. . .

تمام شده رمان تاوان‌های سُرخش| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
img_20230929_185646_408_nle6_spmd.jpg




عنوان: تاوان‌های سُرخش
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Sevda19

خلاصه:
در این داستان با دختری از جنس سکوت به اسم فرزانه روبه رو می‌شویم که عشق تا فرجام او باعث می‌شود که او بهای سنگینی در تلافی آن بپردازد، طوری که حتی پاره‌های تنش هم تا خواسته گرفتار این تاوانی که سرخی آتش آن ممکن است همه جا را فرا بگیرد شده‌اند!
آیا آنها می‌توانند در آغوش عشق و تسکینی بی‌نهایت آرام بگیرند و یا تاوان‌های سرخ فرزانه، او و فرزاندانش را هم‌چون تابوتی تاریک و نا‌پیدا در بر خواهد گرفت؟

مقدمه:
در جهانی پر از عشق و جنگ، تاوان‌های سرخی پراکنده شدند که شاهدان داستان‌هایی هستند که دل‌ها را به لرزه در می‌آورند. هر تاوان یک قطره از درد و شکستگی را در خود نهفته دارد و هر دلشکسته در جست‌وجوی تاوانی‌ است که به آن آرامش و شفافیت ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #51
چهل و نه

گل‌های یاسی رنگ همراه برگ‌های سبز و کریستال‌های سفید و یاسی از سقف آویزان بودند. میزهای پایه بلند وسط سالن که برای مهمان‌های سر پا اختصاص داده شده بودند با شمعدانی‌های کریستال و چند شاخه گل و شمع یاسی و سفید رنگ تزئین شده بودند. گوشه‌ی راست، میز بزرگی همراه خوردنی‌ها و نوشیدنی‌های متنوع به چشم می‌خورد.
کنار ه‌های سالن هم با مبل‌های سلطنتی یاسی رنگ پر شده بود، همه چیز بی‌نقض و زیبا بود. طوری که چشم همه‌ی حضار خیره‌ی اطراف بود و مهران با سر خوشی تمام کنار پدرش نشسته بود و به خودش فخر می‌کرد.
از آن شب به بعد قرار بود همه چیز تغییر کند. قرار بود بچه‌ها مسیر خودشان را خودشان انتخاب کنند.
دیجی بالا سنت در حال خواندن بود و یک عده آن وسط در حال رقص بودند در یک لحظه صدای موسیقی قطع شد.
- از حضار محترم خواهش می‌کنم این‌جا رو خلوت کنند آقا عرفان می‌خواد وارد سالن بشه.
مهران با شنیدن حرف دیجی از جایش بر‌خواست. همه سر جای خود قرار گرفتند.
عرفان جلوی در ورودی منتظر اعلام دیجی بود تا داخل برود تا صدای دیجی را شنید یک قدمش را داخل گذاشت که از پشت یکی او را صدا زد.
- عرفان جان!
با شنیدن صدای آشنا سرش را به عقب برگرداند و دوباره سر جایش ایستاد با لبخند جذابی منتظر نزدیک شدن عسل شد.
- می‌خواستی تنها تنها بری؟
عرفان با سرش به امیر و لیلا سلام داد با نگاه خاص جواب عسل را داد.
- نه پرنسس منتظرت بودم.
عسل مانتو و شالش را دست لیلا سپرد و کنار عرفان ایستاد.
پدرام نمی‌توانست چشم هایی که هرز می‌روند را درویش کند. زیر چشمی دختر لوندی که بدون هیچ هدفی تنازی می‌کرد را زیر نظر داشت آن نگاه دلربا و آن صورت معصوم حسابی با دل او بازی می‌کرد. خودش هم نمی‌فهمید چه بلایی به سرش آمده او پسر ندید بدید تبود دنیا دیده بود و کل کشور را گشته بود اما هیچ وقت این‌گونه مات دختری نشده بود!
عرفان خواست دوباره وارد سالن بشود که پدرام را دید که از دور نظاره‌گر آن‌ها است.
- دِ بیا دیگه پسر!
پدرام اما در این دنیا سیر نمی‌کرد او محو صورت دختری بود که کنار برادرش ایستاده بود و عرفان نگاه خاصی به او داشت. به خودش نهیب زد.
من نباید به دختری که کنار برادرم ایستاده نگاه کنم. سرش را پایین انداخت که عرفان دوباره صدایش زد.
- داداشی بیا دیگه
با دستش خودش را نشان داد.
با منی؟
عرفا به حواس پرتی او لبخندی زد.
- پدرام کل سالن منتظر ماست بیا بریم دیگه مثل دخترا ناز می‌کنی.
عسل به این حرف عرفان محو خندید.
- عرفان این پسره کیه؟
عرفان کمی سمت او متمایل شد.
- پدرام همون رفیقم که تعریفش رو می‌کردم.
عسل به پسری که آرام سمت آن‌ها قدم بر می‌داشت نگاه کرد. یک پسره با پوست سبزه و ابروهای کشیده‌ی مشکی و قد بلند بود. خیلی تعریف این پسر را از عرفان شنیده بود.
عسل همراه پدرام و عرفان هم قدم شد، پدرام را اولین بار بود که می‌دید اما طبق تعریف‌های عرفان او را از دور می‌شناخت. زیاد به چهره‌ی او توجه نکرد در جایی که عرفان قرار داشت بقیه‌ی پسرها برایش مهم نبودند.
هر سه وارد سالن شدند، همه جا را سکوت فرا گرفته بود عرفان وسط آن دو قرار گرفته بود و مردم حاضر در سالن، به آن تابلوی بی‌نقض سه نفره چشم دوخته بودند. زیبایی خیره‌ کننده‌ی هر سه با استایل مخصوص خودشان و لباس‌هایی که طیف خود را به رخ بیننده می‌کشاندند؛ تماشایی بود.
عرفان اول نگاهی به پدرام انداخت؛ رفیقی که جانش را نجات داده و بود و حالا در این‌جا بودنش را هم مدیون او بود این بار سمت عسل برگشت، لبخند کم رنگ اما خاصی زد. عسل هم در سیاهی چشم‌های زاغ او که هم‌رنگ مردمک چشم‌های خودش بود غرق شده بود. عرفان با دیدنش چشمکی به او زد.
- خیلی خوشگل شدی پرنسس!
عسل موهایش را با ظرافت خاصی پشت گوشش انداخت و چشمانش را با ناز تاب داد.
- تو هم که زیادی خوش تیپ شدی!
عرفان حالش خوش نبود، نمی‌توانست بیشتر از این به صورت ملیح او نگاه کند؛ حس خاص و عجیبی داشت. سرش را به روبه رویش برگرداند و به خودش نحیب زد.
- به خودت بیا پسر! چشمات رو غلاف کن تو هنوز بچه‌ای!
حس مالکیت عجیبی به او داشت.
مهران با خرسندی چند قدم مانده را طی کرد و پسرش را در آغوش گرفت. پسری که حالا مردی برای خودش شده بود و هم قد و قواره‌ی خودش بود؛ پسری که همه‌ی دخترهای سالن به او خیره مانده بودند اما چشم او فقط یک نفر را می‌دید. فارغ از آن که دختری هفده ساله‌ای گوشه‌ی سالن برایش جان می‌داد.
- به‌به شیر پسر خودم، چه‌طوری بابا جان؟
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #52
پنجاه

