پارت 19
سر جای قبلیاش نشسته و نگاهش به کولهاش خورد و در یک لحظه با یادآوری گوشی همراهش با ذوق به سمتش یورش برد. خط بالای صفحه به چشمانش زبان درازی کرده و با ناامید روی کولهاش پرت کرد.
گردن کشید و نگاهی به اطراف انداخت؛ ولی موفق به دیدنش نشد. با تصمیمی آنی از جا بلند شد و بیتوجه به حرفش که با خودخواهی کامل خواسته بود، جلوی چشمانش نباشد، بیصدا قدم برداشتم و اطراف را پایید، کجا رفته بود؟
جلوتر رفت و با دیدنش سرجایش ماند. نمیخواست اعتراف کند؛ اما این مرد واقعاً جذاب بود، الخصوص اینجا و این لحظه که روی صندلی چرخداره، بین یخچالها نشسته و پاهای بلندش را روی یکی از یخچالها انداخته بود. چشمان بستهاش سیگاری که بین انگشتانش به زیبایی میدرخشید و دودش جایی حوالی صورتش پخش میشد.
شاید اگر نقاش بود، این صحنه را به ذهن میسپرد و با دیدن اولین قلم و کاغذ این اثر هنری را ثبت میکرد؛ اما چه بهتر که نبود؛ چون هرگز حاضر به کشیدن این آدم کثیف نمیشد و باید از این صحنه دل میکند.
نفس کلافهاش را بیرون فرستاد و با لنگ زدن، جایی همان نزدیکی نشست. سرفه مصلحتی کرد و خود را در آغوش گرفت، از تکان نخوردن، عصبیتر شد. زبانی تر کرد و با صدایی که از سرما میلرزید، گفت:
- اقای جهانآرا اینجوری نمیشه که ما... .
با صدای محکم و بمش بار دیگر قلبش سرعت گرفت.
- بهت اجازه دادم که جایی حوالی من بشینی؟
خیره به چشمانه بستهاش که اصراری به باز کردنشان نداشت، اخمهایش درهم شد:
- نه، منم علاقه چندانی... .
باز بین جمله ناتمامش پرید و لحن دستوریاش را به کار برد:
- پس خودت و علاقت رو بردار و تا جایی که ممکنه ازم دور شو.
مات سردی صدا و لحن محکمش شد؛ اما سعی کرد که باز خودش را نبازد:
- شما چرا نمیزارید من جملهام رو کامل کنم؟ این کار درستی نیست که... .
با خیز برداشتن یهوییاش کلمات را گم کرد و ناخوداگاه خود را عقب کشید. با دیدن واکنشش، پوزخند وحشتناکی زد. قدمهای بلندی برداشت و به سمتش امد. حالت صورتش و خونسردی چشمانش از هر ژانر ترسناکی، ترسناکتر بود. با حساب سر انگشتی به این موضوع رسید که علاوه بر جذابیتش، میتوانست وحشتناکترین موجود جهان را به نام خودش ثبت کند!
خودش را بیشتر جمع کرد که بازوی نحیفاش در دستان محکم و بزرگش گیر افتاد و با بیرحمی دنبال خود کشاند. با درد پای پیچ خوردهاش نالهاش بلند شد:
- ولم کن، چیکار میکنی؟ هم توی سردخونه لعنتیتون حبسم میکنید، هم با خشونت رفتار میکنید؟!
به چشمانه خونسرد و سردش نگاه کرد. اعتراف خوبی بود که از این چشمها متنفر بود، با تمام نافذ بودنش!
از نظرش رنگ و حتی سردیاش چندشترین حالت چشمها را برایش ساخته بودند. بازویش را به خودش نزدیکتر کرد. در میلیمتری صورتش لب زد:
- یاد بگیر طرفت رو بشناسی و به همون اندازه دهن کوچیکت رو باز کنی.
بعد از تمام شدن حرفش به سمت عقب هولش داد. با ضرب چند متر دورتر از او زمین خورد. بیتفاوت به ناله پر دردش، عقبگرد کرد و بهجای قبلیاش برگشت.
با بغض ناشی از تحقیر شدنش، لبش را گاز گرفت. چشمهایش را بست و خودش را در آغوش گرفت.
***
دقیق نمیدانست که الان چه ساعتی از روز است؛ اصلا چند دقیقه یا چندساعتی هست که اینجا است. با این سرمایی که در ریشه ریشه از وجودش نفوذ کرده بود، بیحال نگاهی به دستانش انداخت. رنگ پوستش سفیدتر از همیشه به چشمانش خورد. با دندانهایی که روی هم میخوردند، خودش را روی زمین کشید و صدای لرزانش بلند شد، تا شاید به گوش آن موجود بیرحم برسد.
- یه، یه کاری بکنید. تا هر دو، دومون اینجا یخ نبستیم.
خودش را بیشتر روی زمین کشید و جلوتر رفت، جلو تر و جلوتر! تا بالاخره چشمش به هیبت بزرگش خورد. با بیتفاوتی چشمهایش به سمتش چرخید و نگاهش آرام روی دندانهای لرزانش سر خورد و پوزخندی روی لبانش نشست.
در ذهنش گذشت؛ چطور میشود این مرد چیزی از این سرمای استخون سوز نفهمد و با بیتفاوتی روی همان صندلی لم بدهد؟!
با حسرت نگاهش روی پالتو خزه بلندش چرخید و خودش را بابت فراری بودن همیشگی از پالتوهایش لعنت کرد. با درماندگی باز به تنها آدم این چهاردیواری سرد چشم دوخت. باز هم چشمانش را بسته بود و کاش میشد روزی از او بپرسد که رمز این چشمان همیشه بسته چیست؟
چشمانش چرخید و باز روی پالتو کلفتش ماند. سرما مغزش را به کل تعطیل کرده بود و بیفکر و با چشمان نیمه باز خود را به سمتش کشاند و پایین پایش مکث کرد. دریغ از تکانی کوتاه بر روی آن صندلی چرخدار لعنتی!
گوشه پالتویش را در مشتش فشرد. سرش روی پایش فرود آمد و با دستان لرزانش گوشه پالتو را روی سرش کشید و با بغض خودش را پنهان کرد. دستانش را زیر پالتو کشید و جلوی دهانش نگهداشت، تا شاید هرم نفسهایش از یخ زدگی درشان بیاورد.
فشار دست مرد را روی سرش حس کرد، با بیرحمی از خودش جدایش کرد. با قدرت به عقب هولش داد و بیحال روی زمین افتاد. چشمانی که به جای سردی خشم درونش پدیدار شد و مقابلش قرار گرفت و در آخر زمزمه وحشتناکش کنار گوشش را شنید:
- دیگه به من نزدیک نشو!
و سیاهی مطلق... .
***