با فشاری که به کلیه هام میومد بیدار شدم . یه نگاه به ساعت کردم یا خدا دیرم شد!
- دیانا.
با صدایه یهویی داد مامان، نیم متر پریدم . یا امام جعفر . داشت بلند داد می زد،برای همین بلند تر داد زدم:
- بیدار شدم.
با تمام سرعت به سرویس بهداشتی رفتم و بعد از انجام کارایه مربوطه
(-چه با ادبم من!
وجدان: خفه بابا بجنب که اگه عسل زنگ بزنه بدبخت میشی!)
با این فکر سریع از وجدان قدردانی کردم و بعد از پوشیدن لباسهام، جلوی میز آرایشم نشستم. ای خدا ببین چی خلق کردی! خوشگلم، هزار خاطر خواه دارم، تو قلب همگی جا دارم،... داشتم برا خودم میسراییدم که بر خر مگس معرکه ل.ع.ن.ت....
پیرهن صورتی دل منو بردی... بله، صدای گوشی نازنینمه. دیدم عسی داره زنگ میزنه. تماس رو بر قرار کردم که صدای جیغش اومد:
-کدوم گوری هستی؟ مگه قرار نشد امروز زودتر آماده شی قبل دانشگاه بریم شرکت پسر عموم؟
وای به کلی یادم رفته بود که قرار بود امروز عسل ماشین باباش رو بیاره منو ببره شرکت پسر عموش براي استخدام.
سریع گفتم:
-دارم آماده میشم. ده مین دیگه پایینم.
اجازه حرف دیگهای ندادم و قطع کردم. خب خب...من دیانا تک دختر خانواده احمدی، تا حالا هر چی خواستم برام محیا بوده؛ ولی دیگه میخوام مستقل شم! وضعیت خانوادم متوسط رو به بالاست. خب فکر کنم فهمیده باشید که برا اینکه مستقل شم، قراره از کار کردن تو شرکت پسر عموی عسی خودمون شر وع کنم. خب من یه دختر با چشمهای خیلی خاص قهوهای ولی عسلی و نسکافهای هم داره که چشمهام رو شبیه کویر میکنه! خیلی چشمهام خاصه که این خاص بودن مزیتهایی هم برام داشته. ابروهای هشتی قشنگی دارم که فقط وسطش رو برداشتم. بینی عروسکی متوسط لبام هم فانتزی قلوهایه .کلا چهرهام همش به دختر شرقیها میخوره به جز چشمهام. سریع یه آرایش مختصر کردم. وسایلم رو جمع کردم و رفتم پایین. با دیدن مامان بابا لبخند رو لبم اومد. رفتم سمتشون و یه ب*و*س روی لپاشون کاشتم. مثل همیشه مامانم زیرلب غر زد:
-دختر خرس گنده خجالت نمیکشه با این سن سالش هنوز این کار رو میکنه.
خندیدم داشتم میرفتم سمت در که صدام زد:
-کجا دیانا؟
-مامان دیرم شد دارم میرم فکر کنم بعد دانشگاه باید برم شرکت برا استخدام.
-باشه ولی تا این لقمه رو نخوری جایی نمیری!
سریع از دستش گرفتم. مامانو بوسیدم که دوباره غر زد. خندیدم. داشتم میرفتم که بابام گفت:
-کمتر زن منو حرص بده ور پریده.
خندیدم سریع کفشهام رو همینطور که لقمه میخوردم، لی لی کنان پوشیدم. از خونه بیرون زدم و همزمان عسل هم رسید.
-سلام عسلی جونم.
-سلام دیانا خانوم حال احوال؟ چه خبرا؟
-هیچ عشقم!خبرا که دست توعه!
یه چشمک زدم که گفت:
-خیلی بیشعوری چه خبری، بیا فعلا بریم دانشگاه.فکر نکنم امروز به شرکت برسیم.
-نه ....عسل تو قول دادی که منو ببری برا استخدام.
-اوکی من هنوز سر حرفم هستم ولی به خاطر خودت اینطوری شد.
باز چشامو شبیه گربه کردم که هر موقع عسل می دید میگفت: میدونستی چقدر شبیه گربه تو کارتونه شرک میشی و بعد هر چی میخواستم قبول میکرد. وقتی عسل دید، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-ببینم چی کار میکنم.
سریع دستام زدم بهم بعد صدام رو کلفت کردم و مردونه گفتم:
-ضعیفه تندتر برو تا استاد نیومده این واحدم نیوفتادیم.
خندید گازش رو گرفت گفت:
-پس محکم بشین.
بعد نیم ساعت بلاخره رسیدم.جا برا پارک گیر نیومد. مجبور شدیم یه کوچه بالاتر پارک کنیم. وقتی رسیدیم تو کلاس، هنوز استاد نیومده بود. یه آخيش بلند گفتم که نگاه عدهای از بچه ها سمت ما جلب شد؛ ولی بعد دوباره عادی شدن که این مشکوک بود. وقتی نفسم جا اومد، دیدم دوتا صندلی ته کلاس که یکی درمیون روشون پسر بود پره؛ ولی عجب خوشگلی هستن!
(وجدان: خجالت بکش دختر پسر مردمرو خوردی.
- اه باز تو سرو کلت پیدا شد؟! پیشته پیشته برو ببینم!)
بعد رفتن وجدان عزیزم ،که دیونه خودتونید به عسی نگاه کردم که هواسش به نازنین یکی از دوستای مشترکمون بود. بهش گفتم عسی، جواب نداد عسی بازم جواب نداد، آخر یه نیشگون از پهلوش گرفتم که آروم جیغ زد!
-چته وحشی؟!
بهش اشاره کردم ته کلاس نگاه کنه. اول با تعجب نگاه کرد. بعد خندید.
گفتم:
-عجب تیکه ای!
گفت: تو اگه عرضه داشتی الان خواستگارات پاشنه خونه رو از جا کنده بودن.
بد بیراه هم نمی گفت! تو عمرم یه خاستگار داشتم اونم پسر شعبون خدمتکار خونه عسی اینا بود که گلاشونو آب میداد.