با صدای پدر بزرگش از بغل بابایش بیرون آمد. کلاه لبه‌دار قهوه‌ای همراه با کت و شلوار قهوه‌ای تیره به تن داشت. عصای طلایی‌اش را در یک دستش گرفته بود و دست دیگرش را برای سوگلی‌اش باز کرده بود.
نزدیک رفت و او را مردانه در آغوشش گرفت.
- خوبی پدر جان؟
شاهرخ اخم‌هایش را در هم کشید.
- پدر جان چیه؟ پس خان کجا رفته؟
شانه‌هایش را بالا انداخت.
- من این‌جا پدر بزرگم رو می‌بینم نه خان!
شاهرخ بلند قهقه زد، عرفان برخلاف مهران جسور بود و شاهرخ از این بابت ابراز خوشحالی می‌کرد.
پیش عسل و پدرام رفت، مهران دوباره نشست اما آن‌ها را زیر نظر داشت. وجود پدرام برای عرفان خوب بود اما وجود عسل کنار او خطر داشت! عسل کت و شلوار یاسی دخترانه که از زیر آن تاب سفید به چشم می‌خورد پوشیده بود با کفش‌های سفید و ده سانتی که هم قد عرفان شده بود.
عرفان جلیقه و شلوار همراه پیراهن سفید، درست هم رنگ لباس‌های عسل پوشیده بود و با کالج‌های سفید اما پدرام طیف تیره‌تری انتخاب کرده بود. کتش بنفش تیره با شلوار و پیراهن شیری روشن به‌‌ تن داشت ولی باز چیزی از جذابیت او کم نکرده بود.
- مهران میگم این دوتا الحق که پسر عمه و دختر دایی هستند، چه‌قدر شبیه هم هستند!
مهران غافل گیر شد، پدرش خیلی تیز و باهوش بود، با حرف پدرش روی چهره‌ی آن دو دقیق شد؛ چشم‌های میشی هر دو به فرزانه رفته بود و بر عکس بینی عقابی آن‌ها به مهران رفته بود. موهای یک دست مشکی که مال عرفان حالت دار بود و عسل موهای لخت و بلندی داشت و آن‌ها را ماهرانه‌ دم اسبی شینیون کرده بود. عسل‌ بیشتر شبیه فرزانه بود و عرفان مردانگی‌های‌ مهران را به اثر برده بود. هر کسی کمی بیشتر دقیق می‌‌شد متوجه شباهت آن‌ها می‌شد. پدرش درست گفته بود، ته چهره‌ی آن دو خیلی به هم می‌خورد.
- میگم این دوتا چه‌قدر با هم‌دیگه مچ‌اند، باید کم‌کم به فکر یه عروس باشی!
مهران بدون هیچ فکری بلند و با خشم فریاد زد.
- نه این امکان نداره!
شاهرخ ابروهای پر‌ پشتش‌ را با ابهت خودش‌ ، در هم گره زد.
- چته تو؟ چرا داد میزنی؟
شرم‌سار از رفتار خودش، مانده بود که چه بگوید.
- شرمنده بابا، فکرم جای دیگه بود.
شاهرخ چیزی نگفت بعد از چند دقیقه برق‌ها خاموش شدند و سنت دوباره خالی شد. فقط نورهای رنگی آن وسط را روشن کرده و جلوه‌ی خاصی به پیست داده بودند. برق دایره شکلی یک نقطه را روشن کرد و عسل پشت میکروفون قرار گرفت، عسل در حالی که با دو دستش میکروفون را در دستش گرفته بود شروع به خواندن کرد.
عاشق میشی تو بچگی یه سنیه که دل میدی
تموم دنیات میشه اون اولین عشق زندگیت
نگاهش را سمت عرفان کشید. پسری که او را عاشقانه می‌پرستید.
یه طوری بی‌تابش میشی که هر کی هر چی بهش بگه
پشتش درای شاکی بشی واسه این‌که عاشقشی
عرفان کتش را کنار زد و دستش را داخل جیبش گذاشت. آبمیوه‌اش را دستش گرفت و تقریباً وسط سالن ایستاد و به او خیره شد.
عسل با خجالت نگاه از او گرفت و چشمانش را بست.
عاشق میشی تو بچگی یه حسی پر از سادگی
حسی که دوست داری همش هر جا میری از اون بگی
لیلا با حیرت عقب عقب رفت و روی کاناپه افتاد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #53
پنجاه و یک

عاشق میشی تو بچگی عشقی که تکرار نمیشه
حک میشه کنج ذهن تو هیچ موقع انکار نمیشه
عرفان نسبت به این دختر حس خاص و نابی داشت. اما یک حس پاک، حسی که حاضر نبود آن را با چیز دیگری عوض کند. آیا او هم مثل عسل می‌توانست به خودش اقرار کند که عاشق شده‌ است؟ او که خواهری نداشت تا بداند حس برادری چه‌طور می‌شود؛ او فقط از دوستانش شنیده بود که حس خاص نسبت به دخترها فقط عشق است! اصلاً مگر زمانه چه‌قدر می‌توانست با فرزانه و بچه‌هایش بی‌رحم باشد؟
وقتی که دست تو دست با هم راه میرید توی کوچه‌ها
تو فکر هردوتون اینه که ما سریم تو عاشقا
حضور اون برای تو آرامش میده به شبات
اونم یه روز نبینتت میگه که دل‌تنگه برات
پدرام محو او شده بود. همه‌ی حالات عسل پرستیدنی بود اما او کجا و عسل کجا!
امیر غیرت پدرانه‌اش به قلیان در آمد. دست مشت شده‌اش را روی میز کوبید و باحرص دنبال مهران گشت.
عاشق میشی تو بچگی یه حسی پر از سادگی
حسی که دوست داری همش هر جا میری از اون بگی
لرز بر اندام مهران افتاد و برای لحظه‌ای کل تنش لرزید!
عاشق میشی تو بچگی عشقی که تکرار نمیشه
حک میشه کنج ذهن تو هیچ موقع انکار نمیشه.
حرف‌های چند دقیقه پیش پدرش و حالا خواندن عسل برای عرفان، او را تا حد جنون برده بود. تاب نیاورد و لیوان روی میز کنار دستش را برداشت و لاجرعه آن را سر کشید اما یک لیوان نمی‌توانست خاطرات او را به دست فراموشی بسپارد. دستش را بلند کرد و گارسون را فرا خواند. بی معطلی شیشه را از دستش گرفت و بعد از پر کردن لیوانش شیشه را دوباره کنارش گذاشت. پیک دوم و سوم و چهارم را پشت سر هم سر می‌کشید و از طعم تلخش و سوزش معده‌اش چشم‌هایش را محکم روی هم فشار می‌داد. پیک پنجم را کنار لبش گذاشت که امیر مچ دستش را گرفت و از میان دندان‌های قفل شده‌اش غرید.
- چی‌کار داری می‌کنی؟ می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟ مگه انتظاری غیر از این رو هم داشتی؟
مهران سرش را بلند کرد و با نگاه غم زده‌اش او را تماشا کرد. لیوان را روی میز کوبید و با تلخ خند گفت: تو چی می‌دونی که من چی کشیدم؟
شاهرخ پیش یکی از دوستانش رفته بود و کنار مهران خالی بود، امیر از جلوی او گذشت و کنارش نشست.
- مهران اون‌ها حسی که بین‌شون هست رو درک کردند اما هر دو سر در گم هستند باید کاری بکنیم.
انگار شـ×ر×ا×ب کار خودش را کرده بود.
- دوبار تو زندگی‌ام به دوتا زن دل بستم که هر دو از پشت برام خنجر زدند. کاری کردند که این همه سال تنها زندگی کنم و حتی از دختر خودم هم بدم بیاد. من بد نبودم و نیستم فقط باهام بد تا کردند!
امیر سعی کرد او را به خودش بیاورد.
- ببین مهران من دارم از پسرت میگم از دخترت میگم.
مهران گفت: امیر دیدی عرفان چه‌طوری نگاهش می‌کرد. دیدی تو چشمش هیشکی نبود جزء اون!
امیر اخم‌هایش را در هم کشید و به پیشانی‌اش چین افتاد.
- فقط عرفان دیگه، پس عسل چی؟
مهران این بار سمت او برگشت و با غضب گفت: به عرفان همه چیز رو میگم، سعی می‌کنم زود بفرستمش سر زندگی‌اش تا از عسل دور بمونه!
امیر با بهت گفت: مهران این آخر بی‌انصافیه! عرفان باید درس بخونه، عاشقی کنه، با عشق ازدواج کنه.
این بار تلخ خندید آن‌قدر تلخ که قطره اشکی از چشمش سرا زیر شد.
امیر باورش نمی‌شد، خانزاده‌ای به ابهتی مهران این‌قدر شکسته باشد و شانه‌هایش افتاده باشد. کسی که همیشه از بالا به همه نگاه می‌کرد.
- ببین مهران من هم کمکت می‌کنم. یه جوری باید این مسئله رو حل کنیم.
مهران عصبی و بلند غرید.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #54
پنجاه و دو

- تو کاری نمی‌کنی، عسل هیچ وقت نمی‌فهمه پدر و برادرش ما هستیم این رو آویزون گوشت کن و طبق اون رفتار کن.
امیر این همه بی‌رحمی او را پای م×س×ت بودنش می‌گذاشت.
جشن رو به اتمام بود که عسل کنار بابایش ایستاد. امیر دست او را گرفت و لبخند پدرانه‌ای به صورت او پاشید.
- خسته شدی دخترم؟
عسل صورتش را جمع کرد.
- نه بابا، مامان سرش درد می‌کنه بهتره خونه بریم.
امیر سرش را تکان داد و از آن‌ها دور شد.
عسل مهران را مخاطب خودش قرار داد.
- عمو جشن خیلی خوبی بود، دستت درد نکنه. با اجازتون ما هم دیگه بریم.
مهران که سرش پایین بود فقط نامحسوس سرش را تکان داد.
عسل از این مرد متنفر بود با این‌که چندین سال به خانه‌ی آن‌ها رفت و آمد داشت اما مهران به خودش اجازه نداده بود حتی یک جمله با او حرف بزند. حتی جواب او را هم نمی‌داد و به او محل نمی‌گذاشت. عسل فقط به‌خاطر عرفان با او هم کلام می‌شد با ناراحتی از او دور شد وسط سالن دنبال پدر و مادرش می‌گشت که عرفان از پشت نزدیکش شد و کنار گوش او زمزمه کرد.
- می‌خوای بری عروسک؟
لبخند دوباره مهمان لبش شد، برگشت به عقب چون با عرفان فاصله‌ی کمی داشت به سینه‌ی او خورد.
- اوه یواش دختر جون ناقصم کردی.
عسل بی‌مهابا خندید و عرفان به تابلوی روبه رویش خیره شد.
- ‌باید بریم، مامان حالش خوب نیست.
قدش کمی بلندتر از عسل بود. سرش را پایین انداخت و در حالی که او را نگاه می‌کرد گردنش را گج کرد. لبخند یک طرفه‌ی مخصوص خودش را زد. همین کافی بود عسل دست‌هایش را برای اولین بار دور گردن او حلقه کند و ب×و×س×ه‌ای به گونه‌اش بنشاند.
عرفان در همان حالتش خشکش زده بود و قادر به هیچ کاری نبود.
- عرفان جون تولدت مبارک.
حرفش را زد و رفت، عسل امشب با آن آرایش ملیحش برای اولین بار زیادی جسور به‌نظر می‌آمد.
از ورودی که خارج شد پسری جلویش پیچید.
- عسل خانوم دارین میرین؟
عسل به پدرام چشم دوخت این بار روی چهره‌اش دقیق شد. فک مربع و رنگ پوست سبزه‌اش بیشتر از همه در چشم بود. کتش را روی دستش انداخته بود. پسری هم سن عرفان اما قد بلند‌تر و لاغر اندام‌تر از او بود. لحظه‌ای بوی تلخ سیگار به مشامش خورد او بی‌خیال پرسید: بله، فکر کنم آقا پدرام بودین دیگه؟
از این‌که این دختر اسم او را به زبانش آورده بود غرق خوشی شد.
- بله از آشنایی با شما خوشبختم.
- من هم همین طور، من باید برم با اجازه.
چه‌طور باید به دلش حالی می کرد که از سر راه او کنار بکشد. او دلش را باخته بود بد جوری هم باخته بود به هر سختی که بود نگاهش را غلاف کرد و سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
- به امید دیدار.
کت را روی شانه‌هایش انداخت. پیاده روی در این هوا با آن حال دلی که داشت عجیب می‌چسبید! دل به خیابان زد. هر لحظه‌ی امشب عسل را هزاران بار جلوی چشمش مجسم می‌کرد و می‌خندید. می‌خواست تصویر او را در قاب چشم‌هایش هک کند چشم‌هایی که شاید روزی...!
جلوی ویترین مغازه ایستاد، جعبه‌ی نظرش را جلب کرد. داخل مغازه رفت نیم ساعت آن‌جا معطل شد و با جعبه‌ی کادو پیچ شده در دستش بیرون آمد.
عرفان برادرش بود او را می‌شناخت و می‌دانست اگر چیزی بین او و عسل بود به پدرام می‌گفت اما باز هم احتیاط شرط اول بود و او باید صبوری می‌کرد این دختر اگر برای عرفان نبود قرار نبود برای کس دیگری باشد او این اجازه را نمی‌داد!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #55
پنجاه و سه

زیر بازوی پدرش را گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند. به هر سختی که بود کلید را روی قفل انداخت و در را باز کرد. مهران را با خودش داخل کشید و روی کاناپه نشاند از وقتی که در تالار شاهرخ، مهران را به او سپرده بود پدرش دری وری گفته بود، نفسی گرفت.
- بابا مگه تو بچه‌ای؟ آخه درک نمی‌کنم چرا گاهاً این‌قدر می‌خوری؟ الان من باید جای تو بودم، ای بابا!
مهران با سر خوشی خندید و زیر آواز زد.
- دردِ عشقی کشیده‌ام که مَپُرس
زهرِ هجری چشیده‌ام که مَپُرس
گشته‌ام در جهان و آخرِ کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس
آن چنان در هوایِ خاکِ دَرَش
می‌رود آبِ دیده‌ام که مپرس
من به گوشِ خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‌ام که مپرس
سویِ من لب چه می‌گَزی که مگوی
لبِ لعلی گَزیده‌ام که مپرس
کلمات را با صدای بلند و کشیده ادا می‌کرد. عرفان با تاسف سرش را تکان داد در حالی که سمت آشپزخانه می‌رفت زیر لب گفت: تو رو خدا بابا منو نخندون، خسته‌‌ام!
بعد از چند دقیقه با دو فنجان قهوه پیش پدرش آمد و سینی را روی میز گذاشت. مهران چشم‌های بسته‌اش را نیمه باز کرد و تقریباً نیمه خوابیده روی کاناپه افتاده بود؛ سرش را بلند کرد و به قامت بلند و چهار شانه‌ی پسرش که جلویش ایستاده بود خندید. انگار دیگر عرفان کوچولویش بزرگ شده بود.
- عرفان پسرم، بشین کمی حرف بزنیم.
عرفان که می‌دانست او خمار است چیزی نگفت.
- چشم بابا بزار کتم رو در بیارم.
کتش را در آورد و روی کاناپه انداخت و خودش روبه روی پدرش نشست.
- لیلی من... چه میشه برگردی... مبادا بر نگردی... اونی که عقده ای بود عاشقته!
عرفان به کاناپه تکیه زده بود و با ابروهای بالا رفته حرکات پدرش را زیر نظر داشت.
- بابا تو رو خدا تو آبروی هر چی شعر و شاعر بود رو بردی.
بعد از حرفش بلند خندید، مهران کمی تکان خورد تا صاف بنشیند اما چندان موفق نبود با صدای دو رگه‌اش رو به عرفان کرد.
- می‌دونی چیه؟
عرفان که برایش خوش می‌گذشت با خنده، روی دو زانویش خم شد و دستانش را ستون زانویش کرد و صورتش را به کف دستش تکیه زد و با خنده‌ی مسخره‌ای پرسید: نه بابا نمی‌دونم تو بگو ببینم چیه؟
مهران چند بار چشم‌هایش را باز و بسته کرد.
- این‌که یه جایی اشتباه کنی و بچه‌ای که خودت بزرگ کردی بشینه به ریشت بخنده.
به زور و کلمه به کلمه حرف می‌زد، عرفان خنده‌اش را خورد. انگار پدرش از رفتار او ناراحت شده بود.
- میگما دنیا رو بی‌خیال! بیا امشب پدر و پسری خوش باشیم.
عرفان سرش را تکان داد، خوابش می‌آمد و نمی‌توانست مهران را با این حالش تنها بگذارد.
مهران با چشمش به باری که گوشه‌ی سالن بود اشاره کرد.
- اون شیشه قرمز رو از اون‌جا بردار و با دو استکان، برام بیار.
- اما بابا...
حرفش را برید.
- یه امشب رو اما و اگر نکن.
عرفان با تردید کنار کلکسیون پدرش رفت. برای اولین بار به آن شیشه‌ها دست زد و آنی که پدرش گفته بود را برداشت و همراه استکان‌ها جلوی مهران روی میز گذاشت.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #56
پنجاه و چهار

مهران با دستش به جای خالی کنارش چند ضربه زد.
- بیا این‌جا بشین.
بدون هیچ حرفی کنار پدر نشست.
امشب چه شبی می‌شد، امشب محال بود سیاهی خود را به سفیدی سپیده دم بدهد، شب خیال غروب نداشت!
مهران بی‌فروغ به شیشه‌ی روی میز چشم دوخت با ناتوانی تمام خم شد تا شیشه را بردارد که عرفان پیش دستی کرد.
خم شد و نصف استکان را پر کرد و دست پدرش داد مهران جرعه‌ای نوشید.
- هه ببین کارم به کجا رسیده که با پسرم شب نشینی می‌کنم، پسرم شده ساقی من!
عرفان فقط به حرف‌هایش می‌خندید حتم داشت اگر فردا این حرف‌ها را به پدرش بگوید او هیچ کدام را باور نخواهد کرد.
مهران وقتی خنده‌ی او را دید استکان را سمت او گرفت.
- بچش ببین طعمش چطوره؟
- اما بابا...
- نترس م×س×ت نیستم می‌دونم چی میگم! مهران مردی، بیدی نیست که با این بادها بلرزه.
عرفان کنجکاو محتوای لیوان شد تا حالا طعم آن را نچشیده بود جوان بود و دلش می‌خواست جوانی کند. استکان را از دست پدر گرفت و مثل یک آب، همه را در یک نفس سر کشید.
ناشی بودنش خیلی توی چشم بود چشم‌هایش از حد تلخی محتوا گرد شد و لب‌هایش را جمع کرد، صورتش به قرمزی می‌زد به سرفه افتاده بود.
- یواش‌تر پسر، فکر کردی داری آب‌میوه می‌خوری؟
دهانش تلخ تلخ بود و معده‌اش شدیداً می‌سوخت با سرفه تشرّو زد.
- بابا این دیگه چه کوفتی هستش؟ مردم
مهران تلخ خندید و آهی کشید.
- هم سن تو بودم که عاشق شدم.گفتم ارباب زاده‌ام، رو هر دختری دست بزارم ماله خودم میشه اما اون برا من نشد تا عمق وجودم رو سوزوند اون وقت بود که فهمیدم این زهر ماری چیه! گفتم دیگه ازدواج نمی‌کنم تا این‌که مادرت رو دیدم، خیلی دلربا و زیبا بود با خودم گفتم می‌گیرمش به هر قیمتی که باشه.
بغض کرد، فرو خورد و آن را با صدا قورت داد. چشمانش را در چهره‌ی پسرش قفل کرد، پسری که حالا اثری از خنده در صورت کشیده‌اش نبود. سر تا پا گوش شده بود تا جریان عاشقی مهران را بشنود، مهران آهی کشید.
- قیمتش خیلی سنگین بود به سنگینی غم چندین ساله تو قلبم به سنگینی فرو پاشی زندگی‌ام...
با یاد آوری گذشته چشم‌هایش کمی تر شد و ادامه داد.
- سی و خورده‌ای سالم بود به خواستگاری‌ رفتم. پدرش گفت اگه نخوایش میدمش به یک پیر مرد که همه چیز داره اما اون حیف بود فقط شانزده سالش بود بعد از حرف زدن فهمیدم دلش با من نیست اما خودم رو گول زدم، گفتم عادت می‌کنه. مادرش گفت که باهاش مدارا کنم عروسی کردیم اما چه عروسی!
دست‌های لرزانش را برد و چند دکمه از پیراهن سفیدش را باز کرد.
سینه مردانه‌اش نمایان شد موهایش که روی پیشانی‌اش افتاده بود را کمی بالا زد.
عرفان جلیقه‌اش را با یک حرکت در آورد. گویا آن یک ذره کار خودش را کرده بود.گرمش بود و احساس تشنگی می‌کرد.
- یک سال مثل دو تا دوست تو اتاق‌های جدا خوابیدیم و زندگی کردیم با یک غفلت و خمار بودنم کل زندگی‌ام رو به لجن کشیدم و تو به دنیا اومدی با خودم گفتم دیگه بهم دل می‌بنده، اما اشتباه کرده بودم اونی رو که دوسش داشتم رو دوباره دیدم و دوباره حالم دگر گون شد. کل زندگی‌ام رو نابود کردم و مادرت دوباره باردار شد.
چشمانش رفته رفته گرد می‌شد چندین بار لب‌های خوش فرمش را باز و بسته کرد چیزی بگوید به زور کلمات را در کنار هم ردیف کرد.
- اما این رو هیچ وقت نگفته بودی؟
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #57
پنجاه و پنج

این بار خودش خم شد و شیشه را برداشت استکان خالی را پر کرد و به عرفان گفت: اون استکان توی دستت رو بیار جلو.
عرفان که در حال خودش نبود استکانش را جلوی شیشه گرفت و مهران آن را پر کرد.
عرفان چند قلوپ از آن را خورد و مهران یک نفس سر کشید.
- باردار بود، بهم خیانت کرد بد جور هم خیانت کرد! هر روزش رو زیر شکنجه‌های من بود. دیگه تحمل نداشتم یکی دیگه رو دوست داشته باشه!
عرفان سر خوش خندید.
- آهان پس اون بچه سقط شد.
مهران با شرمندگی حرفش را با سرش رد کرد.
عرفان مابقی محتوای شیشه را سر کشید‌. گوشه‌ی پلکش بالا پرید و متزلزل و با لحن وا رفته‌ای که التماس در آن هویدا بود گفت: بابا تو م×س×ت×ی نمی‌فهمی چی میگی!
مهران این‌بار صاف نشست و چشم‌هایش را از او دزدید.
- بچه به دنیا اومد اما اجازه ندادم نه اون و نه مادرت پاشون رو تو خونه بزارند.
- اما بابا، مادر من مرده خودت گفتی!
- آره! خواهرت رو دست یکی دیگه سپرد و من هم خبر فوتش رو شنیدم. من از تموم زن‌ها متنفر بودم. اون دختر هم دختر همون مادری بود که نه برای من همسر و نه برای تو مادری کرد نمی‌خواستم‌شون.
عرفان خم شد شیشه را برداشت و این بار استکانش را لبالب پر کرد و نصف آن را سر کشید با ناباوری تمام گفت: بابا تو در عالم خماری، زده به سرت نمی‌دونی چی داری میگی!
مهران کامل سمت او برگشت.
عرفان نمی‌خواست بشنود در حالی که اشک می‌ریخت می‌خواست مهران را از موضوع پیش آمده منحرف کند. کمی خجالت چاشنی لحنش کرد.
- میدونی چیه بابا؟ فکر کنم دارم عاشق می‌شم!
مهران در گفتن حرف‌هایش مصمم و راسخ بود.
- خانواده‌ای که فرزانه خواهرت رو به اون‌ها سپرده بود خیلی خوب بودند.
عرفانی که سعی داشت قصه‌ی عاشقی پدرش را به عشق خود وصل کند.
- بابا فکر کنم من‌هم دارم طعم عشق رو می‌چشم.
می‌دانست که پسرش می‌خواهد حرف را به کجا بکشاند برای همین باید مانع او می‌شد.
- چندین بار اومدن در خونه و ازم خواستند دخترم رو تنها نزارم اما من قبول نکردم.
کمی خودش را جلو کشید و به سمت چهره‌ی در هم رفته‌ی پدرش سرش را کج کرد. صدایش را کمی بالا برد و تندتر از قبل گفت: بابا می‌شنوی چی میگم؟ میگم که برام از عشق بگو.
مهران هم دستش را ستون بدنش کرد و سنگینی خود را روی آن انداخت با لحن کشیده‌ای گفت: اون‌ها بی‌خیال نشدند. کاری کردند تو همیشه کنارش باشی. شما رو به هم‌دیگه وابسته کردند!
عرفان دیگر توان شنیدن نداشت از روی کاناپه سر خورد و کنار پای مهران نشست در حالی که یکی از زانوهایش را تا کرده بود و دستش را روی آن قرار داده بود آن یکی را دراز کرده بود و دست دیگرش را میان موهایش برده بود آن‌ها را از سر آشفتگی به هم می‌ریخت با بیچارگی و لحن تحلیل رفته زمزمه کرد.
- بابا میگم عاشق شدم!
مهران دلش را به دریا زد و تند و بی‌وقفه گفت: کاری کردند شما دوتا هم‌دیگه رو گم نکنید کاری کردند که اسم مهر خواهر برادری رو عشق بزارین، اسم اون دختر عسله، عسل!
فریاد کلمه‌ی آخرش با فریاد عرفان یکسان شد. تیز و برّان فریاد کشید.
- لعنتی ادامه نده، هیچی نگو تو خماری، تو م×س×ت×ی از دیشب کلی شـ×ر×ا×ب خوردی نمی‌دونی چی میگی این‌ها همش مزخرفه عسل نمی‌تونه خواهر من باشه، نمی‌تونه!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #58
پنجاه و شش

آن‌قدر فریاد زده بود که قفسه‌ی سینه‌اش بالا و پایین می‌شد. شنیده‌هایش برایش خیلی گران و سنگین می‌آمد دلش یک خواب راحت می‌خواست شاید خوابیدن و بیدار نشدن! شیشه را چنگ زد. سرش را بالا گرفت و شیشه را هم بالا کشید یک قلوپ دو قلوپ سه قلوپ! بی‌وقفه و بی‌مهابا می‌خورد که فراموش کند. موبایلش را روشن کرد و همان جوری روی یک آهنگ ترکی پلی کرد.
من ایچیردیم کی یادیمنان چیخاسان
کفلنیردیم کی اورحدن اوچاسان
من ایچیردیم کی یادیمنان چیخاسان
کفلنیردیم کی اورحدن اوچاسان
اما دولدوخجا عراق قابلاری دوشدون یادیما
پیکیلر گلماخ همان دوشدو خیالین جانیمی
من شـ×ر×ا×ب می‌خورم که تو از یادم بری
م×س×ت می‌شدم که از قلبم بذاری بری
اما هر بار که جام شـ×ر×ا×ب پر شد تو یادم افتادی
همین که جام شـ×ر×ا×ب آمد خیالت به جونم افتاد
ایچیرم منی چوخ اینجیدنین آغلادانین ساغلغنا
ایچیرم قفسین حکم ابد ساغلغنا
ایچیرم باغدا تیکان لال قوشومون ساغلغنا
ایچیرم یولدا قالان گوزلریون ساغلغنا
ایچیرم بیردنمین ساغلغنا
♫♫♫♫♫♫
می‌خورم به‌سلامتی اونی که منو ناراحت کردو گریوند
می‌خورم به‌سلامتی حکم ابدی که تو این قفس برام بریده شده
می‌خورم به‌سلامتی خار توی باغ و پرنده لالم
می‌خورم به‌سلامتی چشمایی که منتظرتن
می‌خورم به‌سلامتی یکی یه دونم
حره بیر سالغنان عشقینی عصیان الدی
ساقی دولدور عراقی حالیمی ویران الدی
حره بیر سالیغینان عشقینی عصیان الدی
ساقی دولدور عراقی حالیمی ویران الدی
اهل باده دیله گلدی منی رسوا الدی
ایچیرم منی چوخ اینجیدنین آغلادانین ساغلغنا
ایچیرم قفسین حکم ابد ساغلغنا
ایچیرم باغدا تیکان لال قوشومون ساغلغنا
ایچیرم یولدا قالان گوزلریون ساغلغنا
ایچیرم بیردنمین ساغلغنا
چشمان عسل در سیاهی مطلق چشمان بسته‌اش نمایان شد. آن صورت زیبایش، حس عجیبی که داشت یک نوع حس مالکیت، غیرتی که برایش خرج می‌کرد! هر کاری کرده بود غیر از برادری!
چشم‌هایش را باز کرد، رگه‌های قرمز در چشم‌هایش ظاهر شده بود و زیر چشمانش به سیاهی میزد.،گریه می‌کرد یا ع×ر×ق کرده بود قابل تشخیص نبود اما صورتش از دانه‌های آب می‌درخشید.
- بابا یه مرد چه‌طور برادری می‌کنه؟
سوالش را پرسید و سکوت کرد. لحنش پیش از حد آرام بود شاید همانند دریای قبل از طوفان!
مهران دست کمی از او نداشت با صدای بمش دهان باز کرد تا جواب بدهد.
- یک مرد برای برادری کردن باید...
- راستی بابا پس یه مرد چگونه عاشقی می‌کنه؟
پوز خندی زد، نگاه تلخی به او انداخت.
- نه که من الان تو سن حساسم! نه که دوستام الان از عاشق شدن‌شون میگن! من هم خواستم فرق بین این دو رو بدونم.
با سوال دومش مهران آتش گرفت جواب این پسرش را چه باید می‌داد؟ حرفی برای گفتن نداشت حرف‌های عرفان بوی گلایه می‌داد و حق هم داشت.
عرفان خیلی جدی منتظر پاسخ سوالات خود نشسته بود.
مهران سرش را خم کرد.
- عرفان، بابا جان بلند شو برو بخواب.
عرفان شیشه‌ی توی دستش را روی میز کوبید و شیشه هزار تیکه شد و در اطراف پخش شد. مهران کمی تکان خورد اما خودش حتی پلک هم نزد اما نعره زد هم چون شیر زخمی پنجه انداخت‌.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #59
پنجاه و هفت

- بابا میگم بهم از برادری و عاشقی بگو تو برام از خواب میگی؟ اگه امشب عسل آهنگ نمی‌خوند، اگه امشب تولدم نمی‌شد، اگه امشب متوجه نگاه‌های من به عسل نمی‌شدی، محال بود بهم بگی، بابا نمی‌گفتی! می‌دونی چی می‌شد؟ من امشب داشتم کم کم به خودم اقرار می‌کردم این دختر رو دوسش دارم نگو که باید و طبیعتاً دوستش می‌داشتم اگه نمی‌گفتی من بهش دل می‌بستم؛ اون هم به عنوان یک معشوق دیگه تا آخرش رو حدس بزن!
مهران بعد از سال‌ها شانه‌هایش لرزید گوشه‌ی چشم‌هایش چین افتاد و خط‌های پیشانی‌اش واضح‌تر شد. مردانه و باصدا سیل اشک از ریش‌های کم پشتش روبه پایین راه باز کردند.
آیا این شب خیال در آمدن از ظلمات خودش را نداشت؟ عجب طولانی و خاص شد. به‌خصوص برای عرفان که بزرگ‌ترین سورپرایز عمرش شده بود.
پیاده به دل خیابان زده بود و تا صبح فکر کرده بود اگر بذر نفرت در دل یکی جوانه بزند دیگر ریشه می‌دواند تا اعماق وجودت و تو از زمین و زمان شاکی می‌شوی، آن شب آخرین شب عرفان مهربان و خوش خنده بود.
جلوی آیینه ایستاد، پوست سفیدش نیازی به کرم پودر نداشت ولی خط چشم را برداشت و با تمرکز و آرام روی چشم‌هایش کشید، بیرون از چشم‌هایش خط را رو به بالا ادامه داد. حالت چشمانش را ملوس و گربه‌ای کرد. تینت لبش را برداشت و چند بار روی هم روی لب‌های غنچه‌ای خود کشید.
فردای تولد عرفان امیر برایش یک پک لوازم آرایشی خریده بود. چند ماهی می‌شد که از تولد عرفان گذشته بود و او از همان شب به بعد عرفان را ندیده بود دلتنگش بود! چند بار به او زنگ زده بود اما تماس‌هایش بی‌پاسخ مانده بود.
با تمام سخت و مغرور بودنش باز هم دلش برای عسلش تنگ شده بود با این‌که فهمیده بود او خواهرش هست اما باز هم همان حس را داشت پس آن حس، حس برادری بود که آن را به عشق تعبیه کرده بود با حرص از پشت میز پدرش بلند شد.
- لعنتی، خدا بگم این دنیا رو نابود کنه تا همه‌مون راحت بشیم.
از جا لباسی کتش را چنگ زد و سویج ماشینش را که هدیه‌ی پدرش برای تولد بود را در دستش گرفت از اتاق خارج شد و در همان حال راه رفتن که کتش را می‌پوشید و هم زمان منشی را خطاب قرار داد.
- اگه بابا اومد بگو رفتم دیدن عسل.
ترسی نداشت از هیچ کس و هیچ چیز، منشی از بی‌پروایی او حرصش گرفته بود.
- چشم آقای مردی.
متوجه لحن زننده‌ی او شده بود اما فعلاً حوصله‌ی سر و کله زدن با او را نداشت. ریموت را زد و سریع پشت رول قرار گرفت، می‌خواست قبل از این‌که از رفتن صرف نظر کند به آن‌جا برسد.
دست راستش را بالای آیفون ستون کرد و با دست چپش چند بار بی‌حوصله زنگ را فشرد.
- بله بفرمایید؟
سرش را بلند نکرد اما لیلا از پشت آیفون صدایش را شنید.
- میشه در رو باز کنید، اومدم عسل رو ببینم.
لیلا از این پسر می‌ترسید اما چاره‌ای نداشت. کلید را زد و عرفان وارد شد.
لیلا تنها در سالن جلوی تلوزیون نشسته بود. نزدیکش رفت و جلویش قد علم کرد.
- عسل کجاست؟
لیلا لبخند تصنعی زد.
- خوش اومدی، بالاست بزار صداش کنم.
سرد و بی‌روح جواب داد.
- نمی‌خواد من میرم اتاقش!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #60
پنجاه و هشت

لیلا جا خورد.
- اما نمیشه که...
به اعصابش مسلط شد و کمی قد بلندش را خم کرد و با انگشت اشاره‌اش او را به تهدید وا داشت.
- ببین لیلا خانوم من می‌دونم که...
سرش را بلند کرد به بالا نگاه کرد که مبادا عسل حرف‌هایش را بشنود، آرام غرید.
- می‌دونم که عسل خواهرم هستش پس بیشتر از این برام بازی نکن تا همین جا که رو دست خوردم برام کافیه!
لیلا از تعجب دهانش باز مانده بود. عرفان بی‌توجه به او یقه‌ی کت نوک مدادی‌اش را گرفت و با حرص کشید و بعد از گذشتن از راه پله، به طبقه‌ی بالا رفت، لای در اتاق باز بود. کنار در ایستاد و در خفا عسل را دید زد.
جلوی آیینه مشغول شانه کردن موهایش بود و آرام آهنگی را زیر لبش زمزمه می‌کرد. شانه را روی میز قرار داد و موبایلش را برداشت شماره‌ی را گرفت. بلافاصله صدای زنگ گوشی عرفان بلند شد عسل با تعجب گفت: عرفان این‌جایی؟
عرفان در را کامل باز کرد و وارد اتاق شد، لبخند نداشت. چهره‌اش پیش از حد مغرور بود و لحنش پیش از حد با رفیق کودکی اش سرد بود!
- سلام.
عسل جا خورد انتظار هم‌چنین بر خورد سردی آن هم بعد از چند ماه را نداشت اما به رویش نیاورد با لب‌های آویزان شده جوابش را داد.
- سلام خوش اومدی، چه عجب یادت افتاد یک دوستی هم داری؟
عرفان به کلمه‌ی دوست توی دلش پوزخند زد. چشمش که به صورت عسل افتاد ابروهای پرپشتش و بلندش را که تا شقیقه‌هایش کشیده شده بودند را در هم کشید.
- اینا چیه رو صورتت زدی؟
عسل خندید.
- به این‌ها میگن آرایش!
عرفان چشمش را روی میز چرخاند و با دیدن دستمال مرطوب آن را چنگ زد و جلوی عسل گرفت.
- زود اون‌ها رو پاک کن دیگه هم این چیزها رو روی صورتت نبینم.
عسل دلش برای این همه غیرت مردانه‌ی او آب شد بی‌هیچ حرفی دستمال را گرفت و روی صورتش کشید.
عرفان روی تخت نشست و عسل را به کنارش فرا خواند.
- بیا این‌جا بشین.
عسل با فاصله کنار او نشست.
- ببین عسل دیگه بزرگ شدی باید یه چیزهایی رو بدونی.
نفسی گرفت، گفتن این حرف‌ها از یک برادر به خواهر کار خیلی دشواری بود.
- به رفتارات دقت کن، به‌خصوص به رفتارت با نامحرم و حتی من! نمی‌خوام بدون روسری ببینمت. دیگه هر دو بزرگ و بالغ شدیم. هر از گاهی به دیدنت میام اما نباید بیشتر از این به هم‌دیگه وابسته بشیم.
با زبون بی‌زبونی داشت به عسل می‌گفت که از او فاصله بگیرد و عسل این حرف را خیلی خوب درک کرده بود. چشم‌های خوشگلش بارانی شد.
- عرفان من تو رو... دوست... دارم.
عرفان مات و مبهوت بهش خیره شد به این دختر چه باید می‌گفت چه‌طور می‌گفت حسش خواهرانه است و دوست داشتنش طبیعی!
تند بلند شد و طبق عادتش دستی به موهای پرپشتش کشید.
- من باید برم.
عسل جلویش ایستاد.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
268

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین