. . .

تمام شده رمان تاوان‌های سُرخش| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
img_20230929_185646_408_nle6_spmd.jpg




عنوان: تاوان‌های سُرخش
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Sevda19

خلاصه:
در این داستان با دختری از جنس سکوت به اسم فرزانه روبه رو می‌شویم که عشق تا فرجام او باعث می‌شود که او بهای سنگینی در تلافی آن بپردازد، طوری که حتی پاره‌های تنش هم تا خواسته گرفتار این تاوانی که سرخی آتش آن ممکن است همه جا را فرا بگیرد شده‌اند!
آیا آنها می‌توانند در آغوش عشق و تسکینی بی‌نهایت آرام بگیرند و یا تاوان‌های سرخ فرزانه، او و فرزاندانش را هم‌چون تابوتی تاریک و نا‌پیدا در بر خواهد گرفت؟

مقدمه:
در جهانی پر از عشق و جنگ، تاوان‌های سرخی پراکنده شدند که شاهدان داستان‌هایی هستند که دل‌ها را به لرزه در می‌آورند. هر تاوان یک قطره از درد و شکستگی را در خود نهفته دارد و هر دلشکسته در جست‌وجوی تاوانی‌ است که به آن آرامش و شفافیت ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #31
پارت بیست و نهم

مهران عصبی شد طوری که تا به حال او را این گونه ندیده بودم. محکم مشتش را وسط فرمان کوبید و با صدای بلندی گفت: تمومش کن دیگه! معلوم نیست سر کدوم علّافی این زندگی رو برا هر دومون حروم کردی، برو دعا کن فرزانه که نمی‌دونم اون پسره کیه که به من ترجیح میدی اما اگه بدونم زنده‌ نمی‌زارمش!
از ترس در خودم جمع شده و آرام گریه می‌کردم. بارها به این فکر کرده بودم که تاوان کدام گناه‌مان را پس می‌دهیم.
مهران مامان و بابا رو فرستاده بود شمال تا چند ماه آن‌جا بمانند، رفته رفته شکمم بزرگ‌تر می‌شد. مهران چشمانش را می‌دزدید و من خیلی کم با او هم کلام می‌شدم اما حالا ما یک فرزند مشترک داشتیم به اجبار یا بی‌اجبار.
روز های آخر بارداریم بود و مامان و مهران اتاق کودک را آماده می‌کردند، مدام در خرید بودند اما من به سر نوشت نحسم فکر می‌کردم؛ بالاخره عرفان هم به دنیا آمد. برایم خوب بود بیشتر وقتم را با او می‌گذراندم مهران هم چنان در اتاق مهمان می‌خوابید و گهواره‌ی عرفان را کنار تخت خودم گذاشته بودم. شب‌ها شام را در سکوت می‌خوردیم و به اتاق پناه می‌بردم و مهران پشت سرم می‌آمد عرفان را یک ساعتی به اتاق خودش می‌برد و وقتی او را می‌خواباند دوباره در گهواره‌اش می‌گذاشت.
چشمانم را بسته بودم اما هنوز به خواب نرفته بودم. مهران عرفان را بغل گرفته بود، آورد و در گهواره‌اش جای داد تابی به گهواره داد و خم شد صورتش را بوسید.
- پسر خودم، ولیعهد باباش خوب بخوابی عزیزم.
مهران عرفان را پیش از حد دوست داشت مطمئناً ارباب زاده بود و عرفانی که در آینده ولیعهد می‌شد.
عرفان گریه می‌کرد بغلم گرفته بود و آرامش می‌کردم. مهران روی کاناپه نشسته بود.
- فرزانه بیا کمی بشین.
برزخی شدم و بهش توپیدم.
- اگه نمیزارم برم بدون فقط به‌خاطر بچه‌ام هستش پس سعی کن زیاد جلوی چشمم نباشی.
نمی‌دانم به‌خاطر خودم یا برای بچه‌اش چیزی نمی‌گفت، عرفان که دو سالش شد آن شب را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم؛ اخلاقش کلاً عوض شده بود از لباس‌هایش بوی ادکلن‌های زنانه را می‌توانستم بفهمم! مدام با هم‌دیگر دعوا می‌کردیم؛ آن روز هم چون پیراهن سفیدش رد رژ قرمز بود عصبی شدم باز دعوا کردیم.
پیراهن را در دستم گرفته بودم و جلویش قد علم کرده بودم.
- مهران این رنگ چیه؟
با بی‌تفاوتی نگاهم کرد.
بهش توپیدم.
- ع×و×ض×ی مگه با تو نیستم بگم که بوی ادکلن‌های زنانه رو بی‌خیال شدم، بگم که بی‌خیال دیر به خونه اومدن‌هات شدم اما این رژ قرمز اون هم تو یقه‌ی پیراهنت چی‌کار می‌کنه؟
موبایلش را روی کاناپه انداخت و بلند شد.
- فرزانه حرف دهنت رو بفهم تو حق نداری من رو باز پرسی کنی.
صدایم از حرص می‌لرزید.
- من هر چی که نباشم مادر بچه‌ات هستم حق نداری هرز بری!
دستش را بلند کرد و اولین کتک زندگی‌ام را ازش خوردم.
- خفه شو!
با سیلی‌اش گردنم یک طرفه شد و او از خانه بیرون زد.
هر چند برایش همسر نبودم اما مادر بچه‌اش که بودم، حق نداشت به من خیانت کند.
چند تقه به در ورودی خورد با خود گفتم: باز مهران کلید را فراموش کرده است عصبی رفتم بیرون.
عرفان تازه خوابیده بود، سمت در رفتم و آن را باز کردم در کمال تعجبم یک غریبه که خیلی برایم آشنا می‌زد در مقابلم نمایان شد. سر تا پا مشکی پوشیده بود که به پوستش می‌آمد. حالا بماند این غریبه چه‌طور وارد حیاط شده بود اما او که آن‌قدر برایم آشنا می‌آمد که بود؟
کافی بود نفس عمیقی بکشم و عیار همه چیز دستم بیاید، من این رایحه را می‌شناختم! اسمش را ناباورانه بر زبانم آوردم.
- سهیل!
لبخند جذابی زد که دلم را لرزاند.
- بی‌معرفت می‌دونی چه‌قدر مشتاق دیدارت بودم؟
با ترس پرسیدم: چرا اومدی؟
جدی شد.
- فرزانه می‌دونم زندگی‌ات جهنم شده، از کارهای مهران خبر دارم. بچه رو بردار با من بیا! قول میدم خوش‌بختت کنم.
تمام تمنایم را در صدایم ریختم.
- از این‌جا برو خواهش می‌کنم.
در تصمیمش مصمم بود.
- فرزانه من به‌خاطر تو اومدم. یه نگاه به خودت بنداز تو اون دختر شادی که من می‌شناختم نیستی، غم هز صورتت فواره میزنه، مگه تو چند سالت هست که رو چهره‌اش چین افتاده؟ کبودی زیر چشمت چی؟
نزدیک آمدن مهران بود و او باید می‌رفت و مهران به هیچ عنوان نباید سهیل را می‌دید.
- سهیل فقط برو، خواهش می‌کنم!
صدای آشنا که هم‌چون شیری غرش می‌کرد از پشت به گوشم رسید.
- این‌جا چه خبره؟
دنیا برایم تنگ شد و سهیل لحظه‌ای چشمانش را روی هم گذاشت و بعد با جسارت تمام به پشت سرش برگشت.
- به به آقای مردی، مشتاق دیدار‌!
مهران یقه‌اش را گرفت.
- تو دیگه کی هستی؟ این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
سهیل حرفی که نباید می‌زد را به زبانش آورد.
- اومدم عشقم رو ببینم!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #32
پارت سی

با حرفش کم مانده بود پس بیافتم؛ مهران مشتی زیر چشمش زد که سهیل آن را بی‌جواب نگذاشت.
- سهیل خواهش می‌کنم برو!
انگار التماس را در چشم‌هایم دید که سرش را تکان داد و بدون هیچ حرفی راه را در پیش گرفت.
مهران محکم بازویم را گرفت و در یک حرکت مرا به داخل هل داد و در را بست.
دوباره برای دومین بار زندگی‌ام نابود شد!
عرفان دو سالش بود که دوباره حامله شدم. مهران با این‌که رفته رفته جذاب‌تر می‌شد اما هیچ بوی از انسانیت نبرده بود خوی حیوانی به خود گرفته بود و دیگر نمی‌شد او را شناخت.
ساعت دو نصف شب بود دیگر برایم مهم نبود که چرا دیر به خانه می‌آید به این رفتار‌هایش عادت کرده بودم.
هفته‌ی دهم بارداریم بودم و حالت تهوع امانم را بریده بود با جسمی نا‌توان روی کاناپه افتادم صدای چرخش کلید و بعد صدای نحس خودش را شنیدم.
- چرا خودت رو این‌جا انداختی نعشت رو جمع کن گمشو تو اتاقت!
سر تا پایش را از زیر نظرم گذراندم اما بوی ادکلن گرم مشامم را زد و دوباره حالم را بد کرد مهران که کنارم نشسته بود بینی‌ام را جمع کردم.
- کمی دورتر بشین حالم داره بد میشه.
با حرص خندید.
- چی شد؟ نپسندیدی؟
با تمسخر گفتم: این یکی انگار بد سلیقه بود!
برایش سنگین آمد که این‌قدر صریح با او حرف میزدم. دندان‌هایش را روی هم سابید و دستش را میان انبوه موهایم چنگ انداخت و آن‌ها را کشید با درد روی زمین افتادم چند سیلی و دوباره کمربندی که این روز‌ها همدم درد دلم شده بود اما من دیگر آفتاب دیده بودم.
هفتیم ماه حاملگی‌ام بود و منی که زیر شکنجه‌های مهران تاب آورده بودم و خودم را با عرفان سرگرم می‌کردم؛ پسرم که اگه نبود بی شک خیلی وقت پیش خود کشی کرده بودم. مهران فجیح‌تر و کثیف‌تر شده بود با دختر هایی که با آن‌ها بیرون می‌رفت را آشکارا برایم تعریف می‌کرد و من در این جهنم به ظاهر زندگی، می‌سوختم.
در اتاقم با عرفان بازی می‌کردم او را روی تخت نشانده بود و لباس‌هایش را تعویض کرده بودم و موهایش را که شبیه موهای پدرش بود را شانه می‌زد و قربان صدقه‌اش می‌رفت و او در عالم کودکی‌اش می‌خندید.
با کوبیده شدن در از جا پریدم عجیب بود مهران که این‌وقت روز خانه نمی‌آمد طولی نکشید که در چهار چوب در نمایان شد.
چند قدم بلند برداشت و عرفان را بغلش گرفت.
- انگار کارم کمه یکی هم باید با پدر و مادر تو کلنجا برم زود حاضر شو بریم اون‌ها رو از سرد خونه تحویل بگیریم دیشب تصادف کردند و هر دوشون مردند.
هنوز مغزم فرمان نمی‌داد یعنی چی مهران آن‌قدر بد شده بود که حتی به خودش این اجازه را بدهد و درباره‌ی پدر و مادرم این حرف ها را بزند.
مهران تو چی داری میگی؟
در حالی که عرفان روی یک دستش بود و با دست دیگر شماره می‌گرفت گفت: ببین حوصله ندادم یک ساعت برات توضیح بدم همون که شنیدی!
گوشی را کنار گوشش گذاشت و از اتاق خارج شد.
من روی تخت خشکم زده بود و حرف‌های مهران که با موبایل حرف میزد باعث می‌شد این قصه‌ی تلخ را بیشتر باور کنم.
- تشریفات مراسم رو انجام بدین هر چی لازمه می‌خوام کم و کسری نباشه... آهان راستی دو تا تاج گل بزرگ هم سفارش بده خودم هم جنازه ها رو تحویل بگیرم دو ساعت دیگه اون‌جا هستم.
.....
- باشه پس خیالم راحت باشه.
.....
- فعلا خدا حافظ
دستانم سرد و بی حس بود چه‌قدر عاجز بودم که حتی نای داد و بیداد کردن را نداشتم، چه‌قدر ناتوان بودم که خودم باید مشکی پدر و مادرم را تنم می‌کردم، خودم باید دلم به حال خودم می‌سوخت، من چه‌قدر بدبخت بودم!
جلوی آیینه ایستادم. شال توری مشکی با کت کوتاه مشکی و شلوار کتان مشکی تنگ به تن داشتم اما مرا چه‌شده بود که حتی گریه نمی‌کردم؟ بی‌شک هنوز در خواب بودم.
- د زود باش دیر شد.
با صدای مهران پاهایم را حرکت دادم و از اتاق خارج شدم مهران عرفان را در بغلش گرفته بود و خودش پیراهن مشکی با کت نیم تنه‌ی مشکی و شلوار فاستونی پادچه‌ای مشکی به تن داشت و دکمه‌های پیراهنش تا چاک سینه‌اش باز بود و موهایش را با کش از پشت جمع کرده بود و چند تار مو جلوی پیشانی‌اش جا خوش کرده بود نگاهم سمت عرفان کشیده شد مهران هر چه‌قدر هم که نسبت به من بی تفاوت باشد عرفان را دوست داشت. کت نیم تنه‌ی مشکی و شلوار مشکی با بلوز طوسی به تن او کرده بود و موهای او را هم برای اولین بار از پشت جمع کرده بود نمی‌دانم چه شد که محو خندیدم و مهران توام با ترس نگاهم کرد.
- خوبی فرزانه؟
از عرفان چشم بر نمی‌داشتم.
- بریم؟
پسرم دیگر بزرگ شده بود و مهران چه‌قدر مثل جوانی های پدر من حواسش به بچه‌اش بود.
- فرزانه؟
مهران با من بود؟
نمی‌دانم در من چه دید که با ترس چند قدم بلند برداشت و مردی که دوسال تمام حتی دستم را نگرفته بود این بار دستش را زیر بازویم انداخت.
- باید بریم دیر میشه، به من تکیه کن.
مات نگاهش کردم که او حرکت کرد.
دلم درد می‌کرد چشمانم می‌سوخت یک فریاد بلند می‌خواستم از آن‌هایی که آدم را سبک می‌کرد. دیگر در این دنیا جزء دو قبر هیچ چیزی نداشتم!
مهران از سر دلسوزی حواسش به من تنها بود مراسم با شکوهی گرفته بود و تمام همسایه‌های قدیم پدر و مادرم بودند. درسته پدرم در آخر در حقم بدی کرده بود اما پدرم بود و از او مهر پدری دیده بودم.
سلانه سلانه وارد خانه شدم عرفان بغل مهران خوابیده بود و خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. کیفم را روی زمین انداختم و مهران سمت اتاق عرفان رفت و او را که روی تخت گذاشت دوباره برگشت ولی من هم‌چنان وسط پذیرایی ایستاده بودم.
- امروز خیلی خسته شدی بهتره کمی‌ استراحت کنی.
پلک‌هایم را روی هم قرار دادم اما انگار مغزم دستور حرکت را نمی‌داد نمی‌دانم چند دقیقه گذشت که دوباره مهران نزدیکم ایستاد و دستش را دور شانه‌ام انداخت و مرا سمت اتاق راهنمایی کرد. دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند و خودش کمرش را تا کرد و پوتین‌های کوتاهم را از مایم بیرون کشید و بعد در حالی که دکمه‌های کتم را باز می‌کرد صدای آرامش را شنیدم.
- مرگ حقه، همه‌ی ما یه روزی می‌میریم پس نباید خودت رو ببازی. می‌دونم غمت سنگینه اما باید صبور باشی.
به چشمانش که روبه روی صورتم بود چشم دوختم کمی نگران به نظر می‌رسید.
لب‌های خشک شده‌ام را تکان دادم.
- امروز خیلی زحمت کشیده بودی، بابت همه چیز ممنونم.
انگار انتظار هم‌چنین جمله‌ای را از من نداشت که دستش از حرکت ایستاد و او هم به چشمان بی‌فروغ من چشم دوخ و آهی کشید.
- فرزانه حداقل این رو به پدرت بدهکار بودم، همین که باعث شد تو با هر بدی که داشتی وارد زندگی‌ام بشی، همین که به من این فرصت رو داد شده حتی در خیالاتم با دختری که دوستش داشتم شده مدت کوتاهی احساس خوشبختی کنم برای من یک دنیا ارزش داشت.
چشمانش غمگین شد و نگاه از من دزدید و کمرش را صاف کرد و دستی به صورتش کشید.
سر در گم بود و مدام آه می‌کشید.
کمی جابه جا شدم و به تاج تخت تکیه دادم در حالی که با انگشتان دستم بازی می‌کردم گفتم: مهران تو خیلی جنتلمن و جذابی، تو لیاقتت خیلی بیشتر از من بود تو آرزوی هر زن و دختری هستی. می‌دونم خسته‌ات کردم، می‌دونم دلیل سفیدی موهات منم و می‌دونم دلیل این رفتارات دلیل راه رو اشتباه رفتنت هم منم!
سمتم برگشت غمگین و با حسرت نگاهم کرد.
- خواهش می‌کنم تمومش کن!
لحنش آرام بود اما صدایش می‌لرزید.
- مهران می‌دونم تو هم دیگه خسته شدی، عشق و عاشقی هم حدی داره و در نگاه تو جزء ترحم چیزی نمی‌بینم.
دستش را به پشت سرش برد و کش موهایش را باز کرد موهایش تا کنار گوشش بلند بودند و آزادانه دورش ریختند دستش را لابه لای موهایش برد و چندین بار تکرار کرد.
در حالی که به کفش‌هایش نگاه می‌کرد صدای تحلیل رفته‌اش را شنیدم.
فرزانه نگاه به رفتارم نکن، نگاه به عصیان‌گر بودنم نکن، من هنوز هم دوستت دارم هنوز هم امید دارم که دوستم خواهی داشت...
در گفتن حرفم مردد بودم آن هم فقط به‌خاطر بچه‌هایم!
دستم را بالا بردم و نم اشک گوشه‌ی چشمم را گرفتم و بینی‌ام را بالا کشیدم.
ببین دیگه چیزی از من نمونده که باهات باشه، مهران تو هر تصمیمی بگیری من موافقم فقط خواهش می‌کنم بچه‌هام رو از من دور نکن.
سرش را چند بار بالا و پایین کرد و از اتاق خارج شد.
درد زایمانم شروع شده بود به هر سختی که بود خودم را به بیمهرستان رساندم و شماره‌ی مهران را به پذیرش دادم و خودم بستری شدم. نه همسری بود برایم دل بسوزاند و نه کسی را داشتم که به او پناه ببرم.
عسل هم به دنیا آمد اما مهران کور شده بود. آن روز قرار بود مرخص بشوم، منتظر مهران نشسته بودم.
دو نفر وارد اتاق شدند امیر و لیلا بودند که یک ماهی از ازدواج‌شان می‌گذشت و من از هر دوی آن‌ها شرمنده بودم که نتوانسته بودم در عروسی آن‌ها شرکت کنم.
لیلا گل در دستش را کنار تخت گذاشت و بغلم کرد.
- خوبی آبجی جونم؟
تشکر آمیز نگاهش کردم.
- لیلا چه‌قدر احساس تنهایی می‌کردم، ممنونم که اومدی.
سمت امیر برگشتم.
- سلام اسباب زحمت شدم.
بر خلاف مهران مرد خوش بر خوردی بود. مهربان به نظر می‌رسید و چیزی از ادب کم نداشت.
- این چه حرفی هست آبجی، چشم‌تون روشن باشه.
لیلا آهی کشید.
- گفتم حالا که خاله نیست بیام پیشت که تنها نباشی.
بغض کردم، من این روز ها بیشتر از همیشه به مادرم نیاز داشتم.
چیزی نگذشت که مهران همراه عرفان وارد اتاق شدند. عرفان با دیدنم دست مهران را رها کرد و سمتم دوید. نزدیک سه سالش بود؛ تازه راه رفتن را یاد گرفته بود اما پسر شیرینی بود، بیشتر شبیه به پدرش بود اما به من هم شباهت داشت.
لیلا بلندش کرد و کنار من گذاشت.
ب×و×س×ه‌ای روی گونه‌اش کاشتم.
- به‌به پسر چشم مشکی خودم، خوبی گل پسرم؟
سرش را در بغلم پنهان کرد. معلوم بود با دوری فقط یک شب، دل‌تنگم شده است. در حالی که سرش را نوازش می‌کردم مهران را که دورتر ایستاده بود و حتی سمت تخت دخترش هم نرفته بود گفتم: به حسابداری رفتی؟
در جوابم فقط سرش را تکان داد.
- لیلا بی‌زحمت لوازمم رو جمع کن تا بریم، حالم از این بیمارستان به هم خورد.
لیلا سمت کمد کوچک که گوشه‌ی اتاق بود رفت و مهران یک قدم نزدیک شد.
انگشت اشاره‌اش را سمتم گرفت و از میان دندان‌های جفت شده‌اش غرید.
- ببین من رو نه این دختر و نه خودت حق ندارین پاتون رو تو خونه‌ی من بزارین!
اصلاً درکش نمی‌کردم او چه‌طور می‌توانست هم چنین حرفی بزند.
- مهران این دختری که میگی دختر خودت هستش چه‌طور دلت میاد.
دستی به ته ریش‌هایش کشید و صورتش را خاراند. این حرکتش را از بر بودم وقتی عصبی می‌شد مدام تکرار می‌کرد. چشمانش را در کاسه چرخاند.
- من از زن جماعت خوشی ندیدم!
- مهران اما...
- فرزانه تو که نذاشتی من عشق رو بچشم‌ها... کاری می‌کنم همین بچه‌هات از عشق خوشی نبینند!
با حرف‌هایش تا مرز سکته رفتم او چه می‌گفت؟ منظورش چه بود؟
دست عرفان را کشید و عرفان کمی ترسید با چشم‌هایی که از معصومیت برق می‌زد به من نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #33
پارت سی و یک

عصبی شدم.
- مهران دست کثیفت رو بکش.
هر دو ابرویش را بالا انداخت.
- بهت گفتم فقط دختر و خودت حق نداری عرفان رو نگفتم! من تصمیم رو گرفتم عرفان پیش من و دخترت هم پیش تو می‌مونه.
- تو نمی‌تونی این‌قدر بی‌رحم باشی!
پوزخند صدا داری زد و دوباره درست عرفان را گرفت، گریه‌ام گرفته بود دستم به جایی بند نبود فقط عرفان را سفت بغلم گرفته بودم تا از من جدایش نکند. لیلا بدتر از من اشک می‌ریخت. امیر مداخله کرد؛ دستش را روی مچ مهران گذاشت.
- مهران کمی بهش اجازه بده حداقل بزار با بچه‌اش خداحافظی کنه.
دستان مهران شل شد، کنار ایستاد و هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد.
- زود باش من نمی‌تونم وقت با ارزشم رو صرف تو کنم.
با ناباوری به امیر چشم دوختم، می‌دانستم که وقتی مهران چیزی بخواهد کاری از دست کسی بر نمی‌آید.
- عرفان مامان جون تو با بابات برو من هم پیش‌تون میام. فقط باید قول بدی دلتنگ مامان نشی‌ها!
طفلک پسرم در دنیای کودکانه‌ی خود سرش را تکان داد. سر و صورت و دستانش را ب×و×س×ه باران کردم از او سیر نمی‌‌شدم! مگر می‌شود مادری از بچه‌اش دست بکشد؟
مهران در یک حرکت غافلگیرم کردم و او را از بغلم بیرون کشید با دستان کوچکش با من خداحافظی کرد.
چشمانم سنگین بود و سرم سنگین‌تر از آن، احساس می‌کردم بدنم کوفته شده به هر زحمتی که بود لای چشمانم را باز کردم.
اطراف برایم ناآشنا می‌آمد. چند دقیقه همان طور چشمانم را دور اتاق چرخاندم یک اتاق تازه ساخت و ساده جزء یک کمد مشکی و تخت یک نفره، آیینه‌ی قدی بلند گوشه‌ی اتاق چیزی نظرم را جلب نکرد.
- بیدار شدی؟
این صدای لیلا بود. نای حرف زدن نداشتم و لب‌هایم خشک شده بود.
- من کجام؟
حتی صدایم گرفته بود و گلویم می‌سوخت.
لیلا کنارم روی تخت نشست و سرم را بلند کرد. بالش کوچکی زیر سرم قرار داد، آب میوه را سمتم گرفت.
- بیا از این بخور حالت جا بیاد بعد حرف می‌زنیم.
لبه‌ی لیوان را نزدیک لب‌هایم بردم و یک ذره از آب میوه را خوردم. طعم گس پرتقال کمی حالم را جا آورد، چه‌قدر احساس تشنگی می‌کردم در کسری از ثانیه لیوان خالی دستم بود.
- الهی دردت به جونم، چه‌قدر شکسته شدی! اون نامرد باهات چی‌کار کرده؟ وقتی داشتم لباس‌هات رو عوض می‌کردم کبودی‌های بدنت تا جیگرم رو سوزوند!
لیوان را سمتش گرفتم و لبخند تلخی زدم.
- من با همین کبودی‌ها اون خونه رفتم و با همین‌ها هم از اون خونه بیرون اومدم. زندگی برا من یکی هیچ رقمه نساخت حتما آه سهیل مرا گرفت که از زندگی هیچ چیزی دستگیرم نشد. حالا من چی‌کار کنم با نبود عرفان؟ چه‌طوری یه بچه رو بزرگ کنم اون هم بدون پدر؟ لیلا من چه خاکی باید به سرم بریزم؟
- آروم باش عزیزم خدا بزرگه!
چند تقه به در خورد.
- می‌تونم بیام تو؟
کمی خودم را جمع و جور کردم و روسری را از کنار میز برداشتم و روی سرم انداختم که لیلا جواب داد.
- بیا عزیزم.
امیر لای در را باز کرد در حالی که عسل آراسته در بغلش بود وارد اتاق شد با احتیاط بغلش گرفته بود و عسل هم خیلی ریز و کوچک بود.
- عسل خانوم دلتنگی مامانش رو می‌کنه.
بغلم گرفتم و با نگاه تشکر آمیزی به زوج روبه رویم خیره شدم.
- بابت همه چیز ممنون.
امیر در حالی که به پنجره روبه رویی نگاه می‌کرد گفت: خواهش می‌کنم آبجی کاری نکردیم که، عسل هم خیلی بچه‌ی شیرینی است.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #34
پارت سی و دو

امیر پسر جذابی بود. بازوهای پر و قد بلندش باز هم او را سن بالا نشان نمی‌داد از چهره‌اش معلوم بود که کم‌تر از بیست و پنج سال سن دارد.
عسل شش ماهش شده بود و در این مدت لیلا و همسرش مثل یک فرشته دور من و دخترم می‌چرخیدند.
هر چه‌قدر که این‌جا راحت بودم و آن‌ها چیزی نمی‌گفتند باز هم معذب بودم باید کاری می‌کردم!
لیلا با عسل بازی می‌کرد و امیر سر کار رفته بود. دو استکان چایی ریختم و با بی‌چارگی تمام کنار لیلا نشستم.
استکان را کنار دستش گذاشتم.
- مرسی چرا زحمت کشیدی.
لبخند پر مهری به صورتش پاشیدم بالاخره باید حرف را از جایی شروع می‌کردم.
- لیلا جان می‌دونم که صلاح نیست من این‌جا بمونم، ازت یه خواهشی داشتم.
لیلا عسل را در گهواره‌ی دستی کنار مبل قرار داد و با اخم گفت: این چه حرفیه خجالت بکش.
- اجازه بده حرفم رو بزنم، خودم این‌جا معذبم. میگم اگه می‌شه چند ماه از عسل مراقبت کنی تا من کار کنم و یه سر پناهی برای خودمون پیدا کنم‌.
لیلا من منی کرد و گفت: ببین فرزانه شاید حرف‌های من برات سنگین باشه اما عسل هم به مامان نیاز داره و هم به بابا! تو نمی‌تونی به تنهایی از پس این کار بر بیایی، تو عسل رو به ما بده به‌خدا مثل دوتا چشم‌هامون ازش مراقبت می‌کنیم خودت هم هر وقت خواستی بیا ببینش.
به فکر فرو رفتم، لیلا و همسرش پولدار بودند و می‌توانستند عسل را در آسایش بزرگ کنند من چی؟ اگر با من بود مطمئناً آینده‌ای نداشت.
شرایط را به مهران گفتم و او هم بدون هیچ حرفی قبول کرد و خیلی زود شناسنامه‌ی عسل به اسم لیلا و امیر در آمد و من که با فرار کردن از بخت سیاهم، بدون خبر از سهیل به این‌جا آمدم.
سوم شخص
با سر در گمی دستی به پیشانی‌اش کشیده و خسته‌تر از همیشه پرونده‌های زیر دستش را بررسی می‌کرد. مگر قرار بود معجزه بشود! هر چه‌قدر اعداد را دو دو تا می‌کرد باز هم دخل و خرج شرکت با هم یکی نمی‌شد.
وارد شرکت شد، دانشگاه حسابی خسته‌اش کرده بود اگه فرزانه به او زنگ نمی‌زد بی‌معطلی به خانه می‌رفت و ساعاتی را استراحت می‌کرد.
منشی با دیدنش بلند شد.
- سلام خانم ارغوان خوش اومدی؟
با سر جواب منشی را داد و مستقیم سمت اتاق مدیریت رفت. فرزانه که پشت میز نشسته بود با دیدن هاجر هم‌چون آتش فشانی فوران کرد.
- هیچ معلوم هست این همه کارمند، این‌جا چی‌کار می‌کنند؟
هاجر که از همه چیز بی‌خبر بود، روی مبل نشست.
- باز چی شده فرزانه؟
فرزانه یکی از پرونده‌ها را برداشت و با حرص دوباره روی میز کوبید.
- چی می‌خواستی بشه، سه ماهه که سر کار اومدم هیچی شرکت درست نیست اگه این جوری بریم باید اعلام ور شکستگی کنیم!
هاجر که تا آن موقع داد و بیداد فرزانه را سر شاکی بودن از کارمندا گذاشته بود با شنیدن کلمه‌ی ورشکستگی جدی شد.
- تو چی میگی؟
فرزانه با سرش گفته‌های خودش را تائید کرد. هاجر از مبل برخواست و نگاه اجمالی به پوشه‌های روی میز انداخت بعد از نیم ساعت صدای ناامیدش در آمد.
- نه، نه! این شرکت همه چیز ماست من و تو نباید به این اجازه بدیم!
فرزانه سرش پایین بود و شقیقه‌هایش را فشار می‌داد. جلوی میز ایستاد و دست‌هایش را ستون بدنش کرد و کمی سمت فرزانه خم شد.
- من رو ببین فرزانه! شنیدی چی گفتم؟ فقط بگو چی‌کار باید بکنیم تا این اتفاق نیفته؟
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #35
پارت سی و سه

فرزانه چشم‌های بی‌فروغش را به صورت او دوخت و با صدای آرامی زمزمه کرد.
- باید عرض چند ماه با یه شرکت بزرگ قرار داد ببندیم که اگه غیر از این باشه دیگه نابود می‌شیم.
هاجر مصمم‌تر از همیشه صاف ایستاد و خونسرد گفت: باشه این‌که چیزی نیست من حلش می‌کنم.
کیفش را روی مبل انداخت و سمت میز خودش که کنار میز فرزانه بود رفت و بلافاصله لب تابش را روشن کرد.
- داری چی‌کار می‌کنی؟
در حالی که چشمانش را از صفحه و کیبورد لب‌تاب بر نمی‌داشت جواب داد.
- به چند تا از شرکت‌ها باید ایمیل بزنم.
فرزانه که کلاً ناامید بود گفت: فکر می‌کنی جواب بده؟
- باید جواب بده، فکر کردنی در کار نیست!
از آن شب که فرزانه خاطراتش را برای هاجر تعریف کرده بود، حالش رفته رفته بهتر شد‌. سه ماه هست که مرتب به شرکت می‌آید تا هاجر بتواند در رشته‌ی طراحی لباس، لیسانسش را بگیرد.
- راستی امتحان امروز چه‌طور بود؟
هاجر لبخند کم جونی زد.
- خیلی خوب بود فقط یکی دیگه مونده، اون رو هم پاس کنم، مدرکم میاد؛ اون موقع شرکت‌های بزرگی برای قرار داد بستن با ما دست و پا می‌شکنند.
فرزانه با تاسف سرش را به طرفین تکان داد.
- اعتماد به نفست من رو کشته‌‌‌!
چشمکی زد.
- تو فقط بشین و تماشا کن.
نور چشم‌هایش را می‌زد که غلتی خورد بلکه بتواند راحت‌تر بخوابد. دوباره چشمانش گرم خواب شده بود که فرزانه مثل طلب کار ها بالای سرش ایستاد.
- هاجر، هاجر!
دستش را روی چشمش گذاشت در عالم خواب ناله کنان گفت: هوووم؟
فرزانه که از دستش عاصی بود لحاف را از رویش کنار کشید.
- بلند شو دختر تو مگه امروز امتحان آخرت نیست؟
به سمت مخالف برگشت.
- جون فرزانه بزار چند دقیقه دیگه بخوابم.
فرزانه این‌بار خم شد و شانه‌اش را تکان داد تا بلکه او را هوشیار کند. اخم‌هایش را در هم کشید و با صدای بلند و عاصی غرید.
- مگه با تو نیستم بیدار شو ببینم، می‌خوای کل زحمات چند سالت رو به باد بدی؟
هاجر به زور چشمانش را باز کرد. تا نصف شب مشغول مطالعه بود و حق داشت تا حالا بخوابد، نیم خیز شد و لبه‌ی تخت نشست.
- من گفتم اومدم تو مملکت غریب، دیگه دست خواهر، مادرم بهم نمی‌رسه از کجا باید می‌فهمیدم تو دست همه‌شون رو از پشت بستی!
فرزانه لبخند با نمکی زد و شیطون ابرو‌هایش را بالا انداخت.
- خیلی هم دلت بخواد.
هاجر عاقل اندر سفیهانه نگاهش کرد و بلند شد در حالی که سمت کمد دیواری یاسی رنگ موجود در اتاقش می‌رفت او را صدا زد.
- آبجی جون؟
چشم‌های فرزانه گرد شد و لب‌هایش را متفکر جمع کرد. می‌دانست هاجر وقتی چیزی از او بخواهد این جوری صدایش می‌کند.
- جانم؟
هاجر گوشه‌ی چشم‌هایش را جمع کرد و مشغول دید زدن رکال لباس‌هایش شد.
- میگم که تو برو همون طبقه‌ی بالا رو اون صندلی معروفت بشین، من هم یه چند فنجون از او قهوه مشهورت بیارم بخوری. کاری به کار من هم نداشته باشی!
فرزانه که انتظار این حرف‌ها را از او نداشت. بالشت را از روی تخت برداشت و سمت او پرتاب کرد.
- من تو رو نکشم اسمم فرزانه نیست.
سمتش که حمله ور شد هاجر ساعت را بهش نشان داد.
- آبجی ساعت رو ببین، داره دیر میشه.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #36
پارت سی و چهار

فرزانه این بار کوتاه آمد و از اتاق بیرون رفت.
شومیز سفید پوشیده‌اش را با دامن آجری بلند ست کرد و موهایش را دم اسبی بست از روی میز خط چشم را برداشت و روی چشمانش کشید و بعد با رژ و ریمیل آرایشش را کامل کرد و دوباره به آیینه نگاه کرد.
از خودش راضی بود؛ پوستش زیاد سفید نبود اما تیره هم نبود صورت بیضی و پیشانی بلندی داشت و چشمان سبز رنگش هر بیننده را مجذور خود می‌کرد، موهای بلند خرمایی رنگش او را متمایز نشان می‌داد و لب‌هایش هم نازک و کشیده به رنگ صورتی بود.
بوسی برای خودش فرستاد و سمت آشپزخانه رفت فرزانه با دیدنش گفت: بیا بشین یه چیزی بخور بعد برو، دلت ضعف می‌کنه.
- نه دیرم شده باید برم.
فرزانه صندلی نسکافه‌ای رنگ غذا خوری را عقب کشید و از پارچ روی میز، آب پرتقالی ریخت. همراه کیک شکلاتی داخل سینی قرار داد و آن را روبه روی هاجر گذاشت.
- تا این‌ها رو نخوری حق رفتن نداری.
هاجر با عجله کیک را در دهانش گذاشت و با آب‌میوه آن را قورت داد و لیوان را توی سینی که دست فرزانه بود گذاشت و دستش را در هوا تکان داد.
- من رفتم، فعلاً خدا حافظ.
- برو عزیزم، موفق باشی.
به زور یک جای پارکی برای ماشینش پیدا کرد. دانشگاه شلوغ‌تر از همیشه بود. در میان هم ترم‌هایش، ترم‌های دیگری هم به چشم می‌خورد.
کلاس‌های برگزاری دانشگاه جدا از سالن بود. وارد سالن امتحان شد و به دنبال اسمش میان صندلی‌ها گشت وقتی چشمش به اسمش افتاد بدون معطلی روی آن جای گرفت.
برگه را تسلیم استاد کرد و وارد سالن اصلی شد.
- خانوم ارغوان!
با شنیدن اسمش آن هم به فارسی، تعجب کرد و سرش را برگرداند.
- پسری شیک پوش به او نزدیک می‌شد با دیدنش اخم‌هایش را در هم کشید و کلافه چشم‌هایش را چرخاند.
- سلام، شرمنده باز مزاحم شدم.
این پسر را خوب می‌شناخت از سال بالایی‌ها بود و برای ارشد می‌خواند. اهل ایران بود فقط همین را می‌دانست و این‌که چند بار بدون هیچ دلیلی با او هم صحبت شده بود.
- سلام، امری داشتین؟
نیما دستی به یقه‌ی پیراهن طوسی رنگش کشید. حرف زدن برایش سخت بود اما فرصتی هم نداشت.
- میشه یه جایی بشینیم و حرف بزنیم.
هاجر برگشت در حالی که مسیرش را ادامه داد گفت: من لزومی نمی‌بینم با شما حرف بزنم.
نیما تقرییاً با قدم‌های بلد پشت سرش راه افتاد و گفت: خواهش می‌کنم، امروز هم آخرین روز شما و هم آخرین حضور بنده در این‌جاست. یه قهوه که می‌تونم مهمون‌تون کنم... لطفاً!
کلمه‌ی آخر جمله‌اش را که گفت سر جایش ایستاد تا هاجر خودش تصمیم بگیرد. هاجر چند قدم دیگر هم برداشت و با حرص پلک‌هایش را روی هم قرار داد و ایستاد، زیر لب زمزمه کرد.
- اگه لطفاً آخر کلمه‌ات رو نمی‌گفتی محال بود حتی یک کلمه باهات هم کلام بشم.
سرد و جدی سمتش برگشت نیما با لبخند پیروز مندانه‌ی بهش نزدیک شد و حالا هر دو هم قدم شدند و از ساختمان دانشگاه خارج شدند. نیما کافه‌ی دانشگاه را نشان داد.
- بریم همین‌جا فقط چند دقیقه وقت‌تون رو خواهم گرفت.
هاجر نگاهی به کافه انداخت، جای سوزن انداختن نبود.
- بهتر ه بریم یه جای دیگه.
نیما کنار خیابان ایستاد و سرش را خاراند.
- فقط چیزِ... من ماشین ندارم باید با تاکسی بریم.
هاجر خنده‌اش گرفته بود، تو مخمصه‌ای که هم خودش و هم پسر بی‌چاره را انداخته بود از خودش بی‌زار بود.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #37
سی و پنج

سمت ماشینش رفت و نیما را مخاطب قرار داد.
- با من بیا، من هم ماشین ندارم اما امروز با ماشین همکارم اومدم.
دروغ گفت تا غرور او را خدشه‌دار نکند این صحنه برایش تکراری بود اما یک تفاوت داشت اون موقع خودش وسیله‌ای نداشت و طرف مقابلش آخرین مدل ماشین را سوار بود.
نیما سرش را تکان داد و سوار ماشین شد. سکوت در فضای ماشین حاکم بود، ده دقیقه بعد ماشین را در مقابل یک کافه پارک کرد و پیاده شد.
نیما هم به تبعیت از او پیاده شد و جلوتر از او در کافه را باز کرد و نگه داشت تا هاجر وارد شود.
هاجر نگاهی به در و نگاهی به دست او که آن را گرفته بود انداخت و لبخندی زد که نیما با لبخند شیرینی آن را جواب داد.
- بفرمایین خانوم.
هاجر رک بود.
- نه خوشم اومد این‌قدر جنتلمن بودن رو من هم تخمین نزده بودم.
نیما او را خوب می‌شناخت می‌دانست دختر رک و حاضر جوابی هست و جرات هر کاری را دارد. شانه‌هایش را بالا انداخت.
- پس هنوز من رو نشناختی!
هاجر وارد شد، خوب می‌دانست آخر این حرف‌ها به کجا ختم می‌شود. نیما سال پیش رو راست بهش ابراز علاقه کرده بود و او نتوانسته بود با خودش و دلش کنار بیاید و جواب بدهد.
یکی از صندلی‌ها را برای او بیرون کشید و هاجر با طمانینه نشست.
نیما مقابلش جای گرفت و دستی به موهای کم پشت و کوتاهش کشید.
- راستش نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم.
هاجر در حالی که همه جا را به غیر از صورت مردانه‌ی او نگاه می‌کرد گفت: هیچ کدوم از ما نمی‌تونیم خودمون رو گول بزنیم؛ چون هر دو خوب می‌دونیم که چرا این‌جاییم!
نیما با نگاه تلخی سرش را بالا و پایین کرد.
- اون‌قدر رک حرف می‌زنی که من دیگه توان حرف زدن رو ندارم. بهتون گفتم دوستت دارم تو هیچی نگفتی و گذاشتی رفتی با خودم گفتم شاید هنوز سنت کمه بزار بهت فرصت بدم تا فکرها تو بکنی حالا یک سال و نیم از اون ماجرا می‌گذره فکر کنم همین مدت براتون کافی باشه.
خندید و ادامه داد.
- اگه کافی هم نباشه دیگه فرصتی ندارم که به تو هم بدم.
هاجر دست‌هایش را دور فنجان قهوه‌ای که چند دقیقه قبل گارسون آورده بود حلقه کرد.
- می‌تونم بپرسم اهل کدوم شهر هستین؟
نیما این بار سرش را بلند کرد.
- من اهل اصفهانم.
هاجر یک قلوپ از قهوه را خورد و دوباره آن را در دستش نگه داشت.
- خوبه، اصلاً لهجه ندارین بعد از این تصمیم دارین کجا زندگی کنین؟
نیما که به این سوالات امیدوار بود با حوصله جواب داد.
- یک ماه دیگه به ایران بر می‌گردم. پدر و مادر پیری دارم که منتظرم هستند، چهار تا خواهر و برادر هستیم که من کوچیک‌تر از همه هستم. اون‌ها ازدواج کردند و هر کدوم زندگی خودشون رو دارند. دروغ چرا اما من نمی‌تونم اون‌ها رو تنها بزارم.
هاجر این بار فنجان را روی میز قرار داد و دست‌هایش را در هم قلّاب کرد.
- درک‌تون می‌کنم و حتی این کارتون رو تحسین می‌کنم. ببینید آقا نیما شما هیچی کم ندارید حتی در تیپ و قیافه از خیلی‌ها سرتر هستین. اما من نمی‌تونم!
نیما جدی شد و به صندلی تکیه زد.
- اون وقت دلیل این نظرتون رو می‌تونم بپرسم؟
هاجر این بار همراه با بغضی که گلویش را فشار داد تلخ خندید و رو به سقف نگاه کرد تا اشکش نریزد.
- بنا به دلایل شخصی نمی‌تونم...
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #38
سی و شش

نیما که صبرش تمام شده بود حرفش را برید.
- می‌خوام با بزرگ‌تر‌تون حرف بزنم آدرس بدین تو ایران مزاحم‌تون میشم.
هاجر که دیگر توان نگه داشتن اشک‌هایش را نداشت از کیفش خودکار و دفترچه‌ی یاد داشتی را بیرون کشید. آدرس شرکت را روی آن نوشت و برگه را از دفتر جدا کرد و روبه روی نیما گرفت.
- من ایران کسی رو ندارم این‌جا زندگی می‌کنم این هم آدرس که تو کل ترکیه فقط این یک نفر رو دارم.
کیفش را برداشت و بدون توجه به بهت نیما او را ترک کرد.
چشم‌هایت را قدری روی هم بگذار، لحظه‌ای آرام بگیر. می‌گذرد مثل تمام روزهای سختی که گذشت! روزگار خوب می‌داند که به تو مثقالی خوش‌بختی و یا آسایش را بدهکار است. تو به رویش نیاور! بگذار بگذرد شاید که سختی‌ها هم گذشت.
اصلاً خیال کن از پشت این پرده‌ی تاریک، نوری نمایان می‌شود و تو را در آغوش خود گم می‌کند. آن‌قدر گم می‌‌شوی که سختی‌هایت را هم گم می‌کنی.
با قدم‌های سست از یک اتاق به اتاق دیگری می‌رفت و کارکنان را از زیر نگاهش می‌گذراند به این فکر می‌کرد که چند روز دیگر جواب این کارمندان را چه باید می‌داد. کسانی که با هزار امید منتظر پرداخت حقوق ماهیانه‌‌ی خود بودند.
به اتاق خودش که رسید با حرص دستگیره‌ را پایین کشید و داخل رفت.
هاجر با دیدنش از جایش برخواست و کنارش ایستاد.
- فرزانه تو رو خدا خودت رو این‌قدر زجر نده، می‌گذره.
پوز خندی زد.
- چی باید بگذره، ها؟ چند روز دیگه اگه حقوق این کارمندا رو ندیم خودمون هم نابود می‌شیم.
هاجر با شرمندگی سرش را پایین انداخت در این حین گوشی روی میز به صدا در آمد. چند قدم برداشت و دکمه را زد.
- شرمنده یه نفر می‌خواد شما رو ببینه.
با بی‌حوصلگی گفت: بگو وقت ندارم بعداً بیاد.
نیما که صدای یک زن را شنید صدایش را بلند کرد.
- شرمنده تا زمانی که مدیر این شرکت رو ندیدم هیچ جا نمیرم.
فرزانه که صدای او را شنید و از طرفی حوصله‌ی کل‌کل نداشت گفت: بگو بیاد تو.
هاجر پشت میز خودش نشسته بود و سرش تو لب‌تاب بود و ایمیل‌ها را برای هزارمین بار چک می‌کرد چندین پیام داشت و باید شرکت‌هایی را بررسی می‌کرد.
نیما که حدود یک هفته خودش را برای این ملاقات آماده می‌کرد از صندلی انتظار جدا شد و دستی به موهای ژل حالت داده‌ی خود کشید با اعتماد به نفس وارد اتاق شد. بدون این‌که سرش را بلند کند گفت: سلام آقای ارغوان!
فرزانه با دیدن یک پسر خوش پوش تقریباً هم سن خودش، گپ کرد به‌خصوص که او اسم ارغوان را بر لبش آورده بود.
زیر چشمی هاجر را نگاه کرد که مثل یک گربه از بالای لب‌تاب به آن‌ها خیره شده بود وقتی با نگاه فرزانه رو به رو شد، تمام التماس را در نگاهش ریخت و با اشاره به او فهماند که باید او را رد کند.
فرزانه که حساب کار دستش آمد؛ خنده‌اش گرفت برای همین دستش را مقابل دهانش برد تا آن را محار کند.
- خوش اومدین بفرمایید؟
نیما با شنیدن صدای یک زن سرش را بلند کرد. او تمام مدت خودش را برای صحبت با پدر هاجر آماده کرده بود اما حالا یک دختر هم سن خودش روبه رویش قرار داشت.
- شرمنده با صاحب این شرکت کار داشتم. فکر کنم شما دستیارش هستین.
فرزانه با غرور میز مدیریت را دور زد و پشت آن نشست.
- بفرمایین؟
نیما پوز خندی زد. هنوز باورش نمی‌شد رو دست خورده است.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #39
پارت سی و هفت

- شوخی می کنید دیگه؟
فرزانه رو به او گفت: بفرمایید کمی بشینید تا ببینیم چی پیش میاد!
نیما با شک و تردید یکی از صندلی‌ها را برای نشستن انتخاب کرد، هاجر هم‌چنان از پشت لب‌تاب آن‌ها را می‌پایید.
- خوب آقا...
نیما حرفش را ادامه داد.
- نیما هستم؛ نیما سجادی، راستش خانوم ارغوان آدرس این‌جا رو بهم دادند یا بهتره بگم من خواستم با بزرگ‌ترش حرف بزنم ایشون هم لطف کردند آدرس این‌جا رو دادند. دروغ چرا من انتظار داشتم جای شما پدرشون رو ملاقات کنم.
نیما طوری نشسته بود که میز هاجر پشت او قرار گرفته بود برای همین متوجه هاجر نبود.
فرزانه سمت هاجر برگشت و عاقل اندر سفیهانه نگاهش کرد.
هاجر چشم‌هایش را لوچ کرد و پلک‌هایش را چند بار روی هم زد.
- خوب بفرمایید چه کمکی می‌تونم بهتون بکنم؟
نیما سرفه مصلحتی کرد و صاف نشست.
- این روزها طوری شده که نشه حرف دل و تو دل نگه داشت! من هم چون چند ساله این‌جا بودم کمی از فرهنگ این‌جا روی من هم تاثیر گذاشته؛ حدود یک سال و نیم پیش به طور تصادفی خانوم ارغوان رو تو دانشگاه دیدم بعد از یک ماه فهمیدم که حسی بهش دارم و این موضوع رو از خودشون هم پنهون نگه نداشتم اما ایشون هیچ جوابی بهم ندادند. حالا هم مزاحم شما شدم تا یه قرار خواستگاری بهم بدین!
فرزانه با حیرت سمت هاجر برگشت و طلب کار او را مخاطب قرار داد.
- خانوم ارغوان اگه زحمتی نیست چند دقیقه وقت‌تون رو بگیریم.
هاجر که نمی‌خواست نیما متوجه او باشد. زیر لب ناسزایی گفت و کنار آن‌ها رفت.
نیما با دیدنش از جایش برخواست.
- من نمی‌دونستم شما هم این‌جا هستین.
هاجر لبخند مصنوعی که خیلی معلوم بود زد، بدون هیچ حرفی روبه روی او نشست.
فرزانه که چندین بار از او پرسیده بود که خواستگار دارد یا نه و او هر بار جواب نه داده بود از دست او شاکی بود با حرص از میان دندان‌های قفل شده‌اش غرید.
- خانوم ارغوان نظر شما چیه؟ بنظرتون قرار خواستگاری رو بزاریم؟
هاجر متوجه وخامت اوضاع بود. داشت فکر می‌کرد.
فرزانه نگاهش را سمت نیما کشید. یک پسر بیست و پنج ساله و چهار شانه، چهره‌ی شرقی داشت و ته ریش‌های مرتبش به صورتش می‌آمد. یک جلیقه و شلوار مشکی همراه پیراهن سفید به تن داشت و کالج‌های مشکی تیپش را کامل کرده بود با استایل خاصی نشسته بود و به صورت مهربان هاجر چشم دوخته بود او این نگاه‌ها را خوب می‌شناخت نیما عاشقانه و باحسرت هاجر را زیر نظر داشت.
هاجر پایش را روی پای دیگرش انداخت و هر دو دستش را روی زانویش قلّاب کرد او که متوجه سکوت سنگین اتاق بود لب باز کرد.
- فرزانه جان من به خود آقای سجادی گفتم‌، من قصد ازدواج ندارم.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #40
سی و هشت

نیما کمی به جلو خم شد و هر دو دستش را میان زا‌نوهایش قفل کرد.
- تو هر چند سال بگی من صبر می‌کنم.
هاجر این بار گردنش را سمت او برگرداند.
- حرف چند روز و چند سال نیست آقا نیما، دل من عزاداری می‌کنه این زندگی من رو محکوم به سوختن و ساختن کرده نه زندگی کردن!
فرزانه با بهت نگاهش می‌کرد. گویی هم خانه‌اش دردش بزرگ‌تر از خودش بود به بزرگی جای یک داغی که چرک بسته و خیال خوب شدن هم نداشت.
نیما آهی کشید.
- پس شانسی ندارم؟
هاجر سرش را با تاسف به طرفین تکان داد.
- می‌دونم الان چه حالی دارین من واقعاً متاسفم.
دستش را محکم به فکش کشید و بعد چشم‌هایش را پاک کرد. انگار می‌خواست غم نشسته در نگاهش را برباید. خیال می‌کرد کار ساز است، نمی‌دانست که فقط این چشم‌ها بلد هستند چیزی که دیدند را به خاطره‌ها بسپارند.
- من قصد ازدواج نداشتم اما شما رو که دیدم نظرم عوض شد از ترکیه میرم اما به این زودی‌ها ازدواج نمی‌کنم اگه نظرتون عوض شد، بنده رو در جریان بزارید. نمی‌دونم چه‌قدر اما منتظرتون خواهم موند.
فرزانه به این همه بی‌رحمی روزگار لعنت فرستاد به حال آن دو دلش به درد آمد.
هاجر در خاطره‌هایش غرق بود طوری که حتی رفتن نیما را متوجه نشده بود.
- هاجر جان!
فرزانه به صورتش خیره شده بود و او به یک نقطه‌ی نامعلوم!
دست‌های سرد هاجر را در دستانش گرفت و برای دومین بار صدایش زد.
- عزیزم، من رو ببین!
آه جگر سوزی کشید طوری که تا استخوان‌های فرزانه را به آتش کشید.
- جانم آبجی؟
- می‌خوای باهام حرف بزنی؟
خسته‌تر از این حرف‌ها بود که حتی لبخندی بزند.
- بمونه برا بعد، شاید یه روزی گفتم! هر وقت که خودم باهاش کنار اومدم به تو هم میگم.
فرزانه پلک‌هایش را روی هم گذاشت و اصراری نکرد.
.........
چهار سال از نبود فرزانه می‌گذشت.
مهران لباس‌های عرفان را پوشاند با لحن شیرینی گفت: بابا کجا میریم؟
مهران که برای جلسه دیر کرده بود دستش را گرفت و کیف عرفان را هم در دست دیگرش گرفت.
- می‌برمت روستا، جلسه‌ام که تموم شد دنبالت میام.
پاهایش را زمین کوبید.
- من نمی‌خوام اون‌جا برم، من رو ببر خونه‌ی دایی!
مهران هم عجله داشت و هم توان مقابله با عرفان را نداشت به ضعف خودش لعنت فرستاد.
عصبی غرید.
- مگه بهت نگفتم دم به دقیقه نگو که اون‌جا میری؟
چشم‌های معصومش اشکی شد.
- من می‌خوام با عسل بازی کنم.
مهران نفس کلافه‌ای کشید و بر خلاف مخالفتش باشه‌ای زیر لب گفت و داخل ماشین نشست.
به ساختمان دو طبقه‌ی روبه رویش چشم دوخت. نفس کلافه‌ای کشید و رو به عرفان کرد.
- پسرم بدو برو فقط زن دایی رو زیاد اذیتش نکن، خودت هم باادب رفتار کن. هر وقت کارم تموم شد دنبالت میام.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
24
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
63

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین