. . .

در دست اقدام رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
8f8b1b6061796259_(1)_j83w.jpg



نام رمان: تاریکی به کام

نام نویسنده: هانیه فاتحی


ناظر: @ماهِ نزدیک

ژانر: عاشقانه_مافیایی

خلاصه:
فریادی در بند تاریکی!
روشنی اش با قدم های استوار، در تاریکی آشنایی فرو رفت. غرق شد!
سیاهی در عمق وجودش فریاد کشید، تنش را به رعشه انداخت؛
حوا دختری که به ناگهان صاعقه ای زندگی روشنش را به تاریکی دعوت کرد.
تاریکی که حس انتقام را درون قلب و عقلش پرورش داد. انتقام از مردی به جنس یخ زدگی!
چنگ زد، برای رهایی از تمام تاریکی هایی که به وجودش سرایت می‌کرد.
به ناگهان تاریکی به کامی شیرین تبدیل شد.
تاریکی با عطر وجود او... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #11
پارت 9

با اخم از روی اپن پایین پرید، ذهنش باز هم بهم ریخته بود.
- فعلا که یکی پیدا شده ومغزشو خر خورده و می‌خواد کمکم کنه.
رو برگرداند تا از نیکا دور شود؛ اما این بار انگار نیکا قصد کوتاه آمدن نداشت. بازوی حوا را با خشم کشید و انگشت اشاره‌اش را مقابلش تکان داد.
- ببین حوا... .
بی‌حوصله میان حرف نیکا پرید.
- نه، تو ببین نیکا! اگه می‌خوای اینجوری ادامه بدی و به جای اینکه کنارم باشی، مقابلم وایسی و انگشتت رو برام تکون بدی؛ دیگه اینجا نیا.
با خشم به طرف اتاقش پا تند کرد. نیکا شوک زده به جای خالی حوا خیره ماند، بغض راه گلویش را بست، حوا بیرونش کرده بود؟ با غم کیفش را چنگ زد، مانتواش را از آویز کشید و بعد صدای دری که محکم بهم کوبیده شد و شکستن بغض حوا!
از خودش متنفر شد، از کی آنقدر نفرت انگیز شده بود؟ نیکا را بیرون کرده بود؟ تنها کسی که به فکرش بود را از خود رانده بود؟ بالش کرم رنگش را روی دهانش فشرد و هق هقش بلند شد. از کی آنقدر بی‌رحم شده بود؟
خودش جواب خودش را داد، از همان زمانی که زندگی‌اش سوخت و نابود شد. نیکا درک نمی‌کرد، مادرش سرجای خود و پدرش در خانه منتظرش بود و برادر محبوبش با سرخوشی زندگی‌اش را می‌گذراند. نیکا هرگز درکش نمی‌کرد. با خشم بالشت را به دیوار کوبید.
- به درک که توام رفتی، به درک که توام تنهام گذاشتی.
به زیر پتو پناه برد و چشمانش رامحکم بست. کارهای واجب‌تر از نیکا داشت.

***
با خستگی چشم باز کرده و حس کوفتگی را در بدنش حس کرد، کش و قوسی به خود داد و نگاهی به ساعت مقابل تخت انداخت، ساعت یازده را نشان می‌داد. با خود زمزمه کرد که این حوای شلخته را اصلا نمی‌پسندد.
از تخت پایین آمد، به سمت آشپزخانه رفت، نگاهش را از قابلمه قیمه بادمجان نیکا دزدید، مشتی آب روی صورتش پاشید و بعد از پاک کردن صورتش با آبپاش گلاب روی صورتش چند قطره گلاب ریخت.
عجیب به گلاب عادت داشت و باعث آرامشش میشد. لیوان شیری ریخت و پشت میز نشست، تا ساعت شش کاری نداشت. شاید برای قدم زدن به پارک سرخیابان می‌رفت. شاید هم ترجیح می‌داد که پیاده‌رو خیابان را گز کند.
شانه ای بالا انداخت، لیوان شیرش را به سرعت بالا کرد، اهل آرام خوردن نبود و همیشه باعث تذکر پدرش میشد. لبخند تلخی زد و به سمت اتاق قدم برداشت. شلوار مام استایل طوسی رنگش به همراه مانتو مشکی رنگ لشش را پوشید. شال مشکی‌اش که این روزها مدام درحال استفاده،اش بود، روی سرش انداخت. گوشی سفید رنگ محبوبش که هدیه پدرش بود، داخل جیب شلوارش فشرد و خداراشکر کرد که حداقل چیزهایی داشت تا یادآور زندگی شاد قبلش باشد.
از خانه بیرون زد و با قدم‌های آرام به سمت خیابان رفت و در آخرین لحظه تصمیم گرفت که وارد پارک شود. کنار وسایل ورزشی روی نیمکتی نشست، نفس عمیقی کشید و بوی مهر را در ریه‌اش فرستاد. چشم هایش روی خانواده چهارنفره‌ای که با صمیمیت کنار هم روی حصیر رنگین کمانی‌شان نشسته بودند، ماند.
دختر مو بلندی که مقابل پدرش نشسته و پدرش با محبت و حوصله موهای بلندش را با نهایت سلیقه می‌بافت. دختر دیگرشان با خنده از سر و کول مادرش بالا می‌رفت.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #12
پارت 10

لبانش لرزید به ناگهان دختر شیطانی که روی پای مادرش بالا و پایین می‌پرید، به او اشاره کرد و داد زد:
- مامان اون خانومه چقدر خوشگله.
زن با خنده و محبت نگاهی به حوا انداخت و چشمکی برایش زد:
- آره مامان خوشگله درست مثل شما اما خاله میگه؛ اگه اذیت کنی و شیطنتات زیاد بشه؛ دیگه مثل اون خوشگل نمی‌مونی.
دختر به ناگهان از پاهای مادرش پایین پرید و دست به سینه آرام نشست. حوا همراه با زن به خنده افتادند. دختر باز با مظلومیت نگاهش کرد.
- مامان میشه این خانوم پیش ما بمونه؟
چشم‌هایش از تعجب درشت‌تر شد، این دختر زیادی مهربان بود. زن با لحن بچه‌گانه‌ای زمزمه کرد.
- خاله پیش ما می‌مونی؟ البته اگه تنها هستی؟
حال پدر آن جمع با دختر مو بلند مقابلش هم با لبخند نگاهش می‌کردند. دو دختر بالاو پایین پریدند.
- خاله تنهایی؟ بیا پیش ما.
ناخودآگاه با بغض زمزمه کرد.
-تنهام.
زن با غم نگاهش کرد. به خود که آمد روی حصیر زیبایشان که بوی زندگی می‌داد، نشسته و می‌خندید. زن با محبت خواهرانه‌ای از او پذیرایی می‌کرد و مرد با لحن برادرانه‌اش حرف می‌زد و همه را به خنده می‌انداخت.
قلبش مملو شد، از محبتی که مدتی از آن دریغ بود. با اسرار آنها برای نهار که ماکارانی مخصوص سحر و سارا دختران دوست داشتنی آن جمع بود، کنارشان ماند، زندگی جریان داشت... .
با لبخند قهقه‌های از ته دل، شیطنت‌های زیرپوستی، بوی غذای خانگی و سبدهای پر از میوه‌.
ستاره مادر پر محبت خانواده چهارنفره، شماره حوا را گرفت و از حوا خواست به خانه کوچکشان سری بزند و در مقابلش حوا هم قول گرفت، به خانه سوت و کورش بیایند. ساعت پنج را که نشان داد، ب×و×س×ه‌ای روی لپ‌های دو دختر کاشت و از جا برخاست.
- امروز بهتون زحمت دادم.
ستاره با اخم نگاه چپی حواله‌اش کرد.
- این چه حرفیه دختر خوب؟ ماهم تنها بودیم؛ مگه نه سهیل؟
سهیل برادرانه ضربه‌ای به شانه حوا زد:
- خیلیم خوش گذشت، تازه مهمونیم دعوت شدیم خونه حواخانوم!
لبخندی روی لبانش نشست.دبوی خوش خانواده را باری دیگر به مشامش کشید.
- حتما بیاید، خوشحالم می‌کنید.
نگاهی به ستاره انداخت:
- منتظر تماست هستم.
ستاره با مهربانی سری تکان داد. بعد از خدافظی مفصلی با قدم های بلند به سمت خانه پاتند کرد. نگران دیر رسیدنش به ساغر بود، گوشی را از جیب‌اش چنگ زد. با دیدن تماس‌های بی پاسخش ابرویی بالا انداخت، شماره دایی و زندایی‌اش را دید.
پوزخندی زد، نیکا دست به دامان پدر و مادرش شده بود. چقدر ساده لوح بود که فکر می‌کرد، حوا کوتاه می‌آید. با رسیدنش به خانه سریع وارد خانه شد، سوییج را در دست گرفت، بی معطلی باز از خانه بیرون زد.
پشت ماشین نشست و پایش را روی پدال گاز فشرد. به ساعتش نگاهی انداخت 5:37 دقیقه را نشان می‌داد. بیشتر گاز داد و در دل از خدا خواست دیر نرسد؛ اما دقیق سرساعت کنار خانه ساغر پایش را روی ترمز فشرد.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #13
پارت 11

بوقی زد، درست وقتی دستش سمت گوشی رفت، در باز شد و ساغر از در بیرون آمد. با لبخند سلام بلند بالایی تحویلش داد و کنارش نشست. به صورت خون‌سرد ساغر خیره شد:
- کجا برم؟
ساغر شانه ای بالا انداخت و نگاهش را گرداند:
- کافه ای، جایی که بشه حرف زد.
بی حرف سری تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد. تصمیم داشت به کافه طلوع پاتوق همیشگی خودش و دوستانش برود، پوزخندی زد. حس می‌کرد با گذشت چند ماه اخیر حتی محیط کافه را هم از یاد برده.
ساغر با بی‌خیالی با گوشی مشغول شد و حوا هم در آینده نامعلوم و استرسی که اصلا نمی‌پسندیدش، غرق بود که با گذشتن از خیابان آشنایی بالاخره رو به کافه‌ای پارک کرد و ساغر تازه وقت کرد، سری بلند کند. نگاهی به چهره ساغر انداخت.
- اینجا خوبه؟
ساغر لبخندی زد و با اطمینان سری تکان داد.
- آره، عالیه.
از جواب ساغر لبخندی روی لبانش نشست. از ماشین پیاده شدند و جلوتر از ساغر وارد کافه شد. ناخوداگاه با بوی گل یاس که عطر همیشگی کافه بود، چشمانش را بست و عمیق هوا را بلعید. لبخندش عمیق‌تر شد، دستی روی شانه‌اش نشست و بعد صدای دلخور زهرا در گوشش انعکاس پیدا کرد.
- دختر تو چقدر نامرد و بی وفایی!
لبانش از بغض لرزید، زهرا یادآور روزهای خوش بیخیالی‌اش بود. در آغوشش کشید.
- ببخش خیلی درگیر بودم.
دستان زهرا روی کمرش نشست.
- می‌فهمم، درکت می‌کنم.
درکش می‌کرد؟ هرگز کسی درکش نمی‌کرد، از دردی که با جان و دلش حس کرده بود. زهرا با لبخند نگاهی به ساغر انداخت.
- بفرمایید، اون میز مال شما.
چشمکی زد و ادامه داد.
- بهترین میز کافمون.
ساغر با لبخند تشکری کرد و به سمت میز رفت. نگاهش را باز روی زهرا انداخت، بوسی روی گونه‌اش نشاند.
-دوتا آیس لاته ناب میاری؟
زهرا باخنده تعظیمی کرد.
- حتما بانو.
با دور شدن زهرا به سمت میز رفت و رو به روی ساغر نشست. ساغر دستش را روی دست حوا گذاشت.
- خوبی که؟
لبخند پر اطمینانی زد.
-از دیشب عالیم
ساغر از لحن مصمم حوا چشمانش برقی زد.
- خوبه که انقدر به تصمیمی که گرفتی، مطمعنی!
زهرا با فرزی آیس لاته‌ها را روی میز گذاشت و دور شد.
زهرا و کافه‌اش نماد فرز بودن را همیشه برای حوا و دوستانش داشت. دستانش را دور لیوانش پیچاند و با چشمان منتظر خیره ساغر شد. از کی انقدر بی‌حوصله شده بود؟ ساغر با خونسردی لیوان مقابلش را مزه مزه کرد.
- خوشمزست!
درجوابش لبخند پر استرسی زد.
- بریم سر اصل مطلب؟
ساغر ابرویی بالا انداخت و سری تکان داد.
- آره بریم، بیشتر از این منتظرت نزارم.
به صندلی تکیه زد و دست به سینه خیره مقابلش شد:
- اگه یادت باشه، تو مهمونی دوست خودم معرفیت کردم.
سریع سری تکان داد که ساغر ادامه داد:
- خب یه‌ جورایی دروغم نگفتم، جهان آرایی‌ها اموال زیادی دارن که همش زیر نظر شاهوخانه و رئیس اصلیش خودشه. توی شرکتا و کارخونه‌ها آدمای ناشناخته رو قبول نمی‌کنند؛ حتی شده مردم عادی موفق به دیدن چهره شاهوخان نشدن. درست یک هفته قبل، باربد گفت که دنبال یه حساب‌دار کار درست و مطمعن می‌گردند، برای کارخونه مواد غذایی؛ خب منم دوستم رو معرفی کردم که برحسب اتفاق توی مهمونی هم دعوت بود، حقیقتاً مشکلی براش پیش اومد و مجبور شد که از تهران بره. درست همون شب تو رو دیدم و مجبور شدم که تو رو به عنوان اون معرفی کنم و باربد هم با کمال میل پذیرفته، تو همون دوست منی و برای کار قبولت کرده.
ساغر به چشمان حوا خیره ماند تا واکنشش را چک کند؛
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #14
پارت 12

در چشمان به رنگ شبش فقط ذوق را می‌دید.
- نمی‌دونم از پس حساب و کتاب اون کارخونه بزرگ برمیای یا نه!
حوا اجازه نداد که ادامه جمله‌اش را بگوید و با اشتیاق دست ساغر را فشرد:
- برمیام، رشته من ریاضی فیزیکه و علاقه زیادی به اعداد و ارقام دارم.
لبخند عمیقی روی لبان ساغر نشست، حال خیالش راحته راحت بود. با شگفتی زمزمه کرد:
- عالیه!
حوا ثانیه‌ای بعد با ذهنی درگیر زمزمه کرد.
- اما این چه ربطی به انتقام و خشم من داره؟
- موضوع اصلی همینه، ببین حوا ازت می‌خوام فعلا فقط تمرکزت روی کارت باشه، نمی‌خوام هیچ‌کس بهت شک کنه. مطمعن باش که فقط برای کار اونجا نمی‌ری. من هستم و کمک می‌کنم تا قلبت اروم بگیره و با لذت شاهد نابودی تک تکشون باشی. می‌دونی که تنهایی از پس یه خدمتکارشون هم برنمیای.
این‌بار با شک و دودلی به چشمان ساغر خیره شد.
- چراکمکم می‌کنی؟ به قول خودت آدمای خطرناکین؛ چرا بخاطر یه دختری که درستم نمی‌شناسیش خودت رو به خطر می‌اندازی؟!
پوزخندی روی لبان خوش رنگ ساغر پدید آمد، حوا لحظه‌ای ماتش برد، از نفرتی که در ثانیه در چشمانش نمود پیدا کرد. به آرامی کنار گوش حوا زمزمه کرد:
- مطمعن باش که برای تو اینکار رو انجام نمیدم. فقط بدون منم، دل‌خوشی نمی‌تونم داشته باشم.
به چشمان حوا بیشتر شد و این‌بار آرام‌تر لب زد.
- شایدم اینکار رو برای خودم و انتقام خودم انجام میدم... .

***

بی‌حوصله چشم هایش را فشرد، از نصیحت‌های بی سر و ته دایی قبادش خسته شده بود، نگاه چپی حواله نیکا کرد که بااسترس نگاه دزدید. خداروشکر کرد، نیکا از اصل قضیه چیزی نگفته و فقط از حالت روحی‌اش برای دایی شرح داده بود.
بی‌حوصله سری تکان داد.
- چشم دایی، زندگی می‌کنم و ادامه میدم.
قباد نامطمعن دستانش را فشرد:
- من نگرانتم حوا، تو یادگار محبوبه منی، تنها یادگار!
این بار لبانش لرزید و اشکانش تا پشت پرده چشمان زیبایش رسوخ کرد. به آغوش قباد پناه برد، کاش قباد همیشه باشد و به اغوش بکشد، تن خسته و نحیفش را! باشد و حس کند که مردی وجود دارد تا پشتش گرم شود، خیالش تخت شود. آرام زمزمه کرد:
‌- دایی دارم جایی مشغول به کار میشم، یه کار خوب تو راستای رشتم.
قباد با لبخند ب×و×س×ه‌ای روی پیشانی‌اش کاشت و لبخند زد.
- نمی‌خوام جلوتو بگیرم؛ چون می‌دونم که عاشق رشتت و کار کردن برای رشتتی. خوشحالم که از لاک خودت بیرون اومدی و یه تصمیم درست گرفتی؛ اما باید حسابی تحقیق کنیم درمورد محل کارت.
- تحقیق کردم دایی، محیط امن و خوبی داره و اینکه یه کارخونه به نام هستند.
با صدای زن‌دایی‌اش رو برگرداند.
- بفرمایید سرمیز که یه چلو مرغ مشتی درست کردم، با دست پخت نگین بانو.
با لبخند سری تکان داد و به همراه دایی به طرف میز رفتند، دلش گرفته بود. به خود اعتراف کرد که از خدا می‌خواست دایی غر غر کند و با اخم برخیزد و برای تحقیق از محل کارش دست بجنباند، درست مثل پدرش!
لبخند تلخی زد، گذشت، تمام لذت‌های دنیایی که قدرش را ندانسته بود. سعی کرد حداقل برای حفظ ظاهر و اطمینان دایی غذایه مقابلش را با اشتها بخورد و موفق هم بود.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #15
پارت 13

دقایقی بعد همه‌چیز آرام بود، به غیر از نگاه‌های نگران و ترسان نیکا که خوب می‌دانست، نیکا مانند دایی قباد قانع نشده است، با اخم چشم گرفت.
لیوان دوغ خوش طمع‌اش را نوشید و عقب کشید.
-ممنون زن‌دایی، عالی بود.
نگین اخمی کرد.
- چیزی نخوردی که، بخور ببینم، شدی پوست استخون!
با لبخند از جا بلند شد و ب×و×س×ه محکمی روی گونه‌اش به جا گذاشت.
- هم خوردم و هم خیلی چسبید.
این بار نگین کوتاه آمده و با محبت سری تکان داد.
- نوش جانت حواجان.
از آشپزخانه بیرون زد. به سمت اتاق نیکا رفت، تا وسایلش را بردارد. متوجه شد، که نیکا پشت سرش به اتاق می‌آید. پوف کلافه‌ای کشید و بی تفاوت وارد اتاق شد و چنگی به مانتو آویزانش زد و پوشید، خواست شالش را روی سر بیندازد که دستانش اسیر دستان لرزان نیکا شد و بعد صدای لرزان از بغض نیکا:
- قهرکردی باهام آره؟ درک می‌کنی که چقدر نگرانتم و دلم آشوبه؟
این‌بار با خشم نیکا را به عقب هول داد و انگشت اشار‌ه‌اش را مقابل نیکا گرفت:
- تو چی؟ بهت گفتم مقابلم باشی بد میشه نیکا، نخواه منو از کاری که تو سرمه پشیمون کنی و الکی دایی رو وسط ماجرا بفرستی. نمی‌خوام بلایی سر دایی بیاد این وسط!
نیکا با چشمان لرزان سرش را بلند کرد، حوا قد بلندتر و خوش استایل تر بود، گاهی به‌شدت به حوا بابت استایل و چهره شرقی زیبایش حسودی‌اش میشد.
- باشه مقابلت نیستم، نمی‌خوامم باشم؛پس بزار کنارت باشم و قوت قلب باشم.
نیکا قشنگ‌ترین موجود به جا مانده‌اش بود، نمی‌توانست دلش را بشکند، نرم شد و ثانیه ای بعد آغوشش را باز کرد. دلش آرام گرفت. به راستی که نیکا به تنهایی قوت قلب خوبی بود!
دقیقه‌ای بعد هر دو آماده از اتاق بیرون زدند. دایی ابرویی بالا انداخت:
- کجا بسلامتی؟
نیکا زودتر جواب پدرش را داد.
- می‌دونی که بابا، این حواخانوم بد اداست و به غیر از خونه خودشون، جایی خوابش نمی‌بره؛ پس مجبوری ما رو خونه عمه برسونی.
لفظ عمه در ذهنش تکرار شد. کاش عمه‌ای هم از آن خانه به‌جا مانده بود. بغضش را پس زد و دایی و زن‌دایی اسرار‌هایشان را بی فایده دیدند و بلاخره رضایت به رساندنشان دادند.
وارد خانه شدند و مانتواش را گوشه‌ای انداخت. استرس داشت، برای فردایی که در کارخانه مواد غذایی جهان آرا مشغول میشد. پوزخندی روی لبانش نشست به سمت بالکن قدم برداشت و کنار گلدان‌های پژمرده محبوبه روی صندلی نشست. حس می‌کرد آتش انتقام تمام وجودش را در برگرفته و خودش را می‌سوزاند. بار دیگر چهره شاهوخان در ذهنش نمودار شد، اعتراف می‌کرد که جذاب بود و میل زیادی به زمین زدن آن چهره جذاب داشت.
به یاد آورد که چگونه از پیر تا جوان گوش به فرمانش بودند؛ چه دختران زیبایی که برای ثانیه‌ای از نگاهش جان می‌دادند.
دستانش مشت شدند. کمی بعد نیکا هم کنارش نشسته بود. ناخوآگاه با بغض دهان باز کرد.
- می‌دونی نیکا، زیادی جذاب و نفس گیر بود!
نیکا گیج به چشمانش خیره شد، لبخند کجی زد.
- شاهو رو میگم؛ شاهو جهان آرا، قاتل خانواده قشنگ من! کافی بود لحظه‌ای نگاهش روت بشینه، تا نفست از نگاه سنگینش بگیره.
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
- اون غرور توی چشم‌هاش رو به زانو در میارم.

***
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #16
پارت 14

به آرامی از ماشین پیاده شد و نگاهی به خود انداخت، مانتو کتی سورمه‌ای رنگ، شلوار راستا به همان رنگ و مقنعه مشکی رنگش از او خانم زیبا و شیکی ساخته بود. سر بلند کرده و مقابلش را تماشا کرد. کارخانه غول پیکری که با تابلو بزرگی جهان‌آرا، بودنش را فریاد میزد. پوزخندی زد و نفس عمیقی کشید. به گفته ساغر می‌خواست فعلا فقط حواسش را به کار بدهد.
با قدم‌های محکم وارد ورودی کارخانه شد و با دیدن فرد مقابلش به شانس خود لعنت فرستاد. باربد با لبخند چندشش به آرامی نزدیک شد و با تحسین به قد و بالایش نگاهی انداخت.
- چه خانوم زیبایی!
چینی به بینی‌اش داد و اخمی کرد.
- ممنونم، میشه بهم بگید که کدوم طبقه برم؟
باربد با لبخند مضحکش ابرویی بالا انداخت و به حوا نزدیک‌تر شد و با لحن کثیفی زمزمه کرد.
- خودت دوست داری کدوم طبقه بری؟
تمام تنش از لحن کثیف مرد مقابلش لرزید، ناخودآگاه با خشم به تخت سینه باربد کوبید. باربد شوک زده، قدمی عقب رفت. صدایش را کمی بالا برد.
- حد خودت رو بدون آقای به ظاهر محترم!
تعدادی کارمند با تعجب و مات به آنها خیره مانده بودند. حال چشم‌های باربد از خشم به قرمزی می‌زدند، تا به‌حال به یاد نداشت تا این حد خار شده باشد. زیرلب به آرامی کنارگوش حوا زمزمه کرد:
- پشیمون میشی دخترخوب، از رفتار امروزت حسابی پشیمون میشی!
به سردی به چشم‌های قرمز باربد خیره ماند و سعی کرد که ترسش را پنهان کند؛ ولی چه می‌دانست با این غرور و جسارتش، در ذهن باربد هر روز جدی‌تر از دیروز می‌شود... .
باربد با حفظ ظاهر از سالن بیرون زد، عصبی بود، از خودش و از غروری که مقابل دختری خدشه‌دار شده بود. هزاران دختر زیر دستش جولان می‌دادند و علت اینکه این دختر و چشمانش از شب مهمانی در افکارش قدم گذاشته است را نمی‌دانست.
حوا اما از خودش و رفتارش خوشحال بود.
این‌بار مرد محترمی مقابلش قرار گرفت و به سمت آسانسور اشاره زد.
- شما باید کارمند جدید حساب‌داری باشید، دنبال من بیاید تا همراهیتون کنم.
به آرامی سری تکان داد و همراه با مرد به طبقه سوم رفتند. با توضیحات مرد و اتاقی که به تنهایی مال او بود، نفس عمیقی کشید. مردی که حالا می‌دانست آقای صالحی نام دارد، با متانت و حوصله همه‌چیز را توضیح داد. ناخوآگاه به آرامی لب زد.
- مدیر کارخونه آقای شاهو نمیان؟
آقای صالحی لبخند برادرانه ای زد، برایش کنجکاوی دختران کارخانه درمورد شاهوخان امری کاملا عادی بود.
- نه، آقای شاهو از راه دور همه‌چیز رو چک می‌کنند، وقت این رو ندارند که خودشون شخصاً و مستقیم مدیریت کنند؛ولی خب همه‌چیز زیر نظر ایشونه و گاهی هم برای بازدید میان.
بی‌حرف سری تکان داد و صالحی هم با اجازه‌ای گفت و از اتاق بیرون زد. روی صندلی نشست و به اتاق خیره ماند. کلافه بود؛ چطور می‌خواست انتقام بگیرد؟ در صورتی که مهره اصلی به شدت دور و غیر قابل دسترس بود!
حرف صالحی را که با تعجب گفته بود، دختر خوش شانسی است که بدون سابقه کاری چشم‌گیری در کارخانه جهان‌آرا مشغول به کار شده است، به یاد آورد و این را درک کرد که استخدام شدن در شرکت‌ها و کارخانه جهان‌آرا کار هرکسی نیست! خودش را مشغول کار مورد علاقه‌اش کرد. نمی‌خواست بهانه‌ای دست کسی دهد.

***
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #17
پارت 15

با خستگی کش و قوسی به تنش داد و خمیازه‌ای کشید و به ساعتش نگاهی انداخت، وقت استراحتش بود. بعد از گذشت دو هفته ای که در کارخانه گذرانده بود، تقریبا به همه چیز عادت کرد، به جز کرم ریختن‌های باربد! با دیدنش اعتراف می‌کرد که مانند ازرائیل جانش است.
با صدای در لبخندی زد. می‌دانست بیتا است، دختر مهربانی که در اتاق کناری‌اش مشغول به کار بود و کمی باهم طرح رفاقت ریخته‌ بودند. با باز شدن در و دیدنش، لبخندش عمیق‌تر شد. بیتا با شور و هیجان همیشگی‌اش نزدیک شد.
- بپر بریم خانوم که وقت نهاره.
چشمکی زد و پرونده‌ها را کنار گذاشت و از جا بلند شد. بیتا با سرخوشی، شروع به تعریف از مهمانی دیشبش کرد و حوا آزادانه از شوخ طبعی بیتا شروع به خندیدن کرد. نزدیک به محل سرو غذا شدند. کسی بیتا را صدا زد و با اخمی که نشانه شکم گرسنه‌اش بود، عقب‌گرد کرد و از او خواست منتظرش بماند.
با لبخند به‌جا مانده‌ روی صورتش وارد سالن غذاخوری شد، با دیدن سالن خالی ابروهای خوش فرمش بالا پریدند، این ساعت از روز چرا کسی حضور نداشت؟! بیخیال شانه‌ای بالا انداخت و برای خودش چند تکه مرغ سرخ شده، درون بشقابش گذاشت و پشت میز نشست.
با صدای در با فکر اینکه بیتا است، صورتش را برگرداند؛ اما با دیدن قامت باربد لحظه‌ای لرزید و بعد با دیدن دری که با دست باربد بسته شد، با خشم ازجا برخاست. دهان باز کرد تا حرفی بزند که باربد با فرزی خودش را به او رساند و درست رو به رویش ایستاد و لبخند کثیفی زد.
- بفرمایید مادمازل، نهارتون از دهن میوفته.
با خشم زیر بشقابش زد.
- با وجود تو، از زهرمارم بدتره.
باربد بیخیال قهقهه بلندی سر داد. ثانیه‌ای بعد مانند دیوانه ها ساکت شد و سرش را به حوا نزدیک‌تر کرد. با وحشت میز پشت سرش را چنگ زد.
- بخوای دست از پا خطا کنی، داد می‌زنم که آبروت تو کل کارخونه بره!
باربد بیخیال نزدیک‌تر شد و با لحن آرامی کنار گوشش زمزمه کرد.
- هرچقدر می‌خوای داد بزن، کسی تو این طبقه نمونده.
قلبش از کار افتاد، آب دهانش را هم چون زهر قورت داد. دست باربد جلو آمد. مانند دیوانه‌ها به صورت باربد چنگ زد و فریاد کشید.
- آشغال، دست کثیفت رو به من نزن، زندگی برات نمی‌زارم!
باربد بی تفاوت در چشمانش خیره شد و دستش جلوتر آمد. از ته دل فریاد کشید.
-ولم کن، خدایا!
خدا را صدا زد، از خدا طلب کمک کرد. باز هم صدای نیکا در گوشش انعکاس پیدا کرد. «احمقانه‌ست حوا، فکر کردی که همه‌چی ساده‌ست؛ مثل افکار تو!»
لرزید، عفتش تنها چیز با ارزش زندگی‌اش بود. با زیرکی دستانش را از زیر دست باربد بیرون کشید و با فرزی ضربه‌ای به زانوانش کوبید. باربد با درد کمر خم کرد و فریاد کشید. در سالن با صدای بدی به دیوار کوبیده شد، باربد با درد و خشم به عقب برگشت و ماتش برد.
حوا مانند گنجشک بی پناهی درخود می‌لرزید، نگاهش را بالا آورد و در نگاه سرد و بی‌تفاوتی گره خورد. باربد با وحشت از جا پرید. شاهوخان با بی‌تفاوتی که از هزاران فریاد ترسناک‌تر بود، نگاهش می‌کرد. به آرامی به باربد نزدیک شد و خاک‌های فرضی کتش را تکاند. چشمانش به سردی برف اما به رنگ شب بود. صدای آرام اما رسایش در سالن پیچید.
- تو کارخونه من چه غلطی می‌کردی؟
حوا پیش خود اعتراف کرد که به جای باربد تنش لرزیده است. هوای اتاق سنگین بود، این مرد واقعا قدرت الهی داشت! وجودش باعث جذب تمام نیروهای جهان میشد. رو به باربد ساعتش را نشان داد.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #18
پارت 16

- پنج دقیقه دیگه، اتاقم باش.
به سمت حوا برگشت، ناخوداگاه قدمی عقب رفت. نگاه گذرایی به صورت وحشت زده‌اش انداخت. قلبش، قلبش دیگر صدایی نمی‌داد؛ شاید در حال ایستادن بود! عقب‌گرد کرد و صدای محکمش نیز همراه با خودش دور شد:
- دختر، تو هم برگرد سرکارت.
ثانیه‌ای بعد به خود آمد و ماتم زده، قدم‌های بلندی برداشت و با نفرت از باربد رو برگرداند. باربد کثیف خندید:
- مطمعن باش که دفعه بعد کارم رو تموم می‌کنم.
ناخودآگاه با انزجار ضربه محکمی روی گونه باربد کوبید. قفسه‌ی سینه‌اش از نفرت بالا و پایین میشد:
- کثیف‌ترین آدمی هستی که تا به حال دیدم!
خواست از سالن بیرون بزند که مچ دستش، اسیر دستان باربد شد و صدای خشمگین باربد:
- میدم جلو همه تیکه پارت کنند، اونوقت اسمم که میاد، تنت به لرزه در میاد.
خشم کل وجودش را احاطه کرد، با دستان لرزانش به سینه باربد کوبید و فریاد کشید:
- تو کی باشی که بخوای منو تهدید کنی؟ آدم کثیفی مثل تو رو چه به قلدورم بلدورم؟ پیش خودت فکر کردی من مثل دخترای اطرافت هستم؟ من حوام، حوا! کور می‌کنم چشمی رو که به سمتم هیز بچرخه.
چشمان باربد حال به قرمزی میزد، به سمتش یورش برد، تعدادی از کارمندانی که اطرافشان جمع شده بودند، با وحشت جلو آمدند. باربد به سرعت خودش را به حوا رساند و یقه مانتواش را چنگ زد و بلند کرد. خواست فریاد بکشد که از میان جمعیت باز هیبت متفاوت شاهوخان را دید. کمی بعد دستان محکمش روی دست باربد نشست و به عقب پرتش کرد. سکوت وحشتناکی در فضا انعکاس پیدا کرد. شاهوخان بی‌تفاوت خیره به باربد شد.
- دیگه نمی‌خوام تو کارخونه باشی!
حال نوبت نگاه وحشت‌زده‌ی باربد بود، دهان باز کرد که حرفی بزند. شاهو بی‌تفاوت بار دیگر زمزمه کرد.
- بسلامت.
و حوا مات مردی که کنارش ایستاده بود، شد. تمام تنش یخ بست، در نزدیک‌ترین فاصله و کنارش ایستاده بود. کاش می‌توانست دستانش را دور گردن خوش تراشش بیندازد و تا جان دارد، فشار دهد تا بمیرد. تا شاید این قلب دردمند کمی آرام گیرد.
دستان یخ بسته‌اش را مشت کرد. شاهو باز بی‌تفاوت از کنارش می‌گذرد، بوی تلخ و سنگینش در مغزش اکو می‌شود و چشمانش از پشت خیره‌اش می‌ماند. استایلش چیز کمی از مدل‌های خفن و بروز جهان نداشت! چطور می‌توانست از این مرد انتقام بگیرد؟
مردی که حتی اکسیژن هم با ترس به سمتش می‌رود!
چشم می‌گیرد؛ دیگر نه خبری از باربد و نه از بقیه کارمندها بود. مطمعن بود که حضور پررنگ امروز شاهوخان برای بقیه کارمندها نیز عجیب بود. شانه‌ای بالا انداخت و به سمت اتاقش پا تند کرد. هنوز روی صندلی ننشسته بود که بیتا بی‌هوا وارد اتاق شد و با هیجان سمتش یورش برد.
- حوا بچه‌ها درست میگن؟ باربد باز اذیتت کرده؟
با اسم باربد باز خشم تمام وجودش را در بر گرفت. بیتا با دیدن چهره‌اش به خنده افتاد و باز با ذوق دهان باز کرد:
- اینا به کنار، میگن شاهوخان اومده، برای یه مدتم خودش مستقیم کارخونه رو مدیریت می‌کنه؛ مثل این‌که یه قرارداد با شرکت بزرگی بستن که باید خودش نظارت داشته باشه.
بیتا باز هم با پرحرفی اجازه حرفی به حوا نداد:
- وای حوا، وای چقدر دلم می‌خواد ببینمش، من چندساله اینجام و هنوز موفق به دیدنش نشدم.
پوزخندی روی لبانش نشست، با این حساب باید خوش شانس بوده باشد که موفق به دیدن آن موجود همه‌چیز تمام شده بود. جرقه‌ای در ذهنش می‌خورد، آن مرد قرار بود که خودش به کارخانه بیاید؟چشمانش را برقی به روشنی نور خورشید در بر گرفت. باید نزدیکش میشد، نزدیکی به آن مرد از هرچیزی سخت‌تر و غیرقابل باورتر بود.
***
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #19
پارت 17

کوله‌ی چرم مشکی رنگش را بی‌حوصله روی کاناپه انداخت و سمت آشپزخانه پا تند کرد، ظروف قرص‌ها را چنگ زد و بی‌مهابا مسکنی بالا انداخت. خستگی در عمق ذهن و قلبش فریاد کشید، چند روز از حضور مستقیم آن مرد گذشته و موفق نشده بود، در این چند روز حتی برای ثانیه‌ای با او برخوردی داشته باشد. از خودش عصبانی و دلگیر بود.
روی کاناپه نشست، سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد، با درد شقیقه‌هایش را فشرد. کم کم ناامیدی تمام جانش را می‌گرفت، سیبک گلویش با بغض آشنایی پر شد. بیشتر از هر لحظه احساس ناتوانی در قلب به سراسر دردش رسوخ کرد.
درست سه ماه و هفت روز گذشت بود، تعداد روزهایی که حتی به خودش اجازه رفتن به مزار عزیزانش را نداده بود. قول داده بود، به خودش، به قلب سرتاسر دردش تا با دست پر، سراغشان برود. با افتخار با دستی که پر از انتقامه گرفته شده، روی سنگ سرد مزارشان بشیند!
با خشم خیز برداشت، با صدای زنگ گوشی پوف کلافه‌ای کشید و باز سرجایش نشست. بی حوصله کوله را به سمت خود کشید، با جست و جو سطحی بالاخره دستش به گوشی همراهش رسید. شماره ناشناسی بالای صفحه خودش را در معرض نمایش قرار داد، بی‌تفاوت آیکون سبز را بالا کشید و تماس وصل شد.
- سلام عرض شد، خانومه نوری؟
با لحن مودبانه مرد پشت خط ناخودآگاه صاف نشست.
- بفرمایید؟
- بنده از کارخونه جهان‌آرا مزاحم وقتتون میشم؛ اگه مشکلی نیست، لطف کنید و تشریف بیارید، یه جلسه فوری پیش اومده که کارمندا باید حضور داشته باشند.
کلافه و عصبی نفسی کشید:
- چه وضعشه آقا؟ من نیم ساعت هم نیست که از کارخونه به خونه اومدم.
مرد که انگار خودش هم کلافه به نظر می‌رسید، این‌بار لحنش تندتر شد.
- خانوم محترم دست بنده که نیست، مدیر اصلی کارخونه شاهوخان الان رسیدن کارخونه و دستور جلسه دادند.
با جمله مرد مثل برق زده‌ها از جا پرید.
- بله متوجه هستم، تا بیست دقیقه دیگه سعی می‌کنم که کارخونه باشم.
مرد با خدافظی سرسری تماس را قطع کرد. با شتاب به سمت اتاق یورش برد و مانتو و شلوار رسمی مشکی رنگ را تن زد، مقنعه اتو شده مشکی را روی سرش کشید. چشمانش به دلیل محکم بستن موهایش کشیده‌تر به نظر رسید.
زیبایی‌اش، چهره شرغیه بدون عملش را دوست داشت. خط چشم نازکی کشید و برق لب را روی لبانش زد و چندبار پشت سر هم لبانش را روی هم کشید. بار دیگر کوله را چنگ زد و روی شانه‌اش انداخت. کفش هایش را ایستاده پا کرده و با عجله سمت ماشین پا تند کرد. به محض نشستن و زدن استارت، پا روی گاز فشرد و به سمت خیابان اصلی راند؛ اما با دیدن ترافیک مقابلش مشتی روی فرمان کوبید.
ماشین‌ها با سرعت لاک پشتی آرام حرکت می‌کردند. با بغض این‌بار مشت‌های پی در پی‌اش روی فرمان سقوط کرد. چشمانش را رو به آسمان گرفت و باصدایی که می‌لرزید، زمزمه کرد:
- بازی نده منو؛ چرا دستم رو نمی‌گیری؟ چرا کمکم نمی‌کنی که نزدیک بشم به هدفم؟
سرش را به پنجره تکیه داد و ناامیدانه همراه با ماشین‌ها آرام حرکت کرد.

***

کلافه نگاهی به ساعت انداخت، بالاخره بعد از سی دقیقه‌ی نفس‌گیر از ترافیکی که دلیلش تصادف ناهنجاری بود، گریخت. پایش را بیشتر روی گاز فشرد و از راه فرعی بعد از ده دقیقه خود را به کارخانه رساند. بعد از پیاده شدن و زدن سوییچ ماشین با قدم‌های بلند وارد کارخانه شده و بی معطلی به سمت اتاق کنفرانس رفت؛ اما با دیدن اتاق خالی مقابلش، آه از نهادش بلند شد.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #20
پارت 18

هنوز ثانیه‌ای نگذشته بود که با صدای در رو برگرداند. آقای کاظمی مرد مسن و حسابدار دیگر کارخانه وارد اتاق شد و با دیدنش ابرویی بالا انداخت.
- سلام دخترم، دیر اومدی انگار!
با درماندگی سری تکان داد:
- ترافیک بدی تو خیابون اصلی بود.
با مهربانی لبخندی به رویش زد و به در اشاره‌ای کرد:
- شاهو‌خان و بقیه سردخونه مرکزی هستن، می‌تونی اونجا پیداشون کنی.
با شوق نگاه قدرشناسی سمتش حواله کرد:
- خیلی ممنون اقای کاظمی، من برم که حداقل اونجا حضور داشته باشم.
بی‌حرف سری تکان داد، با شتاب به سمت آسانسور دوید؛ اما درست نزدیک به آسانسور پای راستش به طرز بدی پیج خورد و درد به سرعت درون تنش پخش شد. نفس عمیقش را پشت سر هم بیرون فرستاد، دستی به دیوار گرفت و لنگان وارد آسانسور شد. به شانس افتضاخش که همه‌جا به دنبالش قدم میزد، لعنتی فرستاد.
دکمه مورد نظر را فشرد. با صدای موسیقی آسانسور چشم بست و سعی کرد آرامش از دست رفته‌اش را با نفس عمیقی برگرداند. در آسانسور با صدای دینگی باز شد و چشمانش را باز کرد. درب سردخانه درست مقابلش باز بود. با قدم‌های شمرده و لنگانش از در گذشت، نگاهش را گرداند؛ سردخانه سوت و کور بود، قدم دیگری برداشت و جلوتر رفت؛ اما هیچ خبری از کارمندها نبود، با صدای در سریع رو برگرداند.
نفس در سینه‌اش بند آمد و مات به در بسته سردخانه نگاه کرد. ثانیه‌ای گذشت تا به خود آمد و با وحشت و پای دردناکش دوید، در را به سمت خود کشید. کار احمقانه‌ای بود! در آبی رنگ بزرگ مقابلش قفل شده بود. با ترس مشت های پی در پی‌اش به سمت در حواله شد و صدای بلندش در فضا پیچید.
- باز کنید این درو، من این تو موندم، باز کنید.
این‌بار پای چپش را به در کوبید و با لگد به جان در افتاد.
- باز کنید لعنتیا، خدا همتون رو لعنت کنه. در این خراب شده رو باز کنید.
با خستگی و بغض کمرش را به در چسباند و درمانده و آرام آرام نشست. سرش را به در چسباند و به سقف خیره ماند؛ چه شده بود که حالا به جای آنکه پیش دوستانش خوش و خرم باشد. اینجا و در این سردخانه تاریک، سرما را با تمام جانش حس می‌کرد؟!
خدا چرا خودش انتقام بنده‌های بدش را نمی‌گرفت؟ تا اویی که آدمیزادی بیش نبود، مجبور به انتقام شود. خدا کجا بود؟ وقتی تمام زندگی‌اش را به خاک سرد سپرد. کدام احمقی گفته بود که خاک سرد‌ است و فراموشی می‌آورد؟ چرا هر ساعت و هر روزی که می‌گذشت، خاکشان داغ‌ترش می‌کرد و خاطراتشان دیوانه‌تر؟
سرش را روی زانو قرار داد. چشمانش از سرمای بدی که کم کم حس میشد، بست. شاید دقیق زیر پونز نقشه خدا رفته بود! این سرمای لعنتی را کجای دلش می‌گذاشت؟ باید تمرکز می‌کرد، تا راهی پیدا کند. ناگهان با صدای بلندی از سمت دیگر سردخانه از جا پرید. با فکر اینکه کسی در سردخانه مانده، با خوش‌حالی از جا بلند شد و با همان پای لنگ به سمت، راست سردخانه قدم برداشت.
- آهای! کسی اون طرفه؟ نگهبان در و بسته و من این تو موندم.
صدایش را بالاتر برد.
- میشه کمکم کنید؟ حقیقتاً زیادی سرده اینجا.
با نشنیدن جوابی به حرف‌هایش، باز ناامید لبش را گزید؛ پس آن صدا؟ بی‌حوصله به یخچال کنارش چسبید و از درد پایه لعنتی‌اش باز نشست. نمی‌خواست به این فکر کند که اگر تا چند ساعت دیگر کسی به دادش نرسد؛ چه بلایی سرش می‌آید.
لبانش از بغضی که این‌بار سنگین‌تر بود، لرزید. ماتم زده به زمین خیره ماند؛ چه چیزی در انتظار آینده‌اش بود؟ همین‌جا ماندن و یخ زدن؟! اگر واقعا اینجا می‌ماند و یخ میزد؟
می‌ترسید! دروغ چرا؟ از مرگ می‌ترسید، از مرگی که زود به سراغش بیاید و مانع تمام هدف‌هایش شود. غرق در افکارش بود که... .
یک جفت نیم بوت چرم مشکی درست مقابلش؟! با ترس آب دهانش را پر صدا قورت داد و نگاهش آرام بالاتر رفت. شلوار کتان مشکی رنگی که به زیبایی روی پاهایی بلند نشسته بود و پالتوی کرم رنگ بلند و پیراهن جذب مشکی به تن داشت و در آخر روی صورتش نگاه ماتش ماند. از جا پرید، ناله‌اش از درد پایه لعنتی‌اش بلند شد.
او اما در سکوت و با نگاه یخ زده‌اش چشمانش را روی صورتش گرداند و عقب گرد کرد. با تعجب به بی‌تفاوتیش خیره ماند. به زحمت از جا بلند شد.
- آقای جهان‌آرا؟!
به همان حالت ایستاد و حتی به خودش زحمت برگرداندن سرش را نداد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد، به این‌که الان با او تنها بود و این برای خودش که هیچ، برای بقیه هم صددرصد غیرباور به نظر می‌رسید و مطمئنا بعد از بیرون رفتنش کسی حرفش را باور نمی‌کرد. با صدای گرفته از دردش زمزمه کرد:
- درِ اینجا بسته شده و من خودم رو رسوندم اینجا، برای جلسه؛ اما... .
- جلسه تو اتاق کنفرانس برگزار شد و یادم نمیاد که شما رو اونجا دیده باشم.
قلبش، آخ از قلبش که با صدای محکم و مردانه‌اش لحظه‌ای احساس سنگینی کرد؛ شاید واقعاً این مرد مهره ماری با خودش به همراه داشت!
طبق معمول با استرس پوست لبش را زیر دندان گرفت، کاری که عادت همیشگی و بدش بود. سعی کرد که تمرکز کند:
- درسته، من نتونستم... .
با بالا آمدن دستش با همان حالت پشت به او ایستاده‌، حرف در دهانش ماند و چقدر خوشحال بود که صورتش را با آن نگاه سنگین و نفس بر نمی‌بیند.
- حوصله توضیح اضافه رو ندارم، متاسفانه باید بمونیم تا یه احمقی از راه برسه و در رو باز کنه.
این‌بار به سمتش برگشت و نگاه یخی‌اش را درون چشمانش ریخت.
- تا اون لحظه جلوی چشمام نباش.
دهانش از تعجب باز ماند. رفتارش فریاد می‌زد که از حضور آدم‌ها به شدت بی‌زارست!
یک آدم چقدر می‌توانست بی‌اهمیت به اطرافش باشد؟ بی‌اهمیت به اویی که درد پا امانش را بریده و حس سرما تنش را به لرزه انداخته بود و او می‌خواست جلوی چشمانش نباشد؟ وجدانی داشت؟ به سوال ذهنش پوزخندی زد، وجدان؟ از چه کسی وجدان می‌خواست؟ قاتل خانواده‌اش؟ اگر در حال جان دادن هم باشد، دست کمک هرگز به سمتش دراز نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
409
پاسخ‌ها
59
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
158
بازدیدها
10K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین