشت! آرام بود اما انگار به سرم داد می‌زد.
چشم‌هایم را محکم‌تر روی هم فشار دادم و ابروهایم را در هم کشیدم و سمتش برگشتم.
- خواهش می‌کنم دیگه تمومش کن‌!
از ورودی گذشت و روبه رویم ایستاد؛ دستانش را به هر طرف باز کرد.
- این مرد رو ببین! دیگه چیزی از من نمونده، صبرم هم حدی داره.
راست می‌گفتم از وقتی که عروسی کرده بودیم لاغر شده بود جوان سر زنده‌ی قبل نبود چند چروک کوچک گوشه‌ی چشمش جا خوش کرده بود و خط اخم روی پیشانی‌اش را به وضوح می‌شد دید ولی چند تار موهی سفید میان موهایش چیزی از جذابیتش کم نکرده بود.
حرفش بد جور دلم را سوزاند در حالی که کل وسایل روی کابینت را با یک حرکت زمین ریختم فریاد زدم.
- دِ لعنتی تو من رو نمی‌بینی، به‌خدا دیگه از من هم چیزی نمونده! دیگه نه احساسی دارم و نه قلبی که تقدیم تو کنم. تو چرا خودت رو پا سوز من کردی؟ چرا پای من ایستادی؟ چرا نمیری پی زندگی‌ات؟ کاش اون روز که داشتم تصادف می‌کردم به جای آشنایی با تو همان‌جا می‌مردم!
داد می‌زدم صدایم کل خانه را برداشته بود.
به یک لحظه مرا در میان بازوهای مردانه‌اش کشید و محکم سرم را به سینه‌اش فشار داد.
- آروم باش عزیزم، من اشتباه کردم.
هر دو دستم را روی سینه‌اش مشت کرده بودم و گریه می‌کردم، این روزها حالم خوش نبود. وقتی فهمید آرام شدم کنار گوشم زمزمه کرد.
- می‌دونم چون خیلی باهات فاصله‌ی سنی زیادی دارم نمی‌خوای همسرت بشم،‌‌ نمی‌خوای آرومت کنم. لازم نیست دستات رو مشت کنی تا مبادا بغلم کنی! راحت باش مثل تمام این روز‌ها که راحت بودی.
لب‌هایم را به زور از هم باز کردم.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,290
امتیازها
323

  • #30
بیست و هشتم

- مهران من دلم با یکی دیگه است تو این رو می‌دونی اما اگه با وجود این باز می‌خوای همسرم باشی حرفی ندارم اما این رو بدون درون قلب من یکی هست که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم و این رو میگم که بهت خیانت نکرده باشم!
مهران با ناراحتی لب پایینش را گاز گرفت سرش را به طرفین تکان داد و نفس جان سوزی کشید پشت به من و سرش پایین بود. کارتی از جیبش در آورد و روی کابینت گذاشت.
- امروز جمعه‌ است برو بیرون کمی بگرد تا حالت جا بیاد رمز کار روش نوشته شده، مواظب خودت باش.
بعد از حرفش به تندی از خانه خارج شد.
زیر گاز را خاموش کردم حالا که مهران رفته بود نیازی به ناهار نداشتیم. تنم خسته بود شاید آب گرم دردی از من را دوا می‌کرد.
خودم را به حمام انداختم و بعد از نیم ساعت جلوی آیینه ایستادم آیینه‌ای که نمی‌دانم که به خودم نگاه کردم چهره‌ی در هم و آشفته‌ام دختری که بیست سال داشت را نشان نمی‌داد اما مگر مهم بود.
حوصله‌ام سر رفته بود مانتوی دانتل یاشی رنگ با گفش های تابستانی پاشنه بلند و شلوار سفیدم به تن کردم و شال سفیدم را روی سرم انداختم. کیفم را برداشتم و موقع خارج شدن چشمم به کارتی که مهران گذاشته بود افتاد از آن جایی که پولی نداشتم کارت را داخل کیفم انداختم و از خانه خارج شدم.
بی هدف در خیابان قدم می‌گذاشتم که چشمم به یک سالن پر رفت و آمد افتاد زنان و دختران با قیافه‌های آراسته رفت و آمد می‌کردند نمی‌دانم چرا اما دلم کمی دخترانگی می‌خواست بدون هیچ فکری وارد سالن شدم. شاید کمی تغییر حالم را بهتر می‌کرد.
دختر جوان با آرایش غلیظی روبه رویم ایستاد
- سلام خوش اومدین کارتون چیه؟
در حالی که به اطرافم نگاه می‌کردم گفتم: دلم کمی تغییر می‌خواد.
نگاهی به سر و شکلم انداخت.
- چند سال داری؟ مجردی یا متاهل؟
آهی کشیدم
- فکر کنم بیست سالمه!متاهلم.
لبخند مهربانی زد.
- خیلی عجیبه تو این محل باشی با این لباس‌های مارک بگردی اما صورتت این‌طوری در هم باشه.
غمگین خندیدم. وقتی دید چیزی نمی‌گویم دستم را گرفت و کشید.
- خودت رو به من بسپار.
پلک‌هایم را روی هم گذاشتم.
مانتوت رو در بیار عزیزم یه موقع خراب نشه... کجا زندگی می‌کنی؟ من همه رو این‌جا میشناسم اما تا حالا تو رو ندیدم، تازه اومدی؟
دختر پر حرفی بود و سالن پیش از حد شلوغ بود یکی موهایش را رنگ می‌کرد و دیگری با ناخن هایش ور می‌رفت یکی موهایش را شینیون می‌کرد و دختر همراهش به او نظر می‌داد من می‌دانستم چه‌طوری باید جواب سوالش را بدهم تا دست از سرم بردارد.
وسط سالن ایستاده بودم و مشغول در آوردن مانتوم بودم بی‌حوصله جواب دادم.
- من خانوم مهران مردی هستم.
همه‌ی کار کنان دست از کار کشیدند و زن‌ها و دختر های که جلوی آیینه نشسته بودند با تعجب نگاهم می‌کردند و زیر لب چیزی می‌گفتند. همان دختر جوان که کنارم ایستاده بود دهان بازش را بست.
- شوخی می‌کنی دیگه؟
اخم‌هایم را در هم کشیدم.
- مگه من با شما شوخی دارم!
زن‌ها حالا با یک‌دگر پچ پچ می‌کردند دختر چاپلوسانه مانتو را از دستم گرفت.
عزیزم شرمنده نشناختم‌تون بفرمایین از این طرف.
به سمت اتاقی که نشانم داد راه افتادم یک اتاق بزرگ با دیزاین زرشکی و مشکی بود بالای سر اتاق vipنوشته شده بود در را بست و من جلوی آیینه جا گرفتم.
- نیازی به این اتاق نبود.
دختر جوان خندید.
اختیار داری گلم سفارش آقا مهران هستش.
چشمانم گرد شد وقتی تعجبم را دید گفت: دو هفته پیش آقا مهران تشریف آورده بودند که سفارش شما رو بکنند.
به این کار‌های مهران عادت کرده بودم چیزی نگفتم. کش موهای مشکیم رو باز کردم. دستش را میان انبوه موهایم برد.
- چه‌امری دارین؟
- می‌خوام کمی تغییر کنم از خودم خسته شدم.
سرش را تکان داد و مشغول شد‌. از روز عروسی‌ام تا به حال به آرایش‌گاه نیامده بودم.
نمی‌دانم چند ساعت طول کشید که صدایش را شنیدم.
- می‌تونی بلند بشی مبارکت باشه.
سرم را که چرخاندم هوا رو به تاریکی می‌زد با عجله از روی صندلی بلند شدم و کارت را سمتش گرفتم و مشغول پوشیدن مانتوم شدم.
کارت را که دستم داد از او تشکر کردم.
مرسی دستت درد نکنه.
خواهش می‌کنم باز هم تشریف بیارین.
لبخندی به رویش زدم و با عجله سمت خانه حرکت کردم.
ساعت دوازده شب بود تا به حال سابقه نداشت دیر به خانه بیاید‌. جلوی آیینه ایستاده بودم خودم را نمی‌شناختم ابروهای نازک شده و روبه بالا با چشم‌های بادامی کشیده و گونه‌های برجسته‌ام که رژگونه‌ی قهوه‌ای رنگ زیباتر جلوه می‌داد موهای بلند و موج مانندم که میان رنگ های مشکی‌اش رنگ عسلی به چشم می‌خورد اندامم تو پر شده بود و قیافه‌ام جا افتاده بود تاب و شلوار چسبان مشکی با آرایش و صورتم تضاد خاصی داشت آخر‌های شب بود که با شنیدن چرخش قفل خودم و قیافه‌ام را فراموش کردم.
- مهران اومدی؟
صدایی نیامد، کمی ترسیدم اما نتوانستم کاری بکنم. همان طور به کنسول تکیه داده بودم. صدای قدم‌هایش را که روی زمین می‌کشید را می‌شنیدم. همه جا تاریک بود و فقط دیوار کوب پذیرایی نور کمی از خودش ساطع می‌کرد در چهار چوب در قرار گرفت.
- مهران خوبی؟
وقتی جوابی نشنیدم نگرانش شدم. خواستم برخیزم که با قدم‌های سست خودش را به من رساند و با فاصله‌ی کمی از من ایستاد. چشمانش به سرخی می‌زد و صدایش می‌لرزید!
- تو کی هستی چه‌قدر خوشگلی؟
حالش خوش نبود درسته تغییر کرده بودم اما نه در حدی که مرا نشناسد.
تشرّ زدم
- مهران!
با شنیدن صدایم قهقهه زد.
- می‌دونی فرزانه... امشب دیدمش؛ اومد کنارم نشست، تحقیرم کرد! بهم گفت خوب کرده من رو نخواسته حالا دو تا بچه داره! بهم گفت خوشبخت‌تر از منه من دوسش داشتم اما اون من رو نخواست.
باورم نمی‌شد مهران هم درد مرا داشت او هم عاشق شده بود.
- مهران تو عاش...
اجازه نداد سوالم را بپرسم.
- بیست سالم بود که چشمم رو گرفت اما هیچ وقت اون هم مثل تو من‌ رو نخواست من هم ازش گذشتم اما وقتی اولین بار تو رو دیدم که داشتی با ذوق خاصی خرید می‌کردی با خودم گفتم دیگه از این یکی به هر قیمتی که باشه نمی‌گذرم و ازت نگذشتم! افسوس تو هم مثل اون من رو نخواستی، غمی نیست.
آه سوزناکی کشید، حالم به دل هر دوتایمان می‌سوخت. ما چه سر نوشتی داشتیم؟
کلماتش را کشیده ادا می‌کرد.
- مهران تو م×س×ت×ی؟
لبخند تلخی زد.
- هه نه اتفاقاً از همیشه هوشیارترم! فرزانه تو که گفتی‌ها با فکر کردن به دیگری بهم خیانت می‌کنی نه تو خیانت نمی‌کنی چون حال دل من هم بهتر از دل تو نیست پس بیا تن به این زندگی اجباری بدیم! من و تو مجبور به این زندگی مشترک هستیم.
قیافه‌اش آشفته بود. دکمه‌های پیراهنش یک در میان باز بودند و بوی بد شـ×ر×ا×ب می‌داد.
- مهران تو م×س×ت×ی! تو حالت خوش نیست. تو...
اجازه نداد حرفم را ادامه بدهم بغلم کرد و عقب عقب رفت و روی تخت افتاد...
مهران خیلی صبور بود اما او هم یک مرد بود.
از او دلخور بودم، او زده بود زیر قولی که به من داده بود. خودش هم حالش بهتر از من نبود بارها معذرت خواهی کرده بود و منی که افسردگی گرفته بودم. یک ماه بعد از آن حالت تهوع‌های شدیدی داشتم. مهران مرا پیش پزشکی برد و بعد از آزمایش روبه روی میز دکتر نشسته بودیم تا جواب آزمایش را باز گو کند.
دکتر عینکش را ردی بینی‌اش تنظیم کرد و گفت: آقای مردی تبریک میگم خانوم‌تون بارداره!
هیچ کدام منتظر این خبر نبودیم‌. آن هم در این زمانی که مهران مدام نگاه از من می‌دزدید و منی که حتی نمی‌خواستم قیافه‌اش را ببینم.
مهران با تعجب پرسید: چی؟
دکتر دوباره حرفش را تکرار کرد.
انگار مهران زیاد هم ناراضی نبود. بیشتر لبخند می‌زد و قیافه‌ی بشاشی داشت.
- من بچه روکجای این زندگی اجباری باید جای بدم؟
نگاهم نمی‌کرد در حالی که حواسش به رانندگی‌اش بود گفت: شاید خواست خدا بود تا این زندگی رنگ و رویی بگیره.
تند شدم‌
- خفه شو مهران، تو نذاشتی من زندگی کنم. تو من رو زنده به گور کردی! هم تو هم بابایی که الان من رو این‌جا گذاشته و خودش رفته خوش گذرونی، شما باعث شدین من هر ثانیه از زندگی‌ام رو عذاب بکشم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
401
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
171
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین