. . .

در دست اقدام رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
8f8b1b6061796259_(1)_j83w.jpg



نام رمان: تاریکی به کام

نام نویسنده: هانیه فاتحی


ناظر: @ماهِ نزدیک

ژانر: عاشقانه_مافیایی

خلاصه:
فریادی در بند تاریکی!
روشنی اش با قدم های استوار، در تاریکی آشنایی فرو رفت. غرق شد!
سیاهی در عمق وجودش فریاد کشید، تنش را به رعشه انداخت؛
حوا دختری که به ناگهان صاعقه ای زندگی روشنش را به تاریکی دعوت کرد.
تاریکی که حس انتقام را درون قلب و عقلش پرورش داد. انتقام از مردی به جنس یخ زدگی!
چنگ زد، برای رهایی از تمام تاریکی هایی که به وجودش سرایت می‌کرد.
به ناگهان تاریکی به کامی شیرین تبدیل شد.
تاریکی با عطر وجود او... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #31
پارت 28

با درد چانه‌اش، چشم گشود. نگاهش به پنجره، کنار تخت افتاد. با نور مستقیم آفتاب چشمانش را ریز کرد و حس کوفتگی با سرعت به تنش سرایت کرد.
نیم خیز شد، امّا با دیدن فضای کامل اتاق، مغزش فلش بک زد، به اتفاقات شب قبل و تمام صحنه‌ها جلوی چشمانش گذشت. آزار دو مرد، شلیک گلوله و پیشانی غرق در خون!
و در آخر آن صحنه، وحشتناک! اسم آن مرد چه بود؟
با تمرکز بیشتر، اسمش در مغزش جرقه زد.
حامد! اگر به جای آن مرد با وجدان، کسی دیگر را به جانش می‌انداخت چه؟
شاهوخان حالا برایش یک بیمار با رفتارهای جنون آمیز بود.
به یک ‌باره با وحشت از تخت پایین آمده و با عجله سمت لباس‌هایش حجوم برد. مانند یک بیمار روانی تک ‌به ‌تک وسایلش را با بغض روی چمدان پرت کرد، چشم گرداند و با پیدا نکردن چیز دیگری، با دستان لرزانش لباس‌ها را فشرد و در چمدان را با بدبختی بست. مانتو جلو باز مشکی‌اش را به تن زد که، با صدای در قدم‌هایش از حرکت ایستاد.
با ترس، سر برگرداند. در باز شد و در ذهنش گذشت کارت اتاق دست کسی جز سحر نمی‌تواند باشد، امّا با دیدن فرد مقابلش، مهر تأیید خورد بر تمام اتفاقات شب قبل، امیدوار بود همه وقایع کابوسی بیش نبوده باشد و حال با دیدن مرد مقابلش که اسمش درون مغزش پر رنگ بود، همه‌ چیز واضح و حقیقی بود.
حالت چشم‌هایش نه مانند باربد، نامطمعن بود و نه مثال آن مرد، بی‌رحم و سرد!
گرما و نرمش چشم‌هایش با همه فرق داشت.
لبخندی روی لبان مرد نشست، که مردمک چشم‌هایش را به سمت لبانش سوق داد. جلوتر آمد، بی‌اختیار قدمی عقب رفت.
لبخند مهربانش، عمیق‌تر روی لبانش خودنمایی کرد.
دست‌هایش را بالا گرفته و با صدای بشاشی، گفت:
- معرفی می‌کنم، حامد هوشیار هستم.
با نگرفتن جوابی از سمتش، باز با خوش‌رویی ادامه داد.
- عرضم به حضورتون، ما دیشب با یه خانوم زیبا آشنا شدیم، اما چه کنیم که فضای آشنایی جای مناسبی نبوده و باعث شد خانوم زیبا تا همین ساعت، که ما صداش می‌زنیم لنگ ظهر بخوابه.
ناخودآگاه طرح لبخندی روی لبانش نقش بست، که سریع پسش زد.
حامد، چشمانش را گرداند و با دیدن چمدان آماده‌اش، ابرویی بالا انداخت.
- جایی تشریف می‌برید؟
با یادآوری تصمیم چند دقیقه قبلش، با صدای گرفته‌ای زمزمه کرد:
- میشه برام یه تاکسی بگیرید.
با مکثی، جمله‌اش را کامل کرد.
- به مقصد فرودگاه.
صورت، حامد حالت جدی‌تری گرفت و جلوتر آمد.
- ولی ما کارمون هنوز تموم نشده.
با اخم‌های در همش، سمتش قدمی برداشت.
- من دیگه برای شما و اون رئیس مزخرف‌تر از خودتون کار نمی‌کنم.
مرد خوش‌روی مقابلش به یک ‌باره چهره‌اش را اخمی در بر گرفت و با لحن محکمی زمزمه کرد:
- در مورد آقا درست صحبت کن، سر ایشون با کسی شوخی ندارم. در ضمن، بهتره یکم به خودت بیای دختر، این آدمی که تو باهاش طرح لج و لجبازی ریختی، آدم معمولی نیست.
این ‌بار با نهایت خشمش، صدایش را بالاتر برد.
- به جهنم، همتون برید به‌ درک، من دیگه یک ثانیه هم، با شما همکاری نمی‌کنم و بعد از رسیدنم به تهران برگه استعفام رو، روی میز ریاستتون می‌کوبم.
سمت چمدانش قدم برداشت، که رو به رویش ایستاد و با لحن آرام و دوستانه‌ای که دوباره برگشته بود، زمزمه کرد:
- من نمی‌خوام اتفاقی برات بیوفته، تو چیزایی رو دیدی که نباید می‌دیدی دختر، رفتاری انجام دادی که نباید انجام می‌دادی، من پونزده ساله برای شاهو خان کار می‌کنم و به جرأت می‌تونم بگم نزدیک‌ترین شخص بهش منم! بعد از فهمیدن ماجرای دیشب و رفتار دیشبی که با شاهوخان داشتی، تو دلم به شانست غبطه خوردم که هنوز سرت روی تنت جا خوش کرده. به خودت بیا دختر، شاهو خان فقط شاهو خان نیست، اون مردی که دیشب جلوش قد علم کردی، هر کاری که حتیٰ به ذهنت یک لحظه هم خطور نمی‌کنه براش به راحتی آب خوردن هس و من دیشب همون لحظه اول فهمیدم، دختر بدی نمی‌تونی باشی، پس بهتر هس به فکر جونت هم باشی.
با تمام شدن حرف‌های حامد روی مبل تک نفره اتاق، با درماندگی نشست .
با بغضی که مهمان همیشگی گلویش شده بود، به این فکر کرد که حالا دیگر خارج شدن از این بازی هم دست خودش نبود.
سرش را درون دستانش گرفت و صدای ناله وارش بلند شد.
- کی بر می‌گردیم تهران؟
- احتمالاً تا دو روز آینده.
چشمانش را با خشم بست، با صدای قدم‌هایش سر بلند کرد.
- من میرم پایین، منتظرتم برای نهار.
مهلت اعتراضی نداد و بیرون رفت.

***
 

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #32
پارت 29

با قرار گرفتن دوباره تکه جوجه‌ای روی بشقاب مقابلش، کلاچفه نگاهش را به سمت سحر انداخت؛ کی فکرش را می‌کرد؟ او و این دختر روزی کنار هم بنشینند و خسروی با محبت خالصانه‌اش از او پذیرایی کند. بشقاب را عقب کشید و با سیرترین حالت ممکن، گفت:
- بسه سحر، مگه داری به گاو غذا میدی.
صدای خنده ریزی بلند شد، که نگاهش به سمت حامد کشیده شد.
سعی می‌کرد، با صدای آرامی بخندد و باربد با چشمان از حدقه در آمده، به رابطه صمیمانه او و سحر چشم دوخته بود. سحر با لب‌های آویزانش سری تکان داد و گفت:
- دیشب شب بدی رو گذروندی، بخور حالت سر جاش بیاد!
لبخند بی‌حالی روی لبانش نشاند و دستان سحر را، در دست گرفت.
- حالم خوبه، دیشبم با تمام اتفاقات افتضاحش، گذشته و تموم شده.
نگاه سحر در ثانیه به برق نشست و با ذوق بالا پرید!
- ولی باعث شد، شاهوخان رو از نزدیک ببینیم.
با چندش، چینی به بینی‌اش داد، که این ‌بار باربد نیز همراه با حامد صدای خنده‌شان را آزاد کردند.
سحر با دیدن قیافه‌اش، در جایش تکانی خورد و لب گزید. سری با تأسف تکان داد، لیوان نوشابه زرد رنگش را به دهانش نزدیک کرد؛ امّا در همان ثانیه، باز سحر با ذوق بیشتری از جا پرید و نوشابه درون گلویش پرید! سرفه‌ای کرد و خواست اجدادش را مورد عنایت خود قرار دهد که سحر با انگشت اشاره‌اش، به در ورودی رستوران هتل اشاره‌ کرد.
- حوا ببین کی اینجاست، این دختر خفنه!
با ریزبینی به اشاره دستش نگاه کرد و با دختر قد بلند و خوش هیکلی رو به رو شد؛ چهره فوق العاده زیبایش و استایل متفاوتش هر چشمی را روی خود ثابت نگه‌ می‌داشت؛ امّا برایش آشنا نبود.
باری دیگر، سحر با ذوق دستش را فشرد و گفت:
- شناختیش؟ مدل محبوب ایران هس، شنیدم به تازگیا پاش به مجله خارج کشور هم باز شده.
خواست بی‌اعتنا سرش را برگرداند که با جمله باربد، ماتش برد.
- مهتا فروزش هس، پارتنر شاهوخان؛ مدل معروفی که کم کم داره جهانی میشه و دختر سرمایه دارترین تاجر ایران!
با شوک نگاهش باز سمت دختر زیبا کشیده شد؛ با غرور و ناز خاصی قدم بر می‌داشت، از کنارشان گذشت و سمت آسانسور رفت.
صدای متعجّب سحر، از شوک بیرونش کشید.
- خدای من! یه آدم چقدر می‌تونه خوشبخت باشه؟! در کنار قیافه و استایل خفن خودش، پارتنر مردی هس که تمام چشم‌ها رو محو خودش می‌کنه.
دست‌هایش مشت شد. پس آن زن؟ مادر جنینی که بعد از تمام این اتفاقات به طرز مشکوکی غیب شده بود چه؟ مغزش تیر کشید. این مرد حتیٰ به عزای فرزند از دست رفته‌اش هم ننشسته بود و چطور به خاطر آن جنینی که ارزشی برایش نداشته، خانواده‌اش پر پر شده بودند؟
بغض چنگ زد بر جای همیشگی‌اش، دست‌هایش بی‌رمق لبه میز را در بر گرفت و به زحمت از جا بلند شد، بی‌اهمیت به نگاه کنجکاو بقیه، به آرامی لب زد:
- میرم بیرون یکمی هوا بخورم.
منتظر سخنی نماند و با حالت گیج و مبهمی از هتل بیرون زد. چه به سرش آمده بود؟ قدم‌های آهسته‌اش را به ناگهان سرعت بخشید و شروع به دویدن کرد. با حالت جنون آمیزی، سمت دریای مقابلش دوید، به لب پل چوبی رسید و نفس نفس زد. دستش را روی قلبش فشرد. خسته بود، خیلی زیاد!
مثل درختی که به ناگهان تبر به ریشه‌اش زده بودند و هر تکه از چوب بدنش را جدا کرده بودند و حالا تکه‌ای از چوب تنها مانده به مبارزه تیغ نجار آمده بود.
خانواده‌اش فدای خود خواهی یک مرد شده بودند. با صدای خنده ناز داری نگاه برگرداند و... .
چهره سخت و نفوذ ناپذیرش... .
دست‌های پیچیده دور بازوهای بزرگ و عضلانی!
با پس زده شدن، دختر از طرف شاهوخان، ابروهایش بالا پرید.
صدای خشن و همیشه بی‌تفاوتش به گوشش رسید و تنش با یادآوری دیشب و تُن صدایش، کمی قصد لرزیدن کرد.
- گمشو عقب مهتا، بودنت این جا هیچ معنی نداره، پس ترجیح میدم تا برگشتنم، این جا نبینمت.
بی‌تفاوت، دختر شکسته مقابلش را کنار زد و با ژست خاص خودش سوار ماشین شد، با حرکت دستش دستور حرکت را برای راننده، صادر کرد.
مهتا! دختری که چند دقیقه قبل‌‌‌‌‌‌، سحر به جایگاهش حسرت خورده بود. با حالی زار خودش را سمت ماشین کشید و با درماندگی گفت:
- شاهوخان من قید همچی رو زدم، که الان این جا کنار تو باشم؛ هر لحظه وجودم برای نقطه به نقطه جسم و روحت پر پر می‌زنه و هر بار من رو مثل یه تیکه آشغال، کنار می‌زنی.
مرد بی‌رحمی که این روزها مطمئن شده بود، به‌ جای قلب درون سینه‌اش سنگی سخت در حال تپیدن است، بی‌اهمیت به مهتایی که برای ذره‌ای از نگاهش عاجزانه التماس می‌کرد، باز به راننده اشاره زد و ماشین به حرکت در آمد.
در لحظه آخر نگاهش چرخید و... .
تنش به رعشه افتاد و ناخودآگاه قدمی عقب رفت.
نگاهش ثانیه‌ای رویش ماند و بعد بی‌تفاوت نگاه گرفت. جوری که شک کرد، حتیٰ او را شناخته باشد.
با دور شدن ماشین و ناپدید شدنش، مهتا ناامید عقب‌گرد کرد و وارد هتل شد.
جمله باربد را با خود تکرار کرد. «پارتنر شاهوخان هس»
پوزخندی روی لبانش نشست، مسخره‌ترین رابطه دنیا را چند لحظه پیش، به چشم دیده بود.
و چه احمقانه، مهتا با جایگاه فوق العاده‌اش به این مرد بی‌رحم، التماس کرده بود. شانه‌ای بالا انداخته و ترجیح داد به هتل باز گردد و به کارشان رسیدگی کنند، تا هر چه زودتر این مسافرت کاری تمام شود.

***
 

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #33
پارت30

لپ‌ تاپ را جلوتر کشید و با دقت بیشتری، حروف و اعداد را تایپ کرد. سحر درست میز کنارش، با حوصله مشغول کار کردن بود و باربد با چند مرد خوش‌پوش و متشخص مشغول مذاکره بود. با انگشت شست و اشاره‌اش چشمانش را کمی فشرد.
لیوان آب روی میز را به لبانش نزدیک کرد، که صدای لرزان دختری، چشمانش را به ورودی هتل کشاند.
با دیدن دختر ترسیده‌ای که بازوانش در دستی فشرده میشد، ابروهایش به هم نزدیک‌تر شد.
صدای ترسیده و وحشت‌زده دختر بالاخره، به گوشش رسید:
- ولم کن، ول کن ع×و×ض×ی؛ ازت شکایت می‌کنم. بخدا ازت شکایت می‌کنم.
صدای دختر به فریاد تبدیل شد.
- کمک! تو این هتل کوفتی کسی نیست، جلوی این آدم روانی رو بگیره.
نگاهش را چرخاند و با دیدن آدم‌های اطرافش که بی‌خیال فقط شاهد ماجرا بودند، حالش دگرگان شد.
از جایش بلند شد و با صدای صندلی‌اش باربد سریع به طرفش برگشت و با دیدن حالت دفاعی‌اش سریع از جا بلند شده و به سمتش آمد و زمزمه‌وار گفت:
- بشین سر جات حوا.
با لحن تند و عصبی گفت:
- بکش کنار باربد، دختره رو داره تو ملاعام اذیت می‌کنه.
باربد با حرص چشمانش را فشرد.
- بشین حوا، اینا کسی جلو دارشون نیست و این هتل امن‌ترین هتل کیش هس براشون!
- به درک، اصلاً صاحب این هتل خراب شده کجاست؟
باربد مکثی کرد و خیره به چشمانش زمزمه کرد:
- صاحب هتل شاهوخان هس!
ماتش برد! چرا همه‌ چیز تهش می‌رسید به آن مرد؟
با حالی بد باز خیره به دختر دردمند شد و با دیدن ضربه سیلی روی گونه‌اش، خشم به سرعت تجویز شد در رگ و خونش!
باربد را با حرص کنار زد و بی‌توجه به صدا زدن‌هایش، با قدم‌های بلند خودش را به جمع دو نفره، آن دختر و مرد رساند.
بی‌فکر مقابل مرد که سعی می‌کرد، دختر را به داخل آسانسور بکشاند، ایستاد و صدایش را روی سرش انداخت:
- بکش دست کثیفت رو، مگه نمی‌بینی نمیخواد باهات جایی بیاد.
مرد با تعجب سر بلند کرد. جذاب بود و غرور در چشمانش، آدم را بی کم و کاستی از پا می‌انداخت. نگاه متعجّبش سر تا پایش را از نظر گذراند، جوری که عجیب‌ترین موجود زندگی‌اش را می‌دید. از تعجّبش استفاده کرد و دختر را سمت خود کشاند، دختر از خدا خواسته و با ترس پشتش پناه گرفت.
مرد به خودش آمد و ابرویی بالا انداخت، نزدیک‌تر شد.
- اوه ببین چه بیبی نازی جلومون قد علم کرده.
قهقه‌ای زد و بوی بد الکل به مشامش رسید و چینی به دماغش داد.
- یعنی میخوای بگی تو یه الف بچه میخوای جلو من رو بگیری؟
این ‌بار بقیه هم همراه با مرد به خنده افتادند.
قدمی دیگر جلو آمد و با فاصله کمی کنار گوشش زمزمه کرد:
- اوکی موافقم باهات اون دختر رو بفرستیم بره و با خودت بریم به کارمون برسیم.
هجوم نفرت به یک‌ باره تنش را در بر گرفت و طی یک تصمیم آنی دستش بالا رفت و محکم روی گونه‌اش فرود آمد و هین دختر ترسیده پشت سرش، با صدای بد سیلی هم آمیخته شد.
لحظه‌ای بعد با دیدن چشمان به خون نشسته‌اش تمام تلاشش را کرد، تا قدمی به عقب برندارد و ترسش را نشان ندهد. دست مرد جلو آمد و یقه‌اش را در بر گرفت. صدای فریادش در لابی پیچید و انعکاس پیدا کرد.
- چه غلطی کردی؟ کاری باهات می‌کنم، که هر روز با خودت تکرار کنی که ای ‌کاش زمان به عقب بر می‌گشت و با من رو به رو نمی‌شدی.
دستش روی گردنش فشرده شد و دلش بابت گلوی ضریفش عجیب سوخت، که مدام در حال فشرده شدن بود. احساس خفگی به نفس‌هایش تعرض کرد. سعی کرد دستش را پس بزند و حالا دختر ترسیده هم با گریه سعی می‌کرد، دستان مرد را عقب بکشد.
نگاه ترسیده‌اش را گرداند و میان آدم‌های وحشت زده اطرافش به دنبال یک آشنا گشت،
به یک‌ باره گلویش آزاد شد و با کوبیده شدنش به دیوار صدای آخش بلند شد. دست مرد بالا رفت و چشمانش با وحشت بسته شد؛ اما با صدای هول زده، حامد با خوشی چشم باز کرد.
- آقا مهراد!
مردی که حالا اسمش مثل ناقوس مرگ در مغزش زنگ میزد، بی‌توجه به حامد خواست باز دستش را به سمت گونه‌اش پایین بیاورد، که عقب کشیده شد و از تن نحیفش دور شد. با تن صدای خشمگینش فریاد زد:
- حامد به نفعت هس دخالت نکنی.
حامد با اخم نزدیک‌تر شد و با صدای رسایی گفت:
- بهتر هس شما هم عقب بکشید و حتیٰ نگاهتون سمت آدم‌های شاهوخان هم نره، منم شاید بتونم از خیر این کار بگذرم و گزارشی برای شاهو خان نبرم. می‌دونید که، روی افرادش هرگز شوخی نداره.
حالا مهراد شوک زده نگاهی به سمت دخترک انداخت.
یک دختر جزو آدم‌های شاهوخان باشد؟
زمزمه کرد:
- آدم شاهوخان؟ این دختر!؟
حامد به سمتش آمد و شال روی سرش را مرتب کرد و هم‌زمان گفت:
- اگه شک دارید می‌تونید مستقیماً از شاهوخان بپرسید و البته حملتون به این دختر رو هم بهش اضافه کنید.
مهراد خیره به او، اشاره‌ای به دختر لرزان کنارش کرد.
باز با جسارت خودش را مقابل دختر کشید.
- این دختر با من میاد اتاقم.
اخمی روی صورت حامد نشست و کنار گوشش پچ زد.
- ولش کن بره، به من و تو مربوط نیست حوا! همین الانشم پای خودت گیر هس، این آدم کم کسی نیست.
مثل خودش کنار گوشش زمزمه کرد:
- برام مهم نیست این آدم کی هس! دختره با من میاد.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #34
پارت31

حامد کلافه و درمانده نفسی کشید و اشاره‌ای به آسانسور کرد.
بی‌معطلی دست دختر لرزان کنارش را کشید و سمت آسانسور رفتند. از گوشه چشم دید که مهراد قدمی سمتشان برداشت؛ امّا حامد مانع شد و مشغول صحبت شدند و چقدر مدیون حامد این روزهایش بود. سوار آسانسور شدند که سحر درست پشت سرشان، خودش را در آسانسور انداخت! با تعجّب نگاهی سمتش انداخت، که با نفس نفس گفت:
- دختر چقدر کلت بوی قرمه سبزی گندیده میده. اگه با باربد سریع به حامد اطلاع نداده بودیم، الان زیر دست و پای مهراد ساقی، له شده بودی.
با باز شدن آسانسور، سمت اتاق رفتند و هم‌زمان با وارد شدنشان، با حالت پرسشی گفت:
- مهراد ساقی؟
قبل اینکه سحر حرفی بزنه، دختر ناشناسی که حتیٰ اسمش را نمی‌دانست روی تخت نشست و با سری پایین افتاده به حرف آمد.
- آره مهراد ساقی، پسر محمد ساقی! باید اسمش رو شنیده باشی. هر طور بخواد می‌تازونه، امروز یه قسمت کوچکش رو دیدید.
دستان مشت شده‌اش را فشرد، امروز با چشم شاهد یک اتفاق بی‌رحمانه بود. سحر با ناراحتی کنار دختر جا گرفت و دستانش را فشرد.
اشکش چکید و با التماس در چشمان حوا خیره شد.
- تو دختر قوی هستی. ازت خواهش می‌کنم من رو از این هتل ببر بیرون، بقیش با خودم باید برگردم تهران، بابام حال خوبی نداره، خواهش می‌کنم.
به هق‌ هق افتاد که خودش را به سمتش رساند و پایین پایش زانو زد.
- من کنارتم، آروم باش، کسی ارزش اشک‌های قشنگت رو نداره، دختر دستان لرزانش را به دستانش نزدیک کرد و با نفس تنگی که از هق‌ هقش به وجود آمده بود، زمزمه کرد:
- باید برگردم، الان چند ماه هس که پیگیرم هست و به خاطر دست ردی که به سینه‌اش زدم. جری‌تر شد، نتونستم به خانواده‌م بگم. بابای مریضم یه کارگر معمولی هس و خواهر کوچیکم چیزی از دنیای اطرافش نمی‌فهمه، مامانمم که درست موقع زایمان مونا، خواهرم تنهامون گذاشت.
با شدت بیشتری اشکانش چکید و دستانش را روی صورتش قرار داد.
- به من لعنتی گفتن، یه کار فوق العاده برای طراحی هست و با حقوق عالی! ازم خواستن برای انجامش بیام کیش؛ پام که به فرودگاه این خراب شده رسید، یه ماشین دنبالم اومد و بعد درست وقتی سوار ماشین شدم. چند دقیقه بعد ماشین ایستاد و مهراد کنارم توی ماشین نشست. چیکار می‌کردم؟ من یه دختر غریب توی شهر غریب بودم. بعدم به زور متوصل شد و اومدیم این هتل، امید پیدا کردم که بالاخره کسی پیدا میشه، تو این هتل کمکم کنه.
پوف کلافه‌ای کشید، از زمانی که به جهان آراها نزدیک شد، تمام اتفاقات عجیب و تلخ دنیوی پیش چشمانش اتفاق افتاده و قلبش طاقت این همه درد را ندارد.
بی‌رمق، نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند؛ امّا به ناگهان با دیدن کلاه گیس زیتونی رنگ سحر، لبخند شیطانی روی لبانش نشست.
ساعاتی بعد، ستاره دختر ربوده شده با ظاهری کاملاً متفاوت با قدردانی در آغوشش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
- نمی‌دونم چطور بابت این کار انسانیت ازت تشکّر کنم، از خدا می‌خوام هر جا که هستی موفق‌ترین باشی.
با لبخند چشمانش را با قدردانی فشرد، که سحر با استرس وارد اتاق شد و گفت:
-ستاره بجنب، امن و امان هس باید بری.
ستاره باری دیگر دستانش را فشرد و با لفظ خداحافظی، از اتاق بیرون زد، سحر با فاصله کمی از او پشت سرش بیرون رفت.
روی تخت خودش را انداخت و نفس عمیقی کشید.
از خودش راضی بود.
از خودش که هنوز لطافت در وجودش پیدا میشد!
بعد از دقیقه‌ای سحر وارد اتاق شد و با لبخند روی لبانش پی به موفقیت نقشه‌اش شده و با لذت چشم بست.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #35
پارت 32

سحر با سرخوشی، روی تخت کنارش جا خوش کرد و با صدای رسایی گفت:
- نقشه با موفقیت به پایان رسید.
با چشم بسته خندید و با لحن شوخی جواب داد:
- نگفته هم می‌تونم از قیافت متوجه بشم.
قهقه سحر با سرخوشی به گوشش رسید، بعد از مدتی هیجان و شادی در دلش نشست. شاد بود از فراری دادن آن دختر همه ‌چی تمام!
اما خوشی پایدار نمی‌ماند!
با صدای کوبیده شدن در هر دو از جا پریدند، صدای پر استرس حامد به گوششان رسید.
- حوا در رو باز کن.
با شتاب از تخت پایین پریده و در را باز کرد، با دیدن ابروهای درهم حامد، قدمی به جلو برداشت که حامد دهان باز کرد:
- به این دختره بگو بیاد بریم، حوا به اندازه کافی دردسر درست کردی، یارو خبر رو به شاهوخان رسونده، منتظر دختر هستن!
هین کشیده و ترسان سحر روی مغزش نشست و پوست لبش را پر استرس به داخل دهانش کشید، حامد با شک نگاهی به واکنششان انداخت و آرام زمزمه کرد:
- دختره کجاست؟
سحر با دلهره جلو آمده و با ترس زبان باز کرد:
- نیست، یعنی ما خواب بودیم، چیزه، یعنی نمی‌دونیم، دختره نیست!
این ‌بار حامد با چشمان وحشت زده، خودش را داخل اتاق انداخته و در را پشت سرش با صدای بدی بست.
- یعنی چی که نیست؟ می‌فهمید چی دارید می‌گید؟
با خشم ادامه داد:
- حوا با توام، دختره کجاست؟
لبانش را تر کرد و بدون نگاه کردن به چشمان خشمگین حامد، زمزمه کرد:
- فراریش دادم.
حامد به یک‌ باره با خشم قدمی برداشته و کلافه دستی درون موهایش کشید:
- خدا لعنتت کنه دختر که فقط باعث دردسری! فراریش دادی؟ همین؟ دختره کله شق، دختری که فراری دادی دوست دختر مهراد هس، مهرادی که دستش به همه‌ جا می‌رسه.
بی حوصله دستی تکان داد:
- به‌ درک، برو بگو حوا دوست دخترت رو فراری داده.
حامد با عصبانیت روی تخت نشست و به در اشاره کرد.
- به من چه؟ بیا برو بیرون خودت براشون توضیح بده.
با چشمان ریز شده، زمزمه کرد:
- براشون؟ یه اون پسره چندش، مهراد هس دیگه!
- احمقی دختر، مهراد تو اتاق شاهوخان منتظر دوست دختر گرامیشونن؛ باید برا هر دوشون توضیح بدی.
نفسش بند آمد، سحر وحشت زده روی تخت افتاد.
- یا ابوالفضل، خدا خودش رحم کنه.
حامد با حالت قهر، سمت مخالفشان را نگاه کرد.
به ناچار به سمت شال مشکی رنگش رفت، روی سرش انداخت و با اخم سمت در رفت که، حامد با کلافگی از جا بلند شد.
- لعنت بهت که اونقدر کله شقی، وایسا با هم بریم.
لبخندی روی لبش نشست، که زود پنهانش کرد.
به سمت آسانسور رفتند، حامد دستش را روی آخرین طبقه فشرد. ابرویی بالا انداخت، منتظر ماند که آسانسور با صدای مخصوص به خودش اعلام رسیدن کرد و از آسانسور خارج شدند.
با دیدن محیط آن طبقه ابروهایش بالا پرید، کل شهر زیر پایشان خودنمایی می‌کرد. طبقه‌ای که دور تا دورش از شیشه بود و شهر را به زیبایی به چشمانت هدیه می‌داد و تنها یک اتاق درونش جا خوش کرده بود، به آسانی حدس زد که اتاق شاهوخان هست و بس.
با استرس مکثی کرد، حامد نیز با دلهره نگاهی انداخت و به آرامی گفت:
- تا جایی که در توانم باشه کنارتم، فقط حواست باشه نباید بگی نبود دختره زیر سر خودت هس، بگو سحر خواب بوده و توام بیرون از اتاق بودی، وقتی اومدی دیدی دختره نیست.
پر استرس سرش را به تندی تکان داد و در دل به معرفت حامدی که، تنها دو روز بیشتر نیست که می‌شناستش بالید.
حامد جلوتر قدم برداشت و پشت سرش قدم‌هایش را هماهنگ کرد، زنگ را فشرد، که زنی با لباس فرم سفید در را با احترام باز کرد. ابرو بالا انداخت! خدمتکار برای اتاق داخل هتل؟
شانه‌ای بالا انداخت و همراه با حامد وارد اتاق شدند، که با دیدن فضای داخل دهانش باز ماند، هرگز فکرش را نمی‌کرد هتلی اتاقی به این زیبایی داشته باشد، بهتر است نگوید اتاق اینجا به اندازه یک خانه لوکس، زیبا، مجهز و بزرگ بود.
حامد رو به خدمتکار پرسید:
- شاهوخان کجا هستند؟
- داخل اتاق کارشون، منتظرتون هستند.
حامد سری تکان داده و چند قدم جلو رفت، نزدیک به در اتاقی رو برگرداند و با دیدن حرکت نکردن او اخم کرد:
- چرا وایسادی؟
پوست لبش را، ناشیانه با دندان کند:
- استرس دارم.
حامد پوف کلافه‌ای کشید و با اخم راه رفته را برگشت و دستش را همراه خود کشید:
- چیکار می‌کنی؟ اصلاً من نمی‌خوام هیچکس رو ببینم.
حامد بی‌اهمیت به همراه خود کشاندش، که این ‌بار صدایش را بالاتر برد.
- ولم کن حامد، این رئیست هر کی می‌خواد باشه، من مجبور نیستم درمورد همه ‌چی بهش جواب پس بدم.
حامد وحشت زده، دستش را روی دهانش فشرد.
- خفه شو دختر، از جونت سیر شدی، چقدر چموشی تو!
با تقلا دهانش را آزاد کرده و بی فکر دهانش را باری دیگر باز کرد و به یاد آورد که پدرش هزاران بار گوشزد کرده بود، آخر زبان تند و تیزش کار دستش می‌دهد.
- بکش کنار حامد، من مثل تو بزدل نیستم تویی که مثل یه احمق از اون رئیست حساب می‌بری. فرق تو و اون چی هس دوتاتون انسانید، کسی برتر از دیگری نیست این رو بفهم؛ با صدای دری که، درست سمت راستش باز شد، متعجب رو برگرداند و با دیدن شخص رو به رویش، نفسش حبس شد.
 
آخرین ویرایش:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #36
پارت 33

شاهوخان بی‌تفاوت، از دری که بالای سرش با حروف لاتین نشان می‌داد، مختص دستشویی است، بیرون آمده و با دستمالی که در دستانش قرار دارد، دستان خیسش را پاک کرده و دستمال را درون سطل زباله‌ای، که به زیبایی می‌درخشد انداخت.
با خونسردی سمت اتاقی رفته و هم‌زمان صدای پر ابهتش، با خودش همراه شد.
- ترجیح میدم داخل اتاق بقیه حرف‌هات رو بزنی، درست رو به روم و چشم در چشم!
ناخودآگاه دستش را روی قلبش فشرد، لعنتی فرستاد به قلب ترسیده‌اش، حامد با تأسف و نگرانی سری تکان داد.
- بفرما برو تو، همین‌ها رو چشم در چشمش بگو، بدو دیگه شما دو تا انسانید، با حقوق برابر.
کنایه‌اش را زده و با قدم‌های بلندش دور شد، که به ناچار به همراهش قدم برداشت.
وارد اتاق شد و چشمش به مهرادی که با اخم روی مبل راحتی تکیه زده افتاد، پوزخندی زده و نگاه گرفت.
صدای عصبی مهرداد به گوشش رسید:
- ستاره رو نمی‌بینم؟
نگاه خیره‌اش را روی خودش حس کرد و به ناچار نگاهش کرد:
- چیه؟ چرا به ‌من نگاه می‌کنید.
اخم‌های مهراد بیشتر فشرده شد و از جا پرید:
- ستاره کو؟
- ستاره کیه؟
با خشم قدمی برداشت، که صدای رسای شاهوخان در اتاق انعکاس پیدا کرد.
- همه بیرون!
مهراد با خشمی که در چشمانش پدیدار بود، به ناچار عقب‌گرد کرده و با اخم از اتاق بیرون رفت، حامد گوش به فرمان نیز سمت در رفت که به دنبالش خواست از اتاق بیرون برود؛ امّا جمله شاهوخان بدنش را به لرزه در آورد.
- هی دختر، تو بمون!
حامد با نگرانی رو برگرداند و نگاه ترسانش را به چشمان حامد دوخت و حامد با دلهره دهان باز کرد، که شاهوخان با سری که داخل لپ تاپ بود، به حرف آمد.
- صدات رو نشنوم حامد، گفتم بیرون باش.
متعجّب در دل زمزمه کرد «این مرد در پشت سرش نیز چشم دارد»
حامد با نگرانی سری تکان داده و از اتاق بیرون زد.
در همان لحظه، از خدا خواست در اتاق بسته نشود و صدای در بسته شده مانند ناقوس مرگ بر سرش کوبیده شد، حامد هم رفت و او حال با این مرد زیادی ترسناک تنها است.
آب دهانش را قورت داد.
سکوت اتاق را در بر گرفت، که شاهوخان به ناگهان از صندلی بلند شده و حوا با تمام ترسش سعی کرد، حتی یک قدم هم عقب نرود. بی‌تفاوت قدم برداشت و درست مقابلش با قد و هیکل زیادی بزرگش قرار گرفت.
- سرت رو بلند کن و تو چشمام همون حرفایی، که به حامد می‌زدی رو تکرار کن.
با وحشتی که مطمئن است، چشم‌هایش فریاد می‌زند، سرش رو بلند کرده و مانند ماهی دور از آب، دهانش باز و بسته شد و شاهوخان با همان خونسردی وحشتناکش، قدمی به جلو برداشت.
- بهت نگفتن شاهوخان از کسی که وقتش رو الکی هدر بده نمی‌گذره؟
با جمله‌اش، بالاخره با ترس دهان باز کرده و تمام جسارتش را جمع کرد.
- گفتم همه ما انسان هستیم، کسی نسبت به دیگری برتری نداره.
بی‌تفاوت و با همان چشمان دیوانه کننده‌اش، خیره به چشمانش ماند و ای کاش مانند جادوگری وِردی بلد بود، تا بخواند و محو شود، از پیش چشمان مردی که ریشه به ریشه‌اش را سوزانده. با فکر سوزاندن ناخودآگاه تصویر ماشینی که شعله کشید، پیش چشمانش زنده شد، جسم عزیزانش، نفس کشیدنش سخت شد! چشم دوخت به چشمان مرد مقابلش، این مرد قاتل زندگی‌اش بود. چرا دستان ظریفش را برای گرفتن نفس‌هایش، دور گردن عضلانی‌اش نمی‌پیچاند؟
چشمانش به رنگ نفرت در آمده و با جسارت این‌ بار، خودش قدمی جلو برداشت.
- گفتم نباید از شما بترسه، اصلاً برا چی باید بترسه؟ تهش این هس که اون اسلحه لعنتی رو در میارید و با یه شلیک یه خانواده رو بدبخت می‌کنید دیگه، یا این‌که یه دختر رو با عفتش مورد اذیت قرار می‌دید.
با قدمی که به سمتش برداشت، به جملاتش پایان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

haniehh

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2742
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
44
پسندها
349
امتیازها
98
محل سکونت
اصفهان

  • #37
پارت 34

شاهوخان حال چشمانش کمی به قرمزی می‌زند، جلو رفته و حوا با وحشت به عقب قدم برداشت و این چه کورس وحشتناکی است، وقتی دیوار لعنتی پشت سرش به قدم‌هایش، برای فرار پایان داد.
به دیوار چسبید و شاهوخان در نزدیک‌ترین حالت ممکن مقابلش، ایستاد. پیش خودش زمزمه کرد:
- اگر سحر بود و این حالتشان را می‌دید قطعاً حسرتش را می‌خورد.
اما او از نفس‌‌های گرمی که به پیشانی‌اش خورد، نفرت دارد و چشمانش را با حالی بد بست.
- برید عقب.
با صدای آرامی، کنار گوشش زمزمه کرد:
- داشتی می‌گفتی.
- برید عقب لطفاً!
بی‌تفاوت، با همان فاصله زمزمه کرد:
- دوست دختره این پسره کجاست؟
کلافه با لحنی آرام، جواب داد:
- نمی‌دونم، من بیرون بودم، اومدم داخل اتاق ندیدمش دیگه؛
بالاخره فاصله گرفت و حوا نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد، امّا با جمله‌ای که گفت، خون در رگ‌هایش یخ زد.
- خوبه، به‌جا اون دختر تو باهاش میری!
وحشت زده، صدایش را بالا برد.
- مگه دارید درمورد یه کالا حرف می‌زنید، شما در برابر من مسئولید، همون‌طور که منو از شهرم آوردید، همون‌طور برمی‌گردونید.
بی‌توجه به جمله‌اش، با صدای بلند اسم حامد را صدا زد، که حامد سراسیمه، وارد اتاق شد.
- این دختر به جای اون دختر، با مهراد میره.
طاقتش تمام شد و با خشم سمت میزش هجوم برد و با فریادی که از نظر خودش هم عجیب بود، گفت:
-من هیچ قبرستونی نمیرم، از تو و امثال توام متنفرم آقای جهان آرا!
حامد با چشمانی که از وحشت درشت شده است، اسمش را ناله‌وار صدا زد.
- حوا!
حال شاهوخان چشمانش به قرمزی واضحی در آمده و ابرویی بالا انداخت،
وَ ای کاش حوا قبل از این موقعیت‌ها، کمی از بی‌پروایی‌اش کم کرده بود.
حامد با استرس، سمت شاهوخان قدمی برداشت، که جمله محکم شاهوخان، مانعش شد.
- برگرد بیرون حامد، پشیمون شدم این دختر امشب همین‌جا می‌مونه، برو بیرون و مهراد هم با خودت ببر.
حامد این‌بار با قدم‌های بلند، خودش را به شاهوخان رساند و حوا با خود زمزمه کرد «امشب را کجا بماند؟ چرا متوجه منظور این مرد زیادی ترسناکه، مقابلش نمی‌شود؟» حامد با صدای ریزی، مشغول صحبت با شاهوخان شد، که ثانیه‌ای نکشید، فریاد شاهوخان وحشت را به قلبش هدیه داد.
- گمشو بیرون حامد.
حامد با سری پایین افتاده و قدم‌هایی که می‌لرزد، از کنار حوا گذشت و در لحظه آخر جمله آرام حامد، به گوشش رسید.
- بهت گفته بودم حوا، هرکاری از این آدم برمیاد.
اجازه درک جمله‌اش را نداده و از اتاق بیرون رفت.
با ترس عقب گرد کرد، با عجله سمت در اتاق رفته و باز کرد؛ اما خبری از حامد نبود و اثری از مهراد نیز نیست. چرا قلبش تپش بدی گرفته و دلشوره بدی دارد؟
مادرش در این موقعیت‌ها در گوشش زمزمه می‌کرد، اسم خدا را بگو، خدا هست و چه کسی بهتر از خدا؟ خدا را صدا زد و دستش بند دستی محکم شد. چرا دستانش در برابر این دست آن‌قدر ظریف و کوچک است؟ کجا می‌کشاندش؟
دری را باز کرده و به داخل هولش داد، با زانو روی سرامیک‌های سرد اتاق فرود آمد. چقدر از سرامیک متنفر است و سعی کرد، ترس را از فضایی که هست دور کند، این عادت همیشگی‌اش است.
با دلهره و ترس زمزمه کرد:
- من از سرامیک متنفرم، می‌دونستید؟
چرا متوجه نمی‌شود، فرد مقابلش نه نیکای عزیزش هست و نه دایی مهربانش، تا با حرف‌های متفرقه، حواسشان را پرت کند.
به چشمانش اعتماد نکرد، وقتی با چشم دید، در با‌دستان شاهوخان قفل شد و شاید زندگی‌اش همان لحظه اشهدش را تلاوت کرد و او باز خدا را صدا زد.
گناهش چیست به جز جمله‌ای که فریاد زده بود؟ اگر فریاد بزند، که ببخشدش، فایده‌ای دارد؟
این مرد می‌تواند، به جز قاتل بودنش هم متجاوز نیز باشد؟
قلبش چرا نمی‌زند؟
با صدای لرزانی زمزمه، کرد:
- در رو باز کن، می‌خوام برگردم تهران.
مرد مقابلش، مانند دیوانه‌ها قهقه‌ای زد:
- کسی بهت نگفته بود، من چه آدم کثیفی‌ام؟
و ای‌کاش دهانش را بسته بود و از زبانش استفاده نمی‌کرد:
- تو یه آدم کثافتی، متأسفم برا مادری که تو رو به این دنیا آورد، امیدوارم ناموست بدترین دردا رو تجربه کنه.
و تمام شد! حرفی که نباید زده میشد، گفته شد و مرد مقابلش مانند شیری گرسنه غرش کرد و شکار کرد... .
آسمان بارید و تاریکی آسمان با تگرگی به روشنی لحظه‌ای پدید آمد.
آسمان بارید و درد و غم را باز به دخترک هدیه داد.
و کاش دوام بیاورد حوایی، که حال به درد نبود خانواده‌اش، دردی دیگر اضافه شد، دردی به نام دخترانگی بر باد رفته. برای هزارمین بار با درد خدا را صدا زد و حسرت خورد برای آتش نگرفتنش به همراه خانواده‌اش؛ مرد شکار کرد و رها کرد، دخترک لرزان و دردمند مقابلش را!


پایان فصل اول
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
312
پاسخ‌ها
59
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
158
بازدیدها
10K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین