. . .

متروکه رمان به تاراج برده| rose

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
"بسمه‌تعالی"

نام رمان: به تاراج برده.
ژانر رمان: اجتماعی، عاشقانه.
نام نویسنده: rose. رز
ناظر: @لبخند زمستان

خلاصه:

اسیر شده مابین دو آدم، یکی عقاب و آن دیگری عقرب. یکی زهرآلود و دیگری خو گرفته با گوشت و خون.
تفاوت این دو، تنها در یک کلمه نیست بلکه تضادی مابین زمین و آسمان است. مابین این رقابت کشنده پروانه‌ای رنگارنگ برمی‌خیزد، پروانه‌ای سرشار از طراوت و شادابی، مملوء از سرزندگی و نشاط...
سرنوشتش مابین این آدم‌ها چگونه رقم خواهد خورد!؟ سوختن و ساختن چاره‌است یا پرواز کردن و برگشتن به پیله‌ی قدیمی خود!؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

rose.f

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4881
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
3
پسندها
6
امتیازها
23

  • #3
مقدمه:
قصه نیستم که بگویی.
نغمه نیستم که بخوانی.
صدا نیستم که بشنوی.
یا چیزی چنان که ببینی.
یا چیزی چنان که بدانی.
من درد مشترکم.
مرا فریاد کن...
( شاملو)
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

rose.f

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
4881
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
3
پسندها
6
امتیازها
23

  • #4
دمپایی‌هایِ از کارافتاده‌ام رو لخ‌لخ کنان روی سرامیک‌های چرکین کف سالن کشیدم؛ مچ دست راستم توسط زنجیری نازک اما مستحکم، به دست سربازی که هماهنگ با من قدم برمی‌داشت، متصل بود. این قسمت از ندامتگاه همیشه خلوت بود؛ به‌جزء سربازی لاغر اندام که روی صندلی پلاستیکی جای گرفته بود و به‌خاطر خستگی، خمیازه‌های پی‌درپی می‌کشید، آدم دیگه‌ای دیده نمی‌شد.
با صدای قیژقیژ درب چوبی که به زورِ رنگ و البته دعا کمی سالم به‌نظر می‌رسید، باز شد و نگاهم روی چهره‌ای آشنا و تکراری متمرکز شد.
- خدا نصفت کنه مرد، باز تو مزاحمم شدی؟
کُنج لب‌های باریکش رو به سمت بالا هدایت کرد و از روی صندلی برخاست.
- نطق نکن بچه، با هزار مکافات تونستم غیر از وقت ملاقات ببینمت.
نگاهم رو از مردمک‌های برّاقِ قهوه‌ای رنگش گرفتم و به کلید ریزی که داخل دست‌های سرباز دیده می‌شد، چشم سپردم. طولی نکشید که دستم از اِسارت دستبدی که زننده‌تر از هر چیزی بود، رها شد.
در حالی که مچ دستم رو نوازش می‌کردم به سمت فرهان قدم برداشتم. دستِ بالا آورده‌اش رو مابین دست راستم فشردم و بعد از رها کردن انگشت‌های مردونه‌اش روی صندلی فلزی، درست مقابلش نشستم.
- یه هفته نیست که اومدی دیدنم، نگو که دلت برام تنگ شده؟
به قصد لبخند، دندون‌های سفید رنگش رو به نمایش گذاشت و به تبعیت از من روی صندلی جای گرفت‌.
- خبرهای خوبی برات دارم بچه.
لفظ کلمه‌ی "بچه" زیادی برای من مسخره به‌نظر می‌رسید، انگار زبون فرهان به این کلمه عادت کرده بود یا شایدم من رو همون آدم سرکش قدیم می‌دونست! هر چند اون پسر تخس و یک‌دنده‌ی قدیم دیگه داخل این کالبد وجود نداشت.
به پشتیِ سفت و سخت صندلی پناه بردم و انگشت‌های دستم رو درهم قفل کردم.
- کبکت خروس می‌خونه! چه‌شده؟
گوشه‌های لبش رو بیشتر از قبل به طرفین کش داد و تا جایی که می‌تونست خودش رو جلو کشید.
- دیگه خلاص میشی، تموم شد.
نیشخند تلخی لب‌هام رو بازیچه قرار داد، هیچ‌چیز برای من تموم نشده بود، اصلاً شروع نشده بود که تموم شدنی باشه! چیزی که سال‌های سال براش نقشه چیدم، آینده‌ای که قرار بود با دست‌های من، با ریختن خون رقم بخوره هنوز هم داخل قلبم مهر و موم شده بود.
- آیهان، بچه! خوشحال نشدی؟
نگاهم رو از پارچ نیمه‌پر آبی که روی میز بود، گرفتم و به چهره‌ی متعجب فرهان چشم دوختم؛ انگار واکنش جالبی از من نسبت به این موضوع ندیده بود و این از قیافه‌ی بی‌رمق و پنچر شده‌اش کاملاً آشکار بود.
- فرهان من دیگه اون پسر بیست‌وچهار ساله‌ی قدیم نیستم، هشت ساله داخل این زندان لعنتی پوسیدم، افکارم، روحم، جسمم تو این همه سال خرد و خاکشیر شد. توقع داری خوشحال بشم؟ اصلاً دیگه بلدم خوشحالی کنم؟
انگشت‌های دستم رو لابه‌لای موهای بلند شده‌ام مدفون کردم و خودم رو از حصار صندلی رها کردم‌، داخل این اتاق نُه متریِ بی‌انصاف که حتی پنجره‌ای هم نداشت احساس خفه‌گی می‌کردم. رنگ تیره‌ی دیوارها تنفس‌های ناهماهنگم رو به تعویق می‌انداخت.
صدای تحلیل رفته‌ی فرهان زمزمه‌وار برخاست:
- درک کردنِ تو برای من کار سختیه آیهان، من حتی نمی‌تونم به درک کردن تو وانمود کنم چون برای من کارِ سختیه، چون مسئولیت داره. این همه سال تنهایی کشیدی می‌دونم، تو اوج جوونی سختی کشیدی میفهمم اما دیگه تموم شد. یه چند روزم تحمل کنی خلاص می‌شی.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
546

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین