پارت 28
با درد چانهاش، چشم گشود. نگاهش به پنجره، کنار تخت افتاد. با نور مستقیم آفتاب چشمانش را ریز کرد و حس کوفتگی با سرعت به تنش سرایت کرد.
نیم خیز شد، امّا با دیدن فضای کامل اتاق، مغزش فلش بک زد، به اتفاقات شب قبل و تمام صحنهها جلوی چشمانش گذشت. آزار دو مرد، شلیک گلوله و پیشانی غرق در خون!
و در آخر آن صحنه، وحشتناک! اسم آن مرد چه بود؟
با تمرکز بیشتر، اسمش در مغزش جرقه زد.
حامد! اگر به جای آن مرد با وجدان، کسی دیگر را به جانش میانداخت چه؟
شاهوخان حالا برایش یک بیمار با رفتارهای جنون آمیز بود.
به یک باره با وحشت از تخت پایین آمده و با عجله سمت لباسهایش حجوم برد. مانند یک بیمار روانی تک به تک وسایلش را با بغض روی چمدان پرت کرد، چشم گرداند و با پیدا نکردن چیز دیگری، با دستان لرزانش لباسها را فشرد و در چمدان را با بدبختی بست. مانتو جلو باز مشکیاش را به تن زد که، با صدای در قدمهایش از حرکت ایستاد.
با ترس، سر برگرداند. در باز شد و در ذهنش گذشت کارت اتاق دست کسی جز سحر نمیتواند باشد، امّا با دیدن فرد مقابلش، مهر تأیید خورد بر تمام اتفاقات شب قبل، امیدوار بود همه وقایع کابوسی بیش نبوده باشد و حال با دیدن مرد مقابلش که اسمش درون مغزش پر رنگ بود، همه چیز واضح و حقیقی بود.
حالت چشمهایش نه مانند باربد، نامطمعن بود و نه مثال آن مرد، بیرحم و سرد!
گرما و نرمش چشمهایش با همه فرق داشت.
لبخندی روی لبان مرد نشست، که مردمک چشمهایش را به سمت لبانش سوق داد. جلوتر آمد، بیاختیار قدمی عقب رفت.
لبخند مهربانش، عمیقتر روی لبانش خودنمایی کرد.
دستهایش را بالا گرفته و با صدای بشاشی، گفت:
- معرفی میکنم، حامد هوشیار هستم.
با نگرفتن جوابی از سمتش، باز با خوشرویی ادامه داد.
- عرضم به حضورتون، ما دیشب با یه خانوم زیبا آشنا شدیم، اما چه کنیم که فضای آشنایی جای مناسبی نبوده و باعث شد خانوم زیبا تا همین ساعت، که ما صداش میزنیم لنگ ظهر بخوابه.
ناخودآگاه طرح لبخندی روی لبانش نقش بست، که سریع پسش زد.
حامد، چشمانش را گرداند و با دیدن چمدان آمادهاش، ابرویی بالا انداخت.
- جایی تشریف میبرید؟
با یادآوری تصمیم چند دقیقه قبلش، با صدای گرفتهای زمزمه کرد:
- میشه برام یه تاکسی بگیرید.
با مکثی، جملهاش را کامل کرد.
- به مقصد فرودگاه.
صورت، حامد حالت جدیتری گرفت و جلوتر آمد.
- ولی ما کارمون هنوز تموم نشده.
با اخمهای در همش، سمتش قدمی برداشت.
- من دیگه برای شما و اون رئیس مزخرفتر از خودتون کار نمیکنم.
مرد خوشروی مقابلش به یک باره چهرهاش را اخمی در بر گرفت و با لحن محکمی زمزمه کرد:
- در مورد آقا درست صحبت کن، سر ایشون با کسی شوخی ندارم. در ضمن، بهتره یکم به خودت بیای دختر، این آدمی که تو باهاش طرح لج و لجبازی ریختی، آدم معمولی نیست.
این بار با نهایت خشمش، صدایش را بالاتر برد.
- به جهنم، همتون برید به درک، من دیگه یک ثانیه هم، با شما همکاری نمیکنم و بعد از رسیدنم به تهران برگه استعفام رو، روی میز ریاستتون میکوبم.
سمت چمدانش قدم برداشت، که رو به رویش ایستاد و با لحن آرام و دوستانهای که دوباره برگشته بود، زمزمه کرد:
- من نمیخوام اتفاقی برات بیوفته، تو چیزایی رو دیدی که نباید میدیدی دختر، رفتاری انجام دادی که نباید انجام میدادی، من پونزده ساله برای شاهو خان کار میکنم و به جرأت میتونم بگم نزدیکترین شخص بهش منم! بعد از فهمیدن ماجرای دیشب و رفتار دیشبی که با شاهوخان داشتی، تو دلم به شانست غبطه خوردم که هنوز سرت روی تنت جا خوش کرده. به خودت بیا دختر، شاهو خان فقط شاهو خان نیست، اون مردی که دیشب جلوش قد علم کردی، هر کاری که حتیٰ به ذهنت یک لحظه هم خطور نمیکنه براش به راحتی آب خوردن هس و من دیشب همون لحظه اول فهمیدم، دختر بدی نمیتونی باشی، پس بهتر هس به فکر جونت هم باشی.
با تمام شدن حرفهای حامد روی مبل تک نفره اتاق، با درماندگی نشست .
با بغضی که مهمان همیشگی گلویش شده بود، به این فکر کرد که حالا دیگر خارج شدن از این بازی هم دست خودش نبود.
سرش را درون دستانش گرفت و صدای ناله وارش بلند شد.
- کی بر میگردیم تهران؟
- احتمالاً تا دو روز آینده.
چشمانش را با خشم بست، با صدای قدمهایش سر بلند کرد.
- من میرم پایین، منتظرتم برای نهار.
مهلت اعتراضی نداد و بیرون رفت.
***