پارت 9
دوباره به بیرون خیره شدم که هومن اشاره کرد محافظا با اسلحه نشونه بگیرن.
همشون اینکار رو کردن که کایا پوزخندی زد و به گوشیش نگاه کرد و لبخند حرص دراری زد و یکدفعه دور کل آدمهای هومن پر شد از آدمهای کایا، با لباس سیاه و اسلحه. آدمهای هومن که شوکه شدن سریع شروع به شلیک کردن و اینطوری جنگ بینشون شروع شد.
با ترس پایین پنجره نشستم و دستم رو روی گوشهام گذاشتم و چشمهام رو بستم، کل بدنم از ترس میلرزید.
اونقدر صدای تیراندازیا زیاد بود که دلم میخواست از ترس جیغ بزنم، رسما داشتم بلند بلند گریه میکردم.
یواش بلند شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم و با چشم دنبال اون دونفر گشتم که با دیدنشون خیالم راحت شد ولی هرچی گشتم هومن رو ندیدم، همینطور با چشم داشتم دنبالش میگشتم که یچی محکم به در کوبیده شد. جیغی از ترس زدم.
_ پناه ،پناه اونجایی؟ در رو باز کن. پناه.
با وحشت به دیوار چسبیدم هومن بود که محکم به در میکوبید. با وحشت و تنی لرزون یه در نگاه میکردم که ناگهان با ضربه محکمی در شکسته شد و قامت هومن بین در دیده شد.
_ پناه.
سریع اومد سمتم و بازوم رو گرفت و به سمت بیرون کشید.
جیغی زدم و سعی کردم بازوم رو از دستش در بیارم.
_ ولم کن.
برگشت سمتم و نگاهم کرد. مشخص بود تعجب کرده، ولی نگاهش زیاد طول نکشید و دوباره با سرعت من رو به سمت پلهها کشید.
جیغ میزدم و تقلا میکردم که ولم کنه، حتی از ترس اسم کایا رو بلند صدا میزدم و کمک میخواستم.
خواست از در خارج بشه که در باز شد و دیان داخل شد.
دیان نیشخندی زد سرش رو کج کرد و به هومن نگاه کرد:
_کجا؟ بودی حالا، داشت خوشمیگذشت.
این بین من بودم که تقلا میکردم ولم کنه.
هومن حرصی محکمتر بین بازوش قفلم کرد و اسلحهاش رو به سمت دیان گرفت. با ترس بهشون نگاه کردم که دیان همونطور که سرش کج بود بهم نگاه کرد و لبخند حرص دراری زد و گفت:
_ انگار بدجوری پسر عموی عاشق پیشت جو گرفتتش.
آهی کشید و ادامه داد:
_ هی... چه.ها که نمیکنه عشق با آدم.
با بهت بهش زول زدم بهش. انگار داره یه فیلم سرگرم کننده نگاه میکنه که اینقدر بیخیال حرف میزد.
همینطور داشتم نگاهشون میکردم که یکدفعه دیان جدی شد و اسلحش رو آورد بالا.
حالا جفتشون همدیگه رو نشونه گرفته بودن و وایساده بودن .
با ترس داشتم نگاهشون میکردم که صدای شلیک تیری باعث شد با وحشت جیغی بزنم و چشمام رو ببندم.