. . .

انتشاریافته رمان سمبل تاریکی(جلد اول) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. معمایی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: سمبل تاریکی(جلد اول)
نام نویسنده: آلباتروس
ژانر: تخیلی، معمایی
خلاصه:
اتفاقاتی که آیسان رو در محاصره خودشون قرار داده بودن، اون رو وادار می‌کنن تا بیشتر راجع‌به دنیایی که جز گذشت شب و روز، چیز دیگه‌ای از اون ندیده بود، تحقیق کنه. جهانی که متوجه شده بود، هیچ شباهتی به اون تصویری که در ذهن داشت، نداره. این دنیا تاریک‌تر از حد تصورش بود.
آیسان به پیشنهاد یکی از دوست‌هاش تصمیم می‌گیره در کلبه‌های جنگلی مشغول به کار بشه؛ ولی زمان زیادی نمی‌گذره که می‌فهمه توی این جنگل یک چیزی درست نیست و افرادی از کلبه‌ها به طرز عجیبی ناپدید میشن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #41
گلوم خشک شده بود. شوک وارد شده بهم نفس تنگم کرده بود. سرم گیج می‌رفت و جاذبه‌ی زمین بیشتر از هر زمان دیگه‌ای قابل لمس بود.
به پشت مایل شدم و آروم سرم رو روی زمین گذاشتم. آسمون ابری بالای سرم می‌چرخید. درخت‌ها سر خم کرده بودن تا بتونن حال زارم رو ببینن. زیر شاخ و برگ‌ها نفس تنگی‌ام بیشتر شده بود.
دقایقی گذشت. شاید هم چند ساعت. آفتاب ضعیفی سعی در گرم کردنم داشت. در پشت پلک‌هام سرخی می‌دیدم. رنگ روشنش برام یادآور خون میشد.
صدای خرخری توجه‌ام رو جلب کرد. با اکراه چشم‌هام رو باز کردم. سرم رو به سمت راست چرخوندم تا صاحب صدا رو ببینم. از دیدن خرسی پشمالو که قهوه‌ای سوخته و مایل به سیاه بود و در چند قدمی‌ام قرار داشت، وحشت کردم و سریع نشستم؛ ولی نتونستم روی پاهام بایستم و در عوض کمرم رو به تنه درخت کناریم فشردم.
خرس قدمی به طرفم برداشت. چشم‌هاش تیره و خشمگین بود. هیکلش زیاد بزرگ نبود؛ ولی برای من خوفناک بود.
خرس همچنان ژست شکارچیانه‌اش رو حفظ کرده بود؛ اما قبل از این‌که فاصله هفت متریمون رو به شش قدم برسونه، مکث کرد. گویی کسی براش نعره کشیده باشه، خشکش زده بود.
ناگهان به سمت پاهای جلوش خم شد و گوش‌هاش خوابید. متوجه حرکاتش نمی‌شدم. بیشتر حالت یک مطیع رو داشت تا شکارچی.
عقبکی از من فاصله گرفت. هنگامی که فاصله‌اش بیشتر شد، قامت صاف کرد و سریع پشت بهم دور شد.
مات و مبهوت رفتنش رو نظاره کردم. دستم رو روی زمین کشیدم. خاک‌های نیمه مرطوبی رو حس کردم. زمین که همون زمین چند سال پیش بود. حیوون‌ها تغییر کرده بودن؟ چه اتفاقی افتاد؟
از روی زمین بلند شدم. با احتیاط به پشت سرم نگاه کردم. حیوون عظیم‌الجثه‌ای ندیدم که خرس بابتش پا به فرار گذاشته باشه. پس چه عاملی باعث شد چنین کنه؟
ترس وسوسه‌ام می‌کرد تا به ساختمون برگردم؛ اما صدای نامفهومی از درون قصد داشت چیزی رو بهم بگه. چشم‌هام با دقت اطراف رو رصد می‌کرد. گرد و غبار نزدیک شاخ و برگ‌ها قابل دیدن بود. پرنده‌ی کوچکی سریع از پس چشم‌هام از شاخه‌ای میون شاخ و برگ‌های درخت دیگه پرید.
در دل جنگل قرار داشتم. قسمتی که داخلش هر درنده‌ای یافت میشد. بی‌هدف جلو رفتم. جلوتر. پنج دقیقه‌ای مسیری رو طی کردم. به دنبال یک حیوون بودم. ندای درونم من رو به این کار تشویق می‌کرد. نمی‌دونستم چرا دارم این کار رو انجام میدم و تنها ندای درونم راهنمایی‌ام می‌کرد؛ بی‌این‌که دلیلش رو بدونم.
صدای قدم‌هایی رو شنیدم. می‌تونستم از صدای کپ‌کپ کوبیدن پاهاش روی زمین حدس بزنم چه نوع حیوونیه. قامتی شبیه اسب داشت. بزرگ و سنگین! چرا که وقتی پاهاش رو به زمین می‌کوبید، صدای قدم‌هاش سنگین بود.
به طرف صدا رفتم. آروم و با احتیاط. مدتی بعد چشمم به گوزنی افتاد. شاهزاده‌وار از تپه‌ی مقابلم که چندین متر فاصله داشت، پایین می‌اومد. قدرت شنوایی‌ام واقعاً قابل تحسین بود.
خیره و عمیق نگاهش کردم. صدا بهم گفت برو. مطیعانه از پشت درخت بیرون اومدم. گوزن با تکون خوردن نامحسوس گوش‌های کوچیکش سرش رو بالا آورد. به محض چشم در چشم شدنم، ژست دفاعی گرفت؛ ولی بلافاصله دستپاچه شد و پشت بهم از تپه بالا رفت. سریع و با عجله حرکت می‌کرد. گویی لشکر شیری بهش حمله کردن.
سرم رو خاروندم. این وسط یک چیزی درست نبود. چرا حیوون‌ها از من فرار می‌کردن؟ اگه به طبیعت باشه که مسلماً باید بهم حمله کنن؛ ولی... .
حالا بهتر می‌تونستم صدای درونم رو بشنوم. دنبال حیوون دیگه‌ای گشتم. سرعتم به نسبت بیشتر شده بود. سرم مانند شخصی سرگردان به این طرف و اون طرف می‌چرخید. از شیب زمین سر خوردم. بوته‌ها رو کنار زدم. از تخته سنگ‌ها و تپه‌های کوچیک بالا رفتم. به درخت‌ها هم رحم نکردم. بالا و پایینشون رو دقیق از نظر گذروندم. بالاخره کنار درختی بزرگ و پیر خرسی رو دیدم. نسبت به خرس قبلی بزرگ‌تر و سیاه بود. حدس می‌زدم نر هست. بهترین سوژه‌ام می‌تونست باشه.
آهسته به سمتش رفتم. داشت گردنش رو به تنه درخت می‌کشید. ظاهراً بدنش می‌خارید. هیجانم دو برابر شده بود و ضربانم تند می‌زد.
وقتی در نزدیکیش قرار گرفتم، خش‌خش قدم‌هام رو بیشتر کردم تا توجه‌اش رو جلب کنم. خرس گردنش رو صاف کرد و تندی به سمتم چرخید. چشم در چشمش شدم. منتظر بودم تا فرار کنه؛ اما هیچ حرکتی نکرد. خشک و صامت بهم زل زده بود.
ایستادم. برای پیش رفتن مردد بودم؛ ولی چهره‌ی خنثی خرس تهدیدم نمی‌کرد؛ بنابراین دوباره گام‌هام رو به طرفش برداشتم.
لحظه‌به‌لحظه که فاصله‌ام باهاش کمتر میشد، خرس بدون این‌که تماس چشمیمون رو قطع کنه، سرش رو خم می‌کرد. ناگهان صحنه‌ای به خاطرم اومد. شوکا و نیکان! زمانی که نگاهشون می‌کردم، مانند بره‌هایی مظلوم می‌شدن.
اخم‌هام درهم رفت. رابطه‌ا‌ی بین این دو صحنه وجود داشت؟
حالا در کمترین فاصله‌ی خرس ایستاده بودم. خرس پشتش رو محکم به درخت چسبونده بود. خزهای سیاهش به آرومی می‌لرزید. اصلاً نمی‌تونستم باور کنم که یک حیوون می‌لرزه.
مردد دستم رو بالا بردم. ناله‌‌ی ریزی به گوشم خورد. حسی بهم می‌گفت از من می‌ترسه؛ اما چرا؟ من چه خطری براش داشتم؟ کافی بود یک نعره بکشه، استخون‌هام خرد بشن.
انگشت‌هام رو لای خزهاش بردم. پوست گرمی داشت. ناله‌هاش بیشتر شده بود. چشم‌هام رو بستم تا تمرکز کنم؛ اما به محض بسته شدن چشم‌هام جسم گنده و سفتی به سینه‌ام کوبیده شد و محکم روی زمین افتادم. هاج و واج به روی شکم برگشتم و خرسی رو نظاره کردم که در حال پرواز بود. به قدری سریع می‌دوید که لرزش زمین احساس میشد.
خاک لباس‌هام رو تکوندم. تصاویر دوباره جلوی چشم‌هام قرار گرفت. مطیع شدن نیکان، حیرت شوکا، بی‌حرکت شدن خرس، تماس چشمی، بستن چشم‌هام، فرار خرس، گریختن حیوون‌ها چه خطرناک و چه بی‌خطرشون!
از شدت کلافگی موهام رو آشفته کردم. چه دنیای مزخرفی! هیچ چیزش سر جاش نبود.
دقایقی بعد به ساختمون رسیدم. با دیدن نمای ساختمون حرف‌های رها در گوشم پیچید. دوباره اون حس نفرت در وجودم شعله‌ور شد. شاویس!
نفس عمیقی کشیدم و قدمم رو برداشتم. دستگیره در رو کشیدم و وارد سالن شدم. صدای تلوزیون می‌اومد. همون‌طور که به طرف پله‌ها می‌رفتم، بهمن رو دیدم که همراه شاویس روی کاناپه نشسته و مشغول تماشای سریال بود. شاویس؛ اما داخل لپ‌تاپ روی پاش چیزی رو می‌نوشت.
به شاویس خیره شدم. دندون‌هام چفت شده بود و باز نمیشد. فکر این‌که اون مسبب مرگ پدر و مادرم بود، خشمگینم می‌کرد. میل زیادی داشتم تا سر از تنش جدا کنم.
ظاهراً سنگینی نگاهم جفتشون رو متوجه‌ام کرده بود. بهمن دستش رو روی تاج مبل گذاشت و سرش رو به سمتم چرخوند؛ ولی همین که نگاهش بهم افتاد، کوپ کرد.
توی گیر و ویر خشمم از این نکته ریز غافل نشدم. عکس‌العمل بهمن که پسر بی‌خیالی معلوم میشد، چندان طبیعی نبود. روی شاویس تمرکز کردم. هر وقت چشم تو چشمش می‌شدم، از این‌که حقارت نگاهش رو می‌دیدم، عصبی می‌شدم. می‌خواستم بدونم آیا نگاهم روی اون هم تاثیری داره؟ هر چند جوابش رو می‌دونستم.
شاویس رفتار خاصی نشون نداد. کمی بهم زل زد و سپس با بی‌تفاوتی مشغول لپ تاپش شد. بهمن؛ اما همچنان خیره‌ام بود. نگاهم رو ازش گرفتم و پس از درنگی پله‌ها رو بالا رفتم.
در دوراهی خشم و تفکر قرار گرفته بودم. کم و بیش جواب سوالم رو می‌دونستم. بودن در رده A می‌تونست به تنهایی شامل این همه برتری باشه؟ که حتی در مورد حیوون‌ها هم صدق می‌کرد؟ من نسبت به هر نوع حیوونی برتر بودم؟ آیا راجع‌به انسان‌ها هم همین‌طور بود؟ جذب نگاهم می‌شدن؟ این برتری قابل درک بود؟
به شخصی برخوردم. نیکان بود. پشت چشمی نازک کردم و از کنارش گذشتم.
- ماده گرگ؟
ابروهام خم شد. به عقب برگشتم تا حرفش رو بزنه. نیشخندش رو نثارم کرد و گفت:
- می‌تونم بپرسم صبحی چرا زدی بیرون؟
با این‌که واکنش‌هاش رو در قبال نگاهم دیده بودم؛ ولی دلم‌ می‌خواست خفه‌اش کنم تا دیگه پر حرفی نکنه. قدمی نزدیکش شدم و با جدیت بهش چشم دوختم. تمام توجه‌ام تیله‌های زردش بود. ضعیف‌ترین عضو گروه! خواه و ناخواه حس برتری در وجودم ریشه دووند و سرمای لذت‌بخش قدرت رو بهتر احساس کردم.
- نگهبانی؟
جوابم رو نداد؛ بلکه اون هم بهم زل زده بود. شاید باید بگم هیپنوتیزم شده بود و توان تکون دادن خودش رو نداشت. کاملاً روش مسلط شده بودم. مطمئن بودم اگه بهش دستوری می‌دادم، بی‌قید و شرط عملش می‌کرد. حس غالب بودن لحظه به لحظه درونم بالا می‌رفت. پوزخندی به قیافه‌ی تسلیمش زدم و در فاصله‌ای که گرمای نفس‌هامون رو حس می‌کردیم، لب زدم.
- کارت به کار خودت باشه توله سگ.
پوزخند دیگه‌ای زدم و به سمت اتاق‌ها رفتم.
وارد اتاقم شدم. سرم به طرف میز آرایشی چرخید. مقابل آینه ایستادم و به خودم خیره شدم. چشم‌های سیاهی بهم زل زده بود. سیاهی مطلق، سیاهی از جنس قدرت، از جنس برتری! یک لحظه تصویر گرگی نقره‌ای روی آینه نمایان شد. دستم رو بالا بردم و روی آینه گذاشتم. صورت گرگ رو نوازش کردم. مدتی رو در همون حالت موندم، سپس با آهی که کشیدم، دست‌هام رو به میز تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. چندی بعد چرخیدم و کمرم رو به میز چسبوندم. من رئیس بودم؟ به همین خاطر شاویس از من متنفر بود، چون رقیبش بودم، نه شریکش.
من رقیب شخصی بودم که قاتل پدر و مادرم بود. جفتمون در یک رده قرار داشتیم. هیچ کدوممون نسبت به دیگری برتر نبود. حکم، حکم جفتمون میشد؛ مگر این‌که یکی از ما بر دیگری غلبه می‌کرد.
شاویس زندگی‌ام رو تباه کرده بود. آیا فرصت برنده شدن به اون رو می‌دادم؟ از سهم خودم می‌گذشتم؟ من یک گرگ بودم. نه زاده‌ی یک گرگینه، بلکه گرگینه‌ای بودم که هم‌نوعش اون رو به وجود نیاورده بود. حق با سام بود. من خاص بودم. فوق العاده! قدرت، سهم من بود. در راس این گروه من باید می‌نشستم، نه شاویس.
از خشم لبه‌ی میز به کف دست‌هام فشرده شد. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم. شاویس، شاویس! ازت نمی‌گذرم. نه از خون ریخته شده‌ی مادرم و نه از بی‌عدالتی که نسبت به پدرم انجام شده بود. همگیشون گناهکار بودن. من رو از اصلیتم دور کرده بودن تا به این‌جا نرسم. این حقایق رو نشه. همه پیروی شاویس بودن، چون قبولش داشتن. حکم حرف اون بود.
دوباره رو به آینه ایستادم. اخم‌هام درهم و نگاهم جدی بود. کدوم کار درست بود؟ کدوم انتخاب صلاح بود؟ بشینم و بیخیال گذشته‌ام بشم یا حقم رو بگیرم؟
با درنگ لب باز کردم تا جوابم رو بدم. شمرده‌شمرده گفتم:
- وایمیستی و سهمت رو می‌گیری. حق پدر و مادرت رو، گذشته‌ی تاریکت رو!
***
عاقل اندرسفیهانه به سام نگاه کردم و پرسیدم.
- میشه بگی چرا نیشت بازه؟
سام مشتش رو به لب‌هاش فشرد تا خنده‌اش رو خنثی کنه. جواب داد.
- تصور این‌که رها قراره بهت آموزش بده، ناراحتم می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #42
رها لگدی به ساق پاش کوبید و گفت:
- مگه من چمه؟
سام دست‌هاش رو به معنای تسلیم بالا آورد و گفت:
- ببخشید.
رها نیز عاقل اندرسفیهانه نگاهش کرد و سپس رو بهم ایستاد. لبخند لب‌هاش رو کش آورد و ردیف سفید دندون‌هاش نمایان شد. این دختر تندیسی از زیبایی بود؛ البته اگه شوکا رو فراموش کنیم.
رها: آماده‌ای؟
کلافه لب زدم.
- حتی نمی‌دونم چه‌طوری باید آماده باشم.
رها تک‌خندی زد و گفت:
- خب باید به... .
سام بین حرفش پرید و خطاب به من گفت:
- بهتر نیست اول لباس‌هات رو دربیاری؟
مشکوک پرسیدم.
- ببخشید؟
سام: واس خاطر خودت گفتم. اگه تغییر شکل بدی، کسی نیست برات لباس بیاره‌ها. رو من حساب نکنین.
رها رو به سام گفت:
- پس بفرما.
و با دستش به سمتی اشاره کرد. سام با قیافه‌ای وا رفته گفت:
- چرا؟
چشم‌هام رو گرد کردم که سام متوجه شد چه چرندی پرونده و زمزمه کرد.
- حیف شد.
با تاکید گفتم:
- می‌بینمت.
سام با اکراه ازمون فاصله گرفت. با تنها شدنمون رها گفت:
- حالا لباس‌هات رو دربیار.
کمی معذب بودم؛ اما اطاعت کردم. فقط لباس زیر تنم بود. رها لبخندی زد و گفت:
- ببین مرحله اول باید از درونت شروع کنی.
- هان؟
- سعی کن انرژی‌ات رو ذخیره کنی. اون رو مثل یک نقطه تصور کن. از انگشت پات بالا بیارش تا پهلوهات. حواست باشه یک لحظه هم ازش غافل نشی.
- چه سخت! چه‌جوری انجامش بدم؟
سرم رو با دست‌هاش قاب گرفت و گفت:
- چشم‌هات رو ببند و تمرکز کن. تمام حواست روی اون نقطه باشه. تو می‌تونی دختر.
پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. هیجان‌زده بودم و تمرکز کردن سختم بود.
تصور یک نقطه! سعی کردم اون نقطه رو از انگشت پام تصورش کنم. صدای رها در گوشم پخش شد.
- اون نقطه رو پیدا کردی؟
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم.
- حالا با ریسمانت اون نقطه رو به دام بنداز.
چه‌قدر سقف تصوراتم کوتاه بود. در حالی که نفس‌های عمیق می‌کشیدم و بیشترین توجه‌ام روی نقطه‌ی فرضی بود. به سختی سعی کردم حرفش رو عملی کنم.
- بکشش بالا. گرمت میشه؛ اما حواست باشه انرژی‌ات رو از دست ندی.
هنوز به زانوهام نرسیده بودم که توده‌ای از انرژی رو حس کردم. مانند ابرکی از پایین به سمت بالای بدنم کشیده میشد. بالاخره تونستم حسش کنم؛ ولی از فرط حیرت و هیجان دست و پام رو گم کردم و چشم‌هام باز شد.
رها نالید.
- آیسان؟!
شوکه شده زمزمه کردم.
- شگفت‌انگیزه! حسش کردم.
رها یک ابروش رو بالا فرستاد و گفت:
- خوبه. دوباره؟
چند بار تند و سریع پلک زدم. با حرکت سرم حرفش رو تایید کردم و چشم‌هام رو بستم. این‌سری بیشتر مشتاق بودم. رها دوباره مراحل رو مرور کرد؛ ولی من جلوتر از اون با دقت پیش می‌رفتم.
با جمع شدن اون توده و لغزشش به سمت کمرم، میزان نفس‌ کشیدن‌هام بیشتر شد و حرارت بدنم بالا رفت. ماهیچه‌های بدنم شروع به خارش کرد. پشت سرش لرزش نامحسوسی رو حس کردم. ماهیچه‌های شونه‌ام خارید و لرزش همین‌طور کل بدنم رو فرا می‌گرفت.
می‌تونستم اون انرژی رو لمس کنم. رها که گویا من رو در حال برانگیخته شدن می‌دید، هشدار داد.
- حواست باشه انرژی‌ات رو نگه داری. اگه سست بشی، نمی‌تونی زیاد دووم بیاری.
حق با اون بود. یادمه وقتی تحریک شدم و تغییر شکل دادم، انرژی زیادی رو از دست دادم و نیروی کمی برای سر پا موندن در بدنم بود. این‌دفعه نباید چنین اشتباهی رخ می‌داد.
لرزشم کمی بیشتر شد و ناگهان حس کردم تمام نیروی درونیم به سمت سرم حمله‌ور شده و از درون انقلابی صورت گرفته. تمام تلاشم رو به کار بردم تا مانعشون بشم و این شورش رو کنترل کنم.
یک‌دفعه نیروی نامرئی‌ سرم رو به عقب خم کرد و وقتی دوباره صاف شدم، گویا فاصله‌ام با زمین زیاد شده بود. روی پاهای جلویی‌ام فرود اومدم.
جیغ رها باعث شد چشم‌هام رو باز کنم.
- خودشه!
نفس‌نفس می‌زدم. برای دیدن دوباره‌ی خودم با وجه جدید مردد بودم. دوباره اون جسم پوزه مانند جلوی چشم‌هام بود.
به رها چشم دوختم. نزدیکم شد و با اشتیاق لب زد.
- بی‌نظیری!
کنجکاو بودم بدونم چه‌جور شکلی دارم. گویا رها نگاهم رو خوند که با لبخند گفت:
- دنبالم بیا.
به سمتی گام برداشت. برای همراهی کردنش دودل بودم؛ اما من این راه رو انتخاب کرده بودم، نباید این وسط شکی موج می‌زد.
- هی؟ بیا دیگه.
به خودم اومدم و با دو جهش کنارش ایستادم. با این‌که چهارپا شده بودم؛ ولی تا پایین سینه‌اش می‌رسیدم. این سری که بهتر روی خودم توجه می‌کردم، می‌تونستم پنجه‌هام رو ببینم که بزرگ و پر قدرت روی زمین کوبیده میشد. گام‌هایی استوار و با صلابت!
به رودخونه رسیدیم. به آرومی جریان داشت و انعکاس نور ماه در وسطش همچو صدفی معلق شناور بود. رها به من نگاه کرد. با چشم و ابرو اشاره کرد نزدیک‌تر بیام.
آب دهانم رو قورت دادم و چشم‌هام رو بستم. برو جلو آیسان، تو همین رو می‌خواستی. برو جلو.
قدمم رو برداشتم. می‌تونستم خاک‌هایی رو زیر پنجه‌هام حس کنم که سردتر و مرطوب‌تر از بخش‌های دیگه جنگل بود.
وقتی به رودخونه رسیدم، تصویر ماه بالای سرم قرار داشت. این تصویر ماه نبود که حیرت زده‌ام کرد؛ بلکه شکوه گرگی بود که از داخل آب به من زل زده بود.
خزهای نقره‌ایش، چشم‌های سیاهش، هیکل بزرگ، جدیت و استواری‌اش. این گرگ به راستی من بودم؟
سرم رو به آب‌ها نزدیک‌تر کردم تا بهتر خودم رو ببینم. واقعاً من بودم؟! حتی زیباتر از گرگی بودم که در رویا دیده بودمش.
دستی روی گردنم کشیده شد. نجوای رها رو شنیدم.
- زیباترین گرگ تاریخ، خاص‌ترین گرگ تاریخ!
اون هم از داخل آب‌ها به من زل زده بود. حرف‌های رها اعتماد به نفس زیادی به من می‌داد. برای چندمین‌بار با خودم تکرار کردم:
- من خاصم، ریاست از آنِ منه!
چند روزی می‌گذشت. غروب و طلوع، زمان‌هایی که آسمون رنگ می‌پروند و کبود میشد، تغییر شکل می‌دادم. با این‌که بـر×ه×ن×ه شدن توی جنگل حس خوبی بهم نمی‌داد؛ اما وقتی در حالت گرگی‌ام می‌دویدم، حس قدرت و تونستن رو بیشتر لمس می‌کردم. سرعتم چندین برابر میشد و نیروی بدنی‌ام اوج می‌گرفت؛ طوری که حتی می‌تونستم تخته‌سنگ بزرگی رو هم بشکنم.
در این مدت کم و بیش متوجه فعالیت‌های تیم شده بودم. یک چیزی این وسط پررنگ بود. کسی حق نداشت از قانون اصلی سرپیچی کنه. قانونی که ما رو از آسیب زدن به جامعه‌ی انسانی منع می‌کرد. ما حق داشتیم فقط در جهت رفع نیازمون خون بنوشیم؛ ولی نه خون هر انسانی رو، دور بچه‌ها نوار قرمز کشیده شده بود. اجازه نداشتیم طوری رفتار کنیم که توجه انسان‌ها جلبمون بشه. باید مرگ و میرها طوری رخ می‌داد که ظاهراً طی تصادفات و حوادث معمولی صورت می‌گرفت.
اردوان و تحفه روی پروژه‌ای کار می‌کردن. قصد داشتن ماده‌ای رو بسازن که این نیاز رو برطرف کنه، ماده‌ای به نام RBC. در تلاش بودن این ماده رو تا حدودی هم‌جنس خون طرح کنن تا اکسیژن و دمای لازم رو به بدن برگردونه؛ ولی هنوز به نتیجه‌ی دلخواه نرسیده بودن.
روابط تنگاتنگ شوکا و نیکان بیشتر اوقات روی اعصاب بود. می‌خواستم فرمان بدم جلوی من این‌قدر جلف‌بازی نکنن؛ ولی سام هشدار داد من چنین حقی ندارم و نبایست از توانایی‌ام سوءاستفاده کنم. به همین جهت وقتی شاویس برای بررسی کردن شهر و محدوده‌های اطراف، ساختمون رو ترک می‌کرد، اجباری در میون نبود تا تمام افراد تیم همراهیش کنن. شوکا و نیکان زمانشون رو با هم می‌گذروندن. بهمن هم زیاد اهل کار نبود یا باید بگم اصلاً اهل کار نبود و مدام جلوی تلوزیون جا خشک می‌کرد. ب×و×س×ه؛ اما قابل تحمل‌تر بود. گه گاهی به کمک تحفه و اردوان می‌رفت.
به توصیه‌ی رها و سام قصد داشتم به شهر برم. با این‌که سختم بود توی گشت زنی همراه شاویس باشم؛ ولی نباید از موضعم پایین می‌اومدم. به قول رها من با این حرکت خودم رو به همه نشون می‌دادم.
از قرار معلوم غیر از ما، گرگینه‌های دیگه‌ای هم وجود داشتن. خب طبیعی بود‌. اون‌ها هم نوعی مخلوق بودن. درسته افسانه‌ای یا ماورائی؛ ولی وجود داشتن و تعدادشون هم ممکن بود اندازه انسان‌ها یا کمتر و بیشتر باشه. حتی خیلی از اون‌ها در جامعه انسانی شغل و مقام داشتن؛ البته من نمی‌تونستم چنین چیزی رو قبول کنم. جونورهایی که همکارشون رو طعمه می‌دیدن؟ اوه! این نمی‌تونست همکاری باشه.
موهام رو محکم پشت سرم بستم و روسری بزرگم رو آزادانه روی سرم گذاشتم. به خودم رنگ و لعاب می‌دادم. دیگه تقریباً با این زندگی‌ام کنار اومده بودم.
خط چشم و رژ لب رو بعد از زدن کرم ضد آفتاب روی صورتم پیاده کردم. روپوش نسبتاً گرمی رو روی مانتوم پوشیدم و با زدن عینک آفتابی به چشم‌هام از اتاق خارج شدم.
از وقتی فهمیده بودم چه کسی هستم، خواه و ناخواه غرور و تکبر در وجودم نقش بسته بود. محکم‌تر و مطمئن‌تر قدم برمی‌داشتم، حتی اگر از کاری اطمینان کافی رو نداشتم.
صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌هام با مرمرهای سفید توجه شاویس رو جلب کرد. نزدیک کمد جالباسی داشت کت خاکستری زانوییش رو تنش می‌کرد. عینک آفتابی قیافه‌اش رو جذاب نشون می‌داد. قطعاً اگه اون عینک رو بر می‌داشت، تحقیر نگاهش تمام جذابیتش رو می‌گرفت.
از دیدنم اخم درهم کشید. خنثی و بی‌حالت مقابلش ایستادم. عارم میشد باهاش هم‌کلام بشم. می‌تونستم حقارت نگاهش رو روی خودم پشت اون شیشه‌های دودی هم ببینم؛ ولی اون دیگه چنین حقی نداشت. اجازه نمی‌دادم باهام این‌طوری رفتار بشه. نه حالا که می‌دونستم چه خونی در رگ‌هام جریان داره. قدرت جفتمون برابر بود. می‌دونستم اون همون حسی رو داره که من ناخودآگاه روی بقیه داشتم؛ ولی این وسط من هم‌جنس اعضای تیم نبودم؛ بلکه هم‌جنس خودش بودم.
شاویس یک ابروش رو سوالی بالا برد. سویچ سمند رو که از سام گرفته بودم. مقابل چشم‌هاش گرفتم.
با گیجی اخم کم‌رنگی کرد که پوزخندی زدم و گفتم:
- اجازه‌ی همراهی می‌دین؟
اون هم با تمسخر پرسید.
- به کجا؟
از فکری که تو سرش بود، پوزخند نفرت‌باری زدم و از کنارش گذشتم. لعنت بهت سگ کثیف! در تلاش بودم تا لحنم رو بی‌تفاوت نشون بدم.
- از کجا شروع می‌کنی؟
نیم رخ بهش نگاه کردم و ادامه دادم.
- گشت زنی رو میگم.
عینکش رو برداشت. اخمش تیره‌تر شده بود. پوزخندی زد و گفت:
- می‌خوای باهام بیای؟
- این‌طوری فکر کن.
- بشین بچه.
دندون‌هام به روی هم فشرده شد. نه آیسان، نشون نده چه‌قدر عصبی که حاضری همین الآن خرخره‌اش رو بجویی.
از بی‌حرکتی‌ام دوباره ابروهاش خم شد و با جدیت گفت:
- این کار بچه‌بازی نیست.
- نگران نباش. من به خاله‌بازی علاقه ندارم.
- تو اصلاً می‌دونی کار ما چیه؟
قبل از این‌که جوابش رو بدم، عصبی گفت:
- اوه! هر چند خبرها بهت رسیده.
می‌تونستم نفرتش رو نسبت به سام و رها حس کنم. دقیقاً احساسی که اون نسبت به من داشت، چون زاده‌ی یک انسان و یک آدم‌نما بودم، چون تابعش نبودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #43
چندی به قیافه برافروخته‌اش خیره موندم، سپس در آنِ بی‌خیالی از ساختمون خارج شدم. به سمت پشت ساختمون رفتم تا سمند رو بیرون بکشم. حیوونکی در کنار ولوو، مرسدس، لکسوس‌ها و بی‌ام‌‌و، مثال پسر بچه‌ی فقیر رو داشت.
صدای قدم‌های سریع و عصبی شاویس رو از پشت سرم شنیدم. سعی کردم زودتر از اون به ماشین برسم؛ اما لنگ‌های دراز شاویس بهتر عمل کردن و از من سبقت گرفت.
تا با ریموت درهای ماشین رو باز کنم و سوار بشم، شاویس ولوو رو راه انداخته بود. عجله و خشم در رفتارش مشهود بود و کاملاً مشخص بود از این همراهی راضی نیست.
داخل شهر طبق توصیه‌های رها حواسم پخش همه جا بود. نقطه‌به‌نقطه رو از نظر می‌گذروندم. هر چند نمی‌دونستم باید دنبال چه چیزی یا چه کسی باشم. رها بهم گفته بود در این مواقع غریزه‌ام کمک شایانی می‌تونه بهم بکنه؛ اما در حال حاضر غریزه‌ام من رو به یک کار فرمان می‌داد. مرگ شاویس!
سرعتم نسبتاً آروم بود؛ ولی تابلو رفتار نمی‌کردم. در تلاش بودم تا یک چیز مشکوکی رو ببینم؛ ولی خوشبختانه خطری رو حس نمی‌کردم.
در مرکز شهر گشت زنی داشتم. تصور این‌که روزی من هم پهلوی این آدم‌های بی‌خبر قدم می‌زدم و افرادی با چیستیت و طبیعتی عجیب از کنارم می‌گذشتن، کمی باعث ترسم میشد؛ اما الان من عضوی از اون گونه‌ی افسانه‌ای بودم.
طبق آمارهام بهترین زمان گشت زنی ظهر، سحر و نیمه‌های شب بود. ساعت از دوازده گذشته و آسمون صاف بود. آفتاب ملایم به همراه نسیم خنکی که نوید از بارون می‌داد، جریان داشت.
خیابون‌های طی شده رو دور زدم. این‌که کارم رو به نحو احسنت انجام داده بودم یا نه رو نمی‌دونستم؛ اما از این مطمئن بودم که خطری شهر رو تهدید نمی‌کنه. همه‌چیز معمولی و به روال عادی‌اش می‌گذشت. با کمی دودلی شهر رو ترک کردم. جاده‌ای که به جنگل ختم میشد، خلوت بود. زمان زیادی می‌گذشت که تابلو ورود ممنوع رو برداشته بودن؛ اما همچنان کسی به جنگل نمی‌رفت. بوی خطر لابه‌لای شاخ و برگ‌ها کمین کرده بود و هنوزِ در شبکه‌های اجتماعی اخبار حول و حوش قربانیان می‌چرخید. حتی اگه قتلی صورت می‌گرفت، شایعه‌سازها این اتفاقات رو بهم ربط می‌دادن.
در حال و هوای خودم بودم که ماشین کناریم بوق زد. شاویس شیشه طرف شاگرد رو پایین کشیده بود و با تمسخر نگاهم می‌کرد. اخمی کردم و سرم رو به معنای (چیه؟) تکون دادم که پرسید.
- چه‌طور بود lady؟ چیزی هم شکار کردی؟
متقابلاً شیشه سمت خودم رو پایین کشیدم و آرنجم رو بهش تکیه دادم. هم زمان این‌که حواسم بود تا از مسیر منحرف نشم، رو به شاویس گفتم:
- نه؛ اما پاپی جونی از شهر افتاده دنبالم.
کج‌خندی زدم و با اشاره چشم و ابرو اشاره کردم دنبالم بیاد. خشم رو در فک منقبض شده‌اش دیدم. لذت و آسودگی بند بندم رو بوسید. برای این‌که حرفم رو عملی کنم، سرعتم رو بالا بردم تا اون همچنان پشت سرم قرار بگیره؛ ولی آخه کی دیده سمند و ولوو با هم مسابقه بدن؟ تمام تلاشم رو کردم تا ازش عقب نمونم؛ اما اون ع×و×ض×ی به سرعت از من جلو زد و برای حرصی کردنم بوق کشداری زد.
عصبی به فرمان کوبیدم و فریاد کشیدم.
- لعنتی!
شاویس دیگه از من زیادی فاصله گرفته بود. کلافه بودم. تقصیر خودم بود. نباید این جنگ رو راه می‌انداختم. وقتی می‌دونستم بازنده‌اش خودمم.
ولوو رو که زیر درخت دیدم، دندون‌هام به روی هم فشرده شد. با غیظ ماشین رو سرجاش پارک کردم و در رو محکم به جایگاهش کوبیدم. به خدمت سام می‌رسیدم. پولش نمی‌رسید ماشین بهتری بگیره تا من این‌جوری ماست نشم؟
می‌دونستم قیافه‌ام عبوسه و کافیه کسی مثل نیکان به پر و پام بپیچه تا بدرمش. خواستم وارد ایوان بشم که چشمم به سام خورد. طعمه خودش از یخچال بیرون اومده بود. به طرفش که از شاخه قطور درختی آویزون شده بود، پا تند کردم. ابله نادون تو چه زمانی ورزش می‌کرد.
سام از دیدنم روی زمین پرید و نزدیکم شد. رکابی و شلوارک تنش بود. عضله‌هاش کاملاً در دیدرس قرار داشت. جون می‌داد واسه تخلیه شدن.
قبل از این‌که حرفی بزنه، سویچ رو به سمت سینه‌اش پرت کردم. با تعجب سویچ رو پیش از این‌که روی زمین بیوفته، گرفت.
- ماشین قحط بود؟
- چی شده؟
- هیچی نگو سام که بد از دستت عصبانی‌ام. چرا این کوفتی رو عوض نمی‌کنی؟
سام تک‌خند گیجی زد و گفت:
- خب بگو چی شده؟ وسط راه خراب شده؟ بنزین تموم کرده؟ من که باکش رو پر کرده بودم.
- نخیر، مشکل از بنزین نیست.
- خب؟
- خب و درد! همین امروز میری و یک ماشین بهتر می‌گیری. شده یک موتور؛ ولی با کیفیت. چی مثل لاکپشت حرکت می‌کنه؟ من بیشتر از اون ع×ر×ق ریختم.
- باز هم نفهمیدم.
کمی آروم شده بودم. گویا فقط نیاز داشتم کسی در برابر حملاتم بی‌دفاع بایسته. آهی کشیدم و لب زدم.
- فقط یک ماشین می‌خوام. تو خودت خجالت نمی‌کشی پیش بقیه چنین قراضه‌ای داری؟
- شرمنده؛ اما نباید جلب توجه کنیم.
- آهان! اون وقت اون ماشین‌ها پوسترن؟
- کسی حریف شوکا نمیشه.
پس تموم اون‌ها برای شوکا بود؟ ولی همه ازش استفاده می‌کردن که. هه! چه زیبا هم پیروی این قانون بودن‌. در این صورت من هم می‌تونستم... .
سام رشته افکارم رو پاره کرد.
- البته اون به هر کسی ماشین‌هاش رو نمیده. زیادی روشون حساسه!
ولی نمی‌تونست روی حرف من حرف بزنه. هر... .
دوباره سام جفت پا پرید وسط. تلنگری به نوک دماغم زد و گفت:
- می‌دونی که حق اون کار رو نداری.
شاکی نگاهش کردم که گفت:
- قبلاً در موردش حرف زدیم.
پشت چشمی نازک کردم و همون‌طور که به سمت ایوان می‌رفتم، گفتم:
- اصلاً خودم یک ماشین می‌گیرم.
وارد خونه شدم. عطر ناهار توی فضا پیچیده بود. مستقیم مسیر اتاقم رو گرفتم، چون می‌دونستم تا چند لحظه‌ی دیگه اهالی دور میز جمع میشن. آه! امیدوارم دوره‌‌ی تکامل معده‌ام به دوران جنینیم ربط نداشته باشه.
بعد از چرت نیم روزیم با رها و سام قرار گذاشتم تا بعد از ظهری به شهر بریم. برای خریدن یک ماشین خوب عجله داشتم. نمی‌خواستم در ماموریت‌های بعدی‌ام سگ دنبال‌چی جناب باشم؛ ولی بخت باهام یار نشد و بعد از ظهری جریان باد شدیدتر شد و دما به قدری افت کرد که ترجیح دادم فردا به نمایشگاه برم.
موهام رو به یک طرفم بافته و از شونه چپم آویزون کرده بودم. کلاه زمستونی رو زیر کلاه سوییشرتم پوشیدم و با یک آرایش مختصر از اتاق خارج شدم. هوا از دیروز همچنان سرد بود.
همون‌طور که داشتم پله‌ها رو پایین می‌رفتم، صدای ملچ و ملوچی آزارم داد. باز این شوکا و نیکان وقت گیر آورده بودن. چندش‌های حال به‌هم‌زن! داشتم پیش خودم غرغر می‌کردم که ناگهان با دیدن صحنه‌ی مقابلم جا خوردم. هیچ توقع این یکی رو نداشتم.
چند باری پلک زدم تا به خودم بیام. رها و سام هنوز متوجه‌ام نشده بودن، چرا که زیادی گرم هم بودن.
دستم رو از داخل جیب سوییشرتم بیرون آوردم و مشتم رو جلوی لب‌های بسته‌ام قرار دادم. گلوم رو صاف کردم تا متوجه‌ام بشن.
رها با شنیدن صدام از سام فاصله گرفت و سام به طرفم برگشت. لب‌های جفتشون خیس شده بود. پوزخندی زدم. پله‌های باقی‌مونده رو طی کردم و مقابلشون ایستادم. رها و سام با بی‌تفاوتی لب‌هاشون رو پاک کردن. با کنایه گفتم:
- یادمه رابطه‌تون همچین قند و نبات نبود.
سام و رها نگاه گیجی به هم انداختن. رها تک‌خندی زد و گفت:
- بعضی وقت‌هایی میره روی اعصاب؛ اما... .
سام متقابلاً لب زد.
- بعضی وقت‌هایی سر خود عمل می‌کنه؛ اما... .
بی‌حوصله زمزمه کردم.
- گرفتم. فقط لطفاً شما دو نفر دیگه خودتون رو کنترل کنین. شوکا و نیکان بسن.
سام طعنه زد.
- چیه؟ از این‌که جفتی نداری حسودیت میشه؟
چپ‌چپی نگاهش کردم و جلوتر از اون‌ها راه افتادم. دیگه باید به غیر منتظره‌ها عادت می‌کردم. خطاب به جفتشون گفتم:
- چرا من رو در جریان رابطه‌تون نذاشتین؟
سام سرش رو خاروند و رها هم شونه‌هاش رو تکون داد. توجه زیادی به این مسئله نکردم. در حال حاضر موضوع مهم‌تری داشتم تا بهش بپردازم.
سوار سمند شدیم. از اون جهت که نمی‌خواستم جلف بازی‌هاشون رو ببینم، بینشون فاصله انداختم و روی صندلی جلو نشستم.
یک بی‌ام‌و مد نظرم بود. خودرویی بی‌نقص! تا به شهر برسیم، گوشی‌ام رو از داخل جیب شلوارم بیرون آوردم و طبق عادتم اخبارهای روز رو بررسی کردم. خبر تازه‌ای نبود. همون جریانات دروغ و بی‌سند.
به نمایشگاه ماشین رسیدیم. شدت باد سیم‌های برق رو تکون می‌داد و پلاستیک‌هایی در هوا به پرواز در اومده بودن.
قبل از پیاده شدن رو به سام گفتم:
- ماسک داری؟
- توی داشبورده.
در این سرما اشتباه کرده بودم که شال گردن با خودم همراه نداشتم. ماسک می‌تونست تا حدودی گرم نگه‌ام داده. پس از زدن ماسک از ماشین پیاده شدم.
شونه‌به‌شونه‌ی هم وارد نمایشگاه شدیم. شاید از یک ربع هم بیشتر شد تا تونستم ماشین مورد نظرم رو پیدا کنم. یک ربع زمان متوسطم بود و اگه خریدی بیشتر از این زمان ادامه پیدا می‌کرد، عصبی می‌شدم.
بعد از انجام کارهای مربوطه قرار شد ماشین رو دو شنبه یعنی سه روز دیگه تحویل بدن. این زیاد باب میلم نبود. اخم‌هام از فکرهای پیاپیم درهم رفته بود. برای گشت زنی دو راه پیش روم بود. یک یا دوباره پشت سر شاویس قرار می‌گرفتم که این بازموندگی به خاطر اون حرفی که پرونده بودم، هیچ وجه خوبی نداشت. دو، باید از شوکا خواهش می‌کردم؛ اما احتمالش بود که درخواستم رو رد کنه. نیست همه‌شون عاشقم بودن. می‌دونستم پذیرفتنم براشون سخته! مخصوصاً برای زویا، تحفه و اردوان. این سه نفر نقطه مقابل من بودن. یک راه دیگه هم بود. این‌که به اون دو راه تن ندم.
سام دیرتر از من و رها داخل ماشین نشست. هم زمان که داشت کمربندش رو می‌بست، به رها نیم‌نگاهی انداخت و به من اشاره کرد (چشه؟) رها در جوابش کوتاه گفت:
- نمی‌دونم.
تمام رخ به سمت سام چرخیدم. این‌طوری می‌تونستم جفتشون رو ببینم.
- رها؟
- چیه؟
- تو می‌تونی فردا باهام به گشت‌زنی بیای؟
رها به صندلی عقب لم داد و نالید.
- وای ول کن لطفاً! اصلاً از این کار خوشم نمیاد.
قیافه‌ام آویزون شد و گفتم:
- سام تو چی؟
سام فرمون رو چرخوند و با بی‌تفاوتی لب زد.
- تمایلی ندارم.
نگاهم کرد و دوباره به حرف اومد.
- تنهایی مشکلی داری؟
- معلومه. من نمی‌خوام با شاویس همراه بشم. خب یک کدومتون بیاین دیگه، فقط چند روز.
رها: تا کی؟
چشم در چشمش شدم و مظلوم جواب دادم.
- تا زمان تحویل ماشین.
سام متعجب گفت:
- مشکلت با ماشینه؟
با نفرت گفتم:
- این‌که خودش لفظ مشکله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #44
رها آرنج‌هاش رو به صندلی من و سام تکیه داد و گفت:
- باشه، من هستم. اتفاقاً شاید سوژه‌ای پیدا شد و تونستی یکیشون رو ببینی.
نالیدم.
- نگو.
رها: بالاخره که بی‌مشکل نمیشه. باید یک روز اون‌ها رو از نزدیک ببینی.
سام خطاب به من گفت:
- اما نترس، از تو ترسناک‌تر نیستن.
جعبه‌ی دستمال کاغذی روی داشبورد رو برداشتم و به بازوش کوبیدم که خنده کوتاهی کرد. نفسم رو آه مانند خارج کردم و جعبه رو سرجاش پرت کردم. به مسیر چشم دوختم؛ اما افکارم به سوی دیگه‌ای روانه شد.
سکوت ماشین با صدای موتور می‌شکست. یک‌دفعه داد رها من و سام رو پروند. رها با ضربه‌های پی در پیش به شونه‌ی سام می‌کوبید و فریاد می‌زد.
- بپیچ، بپیچ. رفت، رفت!
سام سریع سرش رو به چپ و راست چرخوند و به اطراف نگاه کرد. اون هم با هیجان پرسید.
- کجا؟
رها تندی گفت:
- بپیچ!
سام بی‌وقفه ماشین رو در مسیر دیگه چرخوند. شانس آوردیم جدول به انتها رسیده بود. چشم‌هام با اضطراب و هیجان پیچ و تاب می‌خورد. باید از غریزه‌ام استفاده می‌کردم؛ ولی جیغ رها چنان مضطربم کرده بود که حتی عابران آدمیزاد رو هم نمی‌تونستم به خوبی ببینم. خب مغزم سوال بزرگی رو هشدار می‌داد. من باید دنبال چه چیزی باشم؟ گربه؟ گرگ یا آدم؟ چه‌طوری غریزه‌ام کار می‌کرد؟
در لحظه‌ی آخر سایه‌ای رو در دو کوچه جلوتر از خودمون دیدم. ناگهان موجی از انرژی رو حس کردم. به مانند این‌که کسی زمزمه‌وار صدات کرده باشه، مغزم ارتعاشات ریزی رو دریافت کرد.
بی‌اختیار لب زدم.
- داخل کوچه‌است.
بلافاصله سام به سر کوچه رسید و سریع فرمون رو چرخوند. چون کمربند نبسته بودم به طرف سام پرت شدم.
کسی داخل کوچه نبود. آسمون ابری بود و صبح فرقی با غروب نداشت. کوچه نسبتاً تاریک بود. سام بدون هیچ درنگی پاش رو روی پدال گاز فشرد. کوچه در انتها دو بخش میشد. ارتعاشات رو از سمت راستم حس کردم؛ ولی سام وارد کوچه چپ شد.
با تعجب پرسیدم.
- چرا رفتی اون‌جا؟
در عوض رها لب زد.
- بهش اعتماد کن.
شاید کمتر از یک دقیقه زمان برد که به خیابون رسیدیم. سام با سرعت غیر مجازی رانندگی می‌کرد. اطرافم همه از فرط سرعت ماشین کدر دیده میشد. سام ماشین رو چرخوند و از انتهای دیگه کوچه‌ای که ارتعاشات رو ازش دریافت کرده بودم، وارد کوچه شد.
در یک قدمیمون پسر جوون و لاغر اندامی رو دیدم. رنگ پریده بود. قیافه‌اش مثل معتادی بود که چندین وعده‌ست مواد بهش نرسیده. موهای کوتاه سیاهش آشفته بود و دکمه‌های پیراهنش نامنظم بسته شده بود.
قبل از برخوردمون، سام سریع ترمز کشید که به جلو پرت شدم؛ اما دست سام همانند کمربندی من رو به صندلی کوبید.
پسر جوون هاج و واج نگاهمون می‌کرد. نوعی ترس و ضعف در چشم‌هاش بود. سام اخم غلیظی کرد و با خشم از ماشین پیاده شد.
رها دستگیره در رو کشید و خطاب به من گفت:
- می‌خوای همین‌جا بمونی؟
به خودم اومدم. برای بیرون رفتن مردد بودم. رها در باز شده‌ رو نیمه بسته کرد و به جلو خزید.
- بس کن. تو ناسلامتی رئیسی.
حرفش مثل کلید خاموش-روشنی روشنم کرد. نفس عمیقی کشیدم و با اکراه پیاده شدم. رها نیز پشت سرم از ماشین خارج شد.
سام پشت گردن پسر جوون رو گرفته بود. پسری که می‌دونستم انسان نیست؛ بلکه بخشی از انسانه، یک آدم‌نما.
شونه‌هاش بالا رفته و سرش خم بود. همین که نزدیکشون شدم، آدم‌نما وحشت‌زده نیم‌نگاهی بهم انداخت و قدمی عقب رفت؛ اما دست سام مانع از پیشرویش شد.
نگاه ترسیده‌اش خاطره گوزن و اون دو خرس رو برام زنده کرد. ناخودآگاه احساس غرور باعث شد نگاهم تیزتر و بی‌احساس بشه.
آدم‌نما ناله‌های ریزی از خودش به‌روز می‌داد. رها به سمتش رفت که نظر آدم‌نما جلبش شد. رها چشم در چشمش پرسید.
- می‌خواستی چی کار کنی؟
جوابی نشنیدیم. آدم‌نما تلاشی برای خلاصی نمی‌کرد؛ ولی پاسخی هم نمی‌داد. گویا سام فقط تونسته بود روی جسمش تسلط پیدا کنه. اراده‌اش هنوز پابرجا بود.
ندایی بهم گفت، حالا!
- اسمت چیه؟
آدم‌نما تکون خفیفی خورد و بلافاصله زمزمه کرد.
- داوود.
با همون جدیت ادامه دادم.
- چند سالته؟
- نو... نوزده.
ضعفش برام خواستنی بود. غریزه بود یا نه؟ اما این ترس رو دوست داشتم.
- توی شهر چی کار می‌کردی؟
می‌دونستم در برابرم هیچ ممانعتی نمی‌تونه بکنه. لب زد.
- گ... گرسنه‌ام بود.
- توی شهر پره از رستوران. چرا اون‌جا نرفتی؟
- کافی نبودن.
- چرا؟
- خیلی وقته تغذیه نکردم.
به رها و سام چشم دوختم. معمولاً باید هفته‌ای دو بار تغذیه از خون انسان صورت می‌گرفت. به آدم‌نما که با نگاهش جاده آسفالت رو جارو می‌کرد، نظر کردم.
- چرا نتونستی؟ کسی مانعت شد؟
- پلیس‌ها همه جا هستن.
حق با اون بود. امنیت شهر بالا رفته بود و این کار رو برای گونه ما سخت می‌کرد.
خطاب به سام و رها گفتم:
- چی کار کنیم؟
سام با بی‌رحمی جواب داد.
- باید مجازات بشه.
- چه مجازاتی؟
رها لب زد.
- مرگ!
چشم‌هام گرد شد. مرگ؟!
سام: شماها برین. من میرم جایگاه و بر می‌گردم.
جایگاه؟ هنوز گیج جوابی که رها داده بود، بودم. سرم رو خفیف تکون دادم و پرسیدم.
- جایگاه؟
سام: رها بهت میگه.
رها بازوم رو گرفت و آروم گفت:
- ما بهتره بریم.
به آدم‌نما چشم دوختم. ساکت و بی‌حرف به زمین زل زده بود. انگار تسلیم سرنوشتش شده بود. هیچ التماس یا درخواست پوزشی نمی‌کرد؛ اما من نمی‌تونستم چنین اجازه‌ای بدم. اون هنوز دردسری درست نکرده بود. ما قبل از وقوع اتفاق اون رو گرفته بودیم. قطعاً باید مجازات سبک‌تری براش انتخاب میشد. هر چیزی غیر از مرگ.
- ولی اون کاری نکرده.
سام خیره نگاهم کرد و با جدیت گفت:
- همین‌که اراده کنه، قصدش رو داشته باشه، یعنی اون اتفاق عملی شده‌ست. اگه کسی از ما شخصی رو نشون کنه، هر اتفاقی هم که بیفته، اون آدم سرنوشتش همونی میشه که ما براش فراهم کردیم. تنها راهی که مانع از وقوع اون اتفاق میشه، مرگه، تمام.
پلک محکمی زدم و اخم درهم کشیدم. به مرور به تعلیماتم داشت افزوده میشد. غریزه ردیاب، نشون کردن. هه! مشخص نبود در آینده چی قراره بشنوم؟
نگاه آخر رو به آدم‌نما انداختم. سست و ضعیف به نظر می‌رسید؛ ولی به قدری فرز بود که اگه سام تسلطش رو از دست بده، فرار کنه. سرعت در این گونه با سرعت انسان برابری نمی‌کرد.
سوار ماشین شدیم و این سری من پشت فرمون نشستم. سام با فشار گردن آدم‌نما اون رو بیشتر خم کرد و طول کوچه رو طی کرد.
دنیا واقعاً جای عجیبی بود. هیچ کس خیال نمی‌کنه در کوچه‌ کناریش چه جرم و جنایت‌ها ممکنه رخ بده، در حالی که با معشوقه‌اش قدم می‌زنه.
دنده رو جابه‌جا کردم و پرسیدم.
- منظورتون از جایگاه چی بود؟
- هر روز امکان این‌که چنین افرادی پیدا بشن هست. کشتنشون به این راحتی‌ها هم نیست که بشه توی کوچه خفتشون کرد و کار رو تموم کنیم. مجبوریم اون‌ها رو دور از چشم بقیه... .
دو انگشت اشاره و میانه‌اش رو زیر گلوش کشید و هم زمان یک چشمش رو بست که پیامش رو گرفتم.
- حالا اون‌جایی که میگی کجا هست؟
- یک خونه متروکه، تو دل جنگل. جایی که مرد می‌خواد اون‌جا بره. دور و برش پره از ارواح سرگردان!
تازه فهمیدم سرکارم گذاشته. چپ‌چپ نگاهش کردم که خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- واسه تو چشم نبودن، باید معمولی رفتار کرد. یک چیزی بگم؟
با نگاهم مجابش کردم که لبخند پت و پهنی زد و گفت:
- اون خونه‌ای که قبلاً توش بودی؟
- خب؟
- می‌دونی یک زیرزمینی داشت؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم که تاکید کرد.
- زیرزمین! نه زیرزمین.
اخم‌هام در هم رفت. رها ادامه داد.
- اون موقع مسئولش اردوان بود؛ اما الان بستگی داره کی شکار کنه.
- چرا من متوجه اون زیرزمینی نشدم؟
معنادار نگاهم کرد و گفت:
- چون خیلی تیزبینی.
- مسخره!
- شوخی کردم. خب طبیعی نبود تو اون مخفی‌گاه رو پیدا کنی و یک‌دفعه سر از جایی دربیاری که میت‌ها رو می‌سوزونن. اون هم زمانی که از خودت غافل بودی. باید از چشم انسانی دور می‌بود دیگه.
نزدیک بود کنترل ماشین از دستم خارج بشه. با حیرت و صدایی نسبتاً بلند پرسیدم.
- می‌سوزونین؟!
رها با بی‌تفاوتی جواب داد.
- آره.
لحظه‌ای حس کردم با یک مشت احمق طرفم.
- خب چرا دفنشون نمی‌کنین؟
- نمیشه.
عصبی گفتم:
- چرا؟
- تو که فکر نمی‌کنی با دفن کردنشون مشکل حل میشه؟ یادت رفته؟ ما از دو جزئیم.
مردد گفتم:
- یعنی باید خاکستر بشن تا از بین برن؟
- اوهوم. تازه خاکسترهاشون هم بی‌خطر نیست.
با تمسخر پوزخندی زدم و گفتم:
- اوه! طبق کلیشه‌ها لابد باید پخش و پلا بشن، آره؟
رها با چهره‌ای خنثی لب زد.
- نه، ذخیره میشن.
با مجسم کردن شنیده‌ها مورمورم شد و صورتم درهم رفت.
- البته این‌که حتماً باید خاکستر بشن تا خطری برای جامعه انسانی نداشته باشن، قطعی نیست. ممکنه به محض کشتنشون نابود بشن؛ اما چیزی که مهمه باقی‌مونده‌شونه، یعنی جسمشون.
سرم رو ریز به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- متوجه نمیشم.
- احتمال داره که توسط ارواح فراری تسخیر بشن.
- وایسا ببینم.
بهش نگاه کردم و با حیرت و شک پرسیدم.
- چی ار... ارواح چی؟ ارواح فراری؟!
- آره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #45
کمی مکث شد. حیرون و سرگشته بودم. حتی دیگه به رانندگی‌ام هم اعتماد نداشتم. خوشبختانه جاده‌ی پیش رومون نسبتاً خلوت بود و الا با این حواس پرتم حتماً تصادف می‌کردیم.
- حالا که بحثش شده، می‌خوام یک چیزی بهت بگم.
تا جنگل فاصله زیادی مونده بود. رها تمام رخ به طرفم چرخید و پشتش رو به در تکیه داد. شالش روی شونه‌هاش افتاده بود. با هیجان مشغول حرف زدن شد.
- حتماً در مورد خون‌آشام‌ها شنیدی.
با تاسف گفتم:
- آره، یکیش خودمم.
- روح بلع چی؟
نیم‌نگاهی بهش انداختم. به مسیر چشم دوختم و دوباره با رها رخ در رخ شدم. مطمئن نبودم چی دارم میگم؛ ولی لب زدم.
- روح رو می‌بلعه؟!
رها لبخند ملیحی زد و کوتاه زمزمه کرد.
- درسته.
چند بار پلک زدم. خدایا!
رها درست نشست و به پشتی صندلی تکیه زد. خیره به مقابل گفت:
- اگه یکی از ما کشته بشه، با اون‌ها مواجه میشه، مثل عزرائیل.
نفس‌نفس داشتم. دیگه محال بود بتونم ادامه بدم. سریع ماشین رو به کناری کشوندم و متوقفش کردم. کلافه کمربند رو که حرکت رو برام سخت می‌کرد، باز کردم و تمام رخ به طرف رها چرخیدم. با قیافه‌ای درهم و نگاهی گیج، نامطمئن پرسیدم.
- روح بلع‌ها روح‌های ما رو می‌بلعن؟
- دقیقاً. محور زندگی ما به سمت اون‌هاست. به محض خلاصی یکی از ماها اون‌ها وارد میشن.
مات و مبهوت بهش خیره مونده بودم و رها بی‌توجه به من ادامه می‌داد.
- برای همینه که باید جسم یک گرگینه خاکستر بشه. ارواحی که از دست روح بلع‌ها نجات پیدا کردن، دنبال یک فرصتن تا بتونن وارد یک جسم بشن؛ البته نه هر جسمی، باید با ابعادشون تناسب داشته باشه.
ماتم‌زده زمزمه کردم.
- رها؟
نگاهش مجابم کرد. با غیظ گفتم:
- تو یک مخبر افتضاحی!
قیافه‌ی رها حیرت زده شد.
خودم رو باخته بودم. سرم رو روی فرمون گذاشتم. روح بلع! من بعد مرگم هم باید دست و پنجه نرم می‌کردم؟
دستی روی شونه‌ام نشست. رها با نگرانی گفت:
- آیسان میزونی؟
مطمئن بودم قیافه‌ام رو به موته. صاف نشستم و لب زدم.
- اون‌ها حضور خارجی هم دارن؟
دودل نگاهم کرد. گویا تازه فهمیده بود نباید شلیک‌وار اطلاعات رو بهم می‌رسوند. زمزمه کرد.
- فقط روح‌ها توانایی دیدنشون رو دارن.
به پیشونی‌ام دست کشیدم که کلاهم کمی عقب رفت.
- خوبی دختر؟ رنگت پریده.
چپ‌چپ نگاهش کردم. گند می‌زد بعد جویای حال میشد؟ دستگیره‌ی در رو کشیدم. هم‌زمان با پیاده شدنم، زمزمه کردم.
- تو بشین. من نمی‌تونم.
رها نیز پیاده شد. تلو می‌خوردم و حتی مسیر صاف هم برام کج و شیب‌دار شده بود و من همیشه در شیب قرار داشتم. هر آن امکان سقوطم وجود داشت. جاهامون رو عوض کردیم و رها پشت فرمون نشست. آرنجم رو به شیشه تکیه داده بودم و بین دو ابروم رو ماساژ می‌دادم. رها همون‌طور که رانندگی می‌کرد، گه گاهی با نگرانی نگاهم می‌کرد.
با تمام توان می‌دویدم. صدای بال زدن‌هاشون لحظه‌به‌لحظه نزدیک‌تر میشد. جرئت نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم. می‌دونستم اگه به عقب بچرخم، میشم همون بچه آهویی که در تعقیب و گریز با شیر می‌باخت.
غرششون صدایی مانند صدای خفه جاروبرقی بود و تمام فضا رو به رعب انداخته بود.
اگه شخصی خارج از این گودال عمیق به این ورطه نگاه می‌کرد، حتم می‌داد قیامت شده. هوا تاریک بود و نفس زنان درخت‌ها رو پشت سر می‌گذاشتم. می‌خواستم هر چه سریع‌تر وارد شهر بشم؛ اما از این آگاه بودم که با خارج شدن از جنگل فلاکتم زنده میشه و احتمال شکار شدنم بالاتر میره، زیرا کسی در جاده اون هم این وقت شب در این محل عبور نمی‌کرد. ناچاراً باید اون‌ها رو اون‌قدر پیچ و تاب می‌دادم تا گمم کنن؛ ولی هر حرکتم گویا پوچ بود. می‌تونستم گرمای حضورشون رو پشت سرم حس کنم. با هر بار بال زدنشون گردهای روی زمین در هوا پراکنده میشد.
فرصت برای قورت دادن آب دهنم رو هم نداشتم. منتظر بودم تا چنگال یکیشون من رو بدره.
با تکون‌های محکمی از خواب پریدم. سینه‌ام از فرط هیجان و وحشت بالا-پایین میشد. گلوم خشک شده بود و طولی نکشید سرفه‌ای کردم.
به پهلو چرخیدم و روی آرنجم بالا اومدم. این‌طوری بهتر می‌تونستم موقعیتم رو درک کنم و نفس بکشم.
نمی‌دونستم در چه محدوده زمانی هستم؛ اما اتاقم نیمه تاریک بود. سست و بی‌رمق به پشت دراز کشیدم و به موهام چنگ زدم. عجب کابوسی! تنها یک چیزی رو می‌خواستم. که بعد مرگم با اون جونورها روبه‌رو نشم. روح بلع‌ها هر چی باشن، غیر از اون جونورهای خوفناک. در اون تاریکی فقط می‌تونستم هیکل‌های گنده و بـر×ه×ن×ه‌شون رو ببینم، با بال‌هایی از جنس پوست انسانی؛ ولی شبیه به بال خفاش. بزرگ بودن، شاید حدود سه متر. قدهای بلندشون اون‌ها رو غول پیکر نشون می‌داد.
ده‌ها نفرشون در پیم بودن. داخل جنگل یکه و تنها به سر می‌بردم. از چنین خواب‌هایی که بدون هیچ مقدمه‌ای کسی به دنبالت می‌افتاد، بیزار بودم، بیزار!
روح بلع، اون‌ها چه شکلی بودن؟ آیا شباهتی به تصور من داشتن؟ چه‌طوری ارواح رو می‌بلعیدن؟ با دهانشون؟ اما چه‌جوری؟ لابد بی‌آرواره بودن و دهن‌های بزرگشون مانند بعضی مارها قابلیت بلعیدن همه‌چیز رو داشت.
موریانه‌های وحشت پوستم رو دون‌دون کرد. به خودم لرزیدم و پتو رو که با لگد پرونی‌هام زیر پاهام رفته بود، روی خودم انداختم. دیگه خوابم نمی‌اومد؛ ولی شهامت بیرون رفتن رو نداشتم. افسانه‌ها حقیقت این گیتی شده بودن. باورشون کرده بودم؛ اما هنوز آمادگی دیدن و یا حتی شنیدن غیر منتظره‌ها رو نداشتم.
قطعاً چشم انسانی‌ام و یا حتی گرگی‌ام توانایی دیدن روح بلع‌ها رو نداشت؛ اما مسلم بود که اون‌ها ما رو می‌بینن و چیزی که غیر قابل تحمل بود، این بود که اون‌ها هر لحظه منتظر مرگمونن. آیا یکی از اون‌ها الان در کنارم بود؟
با این فکر بیشتر زیر پتو خزیدم. من واقعاً یک مغز معیوب داشتم که هدفش چیزی جز آزار رسوندن بهم نبود. چرا در همچین موقعیتی این افکار در سرم می‌پرید؟
نزدیک‌های طلوع خوابم برد. یک خواب بی‌رویا! زمانی که چشم‌هام رو باز کردم، رها رو در کنارم روی تخت دیدم. چشم‌هام رو ماساژ دادم و با صدایی خواب‌آلود لب زدم.
- این وقت صبح؟
قیافه‌ی رها زیاد شاداب نبود. گویی چیزی آزارش می‌داد. سکوتش وادارم کرد با تکیه به دست‌هام بشینم. دوباره پرسیدم.
- چی شده؟
رها با گرفتگی لب زد.
- متاسفم!
- بابت؟
- آه حق با تو بود. من یک مخبر افتضاحم! نباید اون‌قدر صریح در موردشون حرف می‌زدم.
پاهام رو از تخت آویزون کردم و بلند شدم. همون‌طور که به سمت سرویس اتاق می‌رفتم، زمزمه کردم.
- مشکلی نیست.
- اما تو دیشب داشتی کابوس می‌دیدی. درست میگم؟
ایستادم. با درنگ به طرفش چرخیدم. اون از کجا می‌دونست؟ نکنه قابلیت خواب‌بینی داشت؟
ظاهراً حالت چهره‌ام زیادی تابلو بود که رها جواب سوالم رو داد.
- صدای ناله‌هات تا اتاق من هم می‌اومد. آه شرمنده‌ام!
لب بالایی‌ام رو به دندون گرفتم. یعنی بقیه هم شنیدن؟ آهی کشیدم. پشت به اون به طرف سرویس رفتم و گفتم:
- فراموشش کن.
پس از شستن دست و صورتم مقابل آینه موهام رو شونه زدم. نرم و آروم. عجله‌ای توی کارم نبود. حقیقتش نمی‌دونستم کار بعدی‌ام چیه و وقت‌کشی می‌کردم.
رها از روی تخت پایین شد و در کنارم ایستاد.
- در مورد دیروز، اون‌طور هم که گفتم نبود. زیادی ترسناک توضیح دادم.
نیم‌نگاهی حواله‌اش کردم و دوباره به خودم در آینه چشم دوختم. با سردی گفتم:
- گفتن این حرف‌ها چیزی رو هم عوض می‌کنه؟
شونه رو روی میز گذاشتم و تمام رخ به سمت رها چرخیدم. دستم رو روی میز گذاشتم و به یک طرفم تکیه زدم.
- تا وقتی زنده‌ایم، باید غریزه‌مون رو کنترل کنیم. مبادا به حد تعیین شده ت×جـ×ـا×و×ز× کنیم. وقتی هم می‌میریم، بی‌مقدمه وارد یک مهلکه میشیم.
زمزمه‌وار خطاب به خودم لب زدم.
- درست مثل یک کابوس!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #46
رها با تلخ‌خندی سرش رو به معنای نفی تکون داد و گفت:
- گفتم که درست پیام رو نرسوندم. هر کسی با روح بلع‌ها مواجه نمیشه، مگر... .
مکث کرد. سوالی نگاهش کردم که لبخندش عمیق‌ شد و حرفش رو کامل کرد.
- مگر اون‌هایی که خلاف قوانین عمل کنن و کشته بشن.
مشکوک پرسیدم.
- منظورت چیه؟
رها با آسودگی جواب داد.
- اگه خلافی مرتکب نشی، روحت مقدس می‌مونه و به جهان دیگه منتقل میشه. هلاکت مطلق زمانیه که به خاطر جرمت اعدام بشی. اون موقع اگه توسط روح بلع‌ها هم شکار نشی، به مرور کم رنگ میشی و در آخر به فنا میری. هر کسی اجازه عبور از این جهان رو نداره.
- وایسا ببینم. منظورت از کم رنگ شدن، نابودی تدریجیه؟
- درسته.
کمی فکر کردم. از این‌که رها چنین مورد کلیدی رو جا انداخته بود، حرصی شدم و لگد محکمی به شکمش کوبیدم. رها چند قدمی به عقب تلو خورد و به سمت شکمش جمع شد. لعنتی! به خاطر اون مزخرفات روزم با وحشت سپری شد. شب رو هم بی‌نصیب نموندم.
با غیظ گفتم:
- حقته بکشمت.
رها با درد و صدایی گرفته لب زد.
- ببخشید.
- ع×و×ض×ی می‌دونی دیشب چه‌طوری به من گذشت؟ مردم و زنده شدم.
جوابم لبخند گستاخانه‌اش شد و گفت:
- دیگه باید عادت کنی.
- خفه شو!
پشت چشمی نازک کردم و هم زمان رفتن به سمت کمد لباس‌هام پرسیدم.
- هوا سرده؟
- مثل دیروز. می‌خوای بری بیرون؟
جوابی بهش ندادم. کلاه زمستونی زرد با پالتو زرشکی‌ام رو تنم کردم و از اتاق خارج شدم. رها نیز به دنبالم از اتاق بیرون اومد.
ساختمون ساکت و خاموش بود. گویا فقط من و رها این وقت صبح بیدار شده بودیم.
از پله‌ها پایین می‌اومدیم. فکری ذهنم رو مشغول داشت.
- رها؟
- ... .
- یک سوالی برام پیش اومده.
آخرین پله رو هم پایین اومدیم و وارد سالن شدیم. رها گفت:
- خب؟
دست‌هام رو داخل جیب‌های پالتوم فرو کردم و گفتم:
- چرا غریزه‌هام قبلاً فعال نبودن؟ چنین نیروهایی رو حس نمی‌کردم؟ گفتی با غریزه‌ام می‌تونم طرفم رو پیدا کنم. چرا قبلاً این‌طوری نبودم؟
رها در سالن رو باز کردم و بیرون شدیم. بعد از بستن در جواب داد.
- یک توله گرگ اگه با یک مشت گربه بزرگ بشه، شاید هیچ‌وقت زوزه کشیدن رو یاد نگیره. تو در موقعیتش نبودی، پس طبیعیه که غریزه‌ات هم خاموش باشه.
ابروهام بالا پرید. که این‌طور!
نسیمی در جریان نبود؛ ولی هوا سردتر شده بود. توی خودم جمع شدم. چون عادت به بستن زیپ پالتوم نداشتم، سینه‌ام سرما می‌خورد و با جمع شدنم سعی در گرم کردنم داشتم.
- خیلی سرده!
ظاهراً رها برعکس من از این هوا لذت می‌برد.
- اوهوم، زمستون‌های این‌جا واقعاً سرده! حتی بدتر از شهر.
متعجب پرسیدم.
- مگه زمستون‌هام این‌جا می‌مونین؟
- خب، آره.
جا خوردم. وا رفته گفتم:
- یعنی چی؟ من منتظرم لااقل تا بهار توی شهر باشیم.
رها خنده‌ی کوتاهی کرد و دست‌هاش رو به بالا کشید.
دوباره به راه افتادم و زیر لب غر زدم.
- شما واقعاً دیوونه‌این!
- باهوش، این‌جا برای ما از هر نظری بهتره. مکان خوبی واسه انتقال شکارهامون هست.
آهی کشیدم و زمزمه کردم.
- حالا خوبه جنوب نیستیم. سرما رو میشه یک کاری کرد، با گرما فقط جون میدی.
رها تنه‌ای بهم زد و گفت:
- ولی زمستون‌های دلچسبی داره‌ها!
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- باقی سال در حال آب‌پز شدنی.
بیشتر از چند دقیقه نتونستم دووم بیارم و راه رفته رو برگشتیم. هنوز کامل به ساختمون نرسیده بودیم که شاویس و زویا رو دیدم. داشتن به قسمت پشتی ساختمون می‌رفتن.
خیره به اون دو نفر که متوجه‌مون نشده بودن، خطاب به رها گفتم:
- کجا میرن؟
- به گمونم دارن به شهر میرن تا سوژه دیروز رو بررسی کنن.
به رها نگاه کردم و پرسیدم.
- بهشون گفتین؟
- باید بگیم.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- لازم نبود. من که می‌دونستم.
- اما باید جفتتون از امورات باخبر باشین.
- پس چرا من چیزی از کارهای جناب نمی‌دونم؟
رها کج‌خندی زد و با شیطنت گفت:
- اون رو از تنبلی خودت بپرس.
سینه سپر کرد و رو به روبه‌رو ادامه داد.
- من اگه جای تو بودم، لحظه‌ای هم از اعضای تیمم غافل نمی‌شدم.
چشم در چشمم شد و با جدیت گفت:
- باید نظرشون رو جلب کنی آیسان!
***
- جمعیتی قریب به ده نفر به طور نامعلوم در شهر نور به قتل رسیدن. نیروی پلیس مبنی مرگ رو حملات حیوانات وحشی می‌دونه؛ اما متاسفانه هیچ نوع درنده‌ای در شهر یافت نشده. ما با شکارچی قهاری طرفیم، از عزیزان ساکن نور درخواست داریم همچنان در منزلشون بمونن تا با یاری خدا این موضوع پیگیری بشه.
همگی دور تلوزیون جمع شده بودیم. با تموم شدن این بحث بهمن تلوزیون رو خاموش کرد. تحفه پا روی پا انداخت و خطاب به شاویس گفت:
- این چهارُمیشه. بهتر نیست دست به کار بشیم؟
شوکا: رفته‌رفته دارن زیاد میشن.
شاویس با قیافه‌ای متفکر سمت پاهاش خم شد و آرنج‌هاش رو به زانوهاش تکیه داد. خیره به افق لب زد.
- نوجوونن و الا این‌قدر تابلو رفتار نمی‌کردن.
نیکان نالید.
- یک مشت بچه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #47
چند روزی بود که نور به تشنج افتاده بود. افرادی به‌طور مرموزی مردم رو شکار می‌کردن؛ البته ما شک داشتیم این افراد هم نوع خودمون باشن؛ ولی وقتی اجساد در خارج از شهر یافت شدن، پی بردیم نوع حملات تا حدودی شبیه یک حیوونه. احتمال این‌که این اتفاقات توسط گروه گرگینه نوجوون باشه، زیاد بود. طبق گفته‌های بچه‌ها گرگینه‌های نوجوون غیر قابل کنترل بودن، زیرا غریزه‌شون حکم میده و نمی‌تونن عقلانی پیش برن. حتی ترس از نابودی توسط روح بلع‌ هم اون‌ها رو منصرف نمی‌کنه. خوشبختانه من این دوره نحس و خونی رو پشت سر گذاشته بودم.
صدای ظریف زویا افکارم رو پخش و پلا کرد.
- رئیس؟
بی‌اختیار من و شاویس گفتیم:
- چیه؟
سکوت تا چندی برقرار شد. همگی با نگاهی معنادار به من و شاویس نگاه می‌کردن. شاویس نگاه تیره‌ای نثارم کرد و با اخمی غلیظ صاف نشست. زویا سعی کرد نادیده‌ام بگیره و رو به شاویس گفت:
- اون‌طور که من فهمیدم، تمام حملات حول و حوش طلوع یا قبلش رخ داده؛ ولی این‌که مقصد بعدیشون کجا می‌تونه باشه، نمی‌دونم.
ب×و×س×ه سرش رو به بازوی بهمن تکیه داده بود. به تایید حرف زویا گفت:
- حق با زویاست. حتی پلیس هم این رو فهمیده.
تحفه: اما شکارچی‌ها رو باید قبل از اون‌ها پیدا کنیم.
سام: چه‌طوری؟
کسی جوابی نداد. در واقع هیچ نقشه‌ای در پی نداشتیم. در این مدت فقط محو اخبارها شده بودیم. باز هم تاریخ داشت تکرار میشد.
لحظه‌ای فکری به سرم زد. با قیافه‌ای جدی و خیره به افق لب زدم.
- کاغذ و خودکار.
کسی جم نخورد و با نگاهی سوالی و گیج بهم چشم دوخته بودن. اون لحظه گویا رگ ریاستم بالا زده بود، به زویا دستور دادم.
- سریع یک کاغذ، خودکار بیار.
بدون این‌که پلک بزنه یا اعتراضی کنه، بلند شد و جمع رو ترک کرد. رها آروم پرسید.
- چه فکری تو سرته؟
- معلوم میشه.
به شاویس که بهم زل زده بود، چشم دوختم. جفتمون با چهره‌هایی خنثی؛ اما نگاه‌های معنادار همدیگه رو زیر نظر داشتیم.
از این‌که می‌دونستم حرف‌های من می‌تونه کمک شایانی در پیشرفت تیم داشته باشه، حس غرور می‌کردم. بالاخره مشخص می‌کردم کدوم یکی شایستگی رهبری این تیم رو داره.
زویا به طرفم اومد و با اکراه قلم و کاغذ رو بهم داد. کج‌خندی زدم و کاغذ رو روی میز شیشه‌ای مقابلم گذاشتم. خم شدم. نقشه شهر، قسمتی که لازمش داشتم رو کشیدم و دور قسمت‌هایی که مد نظرم بود، دایره کشیدم. با اتمام کارم سر بلند کردم و کاغذ رو مقابل همگی گرفتم.
- نقشه شهره.
کسی چیزی نگفت. کاغذ رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- طبق نتایجی که به دست آوردیم، قاتل یا یک نفره یا بیشتر از یک نفره که گروهی جلو میرن و شیوه کارشون شبیه همه. لحظه‌به‌لحظه داره به تعداد قربانی‌هامون اضافه میشه. چیزی که باید بدونیم تا از نیروی امنیتی جلو بیفتیم، اینه که مقصد بعدیشون رو پیدا کنیم، قبل از این‌که حمله‌ای صورت بگیره.
شاویس به برگه نگاهی انداخت. اخم کم‌رنگی کرد که ظاهراً نشون می‌داد متوجه منظورم شده.
- من دور مکان‌هایی که قتل در اون‌جا رخ داده، دایره کشیدم. می‌بینین؟ حملات داره به حاشیه شهر کشیده میشه تا هم حمله راحت‌تر باشه و هم به خارج شهر نزدیک‌تر باشن.
باز هم کسی حرفی نزد. ادامه دادم.
- به احتمال زیاد... .
ته خودکار رو روی آخرین دایره که پررنگ‌تر و نزدیک خط‌های ترسیم شده نقشه‌ام بود، گذاشتم و حرفم رو کامل کردم.
- شکار در این محدوده صورت می‌گیره.
لحظاتی در سکوت گذشت. شاویس دوباره به سمت پاهاش خم شد و دقیق به نقشه کج و کوله‌ام نگاه کرد. دایره‌ها به سمت خطوط پیش می‌رفتن، خطوطی که حاشیه شهر رو نشون می‌داد.
رها تک‌خندی زد و با شوک لب زد.
- ایول!
شاویس با همون حالتش از پایین نگاهم کرد و گفت:
- درسته؛ اما این محدوده‌ای که گفتی چندصد متره. باید مکان دقیق حمله رو بدونیم. نمیشه احتمالی پیش رفت.
لعنتی! حتماً باید خردم می‌کرد. خودم می‌دونستم تقریبی پیش رفتم؛ ولی خب همین حرکتم هم کمک بزرگی بود.
رها به حمایتم گفت:
- می‌تونیم به چند دسته تقسیم بشیم.
تحفه: و اگه تعدادشون بیشتر از ما بود چی؟
اردوان به آرومی لب زد.
- نمیشه risk کرد.
خطاب به شاویس گفتم:
- خب خودت چه نظری داری؟
شاویس با جدیت نگاهم کرد. با درنگ گفت:
- فعلاً چیزی مد نظرم نیست.
صدام رو کمی بالا بردم تا تاثیرپذیریش بیشتر بشه.
- پس تا فهمیدن نقطه اصلی، شهر رو زیر نظر می‌گیریم.
سام: اما نیروی امنیتی ورود و خروج به شهر رو ممنوع کرده آیسان.
لبخند ملیحی زدم و تکیه‌ام رو به پشتی کاناپه دادم.
- نگو که قراره پیروی قوانین شهر باشی. اون هم توی این شرایط!
رها رو به من پرسید.
- چی تو سرته؟
با بی‌خیالی گفتم:
- باید بریم به شهر.
تحفه یک ابروش رو بالا برد و گفت:
- پلیس‌ها همه جا هستن. چه‌طوری می‌خوای گشت‌زنی کنی؟
جواب دادم.
- همون‌طور که زویا گفت، حملات قبل طلوع صورت گرفته. مسلماً نیروی امنیتی متوجه این شده، پس نمی‌تونیم پابه‌پای اون‌ها پیش بریم. مجبوریم توی شهر ساکن بشیم و قبل از ورود پلیس ماجرا رو فیصله بدیم.
رها مردد لب زد.
- اما لو میریم.
از این‌که حتی سام و رها هم حرف روی حرفم می‌آوردن، عصبی شدم. چرا منظورم رو نمی‌گرفتن؟
شاویس به حرف اومد.
- فقط یک راه وجود داره.
بهش چشم دوختیم. رو به اردوان و بقیه سگ‌هاش گفت:
- برای مطمئن شدن از مکان بعدی باید به شهر بریم؛ ولی با تعداد کمی تا اطلاعات رو دقیق‌تر به تیم برسونه و بعد وارد عمل بشیم. مطمئناً اخبار همه‌چیز رو لو نمیده.
با کنایه گفتم:
- منظور من هم همین بود.
شاویس چشم در چشمم شد و گفت:
- ولی این‌که کی بره مهمه.
شونه تکون دادم و با بی‌تفاوتی گفتم:
- معلومه، من و رها و سام. خبرها رو بهتون می‌رسونیم.
شاویس نیشخندی زد و گفت:
- د نه دیگه، باید دست به کارهاش وارد بشن.
اخم‌هام گره خورد و با تمسخر گفتم:
- لابد تو و توله‌های دور و برت دست به کارشین.
- شکی نیست.
- ولی من بهتر می‌بینم خودم به شهر برم.
- اما من چنین تصوری ندارم.
دندون‌هام به روی هم فشرده شد. جو، جو خوبی نبود و من و شاویس تا لحظاتی فقط به‌ هم‌دیگه خیره بودیم.
تحفه تماس چشمیمون رو قطع کرد.
- چه‌طوره جفتتون برین؟
با حیرت به تحفه نگاه کردم. جان؟! من و شاویس با هم توی یک خونه؟ تنها؟ اوه عمراً!
با بیزاری لب زدم.
- احمقانه‌ست!
هم زمان با من شاویس هم این رو به زبون آورد که دوباره چشم در چشم شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #48
تحفه: چرا؟ اتفاقاً خیلی هم خوبه. کی‌ها با من موافقن؟
در کمال تعجب همگی موافقتشون رو نشون دادن، حتی سام و رها! می‌کشمشون.
رو به رها غر زدم.
- تو چی میگی این وسط؟
رها با سیاست و کج‌خندی محو گفت:
- عزیزم یک خرده فکر کن.
این‌که نگاه رها چه چیزی داشت، خشمم رو فرو کشید. نمی‌دونم؛ اما با خطور فکری نگاهم سمت شاویس سر خورد. عجیب بود که مخالفت زیادی نمی‌کرد. اگه رفتن به شهر موجب میشد تیم به شایستگی ما پی ببره، پس قطعاً این فرصت خوبی برای جفتمون میشد تا در رقابت پیشی بگیریم.
به همگی نظر کردم و روی رها کمی مکث کردم. لبش به دنبال کج‌خندی مرموز کشیده شد. دوباره به شاویس چشم دوختم. از چشم‌هاش می‌تونستم انزجار این انتخاب رو ببینم؛ ولی اون هم قطعاً فکری رو در سر داشت که من داشتم.
رها داخل اتاق مشغول آماده کردن وسایلم بود؛ البته نه هر وسایلی. دو دست لباس داخل کوله‌ام چپونده بود تا حملش برام آسون‌تر باشه. قرار نبود با ماشین به شهر بریم، چرا که پلیس‌ها متوجه‌مون می‌شدن. پس ناچاراً باید پیاده و با سرعت حرکت می‌کردیم. به رها سفارش کرده بودم تا حد امکان کوله‌ام سبک باشه. قصد نداشتم از شاویس جا بمونم. این حس رقابت مضطرب کرده بود. در حدی که سام مقابلم سعی در قوت دادن بهم رو داشت و رها کارهای شخصیم رو انجام می‌داد. تنها تونسته بودم کلاه زمستونی‌ام رو روی موهای بازم بپوشم و پالتوم رو تنم کنم.
نمی‌دونستم آیا در این نبرد برنده میشم یا نه.
رها کوله به دست نزدیکم شد رو به سام با کنایه گفت:
- بچه مهدکودکیه این‌طوری داری آرومش می‌کنی؟
تیز توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- ببین یا الان یا هیچ‌وقت. یا باید برسی یا... باید برسی. گرفتی؟
نفس عمیقی کشیدم. مطمئن بودم نگرانی در نگاهم موج می‌زنه. رها کوله رو به سینه‌ام کوبید و گفت:
- به خودت بیا.
از ضربه‌ نیمچه قدمی به عقب تلو خوردم. خطاب به خودم زمزمه کردم.
- می‌تونم.
رها: همینه.
سام تاکید کرد.
- یک لحظه هم از اخبار غافل نمیشی. حواست هم به هر حرکت شاویس باشه.
رها متفکر و خیره به افق لب زد.
- آره. مطمئناً اون هم زیر نظر دارتت، پس مراقب حرکاتت باش.
عصبی گفتم:
- خودم می‌دونم چی کار کنم. شما فقط دارین حالم رو بدتر می‌کنین.
سام: باشه باشه. اوکی، باش فقط. بریم؟
چشم‌هام رو بستم و با نفس‌های منقطعم سرم رو به تایید تکون دادم. رها من رو به سمت در هل داد و جلوتر از اون‌ها اتاق رو ترک کردم.
گویا دو فرقه شده بودیم. گروه من و گروه شاویس. همگی منتظر من بودن. شاویس کوله‌ بزرگی از شونه‌هاش آویزون بود. کت زانویی خاکستری‌اش رو روی لباس زمستونی مشکی‌اش به تن داشت. کلاه آفتابی-زمستونی چشم‌هاش رو به سایه کشونده بود. چکمه‌های سیاهی نیز پوشیده بود.
نفس عمیقی کشیدم. ظاهراً با قرار گرفتن در جو اضطرابم ریز شده بود، چرا که دوباره اون حس عطش به ریاست در من ریشه دووند.
سینه جلو خزیده باقی پله‌ها رو هم طی کردم. تحفه که انگار از پیشنهادش راضی بود، با لبخند گفت:
- موفق باشین.
نیکان نیشخندی زد و ادامه حرف تحفه رو گرفت.
- رئسا!
نگاه من و شاویس به هم دوخته شده بود. نفس دوباره‌ای کشیدم و به سمت در خروجی گام برداشتم. هم‌زمان با من شاویس هم حرکت کرد.
مانند بچه مهدکودکی‌ها بندهای کمکی کوله‌ام رو به شکمم بسته بودم تا مبادا حین دویدن‌هام از روی کولم پایین بیفته. کلاهم رو پایین‌تر کشیدم و کلاه پالتوم رو هم محض احتیاط روی سرم انداختم. هر چند احتمال می‌دادم موقع حرکتمون نیروی باد به پشت سرم پرتش کنه.
وقتی از ساختمون خارج شدیم، سرمای شب صورتم رو سوزوند. برای برگشت و برداشتن شال گردن دیر بود چون شاویس بی‌معطلی خیز برداشت. سرعتش پنجاه و یا حتی هفتاد متر بر ثانیه بود. چیزی که چشم انسانی درکش نمی‌کرد.
شاید برای اولین بار بود که می‌خواستم سرعت نوع جدیدم رو امتحان کنم. حالا که می‌دونستم نه انسان مطلقم و نه گرگ مطلق.
یک ثانیه‌‌ به دو ثانیه نرسید، حالت دونده‌ای رو گرفتم. از زانوی چپم به جلو خم شدم و خیز برداشتم. فاصله شاویس باهام زیاد بود؛ ولی محال ممکن بود این‌بار ازش جا بمونم. این‌دفعه سگ دنبال‌چیش نمی‌شدم.
درخت‌ها به سرعت از کنارم رد می‌شدن. چپ و راستم کدر به نظر می‌رسید. بدنم به طور غریزه‌ای و خودکار مانع‌ها رو از سر راهش کنار می‌زد. برخلاف تصورم فشار باد نفس کشیدنم رو سخت نمی‌کرد.
از سرعتی که من رو به ده قدمی شاویس رسونده بود، به حیرت افتاده بودم. می‌تونستم تلاش شاویس رو مبنی بر پیشی گرفتن ببینم؛ ولی بالاخره تونستم با گذشت کمتر از نیم دقیقه شونه به شونه‌اش قرار بگیرم.
چیزی که برام عجیب بود، سرعتم بود. نه تنها لحظه‌به‌لحظه کاسته نمیشد؛ بلکه انرژی و قوتم بیشتر میشد. مثال موتوری که سوختش با سوختن بیشتر میشد.
از گوشه چشم حواسم پی حرکات چهره منقبض شده و جدی شاویس بود. می‌دونستم از این‌که حالا شونه به شونه‌اش هستم حسابی عصبیه.
سعی بر پیشی گرفتن داشتم؛ اما شاویس مانع از این میشد. طوری شده بودیم که هیچ کدوم حتی نیم سانت هم از هم فاصله نداشتیم.
اگه عرض یک الی یک و نیم ساعت به نور می‌رسیدیم، این‌دفعه کمتر از نیم ساعت چراغ‌های شهر قابل دیدن شد.
سرعت‌هامون رو کمتر کردیم. می‌دونستم دوربین‌هایی در سرتاسر شهر کاشته شده و قطعاً امکان لو رفتنمون بود. بایستی احتیاط می‌کردیم.
نفهمیدم چی شد ناگهان کل وجودم انگار از بند جدا شده باشن، آویزون شدن و روی زانوهام افتادم. متوجه پوزخند شاویس شدم. طوری نگاهم می‌کرد گویا می‌دونست این‌طوری میشم.
قدرتم به یک‌باره ته کشیده بود و این علاوه بر حیرت، عصبی‌ام هم می‌کرد. من چم شده بود؟
چکمه‌های شاویس مقابلم قرار گرفت. نفس‌نفس داشتم. لحظه‌ای حس کردم سگشم. شاویس روی پنجه‌هاش نشست و با پوزخند لعنتیش لب زد.
- وقتی سرعتت رو کنترل نکنی، اینه عاقبتش... توله!
خشم پره‌های بینی‌ام رو گرد کرد. عزمم رو جزم کردم تا بایستم. شاویس ایستاد و دستش رو به سمتم دراز کرد. این حرکتش عصبی‌ترم کرد. اجازه نمی‌دادم ضعفم چیره بشه.
به سختی ایستادم. نفس‌های تندم گلوم رو خشک کرده بود. سرفه‌ای کردم و آب دهنم رو قورت دادم. منظورش از کنترل سرعت چی بود؟ من که حین دویدن‌هام انرژی‌ام بیشتر میشد. چرا ناگهان این‌طوری شدم؟ انگار هر چه‌قدر حین سرعت قدرت داشتی، موقع توقف تهی می‌شدی.
شاویس دستش رو داخل جیب پالتوش کرد و بهم پشت کرد. لحظه‌ای زمان برد تا بتونم حرکت کنم. سعی کردم حس رو به پاهام برگردونم.
- فکری تو سرت هست؟
حواسم پی بدنم بود، به همین خاطر مثل یک احمق به تمام معنا پرسیدم.
- به چی؟
شاویس پوزخند با تمسخری نثارم کرد و گفت:
- خانوم رو!
ایستاد. با چشم و ابرو به شهر اشاره کرد و گفت:
- وقتی پیشنهادش رو میدی، چیزی هم تو کله‌ات داری که چه‌طوری باید بری داخل؟
یک ابروم بالا پرید. سرم رو به سمت شونه‌ام خم کردم و گفتم:
- اوه حالا که به این‌جا رسیدیم شد نقشه من؟
- یعنی پیشنهادی نداری؟
صاف ایستادم. باید یک فکری می‌کردم.
- چرا، معلومه که دارم.
مشکوک لب زد.
- خب؟
خیره نگاهش کردم. توی چشم‌هاش می‌تونستم حقارت رو ببینم. منتظر بود تا بگم نقشه‌ای برای ورود ندارم. نباید بهونه دستش می‌دادم.
- یک راه هست.
- ... .
- همه باور دارن شهر توسط درنده‌ها محاصره شده. خب ما هم از همین استفاده می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #49
شاویس کمی فکر کرد تا پی به منظورم ببره. ادامه دادم.
- میگیم توی راه ماشینمون خراب شد.
- و پیاده تا شهر رفتیم؟ بعدش نمیگن چه‌جوری پاره نشدین وقتی داخل شهر با اون همه امکاناتش امن نیست؟
ساکت شدم. فکر این‌جاش رو نکرده بودم.
- خب تو فکر بهتری داری؟
کج‌خندی زد و گفت:
- ما ادعامون نمیشه.
اخم‌هام درهم رفت. مردیکه چندش!
تمام رخ به سمت شهر چرخید و گفت:
- باید مخفیانه وارد بشیم.
صورتم رو در خفا براش کج و معوج کردم. دوباره حالت دوندگی رو به خودمون گرفتیم. به سمت شرق خیز برداشتیم. این‌دفعه حواسم به سرعتم بود. قصد داشتیم میون‌بر بزنیم. خوشبختانه چون پوششمون تا حدودی شب رنگ بود، توی تاریکی زیاد دوربین‌ها نمی‌تونستن عکس برداری کنن و یا متوجه‌مون بشن.
پشت درخت‌های جدول سنگر گرفته بودیم. می‌تونستم دو ماشین پلیس رو سمت چپم ببینم که حدود شش-هفت نفر مسلح در اطراف پرسه می‌زدن.
وقتی به دنیای کوچیک آدم‌ها فکر می‌کنم، می‌بینم زندگی همچین خطرناک نیست. مشکل فقط هجوم حیواناته که میشه با اسلحه مهارشون کرد؛ اما واقعیت چیز دیگه‌ای بود. چیزی فراتر از محدوده درک آدم‌ها. حیوان‌هایی آدم‌نما قدرت انتخاب و تعقل داشتن. می‌تونستن فکر کنن و عمل کنن و این به نوبه خودش می‌تونست خیلی ترسناک‌تر باشه.
همراه با جدول روی پنجه‌هامون جلو رفتیم. می‌دونی مقابلمون قرار داشت که اگه بهش می‌رسیدیم، می‌تونستیم داخل کوچه پس کوچه‌ها بشیم و حرکت برامون راحت‌تر میشد.
تا به حال شهر رو این‌قدر سوت و کور ندیده بودم. پارک‌ها که روزی شاهد لحظات عاشقانه و یا حتی روزگار سیاه خماران مواد بودن، اینک خلوت بودن. گویا زمستون نیومده شهر رو به خواب فرو برده بود. پلاستیک و زباله‌ها در اثر وزش باد روی آسفالت‌ها‌ سر می‌خوردن. انگار با نبود آدم‌ها امکان بازی اون‌ها فراهم شده بود. خیابون‌هایی که روزی انبوه ماشین و موتورها رو روی زبونشون داشتن، اینک خلوت شده بودن. مغازه‌ها و پاساژها همگی تعطیل و بسته بودن. چراغ‌های خونه‌ها؛ اما بیش از پیش شهر رو روشن داشت. این سکوت جلوه ترسناکی داشت.
ظاهراً پلیس‌ها منتظر حمله گروهی از حیوون‌ها بودن چرا که بیشتر حواسشون روی چشم‌هاشون بود. این امر دقت حواس دیگه‌شون رو کمتر می‌کرد.
پشت سر شاویس حالت حمله گرفتم تا کمتر از ثانیه‌ای به میدون برسم. میدون عرض بیشتری از جدول داشت و می‌تونستیم راحت‌تر حرکت کنیم.
شاویس مکث کرد. طی یک حرکت آنی سریع خیز برداشت. سرعتش به قدری زیاد بود که اگه انسانی در این حوالی بود، شک می‌کرد که چیزی دیده و نسیمی که از کنارش گذشته رو یک باد گذرنده فرض می‌کرد.
بی این‌که نگاهی به پشت سرم بکنم، بلافاصله در کنار شاویس روی پنجه‌هام نشستم. از این‌که به خاطر این ماموریت مجبور بودم فاصله‌ام رو باهاش به حداقل برسونم، حرصم می‌گرفت.
وارد کوچه‌ای شدیم؛ اما همچنان حواسمون فعال بود. امکان این‌که تک و توکی سرباز پرسه بزنن وجود داشت.
صدای قدم‌هامون بیشتر از هر زمان دیگه‌ای کر کننده شده بود. شهر به قدری سکوت داشت که صدای حرکت پلاستیک‌ها هم شنیده میشد.
لبه‌های پالتوم رو گرفتم و به‌هم نزدیک کردم. صورتم رو داخل یقه‌ام بردم تا با نفس‌هام خودم رو گرم کنم. فاصله زیادی با خونه نداشتیم. تنها دو چهار راه دیگه مونده بود.
با احتیاط به داخل کوچه سرک کشیدم. کسی نبود. سریع به سمت خونه پا تند کردم. دیگه برام مهم نبود کفش‌هام چه صدایی میده. فقط می‌خواستم هر چه زودتر زیر پتو بخزم. زیادی سردم شده بود.
جلوتر از شاویس با عجله جهشی زدم. پام رو به دیوار تکیه دادم و با فشار به اون خودم رو به سمت لبه در پرت کردم. وزنم رو روی بازوهام گذاشتم و با چرخشی به داخل حیاط پریدم. بلافاصله شاویس هم وارد شد.
میله فلزی که سام بین جا قفلی‌ها عبور داده بود تا در باز نشه، هنوز اون‌جا بود. حیاط خاکی و کثیف شده بود و اگه تیر چراغ برق نبود، قطعاً حیاط خاموش‌تر از الانش میشد.
شاویس تنه‌ای بهم زد و از کنارم رد شد. با دو به سمت در رفتم و وارد خونه شدم. داخل با وجود این‌که بخاری روشن نبود، به نسبت گرم‌تر بود.
شاویس برق‌های سالن رو روشن کرد. خیلی خوب نقشه خونه رو می‌دونست. یک لحظه خاطرم روشن شد. این‌جا جایگاه بود؟
با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم؛ اما فقط یک نگاه گذرا چون به قدری سردم بود که نخوام الان و توی این موقعیت به فکر زیرزمینی باشم.
توجه‌ای به شاویس که داشت کوله‌اش رو روی مبل پرت می‌کرد، نکردم و مستقیم به سمت اتاقم رفتم. علاوه بر سرما خسته هم شده بودم.
کوله‌ام رو روی زمین پرت کردم و به طرف تخت یورش بردم. زیر پتو خزیدم و توی خودم جمع شدم. مطمئناً الان یک دوش گرم حالم رو بهتر می‌کرد؛ ولی حال و حوصله حموم کردن نداشتم.
گرما روم خیمه زد. سنگینی‌اش به قدری زیاد بود که خواب‌آلودم کرد. چشم‌هام خمار و رفته‌رفته پلک‌هام داشت روی هم می‌افتاد. ناگهان از داخل حیاط صدای باز شدن در راهرو هشیارم کرد. سریع نشستم و پرده پنجره رو کنار زدم. چشمم به شاویس خورد. داشت می‌رفت. آه لعنتی! این بشر چیزی به اسم خستگی هم می‌شناخت؟
نباید کاستی می‌کردم. با اکراه از تخت پایین پریدم و با دو اتاق رو ترک کردم. هم‌زمان این‌که به طرف در خروجی سالن خیز بر می‌داشتم، شاویس رو مورد عنایت نفرین‌هام قرار داده بودم.
در رو با شتاب باز کردم که توجه شاویس جلبم شد. نزدیک در قصد پرش داشت. نفس عمیقی کشیدم. تا حد ممکن سعی داشتم خونسردی‌ام رو حفظ کنم. گویا منی نبودم که در آستانه‌ی خواب سپری می‌کردم.
شاویس دوباره بهم پشت کرد و طی حرکتی بالای در پرید. این‌که به محض رسیدن مشغول کاری بشم، بیزار بودم؛ اما به قول شخصی رهبر گروه بودن در واقع برده گروه بودنه. من دیگه حق نداشتم انفرادی جلو برم. حالا یک فرقه زیر نظرم بودم.
با غیظ داخل کوچه شدم. شاویس فرصت طلب ظاهراً تا تونسته از این خلوت استفاده کرده تا فاصله‌اش باهام زیاد بشه. انگار من زیادی عاشق بوییدن عطر و گرمای حضورش بودم.
این‌سری لازم ندونستم پا به پاش عمل کنم. به سمت دیگه‌ی کوچه رفتم. کاری که باید در نهایت انجام می‌دادم، رفتن به حاشیه‌ی شهر بود. قسمتی که قرار بود هدف بعدی شکار بشه.
طبق تصورم نود و هشت درصد حواس نیروی امنیتی روی چشم‌هاشون بود. گویی از لحاظ شنیداری به حداقل رسیده بودن. تقریباً در هر چهارراه ماشین پلیس به چشم می‌خورد. کافی بود در دیدرسشون قرار نگیرم.
با نزدیک شدن به حاشیه‌ی شهر سکوت بیشتر میشد. حس ترس غالبم شده بود. با این‌که می‌دونستم با چه چیزی قراره مواجه بشم؛ ولی ترس از تنهایی حرکتم رو کند می‌کرد.
در پایین شهر بوی خطر بیشتر قابل احساس بود. ارتعاشاتی رو حس نمی‌کردم تا بفهمم موجودی در این حوالی پرسه زده.
انگار سطل‌های زباله‌ رو زیر و رو کرده بودن. صدای ناله گربه‌ها در این منطقه بیشتر شنیده میشد. چشم‌هام در پی رد خونی تاب می‌خورد؛ اما ظاهراً از قبل پاکسازی انجام شده بود.
سر کوچه بودم. به سمت چپ و راستم نگاهی انداختم. کسی حضور نداشت. مقابل کوچه‌ای که داخلش بودم، کوچه‌ای باریک و طویلی بود که به خاطر شکسته بودن چراغ‌های پل تاریک‌تر به نظر می‌رسید. دیوارهاش به قدری بلند بود که نمیشد پنجره‌های خونه‌های پشتشون رو دید. روی دیوارها با اسپری‌های رنگ جملات سنگینی نوشته شده بود. یکیشون خوف به تنم انداخت. توبه‌ی گرگ مرگ است. با این‌که بارها این جمله رو خونده بودم؛ اما حالا حس دیگه‌ای داشتم. واقعاً توبه‌ی گرگ مرگ بود؟
دوباره چپ و راستم رو از نظر گذروندم. با اکراه و دودلی نزدیک کوچه شدم. اولین‌بارم بود که در چنین بازی‌هایی شرکت می‌کردم. خنثی‌تر از اونی بودم که هیجان بخوام؛ اما اینک زندگی‌ام خود واژه هیجان بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #50
وارد کوچه شدم. باد مخالف جهتم بود و صورتم بیش از پیش سرخ میشد. می‌تونستم گردی بیش از حد چشم‌هام رو حس کنم. ندایی بهم می‌گفت با تمام استرس و اضطراب‌هام هیچ اتفاقی در حال وقوع نیست، زیرا هیچ ارتعاش یا تهدیدی رو دریافت نمی‌کردم. یک لحظه چیزی پام رو گرفت. وحشت زده نفس کشداری کشیدم و با چشمان وق‌زده به پایین نگاه کردم. پلاستیکی توسط باد به ساق پام برخورده بود. عصبی با پای دیگه‌ام پلاستیک رو از روی ساقم پایین کشیدم و لگدش کردم. آب دهنم رو قورت دادم. مدام نفس‌های عمیق می‌کشیدم و در خاطرم حرف‌های امید بخش رها و صحنه ضعف بقیه رو نسبت به خودم تصورم می‌کردم تا اعتماد به نفسم بالا بره. نباید به این زودی از پا می‌افتادم. من قرار بود رئیس باشم. رئیس یک گله!
کوچه بالاخره به انتها رسید. پیش از این‌که فرصت کنم سر بچرخونم برای سرک کشیدن، یک‌باره شخصی بی‌مقدمه مقابلم قرار گرفت. در اثر جوی که داخلش قرار داشتم، ناخودآگاه و غریزه‌ای به اون شخص سیلی زدم. مدتی زمان برد تا سوزش کف دستم رو حس کنم و چهره‌ی ماتم‌زده‌ی فرد مقابلم رو ببینم.
شاویس با چشم‌هایی گرد شده بهم زل زده بود. از حرکتم عصبی بودم و در پی ماست مالی کردنش بودم.
پره‌های بینی شاویس گرد شد؛ البته حالا که فکرش رو می‌کنم، می‌بینم این عکس‌العملم زیاد بد نشد. تونستم زهرم رو بریزم و خشمش رو فعال کنم.
شاویس دستش رو داخل جیب پالتوش کرد و در کمال تعجبم شکلاتی رو بیرون آورد. با تمسخر به سمتم گرفتش و گفت:
- قبلش یک شکلات همراه خودت داشته باش تا دم مرگ نباشی.
اخم‌هام درهم رفت. نگاه گذرایی به شکلات دستش انداختم. ناگهان با فهمیدن چیزی پوزخندی زدم و گفتم:
- انگار خودت همیشه همراهت داریشون، خوبه.
سکوت کرد؛ اما به دو ثانیه نرسید که تونست طفره بره و گفت:
- آره. از وقتی فهمیدم یک دختر بچه همراهمه... .
شکلات رو تکون داد و گفت:
- احتیاط رو شرط کارم کردم.
دندون‌هام به روی هم فشرده شد. از حرصم پوزخندش عمیق‌تر شد و با تنه زدن بهم وارد کوچه شد. هم‌زمان فک زد.
- ظاهراً امشب خبری ازشون نمیشه.
پشت سرش گفتم:
- من هم به همین پی برده بودم.
و بلافاصله به صورت نمایشی فک زدم.
برای بیدار شدن ممانعت می‌کردم. سختم بود از زیر پتو بیرون بیام. بیشتر حسرت‌های الانم به همین لحظه گره می‌خورد، چرا که اگه یک انسان عادی بودم قطعاً می‌تونستم تا ظهر هم حتی بخوابم، بدون وجود هیچ مزاحمی؛ ولی من مزاحم داشتم. مزاحمی به نام شاویس که از صدای تلوزیون میشد فهمید در حال تماشای اخباره.
با اکراه نشستم و موهام رو از روی چشم‌هام کنار زدم. پاهام رو از تخت آویزون کردم و ایستادم. با کرختی از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس رفتم. پس از شستن دست و صورتم به خودم مختصر رسیدگی کردم. قصد نداشتم جلوی شاویس بد به نظر برسم.
وارد سالن شدم. شاویس مقابل تلوزیون نشسته بود و بساط صبحانه‌اش هم روی میز پهن بود. متوجه حضورم شد. طبق معمول نتونست چاک دهنش رو ببنده و مطلک پروند.
- چه عجب!
نگاهی به سر تا پاش کردم و با پشت چشم نازک کردن گفتم:
- بیدار بودم. نخواستم قیافه‌ی نحس بعضی‌ها رو ببینم.
دوباره چشم در چشمم شد و گفت:
- واقعاً؟ چه‌طور من یک توله سگ خفته دیدم؟
از حرفش جا خوردم. نه از این بابت که دروغم لو رفت؛ بلکه از این جهت که اون وارد اتاقم شده بود. عصبی پرسیدم.
- تو من رو دید زدی؟
انگار متوجه شد چه سوتی داد. صاف نشست. قبل از این‌که بخواد حرفش رو ماست مالی کنه، کنار کاناپه‌اش ایستادم و با چهره‌ای عبوس گفتم:
- به چه حقی وارد اتاقم شدی؟
خیلی خونسرد لب زد.
- این‌قدر پاچه نگیر. گفتم توله سگ خفته، نگفتم زیبای خفته روی تخت بود که. در ضمن اومده بودم تا ببینم بیداری باهات در مورد مسئله‌ای حرف بزنم. دیدم بَه! خانوم هنوز غرقه.
حسی بهم می‌گفت دروغ میگه. اون کی آدم حسابم کرد که باز از من مشورت بخواد؟ نخواستم این بحث رو کش بدم. ترجیح دادم خونسرد عمل کنم؛ ولی نتونستم حرف آخرم رو نزنم. هم زمان که روی کاناپه دیگه می‌نشستم، لب زدم.
- ولی یک چیزی به اسم در هست.
اون هم متقابلاً گفت:
- چیزی هم به اسم هشیاری هست که اگه نباشه، زلزله هم بشه فایده‌ای نداره.
- شما در رو بزن، ما هشیار میشیم.
پوزخندی زد و پا روی پا انداخت. با کمال آرامش خیره به من لقمه‌‌ی بزرگی گرفت و داخل دهنش چپوند. امیدوارم بپره تو گلوش که این‌قدر حرصم میده.
یک‌دفعه شروع به سرفه کرد. ایول! محکم به سینه‌اش مشت کوبید که گفتم الانه بشکنه. کاملاً خونسرد و بی‌تفاوت نگاهش می‌کردم. در حین تقلاش منتظر بهم چشم دوخت. سرم رو به معنای (چیه؟) تکون دادم که اخمش غلیظ‌تر شد و قبل از این‌که بخواد لقمه توی گلوش خفه‌اش کنه، به سرعت به سمت آشپزخونه خیز برداشت. هه! خیال می‌کرد براش به هول و ولا می‌افتم؟
نفس عمیقی کشیدم و با بی‌خیالی به تلوزیون چشم دوختم. چیزی از حرف‌های خبرنگار رو متوجه نمی‌شدم، چون حواسم پی شاویس بود.
وارد سالن شد. عصبی بود. با کنایه گفتم:
- ما لقمه رو می‌جویدیم.
چپ‌چپ نگاهم کرد و با حرص نشست. آخیش دلم خنک شد. صبحم یک چیزی کم داشت، الان جای خالی‌اش پر شد. انرژی می‌گرفتم وقتی حال بدش رو می‌دیدم.
وقت گذروندن با شاویس زیادی حوصله سر بر بود. بیشتر زمان مقابل تلوزیون بودیم و اخبار رو دنبال می‌کردیم. دیگه اخبار داخل گوشی سند نبود، چون در حال حاضر جز نیروی پلیس کسی از اوضاع شهر اطلاع نداشت، پس بهترین کار دنبال کردن اخبار تلوزیون بود؛ اما باز هم این مدرک کافی برای ما نمیشد. می‌دونستم مسئولین برای آرامش شهر هم که شده همه جزئیات رو نمیگن؛ ولی حالا که داخل گودال بودیم، می‌تونستم ببینم که تا حدودی شنیده‌ها با دیده‌ها مطابقت داره. هیچ نوع قتلی در طی این سه روز اخیر صورت نگرفته بود.
با رسیدن شب گشت‌زنی ما هم شروع شد. دوباره از همون راهی خونه رو ترک کردم که دیشب کرده بودم. این‌دفعه به قسمت دیگه‌ی شهر رفتم. حاشیه به حاشیه رو بررسی می‌کردم تا مبادا طعمه از چنگمون در بره. با تمام این‌که حواسم رو فعال نگه داشته بودم؛ ولی باز هم هیچ نوع ارتعاشی دریافت نمی‌کردم. مثل این بود که شهر خوابیده باشه، همین.
از ساعت یازده و نیم تا چهار بامداد در کوچه پس کوچه‌ها پرسه می‌زدم. سردم بود و بیشتر حالت کسی رو داشتم که از بی‌خانمانی در حال قدم زدنه.
جای الوات توی کوچه‌های تاریک خالی بود. مزه پرونی‌های جوون‌ها جاشون خالی بود. هیچ چیزی به روال معمول نمی‌گذشت. گویا برای اولین‌بار نور از تاریخ جدا شده بود. نور حال مثال کشوری رو داشت که از هر طرف مورد تحریم قرار گرفته بود. نه کسی حق ورود بهش رو داشت و نه می‌تونست خارج بشه. هر چند مردم هم شهامت لازم برای این جسارت رو نداشتن. این حملات تن همگی حتی فضول‌های حاشیه‌ساز رو لرزونده بود.
زمان برگشت بود. دست در جیب‌های پالتوم سر به زیر گام بر می‌داشتم. خواستم از کوچه خارج بشم که صدای موتور ماشینی توجه‌ام رو جلب کرد. نور ماشین جلوتر از خود ماشین روبه‌روم رو روشن کرد. بایستی در تاریکی مخفی می‌شدم. سریع به انتهای دیگه کوچه خیز برداشتم. خوشحال بودم که سرعت و قدرت شنوایی‌ام بالا بود. ویژگی‌های این نوعم کمک دست خوبی برام محسوب میشد.
خوشبختانه ماشین پلیس گشت‌زنی‌اش به داخل کوچه نبود و مسیر مستقیمش رو رفت. دوباره وارد کوچه شدم. پاهام درد گرفته بود. به خاطر احتیاط زمان زیادی می‌گذشت تا بتونم مکان‌های مورد نظرم رو بررسی کنم و این انرژی زیادی رو از من می‌گرفت. من هنوز تازه پی به خودم برده بودم و تا فهمیدم چی هستم، در مقام ریاستی قرار گرفتم که در رقابت بود. من از پله اول شروع نمی‌کردم؛ بلکه از من توقع می‌رفت که با جهش به انتها برسم.
نزدیک‌های خونه بودم. نمی‌دونستم شاویس برگشته یا نه. برام اهمیتی هم نداشت. هنوز وارد کوچه نشده بودم که شخصی من رو به عقب کشید و سپس محکم به دیوار کوبوند. انگار در تمام مدت خوابیده باشم، یک‌دفعه بیدار شدم.
از این‌که شاویس من رو بین خودش و دیوار نگه داشته بود. گیج و عصبی بودم. یک‌دفعه چه مرگش شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
42

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین