پارت 9
با اخم از روی اپن پایین پرید، ذهنش باز هم بهم ریخته بود.
- فعلا که یکی پیدا شده ومغزشو خر خورده و میخواد کمکم کنه.
رو برگرداند تا از نیکا دور شود؛ اما این بار انگار نیکا قصد کوتاه آمدن نداشت. بازوی حوا را با خشم کشید و انگشت اشارهاش را مقابلش تکان داد.
- ببین حوا... .
بیحوصله میان حرف نیکا پرید.
- نه، تو ببین نیکا! اگه میخوای اینجوری ادامه بدی و به جای اینکه کنارم باشی، مقابلم وایسی و انگشتت رو برام تکون بدی؛ دیگه اینجا نیا.
با خشم به طرف اتاقش پا تند کرد. نیکا شوک زده به جای خالی حوا خیره ماند، بغض راه گلویش را بست، حوا بیرونش کرده بود؟ با غم کیفش را چنگ زد، مانتواش را از آویز کشید و بعد صدای دری که محکم بهم کوبیده شد و شکستن بغض حوا!
از خودش متنفر شد، از کی آنقدر نفرت انگیز شده بود؟ نیکا را بیرون کرده بود؟ تنها کسی که به فکرش بود را از خود رانده بود؟ بالش کرم رنگش را روی دهانش فشرد و هق هقش بلند شد. از کی آنقدر بیرحم شده بود؟
خودش جواب خودش را داد، از همان زمانی که زندگیاش سوخت و نابود شد. نیکا درک نمیکرد، مادرش سرجای خود و پدرش در خانه منتظرش بود و برادر محبوبش با سرخوشی زندگیاش را میگذراند. نیکا هرگز درکش نمیکرد. با خشم بالشت را به دیوار کوبید.
- به درک که توام رفتی، به درک که توام تنهام گذاشتی.
به زیر پتو پناه برد و چشمانش رامحکم بست. کارهای واجبتر از نیکا داشت.
***
با خستگی چشم باز کرده و حس کوفتگی را در بدنش حس کرد، کش و قوسی به خود داد و نگاهی به ساعت مقابل تخت انداخت، ساعت یازده را نشان میداد. با خود زمزمه کرد که این حوای شلخته را اصلا نمیپسندد.
از تخت پایین آمد، به سمت آشپزخانه رفت، نگاهش را از قابلمه قیمه بادمجان نیکا دزدید، مشتی آب روی صورتش پاشید و بعد از پاک کردن صورتش با آبپاش گلاب روی صورتش چند قطره گلاب ریخت.
عجیب به گلاب عادت داشت و باعث آرامشش میشد. لیوان شیری ریخت و پشت میز نشست، تا ساعت شش کاری نداشت. شاید برای قدم زدن به پارک سرخیابان میرفت. شاید هم ترجیح میداد که پیادهرو خیابان را گز کند.
شانه ای بالا انداخت، لیوان شیرش را به سرعت بالا کرد، اهل آرام خوردن نبود و همیشه باعث تذکر پدرش میشد. لبخند تلخی زد و به سمت اتاق قدم برداشت. شلوار مام استایل طوسی رنگش به همراه مانتو مشکی رنگ لشش را پوشید. شال مشکیاش که این روزها مدام درحال استفاده،اش بود، روی سرش انداخت. گوشی سفید رنگ محبوبش که هدیه پدرش بود، داخل جیب شلوارش فشرد و خداراشکر کرد که حداقل چیزهایی داشت تا یادآور زندگی شاد قبلش باشد.
از خانه بیرون زد و با قدمهای آرام به سمت خیابان رفت و در آخرین لحظه تصمیم گرفت که وارد پارک شود. کنار وسایل ورزشی روی نیمکتی نشست، نفس عمیقی کشید و بوی مهر را در ریهاش فرستاد. چشم هایش روی خانواده چهارنفرهای که با صمیمیت کنار هم روی حصیر رنگین کمانیشان نشسته بودند، ماند.
دختر مو بلندی که مقابل پدرش نشسته و پدرش با محبت و حوصله موهای بلندش را با نهایت سلیقه میبافت. دختر دیگرشان با خنده از سر و کول مادرش بالا میرفت.