. . .

در دست اقدام رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
8f8b1b6061796259_(1)_j83w.jpg



نام رمان: تاریکی به کام

نام نویسنده: هانیه فاتحی


ناظر: @ماهِ نزدیک

ژانر: عاشقانه_مافیایی

خلاصه:
فریادی در بند تاریکی!
روشنی اش با قدم های استوار، در تاریکی آشنایی فرو رفت. غرق شد!
سیاهی در عمق وجودش فریاد کشید، تنش را به رعشه انداخت؛
حوا دختری که به ناگهان صاعقه ای زندگی روشنش را به تاریکی دعوت کرد.
تاریکی که حس انتقام را درون قلب و عقلش پرورش داد. انتقام از مردی به جنس یخ زدگی!
چنگ زد، برای رهایی از تمام تاریکی هایی که به وجودش سرایت می‌کرد.
به ناگهان تاریکی به کامی شیرین تبدیل شد.
تاریکی با عطر وجود او... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #21
پارت 19

سر جای قبلی‌اش نشسته و نگاهش به کوله‌اش خورد و در یک لحظه با یادآوری گوشی همراهش با ذوق به سمتش یورش برد. خط بالای صفحه به چشمانش زبان درازی کرده و با ناامید روی کوله‌اش پرت کرد.
گردن کشید و نگاهی به اطراف انداخت؛ ولی موفق به دیدنش نشد. با تصمیمی آنی از جا بلند شد و بی‌توجه به حرفش که با خودخواهی کامل خواسته بود، جلوی چشمانش نباشد، بی‌صدا قدم برداشتم و اطراف را پایید، کجا رفته بود؟
جلوتر رفت و با دیدنش سرجایش ماند. نمی‌خواست اعتراف کند؛ اما این مرد واقعاً جذاب بود، الخصوص اینجا و این لحظه که روی صندلی چرخ‌داره، بین یخچال‌ها نشسته و پاهای بلندش را روی یکی از یخچال‌ها انداخته بود. چشمان بسته‌اش سیگاری که بین انگشتانش به زیبایی می‌درخشید و دودش جایی حوالی صورتش پخش میشد.
شاید اگر نقاش بود، این صحنه را به ذهن می‌سپرد و با دیدن اولین قلم و کاغذ این اثر هنری را ثبت می‌کرد؛ اما چه بهتر که نبود؛ چون هرگز حاضر به کشیدن این آدم کثیف نمیشد و باید از این صحنه دل می‌کند.
نفس کلافه‌اش را بیرون فرستاد و با لنگ زدن، جایی همان نزدیکی نشست. سرفه مصلحتی کرد و خود را در آغوش گرفت، از تکان نخوردن، عصبی‌تر شد. زبانی تر کرد و با صدایی که از سرما می‌لرزید، گفت:
- اقای جهان‌آرا اینجوری نمیشه که ما... .
با صدای محکم و بمش بار دیگر قلبش سرعت گرفت.
- بهت اجازه دادم که جایی حوالی من بشینی؟
خیره به چشمانه بسته‌اش که اصراری به باز کردنشان نداشت، اخم‌هایش درهم شد:
- نه، منم علاقه چندانی... .
باز بین جمله ناتمامش پرید و لحن دستوری‌اش را به کار برد:
- پس خودت و علاقت رو بردار و تا جایی که ممکنه ازم دور شو.
مات سردی صدا و لحن محکمش شد؛ اما سعی کرد که باز خودش را نبازد:
- شما چرا نمی‌زارید من جمله‌ام رو کامل کنم؟ این کار درستی نیست که... .
با خیز برداشتن یهویی‌اش کلمات را گم کرد و ناخوداگاه خود را عقب کشید. با دیدن واکنشش، پوزخند وحشتناکی زد. قدم‌های بلندی برداشت و به سمتش امد. حالت صورتش و خونسردی چشمانش از هر ژانر ترسناکی، ترسناک‌تر بود. با حساب سر انگشتی به این موضوع رسید که علاوه بر جذابیتش، می‌توانست وحشتناک‌ترین موجود جهان را به نام خودش ثبت کند!
خودش را بیشتر جمع کرد که بازوی نحیف‌اش در دستان محکم و بزرگش گیر افتاد و با بی‌رحمی دنبال خود کشاند. با درد پای پیچ خورده‌اش ناله‌اش بلند شد:
- ولم کن، چیکار می‌کنی؟ هم توی سردخونه لعنتیتون حبسم می‌کنید، هم با خشونت رفتار می‌کنید؟!
به چشمانه خونسرد و سردش نگاه کرد. اعتراف خوبی بود که از این چشم‌ها متنفر بود، با تمام نافذ بودنش!
از نظرش رنگ و حتی سردی‌اش چندش‌ترین حالت چشم‌ها را برایش ساخته بودند. بازویش را به خودش نزدیک‌تر کرد. در میلی‌متری صورتش لب زد:
- یاد بگیر طرفت رو بشناسی و به همون اندازه دهن کوچیکت رو باز کنی.
بعد از تمام شدن حرفش به سمت عقب هولش داد. با ضرب چند متر دورتر از او زمین خورد. بی‌تفاوت به ناله پر دردش، عقب‌گرد کرد و به‌جای قبلی‌اش برگشت.
با بغض ناشی از تحقیر شدنش، لبش را گاز گرفت. چشم‌هایش را بست و خودش را در آغوش گرفت.

***

دقیق نمی‌دانست که الان چه ساعتی از روز است؛ اصلا چند دقیقه یا چندساعتی هست که اینجا است. با این سرمایی که در ریشه ریشه از وجودش نفوذ کرده بود، بی‌حال نگاهی به دستانش انداخت. رنگ پوستش سفیدتر از همیشه به چشمانش خورد. با دندان‌هایی که روی هم می‌خوردند، خودش را روی زمین کشید و صدای لرزانش بلند شد، تا شاید به گوش آن موجود بی‌رحم برسد.
- یه، یه کاری بکنید. تا هر دو، دومون اینجا یخ نبستیم.
خودش را بیشتر روی زمین کشید و جلوتر رفت، جلو تر و جلوتر! تا بالاخره چشمش به هیبت بزرگش خورد. با بی‌تفاوتی چشم‌هایش به سمتش چرخید و نگاهش آرام روی دندان‌های لرزانش سر خورد و پوزخندی روی لبانش نشست.
در ذهنش گذشت؛ چطور میشود این مرد چیزی از این سرمای استخون سوز نفهمد و با بی‌تفاوتی روی همان صندلی لم بدهد؟!
با حسرت نگاهش روی پالتو خزه بلندش چرخید و خودش را بابت فراری بودن همیشگی از پالتوهایش لعنت کرد. با درماندگی باز به تنها آدم این چهاردیواری سرد چشم دوخت. باز هم چشمانش را بسته بود و کاش میشد روزی از او بپرسد که رمز این چشمان همیشه بسته چیست؟
چشمانش چرخید و باز روی پالتو کلفتش ماند. سرما مغزش را به کل تعطیل کرده بود و بی‌فکر و با چشمان نیمه باز خود را به سمتش کشاند و پایین پایش مکث کرد. دریغ از تکانی کوتاه بر روی آن صندلی چرخ‌دار لعنتی!
گوشه پالتویش را در مشتش فشرد. سرش روی پایش فرود آمد و با دستان لرزانش گوشه پالتو را روی سرش کشید و با بغض خودش را پنهان کرد. دستانش را زیر پالتو کشید و جلوی دهانش نگه‌داشت، تا شاید هرم نفس‌هایش از یخ زدگی درشان بیاورد.
فشار دست مرد را روی سرش حس کرد، با بی‌رحمی از خودش جدایش کرد. با قدرت به عقب هولش داد و بی‌حال روی زمین افتاد. چشمانی که به جای سردی خشم درونش پدیدار شد و مقابلش قرار گرفت و در آخر زمزمه وحشت‌ناکش کنار گوشش را شنید:
- دیگه به من نزدیک نشو!
و سیاهی مطلق... .

***
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #22
پارت 20

به سختی لای پلک‌هایش را گشود، نور زرد رنگی چشمانش را زد و باعث شد که باز چشم ببندد. اولین چیزی که حس کرد، سردی بود و بس، درون خودش جمع شد. با نوازش دستی چشمانش را این‌بار درست باز کرد و بعد چهره نگران بیتا را دید!
با گیجی اطرافش را نگاهی انداخت و با فضای اتاق کارش رو به رو شد. کم‌کم همه‌چیز را به سرعت به یاد آورد. با وحشت نیم‌خیز شد و دست بیتا روی دستان یخ زده‌اش نشست. با صدای وحشت زده‌ای زمزمه کرد:
- دختر این چه‌کاری بود؟خدا می‌دونه که اگه آقای کاظمی نبود و نمی‌دونست تو کجایی، الان چه خاکی به سرمون شده بود.
دهن باز کرد که مثل همیشه بیتا فرصتی نداد و ادامه داد:
- اخه تو تک و تنها تو اون سردخونه لعنتی؛ چیکار می‌کردی؟
دهان باز شده‌اش برای حرف زدن، نیمه باز ماند، تنها؟ مگر، مگر بیتا نمی‌دانست که شاهو‌خان هم با او در آن خراب شده بود؟ با چشمان ریز شده، زمزمه کرد:
- تنها؟
- اره دیگه، اقای کاظمی می‌گفت، وقتی رسیدن سردخونه، تک و تنها روی زمین بیهوش افتاده بودی.
دستان بی‌جانش از تعجب و خشم مشت شدند. چطور تنهایش گذاشته بود و رفته بود؟ حتی به این فکر نکرده بود که شاید بعد از رفتنش کسی به داد او نرسد و درون آن سردخانه کوفتی جان می‌داد؟! اصلا چطور قبل از او بیرون رفته بود؟ برایش مهم نبوده که یخ بزند؟
چهره سردش جلوی چشمانش زنده شد و از شدت انزجار چشم بست، نفرت مثل خون درون رگ‌هایش جریان گرفت و به مغز و قلبش رسید. با خشمی که حالا تمام وجودش را در بر گرفته بود، نیم‌خیز شد. بیتا با نگرانی جلوتر آمد!
- کجا؟ هنوز حالت خوب نشده.
- خوبم، باید برم خونه.
بی‌حرف فقط سری تکان داد. با دیدن کوله‌اش روی میز با توجه به درد پایش به سمتش رفت و بعد از برداشتنش بی‌معطلی از اتاق بیرون زد.
چه‌کسی حرفه او را باور می‌کرد؟چه‌کسی باور می‌کرد تمام آن ساعت‌های وحشتناک، آن مرد لعنتیه، بی رحم هم حضور داشته.
داخل آسانسور شد. دکمه را زد، ثانیه‌ای بعد با صدای دینگ همیشگی‌اش، از اتاقکش بیرون زد و بی‌توجه به نگاه‌های بعضی از کارمندها، که شک نداشت، از قضیه باخبر شده بودند. از کارخانه بیرون رفت.
به سمت ماشین قدم‌های آرامش را برداشت.
نزدیک به ماشین، دستش برای زدن سوییچ تکان خورد. اما با صدای آشنایی، از حرکت ایستاد.
- تمومتون رو میکشم تیمور، میکشم اگه اون جنسا سالم نرسن و شاهو خان بویی ببره.

-

- دهنتو ببند و فقط کاری که گفتم رو انجام بده.

-

هنوز با کنجکاوی سر جایش مانده بود، که ماشین مدرنه طوسی رنگی از پارکینگ بیرون آمد و بعد باربدی که با عجله، از پشت ساختمان به سمت ماشین دوید.
سرش را به سمت شیشه عقب خم کرد، مشغول حرف زدن شد.
حدس این‌که آن صدا، متعلق به باربد بود اصلا سخت نبود.
و آن مکالمات وحشتناک؟!
بی‌اهمیت شانه‌ای بالا انداخت و از رو به روی ماشین طوسی رنگ رد شد.
سنگینی نگاهی را روی خود حس کرد و ناخودآگاه سرش را به سمت ماشین برگرداند.
چشمش به نگاه خیره، باربد افتاد.
نگاهش چرخید و روی شاهو خان، که خیره به صفحه گوشی‌اش و پوزخندی روی لبانش جا خوش کرده بود، ماند.
عصبیی چشم گرفت.
نفس های عمیقش را بیرون فرستاد.
با آرامش سعی کرد، از یک تا ده را بشمارد و مرتب نفس عمیقش را بیرون بفرستد.
بی‌اختیار خودش را با کوله‌اش مشغول کرد و نمایشی دنبال چیزی گشت.
از گوشه چشم، نگاهی به آن سمت هم انداخت.
باربد بعد از خیره شدن به او حرفی را کنار گوش شاهو خان زمزمه کرد، که بدون نگاه انداختن به باربد سری تکان داد و با اشاره دستش، ماشین به سمتش حرکت کرد.
هول زده صاف ایستاد.
راننده با اخم نگاهی حواله‌اش کرد و
درست کنارش شیشه ماشین بالا کشیده شد و با سرعت بیشتری از محوطه بیرون رفتند.
نفس کلافه‌ای کشید. بی اعتنا به باربدی که با پوزخند، خیره‌اش مانده بود.
سوییچ را زد، که صدای تحقیر آمیز باربد درون گوش‌هایش انعکاس پیدا کرد:
- خوش گذشت تو سردخونه؟
با خشم چشمانش را فشرد، بی‌اهمیت دستش را به سمت در دراز کرد.
باربد خودش را به سمتش رساند و رو به رویش قرار گرفت و با ابروهای بالا رفته، خیره به پای لنگانش، جلوتر رفت.
- سرکار خانوم اوخ شدن؟
چشمان خشمگین‌اش، خیره چشمانش شد و حرصش را، از زمین و زمان درون کلماتش ریخت:
- می‌دونسی چندش ترین ادمی هستی که تا الان به چشم دیدم؟
در جوابش، با پوزخند پای چپش را جلو آورد و روی پای راستش گذاشت و درست منبع دردش را فشرد. نفس درون سینه‌اش برای لحظه‌ای بند آمد و درد با سرعت بیشتری اعلام حضور کرد.
با درد و خشم دستش را، روی سینه‌اش کوبید.
- برو، برو عقب چه مرگتونه شماها!
قهقه‌ای زد، دستش روی چانه‌اش نشست و فشرد.
- با بد کسی در افتادی. راه نیومدی، اما راه می‌ندازمت.
با فشار به عقب هولش داد، از ضربه ناگهانی‌اش چند قدم عقب‌تر رفت. با سرگرمی نگاهی به سرتا پایش انداخت.
بغضی که هرگز نمی‌خواست بشکند، با قدرت بیشتری به در و دیوار گلویش ضربه زد. به زور صاف ایستاد و با انزجار کنارش زد.
با دردی که بیشتر، از قبل در پایش حس می‌کرد. خودش را درون ماشین انداخت.
دستان لرزانش روی فرمان نشست. استارت زد و پا روی گاز فشرد.
از آن محوطه نفرت انگیز بیرون زد.

***
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #23
پارت 21

- خب، زنگ بزن و یه امروز رو مرخصی بگیر دیگه.
کلافه نفسی بیرون فرستاد.
- چرا متوجه نیستی نیکا؟ دارم میگم نمیشه، اصلاً مگه چند وقته اونجا مشغول شدم؟ اینقدر آدم هستن که دندون تیز کردن، یه اشتباه از کارمندا پیش بیاد و خودشون صاحب کار بشن.
این‌بار نیکا کلافه از جا بلند شد.
- آره این دلیل بزرگی میشه، که با همین پات بلند شی و بری. من نمی‌دونم کی تموم میشه، این همه زجر و وحشت؟!
کلافه دستی روی صورتش کشیده و پوف کلافه‌ای کشید:
- بس‌کن نیکا باز شروع نکن، من یکی اصلاً حوصله بحثای تکراری رو ندارم. پامم هیچ مشکلی نداره! دیدی که دکتر بعد از چک کردنش، گفت چیز خاصی نیست.
نیکا کنارش روی کاناپه نشست و با صدای لرزانش زمزمه کرد:
- من فقط... .
بی‌حوصله میان حرفش پرید.
- آره، آره می‌دونم، تو فقط نگرانی؛ اما نگران نباش، اون آدمی که طعمه منه، انقدر غیرقابل دسترسه که خودمم دارم ناامید میشم. ناامید از نزدیک شدن بهش، ناامید از همه‌چی، از ضعیف بودنم. منه احمق این همه مدت حتیٰ سر خاک خانوادمم نرفتم.
نیکا دستانش را در دست گرفت و فشرد. با لحنی که خواهش از کلماتش فریاد می‌کشید، گفت:
- می‌خوای بریم؟ آره حوا؟ امروز بریم سر خاکشون؟ بزار آروم بگیری.
با عصبانیت دستش را پس زد و مقابلش ایستاد.
- نه نیکا، کم نمیارم. اون آدم سزاوار زجره، من به اون مرد نزدیک میشم و به خاک سیاه می‌شونمش، نمی‌زارم بیشتر از این ناامیدی به مغزم رسوخ کنه.
بی‌تفاوت به اشک جمع شده درون چشمان نیکا، عقب گرد کرد و وارد اتاق شد. لباس رسمی مخصوص کارخانه را به تن زد و آماده بیرون رفت. با جای خالی نیکا و صداهایی که از آشپزخانه به گوشش رسید. لبخند تلخی روی لبانش نشست و بی‌صدا به سمت آشپزخانه رفت.
با دیدنش که با ناراحتی مشغول شستن ظرف‌ها بود. از پشت، سرش را روی شانه‌های نحیفش قرار داد. نیکا نیم نگاهی به سمتش انداخت و با لبخند همیشگی‌اش به سمتش برگشت، دستش را در دست گرفت و فشرد.
- از خدا ممنونم که تو رو برام نگه‌داشته. نمی‌دونم، نمی‌دونم اگه تو رو نداشتم... .
با انگشتان نیکا که روی لبانش قرار گرفت، حرفش را خورد.
- من همیشه هستم حوا، کنارتم، حتی اون روزی که متوجه اشتباهت بشی و پشیمون شی، بازم من هستم! آغوش من همیشه برای تو بازه، دوست داشتن من برای تو همیشگیه.
امید! چه راحت می‌توانست وارد قلب آدمی شود و باز رنگه آرامش را هدیه به جسم و روحش بدهد؛ نیکا تمام امیدش برای ادامه دادن و نترسیدن بود، برای همیشه بودنش، برای ترسِ از دست ندادنش، تا همیشه مدیونش بود.
با خنده به سمت در هولش داد:
- حالا هم برو که به موقع برسی به اون کارخونه دردسر سازت، وگرنه باید غر غراش رو من بشنوم.
بی‌حرف ب×و×س×ه‌ای روی گونه‌اش کاشت و از در بیرون زد.

***
پرونده بعدی را باز کرد. انگشت شست و اشاره‌اش را روی چشمانش فشرد. با باز شدن یهویی در کلافه چشمانش را بست. فقط بیتا بود که با این طرز باز کردن در، اعلام وجود می‌کرد. سرش را بلند کرد.
با چشمان چراغانی‌اش و سرعت بالای پاهایش، متوجه شد؛ باز خبر جدیدی به همراه خود آورده.
شک نداشت؛ اگر هوش بالایش را نداشت، تا به الان بابت این بی پروا بودن‌هایش اخراج شده بود.
با ذوق روی میز نشست و فرصت اعتراضی نداد.
- حدس بزن خبر جدیدم چیه!
با لودگی ادایی در آورد و با قیض جوابش را داد:
- من از کجا باید خبر داشته باشم؟ خبر جدید سرکار خانوم چیه؟
بیخیال با خنده روی شانه‌اش زد.
- باربده، قراره بره کیش.
ابروانش بالا پرید.
- خب این به من و تو چه ربطی داره؟
لبخند مرموزی زد و زمزمه کرد:
- به من شاید مربوط نباشه، اما به تو؟ فکرنکنم.
با گیجی خیره چشمانش ماند:
- زیرلفظی می‌خوای؟ حرفتو بزن دیگه.
شانه‌ای بالا انداخت و هم‌زمان با پایین پریدنش از روی میز گفت:
- هیچی بابا، این مسافرته انگار مربوط به همون قرارداد بزرگه میشه، همراه خودشم باید مترجم و حسابدار کارخونه رو ببره.
باز با حالت مبهمی لب زد:
- خب؟
بیتا باسرخوشی، شکلاتی از جیب مانتو کرم رنگش بیرون کشید و مانند قرص درون دهانش پرت کرد:
- خب به جمال بی نقطت، عرضم به خدمتتون، مترجم که میشه اون خانوم خسرویِ بی خاصیت! حسابدارم، آقای کاظمیه که می‌گفت چند وقتی هست، درد بدی گرفته بنده خدا و فعلا نمی‌تونه مسافرت و این‌جور حرفا بره، پس می‌مونه کی؟!
با فکری که در ذهنش آنالیز شد و مورد تأیید قرار گرفت. مبهوت خودکار از دستش افتاد:
- نه؟!
- آره عزیزم میمونه تویی که خیرسرت حسابداری و باید بری.
- اما، اما من نمی‌تونم برم.
شانه‌ای بالا انداخت.
- جرعت داری برو به مدیر کارخونه بگو، دستور اکیده شاهوخانه!
دستی روی صورتش کشید، همین را کم داشت. او با باربده نفرت انگیز؟ چند تقه‌ای به در خورد، با ذهن درگیری اجازه ورود داد.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #24
پارت 22

آقای صالحی موّدبانه جلو آمد و به احترامش از جا بلند شد که لبخند برادرانه‌ای زد.
- خسته نباشید.
پاکتی رو به رویش روی میز قرار داد.
- دست خط و مهر شاهوخان، می‌دونم دیره برای اطلاع رسانی؛ اما کاره دیگه، پیش میاد، فردا همراه معاون شرکت باید به جزیره کیش به مدت یک هفته و برای بستن قرارداد مهمی تشریف ببرید! امیدوارم تا فردا آماده باشید.
با صورت وا رفته و درمانده بی‌حرف سری تکان داد. صالحی با خداحافظی مقبولانه‌ای از اتاق بیرون رفت و ترجیح داد که با بیتا سرخوش و چشمان شیطنت بارش تنهایش بگذارد. بیتا با خنده ابرویی بالا انداخت.
- چی‌شد؟ تو که نمی‌تونستی بری! اعتراضت رو به همین صالحی فلک زده، اعلام می‌کردی تا به گوش بالاییه برسونه.
با خشم سمتش خیز برداشت که بیتا سریع و باخنده از اتاقش بیرون زد. سرجایش نشست و شقیقه‌هایش را در دستانش فشرد. اصلاً بر فرض محال که اعتراض می‌کرد، باید چطور مدیر این کارخانه را که نمی‌شود؛ حتیٰ برای ثانیه‌ای پیدایش کرد را می‌دید و بابت این سفر مقابلش اعتراض می‌کرد؟! درمانده چشم بست، مشکلش کیش رفتنش نبود، مشکل باربدی بود که تا الان ثابت کرده بود که ثبات اخلاقی ندارد.
بی‌حوصله پرونده‌های مقابلش را جمع کرد، با این حواس پرتی که داشت، دیگر نمی‌توانست کاری را پیش ببرد. با صدای شکمش تازه به یاد آورد که تا این ساعت چیزی نخورده. با اعصابی متشنج از اتاق بیرون زد.
برعکس بیتا که مدام با تماس‌هایش از آقا فیروز مستخدم شرکت، درخواست قهوه و چایی می‌کرد؛ اصلاً روی این را نداشت که پیرمرد را با پاهای دردمندش تا اتاقش بکشاند. وارد اتاقک کوچک پیرمرد که شامل آشپزخانه میشد، شد. پیرمرد با دیدنش لبخند پدرانه‌ای به رویش زد.
- باباجان باز که خودت اومدی؛ چرا تماس نگرفتی؟
لبخند خجولی در جوابش زد:
- می‌خواستم یکم راه برم، خسته شدم از بس پشت میز نشستم.
با خنده سری تکان داد که بیشتر به معنی «منم باور کردم» ترجمه‌اش کرد. طبق این چند روز لیوان چایی آغشته با گلاب و در کنارش بیسکوییت کشمش دار را قرار داد؛ حتیٰ پیرمرد هم دیگر عادات این دختر را از بَر بود. با لبخند تشکری کرد، لیوان را بلند کرد و جرعه‌ای نوشید، با بو و طعم گلاب آرامش خاص همیشگی‌اش را گرفت.
گلاب همیشه تجویز مادرش بود و جوری عادتش داده بود که اگر یک روز بو یا طعمه بی نظیرش را نمی‌چشید، روانش به کل بهم می‌ریخت. لبخند عمیقی روی لبانش نشست، او بود و خاطراتی که زنده نگهش می‌داشت. در خاطراتش غرق بود که با صدای جیغ مانند زنی از جا پرید و با خانوم خسروی رو به رو شد.
- آقا فیروز الان نیم ساعته که گفتم یه نسکافه بیارید اتاقم.
با شرمنده شدن پیرمرد و لحن بده خسروی، با اخم نگاهی به سرتاپایش انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «خدا دمت‌گرم، با دوتا از بهترینای کارخونه داری می‌فرستیمون مسافرت.» خسروی نگاهش را چرخاند و با دیدنش نگاه کجی حواله‌اش کرد.
- من میرم اتاقم، زودتر نسکافه رو برام بیار.
این‌بار نتوانست جلوی دخالت نکردنش را بگیرد. با اخم‌های درهمش سینی شامل نسکافه آماده را از دست پیرمرد گرفت و به سمتش قدم برداشت. سینی را مقابل صورتش گرفت.
- الان که تا اینجا اومدید، خودتون زحمت بردنش رو بکشید. آقا فیروزم با این پای دردمندش مجبور نشه تا اتاقتون بیاد.
خسروی با تحقیر نگاهی به سر تا پایش انداخت:
- نکنه از بخش حسابداری انتقال پیدا کردی اینجا؟
با تأسف سری تکان داد:
- نه، بنده خیلی وقته تو بخش انسانیت مشغول به کارم؛ اما این‌جور که بوش میاد، شما کلا از این بخش خارجی!
با جواب دندان شکنش با خشم به چشمانش خیره شد و ثانیه‌ای بعد سینی را از دستش گرفت و از در بیرون زد. با خنده نگاهی به چهره فیروز انداخت. در نگاهش برق تحسین موج میزد، چشمکی در جواب نگاهش زد و بعد از تشکر از اتاق بیرون رفت.
نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. ساعت‌های آخر کارش بود و کار خاصی هم برای انجام دادن، نداشت. در عرض چند ثانیه و با تصمیمی آنی راهش را به سمت اتاق بیتا کج کرد، تا حداقل با او کمی مشغول شود.

***
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #25
پارت 23

چمدان را دست راننده تاکسی سپرد.
سرش را برگرداند. چشمان نگران نیکا باز رو به رویش قرار گرفت و در دل اعتراف کرد، خودش را بابت نگران کردن مداوم دخترک مقابلش هرگز نمی‌بخشید. دستش را در دست گرفت و سوییچ ماشین محبوبش را کف دستانش قرار داد. با دیدن سوییچ چشمان نیکا برقی زد.
- حواست باشه ماشین رو سپردم دست خودت، پشیمونم نکن نیکا، سعی کن که هرجا میری هم آروم برونی.
نیکا باز با دقت نگاهی به سوییچ درون دستش انداخت و با شنیدن حرفش تمام دلخوریش از سفر ناگهانیش را از یاد برد و با ذوق ب×و×س×ه‌ای روی گونه‌اش نشاند و با صدای لرزان و ذوق زده‌اش گفت:
- عین جفت چشمام مواظبشم و سعی می‌کنم؛ مثل دوتا ماشین‌های قبلی خودم به‌ درک واصلش نکنم.
با خنده ضربه‌ای روی شانه‌اش زد:
- قبولت دارم نیکا خانوم.
بعد از در آغوش کشیدنش، عقب کشید و سوار تاکسی زرد رنگ شد. ب×و×س×ه‌ای برای نیکا فرستاد و ماشین استارتی خورد که باز نیکا خودش را به ماشین رساند. خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- مواظب حوای من باش، به مغزت فرصت زندگی کردن رو بده.
پوزخندی درون دلش و لبخندی روی لبانش نشاند، سری تکان داد. نیکا عقب رفت که رانندهِ عجول و عصبی از فرصت استفاده کرد و پایش را روی گاز فشرد. گردن کشید و دستی برای نیکای عزیزش تکان داد. با اینکه دل‌نگران دویست و شش محبوبش با رانندگی مزخرف نیکا بود؛ اما اعتراف آسانی‌ست که به برق چشمان نیکا می‌ارزید.
دست برد و موبایلش را از کیف دستی سامسونگ مانندش بیرون کشید. نتش را روشن کرد، پیامی از تلگرام برایش چشمک زد، روی آیکون تلگرام زد؛ اما با دیدن پیامی از طرف سهیل عصبی چشم بست؛ چطور هنوز هم با وجود تمام گندکاری‌هایش می‌توانست پیام بدهد؟!
نخوانده پیام را پاک کرد. سهیل خاطره‌ای دور از روزهای خوشش بود و بس!
روزهایی که دقدقه‌اش فقط تیپ‌های مد روزش و دورهمی‌های دانشجویی‌اش بود. نفس کلافه‌ای کشید و سرش را به شیشه تکیه داد. باید تمرکز می‌کرد تا در طول سفرِ پیش رویش آرامشش را با وجود باربد و آن زن از دماغ فیل افتاده، حفظ کند.
حدود بیست دقیقه‌ای گذشت که بالاخره مقابل فرودگاه ماشین ایستاد. راننده زودتر پیاده شد و چمدان را از صندوق عقب پایین گذاشت. بعد از تشکر و تسویه حساب چمدان را کشید و از در فرودگاه گذشت، در شلوغی فرودگاه کلافه گردن کشید و نگاهش را چرخاند، کجا باید پیدایشان می‌کرد؟ قدمی برداشت که چمدانش کشیده شد، با وحشت از جا پرید. چمدان را با قدرت بیشتری سمت خودش کشید تا از دزدیدن احتمالی چمدانش جلوگیری کند.
- چرا داری می‌جنگی با چمدون؟
با صدای باربد با اخم سمتش چرخید.
- احتمالاً شما مریضی خاصی نداری؟
نیشخندی زد و با لحن جدی گفت:
- چرا اتفاقاً، چند وقت پیش مراجعه کردم به پزشک.
با دقت بیشتری به حرفایش گوش سپرد، تا حداقل از دردش سر دربیاورد.
- والا دکتر گفت، یه کرمیه که تو وجودته و هر لحظه هم داره پیش‌روی می‌کنه.
با عصبانیت از سرکار گذاشته شدنش، چمدان را کشید و جلوتر راه افتاد و سعی کرد به خنده‌ی حرص درارش اصلاً توجه‌ای نکند. باربد خودش را به کنارش رساند و به سمت راست اشاره‌ای کرد.
- برو اون‌جا پیش خسروی بشین تا پرواز رو اعلام کنند.
با انزجار به خانوم خسروی که تیپ افتضاحی زده بود و با غرور روی صندلی نشسته و پا روی پا انداخته بود، نگاهی انداخت. با لحن آرام و درمانده باربد ابروهایش با تعجب بالا پرید:
- باید تحملش کنیم، از ساعتی که اومدیم، مغزی برام باقی نزاشته.
لحظه‌ای به خنده افتاد؛ ولی سعی کرد، سریع جمعش کند. الان که با خود فکر می‌کرد، به نظرش وجود خسروی آن‌قدر هم غیر قابل تحمل نمی‌توانست باشد. با سرخوشی سمت خسروی رفت و بعد از احوال پرسی که از طرف خسروی کاملاً سرد بود، روی صندلی نشست.
از گوشه چشم نگاهی به باربدی که کلافه چشم می‌گرداند و خسروی با ذوق کلمات بعدی‌اش را کنار گوشش زمزمه می‌کرد، انداخت. دستی روی لبش کشید تا همین‌جا و همین لحظه صدای بلند خنده‌اش را آزاد نکند.
بعد از گذشت دقیقه‌ای که برای خودش سرگرم کننده و برای باربد عذاب آور بود. اعلام پرواز کردند، با دیدن عجله باربد برای فرار از دست پرحرفی‌های خسروی، این‌بار بی‌صدا به خنده افتاد. باربد با اخم نگاهی حواله‌اش کرد و دسته چمدانش را چنگ زد و با صدای بلندی گفت:
- خانوم خسروی لطفاً سریع‌تر.
خسروی که با دیدن دسته چمدان حوا در دستان باربد خون خونش را می‌خورد، تنه‌ای به تنش زد و کنار باربد ایستاد. با صدای ناز داری، زمزمه کرد:
- چند بار بگم، منو سحر صدا بزن، خسروی چیه آخه؟!
لبش را محکم گزید، برای جلوگیری از خطر منفجر شدنش! با شیطنت خودش را جلو کشید و چمدانش را از دستان باربد گرفت و سمت خودش کشید. باربد با کشیده شدن چمدان عقب گرد کرد. با لبخند حرص دراری به چمدان خسروی که، متوجه اسمش شده بود، اشاره کرد و گفت:
- آقا باربد من می‌تونم چمدونم رو بیارم؛ اما انگار چمدون سحر جان سنگین‌تره، زحمت اونو بکشید.
فرصت فکری به باربد نداد، چمدانش را کشید و با خنده‌ی بی‌صدایی جلو زد و خشم باربد را پشت سر گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #26
.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #27
پارت 24

بعد از انجام دادن مراحل پرواز و گرفتن کارت پرواز، با قدم‌های بلند و سریع‌تری جلوتر از باربد و سحر از هواپیما بالا رفت و با دیدن دختر مهماندار که با مهربانی افراد را راهنمایی می‌کرد، خودش را کنارش رساند و با لحن عاجزانه‌ای گفت:
- ببخشید میشه یه‌کاری برای من انجام بدید؟
دختر با لبخند سری تکان داد:
- البته عزیزم، بفرمایید؟
نامحسوس به باربد و سحری که تازه وارد هواپیما شده بودند، اشاره کرد.
- اون دختر خواهر منه و مرد کناریش نامزدش، می‌خواستم لطف کنید که اگه صندلی‌هاشون کنار هم نبود؛ یه‌جوری کنار هم قرارشون بدید. باهم یه بحث کوچیک داشتن که دامادمون روی دنده لج افتاده و یکم کم‌محلی می‌کنه به خواهرم.
دختر بعد از نگاهی که به باربد و سحر انداخت، با مهربانی سری تکان داد و زمزمه کرد:
- چشم من تلاشم رو می‌کنم که این دو زوج کنار هم بشینند.
نگاه قدرشناسانه‌ای سمتش انداخت و این‌بار کنار گوشش لب زد:
- فقط دامادمون اگه اصرار داشت که جای دیگه بشینه، از لجبازیشه و شما بهش بگید جاش کنار خواهر منه و امکان تعویض جا نیست.
با خنده سری تکون داد:
- خیالت راحت باشه، کارم رو بلدم.
- ممنونم، لطفت رو فراموش نمی‌کنم.
چشمکی زد و با اشاره به صندلی ردیف آخر گفت:
- شمارت رو داخل کارت دیدم، اون صندلی جایه خودته.
با لبخند ذوق زده‌ای سری تکان داد و سرجایی که مهمان‌دار تعیین کرده بود، نشست. با لذت چشمانش را بست و از نقشه بی عیب و نقصش در دل قهقه زد.
درست چند دقیقه بعد با صدای اعتراض‌گونه باربد چشم باز کرد و با دیدن قیافه قرمز شده‌اش، سرش را پایین انداخت و ریز خندید. سحر با ذوق نگاهی به دو صندلی کنار هم انداخت و دست باربد را کشید و باربد هنوز با اخم چیزی را برای دختر مهمان‌دار توضیح می‌داد.
دختر با لبخند اشاره‌ای به صندلی کرد و چیزی گفت که این‌بار باربد با درماندگی نگاهش را چرخاند و روی چهره خندانش مکث کرد. با استرس صاف نشست، باربد اشاره‌ای به سمتش کرد و مهمان‌دار بعد از دیدن حوا چشمکی زد و برای باربد سری تکان داد.
با قدم‌های باربد که به سمتش می‌آمد، آب دهانش را پر صدا قورت داد که کنارش ایستاد و سمتش خم شد:
- من چند ردیف جلوتر از شانس بدم، کنار این دختره افتادم؛ اگه مشکلی داشتی، بیا به خودم بگو، خودمم حواسم بهت هست.
بی‌حرف تند سری تکان داد. باربد کلافه دستی روی پیشانی‌اش کشید، در دل با خود گفت: «چه میشد؛ اگر به‌جای آن دختر نچسب، کنار حوا جاگیر میشد؟ و برای هزارمین بار به شانسش لعنتی فرستاد و به اجبار سر جای خودش بازگشت.»
حوا بشکنی برای خودش زد و با لذت به صندلی‌اش تکیه زد. به دختر سر به زیری که کنارش نشسته بود، با خیال راحت نگاهی انداخت و چشم بندش را روی چشمانش تنظیم کرد و با حس خوب بلند شدن هواپیما و اوج گرفتنش به خواب رفت.

***
با اخم‌های درهمش وارد اتاق شد و چمدانش را گوشه‌ای انداخت. اتفاق بدتر از این مگر وجود داشت؟! با یاد چشمان باربد که برق میزد، دستانش مشت شد؛ چطور هتل به این بزرگی و مدرنی اتاق خالی ندارد؟! با صدای چمدان سحر عصبانیتش چند برابر شد. وارد اتاق شد و نگاه بدی حواله‌اش کرد و طلبکار گفت:
- دله خوشی ندارم از اینکه باهات هم اتاقی شدم؛ پس کثیف کاری نکن، من روی تمیزی حساسم، به پر و پای منم نپیچ!
از پشت سر ادایی برایش در آورد و بی‌تفاوت یک دست لباس برداشت و سمت حمام قدم برداشت که درست مثل میگ‌میگ مقابلش ظاهر شد:
- اول من میرم، بعد تو.
ازخدا همان لحظه عاجزانه درخواست صبر کرد و با حرص کنارش زد:
- من دوش سریع می‌گیرم و میام.
پا به زمین کوبید و صدای جیغ مانندش بلند شد:
- گفتم من اول میرم.
با اخم به عقب هولش داد و خودش را درون حمام انداخت. مشت‌های مکررش به در خورد و با لذت لبخند پلیدی زد. بی‌خیال زیر دوش رفت و آهنگی را با صدای بلند خواند. کم کم صدای مشت زدن‌هایش قطع شد و با خیال راحت به دوش گرفتنش رسید. حدود یک ساعتی، خود را مشغول کرد و وارد رخت‌کن حمام شد. ست لباس خوابه طرح آدیداسش را تن زد. موهایش را با حوصله سشوار کشید و بعد از تمام شدن کارهایش از در حمام بیرون زد.
با سرخوشی سوت‌زنان به سمت چمدانش رفت که با کشیده شدن موهای سرش و سوزش بعدش به عقب کشیده شد، صدای جیغ‌جیغ سحر در سرش اکو شد. نیشگانی از دستان چنگ زده شده‌اش، درون موهایش گرفت، که با ناله عقب رفت. با خشم سمتش برگشت و یقه تیشرت مشکی رنگش را در مشت گرفت:
- نمی‌خوام این مسافرت کاری رو به هردومون زهر کنم و بدون قابلیتش رو دارم؛ پس دیگه سمت من نیا و سعی کن که حتی نگاهتم بهم نخوره.
با قدرت به عقب هولش داد که تلو تلو خورد و عقب رفت، سحر با عصبانیت به چشمانش نگاه کرد و با صدای بد ریتمش زمزمه کرد:
- دارم برات.
پوزخندی به رویش زد که تنه‌ای به تنش زد و داخل حمام رفت. چشمانش را با کلافگی بست و روی تخت کنار پنجره دراز کشید. حوصله‌ی جلسه‌ای که شب با طرفین قرارداد داشتند را نداشت. نیاز به استراحت عمیق و طولانی داشت که صددرصد در این مسافرت، نمی‌توانست برایش رقم بخورد.
با اینکه داخل هواپیما توانسته بود، کمی بخوابد؛ اما باز هم خواب به چشمانش سرایت کرد و دقیقه‌ای بعد چشمانش روی هم افتاد.

***
 

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #28
پارت 25

با صدای در زدن، مکرر و پی‌در‌پی چشمانش را باز کرد. جای سحر خالی بود و شاید شخص پشت در خوده بد پیله‌اش بود. از جایش به سختی بلند شد و در را باز کرد، همین‌که چشمانش را بالا آورد و با باربد روبه‌رو شد. با لبخند مسخره‌ای نگاهی سمتش انداخت که بی‌حوصله سری تکان داد:
- چیه؟ کاری داری؟
- بی‌زحمت اگه استراحتتون رو کردید، آماده شید تا یکمم به کارامون برسیم. بی‌اهمیت به طعنه کلامش، سری تکان داد و بی‌حرف در را روی صورتش بست. آبی به صورتش زد. بیسکوییتی از داخل کیفش بیرون کشید و در دهانش گذاشت. رو به رو آینه ایستاد، خط چشمی پشت پلک‌هایش کشید، ریمل ضد آبش روی مژه‌های فرخورده‌اش جا خوش کرد و در آخر برق لب همیشگی‌اش. موهایش را محکم بالا بست که چشمانش کشیده‌تر شد. مانتو کُتی اسپرت مشکی رنگش را روی تیشرت سفیدش و شلوار سِت، مام استایل را هم پوشید. شال مشکی رنگی را سر کرد. کیف کوچک دستی مشکی رنگش را برداشت و وسایل مورد نظرش را داخلش جا داد. کفش مشکی اسپرتش را ایستاده پا زد. نگاه سرسری به اتاق انداخت تا چیزی جا نذاشته باشد و بعد از برداشتن کارت اتاق بیرون رفته و با آسانسور پایین رفت. باربد و سحر کنار هم ایستاده بودند و مردی با هیکلی درشت مقابلشان ایستاده بود. به سمتشان پا تند کرد و با صدای رسایی سلام داد. سحر با دیدنش اخمی کرد و نگاه گرفت. باربد لبخند زد و مرد درشت هیکل هم سری تکان داد. باربد جلوتر از همه از در بیرون زد و گفت:
- بریم که خودمون رو برسونیم.
مرد غریبه درب ماشین را با احترام باز کرد و خودش به تندی پشت فرمان نشست. هم‌زمان با حرکت ماشین، پنجره را پایین کشید و با لذت نفس کشید. سعی کرد بغضی که یادآور خاطرات سفر آخرش به کیش بود را پس بزند. سفری که پر از پدری برای محبت کردن مادری برای نگران شدن، خواهری برای از ته دل قهقه زدن، بود! نفس عمیقی کشید و بغضش را محکم‌تر پس زد. با صدای حرف زدن باربد با تلفن همراهش، حواسش را به سمتش معطوف کرد.
- یعنی چی؟ پس از کدوم سمت بریم؟!
- احمق نباش حامد، دوتا زن همراهمه، با اینا کجا بیام؟
- مطمئنی دستور خودشه؟
با چشمان ریز شده، خیره به حرکات باربد شد. با خشم گوشی را روی داشبورت پرت کرد و با دادن آدرس سرسری به راننده، مسیر تغییر کرد و داخل جاده فرعی حرکت کرد. با کنجکاوی خودش را کمی جلو کشید:
- کجا می‌ریم؟
باربد با اخم، به سمتش برگشت.
- کجا قرار بود بریم؟ سرقرارداد دیگه.
- چرا پس مسیر رو تغییر دادین؟
سحر پا بـر×ه×ن×ه بین بحثشان پرید و به عقب کشیدش.
- بشین دیگه؛ چقدر حرف می‌زنی. با حرف اضافه، تمرکزمون رو بهم نزن.
با تحقیر نگاهی سمتش انداخت.
- مگه تو تمرکز هم می‌کنی؟
سحر با اخم به سمتش خیز برداشت که با داد باربد، هر دو به صندلی چسبیدند:
- مثل بچه آدم بشینید دیگه، دو تا بچه دنبال من راه انداختن.
سحر با حرص چشم گرفت و ترجیح داد که دیگر ساکت بماند؛ اما او با تعجب خیره به باربدی شد که جدیتش برایش تازگی داشت. حس خطری قلبش را در برگرفت و سعی کرد حسه بدش را پس بزند. باربد تا رسیدن به مقصد، مدام نفس‌های کلافه‌اش را پرصدا بیرون می‌فرستاد و بعد از رسیدن به بیابانی سرتاسر تاریک، با عصبانیت به سمتشان چرخید:
- بمونید تو ماشین، هر زمانی که لازم بود، خودم میام دنبالتون.
فرصت اعتراضی نداد و با راننده از ماشین پیاده شدند. شانه‌ای بالا انداخت وخودش را با گوشی سرگرم کرد؛ اما با گذشت یک ساعته کامل، باز هم خبری از باربد نشد. این‌بار سحر با استرس زمزمه کرد:
- کجا رفتن یعنی؟
با اخم سمتش خیز برداشت:
- ازمن می‌پرسی؟ اون موقعی که داشتم می‌پرسیدم، برای الان بود که جنابعالی نذاشتی.
با پرویی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خیلی خب بابا؛ چته؟ من مگه پشت دستم رو بو کرده بودم که خودشون تک و تنها میرن.
کیفش را در دست گرفت و سری تکان داد:
- باشه، اینجا بشین تا من برم ببینم که چه خبره و برگردم.
سحر با وحشت دستش را چنگ زد.
- می‌خوای منو اینجا تنها ول کنی؟
بی‌حوصله در ماشین را باز کرد:
- باشه، توام پیاده شو، باهم می‌ریم.
بی‌حرف همراهش از ماشین بیرون آمد. با دیدن تاریکی مقابلشان، سحر با وحشت به دستانش چسبید. در جوابش دستش را فشرد و در آن لحظه از یاد برد که چقدر با این دختر روی دنده لج افتاده است و فقط به این فکر کرد که او نیز مانند خودش یک دختر است و باید تا پای جان مواظبش باشد.
 

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #29
پارت 26

جلوتر رفتند و مقابلشان فقط تاریکی محض بود. آب دهانش را، قورت داد و سحر با ترسی که کم‌کم، به گریه تبدیل میشد، آرام زمزمه کرد:
- حوا بیا برگردیم، من می‌ترسم بخدا.
بی‌اهمیت به حرفش، دستش را همراه خود کشید.
- بیا چیزی نیست، ترس برای‌چی؟ میریم پیش باربد و طرفین قرارداد.
امّا به حرفی که زد، خودش هم ذره‌ای، اطمینان نداشت. اصلاً خوده باربد آدم قابل اعتمادی بود؟ هرگز! جلوتر رفتند، که با عطسه بلند سحر، مبهوت به سمتش برگشت. این عطسه یک دختر بود؟ سحر با درماندگی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- یهویی اومد.
خواست جوابی بدهد که، با صدای پایی، به رو‌به‌رو خیره ماند. با دیدن دو مردی که بیشتر شباهت، به غول چراغ جادو داشتند. وحشت زده قدمی به عقب برداشت و سعی کرد، سحر را پشت خودش، پنهان کند.
با لبخند زشتی به سمتشان قدم برداشتند و سحر باترس به گریه افتاد. در دل به جهان‌آرا و تمام اموالش لعنت فرستاد. یکی از دو نفر، با لحن زشتی، به حرف آمد:
- جمشید نگاه کن خدا دوتا حوری فرستاده، وسطه مرداب!
مرد مقابلش که جمشید نام داشت، با صدای بلند قهقه‌ای زد:
- بچسب بهشون ببریمشون، فرصت کمه؛
با تمام شدن حرفش سمتشان یورش بردند.
سحر با گریه جیغی کشید. با وحشت نگاهی به دو مرد انداخت که دست خودش از سمت جمشید و دست سحر، از سمت شخص دوم، کشیده شد. وحشت‌زده، مچ دست سحر را محکم‌تر گرفت و فریاد کشید:
- ولش کن ع×و×ض×ی.
جمشید با دیدن تقلاهایش خنده‌ بالا بلندی، سر داد:
- اوه اوه خانوم خانوما خودش در حال به فنا رفتنه و نگرانه رفیقشه! جربزتو دوست داشتم، ولی... .
حرفش را خورد و با لبخند کریهی صورتش را جلوتر برد. لرزید؛ دست سحر را محکم‌تر گرفت و باز پشت خودش کشید.
صورت جمشید، هرلحظه به صورتش نزدیک‌تر شد. به ناگهان با خشم لگدی به زانوانش کوبید، که این‌بار فریاد درد آور، جمشید بلند شد و با خشم به سمتش یورش برد و به عقب هولش داد. ضربه محکمش باعث شد، سحر هم همراه با او به زمین بیوفتد و با گریه‌ای که، به هق‌هق تبدیل شده بود، کنار گوشش زمزمه کرد:
- حوا توروخدا توروخدا مواظبم باش، دارم سکته می‌کنم از ترس!
با بغض نگاهی به جسم لرزانش، انداخت. این‌بار، دونفری به سمتشان قدم برداشتند. نامحسوس سنگ بزرگی که زیر پایش مانده بود، را در دست گرفت. با خم شدن سر مرد سمت سحر، سنگ را محکم پشت سرش کوبید، که هم‌زمان شد، با جیغ بلند سحر و خم شدن زانوهای مرد و افتادنش. هنوز خیره به مرد از پا در آمده بود که ضربه دست جمشید، درست زیر چانه‌اش نشست و درد را به سرعت، حس کرد. جمشید با عصبانیت صاف ایستاد، تا همراه خودش حداقل حوا را ببرد و پیروز این میدان باشد. اما حوا، با فکری که به سرش زد، در دل از خدا کمک خواست و با حالت نمایشی پشت سر جمشید را با انگشت نشان داد و به نقطه نامعلومی خیره شد.
با ته مانده صدایش گفت:
- کمکمون کنید، این آقا... .
هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که جمشید با وحشت رو برگرداند. از حواس پرتی‌اش استفاده کرد و تمام زورش را جمع کرد، لگدی زیر شکمش زد و هم‌زمان خدا را بابت آن چهارسالی که، به کلاس های رزمی رفته بود، شکر کرد. دستان جمشید شل شد و قدمی عقب رفت که فرصت را غنیمت شمرد و با سرعت، سحر را بلند کرده و همراه خود، کشاند. پای راستش باز به درده بدی گرفتار شده بود و باعث لنگ زدنش میشد. صدای دویدن جمشید به گوششان می‌رسید و با وحشت و توان بیشتری، شروع به دویدن کردند. با دیدن ماشین و چند مردی که پشت به آن‌ها ایستاده بودند، باز ترس به قلبش چنگ زد. اما درست لحظه آخر، چهره باربده کلافه را، تشخیص داد. با صدای دویدنشان، متوجه حضورشان شدند. باربد با وحشت، سمتشان قدم‌های بلندش را برداشت و در دل اعتراف کرد، شاید باربد آن‌قدر، هم بد نباشد. سحر با دیدن باربد، با هق‌هق به سمتش پناه برد و با گریه، مانند طوطی سخن‌گو، به حرف آمد:
- اونا اونا می‌خواستن، بهمون دست درازی کنند، حوا سپر بلای من شد و نزاشت دستشون بهم بخوره. اونا اون کثافتا، حوا رو هم زدند.
بابت توضیحات سحر کلافه بود و از درد چانه دردمندش، سرش را بالاتر گرفت و مات مرد یخیه، روبه‌رویش شد.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
350
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #30
پارت 27

شاهو خان بی‌اعتنا همان‌ طور که سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود. به آرامی چشم گشود و به مقابلش خیره شد. باربد با وحشت اسمش را صدا زد. اما چهره دو مرد غرق در خون، پیش چشمانش هر لحظه پر رنگ‌تر از قبل میشد.
با خستگی و تمام جانش فریاد کشید.
- تو کشتیشـــون، دو تا گلوله خرج دو تا مردی که سرپرست خانوادشون بودن کردی.
باز هم به رو به رو خیره ماند، امّا ابروانش بهم نزدیک‌تر شدند. باربد با وحشتی، که مات زده‌اش کرده بود، خیره صورت عصبی دخترک بود و صدای گریه‌های ریز سحر، روی مغز حوا نیز راه می‌رفت.
جسورانه و با خشم روی سقف ماشین کوبید.
- اصلاً به تو و آدمات چه ربطی داشت؟ هـان؟ من و سحر رو اذیت کرده بودند، به تو... .
با قفل شدن بازوانش توسط دستان تنومندش، حرف در دهانش ماند و نگاهش را بالاتر کشاند.
قلبش از حجوم این همه خشم، در چشمان مرد مقابلش ایستاد. سفیدی چشمانش به رنگ قرمز در آمده بود. از ذهنش گذشت، که چگونه و چه سرعتی از ماشین جدا شده بودند؟ بازوهایش کشیده شد و جلوتر از خودش، با قدم‌های بلندش راه افتاد.
باربد با هول به سمتشان دوید و کنار شاهوخان با التماس گفت:
- رئیس غلط کرد، ترسیده نمی‌فهمه چه خبطی انجام داده.
با چشمان وحشتناکش به سمت باربد برگشت.
- ماشین رو بر میداری و میری.
باربد با ترسی که در چشمانش هویدا بود.
به ناچار سری تکان داد، مگر جرعت اعتراضی هم داشت؟ عقب گرد کرد.
وحشت و استرس به قلبش سرازیر شد. با تقلا سعی کرد بازویش را از دستان تنومند و بزرگش بیرون بکشد و هم‌ زمان فریاد کشید:
- باربــــد
با صدای استارت ماشین و دور شدنشان، از استرس قفسه سینه‌اش بالا و پایین شد و با شدت بیشتری خودش را تکان داد.
و چقدر مضحک به نظر می‌رسید، هیکل ظریفش و هیبت بزرگ او!
به ناگهان، شاهوخان با خشم دستش را کشید که با ضرب، به تخت سینه‌اش برخورد.
با صدای بلندی رو به ماشینی که داخلش بادیگاردها، جا خوش کرده بودند، فریاد کشید:
- حامد.
ثانیه‌ای بعد، درب ماشین باز شد و مرد قد بلند و خوش استایلی بیرون آمد. اسمش را به یاد آورد، همان شخص پشت خطی که به باربد اعلام کرده بود، مسیر را تغییر دهد. با قدم‌های سریعش خودش را به آن جمع دو نفره رساند.
حامد با دیدن وضعیت پیش آمده مقابلش، چشمانش بی‌اندازه، درشت شد و تعجبش را فریاد کشید و در ذهنش گذشت! «شاهوخان را چه به دست‌های قفل شده دور بازو دختری؟»
هنوز در حال تقلا کردن بود که، شاهوخان بی‌هوا به سمت زمین هولش داده و با درد روی زمین فرود آمد.
اشاره‌ای به حامد کرد و صدای محکمش به گوشش رسید:
- برو جلو حامد.
صدای متّعجب حامد، کمی قوت قلبش شد:
- چی میگی شاهوخان، برای‌ چی برم جلو؟
سعی کرد، فعلاً در این موقعیت به لحن صمیمانه بیش از اندازه‌اش، نسبت به شاهو خان فکر نکند.
با فریاد شاهوخان، روی زمین خودش را عقب کشید.
- گمشو جلو و ازش لذت ببر.
با سینه‌ای که به خس خس افتاده بود؛ سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه نه!
حامد با درماندگی دستی روی صورتش کشید و به حرف آمد:
- رئیس؟ بهتر نیست این بساط رو جمع کنیم و بریم. خطرناک هس اینجا موندنمون، کم دشمن ندارید.
شاهوخان این‌ بار با خشم سمتش خیز برداشت و با گرفتن شانه‌هایش به سمتش هولش داد.
حامد چند قدمی جلو آمد که با بغض سری تکان داد.
حامد کلافه به چشمانش خیره شد و درد را در مردمک چشمانش خواند. کلافه دستی به صورتش کشیده و با درماندگی رو به شاهوخان لب زد:
- چرا من؟ به اون باربده بی‌ همه ‌چیز می‌گفتید که خوشش میاد از این کارا، چرا من شاهوخان؟
پوزخندی روی لبان مرد یخی نشست و چند قدمی جلو آمد و گفت:
- چون می‌خوام تو طعمش رو بچشی، این سهمه تو هس.
با تمام شدن حرفش، دخترک به خود آمده و با ترس از جا پرید و بی معطلی، سمت تاریکی دوید.
اما هنوز چند قدمی دور نشده بود، که کشیده شدن یقه‌اش از پشت همانا، افتادنش نیز همانا، بغض سر سختش پر صدا شکست.
- ولم کنید، تو رو خدا ولم کنید. من اهلش نیستم.
شاهوخان بی‌تفاوت، دست حامد را کشیده و به سمتش هولش داد.
این ‌بار، حامد کنار پایش زانو زد و ناامید از کوتاه آمدن شاهوخان دستش را سمتش دراز کرد و زمزمه آرامش به گوشش رسید:
- منم اهلش نیستم. من رو ببخش، نمیذارم آسیبی بهت برسه.
با تمام شدن جمله‌اش و لحن پر اطمینان مرد مقابلش، دستانش روی یقه پیرهن حامد بند شد، سرش روی شانه‌اش فرود آمد و سیاهی چشمانش را در بر گرفت.


***
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
409
پاسخ‌ها
59
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
158
بازدیدها
10K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین